رمان دلبر استاد پارت 63

4.3
(39)

 

با خنده ادامه داد:
_یه وقتم این توله سگت یه چیزیش میشه من میمونم و هند جگرخوار شاهرخ توتونچی!
حرفاش حسابی به خنده انداخته بودم که با مشت کوبیدم به بازوش:
_بیا تو تا نزدم نکشتمت
چشماش گرد شد:
_قدیما میگفتن فرار کن تا دستم به خونت آلوده نشده!
کشوندمش تو اتاق:
_خب دیگه زمونه عوض شده
نشست رو زمین و به تخت تکیه داد:
_خوبی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم و روبه روش نشستم:
_خیلی خوبم…انقدر خوب که میترسم نکنه یهو چشم باز کنم ببینم همه اینا یه خوابه یه رویاست که قراره خیلی زود تموم شه
از خنده پوکید:

_آره فیلم هندیه
چپ چپ نگاهش کردم:
_یعنی نوشابه خانواده داره ولی تو نداری…بی ادب بی فرهنگ!
ادام و دراورد و بعد دکمه های مانتوش و باز کرد:
_استاد ما و شوهر شما که قرار نیست مزاحممون بشه؟

با خیال آسوده جواب دادم:
_گفتم که قراره از اینجا بریم شاهرخم یه خونه گرفته وایساده بالاسر کارگرا که زودتر وسایل و بچینن و مثلا من و سوپرایز کنه
لب و لوچش آویزون شد:

_خدا شانس بده
پوفی کشیدم دیگه نمیدونستم در جواب این مسخره بازیاش چی باید بگم که انگار چیزی یادش اومد و با هول گفت:
_راستی زن عموت بهم زنگ زد نگرانت بود میخواست ببینتت
آهانی گفتم:
_فردا میرم دیدنش از نگرانی درش میارم
خبر بعدی رو داد:

_واسه تو نگران بود و واسه پسرش خوشحال انگار عفو بهش خورده و قراره تا 6 ماه دیگه بیاد بیرون
لبخندی زدم:
_چقدر همه چی داره زود میگذره…

اوهومی گفت:
_چشم روهم بذاری رفتی زایشگاه جهت زاییدن
دوباره داشت فوبیای ترس از زایمانم و بیدار میکرد که چندتا فحش جانانه نثارش کردم و گفتم:
_لعنتی من آوردمت اینجا که یه کم از تنهایی در بیام نه اینکه بترسونیم!
چپ چپ نگاهم کرد:
_مگه من اسباب بازی توعم؟

نفسم و فوت کردم تو صورتش:
_کی قراره توآدم بشی؟
شونه ای بالاانداخت:
_من آدم شم تو تنها میمونی دلبرم!

#شاهرخ

نگاهی به سرتا سر خونه انداختم خونه دوبلکس و نسبتا بزرگی که جون مداد واسه زندگی کردن!
تموم وسایل و با سلیقه خودم گرفته بودم و از هرچیزی بهترینش و خریده بودم فط واسه یه لحظه دیدن لبخند دلبر!

سالن 100 متری پایین با سه دست مبل به رنگ های طوسی و صورتی و کرم و فرشهایی از جنس ابریشم که ترکیبی از هر سه رنگ بود دکور شیکی به خونه داده بود،
لوسترهای جمع و جور اما چشم نواز و تابلوها و عکسهای خودمون که هول هولکی آمادشون کرده بودم کاغذ دیواری طرح آجری با رنگ روشن دیوار هارو جون بخشیده بود و طبقه بالا هم یه کم تا آماده شدن فاصله داشت!

از پله های شیشه ای چوبی وسط سالن بالا رفتم،
سالن جمع و جور بالا با دورهمی سرخابی رنگ و تلویزیونی که درست روبه روش بود جون میداد واسه شبهای بی خوابی!
جلو تر رفتم ذوقم واسه دیدن اتاق بچه ای که نمیدونستم دختره یا پسر بیشتر از هرچیزی بود
در اتاق و که باز کردم دکور سفید و نقره ای خوشگلش قلبم و لرزوند دلم میخواست هرچی زودتر این کمدا پر شه از لباس و اسباب بازی و فضای اتاق مملو شه از صدای خنده و گریه دلنواز تو راهیمون!

غرق همین فکر و خیال صدای یکی از کارگرارو از پشت سر شنیدم:
_کار اتاق خواب هم تموم شده فقط مونده جابه جایی دکورهای سالن این طبقه که اگه اجازه بدید میذاریمش واسه فرداشب
سری به نشونه تایید تکون دادم:

_خیلی خب خسته نباشید
تشکری کرد و خیلی طول نکشید که خونه خالی از کارگرا شد.
تو سکوت مطلق خونه قدم برداشتم و جلوی در اتاق خواب ایستادم دیگه قرار نبود دلبر حتی یک شب با ناراحتی سر رو بالشت بذاره،
دیگه نمیذاشتم دلش از چیزی بگیره!

با به صدا دراومدن زنگ گوشیم به خودم اومدم،
فرهاد بود رفیق هوشیار این روزهام کسی که دلبر و ترغیب کرده بود به طلاق تا من به خودم بیام!
جواب دادم:
_دیگه چه نقشه ای داری واسه من؟
با خنده جواب داد:
_فعلا که پیگیر نقشه اولم…

و با مکث ادامه داد:
_چند ساعتیه که دنبال این دخترم اگه بدونی الان با کیه و کجاست!
متعجب گفتم:
_چیشده؟
نفس عمیقی کشید:

_هرچی از من شانس آوردی از رفقای دیگت نیاوردی
صبرم سررسیده بود که گفتم:
_میگی چیشده یا نه فرهاد؟
جواب داد:

_هلن الان در حال شام خوردنه اونم با کی؟
سریع گفتم:
_کی؟
_یزدان!

سکوت کردم…
هلنی که یزدان و یه اشغال هوسباز میدونست که بااومدن زنای جدیدش دیگه از هلن خوشش نمیومد و مدت صیغشم باهاش تموم شده بود حالا چرا باید تو ایران با یزدان واسه شام میرفت بیرون؟

سکوتم که طولانی شد فرهاد ادامه داد:
_نمیدونی چه بگو بخندی هم راه انداختن…مگه تو نگفتی یزدان اصلا ایران نیست؟
اوهومی گفتم:
_سر در نمیارم چی داره میگذره!
جواب داد:

_الآن آدرس و برات میفرستم سریع بیا اینجا هم خودت میبینی و هم بایدحرف بزنیم
و بعد گوشی و قطع کرد…

با عجله سوار ماشین شدم باید سر درمیاوردم که هلن واقعا کیه؟
یزدان چرا ایرانه و اگه با هلن خوبه چرا هلن پیله کرده به من؟
داشتم خود خوری میکردم از هجوم سوالای بی جواب توی ذهنم…
بعد از گذشت 20 دقیقه بالاخره رسیدم به رستورانی که فرهاد آدرسش و برام فرستاده بود اما همینکه خواستم پیاده بشم هلن دست تو دست با یزدان از رستوران اومد بیرون و همزمان در ماشین باز شد و قرهاد نشست تو ماشین:
_با احتیاط برو دنبالشون!

پرسیدم:
_نمیفهمم یزدان…
فرهاد حرفم و برید:

_فعلا فقط برو دنبالشون
سوار ماشین شدن و راه افتادن
با فاصله پشت سرشون راه افتادیم که فرهاد گفت:

_من مطمئنم یه کاسه ای زیر نیم کاسست
تموم مدت زیر نظرشون داشتم از وقتی که باهم از یه خونه بیرون اومدن یه شام عاشقانه خوردن تا الان که احتمالا دارن برمیگردن خونه
دستی تو ریشام کشیدم:

_گیج شدم…این دختر که شده کابوس روز و شب من داره خودش و به هر دری میزنه که زن پنهونی من باشه و حالا با یزدانه
فرهاد پوزخندی زد:
_اون گفت و توهم باور کردی!
سرم و تکیه دادم به صندلی:
_اگه یزدان واسه چیزی دندون تیز کرده باشه میکشمش!

فرهاد سعی داشت آرومم کنه:
_قرار نیست یزدان برسه به فکری که توسرشه حالا هرچی که میخواد باشه
تو اوج بدحالیم لبخندی بهش زدم:
_بازم قراره کار پرریسک کنی؟

خنده آرومی کرد:
_آخرین ریسکی که کردم خوب جواب داد امیدوارم اینیکیم جواب بده!
نگاه گذرایی بهش کردم:
_اگه دلبر پاش و میکرد تو یه کفش که طلاق بگیره چی؟
نوچی گفت:

_اون تلقین میکرد که دوستنداره که ازت متنفره ولی تو دلش از این خبرا نبود…من چندبار باهاش حرف زدم اون زن دلش شکسته بود،تو غرورش و شکسته بودی اونم بخاطر 4تا حرف که اگه یه کم بهشون فکر میکردی میفهمیدی حقیقت نداره…
آه پرافسوسی کشیدم:
_من فقط حرفای بابا و مامان و باور کردم چه میدونستم برای اونا کاری نداره بازی کردن با زندگیم…

🍃🍃🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان یاسمن

خلاصه: این رمان حکایت دختری است که بعد از کشف حقیقت زندگی اش به ایران باز می گردد و در خانه ی عمه اش…
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دختری که آهنگ امید مینوازد💙
4 سال قبل

هر بار دوخط از سر وتهش بزنید تهش هیچی میشه😐

رزالین😑🖤

فدایت😐🙌🏾💋

دختری که آهنگ امید مینوازد💙
پاسخ به  رزالین😑🖤
4 سال قبل

🌸💙

zahra
4 سال قبل

زودتر پارت هارو بذارید لطفااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

۰۰۰۰۰
4 سال قبل

اولین نفر 😂

4 سال قبل

عالی بود

نفس
4 سال قبل

عالی بود.ممنون که به خواننده هاتون اجتزام میزارید و به موقع پارت میزارید.این خیییییلیییی با ارزشه

فرى
4 سال قبل

حتما تا برن خوب بشن دلبر مى فهمه شاهرخ با هلن رابطه داشته قهر مى کنه
دوباره راضى مى شه اشتى مى کنن یه مدتم با نقشه هلن و یزدان سرکله مى زنن
مامان شاهرخ هم وقتى مى فهمه هلن کیه به دلبر راضى مى شه کمکشون مى کنه
پیش بینى من 😅

Fati
4 سال قبل

بالاخره بعد از هفته ای انتظار بالاخره پارت جدید رسید لطفاً پارت بعدیرم زود تر بذارید🙏🙏🙏

Ema
پاسخ به  Fati
4 سال قبل

یه هفته گذشته و هنوز پارتی ندیدیم واقعا از نویسنده کمال تشکر رو دارم

bahar
4 سال قبل

چقدر زیاددد

ریحانه
4 سال قبل

😏

Saba
4 سال قبل

رمان قشنگیه ولی رفته به رفته داره چرت تر میشه
من خودم به شخصه عاشق جلد اولشم…جلد اولش عالی بود!

علی
4 سال قبل

ادامه پارت۶۳ رو لطفا بذارین

دختری که آهنگ امید مینوازد💙
4 سال قبل

شاید این جمعه بیاید😑بابا یک هفته شد خب بذارید پارت جدیداااااااااااا

دسته‌ها

15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x