رمان دلبر استاد پارت 32

4.3
(97)

 

به حدی مظلوم شده بود که نگاهش جیگر آدم و کباب میکرد اما جیگر منی که گشنه بودم و نه!

نگاه مظلومانش و با چشم غره جواب دادم و غذاهارو برگردوندم سمت خودم و یه جوری خوردنم و ادامه دادم که حس میکردم شاهرخ ممکنه هر ثانیه از ضعف بیفته و غش کنه!

بلند بلند نفس میکشید و چیزی نمیگفت و منم تو عالم خودم سیر میکردم که بالاخره بعد از خوردن سه پرس غذا احساس سیری کردم و با شکمی که از صندلی تا میز جلو اومده بود، ولو شدم رو صندلی و لابه لای دوغ نوشیدم با دست اشاره ای به بخش کوچیکی از غذا ها که مونده بود کردم و گفتم:

_الان میتونی بخوریش!
با وجدانی راحت از این سخاوتمندی خواستم دوغم و سربکشم که صداش و شنیدم:
_بذار عقدت کنم نشونت میدم اونکه باید بخوره کیه!

جرعه اول دوغ نرسیده به گلوم، پرید گلوم و باعث شد تا حد خفگی سرفه بزنم و با چشمایی که خیس شده بود زل بزنم به شاهرخ، شاهرخی که داشت انتقام میگرفت و نگاه خبیثانش و بهم دوخته بود!

سریع یه لیوان آب برداشتم و سرکشیدم تا خودم و نجات بدم قبل از خفه شدن که صدای خنده شاهرخ به گوشم رسید:
_لازم نیست انقدر بترسی!
اوضاع گلوم که روبه راه شد بهش توپیدم:

_ترس؟ فقط دوغ پرید گلوم همین!
خنده هاش به یه لبخند گوشه لبی تبدیل شد:
_مشخصه!
و قبل از اینکه من چیزی بگم ادامه داد:
_مواظب حرف زدنت باش که خطری تهدیدت نکنه عزیزم!

داشت اذیتم میکرد که پوزخندی زدم:
_خطر؟ اونوقت این خطر چیه؟ کجاست؟
و با همون پوزخند منتظر نگاهش کردم که دوتا دستش و گذاشت رو میز و سرش و آورد نزدیک و با لحن خاصی جواب داد:
_اینجا نمیشه نشونت بدم!
و حالت نگاهش تغییر کرد که دقیقا مثل خودش ژست گرفتم و گفتم:
_چی گفتی؟
قشنگ فیس تو فیس بودیم که لب زد:
_اخبار و یه بار میگن!
لبام مثل یه خط صاف شده بود و به خونش تشنه بودم و در اندیشه جواب دادن بهش بودم که گارسون وقت نشناس کنارمون ظاهر شد:

_سری اول غذاها تموم شد؟
همزمان با شاهرخ عقب کشیدیم که گارسون با دیدن میز با ناباوری سری تکون داد:

_چه سرعت عملی!
و خودش حرف خودش و ادامه داد:
_الان میگم سری بعدی و بیارن!
و راه افتاد و رفت…

 

راه افتاد و رفت که با دقت وسایلای روی میز و چک کردم تا اگه چیزی مونده و باب میلمه حیف نشه که صدای شاهرخ باعث شد تا تمرکزم بهم بریزه:

_دلبر رحم کن!
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_به چی؟
با صدای ضعیفی جواب داد:
_به آبرومون!
این حرفش باعث شد تا سر بلند کنم و نگاهی به اطراف بندازم، هیچ میزی به شلوغی میز ما نبود و البته هیچ ظرفی خالی تر از ظرف هامون و البته نگاه اطرافیان هم خیره بهمون بود که یه کم خودم و جمع و جور کردم و با ناز و عشوه گفتم:

_من نمیخوام اصراف کنم وگرنه همچین گشنه ام نیستم!
با تمسخر سری به نشونه تایید تکون داد:
_آره بابا من میدونم!
اینکه داشت مسخرم میکرد کاملا تو چهرش مشهود بود که دست به سینه نشستم:

_اصلا من دیگه نمیخورم تا بهت ثابت شه واسه خاطر این شکم نبوده!
با چشمای ریز شده نگاهم کرد:
_حتما الانم اصلا سیر نشدی که این حرفارو میزنی؟!

چشمکی به شعور تعجب برانگیزش زدم:
_زدی تو خال!
چهرش گریون بود از دستم اما صدای خنده ازش در میشد که گفت:

_من اونهمه غذا سفارش دادم، چیکار کنم؟
حالت متفکرانه ای به خودم گرفتم:
_پولش زیاد شد؟
بدون پلک زدن فقط نگاهم کرد و خبری از جواب دادن نبود که ادامه دادم:
_اینا که واسه شما پولی نیست شاهرخ خان
و لبخند گول زننده ای بهش زدم که آقا بالاخره لب از لب باز کرد:

_همین الان داشتی از اصراف میگفتی
با صدای آروم خندیدم، البته مصنوعی و تابلو اما با این حال باید گندی که زده بودم و جبران میکردم چون دیگه روی دوباره غذا خوردن اونم تو همچین جای باکلاسی و نداشتم و از طرفی هم باید جلو شاهرخ موش نمیشدم!

خنده هام و قطع کردم و دستام و به نشونه رسیدن به راه حل، بهم کوبیدم:
_فهمیدم، غذاهارو میبریم خونه و فردا ناهار و شام میخوریمشون!
و دوباره لبخند نشوندم رو لبام که دستی تو ریش های قهوه ای رنگش که حالا بلند شده بود و البته جذابیتش و چندین برابر کرده بود کشید و از رو صندلی بلند شد:
_دنبالم بیا!
مطیع حرفش خودم و مرتب کردم و عین خانما پشت سرش راه افتادم و بعد از گرفتن غذا ها که چهار تا پلاستیک بزرگ و پر کرده بودن سرانجام از رستوران زدیم بیرون!

 

یکی از پلاستیک های غذا دست من بود و سه تای دیگش دست شاهرخ و کنار هم قدم برمیداشتیم واسه رسیدن به ماشین که گفتم:
_سنگینه یکیش و بده به من!
نگاه معنا داری بهم کرد:

_با اون دست قشنگت میخوای بگیریش؟
لب و لوچم آویزون شد و دست سالمم و که یکی از پلاستیکارو حمل میکرد بالا آوردم:
_نه با این یکی!
سرش و به نشونه رد حرفم تکون داد:
_نمیخواد، الان فقط یه دست سالم داری اونم میزنی ناقص میکنی داستان میشه!
با حرص جلوش وایسادم و پلاستیک دستم و گرفتم جلوش:

_پس زحمت اینم بکش!
برق از سرش پریده بود، شاید هرگز باور نمیکرد این حجم از تخس بودن منو، اما من تخس بودم و حالا هم که بهم فهمونده بود دوستم داره فقط خودم و براش لوس میکردم!
به هر بدبختی که بود پلاستیک و ازم گرفت،
به زور و دقیقا مثل پنگوعن راه میرفت و من کنارش پادشاهی میکردم تا رسیدیم به ماشین.
بیخیال ماشین و دور زدم تا سوار شم که عصبی گفت:
_اگه زحمتت نمیشه بیا سوییچ و از تو جیبم دربیار!
پوفی کشیدم:

_یعنی من دوباره برگردم تا اونور؟
یه نفس عمیقی کشید که صداش تو شلوغی خیابون به گوشم رسید و همین باعث شد تا غر زنان برم سمتش:
_حالا نمیشد خودت دربیاریش؟
هر دودستش و همزمان گرفت بالا:

_چرا میشد!
خندم گرفت از اینطور دیدنش اما خودش اصلا نمیخندید چون جای من نبود و نمیدید وقتی عصبی و کلافست چقدر دیدنیه!
همزمان با خندیدنم گفتم:
_کجاست سوییچت؟
با چشم اشاره ای به جیب شلوار پای چپش کرد:

_دست کن تو جیبم
بی هیچ حرفی دستم و بردم تو جیبش، شلوار کتان مشکی رنگش چسبیده بود به پاهای پر و البته کشیدش و همین باعث میشد تا دستم به زور بره تو جیبش:
_کو؟
سریع جواب داد:
_یه کم برو پایین تر
دستم و بیشتر بردم تو اما خبری از سوییچ نبود:

_یه کم فکر کن شاید اینجا نیست!
نوچی گفت:
_تو خوب نمیگردی وگرنه همونجاست!
خودم و زدم برق و تو تنگنای جیب شلوارش دستم و تند تند به اینور اونور تکون دادم از چپ به راست و از راست به چپ که یهو صدای نفس بلندش به گوشم رسید:

_بسه!
با تعجب سر بلند کردم، چشماش گرد شده بود و سیخ وایساده بود که گیج شدم و پرسیدم:
_خودت گفتی با دقت بگردم!
آب دهنش و با سر و صدا قورت داد:
_نه دیگه انقدر!

و سرش و چند باری به اطراف تکون داد، متوجه حرفاش نبودم حتما دلش نمیخواست شلوار مارکش آسیب ببینه، بیخیال عکس العمل های هضم نشدنیش رو ازش گرفتم تا جیب دیگش و بگردم که تازه فهمیدم قضیه از چه قراره و منظورم آقا چیه!

تو حال خودش نبود و انگار من خیلی بد دنبال سوییچ گشته بودم!
خجالت میکشیدم سرم و بلند کنم و بی هیچ حرکتی به زمین چشم دوخته بودم که گفت:

_اونیکی جیبم و بگرد!
دستم و آروم بردم تو جیبش و زیر چشمی نگاهی به شاهرخ انداختم، سرش و گرفته بود بالا و نگاهم نمیکرد و چقدر خوب بود که نگاهمون به هم قفل نمیشد چون اگه میشد من با وجود تموم این پررو بودن از خجالت پس میفتادیم!

 

با برخورد دستم به چیزی که انگار سوییچ بود، تو دستم گرفتمش و بالاخره ماجرای من و جیب های شاهرخ به پایان رسید!
در ماشین و باز کردم و طلبکارانه گفتم:
_یعنی تو واقعا حس نمیکنی سوییچ تو کدوم جیبته؟

در ماشین که باز شد، غذاهارو گذاشت عقب و دستای کباب شدش و نشونم داد:
_انقدر سنگین بودن که تموم بدنم بی حس شده، تو به بزرگیت ببخش!
سری به نشونه تاسف واسش تکون دادم که ادامه داد:
_برو بشین بریم!

از جام تکون نخوردم:
_تو که بدنت بی حسه، بذار من بشینم!
نیش خندی زد:
_بی حسه ولی نه اونقدر که به مردنم راضی شم!
و با خنده نگاهم کرد که اداش و درآوردم:
_رانندگی من خیلیم خوبه!

تند تند سرش و به بالا و پایین تکون داد:
_آره آخرین باری که ماشین بهت دادم ثابت کردی، تازه اونموقع جفت دست و جفت پاهاتم سالم بود الان که…
حرفش و قطع کردم:
_الان که نشستم پشت فرمون و رانندگی و یادت دادم میفهمی!

و بی توجه به عکس العملش قبل از اینکه دیر بشه نشستم پشت فرمون هرچند که ته دلم ترسیده بودم و از طرف دیگه این ماشین همون بنز خفن آقا بود و اگه یه آینش میشکست حتی فروختن کلیه هامم جبرانش نمیکرد!
ناباورانه نگاهم میکرد که در ماشین و بستم:

_نمیای من برم؟
دهن باز کرد تا چیزی بگه اما انگار از حرف زدن با من منصرف شد و نگاهش و به آسمون دوخت و نمیدونم داشت چی با خدا پچ پچ میکرد که دستم و گذاشتم رو بوق و همین باعث شد تا رعشه ای به تنش بیفته و درد و دلاش با خدا تموم بشه!
ماشین و دور زد و قبل از سوار شدن دوباره روبه آسمون گفت:

_خدایا بی نوبت لطفا، بی نوبت شفاش بده!
و با خنده همراه با دلهره ای سوار ماشین شد که ماشین و روشن کردم و راه افتادیم سمت خونه…

🍃🍃🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 97

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maryam.b
5 سال قبل

خدا وکیلی این رمان داره به فراموشی سپرده میشه
هیچکی سراغشو نمیگیره بعد یه هفته نویسنده جان رُخ بُنمای

ریحانه
پاسخ به  Maryam.b
5 سال قبل

واقعااا دیگه اصلا ارزش خوندن نداره از بس که دیر به دیر پارت میزارن و وقتی هم پارت میزارن خیلی کمه اینجوری داستان اصلا جلو نمیره

باران
پاسخ به  ریحانه
4 سال قبل

دقیقا

4 سال قبل

نویسنده جان فکر کنم دیگه چیزی ننویسی خیلی بهتره بعد از دو هفته دیگه رمان به کلی به فراموشی سپرده شده 🙁

Somina
4 سال قبل

پارت جدید نمیذارین؟الان ۲هفتس علاف این رمانم . اگه نمیخواین بزرین خوب بگین

ana
4 سال قبل

بابا تو رو خدا اگه دیگه قصد ندارین پارت بزارین بگین تا ما هم علاف نشیم 😑

marjan
4 سال قبل

سلام ادمین اقا
یادت ی رمان بود اسمش دلبر استاد بود میزاشتی بنظرت چن وقته نذاشتی؟؟؟
حداقل ی alt وسط کارت بده میگن واسه سلامتی خوبه بیااینجا سر بزن راه دوری نمیره

marjan
پاسخ به  ghader ranjbar
4 سال قبل

مرسی ادمین خان
خب زودتر میگفتی اینو بچا ایقد سوال میپرسن جواب نمیدی بهشون برمیخوره

4 سال قبل

بابا به تو هم میگن نویسنده 😏
اگه نمیخوای دیگه رمان رو ادامه بدی بگو که این همه ادم علافت نشن

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x