رمان شیطان یاغی پارت 152

4.2
(115)

 

با قدم هایی تند شده از راهرو گذشت و دم درگاه اتاق ایستاد و خیره صحنه رو به رویش شد…

افسون رنگ پریده داشت با عمه ملی اش حرف می زد.
-پاشا کجاست عمه…؟!

لبخند محوی روی لبش نشست…
هنوز ساکت بود.

-میاد عمه جان، تو راهه… میاد…!!!

دخترک دست گچ گرفته اش را بالا آورد که دل مرد برایش ریش شد.
-زنگش بزن عمه… توروخدا زنگش بزن… بیاد…!

وقتی این همه بی تابی را دید، نتوانست طاقت بیاورد و داخل شد…
با شنیدن صدای قدم هایی هر دو به عقب برگشتند…

افسون با دیدن پاشا ناباور نگاهش کرد…
-پاشا…؟!

پاشا سمت دخترک رفت.
عمه ملی با لبخندی نگاه پاشا کرد و بعد بیرون رفت…

مرد کنارش روی تخت نشست.
دست سالمش را توی دست گرفت.
ان را بالا آورد و پشت دستش رو بوسید.

نگاهش از نزدیک روی صورت دخترک و کبودی هایش چرخ خورد.
گوشه لبش زخم بود که انگشت شستش را روی لبش نوازش وار کشید.

لبان افسون از بغض لرزید.
-پاشا…!

پاشا رویش خم شد.
-جون پاشا…؟!  تو که من و دق دادی…!!!

چشمان دودو زن دخترک توی صورت پاشا چرخید…
نیم خیز شد.
-ترسیده بودم… نبودی… پیشم نبودی پاشا… التماسش کردم ولی گوش نداد… گفتم نزن ولی زد… نبودی… صدات زدم… م…

پاشا متوجه ترسش شد و نگاشه را توی چشمان ترسیده دخترک دوخت.
دست دو طرف صورتش گذاشت و روی چشمش را بوسید…
-گریه نکن قربونت بره پاشا… اشک نریز… اشک نریز مو فرفری…!
سپس خم شد و روی چشم خیسش را بوسه زد

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [20/12/1402 09:53 ب.ظ] #پست۴۶٠

 

هق هق های دخترک اوج گرفت و دست سالمش را دور گردن مرد انداخت…
پاشا دلش به درد آمد و زجری را که کشیده بود،  می توانست درک کند.

-پاشا…؟!

پاشا این بار گونه خیسش را بوسید و برایش لبخند زد.
-هیش… جان… آروم باش افسون… من هستم… گریه نکن…!!!

افسون سرش را به چپ و راست تکان داد.
-سخت گذشت پاشا… تحقیرم کردن…! من فقط ترسیده بودم… که… پریود… شدم…! پاشا من.. ضعیف نیستم…!!!

پاشا نگاه چشمان اشکبارش کرد و غمش گرفت…
دستش را یک طرف صورتش گذاشت…
-کی گفته تو ضعیفی…؟!  تو زن پاشایی خوشگله…!  تو خانوم منی مو فرفری…!!! تویی که با وجود اتفاقات سختی که برات افتاده، هنوزم روی پای خودت هستی و داری زندگی می کنی… تو قوی هستی مو فرفری…!  آروم باش… اروم باش عزیزپاشا…!!!

تا دوباره دخترک خواست حرف بزند لب روی لبش گذاشت و عمیق و پر از دلتنگی بوسیدش…!!!

****

کمک کرد تا روی کاناپه بنشیند و دوستانش هم دو طرف عمه ملی ایستاده بودند و چشم درشت کرده و پاشا و افسون را زیر نظر داشتند…
مخصوصا پاشایی که نمی گذاشت افسون حرکت اضافی کند و بدجور هوایش را داشت…!!!

تارا نتوانست ساکت بماند.
-ببخشید پاشا خان،  احیانا افسون حامله بوده…؟!

پاشا متعجب سمتش برگشت که تارا از صورت جدی اش به غلط کردن افتاد.
-نه…!!!

تارا که پررو تر از این حرفا بود، گفت: خب خدا رو شکر پس مشکل حادی نیست… اما میمونه اون دست چلاغش که تا چند روز دیگه خوب میشه… اصلا نگران نباشین و بقیش و به من و بهار بسپرین…!!!

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [21/12/1402 10:08 ب.ظ] #پست۴۶۱

 

ابروی پاشا بالا رفت.
می دانست شوخی بیش نیست و دید که دو دختر چقدر در بیمارستان نگران و ناراحت بودند که از کنار دوستشان تکان نمی خوردند و حال این شوخی ها…
من باب مزاح است اما….

افسون بدتر با عصبانیت رو به تارا گفت: بیشعور دستت خودتم بود می گفتی چلاغ…؟!

بهار سر بالا انداخت.
-وا شوهرت و دیدی لوس شدی…؟! خود تو نبودی تارا پاش و گچ گرفته بود، بهش گفتی چلاغ تازه یادگاری یه خرم کشیدی براش…!!!

افسون لحظه ای با یادآوری پای گچ گرفته تارا که بدون عصا هم راه می رفت خنده اش گرفت…

پاشا هم متعجب شد اما انگار دوستانش می دانستند چطور فضا را عوض کنند…

نگاهش میخ افسون و خنده نازش بود…
چال گونه اش هم به زیبایی اش می افزود…

افسون تو باغ نبود اما نگاه عمه ملی به پاشا بود…

-مگه ندیدی چطور عین خر جفتک مینداخت…؟!

تارا شاکی شد.
-جوری میگه جفتک مینداختی که الان خود چلاغش رو نمی بینه که دو روز دیگه حتی نمی تونه کون…

چشمان چهار نفرشان درشت شد که تارا لب گزید.
-ببخشید باسنش رو بشوره…!!!

بعد هم نگاه خجالت زده اش را به عمه ملی داد.
-من برم دنبال نخود و بیام…!!!

با رفتنش هر سه زن خندیدند و پاشا به کج خندی اکتفا کرد.

خم شد روی دخترک و پیشانی اش را بوسید.
-استراحت کن و کاری داشتی باهام تماس بگیر مو فرفری…!

سپس چشمکی زد…
-اما هرچی زودتر باید خوب بشی تا بعدش از خجالت شوهرت دربیای…مثلا یه سکس توپ با یه حموم دو نفره….!!!

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [22/12/1402 09:41 ب.ظ] #پست۴۶۲

 

به محض رفتن پاشا بهار کنار افسون نشست و سریع پرسید.
-چی تو گوشت گفت که نیشت باز شد…؟!

افسون چشم درشت کرد.
-به تو چه…؟!

بهار اخم کرد.
-همه چیز تو به من مربوطه…!  حالا سریع بگو…!

افسون کلافه شد و روی مبل دراز کشید.
-فضولیش به تو نیومده… پاش و برو برام آب میوه بیار…!!!

بهار انگشت فاکش را بالا آورد.
-بیا عزیزم… چلاغ که نیستی پاش و برو خودت کوفت کن…!

افسون ابرو بالا داد.
-به پاشا بگم که شماها موندین دارین من مریض رو اذیت می کنین…؟!

تارا که تازه واردجمع شده بود، شنید و با اخم هایی گره کرده گفت:  حالا خوبه یه شوهر داری… تا تو چشم ما فروش نکنه،  دست بردار نیست…!

عمه ملی دخترها را زیر نظر داشت و به چرت و پرت های بی سر و ته آنها گوش می داد که یه دفعه بهار با کنجکاوی آشکاری سمت عمه ملی برگشت و گفت:  عمه جون یه سوال…؟!

عمه ملی سر تکان داد.
-بپرس دخترم…

بهار قیافه متفکری به خود گرفت…
-عمه جون خیلی ذهنم و به خودش مشغول کرده… به نظرت این چلاغ خانوم چطوری قاپ این پسره رو زد که باهاش ازدواج کرد…تازه اینقد هم هواش و داره…؟!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 115

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
13 روز قبل

قبلا یه روز در میون میومد الان شده پنج روز یبار

camellia
13 روز قبل

اصلا نمی دونم چی بگم.😓بعد ۴ روز…

Batool
13 روز قبل

ممنونم قاصدک جون دمت گرم دختر ترکوندی سایتو از دیشب تا الان دستت درد نکن عزیزدلم🥰🥰🥰

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x