همچنان نگاهم میکند و میگوید:
– آخه یه چیزی بگو که بگنجه! شما سرکار خانوم، به وقتش شش هفت تای من رو خوب میجویی و میذاری کنار معدهات! حالا از من خجالت میکشی؟ بیشتر از همه توی دنیا؟
میخندد و من هم اشکهایم را پاک میکنم و به خنده میافتم و میگویم:
– جدی میگم آقاسید، از همون اول که عضوی از این خونواده شدم، جدی بودن و یه جورایی بداخلاق بودنتون من رو معذب میکرد!
دست به سینه میگوید:
– بداخلاقم؟
با خندهای که سعی در مهارش دارم میگویم:
– عصبیاید یهکم.
دست بین موهایش میکشد.
– آهان پس این باعث میشه که نخوای جلوی هیچکس حجاب بگیری جز من؟
نچی میکنم و میگویم:
– ای بابا، شما هم بیست سوالی طرح کردیدها، یه حس درونیه، یهطوریه که باهاتون رودرواسی دارم.
کمی همانطور مقابل هم میمانیم که سکوت را میشکند و میگوید:
– اما خجالت رو بذار کنار خب؟
جوابی نمیدخم که خودش میگوید:
– ما داریم باهم زندگی میکنیم، شرعاً و عرفاً هم زن و شوهر محسوب میشیم.
دوباره آن عرق سرد به تیرهی پشتم مینشیند که یعنی از این حرف به کجا قرار است برسد؟
کاملاً جدی ادامه میدهد:
– فیلم و سریال نیست لیلیان، زندگی واقعیه.
ما هردو همسر از دست دادیم، درسته.
اما حالا کنار همدیگهایم.
من هم یک مردم، مثل همهی مردهای دیگه با همهی تمایلات جسمی و جنسی که هر بدن نرمال و سالمی داره.
حس میکنم نفسم قطع میشود و او میگوید:
– رمان و داستان تخیلی هم نیست که بگن پسره عابد و زاهد بود و دو سال صبر کرد تا دختره به خودش بیاد!
لبهایم را بر هم فشار میدهم و او باز هم ادامه میدهد:
– من نمیخوام وقتی همسرم توی خونهست و میتونیم کنار هم باشیم، خدایی نکرده چشمم بیرون از این خونه خطا بره روی زن نامحرم!
متعجب میگویم:
– خب از شما بعیده!
سر تکان میدهد.
– من پسر پیغمبرم؟ من معصومم؟ دارم میگم خانوم محترم، چشم و دل شوهرت رو سیر کن تا نگاهش به گناه و خطا نره!
قلبم تپیدن را فراموش میکند و او با لبخندی به صورت مبهوتم نگاه میکند و همانطور که سمت در میرود میگوید:
– گفتم یهکم خجالتت رو بریزم. دیگه خود دانی.
حقیقتاً حس میکنم از شدت خجالت در حال سوختن هستم.
گویا باید حرف مادرش را جدی بگیرم.
گفتهبود آتش پسرش کمی تند است و ترس من از این است که میدانم با این ذهن پریشان، نمیتوانم از پس داشتن رابطه بربیایم!
از اتاق که بیرون میروم، حاج خانم نگاه معناداری سمتم میاندازد و میبینم که لبخندی از سر رضایت هم میزند.
دوست دارم آب شوم و در زمین فرو بروم که از این لبخندها به رویم نپاشد.
داخل آشپزخانه میروم و رو به او که لیوانش را از آب پر میکند، با حرص میگویم:
– حاج خانوم یه طوری به من نگاه میکنن که انگار
زیر خنده میزند و سر تکان میدهد.
– آره مادر دقیقاً به من هم همونطوری نگاه کردن که انگار ما توی اتاق داشتیم معاشقه میکردیم!
مطمئنم صورتم رنگ لبو شده و حرصی میگویم:
– آقا سید!
لبخندش گشادتر میشود:
– مادر خوشحال میشن، الان بده دل یک مادر رو شاد کردیم؟
چپ چپ نگاهش میکنم و بیرون میروم.
مَهدی در آغوش حاج خانم آرام است.
چشمهایش باز است و دوست دارم ساعتها خیرهاش شوم.
حاج خانم میگوید:
– بچه باید گریه کنه دیگه دورت بگردم عروس قشنگم.
زبون که نداره طفل معصوم.
اگر ناآرومی کرد، اصلاً نترس، یا گشنهست یا جاش کثیفه، یا دلدرد داره یا گوشاش درد میکنه و یا گرمشه.
جلو میروم و با لبخند در آغوشم میگذاردش و میگوید:
– بگیر پسرتو بذار به بوی تنت عادت کنه.
از مالکیتی که به من نسبتش داده، دلم هُری پایین میریزد.
بغض گلویم را به درد میآورد و دلم ضعف میرود.
پسرم، پسرِ من، امانت نرگس.
پسرِ من و سیدعلیرضا با چشمهای درشت و مشکیای که درست شبیه چشمهای پدرش است، به صورتم زل زده و تن کوچکش را به قفسهی سینهام فشار میدهم و پچ میزنم:
– دوسِت دارم آقا خوشگله.
سید علیرضا کنارم میایستد و آرام میگوید:
– شبیه منه این پسرِ پدرسوخته.
لبخندم را جمع میکنم و جواب میدهم:
– اما مَهدی خوشگله.
او هم میخندد.
– درواقع داری از من تعریف میکنی، درسته؟
سر بالا میاندازم.
– من با شما نبودم سید، به خودتون نگیرید.
با این مرد کوچولو بودم.
آرام کنار گوشم میگوید:
– من هی میگم خجالت رو بذار کنار و تو
سر میچرخانم و نگاهش میکنم.
– من چی؟
داغی نفسش لالهی گوشم را میسوزاند.
– هنوز این شال لعنتی سرته! آره دیگه، نامحرمترینِ نامحرما فقط منم!
****
ناهار را خوردهایم و سیدعلیرضا میایستد و میگوید:
– اگر کاری با من ندارید برم حجره یه سر بزنم و بیام.
هنوز کسی جوابش را نداده که با صدای زنگ آیفون نگاه همهمان به مانیتور دوخته میشود.
” علیرضا ”
از دیدن خاله پشت در نه تنها خوشحال نیستم، بلکه ناراحت هم هستم.
نه فقط من، بقیه هم به نظر راضی به نظر نمیرسند.
پدر میگوید:
– مهمون پشت دره علی، باز کن باباجان.
در را که باز میکنم و میچرخم، لیلیان را پشت سرم میبینم که باز هم رنگش پریده و میگوید:
– مَهدی رو شما بگیرید لطفاً.
خیره نگاهش میکنم و با التماسی که در صدایش ریخته میگوید:
– بگیرید دیگه، شاید خوششون نیاد توی بغل من ببیننش.
عصبی میغرم:
– این حرف مزخرف رو توی ماشین هم زدی.
که پدر و مادرم توی بغلت نبیننش چون نامادریای! اما دیگه تکرارش نکن.
مظلومانه جواب میدهد:
– خب خالتون از من خوششون نمیاد، میگم از اینکه نوشون توی بغلم باشه ناراحت میشن.
پلک میبندم و میگویم:
– بچه رو خودت نگهدار، انقدر به نظر بقیه اهمیت نده لطفاً.
هنوزم نگاهم میکند که عصبیتر میگویم:
- مثل بچه گربه بهم زل نزن، همون ماده ببری باش که یهویی شروع میکنه به حمله کردن.
میخواهم یاوههایی را که خاله پشت سرم گفته را فراموش کنم.
سعی میکنم اندک لبخندی اجباری هم روی لبهایم بنشانم.
در را باز می کنم و خاله و نگار را میبینم که از پله ها بالا میآیند.
خاله سلامم را پاسخ میدهد و با شکایت میگوید:
– سید علیرضا نباید یه زنگ میزدی میگفتی پاشو بیا اینجا نوهات و از بیمارستان آوردم؟
خودم باید میاومدم؟
با دست به داخل خانه اشاره میکنم.
– بفرمایید خالهجان، غریبه نیستید که تعارف کنیم، خونهی خودتونه.
داخل میشود و نگار با دسته گلی مقابلم میایستد و آن را سمتم میگیرد و میگوید:
– مبارک باشه پسرخاله، قدمش پر خیر و برکت باشه براتون.
درسته آبجی نرگس نیست و طفلکی مادر نداره اما شما براش یه بابای فوقالعاده میشید.
تنها پاسخم تشکری کوتاه است و او با صدایی آرامتر ادامه میدهد:
– همونطور که یه همسر بینظیر برای خواهرم بودید.
بهجای خوشحال شدن از تعریفش، اخمهایم در هم میشود. از بعد فوت نرگس رفتارهایش تغییر کرده و این اصلاً چیزی نیست که باب میل من باشد.
همین لحظه مَهدی هم بنای گریه میگذارد و خاله بدون اینکه پاسخ سلام لیلیان را بدهد، به او میتوپد:
– بده ببینم بچمو، کشتیاش، چیکارش کردی یهو زد زیر گریه؟
این مات و مبهوت شدن لیلیان واقعاً عذاب دهنده است، دوست دارم محکم تکانش بدهم شاید به خودش بیاید و بشود همان لیلیانی که آنطور مقابل مدیر آژانس هواپیمایی ایستاده بود.
اما فقط آرام و بریده بریده رو به خاله که نمیدانم از چه زمانی انقدر سیاه دل شده میگوید:
– بهخدا من، من کاریاش نکردم، خب بچهست دیگه.
با اخم رو به لیلیان ادامه میدهد:
– بچه مادر میخواد نه زنبابا، وقتی یه دختری که بلد نیست دست و پای خودشو جمع کنه میاد جا بچهی من، وضع این بچهی بی مادر و مظلوم بی زبونم همین میشه دیگه.
سلام دوست عزیز رمانت عالیه امیدوارم امینطور خوب پیش برید اگه برای شما مشکلی نیست میشه زود به زود پارت بزاریدممنون میشم 🥰
فعلا یه روز درمیونه دنیا گلی اگه شد هر روز میزارم❤
عالی بود زود زود پارت گذاری کن ❤❤❤❤🤧