رمان شیطان یاغی پارت 164

4.2
(70)

 

پاشا خندید و نگاه خاصی به دلبرکش کرد.
-من همیشه و همه جا مواظبتم فقط کافیه بهم اعتماد کنی…!!!

افسون سر تکان داد.
-اعتماد دارم…!!!

پاشا اولین پیک را ریخت و به دست دخترک داد.
افسون هیجان زده پیک کوچک را برداشت و منتظر به دست پاشا خیره شد…

-نمی خوری…؟!

دخترک شیرین خندید…
-به سلامتی هم بزنیم بعد…!

سپس پیکش را به لیوان پاشا زد و بعد آرام بالا رفت و کمی از ان را قورت داد…
تلخی شراب تا عمق معده اش را سوزاند اما دوست داشت…!!!
بقیه اش را هم کم کم به همین صورت خورد…

پاشا هم لیوانش را بالا برد و یک نفس همه را بلعید.

دخترک با تعجب نگاهش می کرد که مرد دوباره پیکش را پر کرد اما قبل از آنکه بگذارد افسون لیوان را بردارد، گفت: میری لباسی رو که تو اتاق روی تخت گذاشتم می پوشی و میای… در ضمن موهات و هم باز بزار…!!!

افسون لحظه ای خندید.
می دانست نیتش چیست که تحت تاثیر همان پیک کوچک هیجان زده لب گزید و بلند شد.
خودش هم می خواست یک هیجان متفاوت را تجربه کند…

سمت اتاق رفت و با دیدن یک لباس خوابی که بیشتر بند بود تا پارجه آب دهانش را فرو داد و بدون هیج ناز کردنی لباس هایش را درآورد و سمت حمام کوچک گوشه اتاق رفت…
باید خودش را آماده می کرد…
بی شک امروز هم روز خاطره انگیزی می شد…

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [02/03/1403 10:16 ب.ظ] #پست۵۱۱

 

پاشا با دیدن دخترک توی ان لباس خواب تمام حس های بیدار شده مردانه اش چنان به تکاپو افتادند که به سختی خودش را کنترل کرد…

لباس قرمز رنگی که به تنش خوش نشسته و تمام سینه اش بیرون بود و تنها نوک ان پوشیده بود.

دخترک سمتش قدم برداشت و موهای فرش با زیبایی هرچه تمام تر دورش می رقصیدند…

کنار میز ایستاد که پاشا لحظه ای از نگاه کردنش دست نمی کشید…
افسون زیر نگاه سنگینش با ناز خندید…
-امروز رو خدا بخیر بگذرونه…!!! برام نمی ریزی…؟!

پاشا خیره بهش، این بار توی لیوان خودش برایش ریخت که دخترک چشم درشت کرد…
-همه رو بخور…!!!

-زیاده…؟!

مرد بی هیچ انعطافی اشاره کرد که بخورد و افسون هم به سختی تا آخرش خورد که کم کم تنش گرم شد و شور و هیجان کاذبی به وجودش تزریق شد…

پاشا کاملا زیر نظرش داشت…
خودش هم خورده بود اما ظرفیتش بالا بود.
دست دخترک را گرفت و تلوخوران او را سمت خود کشید و روی پایش نشاند…

لیوانش را دوباره پر کرد و خواست این بار خودش بخورد که افسون زودتر ان را برداشت و جلوی چشمان مبهوت مرد ان را بالا رفت…

پاشا لیوان را از دستش گرفت…
-داری چیکار می کنی…؟!

افسون با نگاهی دودو زن سمتش برگشت و با حالتی خمار مستانه خندید…
-خـــــــــــوردم… مســــــــــــت شـــــــدم…!!!

پاشا خنده اش گرفت…
-عمه ملیت حق داشت، اصلا جنبه نداری موفرفری…؟!

دخترک احساس گرما می کرد.
-گرمـــــــــــــــــه…!!!

خواست از پاشا فاصله بگیرد که نگذاشت…
-کجا خانوم خانوما… شما امروز دربست در اختیار منی…!!!

 

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [05/03/1403 06:02 ب.ظ] #پست۵۱۲

 

افسون سر کح کرد.
-مگــــــــه قبــلـــــــا…. خـــــود… واقعیــــــــــــم… نبـــــــــودم….؟!

پاشا دخترک را با یک حرکت روی پایش چرخاند و رو به روی خودش فیکسش کرد.
-تو موقع ارضا شدنت خود واقعیت هستی اما نمی دونم چرا احساس می کنم توی مستی یه چیزی بیشتر و بهتر از اونی…!!!

چشمان افسون درشت شد اما بعد خنده بلندی کرد…
-پــــــــــس… چــــــــرا…. نشــــــــســــــتــــــی… یه حرکتــــــــی بزن، ببیــــــــن چطــــــوررریــــــــمممم…؟!!

پاشا سر پایین برد و گوشه لبش را بوسید.
-تو همه جوره برام جذابی مو فرفری…!!!

دخترک ناز دار خندید و دست دور گردن پاشا انداخت و خودش را بالا کشید.
تن داغ مرد حرارت تنش را هم دوچندان کرده بود…
دلش یک رابطه داغ و آتشین می خواست تا بتواند آرام شود…

نگاهش زیادی سوزان بود که سر جلو برد و آرام لب روی لبش گذاشت و وجود پاشا را به آتش کشید…

پاشا از پیش قدم شدنش استقبال کرد و دخترک را محکم تر و حریص تر سمت خود کشید و لبانش را با خشونت خاصی به کام گرفت…

لب هایش را داخل دهانش برده و جای بوسیدن میمکید و رها می کرد یا گاها میان دندان هایش فشار می داد تا اه و ناله های پر از شهوت و درد دخترک را بشنود…

به افسون امان نمی داد و داشت خودش را سیراب می کرد…
دحترک نفس کم آورده بود اما پاشا بی توجه دست زیر لباس خوابش برد و با لمس پوست لطیف تنش وحشی شد و لبش را محکم تر گاز گرفت…

سپس سر زیر چانه اش برد و آنجا را هم میان دندان هایش کبود کرد که جیغ دخترک را دراورد…

 

 

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [06/03/1403 10:18 ب.ظ] #پست۵۱۳

 

تیشرتش را پوشید و نگاه دیگری به افسون کرد که بیهوش روی تخت افتاده بود…
حتی زمانی هم که او را به حمام برد، نصفه نیمه خواب بود…

سمتش رفت و بوسه ای روی پیشانی اش نشاند و با برداشتن گوشی اش از اتاق خارج شد.

بهترین زمان برای صحبت با اسفندیار بود که شماره اش را گرفت…

کمی زمان برد تا تماس وصل شد.
-جانم پاشا…؟!

بی مقدمه رفت سر اصل مطلب…
-اگه اردشیر ازت خواست باهات شراکت کنه، قبول کن…!!!

اسفندیار جا خورد.
-چی داری میگی…؟!

نمی خواست پای اردشیر و برادرش به زندگی اش باز شود اما مجبور بود…

-دشمنم رو جلوی چشمم میارم…!

اسفندیار عصبانی شد.
-اگه تو می تونی باعث و بانی مرگ پدر و مادرت رو تحمل کنی من نمی تونم…!

-مجبوریم اسفندیار… اون حرومزاده برامون نقشه داره… دنبال افسون و اون فرمول لعنتیه که اگه به دستش بیاره، خیلی بد میشه…!!!

اسفندیار ناتوان چشم بست.
یک چیزهایی در مورد ان فرمول شنیده بود حتی مرگ میثم و زنش هم به خاطر ان بود…

-پاشا کوتاه بیا… یه فکر دیگه ای بکن…!!!

-باید زیر نظرش بگیرم و جز این راه دیگه ای نیست تا نزدیک خودم نگهش دارم…!!!

اسفندیار با دو انگشت شست و اشاره اش چشم هایش را میمالد.
-حداقل بزار فکر کنم…!!!

پاشا تیر آخر را زد.
بی رحم شد.
-به زنت فکر کن که اگه اتفاقی برای برادرزادش بیفته یه لحظه هم نمی تونه طاقت بیاره…؟!

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [07/03/1403 09:57 ب.ظ] #پست۵۱۴

 

تمام تنش کوفته بود که ناگهان با نیم خیز شدنش باسن و کمرش تیر کشید.
درد توی پایین تنه اش پیچید و اخی از لبانش خارج شد…
از سر مستی خودش را به فنا داده بود.

به سختی بلند شد اما با هر راه رفتنش کمی درد احساس می کرد که کم کم برایش عادی شد اما نبض زدنش را کم و بیش حس می کرد.

از اتاق خارج و به دنبال پاشا کلبه را گشت اما پیدایش نکرد…
سمت خروجی رفت و با دیدنش که کمی دور تر با تلفن صحبت می کرد، نفس راحتی کشید…

کامل بیرون رفت و پاشا متوجه حضورش شد که تماسش را قطع کرد و با دیدن راه رفتنش، سمتش قدم تند کرد…

-چرا پا شدی…؟!

دخترک نمی دانست اخم کند یا ناز کند.
-دنبالت می گشتم…!!!

پاشا روی دست بلندش می کند.
-گم شده بودم…؟!

افسون لب برچید.
-خب وقتی ندیدمت…؟!

او را روی کاناپه گذاشت.
-حق با عمه ملیت بود، نباید مشروب می خوردی که توی مستی من و هم گول بزنی…!!!

چشمان دخترک درشت شد و حرصش گرفت.
-من گولت زدم…؟! من مست بودم، تو که هوشیار بودی چرا خودت و دادی دست من…؟! نه جونم بگو دنبال فرصت بودم که برام جور شد پس گردن من ننداز…!!

پاشا خنده اش گرفت.
-من نخواستم تو مجبورم کردی…!!!

افسون ادایش را درآورد…
-بمیرم برات که مریم مقدس بودی… اصلا هم انتظارش رو نداشتی که از استقبال بی نظیرت و درد من معلومه….!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 70

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x