آرش برخلاف آزار و اذیتهایش چند دقیقه بعد با گوشی قدیمی سیاوش، به سمت شرکت راه میافتد.
از دم در، از نگهبان گرفته تا منشی دفتر سر به سر همه میگذارد.
شاد و خندان سری برای منشی سیاوش تکان میدهد و با چشمک میگوید:
– دم پر این رئیست نری امروزا…. اعصابش شترمرغیه باز اخراجت میکنه.
منشی با خنده و ترس نامحسوس سر تکان میدهد.
– ندیدمشون از صبح.
– من میرم داخل هرچی صدا شنید نیا… اگه صداها قطع شد فرار کن.
خندهی منشی شدت میگیرد و با دست اشاره میزند.
– بفرمایید داخل آقای صرافیان.
آرش لبخند گشاد دیگری به رویش میزند و بیش از این وقت را تلف نمیکند.
بدون در زدن، در اتاق سیاوش را یک ضرب باز میکند.
سیاوش با خشم صدا بالا میبرد:
– مگه اینجا طویلهس که سرتو میندازی پایین میای تو؟
آرش چپ چپ نگاهش میکند.
– هوی! برا من خشن نشوها… میام ماچت میکنم کرکات بریزه ها!
گوشیاش را جلویش میگذارد.
– بیا تحفه… گوشی قراضهت!
با دیدن گوشی سیاه و به قول آرش قراضهاش که یادگار قدیم الایامش بود، دوباره نگرانی چشم هایش را پر میکند.
بی اختیار با ناله نام آرش را صدا میکند.
– وای آرش…
آرش چشم گرد میکند.
ادایش را در میآورد:
– وای سیاوش؟
با دیدن حواس پرت سیاوش، اینبار جدی شده میپرسد:
– چته؟ چرا ناله شدی؟
آب دهانش را صدادار قورت میدهد.
حتی حرف زدن از افکار درهمش هم آزارش میدهد.
– نپرس…
دهانش را کج میکند.
– نپرس! مرض… منو کشوندی این همه راه که پول پیک ندی فقط؟ اومدم اینجا که نپرسم؟
کلافه به آرش چشم میدوزد.
– دو دقیقه خفه خون بگیر بذار تمرکز کنم.
آرش چپ چپی نگاهش میکند.
خودش را روی کاناپه میاندازد و دست به سینه اشاره میزند:
– بفرما… تمرکز کن ببینم با تمرکزت چه گلی به سرمون میزنه.
بی توجه به حضور آرش گوشیاش را روشن میکند.
بین شمارههایش میگردد.
شمارهی خالهاش را پیدا میکند.
سختش بود تماس بگیرد اما، باید خیال خودش را راحت میکرد.
شماره را با گوشی خودش گرفت.
هر بوق آزادی که میخورد، مضطرب گوشهی ناخنش را بی توجه به سوزشش، با دندان میکند.
آرش خیره نگاهش میکرد.
متوجه حالت غیر طبیعیاش شده بود.
برخلاف همیشه سعی کرد ساکت بماند تا سیاوش خودش به حرف بیاید.
احساس میکرد موضوع مهمی ذهنش را بهم ریخته.
شاید باید دوباره پیشنهاد تایلند رفتن میداد!
شاید هم کشوری جدیدی با میزان فسق و فجور بیشتر…
صدای زنی میانسال در تلفن میپیچد.
– بله؟
سیاوش در همان حالت خشک میشود.
حتی نفس کشیدن هم یادش میرود.
زن بی حوصله دوباره میگوید:
– الو؟ صدا میاد؟
سیاوش با جان کندن دهان باز میکند.
– سلام خاله…
خودش هم از صدای گرفتهاش جا میخورد.
آرش که جای خود دارد.
زن چند لحظه مکث میکند و بعد با شگفتی میپرسد:
– سلام. سیاوش خودتی؟
سیاوش چشم بهم میفشارد.
– بله… خاله راحله… سیاوشم.
راحله چند لحظه مکث میکند.
نمیداند چه واکنشی باید به خواهرزادهی بی معرفتش نشان دهد.
با گلایه میگوید:
– چه عجب شما یاد ما کردی؟ حتما طوری شده که یادت به این خالهی پیرت افتاده!
سیاوش بدون تعارف میگوید:
– بله خاله. سوال داشتم ازتون. جز شما کسی نمیتونه جواب منو بده!
استرس سیاوش کم کم به وجود آرش هم منتقل میشود که اخمهایش درهم میشود و با پایش روی زمین ضرب میگیرد.
– چه سوالی؟
سیاوش خیره به آرش نگاه میکند.
کنجکاوی از نگاه آرش هم سرازیر میشود.
وقتش رسیده بود سوال را از صاحب معما بپرسد!
فکش روی هم قفل میشود، نه از عصبانیت…
از ترس شنیدن جوابی که به مذاقش خوش نیاید…
عزمش را جزم میکند و میپرسد.
بالاخره مرگ یک بار و شیون هم یکبار!
دوست نداشت هرروز با استرس بمیرد و زنده شود…
– مینا تهرانه؟
سکوت راحله دلش را چنگ میزند.
خدا خدا میکند سکوتش به نشانه مثبت نباشد!
اینو کلا فراموش کرده بودم خیلی دیر پارت میاد