رمان انرمال پارت ۸۲

4.9
(12)

 

 

 

 

خمیازه ای کشیدم و در یخچال رو باز کردم.

هیچی توش نیود.

هیچی!

دریغ از یه تخم مرغ.

در حقیت این یخچال هم مثل جیبم خالی شده بود.

فرانک ای وای کنان از اتاق دوید سمت توالت و از اونجا دوباره دوید سمت اتاق و باز از اونجا به سمت هال و…

مثل مرغ سر کنده هی اینور اونور میپرید و ای  وای ای وای میکرد.

برخلاف اون که مضطرب اینطرف اونطرف میرفت من خیلی ریلکس تو آشپزخونه دنبال تیکه ای نان بودم!

 

پریشون و با ترس اومد سمتم و گفت:

 

 

-بابا تو چرا اینجا میچرخی !؟ چرا اینقدر بیخیالی ؟

 

 

یه تیکه از نونی که تو سبد پیدا کرده بودم رو زیر دندونام گذاشتم و گفتم:

 

 

-چرا نباید باشم؟

 

 

سر انگشتشو به شیشه ساعت مچیش زد و جواب داد:

 

 

-چون ساعت هشت شده ما نه کیف داریم…نه لباس مدرسه نه کتاب…خدایا…چه خلی توی سرمون بریزیم

تو اتاقت مقنعه پیدا کردم ولی با اون لباسا که نمیشه رفت مدرسه.

جرمون میدن!

 

 

یه طرف موهام رو پشت گوش نگه داشتم و بعد هم گفتم:

 

 

-مدرسه؟بیخیال…من امروز رو مود مدرسه رفتن نیستم…

 

 

متعجب تماشا کرد منی که همیشه و تا پیش از این ماجراها با وسواس کلاسهای مدرسه و حتی آموزشگاه رو میرفتم.

محض یاداوری گفت:

 

 

-شیلان امروز با بد کسایی کلاس داریمااا…آقای جاوید…خانم ظفری…خانم ارجمند…

 

 

شونه بالا انداختم و  با پرت کردن اون نون خشک تو سطل از آشپزخونه بیرون اومدم و گفتم:

 

 

-حالا یه روز مدرسه نریم چی میشه؟ دیگه انیشتین نمیشیم ؟

احتمالا نیوتن شدنمون کم میشه؟

از فیثاغورث عقب می مونیم…

ول کن سر جدت فرانک.

بزار یه امروزو لش کنیم تو خونه…

 

 

اینو گفتم و بعد مکث کردم.لبهامو روی هم مالیدم و پرسیدم:

 

 

-پول داری بریم یکم خرت و پرت واسه خونه بخریم؟

 

 

یه نگاه خیره ی طولانی به صورتم انداخت و بعد نفس عمیقی کشید و گفت:

 

 

-آره دارم..

 

 

خوشحال شدم و گفتم:

 

 

-پس بزن بریم خرید که یخچال زیادی خالیه….

 

 

 

*آرمین*

 

 

لنگهامو انداختم رو میز و کمپرس یخ رو گذاشتم روی زخم لبم.

رم رو به عقب کردم و از سر بی حوصلگی و بی حالی سرم رو به عقب تکیه دادم.

صدای  مُجی روی مخم بود خصوصا وقتی زور میزد بم و زیر صداش رو تنظیم کنه و میگفت:

 

 

“چه فاز نابی دارم،

 

اینا چشم ندارن ببینن

 

تا حال منو نگیرن، آروم‌نمگیگرن‌..‌

 

انگار همه جمع شدن

 

آتو از من بگیرن

 

منم میخوام برقصم

 

دوست ندارم بشینم…جون جون…چی درست کردم من…بناااااازم خودمو…بنازم”

 

 

چون صداش دیگه زیادی داشت قاطی صدای گوینده فوتبال میشد و میرفت روی مخم عصبی شدم و گفتم:

 

 

-لال شو انکر الصوات!سرمو بردی…اه اه!

 

 

بوی قهوه هایی که آماده کرده بود تو کل خونه پیچید.

دو فنجون رو برداشت و همونطور که سمتم میومد گفت:

 

 

-داش یه قهوه هایی آماده کردم  اصلا یه وضیین! فنجون رو هم میخوری باهاش قهرماااان…قربون اون پولایی که بردی بشم.

 

 

فنجون رو که داد دستم کمی اونور تر لم داد رو مبل.

یخ رو کنار گذاشتم و خودمو کشیدم بالا.

این نسناس ولی اوستای قهوه درست کردن بود.

کوهی از رفتارهای قهوه ای رنگ بود اما خوب بلد بود قهوه درست کنه‌.

پاکت سگیارشو آماده کرد و همزمان گفت:

 

 

-شیلو و اون رفیقشو دیدم….خونه ننه اش هست….همین نیم ساعت پیش با کلی خرید اومد رفت بالا

 

 

با بیتفاوتی گفتم:

 

 

-به درک

 

 

فندک و پاوت سیگارشو گذاشت رو میز و گفت:

 

 

-یزدی به مولا‌….داش ولی تو رونالدینیو بازی درآوردیاااا…. به شیلو نگاه کردی به صحرا پاس دادی…

 

 

چشمهامو واسش درشت کردم و گفتم:

 

 

-زبون تو نمیتونه دو دقیقه تو دهنت بمونه؟باس حتما بیاریش بیرون یه بادی بهش بخوره ؟ببندش…ببندش وقتی میبندیش بهتره..‌.

 

 

دستشو تکون داد و گفت:

 

 

-باشه بابا…ولی شیر تو اخلاقت!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Heli
Heli
1 سال قبل

بعد از ی عمر:) فقط همین قدر:)))))

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x