بدون دیدگاه

رمان جُنحه پارت 3

3.5
(2)

لبخندش را وسعت بخشید و جلو رفت: بسه دیگه بچه ضعف کرد…

شایان سر بلند کرد… پروا سرخ شده بود و نفس نفس میزد… موهایش را از پیشانی کنار زد و خندید: فِستو جمع کن بچه… اَه…

ندا خم شد و پروا را بغل گرفت: بسه دیگه… پروا باید بره بخوابه…

شایان لبخند زد: صبح میریم پارک… برو بخواب…

پروا لب هایش را غنچه کرد و شایان گردن کشید تا پروا بتواند گونه اش را ببوسد…

ندا پروا را به اتاقش برد و پایین برگشت…

شایان سیگاری اتش زده بود و متفکر به پایه ی میز نگاه می کرد…

جلو رفت و دست روی شانه اش گذاشت: هنوزم نمیخوای بهم بگی چی شده؟!

کام عمیقی از سیگارش گرفت و دودش را حلقه حلقه بیرون داد…

ندا کنارش نشست و کف دست هایش را روی زانوها گذاشت… دود غلیظ سیگار اذیتش میکرد، با این حال چیزی نگفت و تنها پرسید: نمی گی؟!

شایان بلاتکلیف به فیلتر سیگارش نگاه می کرد…

ندا خم شد و از طبقه ی زیرین میز شیشه ای پیش رویش، جاسیگاری کریستالی بیرون آورد…

سیگارش را توی زیر سیگاری فشرد و بی مقدمه پرسید: گفته بودی شوهرت توی تصادف فوت کرده؟!

ندا جا خورد… شایان تا به حال از شوهرش نپرسیده بود… با احتیاط پرسید: چرا اینو می پرسی… اتفاقی افتاده؟!

_ اگه یه روز یکی بیاد بهت بگه که شوهرتو کشتن… اون تصادف ساختگی بوده و شوهرت به قتل رسیده… چه عکس العملی نشون میدی؟!

ندا پوزخند زد: هیچی… میگفتم خدا خیرشون بده… کاش زودتر دست به کار می شدن برای برداشتن اون پیرمرد زپرتی از روی زمین…

شایان متفکرانه نگاهش کرد: جالبه…

_ چیه؟! انتظار داشتی چه جوابی بهت بدم؟! به نظرت باید باید برای کسی که از من سی سال بزرگ تر بود و منو در ازای یه خونه ی کلنگی از پدرم خرید آرزوی بهتری داشته باشم؟!

_ بابام کشته شده ندا…

هینی کشید: چی؟!

_ احتمال میدیم کار شریکش باشه… همونی که عمو صداش میزدیم… همونی که قرار بود بشه پدر زن کیان… همونی که باید بعد از بابا می شد سایه ی سرمون… اما به قول خودش بهمون لطف کرد و خونه و سهام شرکت و کارخونه رو به کمتر از نصف قیمت ازمون خرید… مگه این پول چقدر شیرینه ندا؟! همین خودِ تو اگه یک دهم این سرمایه رو هم داشتی، بازم میتونستی بهترین زندگی رو داشته باشی… نمی تونستی؟! اون موقع که خسرو معاون پدرم بود، ثروتش دو برابر ثروت الانِ تو بود… ولی بازم حریص بود… اخه مگه آدم اینهمه پولو با خودش میبره توی گور؟

کتفش را نوازش کرد: شایان جان…

_ واقعا نمیتونم این آدما رو درک کنم… نمی تونم…

شانه ی دیگرش را گرفت و وادارش کرد نگاهش کند: از کجا اینا رو میدونی؟! منظورم همینه که میگی فکر میکنی شریک پدرت اون کارو کرده…

پیشانی اش را فشرد… رگ پیشانی و دست دست هایش برجسته شده بود: دخترش… تارا… نامزد کیان بود… بابا که فوت کرد توی درگیری های ورشکستگی کارخونه و دعوای بین سهامدارا، اونم نامزدی رو بهم زد و رفت کانادا… حالا بعد از چهار سال برگشته و ادعا میکنه پدرش شرط گذاشته نامزدی رو بهم بزنه تااونم به ما کمک کنه روی پا بمونیم… یه سری عکس هم برامون فرستاده از تصادف بابام… مثل اینکه رییس امور مالی شرکت هم با عمو… یعنی همون خسرو همدست بوده…

_ به نظرت با عقل جور درمیاد که یه دختر بخواد بر علیه پدرش شهادت بده؟! شاید میخواد دوباره به برادرت برگرده…

سرش را به طرفین تکان داد و عقب رفت: پدرش نیست… تارا که یک ساله بوده، خسرو با مادرش ازدواج میکنه…

ندا کف دستش را به گونه و بناگوش عرق کرده ی شایان کشید: خیله خب… حالا چرا اینطوری داغ کردی… اگه دخترش قراره کمکتون کنه خیلی زود میتونید به اون چیزی که حقتونه برسید…

تند تند نفس می کشید: باورم نمیشه اینهمه ضربه رو از یه خودی خورده باشیم…

ندا با کف دست صورتش را قاب گرفت: شایان… اینطوری نکن با خودت…

و از جا پرید و به آشپزخانه رفت و خیلی زود با لیوان آبی برگشت: بیا عزیزم… این آب رو بخور… اروم که شدی حرف میزنیم… خب؟! بیا…

شایان لیوان اب را یک نفس سر کشید… حس می کرد هر آن ممکن است مویرگ های سرش از فشار عصبی منفنجر شوند…

ندا دست زیر بازویش گذاشت و زمزمه کرد: بیا بریم یه کم دراز بکش… ببخشید… تقصیر من بود… نباید چیزی می پرسیدم…

روی پا ایستاد و دست ندا را پس زد: خودم میتونم…

ندا پشت سرش قدم برمیداشت تا از پله ها بالا برود… مشخص بود زیاد تعادل ندارد…

آخرین پله را پشت سر گذاشت و از شایان جلو زد… در اتاق را باز کرد: برو تو…

روی تخت ولو شد و زمزمه کرد: یه قرصی بود اوندفعه بهم دادی…

مفصل انگشت اشاره اش را با ترقی شکست: اون آرامبخشا خیلی قویه… از پا میندازتت…

_ از همون میخوام…

ندا چند ثانیه نگاهش کرد و مستاصل جلوی پاتختی زانو زد… ورق نیمه پر قرصی بیرون کشید و به دست شایان داد… بعد هم لیوان آبی از شیر روشویی پر کرد…

شایان قرص ا بالا انداخت و به شکم روی تخت افتاد…

ندا تخت را دور زد و لبه تخت نشست…

شایان نجوا کرد: به مامانم خبر ندادم شب نمیرم خونه…

وزنش را روی ارنجش انداخت و روی صورت شایان خم شد… حینی که موهایش را از پیشانی اش کنار میزد زمزمه وار گفت: من از گوشیت بهشون پیام میدم… خب؟!

لب زد: خب…

انگشت اشاره اش را نوازش گرانه روی شقیقه ی شایان کشید…

کف دست شایان روی رو تختی ساتن کشیده شد… پنجه اش را لای انگشت های شایان فرستاد… فشاری که انگشت های شایان به انگشتانش وارد آورد، قلبش را مملو از شادی کرد…

زیر گوشش لب زد: بخواب…

شایان مثل بچه ها زمزمه کرد: تو هم بیا…

پاهایش را از تخت بالا کشید… لحاف پشم شیشه ی سبک را کنار زد و به اهستگی کنار شایان دراز کشید…

شایان غلتی زد… دستش را دور پهلوی ندا انداخت و صورتش را توی شکاف بین دو بالش پنهان کرد… زمزمه اش گنگ بود: صبح زود بیدارم کن…

ندا با نفسی که از شدت هیجان بند امده بود، باشه ای گفت… با احتیاط جلو رفت و لب های مرطوبش روی گردن شایان نشست…

***

با حس نفس های گرمی که صورتش را نوازش میداد، با لبخند پلک گشود… کف دست شایان روی شکمش بود و جایی کنار گونه و گردنش نفس می کشید…

با انرژی ای که از اغاز کردن یک روز خوب گرفته بود، دست شایان را با ملایمت کنار زد و بر جا نشست…

هر دو با لباس های ناراحت کننده ای به خواب رفته بودند… شایان با پلیور و شلوار جین و خودش هم با تاپ بافت یقه اسکی و شلوارک…

لحاف را تا روی کمر شایان پایین کشید… گردن و صورتش عرق کرده بود…

با وسوسه ی به هم ریختن موهای مشکی و پرپشتش مقابله کرد و حوله اش را برداشت تا به حمام برود…

چند دقیقه ای توی وان دراز کشید و گذاشت و گذاشت آب داغ پوست بدنش را نوازش کند…

بی نهایت سر حال بود و دلیلش را خوب می دانست…

ده دقیقه ی بعد، با تن پوش حوله ای قرمز رنگش و انرژی مضاعفی حمام را ترک کرد…

شایان هنوز به همان حالت درحالیکه پایش را توی شکمش جمع کرده بود، خوابیده بود…

لبخندی زد… بی سر و صدا اب موهایش را گرفت و اتاق را ترک کرد…

سری به اتاق پروا زد… خرس پولیشی طوسی رنگش را در اغوش گرفته و او هم خواب بود…

پاور چین پاورچین از پله ها پایین رفت…

با دیدن موبایل شایان که روی میز جلوی نیم ست قرار داشت، لب گزید و به همان طرف رفت… پاک یادش رفته بود که باید از جانب شایان به ترلان پیام بدهد…

انگشتش را روی صفحه کشید و قفل گوشی باز شد…

موبایلش از پیام ها و تماس های بی وقفه منفجر شده بود… انگشت اشاره اش را زیر دندان فشرد و به خط و نشان کشیدن های کیان نگاه کرد که گفته بود اگر گیرم بیفتی بیچاره ات میکنم…

توی اخرین پیامش هم ذکر کرده بود: مامان داره دق میکنه… یه خبر از خودت بده…

با استرس موبایل را سر جایش گذاشت و دور خودش چرخید… حس و حال خوبش دوام چندانی نداشت…

نفس عمیقی کشید…

تند تند از پله ها بالا رفت… بی سر و صدا شلوار و شنلش را برداشت و باز پایین امد… لباس هایش را پوشید… موبایل شایان را برداشت و ساختمان را ترک کرد…

ساختمان را دور زد بلند گفت: آقا حیدر…

به ساختمان کوچک نزدیک شد و دوباره صدا زد: اقا حیدر؟!

حیدر از پشت پنجره نگاهش کرد: بله خانم؟! الان میام…

شنل را دور بازوهایش پیچید… حیدر سراسیمه در را باز کرد: صبح بخیر خانم… طوری شده؟!

_ پسرت خونه س؟!

حیدر با نگرانی گفت: طوری شده خانم؟!

لبخند زد: نه… فقط یه کاری باهاش داشتم…

حیدر نامطمئن نگاهش کرد و بعد سرش را از لای در داخل برد: مهرداد؟! مهرداد پاشو بیا ندا خانم کارت داره…

و به ندا نگاه کرد: بفرما داخل…

سری به طرفین تکان داد و مهرداد از خانه بیرون پرید: سلام خانم…

ندا خیره به حیدر نگاه کرد…

حساب کار دستش امد و زمزمه کرد: با اجازه تون خانم…

و داخل رفت…

ندا گوشی را به طرف مهرداد گرفت…

چشمهایش را گرد کرد: این چیه؟!

_ با شماره ای که میگم تماس بگیر و بگو دوست شایانی… بگو دیشب سر در داشت رفتین درمانگاه تا مسکن بزنه و بعدشم بردیش خونه ی خودت خب؟!

شقیقه اش را خاراند و خنگ گفت: بله؟!

بی حوصله موبایل را به طرفش تکان داد و گفت: بگیرش مهرداد…

تخم مرغ های عسلی را روی میز میگذاشت که صدای خش خشی را از پشت سر شنید…

به عقب چرخید… شایان حوله به دست نگاهش می کرد…

عمیقا لبخند زد: صبح بخیر…

حوله را روی پشتی صنلی گذاشت و نشست: صبح شما هم بخیر خانوم…

لبخندش پهن تر و عمیق تر شد… جز معدود دفعاتی بود که شایان را با اخلاق خوش پیش رویش میدید…

کنارش نشست و کف دستش را روی مشت بسته ی شایان گذاشت: : بهتری؟! سر دردت خوب شد؟!

تنها سر تکان داد و سپس پرسید: موبایلمو ندیدی؟! نمی دونم کجا گذاشتمش…

لب گزید و خفه زمزمه کرد: شایان…

متعجب نگاهش کرد: طوری شده؟!

سری به طرفین تکان داد: نه… فقط…

محکم پلک زد و تند و بی وقفه زمزمه کرد: من دیشب یادم رفت به خانواده ت خبر بدم… یعنی…

اخم شایان را که دید زبانش بند امد: خب؟! بقیه ش؟!

نفسش را بیرون داد: خب… صبح که بیدار شدم دیدم داداشت کلی زنگ زده و پیام داده که یه خبر از خودت بدی… بعدش..

نفس گرفت و ادامه داد: من… من واقعا نمی دونستم چیکار کنم… فقط به ذهنم رسید که به مهرداد بگم به عنوان دوستت از گوشیت زنگ بزنه خونتون و بگه حالت خوب نبود و شب رو خونه ی اونا موندی… من معذت میخوام واقعا… ولی حقیقتا یادم رفت… ولی خب…

صدای پوف کلافه اش را شنید و ساکت شد…

خشدار پرسید: موبایم کو؟!

ندا از جا بلند شد… موبایل را از روی کابینت برداشت و به طرفش گرفت…

شایان موبابل را چنگ زد و وارد باکس پیام ها شد… هر پیامی که میخواند، اخم هایش بیشتر در هم می رفت…

با دیدن پیام کیان که از حال بد سودی گفته بود، حس کرد نفسش بالا نمی آید…

بلافاصله شماره ی کیان را گرفت…بوق ها را یکی یکی می شمرد: الو؟!

_ کیان؟!

این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است

_ معلوم هست کجایی تو؟! حالت بد میشه نباید یه خبر از خودت بدی؟!

پیشانی اش را فشرد و سعی کرد نام پسر سرایدار را به خاطر بیاورد: نشد دیگه… با مهرداد رفتیم خونه شون… نذاشت شب بیام خونه… مامان چطوره؟!

کیان زمزمه کرد: مهرداد دیگه چه خریه؟!

و بلند تر گفت: مامان خوبه… دیشب تا صبح خوابش نبرد… این دوستت که زنگ زد، خیالش راحت شد رفت استراحت کنه… تو خودت خوبی؟!

زیر لب گفت: خوبم… به مامان بگو من زنگ زدم… من الان حرکت میکنم… تا چند ساعت دیگه خونه م…

کیان باشه ای گفت و شایان با خداحافظی کوتاهی تماس را به پایان رساند…

مجددا مشغول شماره گیری شد و ندا با احتیاط پرسید: به کی زنگ میزنی؟!

چپ چپ نگاهش کرد: به آژانس…

با دهان باز گفت: واقعا میخوای بری؟!

عصبی غرید: چیکار کنم؟! هر وقت اینجا موندم برام درد سر شده… یه پیام نتونستی بدی ندا… یه پیام…

با بغض گفت: خب یادم رفت… تو گفتی بیا بخواب… منم…

لب گزید… داشت چه غطی میکرد؟! میخواست اوج حقارتش را به رخ شایان بکشد؟!

دهان باز کرد و شایان بلافاصله گفت: الو… سلام خسته نباشید…

حرفش را خورد و شایان از اشپزخانه بیرون رفت… انگار خوشی بهش نیامده بود…

صدای شایان را می شنید که درخواست ماشین میکرد…

با رخوت از روی صندلی کنده شد و اشپزخانه را ترک کرد…

شایان با دیدنش اخم کرد و چرخید…

رفت و روبه رویش ایستاد: بگو نمیخواد ماشین بفرستن… با ماشین من برو…

کف دستش را به نشانه ی سکوت بالا اورد و ثانیه ای بعد با گفتن خیلی ممنون تماس را به پایان رساند…

به طرف کاناپه رفت و ندا هم دنبالش: شایان…

اور کتش را برداشت و موبایلش را توی جیب شوارش سُر داد: تو وضعیت مامان منو میدونی ندا… نمی دونی؟! اگه اتفاقی براش میفتاد؟!

تند گفت: حالا که نیفتاده…

سعی کرد تن صدایش را پایین نگه دارد: حالا که نیفتاده؟! به همین راحتی؟!

و یقه ی اور کتش را صاف کرد: به پروا بگو یه روز دیگه میام که ببرمش پارک…

حرص زده دست هایش را مشت کرد: حواست به همه هست به جز من… حتی پروا هم ارزشش بیشتر از منه…

بغض توی صدایش را حس کرد و سعی کرد ملایم تر برخورد کند: اینطوری نیست… ولی تو میدونی که مامانم چقدر برام عزیزه…

چانه اش به وضوح می لرزید…

شایان جلو رفت و سرسری بوسه ای به پیشانی اش زد: میبینمت… فعلا…

ندا سر جا خشک شده بود… واقعا داشت می رفت…

صدای به هم خوردن در را که شنید تکانی خورد و به خودش امد…

حالش از خودش و آنهمه ضعف و بی پناهی که در مواجهه با شایان نشان میداد به هم میخورد…

***

پاور چین پاور چین و از پشت سر به خسرو نزدیک شد…

داشت کلید را توی قفل اتاق کارش می چرخاند…

به اهستگی صدا زد: بابا؟!

خسرو به سمتش چرخید: جان بابا؟! صبح بخیر…

لبخند زد و زمزمه کرد: صبح بخیر…

کمی این پا و آن پا کرد… خسرو منتظر نگاهش می کرد: چیزی میخوای؟!

انگشت هایش را در هم چلاند: آدرس… آدرس شهابو میخوام…

_ چی؟!

صدای خشن خسرو می ترساندش: خب بابا… من دو هفته س بر گشتم… ولی هنوز شهابو ندیدم… اون برادرمه… دلم براش تنگ شده…

کف دستش را بالا آورد: شهاب نه دیگه پسر منه… نه برادر تو…

_ بابا…

_ تمومش کن تارا… اون وقتی به خاطر یه دختر هر جایی خونه شو ترک کرد و از خانواده ش برید برای من تموم شد…

توی دلش گفت: آره ارواح خیکت… یعنی به خاطر کثافت کاری های تو نرفته…

و ظاهری لب برچید: بابا… شهاب بچه س… تازه بیست سالش شده… نباید ازش توقع زیاد داشته باشیم…

کم کم داشت از کوره در می رفت: تارا.. همین که گفتم…

لب گزید و آهسته گفت: هر چی شما بگید…

خسرو لبخند زد و گونه اش را نوازش کرد: آفرین دختر بابا… من دیگه میرم… فعلا…

تارا لبخند کمرنگی زد… چشمش روی کلید خشک شده بود… هنوز روی در اویزان بود…

خسرو از اتاق فاصله گرفت و پله ها را طی کرد… چشمهای تارا برق زد…

دسته کلید جدید توی دستش را بالا انداخت و با سر خوشی وارد خانه شد… خدمتکار جلو امد و پالتویش را گرفت: خوش اومدین خانم…

سری تکان داد و بدو بدو از پله ها بالا رفت…

دسته کلید خسرو را همان گونه که بود روی در گذاشت… یک کلید بزرگ و دو تا کوچک که معلوم بود برای در کمد یا کشو است… آنی را که برای خودش ساخته بود را هم توی مشت فشرد…

دلش میخواست وارد اتاق شود… نمی دانست خسرو چه زمانی به خانه می اید… لب گزید و دستش روی بند کیفش مشت شد…

نفس گرفت… موبایلش را از کیفش بیرون کشید و شماره ی خسرو را گرفت…

صدای عصبی خسرو توی گوشش پیچید: الو…

انگشت اشاره اش را زیر دندان فشرد: اممم… سلام بابا…

صدای نفس عمیق خسرو را شنید: سلام…

مکثی کرد و به اهستی پرسید: بابا؟! شب کی میای خونه؟!

خسرو بی حوصله پرسید: چطور؟!

_ خب… اخه گفتم شب جمعه س… با مامان بریم بیرون…

_ امشب نمی شه تارا… باشه برای یه شب دیگه… فکر میکنم تا شب توی شرکت درگیر باشم…

توی دلش جیغی از خوشحالی کشید و با تظاهر به ناراحتی زمزمه کرد: باشه بابایی… به کارت برس… فعلا…

خسرو بی خداحافظی تماس را قطع کرد…

موبایلش را توی کیفش سُر داد… با استرس کلید را توی قفل چرخاند و وارد اتاق شد… نمای کلی اتاق را از نظر گذراند و در را پشت سرش بست… یک میز کار و کتابخانه و یک دست راحتی چرم مشکی وسایل اتاق را تشکیل میداد…

یک دور دور خودش چرخید و کف دست هایش را با کنار شلوار جینش خشک کرد… واقعا روی چه حسابی به کیان قول کمک داده بود وقتی خودش هم نمی دانست باید از کجا شروع کند؟!

نگاهی به دسته کلید انداخت و قدمی به جلو برداشت… دو کلید کوچک دسته کلید بهش چشمک میزدند…

میز را دور زد و جلوی کشوهای سمت راست میز زانو زد…

با دستی که می لرزید کشوی اول را بیرون کشید… به راحتی باز شد…

جز یک بسته کاغذ A4 و جند خودکار و خودنویس چیزی توی کشو نبود…

کشوی بعدی قفل بود… اولین کلیدی که امتحان کرد، قفل کشو را باز کرد… توی این یکی چند کارتابل و رزومه بود… با هیجان همه را بیرون کشید و روی پارکت کف اتاق گذاشت…

مربوط به کارهای شرکت بود… هیچکدام به دردش نمی خورد… زیر لب لعنت فرستاد و پوشه ها را مرتب توی کشو جا داد…

از کشوی اخر هم چیزی دستش را نگرفت… با کلافگی روی زمین ولو شد و تکیه اش را به لبه ی پنجره ی قدی پشت سرش داد…

واقعا خسرو با اینهمه دبدبه و کبکبه یک گاو صندوق توی اتاقش نداشت؟!

عصبی خندید و به خودش دهن کجی کرد: گاو صندوقو که جلوی چشم تو نمیذاره احمق…

و از جا بلند شد… کیفش را از روی میز برداشت و کلید را توی جیب شلوارش جا داد…

سر خورده به طرف در رفت… کلید را توی قفل چرخاند و در را باز کرد… برای یک لحظه فکری از ذهنش گذشت و خنده اش گرفت… ضربه ای به کنار سرش کوبید: زیادی فیلم می بینی تارا…

قدم دیگری برداشت… چرخید تا در را پشت سرش ببندد و باز نگاهش به کتابخانه افتاد… یعنی ممکن بود…؟!

هوفی کرد… مجددا وارد اتاق شد و در را پشت سرش کوبید… اخر سر خودش را به باد میداد…

سرش را نزدیک برد و توی گوشش فوت کرد…

با دست کنارش زد: نکن…

مچددا توی گوشش فوت کرد…

کیان جزوه اش را کنار انداخت و عصبی غرید: سارا…

از ته دل خندید: چیه خب؟!

از خنده اش کیان به خنده افتاد: دیوانه…

دست دور گردنش انداخت: چرا انقد عنقی؟! حالم به هم خورد…

سرش را کمی چرخاند و رخ به رخ سارا قرار گرفت: امتحان دارم عزیزم… عنق نیستم… یخرده خسته م…

توی صورتش پلک زد: بیا بریم بیرون…

نگاهی به پنجره انداخت: کجا بریم توی این بارون؟!

از گردنش اویزان شد: کیـــان… بارون اونقدر شدید نیست… تا چند دقیقه دیگه بند میاد… من فردا میخوام برای اولین بار توی محیط کارم حاضر بشم… بریم لباس بخرم… خب؟!

کیان با کلافگی نگاهش می کرد… حوصله نداشت و به ساراناز هم نمی توانست نه بگوید…

سارا چشمهایش را خمار کرد و با عشوه تند تند پلک زد…

کیان با نوک انگشت پیشانی اش را به عقب هول داد: ناشی…

سارا غش غش خندید: یاد ندارم خـــو… بیا بریم دیگه… کیـــان؟؟!!

_ سارا من فردا امتحان دارم…

_ فردا جمعه س کیان…

به چشمهای شیطانش خیره شد: حالا پس فردا…

جزوه اش را برداشت و پشت سر خودش گذاشت: من که میدونم تا حالا ده دور این جزوه رو خوندن که نه، خوردیش… منم قول میدم زیاد طولش ندم و زودی خرید کنم… خب؟! باشه عشقم؟!

کیان خیره نگاهش میکرد: شرط داره…

هیجان زده کف دست هایش را به هم کوبید: چه شرطی؟!

نگاه خیره ی کیان به لب هایش را که دید، سرش را عقب برد و محکم به پیشانی اش کوبید…

آخ کیان بلند شد…

سارا پیروزمندانه لبخند زد: برای کاری که وظیفته از من باج نخواه آقای دکتر…

کیان در حال ماساژ دادن پیشانی اش غرید: تو روحت سارا… بدو برو لباس بپوش ببینم…

جست و خیز کنان از روی کاناپه بلند شد و به اتاقش رفت…

موبایل کیان روی میز لرزید…

نیم نگاهی به صفحه اش انداخت و پوفی کشید… شماره ی تارا بود که با هیچ اسمی ذخیره نشده بود…

با تعلل موبایل را برداشت…

هنوز الو را کامل ادا نکرده بود که صدای هیجان زده ی تارا توی گوشش پیچید: کیان وقت داری؟! حتما باید ببینمت…

موبایل را از کنار گوشش پایین آورد…

سارا حاضر و اماده با شال و پالتو و شلوار جین مشکی و کلاه قرمز بافتنی و تپلی که روی سرش گذاشته بود، از اتاق بیرون امد و کودکانه پرسید: بریم؟!

به چهره ی بشاشش نگاه کرد و دلش نیامد نه بگوید…

سارا جلو امد و کف دستش را جلوی صورت کیان تکان داد: کیان؟! یعنی انقدر خوشکل شدم؟!

و خودش از حرفش غش غش خندید… امروز زیادی سر خوش بود…

لبش را تر کرد: سارا؟!

دست زیر بازویش انداخت و سعی کرد بلندش کند: کیـــان… بلند شو دیگه… ببین بارونم بند اومد… نمی تونی بهانه بیاری…

کف دستش را روی صورتش کشید: حتما باید بری سارا؟! یعنی… منظورم اینه که این خرید واجبه؟!

سارا وا رفت… به اهستگی زمزمه کرد: بعد از قرنی یه چیزی ازت خواستم…

زورکی لبخند زد: میرم آماده بشم…

سارا بازویش را گرفت: اگه نمی خوای یا…

دستی به گونه اش کشید: نه عزیزم… شوخی کردم… بذار برم لباس بپوشم…

با سستی بازویش را رها کرد… کیان به طرف در می رفت… روی کاناپه نشست و آنقدر نگاهش کرد تا از خانه خارج شد… کیان این روز ها یک چیزیش می شد…

کیان در را پشت سرش بست و به دیوار تکیه داد…

نمی خواست ساراناز را ناراحت کند و از طرفی به شدت کنجکاو بود بداند تارا چه چیزی فهمیده که آنطور هیجان زده ازش خواسته بود جایی همدیگر را ببینند…

موبالش را پیش رویش گرفت و به صفحه ی خاموشش خیره شد…

چند ثانیه ای فکر کرد و سپس وارد کادر ایجاد پیام شد و به سرعت تایپ کرد: فعلا نمی تونم بیام… شاید چند ساعت دیگه…

با رضایت گوشی را توی جیبش سر داد و لبخند زد… ساراناز اولویت اول زندگی اش بود…

ماشین را رو به روی ساختمان متوقف کرد…

سارا سر چرخاند متعجب نگاهش کرد: چرا اینجا ایستادی؟! ماشینو نمی بری پارکینگ؟ً

لبخند خسته ای زد: میرم تا جایی و بر می گردم… باید از یکی از دوستام یه چیزی بگیرم…

سری تکان داد و نیم تنه اش را از میان دو صندلی عقب برد تا خرید هایش را بردارد…

دو ساک کاغذی مشکی و طوسی را از روی صندلی عقب برداشت… کیان خیره نگاهش می کرد… سرش را جلو برد و گونه اش را بوسید: مرسی عشقممم… شب زود بیا میخوام برات شنیسل درست کنم…

با لبخند سر تکان داد: باشه…

ساراناز از ماشین پیاده شد… دستی برای کیان تکان داد و وارد ساختمان شد…

کیان منتظر ماند تا در بسته شود و سپس از کوچه خارج شد…

سر کوچه ی خانه ی تارا قرار گذاشته بود…

تارا کنار درخت همیشگی منتظرش بود… همان درختی که شاهد همه ی قرار های شبانه و دزدکی قبل از نامزدی بود…

تک بوقی زد و تارا سوار ماشین شد و حینی که کف دست هایش را به هم می مالید زمزمه کرد: هووو… چه سرده… سلام…

جواب سلامش را داد و بی اراده و به عادت همیشه دریچه ی بخاری را روی صورتش تنظیم کرد: الان گرم میشی…

تارا مات نگاهش کرد… لبخند محوی روی لب هایش نقش بسته بود…

با صدای خشک کیان به خودش آمد: برای چی میخواستی منو ببینی…

تارا تکانی خورد و لبخندش را جمع و جور کرد و حینی که برای هزارمین بار به خودش یاداوری میکرد کیان یک مرد متاهل است، با دست های یخ زده موبایلش را از کیفش بیرون اورد…

کیان منتظر و کمی کنجکاو نگاهش می کرد…

قفل موبایلش را باز کرد و ضمن اینکه وارد پوشه ی عکس هایش می شد توضیح داد: خسرو کلیدشو جا گذاشته بود… کلید اتاق کارشو میگم… منم رفتم از روش یکی ساختم… دو تا کلیدکوچیک هم توی دسته کلید بود که مال کشو ها بود اما چیز خاصی توش نبود… گاو صندوقش پشت کتابخونه بود… یعنی شانسی پیداش کردم ها… کیان باورت نمی شه ولی رمزش تاریخ تولد شهاب بود… خودم ا این همه نبوغ خودم کف کردم…

عکس مورد نظرش را یافت و با رضایت لبخند زد… موبایل را به طرف کیان گرفت که با دهان نیمه باز و چشمهایی که از حالت عادی گشاد تر بودند نگاهش میکرد…

_ بیا این عکس ها رو ببین کیان…

نفسش را بیرون داد و برای گرفتن موبایل دست دراز کرد…تارا توضیح داد: کیان باورم نمی شد ولی سند خونه ی شما به اسم خسروئه…

بهت زده پرسید: چی؟! امکان نداره… ما اون خونه رو جای طلب دو تا از طلبکارا داریم…

تارا با اطمینان سر تکان داد: نه کیان… به اسم خسروئه… یه وکالتنامه توی گاو صندوق بود که شما ها به خسرو دادید برای فروش خونه… درسته؟!

کیان سری جنباند و سارا گفت: من نمیدونم طلب اون طلبکارا چطور داده شده… ولی خونه تون الان به نام خسروئه…

روی ترمز دستی خم شد تا به صفحه ی گوشی مسلط باشد و با انگشت اشاره عکس ها را رد کرد: ببین من ازش عکس هم گرفتم…

کیان گر گرفته بود… اعتماد کامل به خسرو چه بلایی سر زندگیشان اورده بود…؟!

چیزی بینی اش را قلقلک میداد… موهای بیرون ریخته از شالِ تارا بود… سرش جایی کنار چانه اش قرار داشت و به صفحه ی گوشی نگاه میکرد…

تک سرفه ای کرد و سرش را عقب کشید… تارا به تندی عقب رفت و زمزمه کرد: ببخشید… موهام رفت تو دهنت؟!

کیان جواب نداد… تارا توی دلش یا خدایی گفت… اصلا دوست نداشت نگاه کیان بهش تغییر کند… خانه خراب کن نبود و رفتارش از صمیمیتی که در گذشته با کیان داشت نشات میگرفت…

موبایل را لاک کرد و روی پایش گذاشت: یه چیز دیگه ای که توجهمو جلب کرد هم کپی برگه ی رضایت شما بود…

کیان اخم کرد: رضایت ما؟!

_ هوم… مگه رضایت ندادین که اون راننده ی کامیونی که به ماشین عمو زده بود آزاد بشه؟

طوری که انگار با خودش حرف میزد زمزمه کرد: مامان اینطوری خواست… گفت نمیخوام یه خانواده ی دیگه هم بدبخت بشن…

_ میدونم… ولی چیزی که این وسط جالبه، املاکیه که خسرو به نام اون راننده زده…

پیشانی اش را فشرد و نالید: نــه…

واقعا حجم اطلاعات وارده از تحملش خارج بود…

_ من اصلا اون مرده رو نمی شناختم… فامیلیش رو از روی برگ رضایت فهمیدم و بعدم دیدم خسرو یه خونه توی ولیعصر و یه مغازه هم توی انقلاب به نامش زده…

_ از اونا عکس نگرفتی؟!

به طرفین سر تکان داد: نتونستم… یعنی وقت نشد… باید ببینم کی وقت میکنم که بتونم دوباره برم سر گاو صندوق…

کیان لبی تر کرد و با پریشانی گفت: فقط ادرس اون خونه ی ولیعصرو که میگی گیر بیار برام… احتمالا داره همونجا زندگی میکنه دیگه، نه؟! ببین اصلا هم خونه و هم مغازه… میتونی ادرسشو از روی همون کاغذ ها… یا نمیدونم سند هایی که دیدی پیدا کنی… میتونی تارا؟!

نا مطمئن سر تکان داد: سعیمو میکنم… ولی ممکنه یخرده طول بکشه… نمیخوام خسرو شک کنه…

خیره نگاهش کرد و با محبت لبخند زد: تا آخر عمر مدیونت میشیم تارا… من و خانواده م… میدونم که داری روی زندگیت ریسک میکنی…

تارا تنها لبخند زد…

کیان زمزمه وار گفت: باورم نمی شه چه فکرایی راجع بهت کردم… وقتی رفتی… یعنی… به من حق بده تارا… من اون موقع از هیچی خبر نداشتم…

کف دست نرمش را روی ساعد کیان گذاشت: میدونم.. من درکت میکنم… هر کس دیگه هم جای تو بود همین فکر ها رو میکرد…

لبخند یک طرفه ای زد و تارا عقب کشید: من برم دیگه… الانا خسرو پیداش میشه… نمی خوام بهانه دستش بدم…

دستی را خواباند: بذار تا در خونه می برمت… هوا سرده…

تند گفت: نه نه… ممکنه خسرو همین الان سر برسه… بعد بیا و درستش کن…

ناچارا قبول کرد و تارا از ماشین پیاده شد…

جلوی پنجره خم شد: سعی میکنم در اسرع وقت اون آدرس ها رو برات گیر بیارم…

_ باشه… ممنون…

لبخند زد و خداحافظی کرد و به طرف انتهای کوچه راه افتاد…

کیان استارت زد و ماشین را سر و ته کرد…

خدا خدا می کرد قصد تارا همانی باشد که نشان میدهد…

سارا بشقاب محتوی شنیسل های سوخاری شده را پیش رویش گذاشت…

لبخند زد و اهسته تشکر کرد… سارا صندلی مجاورش را اشغال کرد…

_ چیه تو فکری؟!

دستش را از زیر چانه برداشت و سر بلند کرد: تو فکر نیستم… خسته م بیشتر… تا تهران رفتم و بر گشتم… مامانت اینا کی بر میگردن؟!

شانه بالا انداخت: احتمالا فردا بعد از ظهر اینطورا…

سر چنگال را توی حلقه ی خیار شور فرو برد: تو که عاشق عروسی و بزن و برقصی… چی شد باهاشون نرفتی؟!

_ واه… عاشق عروسی هستم ولی از جونم که سیر نشدم… توی این سرما پاشم برم اردبیل که چی بشه؟! تو هم که باهام نمی یومدی…

به لب هایش زاویه داد و آهانی گفت…

گرمی دست سارا را روی مشتش حس کرد: چی شده کیان؟! چرا انقدر تو خودتی؟! مربوط به موضوع تصادف پدرته؟!

_ هوم؟! نه… یعنی اره… مربوط به اون موضوعه ولی… بیشترش مربوط به توئه…

صدایش متعجب بود: مربوط به مــن؟!

بی مقدمه گفت: سارا من تاحالا هیچی رو از تو مخفی نکردم… الانم نمی تونم…

با گیجی پرسید: الان داری چیزی رو از من مخفی میکنی؟!

کف هر دو دستش را روی صورتش فشرد… قلب سارا تند تند میزد… دلش گواهی بد میداد… به اهستگی صدا زد: کیان؟!

لرزش صدایش دل کیان را به درد اورد… با کمی تاخیر لب باز کرد: بهت گفته بودم من قبلا نامزد داشتم و بعد از فوت بابا جدا شدیم و اونم رفت کانادا… درسته؟!

دستش را روی قلبش مشت کرد: خب…؟!

_ الان تارا برگشته…

نفسش را حبس کرد و کیان ادامه داد: نگفته بودم بهت. اما.. تارا دختر خسروئه… یعنی همون شریک بابا که فکر میکنیم توی تصادف دست داشته…

مکث کرد… جان ساراناز داشت در می امد… کیان چرا انقدر تکه تکه حرف میزد؟!

کیان نفسش را بیرون داد: حالا تارا برگشته و … و اون بود که اون عکس ها رو برامون فرستاد…

از ته حلقش زمزمه کرد: حالا فیلش یاد هندوستان کرده؟!

به سرعت گفت: نـــه…. اصلا…

و ساراناز پوزخند زد: چه دفاعی هم ازش میکنی… مگه همونی نبود که ولت کرد و رفت؟

_ نه خب… ببین موضوع پیچیده س… خسرو مجبورش کرده… یعنی خب اون سهام کارخونه رو به قیمت نسبتا خوبی ازمون خرید تا پول طلبکار ها رو بدیم… شرط اون برای کمک کردن به ما، این بود که تارا نامزدی رو به هم بزنه… من خودم هم تازه فهمیدم…

و هر دو دستش را توی دست گرفت: ببین ساراناز… تارا داره کمکمون میکنه… یه اطلاعات نسبتا خوبی هم بهم داده… شایان هم در جریانه… ولی من اصلا حس خوبی نداشتم… داشتم یه کاری میکرم و تو ازش بی خبر بودی… دلم نمیخواد چیزی رو از تو مخفی نگه دارم و بعد ها خودت بفهمی ازم دلخور بشی… می فهمی چی میگم؟!

سارا سر تکان داد: باید سعی کنم بفهمم… نه؟!

پشت دستش را نوازش کرد: عزیزم… اینطوری نکن… تارا داره با ما همکاری میکنه فقط… هیچ قصد و غرضی هم در کار نیست…

با انگشت اشاره زیر پلکش کشید: من میخوام باور کنم کیان… ولی تو خودت جای من بودی باور میکردی اون دختر هیچ قصدی از نزدیک شدنِ دوباره ش به تو نداره؟!

نفس عمیقی کشید… کاملا حق را به ساراناز میداد…

_ حق با توئه سارا… ولی به این فکر کن من اگه ریگی به کفشم بود میومدم موضوع رو با تو درمیون بذارم؟!

کف دستش را بالا اورد: اصلا بحث من تو نیستی کیان چون بهت اعتماد کامل دارم… بحث من اون دختره کیان… واقعا میشه نیتش خیر باشه؟! تو نامزدش بودی… اینطوری هم که تو تعریف میکنی اونقدری دوست داشته که به این فداکاری رو در حقت کرده…

_ سارا… سارا من مجبورم… حتی اگه تارا قصدی هم داشته باشه، من مجبورم ازش کمک بگیرم… میشه درکم کنی؟!

تلخ خندید: چاره ی دیگه ای هم دارم؟!

دست سارا را کشید تا در اغوش بگیردش: عزیز دلم… به خدا مجبورم… باید بفهمم چه بلایی سرمون اومده…

دماغش را بالا کشید: باشه…

موهایش را نوازش کرد: میدونم چقدر برات سخته… میدونم… واقعا ازت معذرت میخوام…

مرتعش زمزمه کرد: کیان؟! پس اون دختره که اون روز به گوشیت زنگ زده بود و شایان گفت دوستشه، همین تارا بود نه؟!

نفسش را اه مانند بیرون فرستاد و خودش و حافظه ی خوب ساراناز را با هم لعنت کرد: آره… همین تارا بود…

***

سر در مغازه را از نظر گذراند و دندان هایش را روی هم سایید… یک مغازه ی نسبتا بزرگ فروش کتب درسی بود…

کیان دست های مشت شده اش را دید و دست روی بازویش گذاشت: باز که داری خودخوری میکنی… اروم…

دست کیان را پس زد و به تندی وارد مغازه داشت…

مرد میانسال و نسبتا چاقی، داشت برای مادر و دختری چندین کتاب قطور را توی پاکت زرد رنگی که تبلیغات انتشارات مهر و ماه را داشت جا میداد…

شایان خیره نگاهش کرد… نسبت به چند سال پیش که دیده بودش، شکسته تر شده بود و موهای شقیقه اش رو به سفیدی میزد…

مادر و دختر با کیسه های خریدشان از مغازه بیرون رفتند…

مرد کف دست هایش را به پیشخوان چسباند و رو به شایان و کیان با خوشرویی گفت: بفرمایید؟!

کیان قدمی به جلو برداشت و شایان در مغازه را بست و ورق فلزی ابی رنگ را که پشت در مغازه از زنجیر طلایی رنگی آویزان بود برگرداند تا عنوان ” بسته است” رو به بیرون باشد…

مرد ابروهایش را بالا انداخت و بلافاصله اخم کرد: چیکار میکنی اقا؟!

و از پشت پیشخوان بیرون آمد…

کیان جلو رفت و سینه به سینه اش ایستاد: بمون سر جات…

چشمهایش را ریز کرد… کیان زیادی برایش اشنا میزد…

کیان نیشخندی زد و گفت: به جا اوردین جناب ملکی؟!

صدایش را بالا برد: چی میگی آقا؟ بیا برو بذار من به کارم برسم… ازار داری؟!

شایان جلو رفت و با کف دست به سینه اش کوبید… ملکی قدمی عقب رفت و باز گفت: هووو… چته مرتیــ….

_ فامیلی احتشام برات اشنا نیست؟!

جمله توی دهانش ماسید… با تته پته پرسید: چ… چی؟!

اینبار کیان بود که حرف می زد: جاوید احتشام… می شناسی؟! چهار سال پیش، یه چهار پنج ماه کمتر، توی تصادف با یه کامیون، توی جاده ی چالوش فوت کرد… یا بهتر بگم… کشته شد… خسرو آریان چی؟! می شناسی؟!

حس می کرد هر لحظه ممکن است قبض روح شود… شایان را یادش نمی امد… ولی کیان را یکی دو باری سر خاک و یک بار هم موقع رضایت دادن دیده بود… فکر کرد چطور کیان را نشناخت؟! و لبخند متزلزلی زد: اقای احتشام؟! چرا از اول خودتون رو معرفی نکردین؟! بفرمایید… بفرمایید بشینید… خوش اومدین…

و پیشخوان را دور زد و چهار پایه ی فلزی را بیرون آورد…

شایان حرص زده و زیر لب فحش پدر و مادر داری نثارش کرد و بلافاصله پشت پیشخوان رفت…

تا ملکی به خودش بجنبد، شایان به قفسه های پشت سر کوبیدش و چند تایی کتاب روی زمین افتاد: مردک عوضی… تو چطور تونستی؟! خسرو چقدر بهت داد؟! یه میلیون؟! دو میلیون؟! صـــد میلیون؟

از ته دلش فریاد کشید: تو آدمی؟!

کیان مداخله کرد: شایان… شایــان بیا کنار…

زانوهای ملکی می لرزید… چیزی که چهار سال از ان ترسیده بود سرش امد: آقای احتشام… چی میگی شما؟!

شایان یقه اش را بیشتر توی مشت فشرد…

کیان دست روی شانه اش گذاشت و عقب کشیدش… سپس پرینت عکس هایی را که ساراناز از برگه ی رضایت و سند و قولنامه ی خانه و مغازه برایش فرستاده بود، روی پیشخوان پرت کرد… عکس های تصادف را هم روی کاغذ ها انداخت…

ملکی وا رفته بود و بدنش حس نداشت…

دهانش را چندین بار مثل ماهی باز و بسته کرد… پلک زد… به پیشانی خیس عرقش دست کشید و نهایتا نه خفه ای از میان از میان لب هایش بیرون پرید…

کیان به پیشخوان اشاره کرد: برای اینا چه توضیحی داری؟!

گوشه ی سبیلش را می جوید… با دیدن حس و حالش نیشخندی محو گوشه ی لب کیان نشست…

هر چه بیشتر می ترسید، بیشتر به نفع کیان بود…

شایان با خیزی جلو امد و باز هم کیان بود که جلویش را گرفت… به ارامی پلک زد و با حرکت لب هایش بی صدا گفت: بسپرش به من…

شایان با نارضایتی عقب کشید و کیان چرخید: تو میدونی مجازات این کاری که تو کردی چیه؟!

کم مانده بود به گریه بیفتد: اقای احتشام… تو رو قران… تو رو روح پدرت… به خدا قسم من بی تقصیرم… آقا خسرو… اون بود.. اون گفت… به قرآن…

_ انقدر قسم نخور عوضی…

صدای داد کیان بود…

کف دست هایش را روی صورتش فشرد و شانه هایش لرزید…

دو برادر با انزجار نگاهش میکردند… شایان ذاتا خشک و جدی بود… اما اگر هر کس دیگری جای ملکی بود، دل کیان را به رحم می آورد…

کیان برگه ها و عکس ها را از روی پیشخوان جمع کرد: اومدم اینجا که فقط بهت اطلاع داده باشم اگه پلیس اومد سراغت شوکه نشی… فعلا…

ناگهانی چرخید و هر دو دست کیان را توی دست گرفت: به خدا من بی تقصیرم…

با شدت دستش را پس کشید… مردک مثل نقل و نبات قسم دروغ می خورد…

عقب رفت و با سر اشاره زد: بریم شایان…

ملکی به سمتش هجوم برد: تو روخدا… نکن با من این کارو… من مجبور شدم… پسرم داشت جلوی چشمم پر پر می شد… باید عملش میکردم… خسرو خیلی بشتر از پول عمل پسرمو داد… ولی خدا تقاصشو بد تر ازم گرفت… دو سال پیش توی راه مدرسه پسرم تصادف کرد… بازم برام نموند… خدا منو زده… شما دیگه نزن…

کیان حس کرد چیزی توی دلش تکان میخورد.. چهره اش از ناراحتی جمع شد… با این حال با سر سختی گفت: منتظرم باش… خیلی زود بر می گردم…

روی زانوهایش فرود امد: اقای احتشام…

و هق هق مردانه اش توی فضای کوچک مغازه پیچید…

کیان سر خم کرد: هنوز مونده که گریه کنی… خودتو برای بد تر اینا آماده کن…

دستش را دور زانوهای کیان حلقه کرد: تو رو اواح خاک پدرت.. هر کاری بخوای برات میکنم…

چشمهای کیان برق زد… یک تای ابرویش را بالا فرستاد و با پیروزی زمزمه کرد: هر کاری؟؟!!

***

از کلانتری می آمدند…

اظهاراتشان را داده و پرونده ی جدیدی تشکیل داده بودند…

تا کامل شدن تحقیقات ملکی بازداشت بود و اردلان و خسرو را هم احضار می کردند…

سرهنگ یکی از آشناهای قدیمی پدرش در امده بود و اطمینان داره بود خودش شخصا پرونده را پیگیری میکند و همین الان ماموری برای اوردن خسرو و اردلان می فرستد…

جلوی خانه رسیدند و شایان سریع گفت: ماشینو نبر داخل…

کیان به سمتش سر چر خاند: طوری شده؟!

سر تکان داد که : نه… میخوام تا جایی برم… البته اگه ماشینو لازم نداری…

دستش را به طرف دستگیره برد: باشه… ولی زود برگرد…

و از ماشین پیاده شد…

شایان خودش را روی صندلی راننده کشید: تا دو ساعت دیگه بر می گردم…

کیان پنجه اش را روی شیشه ی نیمه باز گذاشت و خم شد: مواظب خودت باش…

ابروی شایان بالا رفت و ادامه میداد: یعنی… بهتره این روزا بیشتر مراقب خودمون باشیم… به خسرو اعتمادی نیست… با اونهمه آدم و اجیر کرده ای هم که داره بعید نیست تا حالا از همه چی با خبر شده باشه…

دست هایش را از ساعد روی فرمان گذاشت و به رو به رو خیره شد: حواسم هست… به مامان میگی؟!

صدای نفس عمیق کیان را شنید: واقعا نمیدونم… ولی بهتره خودم آروم آروم بهش بگم تا باز مثل جریان عکس ها خودش یهویی بفهمه…

با سر تایید کرد: خوبه… من میرم دیگه… فعلا…

کیان عقب کشید و راست ایستاد… شایان تک بوقی زد و راه افتاد و نگاه دلواپس کیان بدرقه ی راهش شد…

وارد مجتمع شد و همان لحظه صدای تک بوقِ رسیدن پیام آمد…

حینی که دکمه ی اسانسور را می فشرد پیام را باز کرد… تارا تلگرافی نوشته بود: پلیس اومده بود خسرو رو ببره . خونه نبود. مامان هم زودی زنگ زد بهش خبر داد. به نظرم عجله کردی کیان!

به شانس بدش لعنت فرستاد و وارد اسانسور شد… واقعا خسرو خوش شانس بود…

پیام تارا را بی جواب گذاشت و همزمان با باز شدن در های آسانسور، کلیدش را از جیب کاپشنش بیرون اورد…

هنور کفش به پا داشت که ترلان جلو دوید و هیجان زده گفت: داداش بیا اینو ببین…

کفش هایش را توی جا کفشی گذاشت و کاپشنش را آویزان کرد: علیک سلام…

به تندی سلام کرد و موبایل شایان را بالا گرفت و دو مرتبه تکرار کرد: اینو ببین… فک کنم شایان دوس دختر گرفته…

ابروهایش را بالا انداخت و صدای مواخذه گرانه ی سودی را شنید: ترلــااان…

دست پشت کمر ترلان گذاشت و وارد نشیمن شد: سلام مامان…

سودی لبخند زد… جوابش را داد و به پشت سر کیان نگاه کرد: شایان کو؟! با تو نبود مگه؟!

شانه بالا داد: ماشینو گرفت رفت یه دوری بزنه… میاد تا یکی دو ساعت دیگه… جغله بیا ببینم چی کشف کردی؟

ترلان هیجان زده روی دسته ی مبل تکی ای که کیان نشسته بود جا گرفت: اینو ببین…

ابرو بالا داد: گوشی شایانو کش رفتی؟!

تند گفت: نه به خداااا… جا گذاشته بود… بعد زنگ خورد من جواب دادم یه خانومه گفت الووووو… شایان جان نیستن؟؟!!… یعنی صداشو یه جوری می کشید که من که دخترم یه حالی…

اخم کیان را که دید لب گزید و جمله اش را ناتمام گذاشت…

اهمی کرد و با مکث اضافه کرد: این پیامم یک ساعتی قبل از اون تماس اومده بود براش… فک کنم همون دختره فرستاده…

سودی مداخله کرد: بابا چیکار دارین به کار بچه؟! میاد میبینه به گوشیش دست زدین عصبانی میشه ها… میشناسیدش که…

_ نه مامان از کجا میخواد بفهمه؟! فوقش پیامو حذف میکنم بعدشم فک میکنه پیام کلا نرسیده بهش…

و نیش چاک داد: نه داداش؟!

سودی سری به تاسف تکان داد و نگاهش را گرفت…

کیان کنجکاوانه موبایل را از میان انگشتان ترلان بیرون کشید و شستش را روی صفحه لغزاند: حالا چی فرستاده که اینطوری کف کردی تو؟!

و پیامی را که از جانب Neda.Z رسیده بود زیر لب خواند: شایان جان؟ کجایی؟ نیستی یکی دو روزه… نگرانتم عزیزم… یه خبر از خودت بده بهم!

ترلان با نیش باز نگاهش می کرد و کیان تنها به یک نام فکر می کرد… ندا زمانی…

این اسم بی هیچ دلیل خاصی توی ذهنش امده بود و نمی توانست بفهمد قبلا آن را کجا شنیده…

با حس نا شناخته ای، مکالمات قبلی شایان با Neda.Z را از نظر گذراند… همه ی تماس ها ردی از عزیزم و جانم از جانب ندا داشت…

تازه آن موقع بود که فهمید چرا این اسم تا این حد آشناست… ندا زمانی مدیر عامل و صاحب شرکت بهپوشی؟!

این نام را چندین بار از زبان شایان شنیده بود… همان ده-یازده ماه پیش که شایان با خبر استخدام شدنش توی شرکت معروفی مثل بهپوشی همه را متعجب کرده بود…

پیشانی اش را فشرد و باز نام ندا را زیر لب تکرار کرد… این ندا همان ندا بود؟!

ترلان هیجانزده پرسید: میشناسی دختره رو؟!

بی توجه به ترلان از جا بلند شد و صدای اعتراضش را در اورد: اِ… موبابلو کجا میبری؟!

سودی تشر زد: بسه دیگه خجالت بکش… ببر کیان اون موبایلو تا شر به پا نشده… پسر جوونه دیگه… همه دنیا رو پر کردی داداشت دوس دختر گرفته… ای بابا…

ترلان بق کرده از روی دسته ی مبل سر خورد و روی تشک نرم راحتی فرود امد…

کیان با همان لباس های بیرون پشت میز کامپیوتر نشست و تا بالا آمدن سیستم، روی میز ضرب گرفت…

نام ندا و شرکت بهپوشی را توی کادر جستجوی گوگل تایپ کرد و به محض امدن اطلاعات روی صفحه مخش سوت کشید…

ندای سی و یک ساله به شایان میگفت عزیزم؟! عکس ندا با کت و دامن خوش دوخت مشکی و روسری مشکی طلایی را از نظر گذراند… دو سال پیش به عضویت سازمان IFF به عنوان طراح فشن اسلامی در آمده بود و همین امر سبب معروفیتش شده بود…

حرص زده لپ تاپ را بست و روی صندلی چرخید… شایان داشت با زندگی اش چه کار می کرد؟! به چه قیمتی در آن شرکت کار گرفته بود؟!

نفهمید چقدر توی اتاق رژه رفت و با کلافگی موهایش را کشید که صدای در و متعاقبش سلام بلند شایان را شنید… به ساعت نگاه کرد… نیم ساعت از موعد دو ساعته ای که زمان داده بود زودتر رسیده بود… توی این یک ساعت و نیم میتوانست به ندا سر بزند؟!

دندان هایش را روی هم فشرد و موهایش را کشید… ندا تهران بود، شایان کرج… نمی شد… نمی توانست…

در روی پاشنه چرخید و شایان با دیدن قامت کیان که پشت به در ایستاده بود و هنوز لباس های بیرونش را به تن داشت ابرو بالا داد: سلام…

کیان نفس عمیقی کشید و چرخید: سلام… زود اومدی…

با خونسردی گفت: کارم زود تموم شد…

کیان سر تکان داد…

شایان به طرف کمد رفت و همان لحظه متوجه گوشی موبایلش روی میز کامپیوتر شد… توی کلانتری یادش امده بود موبایلش را روی کانتر جا گذاشته و حالا روی میز کامپیوتر شد؟!

کیان نگاه خیره اش را به موبایل دید و زمزمه کرد: تلفنت زنگ خورده و ترلان جواب داده…

و با لحن خاصی اضافه کرد: یه خانم با تو کار داشته…

شایان با خنده سری به طرفین تکان داد و کیان بی مقدمه پرسید: دوست دختر گرفتی؟!

تی شرت به دست چرخید و خنده اش را شلیکی رها کرد: چی؟!

کیان مصمم پرسید: اون خانمی که زنگ زده… دوست دخترت بوده؟!

تاکیدش روی کلمه ی خانم باعث بهت شایان شد…

لبخندش رفته رفته محو شد و اخمی روی پیشانی اش افتاد: به چی میخوای برسی کیان؟! بگو من جوابتو میدم…

بی حاشیه و مقدمه چینی گفت: تو با ندا زمانی… طراح مد و پوشاک… رییس شرکتی که توش کار میکنی رابطه داری؟!

خنده ی بلندی سر داد و کیان عصبی تر شد… غرید: جواب بده… این چیزیه که میخوام بهش برسم… اون زن به تو میگه عزیزم؟!

خنده اش ناگهانی قطع شد و یا پشت دو انگشت اشاره و وسط به سینه ی کیان زد: خانوادگی اینطوری هستین ها… ترلان گوشی منو جواب داده و بعد هم زیر و روش کرده… نه افرین… خوشم اومد…

تمسخر کلامش کیان را عصبی می کرد…

صدایش را بالا برد: مثل آدم جواب منو بده… باهاش رابطه داری؟!

صدای بلندش ترلان و سودی را تا آستانه ی در اتاق کشاند… کیان سوالش را تکرار کرد: با تو بودم… نشنیدی؟!

شایان تیز به ترلان نگاه کرد: باز توی کاری که بهت مربوط نیس دخالت کردی؟!

ترلان لب گزید…

کیان شانه اش را گرفت و به طرفش خودش برگرداند: شـــایــان…

عقب رفت و دست کیان از شانه اش پایین افتاد… دستش را با کلافگی توی هوا تکان داد: برو بابا حوصله داری؟!

فریاد زد: با اون زن رابطه داری یا نه؟!

شایان با خشم نگاهش کرد… جلوی سودی هم رعایت نمی کرد…

نگاه سودی گیج و پرسشگرانه بین دو برادر می چرخید: چی شده کیان؟!

کف دستش را بالا آورد: اجازه بده مامان… شایان بگو داری چه گندی میزنی یه زندگیت… به چه قیمتی توی اون شرکت کار گرفتی؟!

نفسش را از بینی بیرون داد و از کیان رو گرفت…

کیان مصر تکرار کرد: بین تو و اون زن چه ارتباطی هست شایان؟! هان؟! چرا بهت میگه عزیزم؟!

کلافه از بازخواست های مکرر کیان، صدا بلند کرد و از ته دل فریاد زد: زنمه بابا… زنـــمه… خیالتون راحت شد؟!

سودی هینی کشید… چیزی مثل برق از سرش رد شد و صورتش را سوزاند… با غضب به کیان و دستی که روی هوا مانده بود نگاه کرد و بلافاصله سیلی اش را جبران کرد…

ترلان جیغ کشید و یا خدایی گفت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x