میبینم که روی پیشانیاش عرقهای درشت نشسته.
دستی به صورتش میکشد و به من میگوید:
– رنگت پریده، خوبی؟
نمیتوانم حرف بزنم، آنقدر پر از حس منفی شدهام که هیچ حرفی برای گفتن ندارم.
کلافگیاش مشخص است اما میایستد و میگوید:
– برات آب میارم.
انگار چنگ به معدهام میاندازند، بالا آمدن محتویاتش را حس میکنم و دست مقابل دهانم میگذارم و فوراً سمت توالت میدوم.
سرم را خم میکنم و هرچه از شب قبل خورده بودم را بالا میآورم، آنقدر عمیق عق میزنم که حس میکنم الان است که چشمهایم از حدقه بیرون بزند.
وقتی فکر میکنم دیگر چیزی برای تخلیه شدن وجود ندارد، قصد دارم بایستم که سرم گیج میرود و باز هم عق میزنم و این بار زرداب بالا میآورم.
چند مشت آب سرد به صورتم میپاشم و لرز به جانم مینشیند.
سیدعلیرضا مدام به در میزند.
– باز کن لیلیان، چرا قفل کردی؟
باز کن ببینم حالت خوبه یا نه؟
قفل را میچرخانم و در را باز میکنم، سرگیجهام شدیدتر شده و چشمهایم سیاهی میرود.
با نگرانی نگاهم میکند و میپرسد:
– خوبی؟
آنقدر بیحال شدهام که خودم را در آغوشش رها میکنم تا تکیهگاهم شود و ترسیده میگوید:
– چه قدر بدنت یخ کرده فشارت خیلی پایینه.
تا سمت تشک هدایتم میکند، من را روی آن میخواباند و میگوید:
– پاهات رو بزن به دیوار.
پاهایم را به دیوار میزنم و او دوباره به آشپزخانه میرود، قند و نمک داخل آب میریزد و وقتی حلشان میکند، نزدیکم میشود.
دست زیر سرم میگذارد و کمک میکند بنشینم.
به زور از محتوای بدمزهی داخل لیوان در دهان می ریزد.
کنارم مینشیند و دست یخم را در دستش میگیرد و میگوید:
– میخوای بریم درمانگاه؟ یه سرم بزنی زودتر حالت خوب میشه.
سر تکان میدهم:
– نه نه نه، مهدی خوابه.
– میگم مادر بیان بالا پیشش.
حاضرت کنم بریم؟
باز هم مخالفت میکنم.
– نه من خوبم، دارم بهتر میشم مرسی.
با حالتی که چیزی از آن نمیفهمم میگوید:
– نمیدونستم انقدر برات سخته وگرنه تحت فشار نمیذاشتمت.
جواب میدهم:
– نه شما من رو تحت فشار نذاشتید خودم مایل بودم.
کلافه چنگی به موهایش میزند و میگوید:
– چرا دیگه گذاشتم، تعارف که نداریم.
دوباره چشم میبندم و او میگوید:
– این حالت طبیعی نیست لیلیان.
هر چهقدر هم ترس و استرس داشته باشی بازم نباید به این حال و روز بیفتی، باید بریم دکتر.
معذب شده جواب میدهم:
– سید علیرضا واقعاً ببخشید، نمیدونم چرا اینطوری شدم، یعنی اینکه بالا آوردم و
جوابم را میدهد:
– عیبی نداره، لازم نیست عذاب وجدان داشته باشی، سعی کن بخوابی.
” علیرضا ”
قرار است خانوادهاش برای آوردن جهیزیه، ناهار به خانه ما بیایند.
وسایل اتاقخواب را که متعلق به نرگس بوده را جمع کردهایم تا به خیریه ببریم.
فکرم مشغول است و حقیقت این است که واقعاً از حالتی که برای لیلیان پیش آمد، ناراحتم.
فکر اینکه کنار من بودن باعث شد آنطور دگرگون شود، آنطور که بالا بیاورد و فشارش افت کند و حالش بد شود، اعصابم را بر هم میریزد.
اما خب این حالت عمدی نبوده و باید درکش کنم و نمیدانم میتوانم مثل صبح تظاهر به درک کردن بکنم یا نه!
فکرم آشفته است که چهطور قرار است سر و سامانی به این زندگی بدهیم.
مادر به خانهی ما آمده و مهدی را نگه داشته و لیلیان غذا را آماده میکند.
صدای بوق کامیون را میشنوم، در را باز میکنم و پایین میروم تا از خانوادهاش استقبال کنم.
تخت،کمد، میز آرایش، فرش و پرده خیلی از وسایل دیگر را که آوردهاند را به کمک کارگر و لهراسب بالا میآوریم.
تا نزدیکهای ظهر مشغول هستیم.
لیلیان درگیر مهدیست که به طرز عجیبی وقتی به آغوش مادر میرود بیقراری میکند! انگار به لیلیان بیشتر از بقیه وابسته شده.
وسایل قدیمی را از خانه بیرون میبریم و لوازمی را که با خودشان آوردهاند را جایگزین آنها میکنیم.
فقط جا دادن وسایل در کابینتها باقی مانده.
میشنوم که مادرش به لیلیان میگوید:
– مبارکتون باشه به خوشی استفاده کنید.
و ادامه میدهد:
– مادر خداروشکر ماشاالله هزار ماشاالله خوب دستت توی بچه داری راه افتادهها.
راستیتش من اصلاً فکر نمیکردم که تو بتونی یه بچه رو انقدر خوب نگه داری.
و با لبخندی رو به مادر من میگوید:
– انشاالله کم کم وقتشه که یه نوهی خوشگل هم برای ما به دنیا بیارن که هم همبازی مَهدی کوچولو بشه هم اینکه خب ما هم دوست داریم نوه داشتهباشیم.
مادر دست رو به آسمان میگیرد.
– انشاالله.
لعیا خانم میپرسد:
– نوه خیلی شیرینه حاج خانوم جون؟
مادر دستی به سر پرموی پسرم میکشد و جواب می دهد:
– آره خیلی. دورش بگردم الهی.
لعیا خانم باز میگوید:
– لیلیان مادر زود دست به کار شو.
از همین فاصله هم میتوانم رنگ به رنگ شدن صورت او را ببینم و آرام با شکایت میگوید:
– اِ مامان!
و نمیایستد تا جواب دیگری بدهد، سمتم میآید و میگوید:
– مَهدی رو نگه دارید، من سفره رو بندازم.
او را در آغوش میگیرم و با خنده میگویم:
– روم نمیشه به مادرت بگم ما تو روند مراحل بچهدار شدن مشکل داریم.
چپ چپ نگاهم میکند و میگویم:
– مگر اینکه گرده افشانی کنم چون دخترشون علاقهای به بنده نداره!
مَهدی را از آغوشم میگیرد و میگوید:
– حالا که کنایه میزنید، سفره هم خودتون بندازید.
رنگ صورتش هنوز هم پریده است و میگویم:
– هنوز حالت بده؟
– نه خیلی، هم درست نخوابیدم هم اینکه
علیرغم تلاشم برای نیش نزدن، باز هم دلخوریام را به زبان میآورم و میگویم:
– آهان فکر کنم وقتی نزدیکت میام چندشت میشه و روت نمیشه بگی و
با ناراحتی بین حرفم پچ میزند:
– اولش طوری رفتار میکنید که انگار خیلی درکم میکنید و بعدش هی زخم زبون میزنید.
شما نبودید که گفتید هرجا که نتونستم عقب میکشید؟
با جدیت میگویم:
– شاید اگر تو هم به من نزدیک میشدی و من عق میزدم فکر میکردی ازت متنفرم.
نگاه میدزدد:
– من از شما متنفر نیستم، فقط
– فقط چی؟
آرام میگوید:
– برید سفره رو بندازید لطفاً.
بعد از خواندن نماز صبح، پدر و مادر را به فرودگاه مهرآباد میبرم.
مقصد پروازشان مشهد است.
پدر میگوید:
– از بعد فوت امیررضا سفر زیارتی نرفتیم، خداروشکر که قسمتمون شد بریم.
مادر ادامه حرفش را میگیرد و میگوید:
– آره بریم یه استخون سبک کنیم.
سید علی مادر، تو این مدت که نیستیم هوای زن و بچت رو داشته باش، مواظبشون باش.
اگر هم میبینی لیلیان تنها توی ساختمون میترسه یا با بچه سختشه، به هر حال ممکنه خسته بشه و مَهدی اذیتش کنه، ببرش چند روز بذارش خونهی حاج ابوذر.
از داخل آینه نگاهی به مادر میاندازنم.
– خیالتون راحت، چشم.
بعد از رساندن پدر و مادر نان سنگک تازه میخرم و سمت خانه میروم.
آرام داخل میشوم و صبحانه را آماده میکنم.
لیلیان را که باز هم تا نزدیکی های صبح به خاطر مهدی بیدار مانده بود را بیدار میکنم.
چشم باز میکند و با دیدن من لبخندی میزند و میگوید:
– سلام.
– سلام صبحبهخیر.
– ببخشید من اصلاً نفهمیدم شما کی رفتید و کی اومدید، مثلاً میخواستم بیام پایین خداحافظی کنم باهاشون.
میگویم:
– عیبی نداره شما تا صبح بیدار بودی.
بیا بیرون من صبحونه آماده کردم.
ابروهایش بالا میپرد و میگوید:
– ای بابا شرمنده کردید سیدعلیرضا شما از این کارها هم میکنید؟
دست سمتش دراز میکنم، دستم را میگیرد و جواب میدهم:
– چرا که نه؟
صبحانه را که باهم میخوریم به او میگویم:
– میخوای برسونمت خونهی مادرت و بعد برم؟
جواب میدهد:
-نه من با مهدی خونه هستم اگر دیدم اذیت میشم، آژانس میگیرم میرم.
میگویم:
– باشه فقط لطفاً به آژانس بانوان زنگ بزن.
کمی متعجب نگاهم میکند و میگوید:
– چه فرقی داره؟
جواب میدهم:
– حتماً یه فرقی داره که من دارم میگم دیگه!
چیزی نمیگوید و دوباره لب میزنم:
– اگر میخوای بری یا با خودم تماس بگیر بیام دنبالت یا با آژانس بانوان برو.
سر تکان میدهد:
– شما خیلی بد دلید! اگر قراره برای من تعیین تکلیف کنید که چهطور برم و با چی و با کی برم، ترجیح میدم توی خونه باشم.
مثل خودش لج میکنم و با کج خلقی میگوین:
– هرطور راحتی، بمون توی خونه.
سمت حجره میروم و مشغول مشتریهایی که آمدند هستم.
نزدیک ظهر شده، میخواهم تماسی با لیلیان بگیرم و بپرسم همه چیز در خانه مرتب است یا نه.
گوشی را روی میزم جا گذاشتهام.
از انتهای حجره سمت میز میروم و با دیدن کسی که روبهرویم ایستاده، متعجب میشوم.
نگاه پایین میاندازم و او با صدایی ظریف میگوید:
– سلام پسر خاله، خسته نباشید، خدا قوت.
از اینکه اینجا آمده، زیادی تعجب میکنم.
جواب میدهم:
– علیک سلام، این طرفا کاری داشتید نگار خانوم؟ چیزی احتیاج دارید؟
حواسم به سبدی که در دست دارد جمع میشود و او با خندهای که در صدایش مشهود است میگوید:
– نه من فقط غذا آوردم براتون.
متعجب جواب میدهم:
– خیلی ممنون لطف کردید.
پیش از این که بپرسم علتش چیست، خودش لب باز میکند و میگوید:
– مامان گفت خالهاینا رفتن مشهد من گفتم کسی نیست براتون غذا درست کنه دیگه این شد که گفتم براتون غذا بیارم بیناهار نمونید!
با ابروهایی که در هم گره کرده ام سرم را بالا میگیرم و نگاهش نمیکنم و جواب میدهم:
– اولاً که من و پدر هم که هر روز حجره هستیم غذا رو از همین رستورانی که توی بازار هست تهیه میکنیم چون فقط من یک نفر نیستم ما اینجا چندتا کارگر هم داریم.
در ثانی کی گفته کسی خونه نیست؟
همسر من خونه هستن.
مکث می کند و با عشوهای که روی اعصابم میرود میگوید:
– مگه ایشون غذا درست کردن هم بلدن؟
واقعاً زیادی دارم خودم را کنترل میکنم تا کنایهای نیشدار نثارش نکنم.
دندان بر هم فشار میدهم و پلک میبندم، نه بیشتر نمیتوانم سکوت کنم که میگویم:
– چرا نباید بلد باشن؟
هرچند این طرز فکریست که خودم هم در مورد لیلیان داشتم اما نگار حق به زبان آوردن این حرف را ندارد.
بدون اینکه در لحنش پشیمانی یا خجالت باشد میگوید:
– خب خودتون بهتر میدونید دیگه پسرخاله، ایشون مثل اینکه عادت دارن بیشتر به قر و فرشون برسن تا کارهای خونه و بچهداری و آشپزی!
دست مشت شدهام را آنقدر محکم روی شیشهی میز چوبیام فشار میدهم که صدای تق تق انگشتهایم بلند میشود.
نگاهش نمیکنم و میگویم:
– قضاوت آدمها از روی ظاهر کار درستی نیست نگار خانوم.
اما او زیادی ابله و نفهم است که ادامه میدهد و میپرسد:
– حالا بچهداری بلدن؟
جوابی نمیدهم که با نگرانیای که چاشنی صدایش کرده میگوید:
– تو رو خدا پسرخاله، بگید کار نده دستمون! خواهرم که جوون مرگ شد و زیر یه خروار خاکه، بلایی سر بچهاش نیاره.
عصبی نفسم را بیرون میدهم که میگوید:
– شما و مَهدی یادگاریهای نرگس هستید برای من و مامان.
پلک میبندم، برای اینکه صحبت کوتاه کند میگویم:
– شما لطف دارید، اگر کاری ندارید
حرفم را میبرد و میگوید:
– ببخشید سرتون رو درد آوردم.
راستش
مکث میکند و ادامه میدهد:
– من به مامان گفتم بهخاطر مَهدی هم که شده، یهکم رابطهها رو به هم نزدیکتر کنیم.
رفت و آمد کنیم باهم.
تنها سر تکان میدهم و ادامه میدهد:
– حتی پیشنهاد دادم که شما و اون خانوم رو پاگشا کنیم!
– اون خانوم اسم دارن نگار خانوم.
مثل روز روشن است که دروغ میگوید.
مکثی میکند.
– همون لیلیان خانوم.
ولی پسرخالهجان مامان رو که میشناسید، نمیتونه کسی رو جای نرگس تحمل کنه.
پسرخالهجان دیگر چه صیغهایست؟ از کِی تا به حال جان او شدهام؟
– مامان گفت به سیدعلیرضا بگو، قدم خودش و نوهام روی جفت چشمام، هرروز خواست شام یا ناهار بیاد اینجا اما بدون زنش!
عملاً از شدت عصبانیت درحال انفجارم و میگویم:
– خیلی ممنون، سلام من رو هم به خاله برسونید و بگید اگر گوش عزیزه گوشواره هم عزیزه، اگر کسی من یا مَهدی رو بخواد، باید همسرم رو هم بخواد.
مجرد نیستم که تنها بیام.
– آخه
حرفش را قطع میکنم:
– در ضمن به احترام خالهست که این غذا رو رد نمیکنم، اینبار آوردید، زحمت کشید، لطفاً دیگه این کار رو نکنید.
خدا به همراهتون نگار خانوم.
با دست به در اشاره میکنم و بدون بلند کردن سرم هم میتوانم آویزان شدن صورتش را تشخیص دهم
**این پارت بخاطر شما دوستای گلم💞
دستتون درد نکنه خیلی لطف کردید که پارت گذاشتید
❤❤❤
بنظر من که این بهترین رمان این سایته
خیلی دوست دارم😀 رمانتوو
وای ممنون خیلی خوب بود 🤧🤧❤❤❤❤