رمان انرمال پارت ۴۴

4.1
(12)

 

 

 

چون اینو گفت خودمو کشیدم عقب و واسه فرار از نگاه های کنجکاوش شروع کردم وررفتن با گوشواره ام . مثل اینکه همچین هم از همه چیز بی خبر و بی اطلاع نبود‌‌ ولی من دلم میخواست بحث رو عوض بکنم چون اصلا دلم نمیخواست در نهایت اعتراف بکنم پیش آرمین بودم هر چند اونجا هیچ اتفاقی نیفتاد جز بحث و جدال و دعوا.

جز بگو مگو و من به اون پریدن و اون به من پریدن.

برای تغییر جهت مسیر صحبتها پرسیدم:

 

 

-چی میخوری بگم بیارن !؟

 

 

شد شبیه به یه گربه که قصد چنگ انداختن و پنگول کشیدن داره.

چشمهاش ریز شدن وابروهاش چسبیده شدن به پلکهاش. دندوناشو رو هم فشرد و کف دوتا دستش رو گذاشت روی میز و پرسید:

 

 

-کجا بودی؟!

 

 

گفتم که! به هیچ قیمت حاضر نبودم لو بدم پیش چه آدم پفیوزی بودم واسه همین یکم شلوغش کردم و گفتم:

 

 

-من الان اعصاب نا آرومی دارم.بابام بدون اینکه قبلش ازم مشورت بگیره رفته و مادر پسری که مثلا دوستم بوده رو گرفته اون هم وقتی که سر جمع سه تا دیدار هم باهاش نداشته…با اینهمه گرفتاری و بدبختی چه اهمیتی داره من کدوم گوری بودم ؟ مهم این بوده که من اونقدر واسه پدرم اهمیت نداشتم که حتی بخواد کشف کنه کجا هستم و تو چه حالی ام!

 

 

سخنرانی و نطق من باعث شد از اون حالت حمله خارج بشه و برگرده به تنظمات کارخونه.

نفس عمیقی کشید و بعد گفت:

 

 

-اینجوری که فکر میکنی نیست….

 

 

با تاکید گفتم:

 

 

-چرا دقیقا همینطوره….

 

 

آهسته گفت:

 

 

-نیست شیلان‌‌‌‌…آخرای مهمونی بود که بابات فهمید نیستی…اصلا خبر نداشت

 

 

پوزخندی سراسر تاسف روی صورت نشوندم و با افسوس زمزمه کردم :

 

 

-هه…آخرای مهمونی! دوست من تلاشت برای ملایم کردن این تشنج دختر پسری ستودنیه اما من فعلا قصد بخشش پدرم و برگشتن به خونه مون رو ندارم…

 

 

غمگین نگاهم کرد و درادامه گفت:

 

 

-شیلاااات اینجوری نگو….وقتی فهمید تو نیستی به تلفنت زنگ زد اما خاموش بودی.بعدش زنگ زد به مامان پوری…بعدش وقتی فهمید پیش اونا هم نیستی همراه من و شقایق جون دوسه جا که احتمال میدادیم رفته باشی سرزد تا اینکه تلفن شقایق جون زنگ خورد. داشت با آرمین حرف میزد بعدش اومد در گوش بابت یه چیزایی گفت و یکم باهم‌پچ پچ کردن.گمونم درمورد تو…بعداز اون پدرت گفت دیگه نیازی نیست دنبال تو بگردیم!

یه جوری بود.‌‌انگار که فهمیده بود کجا هستی….

 

 

چون این حرفهارو زد ناخوداگاه یاد تماس شقایق با آرمین افتادم.

حالا که فکرشو میکنم و حرفهای آرمین رو باخودم مرور میکنم به این نتیجه می رسم که اون لا به لای حرفهاش در مورد من هم حرف میزد….

 

 

 

 

 

حرفهای آرمین رو که باخودم مرور میکردم به این نتیجه می رسیدم که اون داشت لا به لای حرفهاش در مورد من هم حرف میزد.

حتما اون به مادرش گفت که من پیشش هستم و مادرش هم به بابا…

آره! به احتمال زیاد اصل ماجرا همین بود!

در هر صورت من الان یک شخص بی مکان بودم و باید مقدمه چینی میکردم که به فرانک بفهمونم قراره چند روز پیشش باشم برای همین گفتم:

 

 

-بیخیال این حرفها…‌اتاقت برای دو نفر جا داره؟

 

 

دو سه بار پشت سرهم تند تند پلک زد و پرسید:

 

 

-چرا !؟

 

 

سر انگشتمو به آرومی و دورانی رو لبه ی لیوان کشیدم و گفتم:

 

 

-مامان پوری و بابابزرگ رفتن مسافرت و حالاحالا برنمیگردن خونه.

منم که با آرمین بهم زدم.

خونه ی قوم و خویش هم که نمیشه رفت.هتل و مسافرخونه هم که من رو راه نمیدن پس می مونه…

 

 

مکث کردم و اون پرسشی گفت:

 

 

-می مونه ؟

 

 

با لیخندی نعنی دار نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-تو بگو…چی می مونه!؟

 

 

سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-من نمیدونم‌‌‌‌‌‌‌….مدار حدس زدنم کمیتش لنگ!

 

 

دستمو زدم رو میز و جواب دادم:

 

 

-اه! چرا خنگ بازی درمیاری! مشخص نیست که من باید بیام پیش تو و چند روز خونتون بمونم !؟

 

 

چون اینو گفتم خیره شد به صورتم.کاملا مشخص بود اصلا از این خبر استقبال نکرده درست برخلاف همیشه که اصرار داشت من پیشش باشم.

آب دهنشو قورت داد و بی مقدمه گفت:

 

 

-نمیشه شیلان !

 

 

از جوابش بی نهایت جاخوردم.من اصلا انتظار این جواب رو نداشتم و نمیخواستم که همچین چیزی بشنوم خصوصا اینکه تنها گزینه ی روی میزم بود واسه همین سرمو بردم جلو و پرسیدم:

 

 

-نمیشه ؟ چرا نمیشه ؟

 

 

لبهاشو روی هم مالید و درحالی که مشخص بود خودش هم از این بابت ناراحت جواب داد:

 

 

-گمونم بهتره بری خونتون!

 

 

نه با عصبانیت بلکه با دلخوری خطاب به اون که رفاقتش از دوستی گذشته ودر حد خواهری شده بود گفتم:

 

 

-چرا؟ تو دوست نداری من بیام‌پیشت !؟

 

 

خیلی زود واکنش نشون داد و گفت:

 

 

-نه نه نه! اصلا اونطور که فکر میکنی نیست.من که از خدامه ولی….

 

 

مکث کرد و حرفش رو خورد.تو سکوت بهش خیره شدم و وبا صدای ضعیفی گفتم:

 

 

-ولی چی ؟ خجالت نکش‌.‌حرفتو بزن….

 

 

خجل و شرمگین جواب داد:

 

 

-چون پدرت به پدرم گفت من حق ندارم تورو بیارم پیش خودم…جلوی بابام اینو گفت که راه نزاره!

 

 

پوزخندی زدم.پس بابام قصد داشت هرجور شده منو تحت فشار بزاره…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x