رمان لیلیان پارت ۴۹

3.7
(27)

 

 

 

سمتش میدوم و او را محکم به آغوش میکشم.

تمام روزهایی که در اینخانه میانمان به بحث و قهر و

دعوا گذشته را به یاد میآورم.

بی اطمینانی اش کارد را به استخوانم رسانده.

در حال حاضر میدانم، آخرین چیزی که در این دنیا

میخواهم، یک دقیقه بیشتر ماندن در این خانه است.

مَهدی که هنوز کامل آرام نشده را با دست چپم نگه

میدارم.

سمت اتاق پا تند میکنم، با دست راستم چمدان بزرگی

را از پایین کمد دیواری برمیدارم.

پسرم را روی تخت میخوابانم و با گریه اعتراضش

را اعلام میکند.

با هق هق میگویم:

– ببخشید مامانی، تو رو خدا آروم باش، بذار وسایلم

رو جمع کنم الان بغلت میکنم.

بعد در کمدم را باز میکنم و تمام لباسهایم را

 

همانطور با چوب لباسی و با شلخته ترین حالت

ممکن در چمدان میریزم.

لباسهایی که در کشو چیدهام را هم خالی میکنم.

فور اا به اتاق مهدی میروم و هر چیزی که از وسایل

مورد نیازش به چشمم میخورد را برمیدارم.

آنها را هم روی لباس های خودم در چمدان جای

میدهم و به سختی زیپش را میبندم.

تمام تنم، خصوصاا دستهایم میلرزد اما اهمیتی

نمیدهم و پتویی دور تن مهدی میپیچم.

خودم هم پالتو به تن میکنم و شالی روی سرم

میاندازم و با آژانس تماس میگیرم و میگویم برایم

یک ماشین بفرستند.

مطمئنم، مطمئنم که دیگر نمیتوانم این جا ماندن را

تحمل کنم.

یا نه، بهتر است بگویم دیگر نمیخواهم اینجا ماندن

را تحمل کنم.

 

با هر سختیای که هست، با یک دست مهدی را نگه

میدارم و با دست دیگر چمدان سنگینم را و دو طبقه

را پایین میروم.

ماشین آژانس رسیده.

مرد جوان با دیدنم پیاده میشود و میگوید:

– آبجی اجازه بدید کمکتون کنم.

چمدانم را در صندوق میگذارد.

سوار میشوم و راننده هم پشت فرمان مینشیند.

از داخل آیینه نگاهی کوتاه به من و احتمالا ا صورت

سرخ و چشمهای اشکیام میاندازد و میپرسد:

– کجا تشریف میبرید؟

مکثی میکنم، دارم با خودم دو دو تا، چهار تا میکنم

تا ببینم چهقدر در خانهی پدرم جای دارم؟

 

کمی بیشتر فکر میکنم، اصلا ا جز آنجا جای دیگری

هم میتوانم بروم؟

چارهای ندارم.

بینیام را بالا میکشم و آرام آدرس خانهی پدرم را

میدهم.

راه میافتد و احساس میکنم کم کم نفسم بالا میآید.

مهدی با آن چشمهای گرد و دوست داشتنیاش، از

میان پتو نگاه به من میکند.

لبخندی به رویش میپاشم و گونهاش را نوازش

میکنم.

شستش را میمکد و تازه به یاد میآورم که طفلکم در

حال شیر خوردن بود که دعوایمان شد.

گرسنه است و باری دیگر از خودم و پدرش متنفر

میشوم.

راننده زیرلب غر میزند:

 

– شب عید که میشه، ملت میریزن توی خیابون،

ترافیک لعنتیام بدتر میشه.

راست میگوید، کی اسفند آمد؟ چرا انقدر از زندگی

عقبم؟

چرا حواسم به اینکه دو هفتهی دیگر عید است، نبود؟

چرا نه شور و شوقی برای خرید و نه بر خلاف

هرسال، ذوق چیدن سفرهی هفت سین را داشتم؟

پارسال این موقعها بود که دست در دست امیررضا،

بعد از تعطیلیام از آژانس هواپیمایی، خیابانها را تا

آخر شب پیاده بالا و پایین میکردیم.

آنقدر راه میرفتیم و عاشقانه زیر گوشم میخواند و

از ته دل قهقهه میزدیم که متوجه گذر زمان نمیشدیم.

آخرشب هم وقتی که من را به خانه میرساند غرغرها

و نگاههای چپ چپ بابا را به جان میخریدم.

دیوانهی دیوانه بازیهای امیررضا پا به پایم بودم.

عاشق آن آلوچه و لواشکها و پاستیلهایی بودم که در

کیفم میچپاند و من هزار بار برای نوع ابراز

علاقهاش میمردم.

 

پارسال همین روزها بود که برای عید نوروز سال بعد

که قرار بود در خانهی مشترکمان باشیم، نقشه و

برنامه میچیدیم.

با خودم فکر میکنم، حتم اا نرگس هم از شوق اینکه

سال بعد یک خانوادهی سه نفره دارد، در پوست

خودش نمیگنجیده.

حتماا او و سید علیرضا هم کلی برنامه برای خودشان

داشتند.

بیشتر فکر میکنم، یادم میآید سیدعلیرضا هم کنار

نرگس از ته دل میخندید.

طوری هوایش را داشت و اجازه نمیداد آب در دلش

تکان بخورد که به نظرم زمین تا آسمان با

سیدعلیرضایی که من میشناسم فرق میکرد.

مگر ما از زندگیهایمان چه میخواستیم؟

 

او همسر و فرزندش را میخواسته و من هم

امیررضا را.

مگر نرگس و امیررضا در این دنیا جای چه کسی را

گرفته بودند؟

برنامه هایی که سال قبل برای امسال داشتم را با

وضعیت الانمان مقایسه میکنم.

الان بچهی نرگس و سیدعلیرضا در آغوش من و یک

چمدان پشت این ماشین است.

چمدانی که دلم میخواهد تمام چیزهایی که داخلش

هست را برای مدتی طولانی در خانهی پدرم باز کنم و

هیچ تصمیمی برای برگشتن و ادامه دادن ندارم!

هیچ فکری ندارم!

به قصد قهر کردن و ترک کردن از خانه بیرون زده

ام و نمیدانم قرار است به کجا برسم؟

 

قرار است به کجا برسیم؟

اما این را میدانم که حالم خوب نیست.

حالم از تمام بی اطمینانی ها و تمام شکهایی که نسبت

به من دارد به هم میخورد!

 

حالم از آن خانهای سرد و یخ زده به هم میخورد.

راننده صدایم میزند:

– آبجی کدوم کوچه؟

به خودم که میآیم صورتم خیس شده و مهدی هم در

آغوشم به خواب رفته.

جواب او را میدهم و ماشین را داخل کوچه میبرد.

کرایه را حساب میکنم و او هم پیاده شده و چمدانم را

برایم تا کنار در میآورد.

زنگ میزنم و در باز میشود.

داخل حیاط میروم و مامان با لبخند میگوید:

– سلام خوش او

هنوز جمله اش را کامل نکرده که با دیدن چمدان

کنارم، وا میرود و چنگ بر صورتش میاندازد.

 

– اینجا چیکار میکنی دختر؟!

 

” علیرضا ”

پاهایم توان پایین رفتن از پله ها را ندارد.

ناراحت از این نیستم که همین چند دقیقه ی پیش دکتر

گفت بچهای در کار نبوده، نه.

ناراحتیام بابت رفتار خودم است.

بابت اینکه حرف لیلیان را باور نکردم، بابت اینکه

هنوز از شر جنجال قبلی خلاص نشده بودیم که باز

ماجرایی تازه درست شد.

لعنت به من که آنطور از خانه خارج شدم و وقتی به

مطب که رسیدم حق به جانب رو به منشی گفتم باید با

دکتر صحبت کنم.

 

لعنت به من که حتی قبول کردن حرف دکتر هم برایم

سخت بود اما وقتی گفت مشکل لیلیان بیشتر

عصبیست، باور کردم و زانوهایم سست شد.

به تمام مقدسات قسم که من جز به دست آوردن آرامش

چیز دیگری نمیخواهم.

نمیدانم دیگر باید از چه راهی وارد شوم.

زبان روی لبهای خشکیدهام میکشم.

از روی پله بلند میشوم و آرام یاعلی را زمزمه

میکنم و با خودم میگویم بالاخره باید دست به کار

شوم دیگر!

اگر واقع اا مشکل عصبیاش تا این حد جدیست که

روی جسمش و سیستم قاعدگیاش هم تأثیر گذاشته،

پس باید کاری کنم.

اصلا ا بهتر است همین امروز با یک عذرخواهی

شروع کنم و بعد کمکش کنم.

من نمیخواهم این زندگی به مو برسد.

سمت ماشین حرکت میکنم و چشمم به گل فروشی

میافتد.

 

مردد میشوم، من هم کم ناراحت و دلخور نیستم اما

یاد نصایح مادر میافتم.

او زن است، حساس و شکننده است و کم مصیبت از

سر نگذرانده.

میخواهم پیش قدم شوم تا از دلش در بیاورم.

به خاطر خودش، به خاطر مهدی و به خاطر برگشتن

آرامش خودم و فضای آرام خانه.

با دسته گلی از گلفروشی خارج میشوم.

گل را روی صندلی کنارم میگذارم و نگاهم روی

نوشتهی کاغذ مستطیل شکل میماند.

همسر عزیزم دوستت دارم.

چهقدر تا گفتن این جمله به او فاصله دارم؟

تا به حال این جمله میانمان رد و بدل شده؟

به جای پیدا کردن جواب، نفسم را بیرون میدهم و راه

میافتم.

 

کمی پشت در خانه مکث میکنم، چند نفس عمیق

میکشم تا کلمات بر هم ریخته در ذهنم را مرتب کنم و

بعد داخل میشوم.

چشم به اطراف میچرخانم.

در هال که نیست.

صدایش میزنم:

– لیلیان

انتظار شنیدن جوابی ندارم که سمت اتاق میروم تا

پیدایش کنم اما به محض داخل شدنم و دیدن درهای باز

ماندهی کمد خالی از لباسش، قلبم هری پایین میریزد.

 

جای خالی چمدان بزرگمان مثل خار در چشمم فرو

میرود.

داخل اتاق مهدی میشوم.

 

لباسهای او هم سرجایش نیست.

دسته گل را پر حرص روی تخت پرتاب میکنم و

جملهاش در سرم اکو میشود.

گفته بود:

– برو، برو از هرکی دلت میخواد بپرس، برو ولی

دیگه همه چی تمومه!

اما مگر تمام کردن همهچیز به این راحتیهاست؟

مگر من میگذارم؟ مگر اجازه میدهم؟

اصلا ا چه معنی میدهد که بیخبر از من چمدان ببندد

و برود و مهدی را هم ببرد؟!

مگر اینکه از روی جنازهی من رد شود.

با تمام عصبانیتی که دوباره به جانم افتاده از خانه

خارج میشوم.

به گوشیاش هم زنگ نمیزنم، میدانم جواب نمیدهد

پس خودم را سبک نمیکنم و فقط مستقیم سمت خانهی

حاج ابوذر میروم.

 

” لیلیان ”

چمدان را رها میکنم، در را پشت سرم میبندم و

مهدی را بیشتر به قفسهی سینهام میچسبانم و با

دلخوری جواب میدهم:

– سلام، مرسی از استقبال گرمت مامانجان.

هرچند دیگه عادت کردم، دفعهی اول نیست!

سمتم میآید، رنگ صورتش به آنی میپرد!

با صدایی که میلرزد میگوید:

– چرا چمدون آوردی؟ چرا چشمات قرمزه؟

چی شده لیلیان؟

چشمهایم را کوتاه میبندم و بعد میگویم:

 

– مامان سرده، میخوای تعارف کنی بیام تو؟!

حس میکنم چیزی نمانده تا زیر گریه بزند.

بدون اینکه دست به چمدانم بزند، با صدایی پربغض و

البته لحنی پرحرص میگوید:

– بیا، بیا بچه سرما میخوره.

دست دراز میکند مهدی را از بغلم بگیرد.

دست پس میکشم و میگویم:

– غریبی میکنه.

و خودم با سماجت چمدانم را دنبال خودم میکشم و

مامان عصبی میگوید:

 

– ول کن حالا اون لعنتی رو!

 

اگه برای قهر اومدی که اصلا ا نیارش توی خونه!

قرار نبود به قصد قهر برگردی!

پوزخندم پر از درد است و میگویم:

– نترس مامان، خیلی مزاحمتون نمیمونم.

یه فکری به حال خودم و زندگی جهنمیام میکنم.

 

داخل میرویم و فور اا برای مَهدی شیر آماده میکنم.

وقتی شیشهی شیر را تکان میدهم و از آشپزخانه

بیرون میآیم، میبینم که مامان چهارزانو روی زمین

نشسته، با رنگ و رویی پریده نگاهم میکند و

دستهایش را بر هم میساید.

مهدی را در آغوشم نگه میدارم و او که با ولع شروع

به خوردن میکند، کلافه رو به مامان میگویم:

 

– چیه مامان؟ چرا یه طوری نگاه میکنی انگار خبر

مرگم رو برات آوردن؟

لب میگزد و میگوید:

– خدانکنه، زبونتو گاز بگیر.

من فقط میگم، میگم

مکث میکند، زیر گریه میزند و ادامه میدهد:

– این چه بساطیه مادر؟ چرا چمدون زدی زیر بغلت

پاشدی اومدی؟

خوشی زده زیر دلت؟

تو نمیدونی بابات همیشه میگه زن باید با لباس سفید

عروسی بره و دور از جون تو، بعد از صد و بیست

سال، با کفن برگرده؟!

 

دردم میآید، حرفهای مامان درد دارد.

خوشی؟ خوشیام آنقدر زیاد بوده که زیر دلم زده؟!

انگار کسی دست دور گلویم انداخته و قصد خفه کردنم

را دارد.

به سختی نفس میگیرم و با دلخوری میگویم:

– مامان، یکبار شد توی این مدت بپرسی دردم چیه؟

بپرسی ببینی خوشبختم یا نه؟

بپرسی ببینی از ازدواجم راضی هستم یا نه؟

نه نپرسیدی، نمیخوای هم بپرسی.

الان هم که اومدم اینجا، توی همین چند دقیقه، صدبار

گفتی چرا اومدی؟ این چمدون چیه؟!

حتم اا کارد به استخونم رسیده که اومدم دیگه.

حتم اا طاقتم طاق شده، حتم اا کاسهی صبرم لبریز شده،

ظرفیت تحملم تموم شده، وگرنه مرض ندارم که پاشم

بیام اینجا، نه که خیلی هم خوب ازم استقبال میکنید!

 

اشک میریزد و میگوید:

– چی بپرسم؟ چرا بپرسم؟

وقتی میبینم از یه مادر واقعی برای این طفل معصوم

مادر تری، حتم اا زندگیاتم دوست داری دیگه!

مرد به اون خوبی و سرسنگینی، خونواده به اون

سرشناسی، آخه دختر مگه مغز خر خوردی که میگی

کارد به استخونم رسیده؟

یکی از بیرون ببینه، نمیگه دختر حاج ابوذر عقل تو

سرش نبود؟! نمیگن چی شد که سر چند ماه پاشد اومد

خونهی باباش؟

من که نمیگم نیا، بیا بمون، یه هفته بمون، دو هفته

بمون اما نه با قهر، بیا به عنوان مهمونی با شوهرت

بمون! در خونهی ما همیشه به روت بازه!

تلخ میخندم.

– آره بازه، مرسی.

 

نامم را با شماتت صدا میزند و اشکهایش را با سر

انگشت پاک میکند.

– لیلیان! چرا متلک میندازی؟

درد من اینه که بابات بیاد ببینه اومدی قهر، برزخی

میشه.

میگی نپرسیدم، خب حالا بگو، مگه مشکلت چیه

دخترم؟

منتظر همین سوالم تا بغضم در هم بشکند و با صدای

بلند هق بزنم و بگویم:

– مامان خسته شدم.

ما حرف همدیگه رو نمیفهمیم.

دنیای من و سیدعلیرضا فرق داره.

 

عقایدمون متفاوته اما حالا این به درک، به جهنم، آدم

خودش رو با شرایط وفق میده.

کاش دردم فقط همین بود.

مامان، سیدعلیرضا عصبیه، حرف اول به دوم داد و

هوار راه میندازه و

میان حرفم میپرد و میتوپد:

– خب، عصبیه که باشه، جوشیه که باشه.

شوهرتهها! تو جلوی زبونتو بگیر و باهاش یکه به دو

نکن!

به پر و پاش نپیچ، مگه من تو روی بابات وایمیسم؟

شما جوونای این دوره چرا اینجوریاید؟

فکر میکنی اگر جوابشو ندی، میگه آخی این دختر

بی زبونه؟! نترس نمیگه.

اما زندگی که شوخی بردار نیست.

امروز بخوایش و فردا نخوایش؟!

مگه مسخرهای؟ مگه خاله بازیه؟

 

دنیای من و سید با هم فرق داره دیگه چه صیغهایه؟

بشین سر زندگیات، با دل شوهرت راه بیا.

کار و بارش خوبه، مومن و سر به راهه، از مال دنیا

و خونه و ماشینم که چیزی کم نداره.

بچهاش هم که دوست داری، دیگه غصه نداری دورت

بگردم!

مامان من را نمیفهمد، درکم نمیکند.

او که یک عمر تابع امر بابا بوده، حق هم دارد.

اما حرفهایش من را کفری میکند که میگویم:

– پناه یه دختر، خانوادشن، اینجور وقتا دلم به شما

گرم نباشه، به کی و کجا گرم باشه؟

ملتمسانه میگوید:

– دردت به سرم، از خر شیطون بیا پایین.

 

– کدوم خر شیطون مامان؟

آره بچهاش رو دوست دارم.

اگر زودتر از اینها نیومدم، فقط بهخاطر مَهدی بوده.

اگر کوتاه اومدم فقط بهخاطر مهدی بوده.

اما دیگه شورش رو در آورده، البته نمیگم فقط اون،

هردومون.

رومون تو روی هم باز شده.

پردههای حرمت بینمون پاره شده.

من دیگه جایی توی اون خونه ندارم، نمیخوام که

داشته باشم!

چیزی نمانده تا چشمهایش از حدقه بیرون بزند.

چنگ به صورتش میزند و میگوید:

– این حرفا چیه آخه؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مینا
مینا
1 سال قبل

رمان جالبیه
خسته نباشید

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x