بدون دیدگاه

رمان شقایق پارت 1

4.1
(25)

 

رمان شقایق

نویسنده : دل آرا دشت بهشت

ژانر : عاشقانه

 

فصل اول: شکل گیری احساسم

بچه ها همه پشت پنجره رو به حیاط جمع شده بودن ومن طبق معمول داشتم شقیقه هامو میمالیدم بس که این مردک علوی دبیر شیمی فک زد مخم سوت کشید.یهو صدای جیغ همشون بلند شد:وای چه خوشتیپه!!….چه جیگریه!!!….چه تیکه ایه!!!

کاره سختی نیست که بفهمی دارن در مورد چی حرف میزنن.ریحانه با هیجان جیغ کشید: خدا کنه دبیر جایگزین خانوم اَمانی باشه. همه بچه ها با هم گفتن الهی آمین

گاهی اوقات اینقدر از بعضی حرکات دخترها لجم میگیره که حد نداره.باز جیغشون هوا رفت..اِی درد!!مغزمو خوردین!

زهره به سمتم برگشت:بیا شقایق اگه ببینیش!!

قیافه امو ترش کردم:بی خودی نقشه نکشین.مرد مجرد تو مدرسه نمیاد اگرم بیاد از اوناییه که از دیدن قیافه اش باید کفاره داد.

الهه با عشوه گفت:نگو توروبخدا.این به این ماهییی.

لب و لوچه ام رو کج کردم:پس حتماً متاهله.

بین حرفامون صدای زنگ کلاس اومد.ریحانه در حالی که دستهاشو به هم میمالید واز پنجره فاصله میگرفت گفت: فعلاً که با خانوم رفعتی رفت دفتر.تا چند دقیقه دیگه همه چیز معلوم میشه.

بقیه بچه ها هم از پنجره فاصله گرفتن وسرجاهاشون نشستن دیگر دانش آموزها هم یکی یکی اومدن سرکلاس. و از اونجایی که خانوم اَمانی دبیر ریاضی مرخصی زایمان بود ودو هفته ای بود که دبیر نداشتیم،زنگ تفریح ما تازه به معنای واقعی شروع شد وکلاس رو گرفتیم روی سرمون.البته به استثنای من.نه که کُلاً ساکت بودم!!شوخی کردم من خودم پای ثابت شرارت های مدرسه بودم اما امروز سرم درد میکرد ومثل بچه آدم سرجام نشسته بودم آخه ناسلامتی سال سومی گفتن شاگرد ممتازی گفتن…دیگه ما اینیم دیگه.!! در همین حین که کم مونده بود بچه ها از پنکه آویزون بشن در یهو چارتاق باز شد وخانوم رفعتی مثل توپ از تانک دررفته وارد کلاس شد وکم مونده بود چشاش از حدقه تالاپی بزنه بیرون

یه چشم قره به همه رفت وبعد سریع رفت تو اون جلد مهربونش ورو به بیرون تعارف زد: بفرمایین آقای سمایی

وِزوِز بچه ها شروع شد وبه محض اینکه ایشون پاشونو تو کلاس گذاشتن بچه ها هماهنگ از جا بلند شدن منم که مات مونده بودم.البته نه به خاطر آقای سمایی ها!! به خاطر این حرکت غیرمنتظره ی بچه ها.آخه کلاس 302 به بی ادب ترین دانش آموزاش معروف بود.در واقع من بعد از چند ثانیه تازه متوجه صورت بهشتی آقای سمایی شدم.چشم های سبز درشت و موهای پرپشت ولخت خرمایی وپوست سبزه روشن.قد وهیکلم که نگوووو.خاک تو سر هیضم کنن! همین که خانوم رفعتی وآقای سمایی باهم به من نگاه کردن تازه متوجه شدم که از جام بلند نشدم.دست پاچه از جام بلند شدم که چون اولاً پاهام رو هم بود ودوماً دسته صندلیمو بلند نکرده بودم به سرپا شدن نرسیده دوباره عین چی پخش شدم روصندلی وباعث شد بچه ها ریز ریز بخندن والبته آقای سمایی هم یه لبخند ژکوند رو لبش بشینه.خب اینم از شروع یه آشنایی موفق.

****

آقای سمایی. آقای سمایی . سمایی.سمایی.سمایی…. خدااااااااا!

با مشتم محکم کوبیدم روی میز.کامران روی تختش بدون اینکه چشاشو باز کنه نشست:چی شده!

ونفس نفس میزد.دندونامو به هم فشردم: چیزی نیست بگیر بخواب

بادست چشماشو مالید وبه سختی یکیشو باز کرد:شقایق، جون من برو تو اتاق خودت بگیر بخواب صبح زود کلاس دارم

بدون اینکه حرفی بزنم دفتر کتابمو جمع کردم واز پشت سیستمش بلند شدم ودر حالی که از اتاقش خارج میشدم با غیض گفتم:خسیس.

و در رو به هم کوبیدم. روز اول ورود آقای سمایی روز خوبی نبود وروز های بعدش هم به همون گندی گذشت. من که همیشه توی ریاضی حرف اول رو میزدم وحتی رو دست شاگرداولا بلند میشدم سر کلاس این هر سری یه گندی بالا میاوردم و مورد تمسخرش واقع میشدم.حالا سه هفته گذشته بود ومن جز ضایع شدن هیچ نتیجه دیگه ای دریافت نکرده بودم.تازه یه چیز مهم دیگه ای هم کشف کردم که اصلاً هم قشنگ نیست.پسره ی ماست..خب یه خورده زیاده روی کردم اون زشت نیست.با مزه یا یه کوچولو جذاب یا شایدم خیلی جذاب و…بسه بسه خیلی ازش خوشم هم میاد!!!

بذار یه کم در مورد خودم بگم.من شقایق 17 سال دارمJ کامران که الان منو محترمانه انداخت از اتاقش بیرون برادرمه که دو سال ازم بزرگتره و دانشجوی ترم دو رشته برق وقدرته.یه داداش دیگه هم دارم که لیسانس تربیت بدنی داره و6 سال ازم بزرگتره والان سربازه تازه آموزشیش تموم شده. البته دست قدرتمندی توی نواختن گیتار داره از اونا که دهن همه باز میمونه اسمش هم کیوانه. پدرم کارمند آموزش وپرورشه و مرد سرشناسی که اگه به خاطر اون نبود من وکامران بارها وبارها از مدرسه اخراج میشدیم وکامران همین رشته کاردانی دانشگاه فنی آزادش رو هم نداشت.مادرم هم آرایشگره. وخود گل گلابم هم سال سوم رشته علوم تجربی هستم.شاگرد ممتاز نیستم اما زرنگم.یعنی حفضیاتم در حد نهایتاً 25 کلمه اما ریاضی ،فیزیک ،شیمی ،یکم آمار… حالا زیستم بگی نگی در حد نمرات خوب از 16-17 به بالا میگیریم دیگه.. گفتم ریاضی داغ دلم تازه شد پسره ی…بی خیال میگن قبل از خواب باید با خدا راز ونیاز کرد:خدایا خودت یه قدرتی بهم بده بزنم فک این سمایی رو داغون کنم..این که باز همون شد که!! خدایا ببخشید نمیخوام بهش فکر کنم ولی بد رفته رو نِروم اصلاً نخواستم فکر کنم شب بخیر.

****

-بهادری.

-….

-شقایق بهادری

-آییییی آخخخ

-بله؟!

سرمو از روی میز بلند کردم و رو به ریحانه زمزمه کردم:بمیری پهلوم خورد شد.

ریحانه در حالی که رو به زردی میزد به روبرو اشاره کرد.سرمو که به جهت نگاهش برگردوندم…وای دَدَم! این چرا اینجوری نگاه میکنه؟

سمایی: خواب بودی؟

یه لبخند گیج زدم وهیچ صدایی ازم تراوش نکرد.با صدای آرومی گفت:پاشو برو بیرون

من که هنوز منگ خوابم بودم: هوم؟

نگاهشو ازم گرفت: برو بیرون.هر وقت یاد گرفتی اینجا جای خوابیدن نیست اون موقع میتونی بیای سر کلاس من بشینی

احساس کردم ضایع شدم.مخصوصاً وقتی نیشخند امیدی بچه از خودراضی کلاس رو لبش نشست.دلم میخواست بزنم سمایی رو با دیوار یکی کنم.صدای بلندش منو از فکر درآورد:نشنیدی چی گفتم؟…بیرون

موندن رو جایز ندونستم وبا غیظ کلاس رو ترک کردم.پشت در کلاس ایستادم.نخیر من هرجور شده باید حال این بچه ژیگول رو بگیرم اینطوری نمیشه.آهسته به سمت خروجی سالن رفتم وبا دیدن ماشینش توی حیاط نقشه شیطانی به مغزم هجوم آورد.اول اطراف رو وارسی کردم.تنها قسمتی که به پراید فکستنیش دید داشت آزمایشگاه بود که الان کسی اونجا نبود.به سمت آبدارخونه رفتم ویه چاقوی بزرگ برداشتم.تابحال امتحان نکرده بودم،خدا کنه که جواب بده.به سمت ماشینش رفتم…

-میخوای باور کنم که کار تو نبوده؟

-حقش بود

چشای ریحانه چهارتا شد: پس قبول میکنی که تو زدی چرخهای عقب ماشینشو پنچر کردی؟

انگشت اشارمو جلوی بینیم گرفتم:هیسس.میخوای بچه ها بفهمن برن خبر بدن بعد این رفعتی پوست از کلم بکنه!

قیافه اش عبوس شد:گناه داشت.آخه ماشینش پراید بود.میزدی زانتیای علوی رو پنچر میکردی حداقل دل چهار نفر خنک میشد!

خنده ام گرفت:دفعه بعد اونم توی لیستم میذارم.

****

رفعتی خیر ندیده: خب بچه ها من لیست کارهایی رو که قبول کردین رو به خانوم مدیر میدم امیدوارم هرکس وظیفه اش رو به خوبی انجام بده.

بعد با یه نگاه ملتمسانه رو به همه گفت:خواهش میکنم برای یک بارم که شده بذارین بقیه ی بچه ها بدون استرس از شما حرف بزنن

وکلاس رو ترک کرد.امیدی پاچه خوار نزدیکم شد: چطوری بهادری؟

خودش باعث میشد که باهاش مثل بقیه صمیمی نشم اگه کرم نداشت به اسم صدام میکرد،منم لبخندی تحویلش دادم:به کوری چشم بعضیا خوبببب

ابروهای پاچه بزیشو بالا اندخات:امیدوارم منظور خانوم رفعتی رو گرفته باشی.

در مقابل سکوت من ادامه داد: که ایندفعه دیگه خرابکاری نکنی وبذاری همه چیز طبق برنامه پیش بره

قبل از اینکه من جواب بدم الهه بهش پرید: برو پی کارت بچه پررو

رزا هم پشت بندش ادامه داد:اگه خود شیرینی های شما نباشه همه چی درست پیش میره

خنده ام گرفت.بابا طرفدار…ریحانه هم قری به گردنش اومد:راتو بکش برو دیگه هم مزه پرونی نکن.هرکس میتونه منظورش رو برسونه لازم نکرده بشی زبون بقیه

امیدی ضایع شده قیافه اش رو ترش کرد ورفت پیش دوستهای زشت تَر از خودش.این برنامه ریزی که درموردش صحبت شد مربوط به پخت آش بود که این ماه نوبت کلاس ما بود که وسایلشو تهیه کنه و وظیفه تقسیم کردنش هم به عهده ما بود.یعنی فقط پختش رو آشپز گردن میگرفت.این چندروز گذشت و شد روز موعود… بچه ها هرکس مشغول کاری بود.زنگ تفریح بود وهمه دبیرها توی دفتر جمع بودن.خانوم رفعتی که دید بیکارم صدام زد.نزدیکش شدم:بیا بهادری اینا رو ببر دفتر آقایون

کور از خدا چی میخواد؟ یه جفت چشم بینا. من از خدا چی میخواستم؟ گرفتن حال سمایی..چی از این بهتر که من آش ببرم براشون؟ چشمام برقی زد وسینی آش رو گرفتم،به ریحانه گفتم فلفل قرمز رو بیاره.اونم بی چون وچرا آورد.خوشم میاد اینقدر استرسیه اما همچنان با برنامه های من پیش میره. درحالی که یه قاشق چای خوری ریختم توی یکی از ظرفها وهمش میزدم با صدایی لرزان گفت:چرا قرمز خب؟ این طوری که جوون مردم به فنا میره!

خندیدم:خب همین قصدو دارم دیگه.بعدش هم فلفل سیاه دیده میشه

یه قاشق دیگه توی یکی دیگه از ظرفها ریخت.با تعجب گفتم: اِ چرا ریختی؟

یه لبخند کج وکوله زد: بده به علوی

دوتایی با هم خندیدیم.در دفترو زد و من وارد صحنه نبرد شدم،سلام کردم ودر یه وارسی سطحی یافتم که علوی و سمایی به فاصله یک نفر یعنی آقای یغمایی کنار هم اند.یعنی چیدمان ظرفها مناسبه،5 نفرن ومن 6 ظرف در سینی دارم.اولین نفر آقای صفایی بود خم شدم بشقاب اول رو برداشت،نفسمو بیرون دادم خب اولی که به خیر گذشت،بعدی آقای کیانی بود که برداشت خب اینم گذشت،حالا باید احتیاط کرد این وسط یغمایی تلف نشه، جلوی علوی دبیر شیمی نگه داشتم با سردی گفت: تمیز پخته شده؟

اَ ی شیطونه میگه بزنم سینی رو تو سرش مرتیکه خپل.لبخند شلی زدم: دوست ندارین نخورین

وجلوی یغمایی نگه داشتم،بشقاب پاک رو برداشت،در همین حین آقای شفیعی وارد دفتر شد و به سمت سینی اومد:بَه آش رشته..

علوی هم که دیدمن ناراحت شدم سریع دست انداخت یکی از آشهای مسموم رو برداشت،همین که سمایی دستش به سمت اونیکی آش مسموم رفت شفیعی دست انداخت وبرداشت وسمایی مجبور شد اون یکی رو برداره، آقای شفیعی نه نه..اما دیگه دیر شده و…حیف شد! از اون دبیر دبش ها بود که دوستش داشتم اما تا لحظاتی بعد دچار سوختگی حاد میشه. صدای شفیعی وسپس علوی بلند شد: اوه اوه..سوختم

سینی به دست وسط اتاق سیخ واستادم: چی شد؟

شفیعی با دوتا دست دهنشو باد میزد و علوی هم سریع خم شد برای خودش آب ریخت.صفایی در حالی که برای شفیعی آب میریخت: چی شد جناب؟ داغ بود؟!

علوی: تند بود..فلفلِ خالی

هرچند سمایی قِصِر در رفته بود اما سوختن علوی باعث شد خنده به لبهام بیاد که یهو دیدم سمایی داره موشکافانه نگام میکنه.یعنی فهمید؟ موندن رو جایز ندونستم وجیم زدم.

کنار ریحانه که قرار گرفتم قضیه رو تعریف کردم.از خنده روده بر شد،اما خودم خالی نشده بودم وباید حال سمایی رو میگرفتم،یک ماه از اومدن سمایی گذشته بود،آذر ماه بود ومن بجای اینکه خودم رو برای امتحانات ترم آماده کنم سرگرم نقشه کشی واسه جوون مردم بودم.

****

ساعت کلاس علوی تموم شده بود ودر زمان زنگ تفریح گروه منافق یعنی دار ودسته امیدی بیرون بودن،بقیه بچه ها هم که یگن خودمن ولی خب احتیاط شرط عقله. جلوی صندلی مخصوص دبیر خم شدم.با تیغ یه طرفش رو برش عمودی دادم وبا مهارت کامل چند تا پونز خوشگل رو فرستادم داخل اونم به صورت سربالا…یه خنده خبیث داخلی میکنیم. برش رو طوری دادم که به چشم نمیاد چون از پهلوئه.زنگ کلاس خورد: ریحانه جون بریم بشینیم که ماموریت انجام شد.دوتایی مثل این بچه مظلوما نشستیم ومنتظر دبیر محترم،بچه ها داشتن وارد میشدن ریحانه آروم در گوشم گفت: فقط خدا کنه اگه قرار نیست به خود خرشانسش بخوره..به علوی بخوره نه به یکی مثل شفیعی بخت برگشته.

دوتایی با هم خندیدم.سمایی وارد کلاس شد،همه سرپا ایستادیم،از هفته پیش که تو دفتر آقایون کباب پزون راه انداخته بودم دیگه ندیده بودمش،به همه با علامت سر سلام داد اما روی من یه مکث کوتاهی کرد،که معنیشو خودم خوب فهمیدم:کجایی سمایی که ببینی امروز چه آشی برات پختم!!!ها ها ها

نشستن سمایی همانا و…آخ وسرپاشدن در جا همانا..آخِی.. سوراخ سوراخ شدی؟ اِی جاانم گناه داشتی. اِوا چرا اینجوری نگام میکنه؟خاک تو سرم کی لبخند نشست روی لبم؟ آب دهنمو قورت دادم،ضایع کردم ناجور. خب شقایق خانوم خونت حلاله.. نزدیکم شد وبا یه لحنی گفت: برو یه صندلی دیگه از دفتر بیار.

چشمی گفتم وسریع خارج شدم فکر کنم معنی حرفش این بود:برو یه ساتور بیار سرتو ببُرم.

صندلی به دست برگشتم توی کلاس و بعد از مقرر کردنش نشستم سرجام تا آخر که درس میداد هیچی از درس نفهمیدم، سمایی هم همین که مسئله ای میداد وبچه ها مشغول میشدن زل میزد به من،خدایا نکنه قصد تلافی کنه منو سال آخری بندازه! ترم اولو رد کنم ترم بعد نهاییه..خدایا خودمو به خودت سپردم.

****

رزا با مداد فشاری زیر ناخنشو تمیز میکرد و فکر میکرد الان این حرکتش اِند کلاس وتمیز بازیه.الهه رو به من گفت: به نظر میاد آدم عقده ای و سرتقی باشه

رزا در حالی که چشم از عمل چندش آورش بر نمیداشت: کی؟

الهه: سمایی دیگه

رزا سرشو بالا آورد: کی گفته؟ این به این خوبی! اگر آدم عقده ای بود یه جوری کارای شقایق رو تلافی میکرد.

الهه با یه لبخند شیطانی گفت: از کجا معلوم که الان تلافی نمیکنه!

ریحانه رو به رزا کرد: نکن این کارو ایشششش. و بعد رو به الهه گفت: یعنی فکر میکنی سر نمره مستمر و ترم اول حالگیری کنه؟

الهه با خونسردی گفت: کلاً آی کیو تون پایینه ها!! منظورم کاریه که الان سمایی میکنه.

ریحانه ورزا بهم دیگه گیج نگاه کردن بعد رزا گفت: اون که کاری نمیکنه!

الهه لبهاشو جمع کرد: تو اون وامونده رو بذار کنار تا بهت بگم.

رزا شونه هاشو بالا انداخت: آخراشه

والهه ادامه داد: خب همین دیگه کاری نمیکنه.

هرچند ریحانه ورزا هنوز گیج میزدن اما من منظور الهه رو فهمیدم.اول مداد رو از دست رزا گرفتم وگذاشتم روی میز تا رفت دوباره برداره دست گذاشتم روی مداد: بخدا به کارت ادامه بدی مدادو میکنم تو چشمت

اونم بیخیال شد،رو به الهه گفتم: منظورت اینه که من قصد جلب توجه دارم وچون سمایی بهم بی محلی میکنه به کارم ادامه میدم.درسته؟

الهه خودشو جمع کرد: البته من منظورم این نبود ولی وقتی اینو میگی یعنی خودتم مثل من فکر میکنی دیگه!

اگه جاش بود میزدم شَل وپلش میکردم.لبامو جمع کردم وگفتم: فکر میکنی من به توجه اون احتیاجی دارم!!

قبل از اینکه الهه جواب بده ریحانه پرید وسط: تو کافیه فقط نگاش کنی.از اون نگاه معروفات اون موقع ببین خودش چجوری بهت نخ که هیچ طناب میده..

الهه که فکر کرد من ناراحت شدم سریع گفت: شقایق جون این یه فرض بود، یه وقت جدی نگیری ناراحت بشیا،اگه بازم بخوای حالشو بگیری من باهاتم.

یه لبخند شیطانی زدم و رفتم حرف بزنم که رزا مثل قاشق ناشور خودشو انداخت وسط: ولی سمایی سفت تر از این حرفاس که به یه نگاه دختربچه 16-17 ساله خودشو ببازه

این حرفش گرون واسم تموم شد مخصوصاً که ریحانه والهه هم تایید کردن.بنابراین توی گفتن حرفم مصمم تر شدم وگفتم: گول زدن سمایی واسه من مثل آب خوردنه

الهه یه لبخند کج زد.سریع گفتم: نخند جدی گفتم.

هرسه شون با دهن باز به من زل زدن.الهه که لبخندش خشک شده بود گفت: من غلط کردم.جون شقایق کوتاه بیا..

اما دیگه دیر شده بود ومن تصمیمم رو گرفته بودم..

 

برای آخرین بار خودمو تو آینه وارسی کردم،یه قدم عقب_نمای دور_ ویه قدم جلو واسه نمای نزدیک؛همه چیز مرتبه..بذار یه خورده از قیافه ام بگم:قدم 160 سفید پوست هستم ولی نه شیربرنجی یه جورایی انگاری ترکیب رنگ دیگه ای هم هست ولی قرمز نیستم،چشمای قهوه ای تیره ودرشت(البته نه زیاد)وتیزی گوشه چشمم به شکلی بود که بگی نگی طوری دیده میشد که انگاری با مداد چشم کمی دنباله داده بودمش,ابروهای خوشحالتی داشتم که بدون شک زیبا ترین عضو صورتم بود؛پرپشت وبلند بود اما دنباله ابروم کنار چشمم نخوابیده بود بلکه کمی به سمت بالا بود وعلاوه بر اون مرتبِ خدایی بود.سایز بینیم طبیعی بود نه بزرگ نه کوچیک البته خودم عشق عمل کردنشو داشتم ولی هیچکی حمایتم نمیکرد؛لبهام هم با سایز معمولی ولی خوشحالت که البته قسمتی از صورتم بود که توی ذوق میزد چون تقریباً همرنگ پوستم بود یه خورده هم که فشارم میافتاد پایین کلاً سفید میشد وقیافه ام میشد عینهو میت؛اندامم هم مناسب بود نه زیاد لاغر نه چاق,البته بیشتر لاغر میزدم تا مناسب؛حالا تغییری که امروز روی صورتم انجام داده بودم این بود که یه کوچولو لبهامو صورتی کرده بودم وداخل چشمهامو هم مداد مشکی کشیده بودم.مقنعه طوسی هم سرم کردم که قیافه ام بیشتر تو چشم بیاد.از این بیشتر نمیتونستم تغییر بدم چون مدرسه گیر میدادن. مادرم با عصبانیت داد زد: هنوز نرفتی شقایق!! بابا این دختر یه ساعته دم در منتظرته

بی توجه به انتظار ریحانه یه بار دیگه خودمو نگاه کردم،اَه لعنتی مانتوم خیلی گشاد بود..حق داره سمایی رغبت نکنه نگام کنه..نه ! باید بتونم مُخشو بزنم.عجب کاری کردما!! آخه منو چه به شرط بندی؟

-بیا برو هر چقدر نگاه کنی قیافه ات به همین بیریختی هست تغییری نمیکنه

با عصبانیت به کامران که داشت دستهاشو با شلوارش خشک میکرد نگاه کردم: کسی از تو بُزمَجه نظر نخواست

دستشو که هنوز نم داشت کشید به صورتم: هوی! بزمجه خودتی

از خیسی دستش چندشم شد وجیغ کشیدم: نکن عوضی…اَه

با کف دست زدم به بازوش.اونم یکی زد پشت شونه ام.باز جیغ زدم،ایندفعه بلند تر؛مامان سراسیمه از آشپزخونه دویید بیرون: چی شده؟

در حالی که لبامو جمع کرده بودم گفتم: مامان کامران دست خیسشو مالید به صورتم..

صدای زنگ آیفون وپشتش صدای داد ریحانه اومد: شقایق….

مامان به سمتم هجوم آورد: تو هنوز نرفتی ذلیل مرده

کیفمو از جلوی آینه برداشتم وبه سمت در هال دوییدم.کامران هم مامانو تشویق میکرد: بگیرش مامان.بزنش..ایول ایول

مامان دمپاییشو از پاش درآورد ودرست چند قدم مونده به در هال بهم رسید وبا دمپایی محکم زد رو باسنم.شلیک خنده کامران به هوا رفت.از در پریدم بیرون ودر حالی که به سمت پله ها میرفتم با صدای بلند گفتم: باش آقا کامران تا برگردم، به حسابت میرسم

در جوابم داد زد: ببینیمو تعریف کنیم جوجـــــه

****

 

رزا از ردیف پشتی سرشو آورد نزدیک گوشم:پسره ی تخس میگی کوره.روزای قبل حداقل یه نگاه این سمت میکرد،فکر کنم دستتو خونده که از موقع ورود اصلاً نگات نکرده.

بلافاصله گفتم:هیسس.ساکت میشنوه.

سمایی : بهادری بیا پا تخته

با حرص برگشتم وبه رزا نگاه کردم.شونه هاشو بالا انداخت که یعنی به من چه.سمایی سرشو از رو دفترنمره بلند کرد وبه من برای اولین بار در امروز نگاه کرد،کوچک ترین تغییری تو اجزای صورتش ندیدم تا بتونم یه امتیاز مثبت بگیرم.از جام بلند شدم وبه سمت تخته رفتم،از اونجایی که واسه امروز برنامه ها داشتم کاملاً برای درس آماده بودم وخیلی سریع به تمرینها جواب دادم طوری که خودم کیف کردم،تازه توضیح هم میدادم.وقتی به پایان مثال سوم رسیدم با افتخار به شاهکارم که کل تخته رو پر کرده بود نگاه کردمو بعد به سمایی نگاه کردم،لبخندی گوشه لبش نشسته بود، منتظر بودم الان تشویقم کنه اما با خونسردی گفت:بیا حالا اینو حل کن.به سمت نمونه سوالای روی میزش رفتم ودر حالی که چشمامو کمی نازک کردم گفتم: کدومو؟

با خودکارش زد روی قسمتی از برگه وگفت: این دوتارو

در حالی که حس کردم از بی تفاوتیش ضایع شدم برگه رو برداشتم وبه سمت تخته رفتم.وقتی سوال اولی رو حل کردم تازه متوجه شدم زیرش چیزی نوشته.خوندمش: از این به بعد بازم به خودت برس تا همیشه حواست به خودت باشه نه به معلمت

منو میگی! آتیش گرفتم میخواستم برگه رو بجوئَم.با چشمهای گرد شده از عصبانیت برگشتم وبه سمایی نگاه کردم، درحالی که دست به سینه به صندلیش لم داده بود ویه لبخند کذایی هم روی لبش بود گفت: چیه نمیتونی بعدیو حل کنی؟ اونکه از این هم راحت تره!

به سمتش رفتم وبرگه رو روی میز گذاشتمو گفتم: نه نمیتونم.

وبه سمت در رفتم واز کلاس خارج شدم.البته فکر نکنین قهر کردما! چون اکثر بچه ها بعد از حل تمرین میرفتن دستهاشونو بشورن دیگه احتیاجی به اجازه گرفتن نبود.اِی کاش به لج حرف الهه چنین قُپی نمیومدم.حالا ضایع میشم تا دیگه از این غلطا نکنم.طوری با حرص دستامو میشستمو به هم میسابیدم که کم مونده بود پوست دستم کنده بشه همینطورم زیر لب با خودم غُر میزدم: اشکال نداره.نهایتش اینه که ضایع میشم.ولی یه بلایی بعدش سرت میارم که آخر به پام بیوفتی که دیگه اذیتت نکنم.پسره ازخودراضی فکر کرده دل آسمون پاره شده تِلِپی افتاده پایین

اونقدر لفت دادم که زنگ تفریح خورد بعد برگشتم سرکلاس.پوزخند رزا والهه کفرمو درمیآورد.بدون اینکه حرفی بزنم با اخم کنار ریحانه نشستم.یه هزاری از کیفم درآوردم ودادم به ریحانه: رفتی بیرون واسه منم کیک وآبمیوه بگیر

پولو از دستم گرفت و گفت: دفترتو آقای سمایی برد گفت آخر ساعت بعد بری ازش بگیری

برق گرفتتم وبا صدایی شبیه جیغ گفتم: چـــــــی!!!!

از ترس تکون خورد.الهه و رزا هم.الهه با لحن طلبکارانه ای گفت: چته شقایق زَهره ام ترکید.

با عصبانیت به ریحانه گفتم: واسه چی بهش دادی؟

جواب داد: خب خودش گفت دفترتو بدم منم دادم.حالا مگه چی شده؟

زدم به پیشونیم: خاک تو سرم شد

از جام بلند شدم.ریحانه با تعجب گفت: حالا کجا میری؟گفت آخر ساعت بعد!

در حالی که خودم هم نمیدونستم حالا باید چیکار کنم با درموندگی گفتم: برم دفترو ازش بگیرم تا آبروم نرفته

به سمت دفتر آقایون رفتم.در نیم لا باز بود.سرک کشیدم؛دبیرای مرد هرچندتا باهم مشغول صحبت بودن ولی سمایی جدا از بقیه نشسته بود ودر حالی که با یه دستش لیوان چای رو نگه داشته بود به دفترم با یه اخم عمیقی چشم دوخته بود وهر چند ثانیه لیوانو میذاشت روی میزو چندتا ورق میزد بعد یهو نگه میداشت وباز چشم میدوخت به دفترم. حدسم درست بود اون به حل مسائلم نگاه نمیکرد بلکه داشت به فحش ونفرینهایی نگاه میکرد که نثار خودش کرده بودم تازه ساعت پیش یه سری جملات عاشقانه هم ریحانه تنگش زده بود.پاهام سست ودستهام یخ کرده بود.اونقدر درگیر استرسم بودم که اصلاً متوجه نشدم علوی داره نگاهم میکنه.با صدای آقای علوی به خودم اومدم: چیه بهادری با کی کار داری؟

سمایی سرشو با سرعت بالا آورد وبا اخم بهم نگاه کرد.بقیه دبیرها هم.منم هول کردم وگفتم: با آقای سمایی

آقای شفیعی مهربون گفت: بیا داخل دخترم.

ولی من سر جام ایستادم وبا یه لبخند (از اونهایی که دم مرگ میزنن) گفتم: اگه میشه آقای سمایی بیاین بیرون

دفترو با یه دستش گرفت در حالی که انگشتش لای دفتر بود از جاش بلند شد وبا گفتن یه ببخشید رو به بقیه به سمت من اومد. قلبم مثل یه بچه گنجشک میزد.گفتم الانه که یه کشیده آبدار بخوابونه تو صورتم.اومد ودرست جلوم وایستاد وبا تحکم گفت: بگو

لبهامو چند بار تر کردم وبه دفترم چشم دوختم.دفترو بالا آرود و گفت: بدمش به خانوم رفعتی؟

بغض کردم واینبار به چشمهاش خیره شدم(باید آخرین تیرو میزدم واز این سلاح کشنده زنونه ام یعنی اشکم استفاده میکردم،حالا که ضایع شده بودم دیگه یه ذره دو ذره فرق نمیکرد)چشمام پر اشک شد اما بیرون نریخت،همینطور نگاهش کردم وهیچی نگفتم؛یهو اخمش محو شد وبا یه لبخند کج گفت: نکن دختر که اصلاً مظلومیت بهت نمیاد( بیا! سلاح زنونه امون هم نقصی داشت)دفترو به سمتم گرفت وبا صدای آرومی گفت: نمیدونم چه هیزم تری بهت فروختم که اینطور قصد جونمو کردی!

دستمو بالا آوردم ودر همین حین هم گفتم: هیچ کاری نکردی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهی

خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی…
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x