– بیا اینجا و تکلیف آهو رو مشخص کن!
صدای نیما آرام تر شد.
– تکلیف آهو مشخصه!
– با کاری که مادرت کرده، همه چیز فرق کرده!
باز هم صدای نیما بالاتر رفت.
– چیکار کرده؟!
پدرم نیشخند زد.
– اگه دلت خواست بفهمی، پا میشی میای اینجا!
نیما با تمسخر خندید.
– زنگ می زنم به مامانم!
پدرم با حرص گفت: اگه آهو برات مهمه، پا میشی میای اینجا!
و به دنبال حرفش بدون آنکه اجازه ی زدن حرفی به نیما دهد، گوشی را قطع کرد.
مامان با نگرانی پرسید: چی شد؟!
پدر عاقل اندر سفیهانه نگاهش کرد… چراکه صدای حرف زدنشان به اندازه ی کافی بلند بود!
در نهایت هم پدر گفت: این همه گفتم و گفتم، این همه حرص خوردم، آخرش هم معلوم نیست آقا تشریف فرما بشه و بیاد یا نه!
مامان روی دستش کوبید.
– اگه نیاد، چیکار کنیم؟!
پدر نیم نگاهی بهش انداخت.
– نمی دونم.
و زیر لب “پسره ی جعل لق” و “مرتیکه ی بیشعور” را به نیما نسبت داد.
اما احساسم به من می گفت که او می آید…
یعنی امیدوار بودم که بیاید…
تا قبل از آمدن اجباری ام به خانه ی پدرم که نقطه ضعف نیما بودم…
حالا اگر احساسش نسبت به من عوض نشده بود، حتما می آمد!
اول پدرم و بعد به دنبال او، مادرم از اتاق خارج شد.
مادر کاسه ی چه کنم چه کنم به دستش گرفته بود و پدرم مشغول بدوبیراه گفتن به نیما بود!
هر از گاهی هم با یکدیگر حرف می زدند.
در لابلای حرف هایشان حرف مادرم که گفت “کاش قبول نمی کردیم” و پدرم که مادرم را بلافاصله بعد از زدن این حرف به سکوت دعوت کرد مرا بیش از پیش مطمئن کرد که آن ها با پدر و مادر نیما یا حداقل تنها با مهری جان بر سر من معامله کرده اند!
***
به یک ساعت نرسیده نیما خودش را رساند.
ظاهرش آشفته بود و خبری از بوی عطر و ادلکن نبود، حتی لباس هایش هم چروکیده شده بودند.
به محض ورودش به خانه سراغ مرا گرفت و من با وجود حرف پدرم زمانی که تصویر نیما را از پشت آیفون دیده بود، گفته بود از اتاق خارج نشوم، از اتاق خارج شدم…
با همان سر و وضع…
نیما جلوتر آمد که پدرم خواست مانعش شود، اما او محکم پسش زد.
دستم را گرفت و من با آنکه انگشتانم داشتند زیر فشار دستش له می شدند، هیچ اعتراضی نکردم.
نیما مرا دنبال خودش کشاند…
چند قدم بیشتر جلوتر نرفته بودیم که پدر جلویمان را گرفت.
– کجا به سلامتی؟!
نیما نچی کرد.
– باز شروع شد!
پدر با غیظ انگشت اشاره اش را به سمتمان گرفت.
– این بازی رو شما دو تا شروع کردین…
خیره به چشمان نیما ادامه داد: مادر جنابعالی هم که داره تمومش می کنه!
– پشت خط هم همچین چیزی گفتی… مهری چیکار کرده؟!
مادرم که گوشه ای ایستاده بود و با ترس نظاره گر ما بود.
پدر هم فقط هر چند ثانیه یکبار پوزخند صداداری میزد.
نیما پوفی کشید.
– من از ادا و اصول ها سر در نمیارم چی میگی! واضح حرفت رو بزن!
پدر دوباره پوزخند زد.
– به جای ادا درآوردن، حرفت رو بزن! زبون که داری شکر خدا؟!
پدر دندان هایش را روی هم فشار داد.
– ادا درآوردن کار میمونه!
نیما با لحن مسخره ای گفت: خوبه که خودت رو می شناسی!
قبل از آنکه پدر بخواهد جواب نیما را دهد، مادر مداخله کرد.
تکیه اش را از دیوار گرفت و جلو آمد.
– بس کنید دیگه! هر لحظه داره عکس و صدای آهو تو اینترنت پخش میشه!
نیما بالاخره دستم را رها کرد.
– چی؟!
پدر باز هم پوزخند زد.
نیما رو کرد به مادرم.
– یعنی چی؟! کی عکس آهو رو پخش کرده؟! اصلا به چه حقی…
پدر با گفتن یک کلمه باعث شد نیما حرفش را نیمه تمام رها کند.
– مادرت!
نگاه نیما رنگ ناباوری به خودش گرفت.
پدر باز هم پوزخند صداداری زد.
– گفتم که… مادرت قراره این بازی رو تموم کنه!
همین حرف برای آوردن نیما به خودش کافی بود.
– نه شماها، نه مهری، نه پدرم، نه هیچکس دیگه نمی تونن من و آهو رو از هم جدا کنن!
جدایی من و نیما از هم برابر با بدبختی ام بود.
پدر هم این موضوع را بهتر از هر کسی می دانست، اما نمی دانم چرا از این اتفاق خوشحال و راضی به نظر می رسید!
آهو خودش میدونه جدایی از نیما مساوی با بدبختیشه ولی هیچ کاریم نمیکنه چرا بلند نمیشه بزنه زیر کاسه کوزه پدر و مادر خودشو نیما با نیما برگرده خونش
دستت درد نکنه قاصدک حونم😘