رمان آهو و نیما پارت ۹۳

4
(100)

 

– بیا اینجا و تکلیف آهو رو مشخص کن!

صدای نیما آرام تر شد.

– تکلیف آهو مشخصه!

– با کاری که مادرت کرده، همه چیز فرق کرده!

باز هم صدای نیما بالاتر رفت.

– چیکار کرده؟!

پدرم نیشخند زد.

– اگه دلت خواست بفهمی، پا میشی میای اینجا!

نیما با تمسخر خندید.

– زنگ می زنم به مامانم!

پدرم با حرص گفت: اگه آهو برات مهمه، پا میشی میای اینجا!

و به دنبال حرفش بدون آنکه اجازه ی زدن حرفی به نیما دهد، گوشی را قطع کرد.

مامان با نگرانی پرسید: چی شد؟!

پدر عاقل اندر سفیهانه نگاهش کرد… چراکه صدای حرف زدنشان به اندازه ی کافی بلند بود!

در نهایت هم پدر گفت: این همه گفتم و گفتم، این همه حرص خوردم، آخرش هم معلوم نیست آقا تشریف فرما بشه و بیاد یا نه!

مامان روی دستش کوبید.

– اگه نیاد، چیکار کنیم؟!

پدر نیم نگاهی بهش انداخت.

– نمی دونم.

و زیر لب “پسره ی جعل لق” و “مرتیکه ی بیشعور” را به نیما نسبت داد.

 

 

اما احساسم به من می گفت که او می آید…

یعنی امیدوار بودم که بیاید…

تا قبل از آمدن اجباری ام به خانه ی پدرم که نقطه ضعف نیما بودم…

حالا اگر احساسش نسبت به من عوض نشده بود، حتما می آمد!

اول پدرم و بعد به دنبال او، مادرم از اتاق خارج شد.

مادر کاسه ی چه کنم چه کنم به دستش گرفته بود و پدرم مشغول بدوبیراه گفتن به نیما بود!

هر از گاهی هم با یکدیگر حرف می زدند.

در لابلای حرف هایشان حرف مادرم که گفت “کاش قبول نمی کردیم” و پدرم که مادرم را بلافاصله بعد از زدن این حرف به سکوت دعوت کرد مرا بیش از پیش مطمئن کرد که آن ها با پدر و مادر نیما یا حداقل تنها با مهری جان بر سر من معامله کرده اند!

***

به یک ساعت نرسیده نیما خودش را رساند.

ظاهرش آشفته بود و خبری از بوی عطر و ادلکن نبود، حتی لباس هایش هم چروکیده شده بودند.

به محض ورودش به خانه سراغ مرا گرفت و من با وجود حرف پدرم زمانی که تصویر نیما را از پشت آیفون دیده بود، گفته بود از اتاق خارج نشوم، از اتاق خارج شدم…

با همان سر و وضع…

نیما جلوتر آمد که پدرم خواست مانعش شود، اما او محکم پسش زد.

 

 

دستم را گرفت و من با آنکه انگشتانم داشتند زیر فشار دستش له می شدند، هیچ اعتراضی نکردم.

نیما مرا دنبال خودش کشاند…

چند قدم بیشتر جلوتر نرفته بودیم که پدر جلویمان را گرفت.

– کجا به سلامتی؟!

نیما نچی کرد.

– باز شروع شد!

پدر با غیظ انگشت اشاره اش را به سمتمان گرفت.

– این بازی رو شما دو تا شروع کردین…

خیره به چشمان نیما ادامه داد: مادر جنابعالی هم که داره تمومش می کنه!

– پشت خط هم همچین چیزی گفتی… مهری چیکار کرده؟!

مادرم که گوشه ای ایستاده بود و با ترس نظاره گر ما بود.

پدر هم فقط هر چند ثانیه یکبار پوزخند صداداری میزد.

نیما پوفی کشید.

– من از ادا و اصول ها سر در نمیارم چی میگی! واضح حرفت رو بزن!

پدر دوباره پوزخند زد.

– به جای ادا درآوردن، حرفت رو بزن! زبون که داری شکر خدا؟!

پدر دندان هایش را روی هم فشار داد.

– ادا درآوردن کار میمونه!

 

 

نیما با لحن مسخره ای گفت: خوبه که خودت رو می شناسی!

قبل از آنکه پدر بخواهد جواب نیما را دهد، مادر مداخله کرد.

تکیه اش را از دیوار گرفت و جلو آمد.

– بس کنید دیگه! هر لحظه داره عکس و صدای آهو تو اینترنت پخش میشه!

نیما بالاخره دستم را رها کرد.

– چی؟!

پدر باز هم پوزخند زد.

نیما رو کرد به مادرم.

– یعنی چی؟! کی عکس آهو رو پخش کرده؟! اصلا به چه حقی…

پدر با گفتن یک کلمه باعث شد نیما حرفش را نیمه تمام رها کند.

– مادرت!

نگاه نیما رنگ ناباوری به خودش گرفت.

پدر باز هم پوزخند صداداری زد.

– گفتم که… مادرت قراره این بازی رو تموم کنه!

همین حرف برای آوردن نیما به خودش کافی بود.

– نه شماها، نه مهری، نه پدرم، نه هیچکس دیگه نمی تونن من و آهو رو از هم جدا کنن!

جدایی من و نیما از هم برابر با بدبختی ام بود.

پدر هم این موضوع را بهتر از هر کسی می دانست، اما نمی دانم چرا از این اتفاق خوشحال و راضی به نظر می رسید!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 100

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

آهو خودش میدونه جدایی از نیما مساوی با بدبختیشه ولی هیچ کاریم نمیکنه چرا بلند نمیشه بزنه زیر کاسه کوزه پدر و مادر خودشو نیما با نیما برگرده خونش

camellia
1 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک حونم😘

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x