رمان شیطان یاغی پارت 162

4.3
(99)

 

هر سه دختر زیر پتو در حالی که می لرزیدند داشتند می خندیدند…

بهار با محبت نگاه افسون کرد.
-خیلی خوشحالم که حالت خوبه…!!!

افسون چشمانش به آنی کدر شد.
-حالم خوبه اما بال پروازم شکسته…!!!

تارا ابرو بالا داد.
باز هم داشت لودگی می کرد.
-چه غلطا…؟!

افسون غمگین خندید.
-باورتون نمیشه… دلم لک زده برای اینکه بی دغدغه و بدون ترس توی پارک قدم بزنم و بازی کنم…!!!

بهار ناراحت نگاهی به تارا کرد که او هم دست کمی نداشت.
-به نظرم پاشا هرکاری می کنه بخاطر خودته…!!!

افسون سر تکان داد.
-می دونم اما… اصلا ولش کنین، حداقل یه امروز رو سعی می کنم خوشحال و شاد باشم…!!!

آیلا دختر عمه آذر به جمعشان پیوست و با خجالتی که از صورتش می بارید نگاه سه دختر کرد و گفت: منم می تونم اینجا بشینم…؟!

تارا ابرو بالا انداخت.
-خونه خودتونه عزیز از ما سوال می کنی…؟!

آیلا گیج نگاه تارا کرد که متوجه حرفش نشد.
-من متوجه نشدم…؟!

بهار اشاره ای به مبل خالی کرد.
-میگه اینقدر سوال نپرس و بشین…!!!

آیلا تعجب کرد.
-من فقط خواستم اجازه بپرسم…؟!

تارا عصبانی شد.
-تو داری فرو می کنی توی ما و درم نمیاری…؟!

آیلا چشم درشت کرد.
-من چیزی توی شما فرو نکردم عزیزم…؟!

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [19/02/1403 06:43 ب.ظ] #پست۵٠۱

 

شلیک خنده افسون هوا رفت و آنقدر خندید که اشک از چشمانش سرازیر شد…

تارا و بهار هم از خنده او به خنده افتادند…

آیلا بهت زده نگاهشان کرد و خواست بلند شود که افسون دستش را گرفت…

سعی کرد بر خودش مسلط شود..
-ببخش… دارن شوخی می کنن…!

آیلا جا خورده، گفت: شوخی…؟! ولی من جدی پرسیدم…؟!

افسون اشک کنار چشمش را پاک کرد.
-می دونم این دوتا عنتر اُسکلت کردن…!!!

-عنتر، اسکل…؟!

تارا خودش را جلو کشید…
-ببین خودت میخاری، نمیذاری ما ساکت بمونیم…!!!

افسون چشم غره ای بهش رفت.
-ول کن تارا… آدم باش…!!!

بهار بلند شد و کنارش نشست.
-عزیزم به این دوتا توجه نکن، حواست و بده من ببینم چطوری بلاد کفر و ول کردی اومدی تو این خراب شده…؟!

بدتر شد و باز آیلا را گیج کردند.
افسون خواست حرف بزند که با حضور پاشا حواسش جمع او شد…

پاشا با نگاه سخت و مرموزش خیره افسون بود.

بهار و تارا با دیدن پاشا و چهره فوق سردش عین فشنگ از جا پریده و بعد دست آیلا را هم گرفته و از آنجا دور شدند…

با رفتن دخترها کنار افسون نشست که دخترک سر به زیر انداخت.
دست زیر چانه اش برد و سرش را بالا آورد.

-ببینمت…!

نگاه افسون این بار شفاف تر و روشن تر بود که لبخند روی لب پاشا آورد…
چانه اش را با شست آرام نوازش کرد و سپس خم شد و کنار شقیقه اش را بوسید…
کمی فاصله گرفت و بعد سر در گوشش برد و آرام پچ زد: وسایلت و جمع کن، تا شب میریم کلبه…!!!

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [22/02/1403 10:47 ب.ظ] #پست۵٠۲

 

برق چشمان دخترک از ذهنش دور نمی شد که با یک حرف ان طور دخترک را زیر و رو کرد…

-همه چیز آماده اس قربان… هر وقت خواستین راه می افتیم…!

پاشا سری برای کامران تکان داد و رو به بابک که پشت سیستم نشسته بود و چیزی را بررسی می کرد، گفت: تموم مسیرهای شنود رو براتون به صورت کد رمزگذاری کردم… از اردشیر و پرویز یک لحظه غافل نمی شین…!

بابک حساسیتش را نسبت به این مسئله می دانست…
-می دونم داداش ما حواسمون هست… تو برو یکم با زن داداش خوش بگذرون و بیا… فکرتم اینجا نمونه…!!!

پاشا کمی مکث کرد.
-فکر من همیشه به این مسئله پرداخته…!!!

بابک لبخند تلخی زد.
-می دونم آدمیزاد خاطرات تلخش رو نمی تونه فراموش کنه مخصوصا اونایی رو که از دست داده اما تو یه دلخوشی داری…!!! به نظرم همون برای کل عمرت بسه…!!!

با حرفش موافق بود ولی او هم باید موضع قدرتش را مشخص می کرد.
-می دونم اما در کنارش باید حواست اونقدر جمع باشه تا دشمنت جرات نکنه وارد حریمت بشه…!!!

بابک حرفش را زده بود و حرف دیگری باقی نمی ماند جز آنکه مراقب باشد تا دشمن وارد حریم امنشان نشود…

-حواسم هست… سفرت بی خطر…!!!

*

افسون با ذوق و شور نگاهش به اطراف بود و پاشا با دیدنش لبش به خنده باز شد.
چشمانش پر از شیطنت شدند.

-لباس خوابایی که گذاشته بودم رو برداشتی…؟!

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [23/02/1403 10:08 ب.ظ] #پست۵٠۳

 

چشمان افسون درشت شد.
متعجب سمت پاشا برگشت…
-تو من و آوردی دلم باز بشه یا خودت دلی از عزا دربیاری…؟!

پاشا چشمکی نثارش کرد.
-به هرحال آوردمت که خوش بگذرونیم…!!!

شاکی جواب داد.
-با لباس خواب اونوقت…؟! چی تو سرته…؟!

پاشا دست روی رانش گذاشت و کمی فشار داد.
چشمانش از آنچه که توی سرش می گذشت، سرخ شده بود.
-یه سکس دو آتیشه و خشن…!!! تموم اون لباس خوابا قراره توی تنت جر بخورن…!!!

افسون می ماند.
-ده تا لباس خواب و می خوای توی تنم جر بدی…؟! اون همه براش پول دادی…؟! اصلا سه روز میری اونوقت ده بار سکس دو آتیشه و خشن می خوای بکنی…؟! هر جور حساب می کنم روزی سه بارم سکس کنی میشه نه بار…!!!

پاشا خندید.
-امشب رو فراموش نکن…!!!

دخترک نگاهی به ساعت انداخت.
-شوخی نکن پاشا…؟!

-کاملا جدی ام افسون… این سه روز رو فقط من و تو خوش می گذرونیم…!!!

افسون ماتم کرفت.
-ولی روزی سه بار سکس رو از کجات درآوردی…؟!

دست پاشا بالاتر رفت که این بار دخترک توی جایش سیخ شد.
-خیلی خب بهت رحم می کنم و روزی دوبار خوبه…؟!

دست پاشا کم کم داخل شلوارش و بین پایش رفت که نفس تو سینه دخترک حبس شد.
-پا… شا…داری… چیکار می کنی…؟!

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [24/02/1403 10:05 ب.ظ] #پست۵٠۴

 

خوب بود که فکر دخترک کلا از سمت و سوی ان فاز افسردگی مسخره جدا شده بود…

دستش را بیشتر فشار داد که نفس های پشت سر هم و هیجانی دخترک لبخند روی لبش آورد…

انگشت وسطی اش را از روی شورت کشید و پایین تر رفت…

-می خوام فقط تو لذت ببری افسون… دوست ندارم مریضیت و ببینم… باید همیشه بخندی برام…!!!

بعضی حرف ها آنقدر محبت توی خود داشتند که بیشتر از صدتا دوستت دارم به دل می نشست…!!!

دخترک مچ دستش را چسبید…
نفس نفس می زد.
-پا.. شا… الان… وقتش…. نیست… خواهش… می کنم…!!!

مرد این بار شورتش را با یک حرکت کنار زد و با لمس پوست داغش چشم های دخترک بسته شد و حتی حال مرد هم خراب بود…

-اگه اینجا امن بود، مطمئن باش ازت نمی گذشتم و تو همین ماشین ترتیبت و می دادم…!!!

دخترک لب گزید و اصلا لمس دست داغ پاشا رو مخش بود که نمی گذاشت به هیچ چیز جز ان فکر کند.

-میشه… دستت… برداری…؟!

-شورتت زیادی بی در و پیکره…!!!

پاشا که خودش هم چاره ای جز ان چه که دخترک می گفت را ندید و دستش را آرام بیرون کشید اما انگشتش را همانجا توی دهانش برد و مک زد که ناگهان چشمان افسون خمار شد و بی هوا خم شد و گونه پاشا را بوسید…

-خودت خریدیشون و منم دوسشون دارم…!!!

پاشا داغ کرد که با حرص فرمان را چرخاند…
-بهتره بری سرجات وگرنه تضمین نمی کنم که کار به جاهای باریک نرسه مخصوصا با سلیقه ای که به خرج دادم…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 99

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…
رمان کامل

دانلود رمان سدم

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x