بدون دیدگاه

رمان جُنحه پارت یک

4
(8)

نام کتاب : جُنحه

نویسنده : Ki Mi Ya ● $h

ژانر : عاشقانه ، اجتماعی ، جنحه

 

 

..::فصل اول::..

صدای جابجایی وسایل بنایی و اجر و داد و فریاد کارگرها، مثل پتکی بود که بر سرش کوبیده می شد… نگاهش را از ساختمان نیمه ی کاره ی پیش رویش گرفت و وارد حیاط کوچک مجتمع شد…

پله های منتهی به ساختمان را پشت سر گذاشت و درِ دودیِ شیشه ای را به جلو هل داد… دماغش را بالا کشید و برای نگهبان سری تکان داد…

با دیدن برگه ی A4 چسبیده به در فلزی آسانسور رویش با ماژیک سبز و خط خرچنگ قورباغه ای نوشته شده بود “خراب است” ، آه از نهادش بلند شد…

با حرص لگدی به در فلزی اسانسور کوبید و در مقابل نگاه مواخذه گر نگهبان، چشمهایش را گرد کرد…

خسته و کوفته پله ها را تا رسیده به طبقه ی چهارم پشت سر گذاشت و نفس نفس زنان پشت درب چوبی اپارتمان ایستاد…

کلید انداخت و وارد خانه شد… کتانی هایش را با فشار به بغل پا در اورد و توی جاکفشی پرت کرد و متعجب از سکوتی که خانه را فرا گرفته بود صدا زد: مامان؟! خونه نیستی؟! سودی؟! سودی جون؟!

جوابی دریافت نکرد… ابرویی بالا انداخت و راهروی یک متری را رد کرد…

صدای ترق و تروق جابجایی ظروف از اشپزخانه می امد… کوله اش را روی مبلی پرت کرد… سارا به عقب چرخید و از پشت اپن کله کشید… با دیدنش اخمی کرد و مجددا مشغول زیر و رو کردن محتویات تابه شد…

با ابروهای بالا رفته، طلبکار گفت: علیک سلام…

سارا محلش نداد…

باز با همان لحن حق به جانبش پرسید: مامان خونه نیست؟!

سارا بی اینکه برگردد به سردی پاسخ داد: توی اتاقشونن…

از پشت سر شکلکی برای سارا در آورد و به طرف اتاقش راه افتاد…

با دیدن کیان که با سر و صورت خیس از دستشویی بیرون می امد، مکث کرد…

کیان حوله را از روی صورتش پایین کشید و با دیدنش، به ثانیه نکشید سرخ شد و به طرفش حمله برد…

چنگ زد به یقه ی پیراهنش و به دیوار کوبید: کدوم گوری بودی تا الان؟!

حینی که سعی میکرد دست های کیان را از یقه اش پایین بیندازد، با اخم گفت: دنبال یه لقمه نون… چته باز رم کردی؟!

کیان فشار دست هایش را بیشتر کرد و از میان دندان های کلید شده اش غرید: مرتیکه ی خر… مگه دیروز بهت نگفتم داروهای مامنو میگیری یا خودم بگیرم؟! گفتی میگیرم… چی شد پس؟!

سارا از اشپزخانه بیرون پرید: ای وای کیان… این چه کاریه؟! ولش کن…

کیان بی توجه به سارا، محکم تکاش داد: مگه با تو نیستم؟!

سرا با استرش دستش را روی ساعد کیان گذاشت: کیان جان… عزیزم صداتو بیار پایین… مامان تازه خوابشون برده…

کیان سری به نشانه ی تاسف تکان داد و با یک حرکت، یقه اش را رها کرد: تنه لش…

و راهش را کشید و به سمت نشیمن رفت.. سارا هم مثل جوجه اردکی دنبالش راه افتاد… صدای دلداری دادن هایش را میشنید که مدام تکرار میکرد” حالا که خطر رفع شده”

شاخک هایش تکان خورد… کدام خطر؟!

با عجله خودش را به نشیمن رساند: مامان چی شده؟!

کیان با اخم و بی توجه به حضورش، کنترل تلویزیون را به دست گرفت و پاسخی نداد… مسیر نگاهش یه تلویزیون را سد کرد: با توام میگم مامان چی شده؟!

کیان صدایش را بالا برد: باز حالش بهم خورده بود… به لطف جنابعالی دو روزه که قرص هاشو نمیخوره… شانس اوردیم ساراناز توی خونه بود… وگرنه…

جمله اش را نیمه تمام گذاشت و کف دستش را محکم به صورتش کشید… فکر کرد اگر مادرش در خانه تنها بود…؟! و تمام موهای بدنش سیخ شد…

سارا با خودشیرینی برای کیان میوه میگذاشت… پوزخندی به ادا و اصولش ز و زمزمه کرد: وگرنه ای وجود نداره… چون ساراناز خانمتون همیشه خونه ی ما تشریف دارن…

کیان نیمخیز شد و سارا با جیغ خفه ای دستش را گرفت: کیان جان…

کیان عصبی غرید” گمشو از جلوی چشمم شایان… به اندازه ی کافی از دستت شکارم…

شایان با حفظ پوزخندش از کنارش گذشت… صدای غرغر کیان را میشنید که که میگفت : “معلوم نیست سرش به کدوم بی پدر و مادری گرمه که موضوع به این مهمی رو یادش رفته”

بی توجه به ناسزاهای کیان، به اهستگی درب اتاق مادرش را گشود… با دیدنش که روی تخت دو نفره اش به خواب رفته بود، نفس راحتی کشید…

چند ثانیه به بالا و پایین رفتن قفسه ی سینه اش زل زد و سپس به همان ارامی در را بست…

با خودش نق زد: مرده شور هر چی برادر بزرگتره ببره… اه…

و به اتاق مشترکش با کیان رفت و در را… نکوبید… فقط به خاطر سودی که در خواب ناز به سر میبرد…

***

باحس پرت شدن از یک بلندی از خواب پرید…

غلتی زد و به ساعت دیجیتالی روی پاتختی چشم دوخت… هشت و سی و پنج دقیقه ی شب را نشان میداد…

با اینکه چیزی نزدیک به سه ساعت خوابیده بود، اما باز هم احساس خستگی میکرد…

دست چپش را بالا آورد بر امدگی کنار انگشت وسطش را لمس کرد… بس که موقع اتود زدن، قلم را توی دستش فشار میداد، انگشت بی نوایش به این حال و روز افتاده بود…

پوست روی همان برامدگی ر به دندان گرفت و همزمان پتو را از روی پاهایش کنار زد… در به آهستگی روی پاشنه چرخید و سایه ی سیاه و کشیده ای، روی فرش کف اتاق افتاد..

ترلان کلید برق را زد و گفت: اِ… بیداری؟! مامان سراغتو میگیره…

با پشت شست گوشه ی چشمش را پاک کرد: میام الان… مهمون داریم؟!

ترلان وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست: پرنیان و بچه هاش… میگم… شایان؟!

هومی گفت… ترلان با من ومن گفت: کیان مونده خونه…اعصابش خرده… پر به پرش نده… خب؟!

شایان با حرص نگاهش کرد: اون مثل خروس جنگی به من میپره… من که کاری بهش ندارم…

ترلان قدمی به جلو برداشت: باشه… میدونم… اما یه امشبو مراعات کن… به خاطر مامان… باشه داداشی؟!

با چشمهایی باریک شده نگاهش کرد… این داداشی گفتنش یعنی کیان بیش از اندازه عصبی ست…

سری به نشانه ی موافقت تکان داد و ترلان روی هوا بوسه ای برایش فرستاد و با شادی اتاق را ترک کرد…

با دو انگشت، گوشه ی چشمهایش را فشار مختصری داد و از جا بلند شد… اتاق را ترک کردو پس از شستن دست و صورتش، به نشیمن رفت…

صدای هق هق آهسته ی پرنیان را میشنید: آخه مادر من چرا با خودت لجبازی میکنی؟! اصلا من دیگه به حرفت گوش نمیدم… فردا صبح اول وقت از دکترت برات وقت میگیرم…

سودی دست روی زانوی پرنیان گذاشت: مادر من… من که با خودم دشمنی ندارم یا از جونم سیر نشدم…الان که حالم خوبه… بذار سر ماه که وقتش شد میرم دیگه…

پرنیان دستمال مچاله شده را زیر پلکش کشید: چی بگم والا… من که حریف شما نمیشم…

و ناگهانی سر بلند کرد و با دیدن شایان و لبخند یک وری همیشگی اش که بیشتر شبیه پوزخند بود، گُر گرفت: اره بخند… همه رو به هول و ولا انداختی بایدم بخندی… الهی به زمین گرم بخوری که اینهمه همه رو آزار میدی…

سودی با هول روی زانویش زد: پری؟! این چه حرفیه؟! خدا نکنه…

پرنیان هنوز زیر لب شایان را به باد نفرین و ناسزا گرفته بود…

بی توجه به جلز و ولز کردن های پرنیان رو به مادرش پرسد: خوبی؟!

سودی ذوق زده از توجه بی سابقه ی شایان، جواب داد: شکر مادر بهترم…

کیان نگاه چپ چپی به مادرش و سپس شایان انداخت…شایان باز لبخند کج همیشگی اش را به لب اورد: از نهار ظهر چیزی مونده؟!

سودی با تاسف گفت: باز نهار نخوردی؟! صبر کن الان شام آماده میشه…

و رو به آشپزخانه صدا زد: سارا جان… یه نگاهی به قابلمه ی خورش میندازی؟!

سارا از اشپزخانه چشم بلندی گفت و در قابلمه ی خورشت را برداشت…. همی به محتویاتش زد و زیر قابلمه را خاموش کرد: اماده س مامان جون..

سودی از جا بلند شد: برم شامو بکشم…

پرنیان از جا پرید: شما چرا مامان؟! من میرم… ترلــــان… بیا اینجا ببینم…

ترلان با کتابِ توی دستش از اتاق بیرون دوید: چی شــده؟؟!!

پرنیان با شرمندگی لب گزید: ای وای داشتی درس میخوندی؟! ببخشید… یرو سرِ درسِت…

سودی با غر غر پرنیان را از سر راهش کنار زد: بیا برو اونطرف دختر… دستی دستی منو زمین گیر کردن…

ترلان کتابش را روی کانتر انداخت و همراه پرنیان پشت سر مادرش وارد آشپزخانه شد…

سودی دست روی شانه س سارا گذاشت: شرمنده امروز کلی به زحمت افتادی… تا من شامو میکشم برو مامانت اینا رو صدا بزن…

سارا لبخند خجولی به لب اورد: مرسی مامان جون… مزاحم نمیشیم… منم کم کم رفع زحمت میکنم… در ضمن کاری کردم که…

ترلان و پرنیان نگاه معنا داری به هم انداختند و همزمان نیشخند زدند… هرچند ساراناز عروس بی سر و صدایی بود و هر دو دوستش داشتند… اما به هر حال خواهر شوهــــر بودند…

سودی از اشپزخانه بلند گفت: کیــــان… پاشو برو مادر خانمت اینا رو صدا بزن… بلند شو…

کیان از جا پرید… ساراناز هنوز تعارف میکرد… در نهایت مقابل اصرار های سودی کوتاه امد و گفت: کیان صبر کن منم میام…

کیان باشه ای گفت و از مقابل شایان که بالای سر میلاد، پسر یک ساله ی پرنیان مرض میریخت تا از خواب بیدارش کند، گذشت: نکن تازه خوابش برده…

شایان بی توجه لاله ی گوش میلاد را قلقلک داد… کیان با حرص نگاهش کرد و نهایتا به طرف در رفت….

سارا دستی به تونیک قهوه ای رنگش کشید و پشت سرش از خانه خارج شد…

به محض بسته شدن در، از بازوی کیان آویزان شد: چه بداخلاق شدی تو امروز…

کیان برای اولین بار طی روز، لبخندی به لب اورد: انقدر که من از ادمای منگ و بی مسئولیت بدم میاد… خدا یه نمونه ی بارز و جامعشو پیش چشمم گذاشته… داره بیست و دو سالش میشه اما از بچه های دو ساله بد تره…

سارا صورتش را به بازوی کیان چسباند: هر کسی یه اخلاقی داره خب…

کیان هومی گفت و ناگهانی اخم کرد: تو خودت چرا اصلا پیش من نیومدی؟! همه ش توی اشپزخونه بودی…

سارا بامزه لب گزید: مامانت یه خرده حال ندار بود… باید کمک میکردم یا نه؟!

_ پس ترلان و پرنیان چیکاره ن؟!

_ ای بابا… ترلان طفلی امسال کنکور داره… وقت سر خاروندن هم نداره… بعد من بشینم لنگ رو لنگ بندازم که اون کار ها رو انجام بده؟! پرنیان هم که مهمون به حساب میاد… من باید به عنوان عروس ارشد خاندان احتشام یه خودی نشون بدم یا نه؟!

کیان با لذت نگاه میکرد: حرف های قلمبه سلمبه میزنی بچه..

سارا خندید و دو دندان خرگوشی اش را به نمایش گذاشت… کیان محتاطانه نگاهی به راه پله ی تاریک انداخت و خم شد خیلی کوتاه لب هایش را بوسید: اینم جایزه ت عروس خانـــوم…

و دستش را گرفت و پله ها را تا رسیدن به طبقه ی سوم دو تا یکی کردند…

***

با اصرار های بیش از حد کیان، خانم و آقای سرشار و پسر کوچکشان سبحان، قبول کردند تا شام را با خانواده ی احتشام صرف کنند…

و حینی که تا لحظه ی اخر، ثریا خانم تکرار میکرد ” کیان جان به خدا غذام آماده رو گازه” منزل را ترک کردند…

سبحان هم کتاب تست بزرگ و قطور “ریاضیات پایه و حساب دیفرانسیل و اتگرال جامع کنکورش” را زیر بغل زده بود صرفا به جهت انکه از ترلان کم نیاورد… وگرنه همه میداستند تنها چیزی که سبحان به ان فکر نمیکند، درس و کنکور است…

با سر و صدا و یاالله و یاالله گفت آقای سرشار، وارد خانه شدند… ترلان به اتاق پرید و شالی روی سرش انداخت… روسرس پرنیان را هم از دور برایش پرت کرد که روی کانتر افتاد… پرنیان با یک خیز خودش را به کانتر رساند و روسری را چنگ زد: ای گندت بزنن…

و ان را سه گوش کرد و کج و کوله روی سرش انداخت و با خوشرویی گفت: خیلی خوش اومدین… بفرمایید… بفرمایید ثریا جون…

خانم سرشار بی وقفه تشر میکرد…

سودی لبخندی زد و گفت: ای بابا… این چه حرفیه… یه لقمه نونی هست دور هم میخوریم دیگه… ترلان مامان… مانتوی ثریا جونو بگیر آویزون کن…

ترلان جلو رفت و مانتوی ثریا را گرفت… ثریا گره روسری اش را سفت کرد و از ترلان تشکر کرد…

بلوز استین بلند مجلسی با دامن ریون به تن داشت…

سبحان کتابش را طوری دست گرفت بود که تیتر دهان پر کنش کاملا توی دید باشد… ترلان ایش غلیظی گفت و از کنارش گذشت…. لب های سبحان از دو طرف آویزان شد… ترلان محض رضای خدا نیم نگاهی هم به کتابش نینداخت…

شایان و کیان دو طرف میز بین مبل ها را گرفتند و گوشه ای گذاشتند تا جا برای سفره انداختن باز شود… خیلی زود سفره پهن شد و و همگی را دور خودش جا داد…

سودی یکسره تعارف میکرد و کیان روی سفره چشم میگرداند تا چیزی کم کسر نباشد… پرنیان ماهانِ هفت ساله را به زور کنارش نشانده بود و التماسش میکرد تا لقمه ای به دهان بگذارد…

شایان هم طبق معمول بی توجه به اطرافش با غذایش مشغول بود…

ثریا به آهستگی پرسید: آقا محمد نیستن؟!

پرنیان کلافه از تقلاهای ماهان رهایش کرد و رو به ثریا گفت: نه… امشب شیفته… نمیاد…

ثریا هومی کشید…

آقای سرشار با دهان پر گفت: میگم…

ثریا زیر لب غرید: حسیـــن….

آقای سرشار مشتش را جلوی دهانش گرفت و دهانش را خالی کرد: میگم ما یکی از اشناهامون در به در دنبال قلبه… آقا محمد نمیتونه کاری براش انجام بده؟!

پرنیان لیوانی دوغ برای خودش پر کرد: والا نمیدونم… محمد پزشک که نیست…. سوپر وایزره… ولی میگم براتون سوال کنه…

آقای سرشار تشکری کرد…

شایان برای پیدا کردن پارچ نوشابه، نگاهی به اطرافش انداخت… با حس لرزشی توی جیب چپ گرمکنش، لب گزید… منتظر بهانه ای بود تا سفره را ترک کند…

با بلند شدن صدای گریه ی میلاد، لبخندِ از ته دلی زد…

پرنیان با غصه نالید: ای وااای…

شایان از جا پرید: تو بشین… من ساکتش میکنم…

پرنیان از شدت تعجب, همانطور نیم خیز خشکش زده بود… با دهان باز باشه ای گفت و سر جا نشست… شایان و این فداکاری ها؟! به حق چیزهای ندیده…

شایان میلاد را بغل زد و به اتاقش رفت… تا به اتاقش برشد، گریه ی میلاد قطع شده و خواب رفته بود…

ابرویی بالا انداخت و به اهستگی میلاد را روی تخت کیان گذاشت…

موبایلش را از جیبش بیرون کشید و قبل از اینکه شماره بگیرد، گوشی برای دومین بار توی دستش لرزید… با شست مسیر برقراری تماس را لمس کرد و گوشی را به گوشش چسباند: سلام…

صدای نازک و لطیفی گوشش را نوازش داد: سلام شایان جان… خوبی؟!

لبه ی تخت نشست: ممنون… تو خوبی؟! و با مکث کوتاهی اضافه کرد: دخترت بهتر شد؟!

_ بهتره… تبش قطع شده… اما هنوز سرفه میکنه… خواب بودی؟!

نگاهی به در اتاق انداخت و پیشانی اش را لمس کرد: نه تازه بیدار شدم… داشتم شام میخوردم…

_جدی؟! ببخشید عزیزم… بد موقع مزاحم شدم…

شایان از روی ناچاری زمزمه کرد: نه مشکلی نیست…

_ فقط میخواستم حالتو بپرسم… بچه ها میگفتن سردرد داشتی زود تر رفتی خونه…

_ اره سرم یه خرده درد میکرد… الان خوبم…

_ خب خدا رو شکر… من قطع میکنم… برو شامتو بخور…

شایان تند گفت: ندا…

_ بله؟!

با من و من گفت: بابت داروهای مامان… ممنون…

آنسوی خط ندا لبخند پهنی به لب اورد: من که کاری نکردم عزیزم… همه ی زحمتاش پای خودت بود… من فقط یه سفارش کوچیک کردم…

_ به هر حال ممنون… هر چند امروز توی کشوی میزم جا گذاشتمشون…

ندا با ناراحتی گفت: جدی؟! بس که حواس پرتی…

شایان خیره به فرش زمزمه کرد: مامانم امروز حالش بد شد…

_ چی میگی؟! الان چطورن؟!

_ بهتره الان.. ولی من… با اینکه به روم نمیارم… خیلی ترسیدم…

ندا سکوت کرده بود… با صدای ضعیفی که گفت: مامان… شایان به خودش امد: برو پروا صدات میزنه… مرسی از احوالپرسیت…

ندا نفس عمیقی کشید: خواهش میکنم… من دکتر اشنا زیاد دارم… خواستی بگو هماهنگ کنم یه سر مامانتو ببری پیششون…

_ نه… خواهرم از دکتر خودش وقت گرفته… ممنون…

_ به هر حال اگر کمکی از دستم بر بیادخوشحال میشم… شایان جان من برم… وقت داروهای پرواس… مواظب خودت باش…

و با کمی تعارف تماس را به پایان رساند… شایان نفسی گرفت و روی تخت جابجا شد…

با صدای سودی که میگفت میخواهند سفره را جمع کنند و از شایان میپرسید که غذا میخورد یا نه؟! … نه بلندی گفت…

از صدایش میلاد تکانی خورد و ثانیه ای بعد صدای گریه اش بلند شد… پوف کلافه ای کشید…

در هر صورت باید این جوجه ی ونگ ونگو را ساکت میکرد… چه قبل از تماسش… و چه بعد از آن…!!!

با صدای در نگاه از طرح پیش رویش گرفت و سر بلند کرد… ندا وارد اتاق شده بود و مستقیم به سمت میزش می امد…صدای برخورد پاشنه ی کفشش با گرانیتِ کف، توی فضا منعکس شد… دو طراح دیگری که توی اتاق حضور داشتند به احترامش نیم خیز شدند…

ندا روی میزش خم شد و بی مقدمه پرسید: امروز وقت داری؟!

با احتیاط نگاهی به آرش و کاوه انداخت… بی توجه مشغول کار خودشان بودند…

_چطور؟!

ندا پچ پچ کرد: پروا بهانه تو میگیره…

نیشخند زد و ندا لبخند تعبیرش کرد: پروا یا مامان پروا؟!

اخمی بین دو ابرویش انداخت: بدجنس نشو…

به پشتیِ بلند صندلی اش تکیه زد:امروز نمیشه… باید برم خونه… هم اینکه داروهای مامانمو بدم… همم اینکه حواسم بهش باشه… ترلان تا شب اموزشگاه کلاس داره… کیان هم شیفته…

با ناراحتی لب ورچید: اوکی…

شایان توی دلش پوخند زد… اداهایش به هیچ وجه مناسب سن و سالش نبود…

ندا کمی جدی تر پرسید: اون دو تا طرحی که گفته بودم…؟!

دو برگه ی A4 از زیر دستش بیرون کشید… شیدا به طرح سیاه و سفید مانتوهای اسپرت تابستانه چشم دوخت و ابروی بالا انداخت:خوبه… افرین…

از کشوی میزش، کاغذ دیگری بیرون کشید و روی میز به طرف ندا سر داد: اینم برای دل خودم…

طرح مانتوی سنتی را از نظر گذراند: به چه مناسبت؟!

شایان کف دست هایش را به میز چسباند و به جلو خم شد: فکر میکنم چند تا طرح سنتی بین اون اسپرت ها جا بدی خیلی بهتر بشه… تک و… چشمگیر…

برق تحسین توی چشمهای ندا باعث شد لبخندی بزند…

طرح ها را توی پوشه ی درون دستش جا داد: روش فکر میکنم…

میگفت فکر میکنم و شایان مطمئن بود خیلی زود طرح هایش توی نمایشگاه به نمایش گذاشته میشود…

با قدم های ارامی از میز فاصله گرفت…طرح های سفارشی آرش و کاوه را هم توی پوشه گذاشت…

شایان متفکر به موج دامن بلندش روی ساق پایش نگاه میکرد… مانتوی کتی کوتاهی به تن داشت و شال سفیدش را با بی قیدی روی موهای بلوندش رها کرده بود…

با صدای بسته شدن در اتاق تکانی خورد و از فکر در امد…

قلم به دست گرفت و مشغول کامل کردن طرح نیمه تمامش شد…

باید روی طرح های سنتی وقت بیشتری می گذاشت… ندا بدون شک، از تک تک طرح هایش بهره می برد…

*

بهت زده و وارفته زمزمه کرد: شایان…

شایان دست به سینه و تکیه زده به جدار در، با لبخندِ کج همیشگی اش نگاهش میکرد: سلام…

کتابی که در دست داشت روی تخت رها کرد: شایان… وای… تو اینجا چیکار میکنی؟! مگه نگفتی نمیام؟!

نیمی از صورتش توی تاریکی فرو رفته بود وقتی زمزمه کرد: ناراحتی برم…

ندا از جا پرید: نه نه… ولی… اصلا کی به تو گفت بیای اینجا… نه ببخشید… یعنی منظورم اتاقمه… وای… یه لحظه بیرون باش لطفا…

و به طرفش رفت و دست روی شانه اش گذاشت تا از اتاق بیرون برود… در را هم محکم کوبید و خودش پشت در وا رفت…

آنطرف در، شایان با جدیت به در خیره شده بود…

ندا جلوی اینه ی کنسول پرید… موهایش را برس کشید و روی شانه ی راستش ریخت… رژ لب گلبهی را به لب های نازکش کشید و برای پیدا کردن روپوشش دور خودش چرخید…

روپوش ساتن سفیدش با گلهای درشت بنفش روی کنگره ی تخت بود… به پارچه ی لیز و لَختش چنگ زد و روی بلوز و شلوار خوابش پوشید…

مجددا نگاهی به خودش توی اینه انداخت و اتاق را ترک کرد…

صدای شایان از اتاق پروا می آمد… تا جایی که به یاد داشت پروا را خوابانده و بعد خودش به رختخواب رفته بود…

_ ببینم دستتو چی شده؟!

پروا برایش شیرین زبانی میکرد: هم به دستم امپول زد هم به پام…

و سرفه ی خشکی کرد…

شایان رد سرُم روی ساعدش را نوازش کرد و سپس مشت کوچکش را بوسید: عوضش خوب شدی…

ندا با لبخند نگاهشان میکرد: گفتی نمیتونی بیای…

کمر پروا را نوازش کرد… دست دور گردنش انداخته بود و روی شانه اش نفس می کشید: به خاطر پروا اومدم…

اخم کرد… محض رضای خدا برای یک بار هم که شده حرفی برای دلخوشی اش نمیزد…

درحالیکه پروا را توی آغوش داشت از جا بلند شد… ندا پشت سرش راه افتاد: شام خوردی؟!

نیم نگاهی به جانبش انداخت: آره…

هومی کرد… شایان از پله ها پایین میرفت… پوفی کرد و فاصله ی مابینشان را با دو قدم بلند جبران کرد: شب میمونی؟!

پایین پله ها رسیده بودند… پروا شستش را توی دهانش فرو برده بود و با چشمهای درشت میشی اش، نگاهش میکرد… لبخندی به چهره ی دخترکش زد…

شایان به سمتش چرخید و خط نگاهش با پروا را قطع کرد…

امیدوارانه نگاهش کرد… شایان بلاتکلیف مانده بود… نیم نگاهی به ساعت پایه دار گوشه ی سالن انداخت… چیزی به یازده نمانده بود… صرف نمی کرد اینهمه راه را برود و صبح دوباره برگردد…

نفسش را از سینه بیرون داد و لب زد: میمونم…

چشمهای ندا برق زد…

***

ملحفه ی آبی رنگ را تا روی شانه هایش بالا کشید…

موهایش لجوجانه پیشانی اش را پر کرده بود… نتوانست از لبخند زدن خودداری کند… با نوک انگشت چند تار مو را کنار زد و روی صورتش خم شد…

شایان تکان کوچکی خورد و پلک گشود…

_ صبح بخیر…

گنگ نگاهش میکرد: صبح بخیر…

و با خمیازه ای بر جا نشست…

ندا همچنان لبخند میزد…

_ جایی میری؟!

سر تکان داد: میرم شرکت…

مثل فنر از جا پرید: ساعت چنده مگه؟!

ندا دست روی شانه اش گذاشت: هفت و نیم… امروز لازم نیست بیای… دیشب خیلی دیر خوابیدی…

پیشانی اش را فشرد: آره… با پروا تلویزیون میدیدم…

و نگاهی به اطرافش انداخت: پروا کو؟!

_ بردمش توی تختش…

شایان اهانی گفت و باز روی کاناپه ولو شد: سرم خیلی درد میکنه… شاید یکی دو ساعتی دیر تر ییام…

با ملایمت زمزمه کرد: من که گفتم امروز اصلا لازم نیست بیای… پرستار پروا هم خبر داده که نمیاد… دلم نمیخواد بذارمش مهد… هنوز حالش خوب نشده… بمون منم زودتر میام خونه…

_ بمونم بشم پرستار بچه ت؟!

دلخور گقت: شایــان…

_ برو من میام تا دو ساعت دیگه…

نارضایتی توی صدایش شنیده میشد وقتی لب زد: باشه… اگه برات زحمتی نیست سر راهت پروا رو هم بذار مهد… من ماشینو نمیبرم… با راننده میرم… اگه نمیتونی هم من راننده رو بفرستم دنبالش…

_ نه… میبرمش…

زیر لب تشکر کرد… شایان تنها سر تکان داد…

تق تق کنان فاصله گرفت… از پشت سر نگاهش میکرد… کت و شلوار خوش دوخت مشکی رنگی به تن داشت با روسری ساتن و کفش های پاشنه بلندی به همان رنگ… مثل همه ی رییس ها…

کیف دستی مستطیل شکلش را به دست گرفت… شایان هنوز نگاهش میکرد…

به نگاه خیره اش لبخند زد و دستی تکان داد: خداحافظ عزیزم…

و در چوبی را پشت سرش بست…

.

از جا بلند شد… ملافه را تا زد و کاناپه ی تخت خواب شو را به حالت اولش در اورد… جسم نرمی زیر پایش رفت… نی نی جانِ پروا بود که شب ها در آغوشش میگرفت و میخوابید…

عروسک را روی کاناپه گذاشت و باز پیشانی و شقیقه هایش را فشرد…

دور خودش چرخید…

برخلاف دیشب، اطرافش مرتب بود و آثاری از ریخت و پاش های شب قبلش دیده نمیشد… حس خوبی نداشت و دلیلش را نمی دانست…

به ساعت نگاه کرد… بیست دقیقه مانده بود به هشت صبح… سودی بعد از نماز صبح نمی خوابید… باید تماس میگرفت و حالش را می پرسید… فقط اگر موبایل لعنتی اش را پیدا میکرد…

تلفن بی سیم را برداشت و شماره ی موبایلش را گرفت… صدای زنگش بلند شد و توانست نور کمرنگش را کنار پایه ی کاناپه ببیند…

تلفن را سر جایش گذاشت… حینی که از پله ها بالا می رفت شماره ی خانه را گرفت… دیشب قبل از خواب به ترلان پیام داده بود که کارش توی شرکت طول میکشد… صرف نمیکند تا کرج برود و باز صبح زود برگردد… شب را خانه ی یکی از دوستانش سر میکند…

همزمان که در اتاق پروا را باز میکرد، صدای مادرش را شنید…

لب تخت نشست و زمزمه کرد: خوبی مامان؟! داروهاتو خوردی؟!

سودی از خوشحالی پر در اورده بود: خوبم عزیزم… تو خوبی؟! دیشب نیومدی نگران شدم… میخواستم بهت زنگ بزنم ترلان گفت خبر دادی شب نمیای… این چه کاریه که شب و روز نداره اخه…

_ نشد بیام مامان… یه خرده کارها بهم ریخته بود با چند تا از بچه ها مجبور شدیم بیشتر بمونیم…

_ خیله خب… این پسره کی بود داروها رو دستش فرستاده بودی؟!

به چهره ی غرق خواب پروا زل زد: از همکارامه…

سودی خواهش میکرد انقدر خودش را خسته نکند…

شایان کلافه میان حرفش پرید: باشه مامان… باشه… حواسم به خودم هست… من باید قطع کنم… مواظب خودت باش…

_ تو هم همینطور… به کارت برس…

خداحافظی کرد و موبایل را به چانه اش چسباند…. آنقدرها وجدان بیداری نداشت… اما از دروغ هایی که به هم میبافت و تحویل سودی میداد، حس بدی داشت…

گونه ی صورتی پروا را نوازش کرد… با بچه ها رابطه ی خوبی نداشت… ولی پروا بدجور خودش را در دلش جا کرده بود… پروا استثنا بود… مثل مادرش…

***

دست بزرگ و مردانه ای دور کمرش حلقه شد و نفسش را بند اورد…

نفس گرفت و با استشمام بوی عطری، وارفته زمزمه کرد: کیــــان…

کیان لاله ی گوشش را به دندان گرفت: عزیر دلم…

زیر قابلمه را کم کرد و توی اغوشش چرخید: کی اومدی؟!

_ همین الان…

به قلاب دست های کیان تکیه داد و لبخند زد: اونوقت خسته و کوفته اومدی دیدن من؟!

با بدجنسی لبخند زد: اومدم سارای نازم خستگیمو از تنم در بیاره…

ساراناز با شرمندگی لب گزید: سبحان خونه ست…

_ من چکش کردم… داره خواب هفت پادشاه رو میبینه…

ساراناز خنده اش گرفته بود… کیان طوری حرف میزد انگار پوشک نوزاد چند ماهه اش را چک کرده…

خوب میدانست کیان چه میخواهد…

از حلقه ی دستش بیرون امد و به طرف یخچال رفت: فعلا بیا بشین یه چیزی بخور… یه کم بخواب… دیشب شیفت بودی خسته ای…

کیان اردک وار دنبالش میکرد: عزیزم من در جوار شما خستگی حالیم نمیشه دیگه… اصلا راست میگی من خسته م… بیا بریم بخوابیم…

درحالیکه ظرف سالاد را در آغوش داشت به عقب چرخید: دُکی جونم فعلا بشین برات غذا بکشم بخوری… بعدا…

_ بعدا میای بریم بخوابیم؟!

با مشت ضربه ی ارامی به شانه اش زد: کوفت… کیان…

با تمام وجود ساراناز را در اغوش گرفت… حسی که به دختر کوچولوی همسایه داشت غیر قابل توصیف بود: خوشگلم… شوخی میکنم باهات… بیا بکش غذا رو ببینم باز چه کردی… بوش که خوبه… به به…

نیش سارا تا حلزونی گوشش باز شده بود… وقتش بود حرفی را که یک هفته ی تمام برای گفتنش دست دست کرده بود به زبان بیاورد…

برای خودش و کیان مثل همیشه توی یک بشقاب برنج کشید و همراه ظرف خورشت قرمه سبزی و پارچ اب روی میز گذاشت…

کیان صندلی مجاورش را اشغال کرد و با به به و چه چه مشغول خوردن شد…

ساراناز با انگشت شست و اشاره حلقه ی ازدواجش را چرخاند: کیان؟!

با دهان پر گفت: جونم؟!

_ یه چیزی بگم؟!

کیان تنها سر تکان داد…

_ ببین… من میخوام یه کاری کنم… یعنی یه تصمیمی گرفتم… البته موقعیتش پیش اومد که این تصمیمو گرفتم…

با جدیت نگاهش میکرد… باز چه خواسته ی غیر معقولی داشت که اینچنین من من میکرد…

_ بگو سارا… چی شده؟!

ناگهانی گفت: میخوام کار کنم…

کیان دست از خوردن کشید و ابرو بالا انداخت: کار؟!

بچگانه سر تکان داد: آره… یکی از دوستام توی یه کلینیکی کار میکنه… یه دندون پزشکی توی ساختمون هست دنبال منشی میگرده… بعد…

دستش را بالا اورد: حرفشم نزن…

_ آخه…

_ نه سارا جان… میدونی که خوشم نمیاد…

_ خب گوش بده یه لحظه…

کلافه پوفی کشید…

سارا با احتیاط ادامه داد: ببین من صبح تا ظهر که مامان میره مدرسه توی خونه تنهام… سبحان که بود و نبودش فرقی نداره… یا باید غذا بپزم، یا خونه تمیز کنم… یا تلویزیون ببینم… خب به خدا منم حوصله م سر میره…

_ چرا درست رو ادامه نمیدی؟!

با ناخن هایش ور میرفت: حوصله ی درس خوندن ندارم…

با نوک چنگال ضربه ای به کف بشقابش زد: حوصله ی منشی گری و تلفن جواب دادن و نامه تایپ کردن داری… بعد حوصله ی درس خوندن نداری که حداقل مدرک لیسانستو بگیری؟!

با بغض چانه بالا انداخت: نه…

_ عزیز من اینطوری بغض نکن… خب دلم نمیخواد بری هر جایی کار کنی… مردم در به در دنبال یه روز تعطیلی هستن که استراحت کنن… تو بر عکسی؟!

صدایش خش برداشته بود: همه که مثل هم نیستن… تازه شم تو اصلا منو درک نمیکنی… منم نیاز به تنوع دارم…

_ ساراناز؟!

نگاهش را می دزدید: راست میگم خب…

باز تکرار کرد: سارا؟!

بالاخره نگاهش کرد: اینطوری صدام میکنی که پشیمون بشم؟!

کیان جواب نداد… تنها نگاهش کرد…

با ملایمت صدا زد: کیان؟!

بی نگاه و با اخم زمزمه کرد: خودم باید بیام محیطشو ببینم…

_ عزیز دلــــم…

قاشقش را هشدار گونه به سمتش گرفت: حتی اگه یه ویژگی منفی داشت یا خودم حس کردم… ساراناز ببین تاکید میکنم… فقط خودم حس کردم محیطش مناسب نیست همه چی منتفیه…

ذوق زده گفت: باشه… هر چی تو بگی…

اخمش باز نمیشد: حالا غذاتو بخور..

دست دور گردنش انداخت و گونه ی ته ریش دارش را بوسید: چشششششم عشق من…

کیان لپش را از داخل گاز گرفت… ساراناز مهره ی مار داشت…

***

کلید اندخت و وارد خانه شد… صدای ترق و تروق جابجایی وسایل از اشپزخانه می آمد… میان همهمه صدای ضعیف پروا را تشخیص داد…

با هول وسایل توی دستش را جلوی در ورودی رها کرد و به اشپزخانه پناه برد: پروا؟!

توی درگاه اشپزخانه ایستاد و تقریبا وا رفت: پروا…

روی میز وسط اشپزخانه نشسته بود و چشمهای درشتش می خندید: مامان…

نفسش را با اسودگی بیرون داد و سر چرخاند… شایان با ریز بینی نگاهش میکرد: سلام…. فکر کردم رفتی پروا تنها مونده خونه…

ابرو بالا انداخت: علیک سلام… دیگه اونقدرا هم بی مسئولیت نیستم…

بهم ریختگی های اشپزخانه را از نظر گذراند…

شایان توضیح داد: پروا رو بیدار کردم ببرم مهد… نه خودش اومد نه گذاشت من برم… این بود که امروز نتونستم بیام…

ندا از ته دل لبخند زد: کارخوبی کردی عزیزم…

پروا با لحن بچگانه اش گفت: با شایان پیتزا درست کردیم…

_ اووو… افرین ماما… به منم از پیتزاتون میدین؟!

هیجان زده سر تکان داد و ندا با گفتن “میرم لباسامو عوض کنم” اشپزخانه را ترک کرد…

پروا زیر لب اواز های کودکانه می خواند… شایان با یک حرکت از روی میز بلندش کرد: بیا ببینم چیکار کردیم فسقلی…

یک دستی پروا را بغل گرفته بود و با دست دیگرش، دستگیره به دست گرفته بود تا پیتزا ها را از فر خارج کند…

صدای ندا را از پشت سرش شنید: اووووم… چه بویی…

از پشت سرش در امد و کنارش ایستاد… با شست و اشاره ذرتی جدا کرد و دو انگشتش را توی دهان برد: وای سوختم…

شایان نیم نگاهی به جانبش انداخت.. شلوارک جین فاق کوتاهی پوشیده بود با تی شرت تک آستین آبی روشن… تند تند و با سرعت ظرف های استفاده شده را توی سینک میگذاشت تا میز خلوت شود…

بشقاب های مربعیِ سفید را روی میزگذاشت… شایان هنوز نگاهش میکرد…

برای برداشتن نوشابه که به طرف یخچال میرفت نگاهش را غافلگیر رفت: شاخ در اوردم یا دم؟!

سری تکان داد و همراه پروا روی صندلی نشست: لاغر شدی…

نوشابه را توی پارچ خالی کرد و پشت میز نشست: کارم خیلی زیاده… از یه طرف این چند روز مریضی پروا… از طرف دیگه استرس کار های برگزاری نمایشگاه… این نمایشگاه تموم بشه بره پی کارش بشه یه نفس راحت میکشم…

شایان بدون نگاه کردن به حرف هایش گوش میداد…

دستی به شکمش کشید: با اینکه توی شرکت نهار خوردم ولی واقعا نمیتونم از پیتزای شایان پز بگذرم… پروا… بیا ماما من بهت غذا میدم…

با تخسی چانه بالا داد و یه شستش مک زد: میخوام پیش شایان باشم…

شایان به اهستگی زمزمه کرد: بذار باشه من بهش میدم…

و برش مثلثی پیتزا را جلوی دهان پروا گرفت…

ندا مادرانه لبخند زد: مگه تو باشی که این بچه یه لقمه غذا بخوره…

لبخند زد و چانه اش را روی سر پروا گذاشت…

پروا انگشت سُسی اش را می لیسید…

جرعه ای از نوشابه اش نوشید و سر چنگالش را توی قارچی فرو برد: من امروز بیکار نبودم… یه چند تا طرح نصفه نیمه داشتم اونا رو تکمیل کردم… چون فردا دانشگاهم نمیرسم بیام شرکت… امروز هم که نبودم…

کف دستِ نرم ندا را روی دستش حس کرد: عیبی نداره عزیزم… فکر کن مرخصی گرفتی…

نگاهش را به دست خالی از زینت ندا دوخت و سر تکان داد: به هر حال من کارمو انجام دادم…

_ بازم میخوام…

نگاه هر دو نفرشان روی صوررت پروا و لپ های باد کرده اش چرخ خورد… با دهان پر خندید و دست هایش را بالا گرفت: تموم شد… یکی دیگه بده…

سه کاغذ A4 پیش رویش گذاشت و با فاصله روی کاناپه ی سه نفره نشست… ندا نگاه از صفحه ی لپ تاپش گرفت: ایناس؟!

_ اوهوم… یه نگاه بهشون بنداز… من دیگه میخوام برم…

خودش را نزدیک شایان کشید و برای برداشتن کاغذ ها دست دراز کرد… ناخن بلند انگشت اشاره اش را روی کاغذ دوم گذاشت: یکی مثل اینو قبلا بهم نشون نداده بودی؟!

نگاهش کرد… چقدر خوب یادش مانده بود: یکی دیگه نبود… همین بود… یخرده بیشتر روش کار کردم…

سرش را چرخاند و به نیم رخش نگاه کرد… فاصله ی صورت هایشان میلیمتری بود…

شایان انگار سنگینی نگاهش را حس کرد که سر چرخاند… ندا هنوز خیره خیره نگاهش میکرد…

یک تای ابرویش را بالا انداخت…

ندا پلک بست…

سرش را چرخاند و بوسه ی ندا روی گونه اش نشست…

صدای پوزخندش را شنید: خیلی سردی… سرد و خشک…

زیر لب غرید: نمی بینی پروا داره نگاهمون میکنه…؟!

سر چرخاند… پروا شیرین خندید و لگوی نارنجی رنگش را رها کرد: منم بـــوس…

لب گزید و چشمهایش پر اشک شد… برایش اغوش گشود… پروا با دو توی اغوشش پرید…

سرش را توی موهای معطرش فرو برد… دو قطره اشکش لای موهای نرم پروا گم شد…

صدای زمزمه ی شایان را شنید: بهتره من برم…

باشه ی ضعیفی از ته حلقش بیرون پرید…

صورتش را به موهایش فشرد…

دقیقه ای بعد، صدای بسته شدن در به گوشش رسید…

شانه هایش لرزید… بغضش را بی صدا ازاد کرد…

***

_ آاااا… بگو آاااا…

دهانش را به سختی باز کرد…

پرنیان بالای سرش ایستاده بود و با نگرانی نگاهش میکرد…

_ چی شده؟!

_ لوزه هاش ملتهبه… چیزی نیست…

ماهان دنبال راهی بود از حلقه ی دستش بیرون بیاید… کلافه از تقلاهایش رهایش کرد…

پرنیان باز پرسید: یعنی چی میشه؟!

کیان روی مبل جابجا شد: هیچی… یه سری از بچه ها تا ده دوازده سالگی خوب میشن… اما اگه خوب نشه باید عمل بشه…

به گونه اش چنگ انداخت: خدا مرگم بده…

کیان خندید و شانه اش را نوازش کرد: عزیز من… عمل نه به اون معنی ای که تو فکر میکنی… نگران نباش… ایشالا که خوب میشه و نیازی به عمل نیست…

نگاه پرنیان همچنان نگران بود…

محمد از اشپزخانه صدایش زد: پری جان یه لحظه میای؟!

از جا بلند شد… کیان هم به دستشویی رفت تا وضو بگیرد…

همزمان که سرویس بهداشتی را ترک میکرد، سارا در حالیکه میلادِ خواب الود را در اغوش داشت از اتاق بیرون اومد: کیان… بیا ببین لباس هایی که براش خریدم چه بهش میاد…؟!

لبخند زد و حینی که استین هایش را پایین می کشید برای بوسیدن میلاد خم شد… ساراناز دستش را حایل کرد: اِ… بوسش نکن… ریش داری پوست بچه اذیت میشه..

کیان اخم کرد…

ساراناز لبخند زد و به پذیرایی رفت…

صدای غرغرش را می شنید: بابا ناسلامتی سالگرد ازدواجتونه… یه سازی آوازی… رقصی… همینطوری خشکه خشکه که نمیشه…

سری به تاسف تکان داد و وارد اتاق میهمان شد… پرنیان از قبل برایش جانماز اماده کرده بود…

سودی هر چند ثانیه یکبار به ساعت نگاه میکرد و زمزمه میکرد: شایان نیومد…

پرنیان با کیک خانگی ای که پخته بود از اشپزخانه بیرون آمد: مادر من بچه که نیست… تازه اون کی کارهاش برنامه داشته که اینبار داشته باشه؟!

و بلند صدا زد: کیـــــان… بیا کیک بخور…

دقیقه ای بعد کیان به جمعشان پیوست… محمد جعبه ی مکعبی کوچکی را دست به دست کرد و به طرف پرنیان گرفت… در نهمین سالگرد ازدواجشان، حس میکرد پرنیان را به همان اندازه ی روزهای اول نامزدی دوست دارد… حتی بیشتر…

ترلان دو انگشتش را توی دهانش فرو برد و سوت بلند بالایی زد و ساراناز ذوق زده گفت: به افتخارررررش…

صدای کف زدن بلند شد…

سودی خندید… خوشحال بود که پرنیان قبل از همه ی آن اتفاق ها عاقبت بخیر شده بود… کیان هم تکلیفش معلوم بود… بعد از تمام شدن درس و گذراندن طرحش با ساراناز سر خانه و زندگیشان میرفتند… نگرانی اش فقط و فقط برای ترلان بود و شایان… برای شایان و سر به هوایی اش بیشتر… حداقل ترلان حرف گوش کن بود… اما شایان…. امان از شایان!!!

سارا پیشدستی محتوی کیک را به دستش داد… تشکر کرد و رو به کیان گفت: کیان… مامان یه زنگ بزن به شایان ببین کجا مونده…

سری تکان داد و به راست چرخید و موبایلش را از جیب جینش بیرون کشید…

_ جواب نمیده…

لب زد: از صبح که باهاش حرف زدم دیگه خبری ازش ندارم… یعنی کجا مونده…

پرنیان مردمک هایش را توی کاسه ی چشم چرخاند: اوووف… مامان بس کن…

سودی آه کشید… کیان به پرنیان چشم غره رفت…

موبایلش روی میز شیشه ای لرزید… چنگالش را گوشه ی بشقاب گذاشت و خامه ی گوشه ی لبش را پاک کرد: بفرما… حلال زاده خودش زنگ زد…

سودی مشتاقانه به کیان نگاه کرد که موبایلش را به گوشش چسبانده بود…

_ بله؟!

صدای گرفته ی شایان توی گوشش پیچید: کیان…؟!

دلش به هم پیچید… چند سال بود شایان با این لحن اسمش را صدا نزده بود؟!

_ سلام… کجایی تو؟!

دو رگه زمزمه کرد: من؟! خونه… شما ها کجایید؟!

_ ای بابا… مامان که برات یادداشت گذاشته بود میایم خونه ی پرنیان… سالگرد ازدواجشه… حواست کجاست؟!

آن سوی خط، شایان خیره به میز رو به رویش لب گزید: کی میاین؟!

_ ما؟! ما تازه اومدیم… تو چرا نمیای؟!

و به نگاه نگران سودی لبخند زد… پیش نگاه کاوشگرش حتی جرئت نمیکرد علت گرفتگی شایان را بپرسد…

_ من نمی تونم بیام… ببین… کیان…

بی اراده گفت: جان… بگو؟!

_ یه کاری کن امشب مامان بمونه خونه ی پری… خب؟!

تا نوک زبانش امد بپرسد: اتفاقی افتاده؟! و باز سکوت کرد…

_ آهان… خیلی خب… پس بمون استراحت کن… ما هم میایم تا چند ساعت دیگه…

شایان باشه خدافظِ آهسته ای زمزمه کرد و تماس را به پایان رساند…

کیان گوشی را از کنار گوشش پایین اورد: یخرده سر درد داشت… عذرخواهی کرد که نتونسته بیاد…

پرنیان پشت چشمی نازک کرد و سودی با ناراحتی پرسید: باز سر درد داشت؟! ای بابا…

….

به اهستگی در را به جلو هل داد و پچ پچ کرد: مثل اینکه همه خوابن…

کیان دست دور کمرش انداخت و گونه اش را بوسید: تو هم برو بخواب عزیزم… خسته شدی امروز…

ساراناز لبخندی زد و برایش دست تکان داد: بای بای عشقم…

در چوبی به رویش بسته شد… سلانه سلانه راه پله ها را در پیش گرفت… پشت در واحدشان که رسید در نیمه باز بود…

لای در را باز کرد و وارد شد: شایان؟!

صدای گرفته اش را شنید: سلام…

نفس راحتی کشید و در را پشت سرش بست… بوی تند سیگار باعث شد چینی روی بینی اش بیندازد: چه غلطی داری میکنی؟! در چرا باز بود؟!

کام عمیقی از سیگارش گرفت و دودش را با تاخیر بیرون فرستاد: از پشت پنجره ماشینتو دیدم…

کیان قدمی به جلو برداشت و رو به رویش ایستاد: بسه دیگه… بده من این لعنتی رو…

سیگار نیم سوخته را از میان انگشتانش بیرون کشید و توی نعلبکی روی میز فشرد: برای همین گفتی مامانو نیارم؟!

_ چطوری راضی شد بمونه؟!

انگشت هایش را میان موهایش لغراند: پرنیان اصرار داشت شب رو بمونیم… گفت اینهمه راه اومدین تا تهران برای چند ساعت؟! من و ساراناز که اومدیم… اما به مامان گفتم بمونه… فردا نوبت دکتر داره… ترلان هم موند پیشش…

شایان هومی کشید و با دست کنارش زد…

_ چی شده شایان… هوم؟! چی اینطوری بهمت ریخته؟!

از جا بلند شد… از روی کانتر پاکت کاهی رنگی برداشت و به سمتش گرفت… کیان برای گرفتن پاکت دست دراز کرد… دسته ای عکس از پارگی زیر پاکت بیرون ریخت و روی زمین پخش شد…

برای برداشتن عکس ها خم شد…

همه ی عکس ها، سوناتای سفید رنگی را به تصویر کشیده بودند… اخم کرد و بهت زده لب زد: این… این ماشین باباست…

شایان کاغذ یاداشت کوچکِ پسته ای رنگی را به طرفش گرفت…

سر بلند کرد و کاغذ را از میان انگشت اشاره و وسطش بیرون کشید…

آشکارا جا خورد… این دستخط فانتزی و دخترانه را خوب میشناخت…

” خیلی وقت پیش باید این کارو میکردم… ببخشید که دیر شد”

گوش هایش سرخ شده بود… زیر لب زمزمه کرد: تارا…؟!

نگاهش را از شماره تماس پایینِ نوشته گرفت و یکی یکی عکس ها را ورق زد… فقط یک فکر توی سرش جولان میداد…

صدای تق تق روشن شدن فندک امد و به دنبالش بوی تند سیگار توی مشامش پیچید: تو هم به همون چیزی که من فکر میکنم فکر میکنی؟!

نگاهش کرد… با حرص سیگار را از میان لب هایش بیرون کشید: بنداز دور این آشغالو… اَه…

شایان چهار انگشت هر دو دستش را توی جیب های شلوار جینش فرو برد و شستش را ازاد گذاشت…

کیان کانتر را دور زد و سیگار را توی ظرفشویی انداخت… صدای فیسی بلند شد… دو باره سراغ عکس ها رفت و اینبار با دقت بیشتری به عکس ها نگاه کرد…

شایان کف دستش را روی اخرین عکس گذاشت… کامیونی که از پشت به سوناتای سفید رنگ کوبیده بود…

_ به نظر تو چرا باید یکی باشه که از لحظه لحظه ی این تصادف عکس گرفته باشه؟!

_ فقط یه احتمال وجود داره…

_ نچ… یه احتمال دیگه هم هست… اینکه تارا خانوم برگشته و فیلش یاد هندستون کرده و میخواد هواییت کنه… کاملا مشخصه مخاطب اون یادداشت تویی…

_ شر نباف شایان… من بچه نیستم… بیست و نه سالمه… متاهلم… تارا چطوری میخواد منو هوایی کنه؟!

آرنج هایش را به کانتر تکیه داد و صورتش را به کف دو دستش فشرد: اون که نمیدونه تو ازدواج کردی… میدونه؟!

با پشت دست عکس ها را پخش کرد و موهایش را به چنگ گرفت…

_ نمی دونم… واقعا نمیدونم… بعد از چهار سال… این عکس ها… اگه منظور تارا همونی باشه که ما فکر میکنیم… یعنی اون تصادف عمدی بوده… یعنی بابا… واااای… حتی نمیخوام بهش فکر کنم…

_ کیان…

نفرتی که توی صدای شایان بود تنش را لرزاند… نگاهش کرد… مردمک هایش از شدت خشم برق میزدند…

_ کیان… کیان به نظرت چرا باید این عکس ها رو تارا برامون بفرسته؟!

کیان با کف دست به پیشانی اش کوبید و ناله کرد: وااای…

….

تقه ای به در خورد و سر بلند کرد… شایان به اهستگی پا به اتاق گذاشت…

ندا با لبخند از پشت میزش بیرون امد… شایان که سر بلند کرد از نگاه خالی اش جا خورد: سلام…

_ سلام عزیزم… چیزی شده؟!

خوب بود که ندا ماجرای روز قبل و سردی شایان را به رویش نمی اورد…

_ نه… فقط میخواستم فردا رو مرخصی بگیرم اگه بشه…

_ خب چرا… اتفاقی افتاده؟!

و با نگرانی افزود: مامانت خوبه؟! اصلا تو چرا اینجایی؟! مگه امروز کلاس نداری؟!

بی اراده دست روی بازویش گذاشت: مامانم خوبه… باید جایی برم… میخوام فردا رو مرخصی بگیرم… نمی تونم بیام…

ندا جا خورده، نگاهش را از بازویش و دست شایان کند: خب چرا؟!

_ نپرس ندا… بعدا برات توضیح میدم… یعنی شاید توضیح بدم… نمی دونم… ببین…

_ واقعا حالت خوب نیست…

_ چرا چرا… خوبم… داداشم پایین منتظرمه… باید برم… برگه ی مرخصی رو امضا کن…

_ شایان… شایـــان…

توی جیب کاپشنش دنبال برگه ی مرخصی میگشت… ندا صورتش را با دو دست قاب گرفت: برو برو… من خودم مینویسم و امضا میکنم… برو عزیزم به کارت برس….

شایان نفس نفس میزد… صورتش سرخ شده بود…

_ برو فقط منو از حالت بی خبر نذار… خب؟!

تنها سر تکان داد و فقط توانست زیر لب ممنونی بلغور کند….

در بسته شد و ندا روی صندلی وا رفت… شایان را چه شده بود؟!

بی حواس توی ماشین نشست… کیان به رنگِ پریده اش نگاه میکرد: مرخصی گرفتی؟!

سر تکان داد و از دردی که توی شقیقه اش پیچید پلک بست…

_ خوبی شایان؟!

به زحمت گفت: سرم… فقط سرم یخرده… درد میکنه…

با نگرانی دست روی شانه اش گذاشت: میخوای نریم؟! بذاریمش برای یه وقت دیگه…

شایان به یاد نمی اورد اخرین بار کی برادرانه های کیان اینچنین نثارش شده و برای رسیدن به هدفی مشترک تلاش کرده اند…؟!

لبخند کمرنگی زد و زمزمه کرد: بریم…

کیان با نگرانی تک تک اجزای صورتش را از نظر گذراند… دستش را پس کشید و استارت زد…

***

رو به روی ورودی شرکت متوقف شد…

نگاهی به ساختمان چهار طبقه با نمای گرانیت مشکی انداخت و پوزخند زد… یک زمانی اینجا برو و بیایی داشت…

کمربندش را باز کرد و نگاهی به چهره ی شایان انداخت… پوستش رو به کبودی میرفت: خوبی؟! میخوای نیای؟! بمون توی ماشین… هوم؟!

بی توجه از ماشین پیاده شد… کیان سری به تاسف تکان داد… باز توی جلد یخی و بی تفاوتش فرو رفته بود…

پیاده شد و ریموت را فشرد… پژوی 405 نقره ای، میان انهمه ماشین های مدل بالا و شاسی بلند بدجوری توی ذوق میزد…

به قدمهایش سرعت داد تا به شایان برسد… هم قدم با هم پله های پهن و نیم دایره شکل را بالا رفتند… درب شیشه ای اتوماتیک وار به طرفین باز شد…

هر دو با بی میلی پا به ساختمان گذاشتند و یک راست به طرف اسانسور رفتند…

کیان بین راه نگاهی به نگهبان انداخت که پشت پیشخوان نشسته بود و بی توجه به اطرافش جدول حل میکرد… نمیشناختش.. آخرین بار که پا به این شرکت گذاشته بود، پشت پیشخوان جایگاه آقا رحمان بود… همان سه سال پیش که دست کمک آریان را در نهایت و ادب و احترام رد کرده و گفته بود میخواهد روی پای خودش بایستد… بعد از آن دیگر پا به این ساختمان نگذاشته بود…

به آریان هم انگاری برخورده بود که دیگر سراغی نگرفت…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x