رمان دلبر استاد پارت 22

4.8
(267)

 

زمان به سرعت میگذشت،
صبح نشده شب شده بود و حالا وقت اجرای نقشه بود.

نگاهی به دستمال های بیهوشی انداختم،
سیاوش قرار بود بره تو اتاقی که دوربین ها چک میشد و مسئول اونجا رو واسه چند ساعت بیهوش کنه و بعد هم اوضاع رو چک کنه و منم هم بی سر و صدا برمک تو اتاق دلبر و همون بلایی که سر مسئول دوربینا میومد و سر دلبر هم بیارم و بعد هم بدزدمش و وحید هم همین بیرون میموند.

همراه سیاوش از ماشین پیاده شدم و بی سر و صدا و تو خلوت نیمه شب از دیوار رفتیم بالا و وارد آسایشگاه شدیم.

سایلنت سایلنت قدم برمیداشتیم تا رسیدیم به سالن آسایشگاهی که حالا کسی توش نبود و از بعضی اتاق هاش صدای ناله دیوونه ها میومد و باعث استرس بی نهایتی میشد!
مسیرم از سیاوش جدا شد و راه افتادم به سمت اتاق دلبر،

با پولی که به یکی از نظافت چی های اینجا داده بودم همه چی و راجع به دلبر میدونستم و حالا هم بی سر درگمی رسیدم به اتاقش.

آروم در و باز کردم و رفتم تو،
به پهلو دراز کشیده بود و حتما خواب بود.

خودم و رسوندم بالا سرش اما انگار حس کرد که کسی بهش نزدیک شده که یهو چشم باز کردن و با دیدن من با ترس ‘هین’ ی کشید و خواست چیزی بگه که این فرصت و بهش ندادم و دستم و گذاشتم رو دهنش:

_هیس!
و با دست دیگم دستمال و آماده کردم و جای دستام و عوض کردم و دستمال رو روی دماغ و دهنش فشار دادم و طولی نکشید که چشم هاش بسته شد…

#دلبر

با نوازش دستی لای موهام چشم باز کردم.

دیدم تار بود و هنوز نمیدونستم کجام.
چند باری پشت سرهم پلک زدم تا ذهنم آپدیت شه و سر چرخوندم سمت آدمی که دستش تو موهام بود و با دیدن حامی، تموم تن و بدنم یخ کرد!

نشسته بود بالا سرم و موهام و نوازش میکرد که سرم و عقب کشیدم:
_من کجام؟

خیره تو چشمام لبخند حرص دراری زد:
_از دیشب تا الان که داره شب میشه خواب بودی
سوالم و تکرار کردم:

_من کجام؟
و نگاهمو تو اتاق بهم ریخته و درب و داغونی انداختم که یه پنجره کوچیک روبه بیرون داشت و حال و هواش طوری بود که حتی انگار داخل شهر هم نبودیم و همین باعث شد تا با ترس نفس های بلندم و بیرون بفرستم

حامی بی اینکه جواب سوالم و بده یه لیوان آب برام ریخت و گرفت سمتم:
_بخور گلوت تر شه

خیلی ترسیده بودم!
نشستم تو جام و لیوان آب و از دستش گرفتم،

تشنم بود و انگار مدتها بود آب نخورده بودم!
یه نفس لیوان و سرکشیدم، از کنارم بلند شد و رفت کنار اون پنجره،

چشم دوخت به بیرون و گفت:
_حالت بهتره؟

با کنایه جواب دادم:
_من و آوردی اینجا که حالم و بپرسی؟
و این حرفم واسه چرخیدن نیمرخ صورتش به سمتم، کافی بود:

_نه، اما خب بالاخره اونقدری هم بی ادب نیستم که بی سلام و احوالپرسی برم سر اصل مطلب!
حرفاش دلم و خالی میکرد اتفاقات دیشب و مرور کردم،
من تو آسایشگا بودم.

عصر که با دکتر حرف زدم تو اتاقم بودم و خیلی زود هم خوابیدم و بین خواب و بیداری حامی و دیدم و الان اینجا بودم، جایی که نمیدونستم کجاست!

کاملا چرخید سمتم:
_نگفتی بهتری؟
سری به نشونه ‘آره’ تکون دادم:
_خوبم
نگاهم کرد:

_خوبه!
دیگه تحمل این مسخره بازیاش و نداشتم که از رو زمین بلند شدم و رفتم سمت در:

_یادمه که دیشب دیدمت اما یادم نیست که چطور اومدم اینجا حالا هم دارم میرم دیگه مزاحمم نشو
اما دستم نرسیده به دستگیره در، زد زیر خنده:

_داری میری؟ به همین زودی؟
از حرفاش چیزی نمیفهمیدم، خواستم در و باز کنم اما نشد!
انگار قفل بود!
بازم تلاش کردم
باز نمیشد
این در لعنتی قفل بود
از باز شدن در که ناامید شدم نگاهم چرخید به سمت حامی،
با خنده زل زده بود بهم که با صدای بلندی گفتم:

_چه فکری تو سرته عوضی؟
اینکه ‘عوضی’ خطابش کرده بودم انگار بهش برخورد که لبخند رو لبش ماسید و اومد سمتم…

با اخمش داشت قورتم میداد،
ترس همه وجودم و گرفته بود.
بهم نزدیک و نزدیک تر شد

تکیه دادم به در و سعی کردم تموم زورم و بریزم تو دستام و هولش بدم به عقب اما نشد و برخورد دست هام به سینه هاش حتی باعث نشد تا حامی یه قدم عقب بره!

بغضم گرفته بود
نمیدونستم چی تو سرش میگذره اما میدونستم قصد اذیت کردنم و داره،
حالم هنوز کاملا خوب نشده بود و حالا حامی میخواست اذیتم کنه!

با صدای ضعیفی لب زدم:
_بذار برم
دست هام و از رو سینه هاش انداخت و خودش و چسبوند بهم و تو گوشم گفت:

_بذارم بری؟ تازه پیدات کردم!
مور مورم میشد که تو گوشم حرف میزد
سرم و کشیدم کنار و سعی کردم رو سری ای که افتاده بود رو شونه هام و بگیرم جلوی گوشام اما موفق نشدم چون دوتا دستم و گرفت و گذاشت بالای سرم و با یه دست نگهشون داشت،

زورم بهش نمیرسید و فقط بغضم تبدیل به گریه شده بود!
اشک میریختم و نگاهش میکردم:
_میخوای چه غلطی کنی حامی؟

جوابم و نداد و دست و آزادش و رسوند به پایین تنم و تو یه حرکت لباسی که تنم بود و بالا داد و با لذت تنم و دید زد و دست کشید رو پوستم که تموم تلاشم و واسه آزاد کردن دستام کردم،

گریه میکردم و تقلا و چقدر تلخ بود بی ثمر بودن کارهام!
وقتی دیدم کاری از دست هام برنمیاد،
شروع کردم با پا لگد زدن بهش اما مگه من حریف یه مرد میشدم؟

کلافش کردم،
لباسم و ول کرد و همین واسه افتادن لباس به روی تنم و کشیدن نفس عمیقی کافی بود اما این پایان ماجرا نبود!

حامی به قدری عصبی بود که تا به حال اینجوری ندیده بودمش،
هولم داد رو تشکی که چند دقیقه پیش روش بودم،

تموم تنم درد میکرد و بین گریه نفس نفس میزدم که داد زد:
_یادته چقدر دوستداشتم؟
چشماش کاسه خون بود،
ادامه داد:

_یادته آرزوی شب و روزم بودی؟
و فریاد وار گفت:
_یادته چقدر میخواستمت؟
بلیزش و از تنش در آورد:

_نه یادت نیست، چون تو یه آشغال بی چشم و رویی که تا اون مردتیکه شاهرخ و دیدی بدتر از هر وقتی باهام رفتار کردی و دلم و شکستی، حالا نوبت منه دلبر!

این بار دستش رفت سمت کمربندش، میخواست بازش کنه که نالیدم:
_حام… حامی من… نمیتونستم با تو ازدواج کنم، حامی…

بی توجه به حرفم بهم نزدیم شد و کمربندش و باز کرد،
درست بالای سرم بود
خم شد و موهام و از ریشه گرفت،

جیغی از درد کشیدم که با بی رحمی تمام سیلی ای تو گوشم زد و نشوندم جلوی پاهاش…

نفس هام به شمارش افتاده بودن،
با نگاه ترسناکش از اون بالا زل زده بود بهم و موهام همچنان تو دستش بود:
_داغ ازدواج با اون پسره رو میذارم رو دلت!

و دکمه شلوارش و باز کرد که دستام و گرفتم جلو صورتم تا چیزی نبینم و گفتم:
_من باهاش ازدواج نمیکنم، اصلا قرار نیست ما باهم ازدواج کنیم اون کجا من کجا من…
با سگک کمر زد رو دستام تا از رو صورتم بردارمشون،

انقدر دردم گرفت که نه تنها حرفم و یادم رفت، دست هامم از روی صورتم افتاد.
خیلی نامرد شده بود،
باورم نمیشد داشت باهام این کارارو میکرد!

نگاهی به دست های سرخ شدم انداختم، از درد داغ شده بودن، با این حال حامی این اجازه رو نداد تا کمی خودم و آروم کنم و موهام و محکم تر کشید و حالا سرم مقابل کمرش بود.

زیپ شلوارش و پایین کشید و با دست آزادش شلوارش و درآورد، چشمام و بستم

حاضر بودم بمیرم اما فکری که تو سرش بود عملی نشه، با دادی که زد شوکه شده لرزیدم:
_چشمات و باز کن حالا حالا ها باهات کار دارم

ناچار چشم باز کرد اما نگاهش نکردم،
صدام در نمیومد، آروم لب زدم:
_تو رو ارواح خاک بابام، عموت… ولم کن
عصبی از این قسمم موهام و ول کرد و همین باعث شد تا پخش شم رو زمین:

_خفه شو دلبر، به خاک همون عمویی که داری ازش میگی، زندگیم و میدادم برات اما شکستیم، حالام نوبت منه!
همینطور که میومد سمتم ادامه داد:
_حالام سخت نگیر که خیلی بهت سخت نگذره!

و دراز کشید کنارم و این بار میخواست شلوارم و از پام در بیاره که گفتم:

_میفهمی میخوای چیکار کنی؟
چشماش خمار شده بود، یه طرف شلوارم و کامل داد پایین که دستم و گذاشتم رو دستش:
_میخوای ازم انتقام بگیری؟
پوزخندی زد:

_نه پس، میخوام زن خونه و زندگیم با‌شی!
قبل از اینکه دستم و پس بزنه ‘باشه’ ای گفتم و ادامه دادم:
_خیلی خب، من و بکش!

دستش رو پام شل شد، ادامه دادم:
_من به مردن راضیم پسر عمو، اونطوری خیلی راحت با یه روح پاک میرم پیش بابام اما اگه الان باهام کاری کنی حتما بعدش خودم و میکشم و خلاص میشم با این تفاوت که روحم آزار دیده، باهام این کار و نکن حامی، تو روخدا!

با شل شدن دستش فکر میکردم از خر شیطون اومده پایین و به مرگم راضی میشه اما نه!
اومد روم و لباسم و بالا زد:

_حتی یه درصد هم برام مهم نیست که بمیری یا نمیری، من فقط میخوام دلم خنک شه، فقط میخوام انتقام دلم و بگیرم.

دیگه نایی نداشتم دیگه نمیدونستم چی بگم و عین یه تیکه گوشت فقط افتاده بودم رو زمین.

خودش و چسبوند بهم، تموم سنگینی تنش رو تنم بود، تو این لحظه ها حتی دیگه اشکی هم واسه ریختن نداشتم و چشمام خشک شده بودن!
بوسه ای به گردنم زد:

_دلم میخواست، بعد از عقد و خیلی عاشقانه تو بغلم باشی اما خودت نخواستی!
و وحشیانه لب هام و به دندون گرفت…

🍃🍃🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 267

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x