نام رمان :زيتون
نویسنده : beste
ژانر : عاشقانه ، اجتماعی
…هواپيما کمي خلوت شده بود…ساعت مچيم رو نگاه کردم.. ساعت به وقت تهران بايد3 صبح مي بود…توجهم به هم همه اطرفم جلب شد…مردم عجله داشتن پياده شن…به کجا چنين شتابان..خندم گرفت…بلند شدم…شال دور گردنم رو روي سرم گذاشتم…کيف دستيم رو از باگاژ بالاي سرم برداشتم..يقه پوست پالتوم رو بالا کشيدم..لکه کوچکي رو لبه جيبش بود…سفيد بود ديگه هميشه امکان به وجود آمدنش بود…با دستمال مرطوب توي دستم به جونش افتادم…. به سمت در خروجي حرکت کردم…به مهمانداران هواپيما نگاه کردم با اوون لبخند مصنوعي..خوب هميشه به نظرم مصنوعي بود…يادش به خير بهم گفتن..برو …دنبالش مهماندار شو…گفتم دوست ندارم 3 صبح با اوون رژ لباي قرمز مسخره وايسم به مردم لبخند بزنم…کيفم رو توي دستم جا به جا کردم…
به انگليس گفت خوش آمديد با سر جوابش رو دادم…پام رو از در بيرون گذاشتم..حالت تهوع به سراغم اومد…بوي سوخت هواپيما وقتي ناشتا بودم هميشه حالم رو به هم ميزد..يادش بخير اگه بوسه ( buse) اينجا بود مي گفت خوب غذات رو مي خوردي…غذاهاي هواپيما هم به همين اندازه حالم رو بهم مي زد….از پله ها پياده شدم..کمي لرز کردم..باد سرد دي ماه…کمر بند پالتوم رو محکم کردم..پام رو به سالن ورودي گذاشتم…خوب اين هم وطن..چه حسي بايد داشته باشم بعد از حدود 9 سال…اشک توي چشمام جمع بشه…بشينم خاک وطن رو ببوسم..پوزخندي زدم…هيچ احساسي نداشتم…
صداي لوس زني تو سالن پيچيد…پرواز شماره 457 ..هواپيمايي ترکيه..از استانبول به زمين نشست…البته من حدس زدم اين رو گفته باشه..چون امکان نداشت با ميزاني که اين خانوم محترم دهنش رو کج مي کرد بفهمي چي ميگه..
به غلطک زل زدم تا چمدونم رو پيدا کنم…هاکان ( hakan) ازم پرسيده بود نمي ترسي داري بر مي گردي؟
گفتم : بر نمي گردم 4 ماه بعد بر مي گردم همين جا…
_اگه ببيننت؟
به چشماي نگران قهوه ايش نگاه کردم : تهران روستا نيست..10 ميليون آدم توش زندگي مي کنه…9 سال گذشته من ديگه يه دختر بچه بي پناه 19 ساله نيستم…
چمدون قرمز رنگم رو ديدم…سنگين بود…دسته اش رو بالا کشيدم و دنباله خودم کشيدم… به گيت چک پاسپورت رسيدم…روسريم رو جلو کشيدم…وطن..وطن..
دو تا خانواده پشت سرم عجيب شلوغ مي کردن…بلند بلند از تفريحاتشون توي استانبول صحبت مي کردن..از خيابون استقلال..
پشت ميزهاي کوتاهه يه کافه تو بي اوغلي ( bey oglu) نشستيم.. ساعت 12 شبه صندلي هامون بيرون کافه استوواطراف شلوغه…صداي موسيقي بلندي از هر جا مياد که با هم قاطي مي شه….بوسه سرش رو رو شونه دوست پسر جديدش گذاشته..مو هاش کوتاهه قرمزش کرده..تو دماغش حلقه داره..مسته..داره ترانه زير لبش زمزمه مي کنه…
دنيز : بليط برگشتت رو اپن گرفتم…رسيدي برو هتل برات رزرو کرديم اسمش يه چيزيه به فارسي که..
_منشيت گفت..اوين..
_آهان آره همون…فردا ش مي ري شرکتش خودتو معرفي مي کني…قراره براي اين 4 ماه يه آپارتمان در اختيارت بزارن…
بوسه : چه با کلاس…
دنيز ( deniz) : وظيفشونه دارم يکي از بهترين مهندساي معماره يکي از بزرگترين شرکتاي ساختمان سازي ترکيه رو براش مي فرستم…
لبخند ميزنم…چه قدر براي رسيدن به اين جمله تلاش کرده بودم…
هاکان : بايد بيان دنبالش…اون وقت شب..
به چشماي دلخورش نگاه مي کنم گونش رو مي بوسم… : نترس با تاکسي مي رم..
_مجبور نيستي ..به پولش احتياجي نداري..
_دارم هاکان…
_اگه فقط اجازه مي دادي..
_من به تو خيلي بيشتر از اين حرفا مديونم…
پاسپورتم رو جلوي مرد بد اخلاقي گذاشتم…که پشت شيشه نشسته : به عکسم نگاه کرد…مهر ورود رو زد…
با انگليسي بد لهجه اي گفت..خوش آمديد …
حوصله نداشتم.. به ترکي جواب دادم……به مردمي نگاه کردم…. بعضي با دسته گل..بعضي با لبخند…بعضي در بغل هم با گريه…خوب کسي دنبال من نيومده…خنده ام گرفت….انتظاراتت رو برم…
مي خوام هرچه سريعتر اين فضا رو ترک کنم…خيلي خيلي بهم اضطراب مي ده…شبي که داشتم مي رفتم رو به يادم مياره…پشتم مي لرزه..
دستکش هاي چرميم رو دستم کردم…به سمت تاکسي رفتم… : آقا مي خوام برم هتل اوين…
_بفرما خواهر من…
از اين کلمه متنفرم…خواهر…پشتش چه چيزايي که نخوابيده…
چمدونم رو صندوق عقب گذاشت.. سوار شد…آينه اش رو تنظيم کرد و الهي به اميد تو گفت..
ضبطش روشن بود..آهنگي از هايده بود …
تو اوون شب جهنمي آهنگ هم بود؟..درست يادم نمي ياد…همه چيز پشت مه …فقط مي دونم بعد از اوون ديگه هيچ وقت داريوش گوش نکردم…
_خانوم خيلي وقته ايران نبوديد..
دوست ندارم حرف بزنم : 9 ساله..
_فضولي نباشه …کجا زندگي مي کنيد…
_استانبول..
_جدي؟؟؟ واي من عاشق ماحسونم…الان براتون يکي از آهنگاشو مي زارم…
_نيازي نيست..
به حرفم توجهي نکرد دنباله آهنگ گشت..
_ديديدش..
_کي يو؟
_ماحسونو ديگه…
مي خندم…چرا بايد ديده باشمش… : خير نديدم…
صداي يکي از خز ترين آهنگاي ماحسون پيچيد..
_خيلي با حاله نه؟
بله اي با حرص گفتم…
شيشه رو کمي پايين مي کشم..بوي بنزين با بوي خوش بو کننده ماشين دلم رو بهم ميزنه.. دلم آشوبه…چه قدر طول کشيده بود که اين استرس هميشگي از بين بره دوباره برگشت…
راننده مسلسل وار داره از داداشش که رفته بوده ترکيه تا غير قانوني از اوون جا بره اروپا حرف ميزنه…رو روانمه…
به محض رسيدن به هتل بايد به هاکان زنگ بزنم..مي دونم الان تو حياط خونه سفيدشون نشسته..حياطي که وقتي از لبه باغچه اش پاهات رو آويزون مي کني درياي مرمرست…
دلم تنگ مي شه…دنيز گفت بليط برگشتم اپنه…يعني انقدر اپن هست که همين الان برگردم با پروازي که اومدم بر گردم استانبول..
آبروي دنيز ميره…به هتل رسيديم….شانس آوردم کمي پول ايراني تو فرودگاه آتا تورک از يه توريست ايراني خريدم..هر چند مطمئم سرم کلاه رفت..پول راننده رو پرداختم…
وارد هتل شدم..همه جا بوي تميزي مي داد..به پذيرش نزديک شدم…مرد حوان خوش قيافه ايه نگاهي به لباسام کرد…دستکشم رو از دستم در آوردم..پاسپورتم رو از کيفم بيرون آوردم و جلوش گذاشتم…نگاهي به پاسپورت سبزم انداخت و با انگليسي سليسي بهم خوش آمد گفت و فرمي رو داد تا پر کنم…من هم انگليسي جواب دادم..فارسي حرف مي زدم که چي بشه…که کنجکاو تر بشه..
کارت رو به سمتم دراز کرد…پادوي هتل با من تا طبقه 5 اومد..انعام رو بهش دادم…به سوئيت لوکسم نگاه کردم..تو دلم از دنيز به خاطر دست و دلبازيش تشکر کردم…خسته ام خيلي خسته…[/B]
با سومين بوق صداي منتظرش تو گوشي پيچيد… : الو ..
_الو … هاکان…
_سلام ….پس رسيدي هتل؟!!!
_اي بابا تو چرا انقدر نگراني پسر..اينجا وطنه من…
پوزخند زد…
خودم هم به اين توجيه خنديدم…
_برو بخواب هاکان…
از پشت سرش صداي دريا مياومد….دلم پر مي کشيد براي اوون تاب تو حياط که وقتي روش نشستي و بالا ميري احساس مي کني مي توني دريا رو بغل کني..
_دنيز نبايد اين لقمه رو برات مي گرفت..
_من تنها مهندسشم که فارسي مي دونه…اين پروژه براي شرکت خيلي مهمه…نه از لحاظ مالي بيشتر پرستيژي و مطرح شدن تو بازار ايران..
_نمي دونم..کلافه ام..خيلي مراقب خودت باش…
ازم قول گرفت به محض اين که خط خريدم و اين که تو هر آپارتماني ساکن شدم بهش خبر بدم…
خوابيدم يا نخوابيدم.؟؟..بلند شدم ….ساعت رو نگاه کردم ساعت 8..خوب فکر مي کنم دو ساعت خوابيدم…تو خواب و بيداري فقط اوون زير زمين نمور به يادم ميومد …. بوي ترشي تو بينيم بود…دوش آب رو باز کردم حرکت آب داغ از پشتم حس ما سا ژ مي داد بهم…حوله ام رو پوشيدم بيرون اومدم..جلوي آينه نشستم..برس به دست به خودم توي آينه نگاه کردم..
موهام قهوه اي شکلاتي بو د با تن قرمز…دقيق يادم نمي يومد رنگ اصليش چي بود… هرچند مهم هم نيست..برس رو روش کشيدم به نرمي حرکت کرد…ماهانه قيمت نسبتا گزافي خرج کرم ها و لوسيون هام مي کردم… تو 7 سال کم کم اينا رو ياد گرفته بودم…
بوسه و سميرا هميشه معترض بودن به خرجي که براي خريدن لباس هاي مارکدار و زيور آلات مي کردم…
بلند شدم مو هام رو خشک کردم…آرايش مختصري کردم ساعت 10 بايد تو شرکت مي بودم..
آدرس رو دوباره چک کردم..زعفرانيه…خوب خيلي هم دور نبود….
پالتو چرم مات قهوه اي پوشيدم..با بوت هاي مخمل بلند تا بالاي زانو به رنگ سبز..جوراب شلواري قهوه اي..ديگه احتياجي به شلوار نبود… با عطر اهدايي دنيز دوش گرفتم..يادم داده بودن که عطر در حقيقت امضاي آدمه..
سوار آسانسور شدم… يکي از کاراي مورد علاقه ام از چايکوفسکي..
….لابي….باز هم يه صداي لوس و کشدار…
کيف لب تابم رو تو دستم جا به جا کردم…
به سمت پذيرش رفتم…نوبت عوض شده بود..دختر جوان با مزه و کوتاه قدي ايستاده بود…
بدون حرف کارت ورودي در اتاقم رو به دستش دادم… پرسيد : اتاق تميز شه؟
_بله..لطفا برام آژانس بگيريد
به پسر گيس بلند راننده آژانس نگاه کردم..پرايد طوسي رنگش از تميزي برق مي زد…سوار شدم..يه ادکلن تند مردانه…لاي شيشه رو باز کردم…فرمون ماشين اندازه پيش دستي بود..کلي چيز ميز از آينه جلو آويزون بود..
با صدايي شبيه به فرياد و چيزي شبيه به انگليسي سعي داشت ازم بپرسه کجا ميرم..
به فرض که خارجيم..کر که ديگه نيستم…
_ خيابونه زعفرانيه لطفا…
با تعجب تو آينه نگاهم مي کنه…مي دونم داره به اين اخم دوخته شده يه صورتم نگه مي کنه…
_ايراني هستيد؟
_بله…بله ام جاي هر گونه بحث رو گرفت…
به اطراف نگاه مي کردم..خو شحالم قرار نيست از اوون محله رد بشم…..
مهساي گلم رو يادم مي ياد با اوون صور ت گرد بامزه و اوون لاکاي جيغ قرمز رنگ..به دستام نگاه کردم..لاک قهوهاي سوخته…
صداي فريادي تو ذهنم مي پيچه …و صداي شکستن چند تا شيشه و بوي تند لاک…فراره من به سمت در و قايم شدن پشتش…
صداي مشتش به در : …بي آبرو…حالا تو ماه محرم واسه من لاک مي زني…
سرم رو تکون مي دم..احساس مي کنم اين کار خاطراتم رو پاک مي کنه…
_خوب خانوم اينم زعفرانيه..
کارت رو جلو چشمش گرفتم…..تا بقيه آدرس رو هم بره..
جلوي ساختمون لوکسي ايستاد…يه ساختمون ويلايي خوشگل و مدرن با يه تابلو بزرگ شرکت مهندسي پويا سازه..
خوب خودشه به ساعتم نگاه کردم 10..به موقع رسيدم…
پيرمرد مو سفيدي جلو در نشسته بود و با لهجه با مزه گيلاني ازم پرسيد : گل دخترم کجا؟…
…دخترم…دخترم…اين اصطلاح رو چند وقت بود نشنيده بودم…
_با جناب آقاي برديا سروش کار داشتم…
_رئيس رو مي فرماييد…بفرما داخل…بعد از پله ها سمت چپ…
اما با دستش سمت راست رو نشون داد…ترجيح دادم دستش رو جدي بگيرم..
از حياط جالبي که توش پر بود از آثار مدرني که چيزي بين آکسسوار و صندلي بودن رد شدم…پله ها رو بالا رفتم..
طبق روال تمام اين جور شرکتا…منشي دختر مو بور بي خيالي بود که شديدا هم تو جو کاره اي بودن فرو رفته بود…
با صداي تو دماغي که مطمئنم حاصله عمل بد دماغش بود : امرتون..
برگه معرفي نامه ام به زبان انگليسي رو که مهر شرکت رو داشت و عکس منم بالاش بود بي حرف به سمتش گرفتم…
شروع کرد به خوندن..
بوسه با اوون دوربينش جلوم ايستاده هي فلاش مي زنه..
_کورم کردي بوسه…بگير تموت شه بره ديگه..
_آخه عادت ندارم ازت عکس پرسنلي بگيرم…دلم عکساي خودمون رو مي خواد…
از هپروت خارج شدم…منشي داشت به هم توضيح مي داد که بايد چند لحظه صبر کنم تا مهمون آقاي دکتر برن..
رو مبل با مزه اي که تو سالن بود نشستم..ساعت 10/10 خوب بي ادبي جناب مهندس رو مي رسونه…بلند شم برم.؟.
قيافه عصبي دنيز جلوي چشمم اومد…
تو حياط خونه هاکان داريم ماهي کباب مي کنيم…بوي ماهي با بوي دريا قاطي شده…هاکان پشت منقل با بهروز شوهر سميرا دارن بلند بلند مي خندن..
دورم يه شنل قرمز پيچيدم داريم با دنيز راکي مي خوريم…سيگارم رو در ميارم…دنيز ..بلند مي شه فندک در مياره… جنتل منه..به شدت بلده چي کار کنه.. : خوب بلدي با دخترا چه طور رفتار کنيا..
از اوون خنده هاي نابش مي کنه…سميرا بلند مي شه مي ره پيشه شوهرش…
_حواست باشه…برديا خيلي دون ژوانه…خيلي جذاب و بلده چه طور با دخترا حرف بزنه..تو کار بي نهايت جديه …اما غير قابل توصيف دختر بازه..من پيشش هيچم…تو لقمه باب طبعشي..
دود سيگارم رو مي دم بيرون : من لقمه هيچ کس نيستم دنيز..
_اوون که بله…
_خانوم… خانوم..
با صداي منشي پرت مي شم بيرون از خاطراتم…
_دکتر منتظرتونن..
لهجه لوس انگليسيش رو دوست دارم..بهم لبخند مي زنه..با سر جوابش رو مي دم…
منشي جلوتر از من معرفي نامه ام رو رو ميزش گذاشت… اتاقش خيلي شيک و مدرن..همه چيز سفيد خالص بود …چه قدر نگهداريش تو شهري مثل تهران بايد سخت باشه…
پشت ميزش نبود سمت راست اتاق روي مبل چرمي سفيد پشت يه ميز پذيرايي پاش رو رو پاش انداخته بود و داشت برگه من رو مطالعه مي کرد…سرش پايين بود..عينک مستطيل قاب مشکي به چشم داشت..پيراهن مردانه شيک طوسي روشن ، شلوار مخمل کبريتي زغالي و کروات باريک مشکي داشت و ساعت رولکسش خيلي تو چشم بود…
سرش رو بلند کرد..موهاي حالت دارش رو با حرکتي که مطمئنم براي تاثير گذار بودنش کلي تمرين کرده از پيشونيش کنار زد..
داشت اسکنم مي کرد.مي دونستم داشت پيش خودش مي گفت که من دختر قد بلنديم..خوب قد 176 براي دختر هاي ايران بلند حساب ميشد..تمام دوره نوجوانيم به متلک خوردن بابنت همين گذشت..اما بعدها همين قد زندگيم رو زير و رو کرد…
با صداي بم جذاب و لهجه بريتانيايي زيبايي سلام کرد و دستش رو به سمتم دراز کرد…
دستکش هام رو از دستم در آوردم و دستش رو فشردم…سميرا هميشه مي گفت خانوم ها با سر انگشت دست مي دن..من و بوسه مي خنديديم…من عين مردها دست مي دادم…با دست تعارف کرد که بشينم…
رو مبل رو به رو نشستم…عينکش رو در آورد چشماي قهوه اي داشت…به طور کلي مرد جذابي بود…
به دنيز حق مي دادم بگه زمينه دختر کشي داره…هرچند لباساي گرون قيمت وا دکلن فرانسوي و شرکت شيکش رو هم بايد به اين زمينه اضافه کرد…
_ مهندس آک يورک ( ak yurek) گفتن که شما بهترين مهندسش هستيد هر چند جوانيد…
خوب مهندس آک يورک..منظور دنيز بود..بايد حواسم مي بود صميميتمون آشکار نشه..حتما صلاح نبوده که دنيز نگفته..
_شما مهندس باده اورهون ( or hun) هستيد..فوق ليسانس معماري از دانشگاه استانبول که ممتاز فارق التحصيل شديد… پارسال …ولي بعد از اتمام ليسانستون …در حقيقت به مدت 4 ساله که تو شرکت آک يورک هستيد…که خوب رفرانس خوبيه…
به لهجه بريتانيايي و لحن شيکش دقت مي کنم…بوسه معتقد بود لهجه بريتانيايي س…ي…با به ياد آوري اين حرف و مطابقتش با مرد رو به روم لبخندي زدم..
_خوب…خانوم باده… من در خدمتتون هستم…
_من در خدمت شما هستم دکتر مهندس سروش…
به وضوح جا خورد..انتظار فارسي نداشت…دوباره به اسم و فاميلم و عکسم نگاه کرد…
_خودم هستم جناب مهندس…
نگاهم کرد..از همون نگاها که معنيش اين بود که تو که فارسي مي دوني مرض داري انگليسي من رو خرج مي کني؟؟؟
_شما فارسي مي دونيد؟
_ ايراني هستم…
_اسم و فاميلتون اما…
_ شهروند ترکيه هستم… خوب يه توجيح مسخره براي کسي که شهروند انگلستان بود…فاميلش که تغيير نکرده بود…
_خوب …خوبه…دنيز به من نگفته بود…
_ايشون فکر نمي کردن مهم باشه…
تو صندليش جا به جا شد…لحنم رو دوست نداشت مطمئنم…جوابام صاف مستقيم و لحنم سفت و محکمه…سالها به اجبار همين طور زندگي کردم..
پام رو روي پام ا نداختم…
_ببخشيد..نپرسيدم چيزي ميل مي کنيد…
_چاي لطفا…
گوشي رو برداشت : يه دونه چاي…يه نسکافه…
احساس مي کردم توقع دارم عذر خواهي کنه که يه ربع من رو نگه داشته پشت در اما به روش نياورد…
_استانبول رو دوست داريد؟
_بوي درياش رو دوست دارم…
_من دو سه باري اومدم…مهمان دنيز بودم…
با به اسم کوچيک خوندن و مطرح کردن صميميتش مي خواد بگه با آ ک يورک در ارتباطه…پوزخند ميزنم…
آبدارچي فنجا نها رو همراه با ظرف بيسکوييت رو ميز گذاشت…
_بفرماييد …. خوب در جريان کار هستيد که…
_بله قراره يه شهرک لوکس و مدرن توي يه زمين به وسعت سه هکتار در لواسون ساخته بشه..که مربوط يه طبقه ممتاز..مثل پروژه اي که شرکت ما نمونه اش رو در گرجستان و آذربايجان پياده کرد…
_عينش رو نمي خوام…
_من هيچ وقت کپي کار نمي کنم دکتر…
_ما اولين باره داريم با يک مهندس خانوم همکاري مي کنيم..
مي دونم..مهندس عزيز…شما محل همکاريتون با خانوم ها جاي متفاوت و نرم تريه… : فرموده بودند…
_کمي ممکنه براتون سخت بشه…
به جلو خم شدم : مهندس قبل از اومدنم هم شما در جريان جنسيتم بوديدي نبوديد؟
_خوب آخه..من فکر مي کردم..که..که..
_سنم بالاتر باشه؟
_هم اين هم…خوب مهم نيست….حالا که اينجاييد..
فنجان رو رو ميز گذاشتم و دستم به سمت لب تابم رفت : اجباري نيست دکتر..من بر مي گردم استانبول…و از جام بلند شدم…
_اي بابا بنشينيد…شما خيلي آتيشيد ها…. من که حرفي نزدم…الان کجا اقامت داريد؟
_هتل اوين…
_خوب خوبه…دو روز اگر تحمل کنيد..آپارتماني که براتون در نظر گرفتيم آماده ميشه..
_ ممنون…
_اگر وقت داشته باشيد..بريم سر زمين..جا رو ببينيد..
بلند شدم..
_چاييتون رو ميل مي کرديد..
_من اهل تعارف نيستم..براي کار اومدم…
باشه اي گفت و پالتوش رو برداشت…
وارد پارکينگ شديم… bmw لوکس سفيد رنگي داشت…درش رو باز کرد…:..بفرماييد..
با سميرا سوار ترامواييم ساعت 8 صبح اوج ساعت شلوغي بايد به دانشگاه برسيم…انقدر آدم هست که از پنجره هيچ جا رو نمي بينيم…اعلام هم نمي کنن يا ما از هم همه نمي شنويم….بعد گذر يه مدت مي فهميم رد کرديم…پول نداريم دوباره بليط بخريم….مي خنديم.. اون ميزاني هم که داريم براي برگشتن از دانشگاه به خونه است..مثل اسب رم کرده به سمت دانشگاه مي دوييم…
_خوب خانوم مهندس معني اسمتون چيه؟
_اسمم فارسي…به معني شراب…
شراب رو چند بار زير لب تکرار مي کنه…
هم سفر خوبي نبودم….داشتم لجش رو در مياوردم…
_صبحانه ميل کرديد؟..
تلاش براي ايجاد ارتباط…
_خير وقت نشد ترسيدم دير برسم رو قرارهام حساسم..
باز هم معذرت خواهيم رو دريافت نکردم…
_من در خدمتون هستم اگر چيزي ميل مي کنيد؟
_من ترجيحم اينه که ناهار بخورم…
_جاي زيبايي رو مي شناسم که بر گشتني اونجا نگه مي دارم..
_خودتون رو معذب من نکنيد..من هتل هم مي تونم غذا بخورم…
_نترسيد جاي خوبي مي برمتون…
هوا خيلي سرده..تو آپارتمانمون …تو کوچه پس کوچه هاي بي اوغلي نشستيم…هر چي داريم پوشيديم پول نداريم بخاري گازي رو روشن کنيم…
پشت ميز زهوار در رفته مون نشستيم…شام لوبيا پخته داريم…به جاي برنج مي خوريم..دستمال کاغذي رو مثل پيش بند به يقه ام زدم…رو ميز شمع کلفت و بي ريخت مشکي رنگي روشن کردم و تو گلدون وسط ميز گل مصنوعي گذاشتم..نون رو به نيت مرغ مي خوريم…بيرون برف مي ياد…بارها کارشون رو شروع کردن…صداي موسيقي مي ياد..با سميرا از خنده رو زمين ولو شديم…
_من زياد رو غذا تيک ندارم…با زهم ممنون…
لبخند جذابي زد…
_پروژه آذربايجان هم کار شما بود درسته…
_بله کار من بود…فضاي سبزش اما طراحي دوست دختر مهندس آک يورک بود موگه (muge) ..
_دختر با استعداديه…
_دقيقا…
موسيقي لايتي تو ماشين پخش شد…
تو کافه دانشگاه با بوسه و سميرا نشستيم…..موسيقي لايتي داره پخش مي شه …داريم قهوه مي خوريم…بوسه موهاش رو سفيد کرده..شلواره پاره پاره تنشه و يه آدامس تو ابعاد لنگه کفش تو دهنشه… : ببين تو زمينه اش رو داري…
با صداي بلند مي خندم… : شوخي جالبيه…
سميرا دل خوره : اين کک چيه به تنبونش مي ندازي بوسه ..امکان نداره…بزار زندگيش رو بکنه…
_تا کي مي خواد ميز تميز کنه؟
_تا درسش تموم شه..مگه من دارم چي کار مي کنم؟
_خلاصه من جات اقدام کردم…بايد ريسک کرد…
-به نظرتون پروژه مناسبي هست؟؟؟
با دست موهام رو تو شالم مي برم… :شما و مهندس آک يورک از من با سابقه تريد..
لبخند پيروز مندي زد.. :دنيز ميگه کمي ريسک داره…
_ تو زندگي بايد ريسک کرد مهندس..من اين رو ياد گرفتم…
_جالبه…شما ريسک رو دوست داريد؟
_من پيشرفت رو دوست دارم…
ابروش رو بالا برد…تحليلي روم نداره مطمئنم…زنان تعريفي به مراتب ساده تر براش دارن…
پام رو رو پام مي ندازم : سيگار که ناراحتتون نمي کنه.؟
_نه ..راحت باشيد…
جعبه سيگار چرمم رو در آوردم…مي دونم که مي دونه چيز گرون قيمتيه… با فندک روشن کردم…دودش رو کامل به ريه فرستادم…
بوي سيگار بهمن پدر بزرگ تو اتاق پيچيده….7 سالمه دارم تو دفتر مشقم که رو قالي قرمز لاکي وسط اتاق پهنه به زور کلمه بابا رو مي نويسم….
پدر بزرگ با راديوي کوچيکش ور ميره… پيژامه سفيد با راهاي آبي تنشه…لاغر و کچل..به برق کله اش زير لامپ مي خندم….
_تقريبا داريم مي رسيم…خسته که نشديد؟…فکر کنم ديشب درست نخوابيديد…
_نه خسته نيستم…به هر حال بايد اين زمين رو مي ديدم..چون وقتمون کمه…4 ماهه…
_خوب دقيق دقيق که نمي شه گفت..کمي اين ور يا اون ور…
_من 4 ماهه بايد تحويل بدم…. براي دکترا اقدام کردم…
_اين عاليه…
_ممنون….
ماشين رو کنار زمين پارک کرد… : اين جاست بفرماييد…
تا چشم کار مي کنه…زمين نسبتا بايري کنار رود خونه …اطراف باغ..کمي جلوتر چند تا رستوران لوکس…هوا تميز..سبک و سرد…
_خوب نظرتون چيه؟
_امممم….جاي جالبيه…خوش دسته…براش تفکرات مدرني دارم…
با هم شروع به راه رفتن تو زمين کرديم….
_اين پروژه برام مهمه..چون اين زمينه آبا اجداديمه…
_خوب از آب در مياد…
_اميدوارم…
کيفم رو تو دستم جا به جا کردم…موبايلش مدام در حاله زنگ خوردن بود…جواب نمي داد…
_خودش رو کشت…شايد آتيش گرفته….
خنده اي کرد : الان تمرکزم رو کاره….
خوب دنيز حق داشت…موقع کار جديه…
دو ساعتي زمين رو بالا پايين کرديم…
_ساعت 2/30 گرسنه شديد حتما….تا رستوران راهي نيست ميشه پياده هم رفت…
_پيشنهاد خوبيه….
رستوران شيکيه… من رو جايي برد که در شان ساعت رولکس و عطر چند صد هزار تومنيش بود…
شايد هم در شان جعبه سيگار پوست تمساح من….
صندلي رو برام کشيد….جنتل منه…عين هاکان.. دون ژوانه….عين دنيز….عين همه مردهايي که 7 سال اخير باهاشون آشنا شدم…
با لبخند تشکر کردم…
منو رو به دستم داد….غذاي اول کشک بادمجون….
به دو از اتاق خارج مي شم…پيراهنم آبي چين داره…آشپز خونه مادر بزرگ ته حياطه…مامانم اونجاست….
مادر بزرگم با پيراهن چيت گلدارش پشت به در روي زمين داره کشک سابيده رو صاف مي کنه…مامان پاي اجاقه… بوي بادمجون سرخ کرده مي ياد…
_از خر شيطون بيا پايين دختر….
_مامان جان من چه خيري از شوهر ديدم آخه…
_اون بي غيرت رو بهش مي گي شوهر…مرتيکه مفنگي….7 سال باهاش زندگي کردي…با يه دختر 6 ساله …يه ساله برگشتي خونه بابات…
_چي کار مي کردم…هر چي داشتيم و نداشتيم رو فروخت..چشم به خودم داشت..
_پدرت پيره..ما هستيم و حقوق باز نشستگي و 6 تا نون خور..
_خوب مي رم سره کار…
_دکتر مهندساش رو زمينن با سواد دوم راهنمايي کجا مي خواي بري….خر نشو..حاج کاظم لقمه خوبي..پولداره…سر شناسه…فکر مي کني تا کي اين بر و رو و جووني رو داري…
_18 سال ازم بزرگتره…بعد هم مي گه بدون بچه ات بيا…
_يه چند وقت پيش من مي مونه…زني ….نرمش مي کني مي بري پيش خودت…
تو عالمه بچگي …وحشت مي کنم…کي پشت و پناهم باشه…مادر بزرگي که من رو روزي 10 بار آب مي کشه که نجس نباشم..پدر بزرگ پير و از کار افتاده يا دايي سرباز و خاله 17 ساله سر به هوا…
_خانوم باده….خانوم مهندس…کجاييد؟؟
دستي به پيشونيم کشيدم تا سر درد حاصل از وحشت تکرار اوون روزها از سرم بپره…. : ببخشيد…
به گارسون منتظر نگاه کردم : استيک گوشت..کامل پخته…سس قارچ داشته باشه…خامه نمي خورم…آب معدني…سالاد کاهو…سسش روش نباشه با يه ليمو….منو رو بستم و رو ميز گذاشتم….
گارسون با غضب نگاهم مي کنه…خوشش نيومده ازم…منم از اين جور مشتري ها اوون روزا خوشم نمي يومد…
سفارش ميگو سوخاري با سالاد کلم و نوشابه داد…
هنوز با تعجب نگاهم مي کرد..
_اين جا طول مي کشه تا يه باشگاه براي ورزشم پيدا کنم..بايد مراقب خوردنم باشم…
با نمک دونه توي دستش بازي ميکرد :هميشه ان جوري غذا مي خوريد ؟
_تقريبا هميشه….
_حالا يکي دو کيلو که مهم نيست…
لبخندي مي زنم…پس خبر نداره…
_براي نوع زندگي من داشته مدتها…ترک عادت هم موجب مرض است…
_خودتون رو اذيت مي کنيد شما خانوم ها…
…نفرماييد دکتر جذاب…همه دختران اطراف شما براي حفظ موقعيتشون در رختخواب شما مطمئنم بيشتر خودشون رو اذيت مي کنن….
شما فردا تشريف بياريد شرکت با دوست و شريکم در اين پروژه …امين عزيز آشناتون کنم….
_من فردا راس 9 اونجام..کلا مي خوام کار رو شروع کنيم..کم کم…
_چه قدر منظم….دوست نداريد کمي تهران رو بگرديد..چه مي دونم…ديدار اقوام بريد…
_من کسي رو ندارم…تهران هم مطمئنم تغيير نکرده…برج آزادي هنوز سر جاش مطمئنا..همون طوري که گذاشتمش رفتم…بازار در همون حد شلوغه با بوي ادويه و عرق تن….زياد مشتاق نيستم…
بلند خنديد :خيلي با مزه بود… تو اين چند ساعت که با هاتون آشنا شدم ..متوجه شدم که شما هيجان زده نمي شيد…
لبخند کجي زدم… : آقاي دکتر…اگر قرار باشه من هيجان زده بشم بايد اتفاقي در حد باريدن برف قرمز باشه….
_برف قرمز….خيلي جالبه…
مي دونستم به چي فکر مي کنه….خوب دوست گرام..من از اوون زنهايي نيستم که براشون گل بخريد ذوق مرگ بشن…يا با طلا خفه…
رو صندلي دانشگاه نشستم…ترم سه ام…ديشب تو اتاقم با ترس و لرز تا صبح کارام رو تموم کردم….صبح براي نماز صبح که همه ايستاديم…زير چادر گل دار صورتيم چرت ميزدم…دسني مردونه…گل رزي روي دسته صندليم ميزاره…سرم رو بالا مي گيرم با خجالت نگاهي به چشماي عماد نگاه مي کنم…اولين گل زندگيم..اولين نگاه با محبت…
خجالت مي کشم…نگاهم رو از نگاهش مي گيرم….
تلفن رو برداشتم با پذيرش صحبت کردم…سوپ جو و کمي ميوه سفارش دادم…
خوب اينم اولين روز بازگشت به ميهن…از پنجره به تاريکي بيرون زل زدم…
از پله هاي آپارتمان داريم ميريم بالا…وحشت زده و غريبم..پاهام ميلرزه و دلم ضعف ميره…..سميرا با آرامشش سعي داره حالم رو خوب کنه…راهرو..تنگ و تاريکه…بوي کلم پخته و ادرار گربه مي ده…از توي يه خونه…صداي گريه نوزاد مي ياد…سميرا در چوبي قرمز رنگي رو تو طبقه سوم باز مي کنه…از آپارتمان رو به رو زني ميانسال با پيراهن خونه مخمل..کفشاي سر پايي و موهاي بوري که روش بي گوديه مي ياد بيرون تا آشغال رو بزاره پشت در…به سميرا سلام ميکنه…بعدها چه قدر از کيکاي خشک و بي مزه اش رو به خوردمون داد….آپارتمان يه اتاق خوا ب داره…همه چيز زهوار در رفته و لنگه به لنگه است…سميرا چمدونم رو کنار ديوار مي زاره…چشمام از شدت گريه باز نمي شه…از پنجره بيرون رو نگاه مي کنم…تاريک نيست…تابلو نئون کافه ها کوچه رو روشن کرده…صداي خنده هاي مستانه مياد…سميرا دستش رو رو شونه ام ميزاره : عادت مي کني…مجبوري…
سوپم رو برام آوردن…لب تابم رو باز کردم…يک عالمه e maill از بوسه…از سميرا…حتي از مهسا…شروع کردم به جواب دادن…به فکر خريد يه خط موبايل بودم…امروز فراموشم شده بود….
صبح راس ساعت وارد شرکت شدم…منشي ورودم رو به سمع و نظر دکتر رسوند…تشريفات..اوون چيزي که به پولدارها هر روز ياد آوري مي کنه..موقعيتشون رو..
با خوش رويي از پشت ميزش بلند شد و به سمتم اومد…اعتراف مي کنم که خوش تيپه….
_به به….خانوم باده ….خوش اومديد و چه قدر آن تايم…
_سلام…تمام تلاشم رو مي کنم براي خوش قول بودن..
_تا شما يه فنجان چاي ميل بکنيد ..امين هم ميرسه…
با دنيز تو اتاقش نشستيم…داريم پروژه رو برسي مي کنيم…. دنيز : شريک داره…دوست صميميش امين..هميشه و همه جا با همن….مي خنده..منم مي خندم…اين هميشه و همه حا براي ما ياد آوره خيلي چيزهاست..
با باز شدن در سرم رو چرخوندم خوب چيزي که مي ديدم..يه مرد خيلي قد بلند بود..چون کم پيدا مي شد مردهايي که اختلاف قدي زيادي با من داشته باشن…اين مرد چارشونه نسبتا…يعني کمي تا قسمتي غول بود…
سبزه..چشماي عسلي روشن..رو هم رفته خوش قيافه بود…البته نه اون قدر که تا حالا نديده باشي اما خوب بود…شلوار کتون سرمه اي داشت..بندينک بسته بود…پيراهن مردونه که دکمه بالاش رو هم بسته بود چهار خونه سرمه اي و زرد..گره کرواتش باز بود تقريبا نزديکاي سينه اش…موهاش نسبتا بلند بود…
خنده دار بود که اين طور داشتم بررسيش مي کردم..با صداي برديا به خودم اومدم….
_به به..امين بابا…شما يه کم دير نکرديد احيانا؟؟؟
مرد..لبخند کجي زد : داشتم گند ديشب شما رو جمع مي کردم…
برديا بلند خنديد….
امين به سمت من که داشتم نگاهشون مي کردم چرخيد و دستش رو دراز کرد : شما بايد خانوم مهندسي باشيد که از شرکت آک يورک اومده…
دستش رو فشردم : بله خودم هستم..خوشبختم…
با دست اشاره کرد که بنشينم : من هم..هر چند..ما منتظره يه خانوم مهندس..ترک و مسن بوديم…
_بله مهندس سروش هم تعجب کردن…
روي مبل نشست…خوش ژست بود..با نگاهي که احساس مي کردم تا ته ذهنم رو مي خونه نگاهم کرد : من هم تعجب کردم.اما با توجه به کار…رزومه و سوابق گزارش شده ازتون..همکاري با شما باعث افتخاره…
_خيلي ممنونم..مهندس….
_فاميليم پاکدل…اما شما همون امين صدا کنيد …من که شما رو همون باده صدا مي کنم…
برديا که به ميز تکيه داده بود : اسمشون مورد داره….
خنديدم…خوب اشاره جالبي به معني اسمم بود…
برديا با تعجب نگاهم کرد : باورم نمي شه..خنديديد..از ديروز تا حالا فکر مي کردم..خنديدن بلد نيستيد…
_من…سخت تحت تاثير قرار مي گيرم…
امين با ابروي بالا رفته نگاهم کرد…
..خوب من..ياد گرفته بودم…تموم اين سالها….که هيجان اضافي…خنده هاي بلند..ممنوع…ممنوع…
نگاهي به اين دو شريک جذاب انداختم….. : من بايد يه خط موبايل بخرم…دوستانم نگرانم هستن….
برديا : همين الان مي گم براتون تهيه کنند…
_فقط ببخشيد…هزينه اش…رو خودم مي پردازم…