پاشا با خنده نگاه دحترک می کند که وقتی تهدیدش کرد که همانجا توی ماشین ترتیبش را می دهد، زبان به دهان گرفت و اصلا دیگر حتی یک کلمه هم حرف نزد…
داخل کلبه که مستقر شدند، افسون آرام داخل آشپزخانه رفت تا وسایل شام را آماده کند.
پاشا چمدان و وسایل را همانجا وسط نشیمن رها کرد و کنار دخترک رفت.
-از چی فرار می کنی…؟!
افسون ماند.
آب دهان فرو داد و با مکثی سمتش چرخید.
-من… فرار نکردم… مثلا… از… چی باید… فرار کتم…؟!
پاشا دستانش را روی سینه جمع کرد و تکیه به دیوار داد.
-مثلا…من…؟!
-چرا باید از تو فرار کتم…؟!
نیشخند زد.
-جون برنامه سکس و شب بیداریمون سرجاشه…!!! امشب قرار نیست ازت بگذرم…!!!
افسون وا رفت.
-این همه رانندگی کردی، خسته نشدی…؟!
-خسته هم باشم، امشب خستگیم و با تو در می کنم مو فرفری…!!!
دخترک اخم کرد و نگاه گرفت.
-خیلی خب حالا که قراره خستگیت با من در کنی، بهتره قبلش بیای کمکم که من زیاد خسته نشم…!!!
پاشا آستین بالا زد و پشت سر دخترک قرار گرفت.
-بگو چیکار کتم خوشگل خانوم…؟!
از پشت کاملا توی آغوش بزرگ مرد بود که لحظه ای حس امنیت بر وجودش چیره شد و با آرامش چشم بست…
-بهم حس امنیت میدی…. همیشه همینطوری پشتم باش پاشا…!!!
🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [26/02/1403 10:38 ب.ظ] #پست۵٠۶
لبخندی روی لب های مرد نشست و لحظه ای چنان خوشش آمد که دلش تمنای بوسه ای از لبان دخترک کرد…
صورتش را سمت خودش چرخاند و بی هوا لب روی لبش گذاشت و با تمام حسی که افسون به دلش سرازیر کرده بود، بوسیده و او را چون فرشته ای پرستید…
خمار جدا شد…
بوسه کوتاهی روی لبش زد.
-من همیشه مراقبتم موفرفری…!!!
*
بشقاب های خالی را درون سینک گذاشت که پاشا نگذاشت آنها را بشوید…
دستش را گرفت و سمت خودش کشید.
-خوابم میاد…!!!
ابروهای افسون بالا رفت.
-خوابت میاد یا اینکه…
حرفی نزد و به یکباره دست زیر پای دخترک برد و او را روی دست هایش بلند کرد…
جیغ افسون هوا رفت و از ترس گردنش را چسبید…
-چیکار می کنی دیوونه…؟!
پاشا وارد اتاق شد و دخترک را روی تخت گذاشت…
-می خوام خستگی در کنم…!!!
روی تخت آمد و تیشرتش را با یک حرکت درآورد…
روی دخترک خیمه زد…
ضربان تند و محکم قلب دخترک را می شنید و لبخندی کج روی لبش نشست…
خم شد و روی لبش را بوسید.
افسون آب دهان فرو داد و خیره در چشمان آبی مرد لبش را گزید…
حرفی نزد و خودش را به دستان پاشا سپرده بود که مرد کنارش خوابید و دخترک متعجب کنارش کرد…
-چرا خوابیدی پس…؟!
دخترک را توی آغوشش کشید و پایش را روی دخترک انداخت…
-خسته ام، خوابم میاد…!!!
-ولی تو که…
وسط حرفش پرید و ضربه ای به باسنش کوبید…
-ولی و اما نداره افسون، بخواب وگرنه به سرم میزنه که گزینه های قشنگتری هم برای سکس داری…!!!
🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [29/02/1403 10:11 ب.ظ] #پست۵٠۷
-اردشیر می خواد با اسفندیار خان یه قرار ملاقات بزاره…!!!
اخم های مرد درهم شد.
-می دونم حتما می خواد بحث شراکت رو پیش بکشه…!!!
بابک با فکری مشغول گفت: به نظرت با اون دشمنی و کینه قدیمی شراکت رو قبول می کنه…؟!
-برای اینکه بتونیم اردشیر و پرویز رو بیشتر زیر نظر داشته باشیم باید بهشون نزدیک شد…!
-اما نفرتی که اسفندیارخان داره بعید می دونم قبول کنه…؟!
-باید قبول کنه، مجبوریم بابک… اونا دارن یه کارایی می کنن که مستقیما به ما مربوط میشه..!!!
بابک حرف هایش را قبول داشت.
-حس ششمم میگه هرچی هست به میثم و دخترش مربوط میشه…!!!
خود پاشا هم همین حس را داشت و برای افسون می ترسید…
-بابک تو حواست و بده اون کفتار من با اسفندیار حرف میزنم… فقط تیم پشتیبان گوش به زنگ باشن…!!!
بابک خندید.
-برو به عشق و حالت برس داداش… حواسم هست… فعلا…!!!
-برای چی باید تیم پشتیبان گوش به زنگ باشه…؟!
پاشا بدون حرفی قطع کرد و سمت دخترک چرخید.
اخم توی هم کشید…
-تو به حرفای من گوش می دادی…؟!
افسون به خاطر اخم های مرد پشت چشمی نازک کرد…
-همچین مشتاق شنیدن حرفات نبودم جناب سلطانی اما گوشام کر نیست که نشنوم…!!!
ابروهای پاشا بالا رفت…
-زبون درآوردی…؟!
🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [30/02/1403 10:14 ب.ظ] #پست۵٠۸
افسون زبانش را بیرون آورد…
-ببین… دارم بخوای می تونم بیشتر بهت نشون بدم…؟!
مرد لحظه ای خنده اش گرفت.
– ولی ترجیح میدم چیزای بهتر از اونو نشونم بدی…!!!
افسون لحظه ای ماند اما منظورش را درک کرد.
اخم هایش درهم فرو رفت…
-به نظرم باید تحریمت کنم تا یاد بگیری با زنت چطوری رفتار کنی…؟!!
پاشا قدمی سمتش برداشت که دخترک قدمی عقب رفت.
-تو می خوای من و تحریم کنی…؟!
افسون تخس شد.
-بخوای بی ادب باشی هم شکمت و هم زیر شکمت و تحریم می کنم…!!!
مرد قدم دیگری برداشت…
-چه غلطااااا…؟!
افسون احساس خطر کرد…
-غلط رو تو داری می کنی نه من…!!!
-بی ادب شدی…؟!
-همینه که هست…!!!
تا پاشا خواست قدم تند دیگری بردارد دخترک جیغ کشید و پا به فرار گذاشت…
پاشا دنبالش افتاد و تهدید کرد…
-وایسا جوابت و بگیر…!!!
افسون نگاهی به عقب کرد و وقتی دید پاشا نزدیکش هست دوباره جیغ کشید و به میان درختان دوید اما نتوانست فرار کند و اسیر چنگال مرد شد…
– پاشا… ولم کن…!!!
مرد موذیانه خندید: همینه که هست…!!!
دخترک را روی کولش انداخت و سمت کلبه به راه افتاد…
دخترک دست و پا میزد و از او می خواست که زمینش بگذارد اما مرد اعتنایی نکرد…
احساس سرگیجه می کرد.
-بزارم زمین دیوونه…!!! داری چیکار می کنی دیوونه…؟!
پاشا خندید و ضربه ای به باسنش زد.
-می خوام تحریما رو دور بزنم مو فرفری…!!!
🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [31/02/1403 10:07 ب.ظ] #پست۵٠۹
افسون را روی زمین گذاشت که لحظه ای سرش گیج رفت و پاشا او را گرفت…
دخترک عصبانی مشتی نثار سینه ستبرش کرد.
– خیلی بیشعوری سرم داره گیج میره و همه چیز رو دو تایی می بینم…!!!
پاشا دست دور کمرش انداخت و او را سمت خود کشید.
-تقصیر خودته می خواستی زبون درازی نکنی…؟!
افسون شاکی شد.
-من زبون درازی کردم؟ یه حرفی زدی، یه حرفی هم شنیدی این کجاش زبون درازی بود…؟!
پاشا دست زیر چانه اش برد.
-پس جرا گفتی تحریمت می کنم…؟!
دخترک با تمسخر گفت: بمیرم که تو هم وایمیسی تا من تحریمت کنم…؟!
پاشا بلند خندید و بعد چشمکی زد.
-خیلی خب حالا عصبانی نشو، شوخی کردم…!
-شوخی هاتم مثل خودت خشن و نچسبن…!!!
مرد چشم درشت کرد.
-من نچسبم…؟!
دخترک براق شد…
-باید دوباره تکرار کنم که باز من و سر و ته کنی…؟!
چشمان مرد برق زد…
-نه می خوام یه کاری کنم که به دوتامون خوش بگذره…!!!
افسون لحظه ای جا خورد.
-می خوای چیکار کنی…؟!
دخترک را سمت بار برد و خودش پشتش رفت و شیشه بزرگ قرمز رنگ را روی میز گذاشت که چشمان افسون هم برق زد…
برق چشمانش از دید مرد پنهان نماند…
-همراهی می کنی…؟!
افسون لب گزید.
از خدایش بود و هیجان داشت…
کمی خجالت زده بود.
-عمه ملی میگه بی جنبه ام اما می دونم تو مواظبمی پس…. با کمال میل همراهیت می کنم…!!!