با کشیده شدن یکدفعهای صندلیام از فکر بیرون آمدم.
امیر صندلیام را در نزدیک ترین حالت به خودش قرار داد.
-اِ چیکار میکنی؟!
موهایم را از روی صورتم کنار زد و با جدیتی که بوی مهربانی میداد، نگاهش را در صورتم چرخاند.
-چشمتو نشنیدم!
لب هایم حرصی رو به بالا کشیده شدند.
-درسته… شاید چون تصمیم دارم دیگه تو هیچ موضوعی بهت چشم نگم شوهرجون!
-جدی؟!
دوباره چنگالم را به طرف غذایم بردم و همانطور که بیخجالت و با تخسی به چشمانش خیره شده بودم، مرغ ها را داخل دهانم چپاندم و با همان دهان پر لب زدم:
-آره جدی وضعیت دیگه این شکلیه… دوست نداری؟
-…
-اگر دوست نداری هم مشکله خودته چون اگه یادت باشه و به قوله خودت تقریباً منو با زور آوردی اینجا!
انتظارش را نداشتم اما وقتی یکدفعهای خم شد و لب هایش را به شکمم چسباند، غذا در دهانم ماسید و ستون فقراتم صافه صاف شد.
-تا حالا ندیده بودم اِنقدر خوب غذا بخوری، همش بخاطر پسرباباس مگه نه؟!
بوسه هایش که بیشتر شد، حالت تدافعیام نابود شد و دستم بیاختیار بین موهای کوتاه و مردانهاش لغزید.
این اولین بار بود که تا این حد احساسش را نسبت به بچهمان نشان میداد!
-از کجا میدونی پسره؟ شاید دختر بود.
پایینه تاپم را بالا زد و همانطور که لب هایش بدون هیچ حائلی به پوستم بوسه های ریز میزد، تند سر تکان داد و گفت:
-نه حق نداره دخترشه، باید پسر بشه. باشه بابا؟ قول بده که دختر نمیشی!
از حاله خوشی که به صورت ناگهانی در وجودم نشانده بود، فاصله گرفتم و اخم هایم درهم گره خورد.
-فهمیدم حتی تو این موضوعم باید زور بگی! به خدا، به دنیا، باید زور بگی اِنقدر قلدری آخه ماشالا!
-…
-چی بگم از امیرخان بزرگ بیشتر از این هم انتظار نمیره. حالا چرا پسر؟ نکنه میخوای یکی باشه نسلتو ادامه بده سلطان؟!
و در نهایت لب هایش که همچنان روی شکمم بوسه میزدند، متوقف شدند.
به جای آن بوسه های شیرین یکی از دست هایش را دور پهلویم پیچید.
سپس سر بلند کرد و نگاه شفافش را به چشمان کدر شدهام دوخت!
-نه باید پسرشه چون من نمیتونم جلوی یکی دیگه مثله تو دووم بیارم. چون نفسم دیگه نمیتونه بیشتر از این بریده شه!
اخم بین ابروهایش افتاد و خیره به منه شوکه شده، ضربهی عمیقتری زد.
-باید پسرشه چون من اگه دختر داشته باشم اونم یه دختر از تو، اصلاً و ابداً حتی اگه بمیرمم نمیتونم اونو با کس دیگهای تقسیم کنم!
بین لب هایم فاصله افتاد و او بود که جلوتر آمد و دستش را یکطرف صورتم گذاشت.
بوسهی خیلی نرمی روی لب هایم زد و پچ پچ وار ادامه داد:
-بچمون باید پسرشه چون من اِنقدری عاشق مامانش هستم که نتونم وجوده یه دونه جنس ظریف دیگه که شبیهشهرو کنارمون هضم کنم اما اگه پسر باشه خداروچه دیدی، شاید شبیه باباش زشت شد اما حداقل بیشتر از این قلبمو تو سینه تکون نداد!
-هووم؟ تو اینجوری فکر نمیکنی شمیم خانوم؟!
چشمانم در صورت جذابش چرخ میخورد و اگر همیشه تا این حد آرام و آقا بود، قطعاً تبدیل به خوشبخت ترین زن دنیا میشدم!
لبخند کمرنگی روی لب هایم نشست و قلبم خوشحالتر از همیشه میکوبید.
تصمیم گرفتم مانند خودش بیخیاله همهی چاله های رابطهمان شوم و چند لحظه هم که شده دل به دلش دهم.
-من فکر میکنم بابای بچه مون هر چی که هست، دختر یا پسر خیلی جذابه. زیاد از حد یعنی نمیدونم اگه یه پسر شبیه اون داشته باشم بعداً دلم میاد براش عروس انتخاب کنم یا نه! کی میدونه؟ شاید دوست داشته باشم اونو تا همیشه پیشه خودم نگه دارم. برای همین فکر نکن این موضوع ها فقط ذهن تو رو درگیر میکنه، منم بهش فکر میکنم یعنی…
کمی مکث کردم و پچ پچ وار ادامه دادم:
-منم گاهی به این چیزا فکر میکنم. به اینکه طاقت دارم این جذابیتو تو یه پسر از جنس مردی که علارغم همه چیز، علارغم همه حرص ها و ناراحتی هایی که بهم میده، تحمل کنم یا نه و باید بگم که حتی فکر کردن بهش هم راحت نیست!
خواندن حس هایی که در چشم هایش میدیدم زیاد هم سخت نبود.
عشق، ناراحتی، حسرت، غم، دوست داشتن و پررنگتر از همه مهربانی!
مهربانیای که خیلی وقت ها بخاطر مشکلات بینمان آن را در نگاه هایش نسبت به خودم ندیده بودم و دیدنه دوبارهاش نشانم داد، بیآنکه بدانم چقدر دلتنگه این مهر مطلق بودم!
اشک در چشمانم حلقه زد و مردمک هایش مستقیم سیب آدمم را که تکانه شدیدی خورد، هدف گرفت و صدای بم شدهاش دوباره بلند شد:
-و اگه اون مرد زشتی که در نظرت جذابه بگه خیلی دلش برات تنگ شده، برای بوت، برای حس کردنت، برای داشتنت خیلی دلش تنگ شده، چه جوابی بهش میدی؟ میذاری نزدیک شه؟!
چشمانم اشکآلودتر شد و بغضم بیشتر…
-میگم منم دلم براش تنگ شده اما این وسط دلگیری های زیادی هست، مانع ها زیادن و میگم ما دوتا اندازهی موهای سرمون گره هایی داریم که باید تک تک بازشون کنیم!
سر کج کرد.
لحظهای طوری نگاهم کرد که انگار در حال پرستیدنم است و من دیگر نمیتوانستم تحمل کنم.
با یک هق زدن ناگهانی بغضم شکست و با هر دو دست صورتم را پوشاندم.
شانه هایم میلرزید و این بار نوبت او بود که شوکه شود.
-شمیم؟ چی شد؟!
-…
-نگاهم کن ببینمت چی شد یکدفعه؟!
دست هایش را دو طرف بازوهایم گذاشت و نگرانی صدایش مجبورم کرد که سر بالا بگیرم و دوباره چشمانه اشکیام را به آن تیله های لعنتی و خوشرنگش بدوزم.
-چی شد یکدفعه؟!
-یاده… یاده یه چیزی افتادم. یعنی یه اتفاقه قشنگ یه لحظه برام تدائی شد.
-چی؟ چه خاطرهای؟!
بغضم را به سختی قورت دادم.