بدون دیدگاه

رمان همکارم میشی پارت 1

3.9
(14)

 

همکارم میشی ؟! | ستـاره چـشمک زن

 

فصل اول »

ـ آخــــخ سخندون اگه جلو چشام بودی جیگرت و در میاوردم بچه. این سطل جلوی پله ها چی کار می کنه؟!

آآآآی نمی تونم حتی پام و بیارم پایین. اینجوری لنگ در هوا موندم هر کی ببینه به عقل نداشته ام شک می کنه. آآآیــی.

به خودم اومدم. خجالت بکش ساتـــی. چرا مثل زنای سوسول آه و ناله راه انداختی؟!

ـ بابا نه صفحه کلاجی برامون مونده نه دیسکی… خجالت باس بیاد مارو بِکِشه…

به هر زوری بود بلند شدم و دست به کمر در حالی که از ضعف لگنم می نالیدم رفتم سرِ حوض. عجب روزیه از صبح با این اتفاقات و بد شانسی ها تر زده شده تو زندگیم. دو مشت آب پاشیدم رو صورتم تا جیگرم حال بیاد. ای تف به ذاتِ پدرِ بد ذاتت روزگار از بوق سگ دارم جون میدم ملت گرگ شدن، چارچنگولی چِسبیدن به کیفاشون.

ـ تقصیر توام هست آخه یه جو عقل تو اون کل? شلغم شکلت نیست. کدوم آدمِ پولداری سُوارِ اتوبوس میشه؟

ـ د نه د. خبر نداری از دنیا عقبی موندی تو عهدِ فیفِ علی شاه. الان همه پولدارا با اتوبوس رفت و آمد می کنن که کسی بهشون شک نکنه.

بله! منتها از خر شانسیِ من نه دیگه تیغ زدن به زیرِ کیف کارسازِ نه همصحبتی… چون همه بچشون و می ذارن زیمین وکیفشون و می چِسبن.

ـ د تو خیابون که نمی تونن بچه رو بزارن زیمین کیف و بچِسبن. تو خیابون کیف زدن راحت ترِ اینجوری منِ بدبختم یه نفس راحت می کشم. اول صبحی میری تو اتوبوس بوی دهنا بدجوری تو روحمِ.

با دیدنِ شلوار کثیفش تو حوض دست از کل کل با این وجدانِ بیکار کشیدم . ردیف دندونام و از حرص به هم ساییدم و با صدایی که رو سرم بود گفتم:

ـ سـخـنــدوووونـــ ! باز که شلوارِ کثیفت و انداختی تو حوض. دِ آخه قلمبه من با این آب صورتم و شستم.

همینجور داشتم غر می زدم و فکر می کردم که کجایِ کارِ ما با این بچه اشتب بوده که از پسِ همه به جز همین یه دونه برنمیاییم که یه شیکم از در خونه زد بیرون و بعد هم خودش ظاهر شد. در حالی که دور دهنش و دستاش لواشکی بود گفت:

ـ خواستم بوشولمشا خودش افتاد. من دستم نلیسید بیگیلمش. خوب حالا می شه بیگی به من سه؟ نلیسید دیگه !

چشمام جمع کردم و با ریز بینی نگاش کردم. مثلِ خودِ مارمولکم رد گم می کنه.

ـ ای توله… ای توله… من اگه تو رو نشناسم ساتی نیستم که. به جدِ سادات قسم سخندون یه بار دیگه، فقط یکبارِ دیگه شلوارِ گشادت و وسطِ حوض ببینم از شیکم آویزونت می کنم.

نیگاهی به شیکمش انداخت و دستی بهش کشید دوباره سرش و آورد بالا و چشماش و ریز کرد و خمصانه نیگاهم کرد. شاید اگه موقعیتش بود و توانش و داشت الان من و می ترکوند. حتما پیشِ خودش فکر می کرد من چه جلادی باشم.

ـ من: باز که شیکمت زده بیرون اون بلوزت و بکش پایین دختر. جمع کن اون نافتُ …

ـ د یالا اونجوری به من نیگاه نکن. برو تو دستات و بشور انقدر این کوفتیارو نخور بهداشتی نیست. می خوری اسهال می گیری میفتی سرِ من ِ پدر مرده.

همینجور خیره خیره به من نیگاه می کرد و به نظر می رسید که جوابِ تمومِ حرفام و تو دلش میده و روحم و به رگبارِ فحش بسته! کلافه تو جام نیم خیز شدم و گفتم:

ـ د مگه با تو نیستم؟ برو نقاشیت و رو دیوار تموم کن…

ترس از کتک خوردنِ احتمالی باعث شد تکونی به خودش بده. اما وقتی دید قصد بلند شدن و تا اونجا رفتن و ندارم پشت چشمی نازک کرد و ازم رو گرفت و خیلی آروم قصد رفتن به داخلِ خونه و کرد. نیگاش کن چه پاریس لندی هم میره…

دستم و گذاشتم رو شیرِ آب و متفکر به حلقه هایی که رو آبِ حوض بود خیره شدم. پولِ گاز و هنو نریختم. تو خونه هِچی نداریم. پولِ غذاهایی که سخندون از ستار کبابی گرفته، پولِ پفکا و چیپسایی که از ممد بقال گرفته و هنو ندادم.

پولِ این آردِ نخودچیایی که از علی حوصله گرفته هم حساب نشده! این شانسیایِ جدید و بازیِ جدیدیم که تو محل این بچه ها راه انداختن روش. لباسم که نداره و هم? داشته هاش با وجودِ شیکمِ مثل کر? زیمینش براش کوچیک شده. با این افکار حرصی شدم و با داد گفتم:

ـ ای بترکی سخندون که همه جا برای شیکمت بدهکارم.

نچ اینجوری نمی شد باید یه فکری می کردم. باید تا عصر پول جور کنم. دیگه یکی دو تومن، پنج تومنی که این پولدارا مدلی می زارن تو کیفشون جوابم و نمیده. دخل و خرجم با درآمدم یکی نیست! ای تف تو ذاتِ هر کی که عابر بانک و از تو یه جایِ مبارکش در آورد و گفت یافتم…

با تصمیمِ کبریی که گرفته بودم بلند شدم رفتم تو خونه. اول باید یه سری سفارشا به سخندون بکنم بعد برم. نباید از خونه بره بیرون اینجوری پیش بره هم خودش می ترکه هم من برشکست میشم. آخه نیست که کارخونه دارم!

یه چایی براش ریختم و سماور و کلا خالی کردم تا یه وقت نیاد خودش و بسوزونه شیر اصلیِ گاز و بستم و نون و پنیر و تو طبق? اول یخچال جا دادم تا خانم خواستن میل کنن قدشون برسه!

از در اتاق نیگاش کردم. خدا می دونه که زندگیم بدونِ همین نیم وجبیِ دایره شکل، هیچ رنگی نداشت. نه تلاش برای نون درآوردن بود و نه نگرانِ شام و ناهار بودن. لبخندی زدم و رفتم جلوش زانو زدم. مداد مشکیِ تو دستش و ازش گرفتم و مداد آبی رو دادم تو دستش. دستم و گذاشتم دو طرفِ شونش و گفتم:

ـ چرا مشکی؟ یاد بگیر همه چیز سیاه نیست. دنیای تو آبیِ فهمیدی؟

نیگاهش و بینِ من و مداد رنگیش چرخوند.

ـ سخندون: نُس ! دوس ندالم.

لپِ تپلش و بوسیدم و گفتم:

ـ چیرا خواهرم؟!

چشمای فندقی شکل و طوسی رنگش و گرد کرد و با هبجان گفت:

ـ دنیایِ من پُل از لَنگِ ساندوچِ. ساندیویسایِ فلافل! ساندویسایِ فلافلایِ بُزُلگِ صولتی !

با کف دست زدم رو پیشونیم و با چشمای لوچ شده نیگاهش کردم… چی بگم الان بهش واقعاً؟ پوفــــ … با این بچه جدی هم حرف میزنی چیزی جز خوراکی نمی بینه. از مثل آدمیزاد حرف زدن با این شیکم پرست دست کشیدم و انگشت اشارم و آوردم بالا و گفتم:

ـ بیخی! به رنگِ دنیات نمی خواد فکر کنی. دارم می رم برای ناهارت چیزی بخرم. ممکن برگشتنم طول بکشه چاییت و که خوردی یه ساعت دیگه نون و پنیر می خوری تا برگردم چیز دیگه ای میل نمی کنی؟ شی فهم شد؟ هر کی در زد در و به روش باز نمی کنی. حتی اگه گفت خوراکی داره، فَمیدی؟

دستای کوچیکش و برد بالا و سرش و کمی کج کرد رو نوکِ پا ایستاد تا قدش بلند تر شه و تاثیرِ کلامش بیشتر شه و بعد گفت:

ـ حتی اگه گفت می خوام ببرمت استلخِ پفک؟!

یه لحظه دلم به حالش سوخت. واقعا تب داشت این بشر. وقتم و تلف نکردم و بلند شدم.

ـ حتی اگه خواستن ببرنت استخر یا استرخِ چیپس و پفک! اگه باز کردی از فردا صبحونه برنج بی برنج!

با این حرفم به عمق جدیتم پی برد و سری تکون داد و مشغولِ آبی کردنِ ساندویچِ رو دیوارش شد… کیفم و از سرم رد کردم و بندش و رو شونه ام صاف کردم و زدم بیرون. یا خونه بر نمی گردم یا با پول بر می گردم..

به نفس نفس افتاده بودم . سرما باعث شده بود گلوم حسابی بسوزه. اَه باز یادم رفت موقع دوییدن درِ دهنِ مبارک و ببندم. چییـــش این معلم ورزش اینهمه به ما این مسئله رو تذکر داد که بابا فرزندانم این گال? محترم رو موقع دوییدن و ورزش کردن ببندید.

اما یه مثقال جذبه نداشت که ما یادمون بمونه. اینهمه طفلی خودش و دور از جون از وسط نصف کرد آخرم هر کدوم از بچه ها که می دوییدن نیم دورِ اول همه گاله ها بلا استثنا بسته، بقیه دور ها بلا استثنا هر دهنی قدِ دهنِ یه اسبِ آبی باز بود.

از دویدن دست کشیدم و در حالی که با قدمای سریع طولِ کوچ? کم عرض رو طی می کردم شروع کردم به بالا و پایین کردنِ سرم تو کیفِ مربوطه. یهو با سر فرود اومدم زمین.

ای تف به ذاتِ هر کی که این کوچه و آسفالت کرد… یعنی اگه الان اینجا بود دهن و هیکل و با هم براش آسفالت می کردم تا یاد بیگیره چطور کار کنه. ای اوس کریم چی میشد اون کتاب و بیارن اینجا؟ اسمش چی بود ؟ کتابِ گونوسِ گینوسِ؟ اگه اون و بیارن اینجا من رکورد می زنم تو زیمین افتادن.

شاکی از اینکه تو حساسترین موقعیت افتاده بودم بلند شدم و نیگاه کردم که ببینم این زیمین و چجوری درستش کردن؟! با دیدنِ چاله ای تقریبا کوچک حرصی شدم و رو به اوس کریم گفتم:

ـ اخه اوس کریم مصبت و شُرک. اینهمه چاله تو خیابون کاشتی چی میشد یکیش رو لُپِ ما بود؟ حداقل بگیم پول نداریم چالِ گونه که داریم؟!! اینا به درک حداقل یه ابرو کمونی یه چشم عسلی ئی چیزی توش گرفتار می شد. باهاش هر جور شده به یه اشتراکی می رسیدیم خرجِ شیکم سخندون و در میاوردیم. هِـــعی اگه ما شانس داشتیم. اسممون ننه شانسی بود.

با صدای چند نفر که داشتن به کوچه نزدیک میشدن دست از تفتیش نهایی برداشتم و کیف رو رو شاخه خشک شده درخت آویزون کردم و با قدمای سریع از اونجا دور شدم.

هــــــــــی شُرکت … برای امروز و شیکم سخندون بدم نیست. حالا فردا یه فکری برای پول فیش و بقیه خرجا می کنم.

تو ایستگاه ایستادم معلوم نیست چند ساعت باید اینجا معطل بشم تا یه اتوبوس برای حسن آباد بیاد تا من آزادگان پیاده شم و بتونم برم زورآباد. پوفـــ اونم محلست من دارم زندگی می کنم؟ باید برم نوکِ کوه که نه نوکِ تپه تا برسم به خونه. کلافه از ایستادنِ زیاد برای یه اتوبوس قراضه چشم چرخوندم و به آدمایی که منتظر ایستاده بودن نیگاه کردم.

ایستگاه حسن آباد چون هم می ره اوج و از یه طرفِ به محل? نورانیِ ما نزدیکِ، هم آدمِ سانتی مانتال تو خودش جا داده هم یه گدا گشنه ای مثلِ من…

دو تا خانوم تو ایستگاه های جدیدی که زده بودن و شبیه زندان بود نشسته بودن . از همین ایستگاه هایی که حدس می زدم برای زمانی زدن که اگه مردم خدایی نکرده اغتشاش به پا کردن جا برای زندانی کردن داشته باشن…

داشتم می گفتم نشسته بودن و در گوشِ هم حرف می زدن. چشم هاشون کمی گشادتر از حدِ معمول بود. مردمکشون یه وَری شده بود و گهگاهی به هم نیگاه می کردن و متفکر سری تکون می دادن. اینا همه یه چیز و نشون می ده خدا به داد برسه با این ژستشون یا دارن نقشه قتل برای عروس می کشن، یا خالی کردنِ جیبِ شووراشون… بگم شبیهِ زانبی شدن دروغ نگفتم.

دو تا دختر اونورتر ایستاده بودن که اگه انگشتت و مستقیم تو صورتشون می بردی تا دو بندِ انگشت می رفت تو. دلم می خواست برم بگم یه خبرِ خوش براتون دارم. اونم اینه که هر کدومتون دو کیلو و هفتصد گرم لاغر تر از اونی هستید که فکر می کنید. اونا هم هر کدوم یه لبخندِ گشاد می زدن و من می گفتم البته اگه این آرایشاتون و بشورید. اون وقت من یه لبخندِ گشاد می زدم و به قیافه های آویزونشون نگاه می کردم. با این افکار نیشم تا گوشم باز شد. هیف که ناخناشون بلندِ می ترسم جنگ بندازن به وجودِ نازنینم وگرنه دریغ نمی کردم.

هر کدوم گهگاهی با انگشت اشاره یدونه میزدن زیر دماغِ عملیشون و زیر چشمی به اون یکی نیگاه می کردن. انگار که دیگه تیک گرفته بودن. عادت شده از بس با انگشت زدن زیرش. خدا کنه زیرِ چیز دیگه اینجوری نزنن که طرف صاف میشه! ای بابا دغدغ? اینا رو با من بخوان مقایسه کنن یا من خیلی خزم یا اینا خیلی یول ممدن!

وقتی دیدم خبری از اتوبوس نیست نشستم. هَنو سی ثانیه نگذشته که صدای پیس پیسِ اتوبوس به گوشم رسید. اَکِهِی دیگه اتوبوسم مارو گیر آورده.

به زور خودم و از لای آدما رد کردم و رسوندم به کنار شیشه اینجوری بهتره هر چند که در آخر وقتی به شیشه میر سم کپِ کمپوتِ گلابیای قدیم شدم اما حداقل وسط اتوبوس نیستم که با هر ترمز پهن شم رو مردا و با هر حرکتِ دوباره برگردم سر جام.

از فکرای مختلفِ تو سرم خندم گرفته بود لپم و از داخل گاز گرفتم که خندم مشخص نشه اما فکر کنم ته مه های صورتم به خنده می زد که مرد مقابلم با نیشِ باز، دندونای به ترتیب زرد و سیاهشو به نمایش گذاشته بود. روم و ازش گرفتم بهتره اوشون با پشت من صحبت کنن، والا!

ایستگاه آزاداگان که ایستاد، با یه حرکت خیلی سریع پریدم پایین. خوب حالا هر کی ندونه فکر می کنه از برج میلاد پریده. یه پل? اتوبوس که این حرفا رو نداره! کرایم و حساب کردم و سریع حرکت کردم سمتِ منطقه 6.

تو راه همینطور که مثل این عملی ها از چپ می رفتم به راست و از راست به سمت چپ حرکت می کردم و تو فرکم واسه فردا برنامه می چیندم حواسم رفت به یه دویست تومنی که یهویی از جیبِ یه پیرمرد افتاد، با دو به سمتِ دویست تومنی که هِچی ازش نمونده بود رفتم و برش داشتم و دادمش به پیرمرد. با قدر دانی نیگاهم کرد. انگار که حالا پولش میلیارد تومن بوده. راش و کشید رفت.

آخیش چه حسی داره اینجوری پولِ یه نفر و بهش برگردونی انگار که همین الان تونستی راحت یه کیفِ پُر پول و بزنی…

ـ خاک تو سرِ بیشعورت ساتی از هِچی که بهتر بود . پولِ کرایه اتوبوسِ فردات که میشد.

ـ نچ ما اهلش نیستیم. از محتاج به ما نمیرسه. من از اینایی میزنم که ده تومن میدن به مغازه دار برای یه آدامسِ ریلسک بعد می گن باقیش واسه خودت. اینجور اشخاص باید تنبیه شن که قدر پول و بدونن. بــله. حالا هم ساکت رسیدم خونه.

در و باز کردم و آروم رفتم داخل که ببینم قلبِ ساتی داره چی کار می کنه. با دیدنش رو تختِ حیات جیگرم کباب شد. اگه همه روز اینجوری مظلوم باشه چه خوب میشه. اما نچ پررواِ… اگه اونجوری باهاش حرف نزنم نمی تونه از خودش مراقبت کنه. همون سخت گیریایِ منِ که باعث شده یه دختر پنج ساله مثل سخندون تو خونه تنها بمونه.

خوابش برده بود. الهی ذلیل شه خواهرِ مثلِ فرشته ات، الهی قربونِ خواهرِ هور و پریت بری که که آدم نیست و تنهات میزاره.

الهی ذلیل شم که نمی تونم یه پرستار برات بگیرم. حالا پرستار که نه. الان جو مثلِ سگ پاچه ام و گرفته. اما می تونم تو رو بسپرم به ” لاله یه گوش” تا مثل بچه های دیگه مراقبت باشه. نمی تونم؟

تند رفتم سمتش. نچ نچ دست و پاهاش یخ زده بود. لپاشم که انگار همین الان از تو یخچال در آوردم. کیفم و پرت کردم گوش? تخت. بهتره بیدارش نکنم. یه دستم و انداختم زیر پاهاش و یکی هم زیر سرش و سعی کردم بلندش کنم. هیــــــــی…

یا جدِ ســادات رضا زاده هم اگه قرار بود جایِ وزنه این و بلند کنه کم میاورد و خیلی راحت با نیشِ باز استعفا می داد. دریغ از نیم سانت جابه جایی! پس ناچاراً باید بیدارش کنم. دوباره کیفم و انداختم تو گردنم و دستم و چند بار به بازوش زدم:

ـ سخندون؟ سخندون. چاقلِ ساتی، بلند شو… بلند شو برو تو جات . سخند…

چشمای طوسی رنگِ نازش و باز کرد و بهم نیگاه کرد ای کوفتت بشه بچه، چی میشد چشمای تو مالِ من بود؟

ـ سخندون: بلام سی خَلیدی؟

نفسم و فوت کردم بیرون و رفتم سمتِ پله ها. همینجور که می رفتم بالا تا برم تو گفتم:

ـ فعلا بیا بریم کپ? مرگمون و بزاریم صبح باید برم دنبالِ یه لقمه نونِ حلال! بلند شو بچه. بلند شو.

بی توجه به غر غر کردناش جاش و پهن کردم و خوابوندمش. خودمم یکم بالاسرش نشستم و به صورتش که تو خواب صد برابر معصوم شده بود چشم دوختم. به عروسکِ کننار دستش نیگاه کردم.

یعنی من فدای خلاقیتِ بچه های بی پول بشم. یه چوب که دورش پارچ? سفید پیچیده بود. با ذغال دو تا چشم و یه لبِ خندون هم براش کشیده بود. با کا کلای بلال براش مو هم گذاشته بود. این بود عروسکِ آجیِ ما.

قول میدم سخندون، قول میدم یه روزی دکتری باشی که بالاسرِ یکی از دخترای بالا شهر که کمتر از باربی حامله گیرشون نمیاد ایستاده باشی و تند تند براشون دارو تجویز کنی.

صبح زود بیدار شدم همینطور که به برنامه های امروزم فکر می کردم دهنم و قدِ اسبِ آبی باز کردم و خمیازه ای کشیدم. از همونا که صداهایِ مختلف ازش در میاد.

با این فکر یادِ چند هفته پیش اولِ صبح افتادم که تو اتوبوس خودم و یه زنِ بودیم. درست رو به روی هم نشسته بودیم. اون خمیازه کشید. از قدیم گفتن خمیازه دزدِ. آقا همین که این دهنش و بست و دستش و از جلوی دهنش برداشت دهنِ ما باز شد. حالا مگه بسته می شد؟ می دیدم تند تند داره بهم چشم غره می ره ها اما انقدر بهم مزه می داد که با صداهای جور و وا جور خستگی و کوفتگی خواب و کامل از بین بردم.

تا آخرِ ایستگاه هر بار که نگاهم می کرد یه لبخندِ گشاد براش می زدم و لبایِ شتریم و تا پیشِ گوشم گشاد می کردم. اونم یه چشم غره بهم می رفت و دندوناش و رو هم فشار می داد. آخ انقدر قشنگ حرص می خورد که نگو…

با یاد آوریِ اونروز لبخندی زدم و با صدای بلند و شادم سعی کردم سخندون و بیدار کنم. نمی دونم این بچه به کی رفته. مادرمون که صدا نکرده بیدار می شد. پدرمونم که اصلا نمی خوابید. همیشه نشسته چُرت می زد. اونم خوراکش باد کردنِ یه مشما بود و ترکندنش کنارِ گوشِ بابا. همچین می پرید و فحش کِشِت می کرد که بازم جیگرت حال میومد. اصلا ما بچه های این محل فحش کودِ روحمونِ. فحش نخوریم بزرگ نمی شیم.

دوباره صداش کردم و رفتم تو آشپزخونه شیرِ گاز سماور و باز کردم و روشنش کردم. با خودم فرک کردم تا این بجوشه من یه ورزش به این خپل خانوم بدم. با جیغ انقدر صداش کردم که به زور ” نچی” گفت و چشمش و باز کرد. کمی نیگاهم کرد تا بفهمه قضیه چیه و بعد از اونجایی که به بچه ام یاد دادم صبح اولین جمله از دهنش صبح بخیر باشه، گفت:

ـ صُحبونه سی دالیم؟!

پر حرص بهش نیگاه کردم. حتما این دو جمله خیلی شبیه هستن که این اشتباهشون می گیره دیگه. با صدایی که رو سرم بود در حالی که رادیو رو تنظیم می کردم گفتم:

ـ تا دو دِیقه دیگه بیدار نشی از صبحونه خبری نیست.

و مشغولِ تنظیم کردنِ رادیو شدم. چند ثانیه بعد برگشتم سمتش و از مدلی که به خودش گرفته بود چشمام تا مرز پارگیِ احتمالی گشاد شد.

سخندون حالت چهار دست و پا شده بود. با این تفاوت که زانوهاش هیچ خمیدگی نداشت. از همین پُلایی که بچه ها درست می کنن و ننه ها می گن اینکار و نکن مهمون نمی خواییم. جالبِ تو همون حالت خوابش هم برده بود. یعنی من چقدر خوشحالم، چقدر مُختفَرم که این خواهرمِ…

از حالتش خنده ام گرفته بود. عجب بچ? شنقلی خدا نصیبِ ما کرده. حتماً مادر پدرمون سرِ این بچه جرقه زدن نسبتِ فامیلی پیدا کردن که همچین خل و چلی و پس انداختن. ضربه ای به باسنش که تو هوا از چپ می رفت به راست و برعکس زدم و گفتم :

ـ بلند شو بچه. بلند شو. مجبورم نکن بهت حرفِ بد بزنم و بگم چقدر گشا… استغفرالله د باز کن اون چشماتو…

با کلی غر غر کردن و نق زدن بلند شد و برای شستنِ دست و روش به سمتِ در رفت جلوی در ایستاد و به من نیگا کرد. نگاهش خمصانه و پر از تهدید بود. انگشت اشار? تپل و کوتاهش و به نشونه تهدید بالا آورد و گفت:

ـ میرم دیس کنم! اومدم صحبونه آماده باسه! بیلینج با تخم مرخ!

ـ اه اه حالم به هم خورد چسونه. چه سرخوشِ! هه برو ببینم. دیگه حتی از اون یه ذره برنجی هم که می ذاشتم جلوش و خودم نمی خوردم خبری نیست. پنیرم نداریم. نون با چایی شیرین.

*****

نوکرِ گیستم بتول… تا غروب پیشت باشه. نمی تونم واسه ناهار بیام خونه می ترسم گشنه شه.

سخندون همینجوری که ما حرف میزدیم به هر زوری بود خودش چپوند تو آرایشگاه و به زور از بینِ ما رد شد.

ـ من: ببین اصلاً غلامِ محبتتم انقدر بی محلش می کنی مثل آهنربایِ کنه مانند جذبت شده. خودش رفت تو! تو رو خدا مواظبش باش جبران می کنم. نزار نزدیک رنگ و کوفت و زهرمار شه.

ـ نترس این خواهرِ ساتی خودش هفت خطِ روزگارِ. مراقب خودش هست. برو خدافظ.

عقب عقب رفتم و در حالی که کیفم و مینداختم رو کولم گفتم:

ـ صفاتُ ! زود برمی گردم . یا علی!

یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه دستش و برد بالا و گفت:

ـ راستی راستی…

رفتم جلوتر و منتظر شدم تا حرفش و بزنه.کمی صداش و آروم کرد و گفت:

ـ تو این پسر پولدارِ که جدید اومده تو محل و می شناسی؟ همون خوشگلِ؟! همون که برای کمک اومده.

بیخیال به هیجانِ بیش از حدش گفتم:

ـ آره! چطور؟

چشماش گرد شد. طوری که بی اختیار تکنی به خودم دادم و حالتی آماده باش گرفتم تا اگه افتاد کفِ دستم بیگیرمش. با دستش چنگ زد به بازوم .

ـ آخــــ قربونت. جونِ من؟ کیه؟

تکن محکمی به بازوم دادم و بازوم و از دستش محکم کشیدم و رفتم عقبتر. ای بابا کبودم کردی وحشــی… شبیه نا مادریِ سیندرلا شده. اه بیچاره مشتری هاش که این میره تو صورتشون براشون ابرو بر می داره.

ـ من: اِ چته می خوای حاجت روا شی اینجوری چِسبیدی به من؟!

بی توجه به حرفای من دوباره خر ذوق اومد سمتم و مثل کنه چسبید بهم:

ـ جدی می گی؟ تو محلِ ما چی می خواد؟ به تو نمی خوره! چه صنمی دارید؟ کیـــه؟! خیلی کبابیِ. لخم و آماده!

چندش وار دستش و پس زدم و گفتم:

ـ پسرِ باباشِ! من چه می دونم. توام ذهنت و درگیر نکن.

چشم غره ای بهم رفت و بادش خالی شد و با اخمِ پررنگی گفت:

ـ وا! سرکارم گذاشتی؟

زدم بهش و گفتم:

ـ سرکار بودی عزیزم! زت زیاد.

شونه هام و انداختم بالا تا همچی سر و ریختِ لباسم میزون شه، و با قدم هایی بلند از محلمون دور شدم. معلوم نی پسرِ چی داره که اینجوری داره کشته مرده می ده. هَنو نرسیده بودم سرِ خیابون که جمعِ بچه ها همچی هواییم کرد. نه من پسر بودم. نه پسرایِ این محل و همبازیِ بچگیم که الان دو برابرِ من هیکل داشتن جنب? حضورِ یه دختر و دورشون داشتن. اما من براشون فرق دارم. من، از صد تا مرد قوی تر و مطمئن تر بودم. دلم خواست برم قاطیشون و از این بازیاشون چیزی هم نصیبِ ما بشه.

گاهی می رفتم براشون یه زرایی می زدم که بیا و بیبین. یه حرفایی که خودمم تو هضمشون مشکل داشتم. حرفایی که فقط می دونستم تو جمله به درد می خوره و برای درکِ معنیشون می موندم و تو گلوم گیر می کرد. حرفایی که دوست داشتم معنیشون و بدونم. دوست داشتم روز به روز بهشون اضافه کنم و بشم یه نقط? روشن بینِ این همه تاریکی تو زندگیم. حتی می تونستم با درس خوندن نقط? روشنی تو آیند? سخندون باشم.

هیچوقت نشد اعتراض کنم. چون این خودم بودم که نشستم تو خونه و گفتم دیگه نمی خوام درس بخونم. راستش نمی شد.

وقتی درست اوایلِ اول دبیرستان درس و بوسیدم و گذاشتم کنار همه گفتن توام از مایی توام مخت نمی کشید. برای تو هم این چیزا مهم نبود.

اما خودم که می دونم. من عاشقِ درس و مدرسه بودم. درس نمی خوندم. انقدر کار داشتم تو خونه که نتونم درس بخونم. اما با ذهنِ روشنم تو زنگِ تفریحِ دو دقیقه ایم می تونستم شعر حفظ کنم. می تونستم مطالعات و که برای همه یه قولی شبیه به اوران گوتان بود یاد بیگیرم. یادش بخیر بدبختیِ من از همون ابتداییم همراهم بود…

«صد دانه یاقوت دسته به دسته… با نظم و ترتیب یکجا نشسته…»” الوند، تنبلِ گوساله باز تو مشقات و ننوشتی؟!” «هر دانه ای هست خورنگ و خوشبو… »

بندِ کیفم تو دستِ مشت شد. ذهنم از گذشته بیرون نمی یومد… «هر دانه ای هست خوشرنگ و رخشان…»

“چرا خانوم نوشتم… آخه دیشب مامانم مریض بود. برامون مهمون اومده بود… ” « قلب سفیدی در سینه آن» ” رفته بودم از مهمونا پذیرایی کنم… پسرِ مهمونمون که سه سالشِ دفترم و خط خطی کرد، پاره کرد…”

لبخندی زدم… من می گفتم از بهونه های بچه گونه و خنده دارم و اون خیلی جدی گوش می داد… بهونه های خنده دار و بچه گونه که برای من از هر منطقی قابل قبول تر و صد در صد برای اون از هر جکی خنده دار تر…

اما تهِ دلم یکی داد می زد… به خدا نوشتم… بیشتر از هم? بچه های تو کلاس نوشتم… اما دفتری نبود. من حتی اون کاغذِ کاهی بی ارزشی که از نظرِ تو خیلی گرون نبود و هم نداشتم. با گچ تو کوچه نوشتم… انقدر خوب نوشتم که جایزه ام، تو گوشیِ محکمی بود از بابا اونم به خاطرِ جیغ و دادِ همسایه های که چرا کوچه و کثیف کردم.

” یاقوت ها را پیچیده با هم… در پوششی نرم پروردگارم”

پرودگارم… پرودگارم… پروردگارا…

چیـــش جمع کن این احساساتی بازیارو بچه… زشته خوبیت نداره گنده شدی… نون در میاری.. اونوقت نشستی شعر دوران ابتدایی می خونی؟ خاک تو سرت ساتی… تو الان باید جواد یساری بخونی… آقاسی… اونوقت از تصمیمِ کبری حرف می زنی؟

خوب مگه چیه… هی بگم لبِ کارون، چه گل بارون؟ً چرا دروغ بگم؟ من کی لبِ کارون و دیدم؟ ما همین لبِ جوبِ سر کوچه هم بزور دیدیم . تازه گل بارونم نبود، گوه بارون بود. اه حالم به هم خورد. گاهی هم باید برای خودم و با خودم باشم. حرف بزنم. به یاد بیارم و در آخر خرفهم شم که بابا سهمِ ما همین بوده و بس. ایشالله سخندون دکتر می شه همـ? اینارو جبران می کنه. شاید خودمم یه روزی دوباره درس خوندم. خیلی خوش می گذشت. هر سال کلی خاطره به جا می ذاشتیم.

یادش بخیر چه دورانی داشتیم. یه باری هم اخراجمون کردن. سومِ ابتدایی بودیم. روزِ معلم همه گفتن تخمِ مرغ بیاریم. معلممون و خوشحال کنیم. من که پولِ کادو نداشتم. دو تا تخمِ مرغ از ممد بقال گرفتم. با کلی شوق و ذوق اونا رو تا مدرسه بردم و اجازه ندادم که کسی بهشون دست بزنه. بچه های می گفتن بکوبید به سقفِ کلاس که همه اش پخش شه تا معلم جیگرش حال بیاد. یه سری از دوستام که خیلی شیطون تر بودن می گفتم بکوبیم به کله اش تا بترکه و کاغذا بریزه بیرون.

منم که چیزی نمی فهمیدم حرفشون و گوش ندادم. همینکه معلممون اومد شلیکِ تخم مرغ بود سمتش. اونم برگشته بود مارو با خنده نگاه می کرد. من جفت تخمِ مرغام و تو دستام گرفته بودم. نشونه گیریم از همون بچگی عالی بود. تخمِ مرغِ اول خورد به پیشونیش. دومی چون سرش و گرفته بود پایین و ترسیده بود خورد کفِ کله اش! هیچی دیگه بی گناه اخراج شدیم. و بعد فهمیدیم قضیه چی بوده…

هنوز به سرِ خیابون نرسیده بودم و فکر مشغولِ اون سالا و درسام بود که صفر کِرکِر جلوم و گرفت:

ـ به به ساتی خانوم! کجا اول صبحی؟

در حالی که ابروهام و تا جای ممکن بهم نزدیک کرده بودم، تمومِ جدیتم و ریختم تو صدام و گفتم:

ـ فکر نکنم دخلی به تو داشته باشه.

بی توجه سری تکن داد و گفت:

ـ پولِ مارو وردا بیار.

ـ کدوم پول؟

ـ د نشد! د نشد… اومدی و نسازی. خـــوب می دونی سه تومنی بهمون بدهکاری.

اصلا حوصله بحث باهاش و نداشتم. همون اولم ذهنم درگیرِ خاطراتِ مدرسه ام بود که پرسیدم کدوم پول وگرنه اصلا با این آشغال کله دهن به دهن نمیومدم.

ـ باشه پولتم می دیم. خیالی نی… اما ببین نردبون دیگه نمی خوام جلوی رام سبز شی ؟ شی فهم شد؟

ـ ببین اون بابای نثناست شیشه ازم گرفت و خورد حالا برای من بلبلی هم می کنی؟ خودش و مثلا مواد فروش میدونست یا هر چی. جا پای ما گذاشت یا نذاشت که هیچی… اینکه این آخریا چیزای بو دار شنیدم و بعد گفت شایعست هیچ. گورِ باباش مهم نیست. اما گفته که باید با تو حساب کنم. صرف نظر از شنیده ها پولِ من و باید بدی دختر. کم شیشه نبود. برای مصرفِ روزانه نمی خرید که کیلویی می خرید.

ـ تو بیخود کردی بش فروختی که حالا بیای یقه ما رو بچِسبی.

دستی به سیبیلش کشید و ادامه داد:

ـ شنیده بودم خبراییِ. قراره پولِ درست و درمون به جیب بزنه. گول خوردم.

این آخری یادمِ خیلی محتاج نبودیم. اما نمی دونم چی شد. بابا که مرد دوباره همه چی برگشت سرِ جاش. هچی جز خونه ام برامون نذاشت. پوزخندی زدم و گفتم:

ـ خاک تو سرت از علی شیره ای خوردی… درست و درمونم خوردی… هـــه…

خندیدم. انگار عصبی شده بود اما داشت خودش و کنترل می کرد.

ـ خلاصه طرفِ ما تویی. البته نمی گفت هم ما تو رو میشناختیم چون الان دیگه مُرده. پولِ ما ور میداری میاری. حسابِ ما پیشِ قاضی و تو دادگاه نیست. حسابِ ما بینِ ماست! افتاد؟ پس کاری نکن پشیمونتون کنم. پولم و یه ماه، دو ماه دیگه نمی خوام. من تا آخر همین هفته به پول نیاز دارم. نهایتاً هفت? بعد. بخوای بعدش بیاری باور کن خواهرت…

با اسمِ خواهرم براق شدم سمتش و قبل اینکه اسمِ سخندون به اون زبون کثیفش بیاد با تحکم گفتم:

ـ خفه شو. گوه تو خوردی شنیدم. رات و بکش برو نوشِ جونت. دو تومنش و که دادم سه تومنش مونده.

خند? کثیفی کرد و کمی اومد جلوتر:

ـ همین حساسیتِ که همه سرت سوارن کوچولو. تو که دست و پنجولت طلاست چرا دست به کار نمی شی؟ دو تا گاو صندوق مشکلت و حل می کنه ها.

ـ من: هر وقت گفتن جسد لنگه دمپاییت و بردار بگو منم منم. حالا هم رات و بکش برو. پولت و میارم.

دستی به چون? درازش زد و گفت:

ـ از ما گفتن بود حالا خود دانی!

زدمش کنار و بی توجه بهش راه افتادم. اینم از امروزِ من. با مجازشون سازگار نیست من خوش زندگی کنم. کثافتا همشون نامردن.

نفسم و سخت دادم بیرون و سعی کردم خیلی تند و سریع از این محل دور شم. اصلا فکرِ بدهکاریش نبودم یکسالی میشه دست از سرِ کچلمون برداشته باز دوباره چی شده که اومده سراغ پولش الله و علم.

کاری نمی تونم بکنم. باید همه چیو بزارم و برم که نمیشه. کاش سخندون زودتر بزرگ شه. تا اون موقع باید صبر کنم تا به سنِ قانونی برسه که من بتونم خونه و بفروشم و گورم و از این محل گم کنم. کاش این سفر تو همین دو سه روزه بمیره یه کم روحم شاد شه! که اینم شک دارم بشه. اه کی فکرش و می کرد سفر کِر کِر اولِ صبحی تو وجودمون تگری بزنه حالمون و بیگیره؟

تو مراممون نیست از هم محلی های بدبخت تر از خودمون قرض بگیرم. هر چند که می دونم سه تومن ندارن. بتول هم که آفتابه ننه اش و قرض می گیره. از خودم بدبخت تره.

بیخیال شدم و حواسم و جمع کردم به کیفای تو دستِ مردم. از بس با این کفشای به درد نخور تو کوچه و خیابون چرخ زدم و دنبالِ یه کیفِ پول گشتم دیگه پا برام نمونده. کاش یه سرمایه زیاد داشتم می تونستم تو حیاتِ خونه یه کاری راه بندازم. سرمایه میاد و میره. تا من یه کاری راه بندازم تا بگیره و بخوام سود کنم خودم و سخندون می میریم از گشنگی. فعلا باید یه فکری برای پولِ این سفر بکنم که دست از سرم برداره بعد شاید یه کاری باری راه بندازم تا کمتر سخندون هم تو خونه تنها بمونه.

وقتی دیدم کارمون تو کیف و اینا نیست تصمیم گرفتم برم سمتِ فروشگاه رفاه. نمی دونم چرا روزیِ من اونجاست. هر باز که می رم دستِ خالی بر نمی گردم. شاید باس برم همونجا دخیل ببندم.

خدا رو شُرک از محله امون تا فروشگاه رفاه خیلی نیست. اوس کریم؟ هَســـی؟ بزن بریم.

همینجور که قدم زنون دستام تو جیبم بودو اطراف و با دقت نگاه می کردم چشمم به ماشینی افتاد که شیشه هاش پایین بود و یه بچه ها جلو نشسته بود. نچ نچ نوچی زیرِ لب گفتم و فحشی نثارِ این بیخیالی بی حدشون کردم. اگه الان یه بچه دزد فسقلیش و بدزده چی؟ ماشین و همینطور آزاد پارک کرده که چی؟ فکر کرده اینجا کجاست؟!

از رو جدولا پریدم و رفتم سمتِ ماشین اما همون لحظه یه خانمِ شیک و سانتال مانتال اومد و وسیله هاش و گذاشت تو ماشین. کیف پولش و انداخت رو همون صندلیِ راننده کنارِ بچه اش. و یه کم با بچش بازی کرد و دوباره برگشت و رفت داخلِ فروشگاه.

پوفـــ طفلی آبجیِ ما همش تو اون خونه تو محل? شیره فروشا تنهاست این دو دقیقه نمی تونه بچش و تو این ماشینِ سلطنتی تنها بزاره. وقتی از رفتنش مطمئن شدم خیز برداشتم سمتِ ماشین و با زیر نظر گرفتنِ اطرافم دستم و دراز کردم و کیف پول و از رو صندلی قاپیدم. چند قدمی خیلی شیک رفتم جلوتر و از تو این ماشینِ جلوییِ هم کیفِ پولِ مردونه و برداشتم!

بعد شروع کردم به دوییدن. نه میثینکه کسی حواسش به ما نیست. اما دلم نبود کیفارو باز کنم. دلم شورِ خونه و می زد. سخندون این روزا رنگ و روی درست و حسابی نداره. خیلی دلم می خواد ببرمش دکتر. اما ما بیمه نداریم و باید اول فکرِ یه پولِ درست و حسابی باشم.

رفتم سمتِ خونه. باید زودتر از اینجا دور می شدم بعد می تونم تفتیششون کنم. امیدوارم انقدری باشه که من بتونم به یه دردی بزنمش.

تو محل که رسیدم با خیالِ راحت اول کیفِ پولِ زنونه و در آوردم و مشغول شدم. همینجوری تو کیف و نیگاه می کردم که یهو یه سر اومد جلوی دیدم و گرفت. حالا جای کیفِ پولِ تو دستم یه کله میدیدم که داشت کیفِ پول و نیگاه می کرد. یدونه زدم تو کل? اصغر و با صدای جدیم گفتم:

ـ سرِ خر و بکش کنار ببینم چی توش هست؟!

سرش و کشید عقب و با چشمایی که به زور باز بودن نگام کرد دستش و بی جون آورد بالا و با اشاره به کیف پول گفت:

ـ اصغر: هر چی که هســت نصفــ نصــف. به جانِ تو خمــارم.

ـ د بی غیرت جای اینکه تو خرج من و اون خواهرم و بدی اونوقت من باید چپقت و چاق کنم؟

ـ اصغر: دایـی برات جبران می کنه. فعلا یه دستی برسون. آفرین. کی فکر می کرد یه روز تو انقــــدر بزرگ شی که بتونــــی خرج داییتم بدی؟

پول و گذاشتم کفِ دستش تا بیشتر از این با اون صدای بی جون و خمارش که همچین کشـــ میاد نره تو روحم. نیگاهی بهش انداختم و گفتم:

ـ بیا حیف که تک خور یعنی سگ خور. از جیبِ مردم خوردن که فرک کردن نداره. برو. هر چی درآوردم که بدم بالای شیکم سخندون دادمش تو تا چند روز اینورا آفتابی نشی.

بی توجه به حرفای من در حالی که برای خودش شعری زیر لب زمزمه می کرد رفت. دستم و رو بندِ کیفِ بغلیم سفت کردم و رفتم سمتِ خونه . خدا رو شرک نفهمید یه کیفِ پول دیگه هم هست.

ـ هه خوشیا. پول؟ خیلی باشه دو قرونِ! بنظرت بیشترِ؟! اینهمه بدهکاری و چی کار می کنی؟ می دونی امروز چند شنبَست؟

ـ ای تو روحت. ببند دهن و آخه باقالی کی از تو نظر خواست؟

ـ من و بگو خواستم بهت بگم که حواست به سفر کرکر باشه. اصلا من و چی به تو؟ کلاسِ من که به تو نمی خوره!

پوفی کشیدم و صلواتی نثارِ روحی بی پدر و مادرم کردم و گفتم:

ـ خوبه توام از منی. خیلی خوب آقا ما بوی جوراب ؛ شوما ادکلن مارکدار… خوبه؟ فقط الان وقت نطق کردنت نیست به مولا! یادم ننداز چقدر بدبختم.

ـ خیلی خوب فقط یادت باشه امروز دوشنبست خیلی وقت نداری!

ـ آخر کرمتو ریختی؟ یادم انداختی که چقدر وقت دارم؟؟ خیلی خوب دیگه حرف نزن. در ضمن یه هفت روز به آخرِ این هفته اضافه کن یادت که نرفته؟!

پیچیدم تو کوچه و رفتم سمتِ آرایشگاهِ بتول. واسه خودم آهنگ زمزمه می کردم تا برسم. بدبختی نی این کوچه های زور آباد چرا انقد پیچ پیچیه؟ یادِ این ماکارونی پیچیا افتادم.

لبِ کارون… دی ری دی

چه گل بارون… دی ری دی…

بالا تنه ام و چپ و راست می کردم و سرمم باهاش می بردم بالا و پایین. کمرم می رفت از چپ به راست.

میشه وقتی که میشینند دلدارووون.. دی ری دی

تو قایق ها… دی… ری… دی

همینجوری که کمرم و قر می دادم ایستادم..

دور از غمها…

پـــدر سگ… عجب مـــــــــــاشینیــــــــ ـه….

دی … ری … دی!

بعید و دور از ذهن بود. می دونم که خوابم. یکی بیاد من و بیدار کنه. تو محلِ ما؟ همچی ماشینی؟ حتی رنگشم تشخیص نمی دم. چه برسه به اسمش؟!

ـ نونَ خوشکی. نِمَکــــــی. بَرو او لا. هوی. هوی. بَرو او لا!

دیدی خواب بودم. نونِ خشکی بود بابا. اما چرا این ماشینِ هَنو غیب نشده. دوباره یکی با صدای بلند گفت:

ـ ای بابا چَنی بَچَه خیردَه ریختَه دِ این کیچَه. بَرو اون لـــا… د بَرو دِ. دورم شده!

ـ من و با گوسفندات اشتباه گرفتی. بیا برو دیگه. یه دِیقه تحمل نداره. بچه خیرده هم خودتی. من بیست و یک ساله هستم با اجازه بزگترا…

عجب نونِ خشکِ پررویـــــی. والـــا. عینِ آفتاپ پرستِ آفریقایی به من چشم غره می ره. انگار دیشب شام نونِ خشکایِ این و سوق زدم.

دوباره برگشتم سمتِ اون ماشینِ بیبینم هست یا نه… اما نه… فرک کنم بیــــدارم…

خیلی سه بود. مثل مجسمه ابوالقُد قُد ایستادم وسطِ کوچه. اصلا به روی خودم نیاوردم یه ماشینِ با کلاس و همچی تیریپ بالا درست دو قدمیِ خونه ما ایستاده. با ژست خاصی از کنارش رد شدم. اما نه… نمی شد. تحمل نکردم.

چند قدم اومدم عقب تر و یه دستی بهش کشیدم. نچ نچ بی شرف از پوستِ دستِ منم لطیف ترِ. دستم و گذاشتم دو طرفِ شیشه و سرم و خم کردم تا توش و ببینم. لامصب فقط داره غافلگیر می کنه! خونه ما نصفِ اینم نمی شه! کمی چشمام و ریز کردم تا بهتر ببینم.

ـ اَ ه ه ه ه توش غذا هم داره×!

هَنو تو کفِ غذا بودم که چشمک می زد که یهو یکی با صدای گیرایی گفت:

ـ قابل نداره مالِ شوماست!

چشاام و بستم و نفسِ عمیق کشیدم. عجب آبرو و عفتی ازم رفت. اما خیلی زود خودم و جمع و جور کردم و برگشتم سمتش. سعی کردم خیلی عادی برخورد کنم. نباید بفهمه تا حالا همچین ماشینی و از این قدر نزدیک که چه عرض کنم از تو تلوزیونم ندیدم.

بــــه! خودش از ماشینش بهتر! یه سور زده بود به هلو. شده بود شفتالو… هم جا دار تر بود هم مطمئن تر. اِمرسان کجا این کجا؟ می خواستم بپرسم آق با کلاس شوما خدماتِ پس از فروشم دارید؟! که پشیمون شدم. خیلی جدی گفتم:

ـ نه قربون شوما! صرف شده! ما ماشینمون و دادیم راننده امون اکبر ضیغی برده کارواش فکر کردیم اونِ که ماشین و آورده اینجا پارک کرده.

ایــــــــــــی اسمِ قشنگتر پیدا نکردی؟ اکبر ضیغی؟ تند تند گفتم:

ـ البته الان متحول شده اسمش و گذاشته جِسی.

ای خاک تو سرت ساتی جِسی که اسمِ سگِ اون زن با کلاسِ بود. چشمام و بستم ولش کن. تر زدم دیگه. یه ذره یه کیلو نداره که…

یه تای ابروش و داد بالا. می خواست بخنده. به جونِ مادرم می خواست بخنده. د بخند، بخند تا بفهمم خرابکاری کردم. اما نه مثلِ اینکه ایشون اقتدار دارن. نفسم و سخت دادم بیرون فکر کردم : « این چه غلطی بود من کردم؟ »

موندن و جایز ندونستم:

ـ زت زیاد.

خواستم برم که عینکش و در آورد و همون دستش و آورد بالا و گفت:

ـ ممم… ببخشید. خــانم.

جــــونِ خانم؟! برگشتم و خیلی عادی گفتم:

ـ بُفرما!

کمی نیگاهم کرد. چهره اش بر عکسِ تیپ و هیکل و ماشینش معمولی بود. اما باز یه جورایی خیلی مرد بود. بیش از حد پسر بود! جــذاااب. خوردنی. مثل هلو هسته جدا می موند لامصب! پول هم که داشت. چشمام و برای خودم لوچ کردم. نکنه فکر کردم قراره بیاد من و بگیره؟ یه لحظه حس کردم کمی در برابرش یوقور بنظر می رسم! یعنی انقدر بد حرف می زنم؟!

ـ من هاویار هستم.” هاویارِ مهدوی” . همسایه جدیدتون.

شرط می بندم با این حرف دو میلیار رو هم? خونه های زورآباد کشیده شده! باور کنم این همسایه ماست؟! فقط ماشینشن و بفروشه می تونه دو سه تا خونه بخره. اونم تو بالا شهر. اونوقت چرا؟ اینجا؟ یه ویشگون از دستم گرفتم که آخــم درومد. ترسید اومد جلوتر و گفت چی شد؟ اتفاقی افتاد؟

ـ نه. باز این بی پدر هرز رفت. باید برم خونه آدمش کنم!

گیج و ویج به اطرافش نیگاه کرد و گفت:

ـ کی؟

برای اولین با تو عمرم فهمیدم که یول ترین آدمِ دنیا منم.کمی با تردید نیگاهش کردم و آروم دستم و آوردم بالا و گفتم:

ـ اینو می گم.

سخت آب دهنش و قورت داد. چشماش از وقتی که دیده بودمش ثانیه ای گنده می شد. الان شده بود قدِ کاس? توالتمون. می دونستم دیگه الان فرار می کنه. از ترس. حتما فرک کرده از این زنجیریام که کم کم پاچه ام می گیرم.

فکر کنم فهمید از اینکه همسایه امونِ تعجب کردم. یا شاید فهمید دارم فکر می کنم که دستم انداخته. ادامه داد:

ـ من برای سر و سامون دادنِ ارثِ پدریم اومدم اینجا. بابا جدا از ما زندگی می کردن و به خاطر اینکه اینجا خون? پدریش بود ارادت خاصی به این محله داشتن! و همینطور تصمیم دارم تا اینجا هستم تا اونجایی که در توانم هست به مردمشون کمک کنم. البته نمی خوام ریا بشه. می خوام چند نفری و با خرجِ خودم معرفی کنم برای درمان. شنیدم این محل مستمند زیاد داره!

و بعد دستش و آورد جلو و گفت:

ـ افتخارِ آشنایی با چه کسی نصیبم شده؟

با خودم غش غش زدم زیرِ خنده. خـــخخخ. کسِ خاصی نیستیم والا. بااینحال گفتم:

ـ منم ساتی.

و بعد دستِ سرسری بهش دادم و به سمتِ آرایشگاه رفتم.

ـ ساتی…

بدونِ اینکه برگردم سرِ جا موندم. این چه زود صمیمی شد؟! مردم چی می گن؟ بابا اینجا زور آبادِ. تا همین الانم بچ? نامشروعِ خیالیمم بهمون چسبوندن. برگشتم و گفتم:

ـ ببین من تو شناسنامه هم اسمم ساتی خانومِ!

سرم و تکن دادم. اصلا خانوم به من نمی یومد. اما چی بگم بگم به من بگو آقا ساتی؟ اونوقت شاید فرک کنه ما از اوتاشیم. بعدم اه اه از هیچی به اندازه مرد بودن بدم نمیاد. فقط گاهی به روحی? مردونه نیاز دارم. سرپرستِ یه خونه، کسی که اعضای خونه چشمشون به دستشِ فقط نمی تونه مرد باشه. می تونه یه زن باشه. یه دختر. مثل من که سخندون چشمش به دستمِ. اضافه کردم:

ـ شایدم خانومِ ساتی!

خندید منم سعی کردم بیخیال باشم. گهگاهی چه فکرایی به سرم می زنه ها الان باس حواسم اینجا بمونه.

ـ خیلی با نمکی!

ـ خواهش می کنم شوما با نمکِ خودتون می چشید آخه.

کمی نیگاهم کرد و گفت:

ـ و بسیار زیبــا!

اه اه حالم بهم خورد. از این زبون بازاست حروم… استغفرالله. ای بابا ساتی نفله شدیا. چرا قضاوت می کنی. پسر به این خوبی. ماهی. ایشاالله ماهِ دیگه می شه شوور به این خوبی. اوفـــ یکی بزنه این وجدانِ من و خفه کنه الان اسمِ بچه ام برامون انتخاب می کنه.

خوب آره چرا که نه. اسم بچه باید به اسمِ پدرِ خوشگلِ بچه بیاد. اسمِ این که خاویارِ… اسمِ بچه اتونم بزار قزل آلا یه جورایی جور در میاد. دوباره ویشگونی از خودم گرفتم و حواسم و دادم بهش:

ـ کاری داشتید؟ باید برم دنبالِ خواهرم.

ـ خواستم بگم می تونم شماره اتون و داشته باشم؟ من اینجا نا آشنا هستم ممکن به مشکلی بربخورم.

دیگه نتونستم تحمل کنم. این چه لطفیِ به من داره بـــــابـــا! رفتم نزدیکترش. دقیقاً فکر کنم اندازه یه خط کش کوچولو فاصله امون بود. راحت می شد دست تو جیبش کرد! محکم زدم به شونه اش که یه وری شد. بابا سفت باش. چه شلِ. اگه تو عملم انقدر شل باشه که هیچی! لبم و گاز گرفتم. دختر? بی حیا! گفتم:

ـ با به ما نمیخوری آخه!

اخمِ ریزی کرد و نیگاهی به سر تا پام انداخت. اما حس کردم فوری مدلش عوض شد شاید اول ناراحت شد و بعد فهمید که من به انداز? خرم نمی فهمم درک کرد که باید مرعاتِ حالِ یه زنجیری و بکنه. گفت:

ـ بله من می دونم سر کار خانــم کم پیش میاد افتخار هم صحبتی با شخصی و بدن. این و همون اول هم متوجه شدم. اما حالا یه تخفیفی به ما بدید. آخه با هر کسی سعی کردم حرف بزنم یه جورایی کم مونده بود بزنن تو گوشم! مطمئن باش ما فقط همسایه ایم. حداقل برای من که اینطورِ.

چیــش حالا انگار من تا حالا فکر می کردم این قرارِ شوورم بشه و اسمِ بچه انتخاب کرده بودم که اینجوری می گه. یکی ته مه های دلم پرسید: ” انتخاب نکردی؟! ”

فوری این فکرا رو پس زدم و گفتم:

ـ این محل از اینجور ماشینا به خودشون ندیده آخه. واسه همین فرک می کنن دستشون انداختید!

خندید. گفت:

ـ شما که تا همین الان یه ماشین سریِ این داشتید که راننده اتون برده بودش کارواش!

ـ خوب، چیزه.. آخه می دونی راننده ام همین اکبر ضیغی، جسی و می گم خیلی اوضاش خیت بود. دادمش به اون هدیه عروسیش !

بلند قهقهِ زد و گفت:

ـ تو خیـــلی باحالی! و البته…

نردیکترم شد. سرش و کمی به سمتِ چپ کج کرد و تو چشمام خیره شد. چشماش و ریز کرد و ادامه داد:

ـ و البته جذاب! با کمی رویِ اضافه!

زود از اون حالت با نمکش خارج شد و دستی به گوشیش که هیچ دکمه ای نداشت و هر چی بود یه صفحه تخت بود کشید. این چجوری می خواد بینویسه الان؟ گفت:

ـ خوب حالا دیگه می تونم شمار? این بانویِ محترم و داشته باشم؟!

ـ نخیر.

چشماش گرد شد. حتما با اینهمه دستمالی کردنِ پاچه ام انتظار چیزِ دیگه ای داشت. اما خوب باید می فهمید که من ساتی ام! بعدم آخه من الان گوشیم کجا بود. یه دونه دارم اما با نفت کار می کنه و منم که وسعم نمی رسه نفت بخرم.

ـ چرا؟!

ـ قسمت نشده تا حالا گوشی کف برم!

ـ ببخشید چی چی بِرید؟

این یا واقعاً خیلی گاگولِ یا من فکر می کنم که خیلی گاگولِ! دست دراز کردم سمتش و گفتم:

ـ عینکتون و به من بدید.

عینک و داد بهم و با تعجب نیگاهم کرد.

عینک و انداختم تو کیفم و درشم بستم:

ـ خوب خوشحال شدم یا علی!

رفتم سمتِ آرایشگاه و گفتم:

ـ به این می گن کف رفتن! البته عَلَنیش!

برای خودم لبخندِ خبیثی زدم. اگه دست تو جیبش کنه متوجه معنیِ اصلیِ کف رفتن میشه. همون غیرِ علنی. بیچاره دیگه کیفِ پول نداره!

سخندون و از آرایشگاه آوردم بیرون و همونطور که می رفتیم سمتِ خونه به جایِ خالیِ ماشینش نیگاه کردم.

یه کامیونِ گنده ایستاده بودم و کلِ محلم داشتن تماشا می کردن. واسه کلاه قرمزی و سروناز اینقدر جمعیت تو سینما جمع نمی شد که برای این ژیگول جمع شده. چه اساسایی آورده. باورم نمی شد انقدر شنقل باشه که بخواد تو این محل زندگی کنه. پس من و دست ننداخته بود. فرک نکنم شنقل هم انقدر دیوونه باشه باغ و گل و بلبل و ول کنه بیاد اینجا.

یه بار دیگه به داخلِ خونه نیگاه کردم. برام جایِ سؤالِ پس هاجرخانوم اینا چی شدن؟ اونا که از قدیم اینجا هستن. یعنی عباس آقا پدرِ همین پسر خوشگل، پولدارِ هست؟ اما گفت با مادرش جدا زندگی می کنه. یعنی عباس آقا زنِ دوم داشته؟ کاش نمرده بود اینارو ازش می پرسیدم. خدا بیامرزش. مردِ خوبی بود. یه ماهی می شه مرده. نصفِ زور آباد برای خودش بود! خوب حالا که می تونه خرجِ دو تا زن بده چرا نگیره؟ من که اگه مرد بودم با اینکه اصن خوشم نمیومد اما تا می تونستم زن می گرفتم به قولِ اکبر هیزِ زن چیزِ خوبیه.

دوباره به این پسرِ فرک کردم درسته که اینجا خیلی نمی ارزه اما خونه های زیادی داشت. اینجور که معلومه نمی خواد بفروشه و فقط می خواد تعمیرشون کنه. شونه ای بالا انداختم اما نیاز نبود برای تعمیر خودش بیاد تو این محل! آها یادم اومد ایشون خَیّر هستن.

در و باز کردم و سخندون و فرستادم داخل. بچه ام از بس حالش بدِ حرف نمی زنه.رو همون تخت دراز کشید و بدونِ اینکه چیزی بخواد چشماش و بست. این خبر از وخامتِ اوضاع می داد. رنگ به رو نداشت. باز فکر کنم از این آلوچه ها خورده.

در کیفم و باز کردم و کیفِ پولِ مردونه ای که هَنو نمی دونستم چقدر پول توشه در آوردم و از جیبِ مانتو هم کیفِ این پسر پولدارِ و کشیدم بیرون.

با دیدنِ چند تا دو تو منی تو کیفِ آهی کشیدم و انداختمش اونور. یا طرف هم? خرجش و با عابر بانک می داده. یا اینکه من دیگه نباید از رو مدل ماشین و تیپشون تصمیم بگیرم که چکاره هستن.

با باز کردنِ کیفِ این پسر پولدارِ چی بود اسمش؟ اه یادم نیست. پرتش کردم یه گوشه حیات. انقدر خنگ شدم که کیفِ مدارک و با کیفِ پول تشخیص نمی دم؟ حوصله حرص خوردن نداشتم. یکمی هم خودم پول دارم. اما کمِ. ولی آخه کجا برم؟ برم گدایی؟ نچ می گن جوونی برو کار کن… نمی دونم دیگه هر جا میری باس با برجستگیِ بدن کار کنی که مام اهلش نیستیم.

دستی به سرِ سخندون کشیدم. خدایا تب داشت. بتول هم می گفت که کلِ ساعت نشسته بود رو صندلی و خیلی غمگین بود. یعنی افسرده شده؟ خودم و به رگبارِ فحش بستم از بس بش گفتم خیکی فرک کرده دیگه کسی نمیاد بگیرتش… اوه چه فاجعه ای نکنه فرک کرده قراره رو دستِ من بمونه و بترشه؟ هی بابا آخه من که شبیهِ گردنِ زرافه هستم هم شوهر ندارم خواهر این چیزا که غصه نداره.

ـ سخندون! سخندون خوبی؟

چرا چشماش و باز نمی کنه؟ سخندون؟ خواهری؟ دختر؟ خیکی؟

آروم چشماش و باز کرد:

ـ خیکی سیه؟

حالا اینهمه بش می گم خیکی معنی نمی خواد الان یادش افتاده. لبخندی زدم و گفتم:

ـ یعنی تپل. یعنی تانکر. یعنی آدمی که خیلی می خوره. حالت خوب نیست؟

ـ دیلم دَلد می تونه.

این و گفت و دوباره چشماش و بست . دوباره تکونش دادم و گفتم:

ـ مطمئنی نباید بری دستشویی؟ نیاز به تخلیه نداری؟!

ـ نه.

پس پاشو پاشو بریم خونه دراز بکش برات هوله داغ کنم بذارم. به زور بردمش تو خونه و دراز کشید. فکر کنم آلو ها مونده رو دلش باید از دست آویزونش کنم تا اگه رو دل کرده درست شه. لباسام و درآوردم و پرتشون کردم گوش? اتاق و هوله به دست رفتم تو آشپزخونه. دهن درهّ بلند بالایی زدم و همونطور که هوله و رو حرارت گرفته بودم فکر کردم کاش به این آق دکی می گفتم سخندون و معاینه کنه. نه ولش کن الان می گه هَنو قدمام خشک نشده داره ازم سوء استفاده می کنه. اصلاً اگه بخوام هم فکر کنم هَنو برای زندگی نیومده. آره جمیله خانم می گفت این پسرِ به شوهرش گفته امشب میره تا کارگرا خونه و طبقِ سلیقه اش بچینن. ایــــــش پسر? سوسول.

زیرِ گاز و خاموش کردم و رفتم تو اتاق. خوابش برده بود. هوله و رو شیکمش گذاشتم. انگار که داغیِ هوله دردش و می کشید چون آروم و زیرِ لب ناله می کرد. خودمم همونطور آروم کنارش دراز کشیدم و همونطور که با دستم رو شیکمش و می مالیدم، با فکرای مختلف خوابم برد.

با سر و صدایی که از تو کوچه میومد و صدای خروسای مش ممد اینا چشمام و باز کردم. تکونی به تنم که کوفته بود دادم و دستم و رو پیشونیِ سخندون گذاشتم. خدا رو شُرک تب نداشت. حالش خوب شده بود.

نون و پنیر و کنارش گذاشتم و بعد از چک کردنِ کلیِ خونه آماده شدم که برم بیرون. داشتم کیفم و میذاشتم که صدای در اومد. نیگاهی به سخندون انداختم و رفتم بیرون تا در و باز کنم.

دایی بود. خدایا من دیروز به این پول دادم با چه رویــی اومده اینجا؟!

کنارش رو تختِ حیات نشسته بودم که با صدای خمار و خسته اش گفت:

ـ موتور قرض کنــم میای کیف قاپــی؟

دِکی! از حرفش خندم گرفت. پوزخندی زدم و گفتم:

ـ هه! جدا؟! با چه اطمینانی بیام؟ اطمینانِ اینکه حتما سرِ موتور چرتت می گیره؟! یا داری سیگار می کشی؟ خوشت میاد سخندون و یتیم تر از اینی که هست کنی؟

ـ پس بیا بریم ماشین دزدی. مثل اون مــوقع که می رفتی امــا… اما اینبار منــم شریک!

سری تکن دادم و فحش به خودم و جد و آبادم و شغلِ شریفمون دادم. بیست تمونی که تهِ کیفم بود و بهش دادم و گفتم:

ـ خمار می شی جک زیاد می گی! بیا برو می خوام برم بیرون.

ـ یعنی می گی من نمی تونم یه ماشین بزنم؟! باشه خودم تنها می رم.

سری تکن دادم و نیگاهی عاقل اندر سفیه بهش انداختم. یکی نیست بگه آخه گاگول ماشینی که ایمولایزر داره ( سیستم ضد سرقت) چه جوری می خوای بدزدیش؟

ـ باشه هــررری برو بدزد وقتی پونزده کیلومتر پایننتر ماشین قفل کرد و خودتم توش گیر کردی اونوقت دهنت و هیکلت و با هم سرویس کردن بهت می گم بلند شو دیگه بلند شو برو.

ـ ای بـــابــا.الحق که مثل اون خواهرم زبون نفهمی.

انگشتِ اشاره ام و گرفتم سمتش و گفتم:

ـ اوه اوه حواست باشه که می ترکونمتــا!

ـ خیلی خوب بابا. بگو می ترسم. تا منم با ننه ات کاری نداشته باشم.

ـ ببین ماشین زدن کاری نداره. می دونی که می تونم. اما کارِ دو نفره نیست.

ـ پس چند نفره هست؟! تو چرا آفتابه دزد شدی؟ افت داره برای خانواده دایی جــان.!

سری تکن دادم و گفتم:

ـ بیبین از وقتی این دزدگیرا زیاد شده من دیگه نمی تونم.

یعنی می تونم اما می ترسم که برم اگه گیر کنم دلم و به کی خوش می کنم؟ به داییِ سالمم که مراقبِ سخندون باشه؟ یا به پدرِ نداشته ام؟ پس باس روزم و با همین کیفِ پولایی که می دزدم بگذرونم. افتاد؟ حالا بیا برو

دایی بیست تومن و از رو تخت برداشت و همونطور که زیرِ لب چیزی بهم می گفت از خونه زد بیرون. اینم از صبحِ ما. رو ادم تگری بزنن اما این دایی و اولِ صبح نفرستن پیشمون. والله که تو روحِ.

آبی به سر و صورتم زدم که همونجا درجا یخ بستم. اَه چه سردِ. آسفات شدم که بابا. همونطور که با آستینای مانتوم صورتم و خشک می کردم در و باز کردم.

همزمان با من یه پسر از خونه جمیله اینا اومد بیرون. اَه اَه یه من ریش و سیبیل بهش آویزون. البته خیلی نیستا. اما از ته ریش گذشته. چقدرم لباساش بدتر از من کهنه هست! این کیه؟ این همون پسرشِ که چند سال پیش اومدن اینجا ازشون جدا شد؟ نیگا تو رو خدا. عجب گندِ دماغیم هست. نگاهش و خیلی جدی ازم گرفت و رفت سرِ خیابون.

فکر کنم قیافه ام از دیدنِ ریختِ مگسیش مچاله بود که اونجوری بهم چشم غره رفتا. به جهنم خوب مدلش بد بود دیگه. در و قفل کردم و رفتم سمتِ بتول که داشت از سرِ کوچه میومد.

ـ بـــه! بتول خــانم!

ـ سلام خوبی. صبح بخیر. چه خبره؟ کجا می ری اولی صبحی؟

ـ همیشه کجا می رم؟ الانم مسیرم اونوریِ!

ـ بچه ها می گفتن سفر جلوت و گرفته. باز چی شده؟ مگه بدهکاریش و ندادی؟

ـ نه سه تومنش مونده. دست می خوام برای جفت و جورِ پول. این ضبط و پنل و پولای یه قرونی نمی تونه نجاتم بده.

ـ از بد شانسیتِ. ای کاش بشه لوش داد… می خوای این کار و کنم؟

ـ نه بابا نکن بدبخت می شما… این مدت باید مواظب باشم آقا لو هم نره. البته خیالی نی ما از این نمی ترسیم فقط به خاطر سخندون.

ـ ایشاالله که مشکلت حل می شه.

زدم بهش و خندیدم:

ـ بکش بیرون از ما بگو ببینم کلاغِ محل، این پسرِ کی بود از خونه جمیله اومد بیرون؟ مهمون دارن؟

بتول اینور و اونور و نیگاه کرد و بهم نزدیک تر شد و بعد با صدای آرومی گفت:

ـ اولاً کلاغ خودتی. دوماً همون که شبیهِ نیمرخِ گوزِ فیثاغورس می مونه؟!

پقی زدم زیرِ خنده. حلا نخند کی بخند. از اون خنده های که تهِ حلقومم و نونِ خشکایی که تا حالا سق زدمم نشون می ده!

ـ بتول: اه وا! کوفت. حالم و به هم زدی ببند دهنت و. چرا می خندی؟ پسرشِ. از خارج اومده!

دستی به دورِ دهنم کشیدم و ساکت شدم. لبام زیادی کش اومده بود . بیشتر از اینکه تعجب آور باشه مسخره بود. گفتم:

ـ بابا این همون زندان بوده! خارج! هه! چه غلطا. بهش می خورده از اون نادخا باشه. چه چشم غره ای هم می ره. فکر کرده الان عاشقِ اون ریختش می شم.

بتول دوباره آروم گفت:

ـ آره ما هم می دونیم. آخه به اون قیافه زشت میاد که خارج رفته باشه؟! باز اون پسرش قابلِ تحمل ترِ.

پس این اون پسرش نیست. با دیدنِ همون پسرِ با عجله گفتم:

ـ نه بابا! احتمالا یا زندانی جایی بوده یا مثلِ اون پسرش از خونه فراری بوده و خونه سوا داشته. خوب من برم زت زیاد.

ـ برو بای.

ایـــش دختر? سوسول. بای چی چیه؟

ـ قشنگ نیــست؟ این پسر جدید باکلاسِ، ماشین قشنگِ بهم یاد داده! یعنی خداحافظ.

ـ ای خاکِ دو عــالم تو سرِت. بزار دو روز بیاد بعد نمش پس بده بهت و تاثیر بذاره.

رام و کشیدم سمتِ خیابون. باید زودتر برم سمتِ گوهردشت. نون اون سمتاست.

فوری سر خیابون سوارِ اتوبوس شدم. انقدر شلوغ بود که بییخالِ این شدم که برم ته و بِچِسبم به شیشه. دو برابرِ اونی که جا داشت شلوغ بود.

کمی که رفت حس کردم بغل دستیم سرش با پاش تنیس می زنه. نیم نگاهی بهش انداختم جوری بهم نیگاه کرد که تا آخرش و خوندم. به به… همین و کم داشتیم.

چند ثانیه بعد دستایی که کمی رو کیفم بازی می کرد و حس کردم.

نیگاهش کردم عرق رو پیشونیش نشسته بود و با چشمای از حدقه درومده نگام می کردم. خدایا یعنی منم اینجور مواقع اینجوری شبیه بوزینه می شم؟! خند? کوتاهی کردم و رفتم زیر گوشش گفتم:

ـ د ن د دزد به دزد بزنه ، اونوقت مردم چی می گن؟!

ـ نمی فهمم چی می گید. ببخشید شلوغِ کیفا قاطی شدن.

سری تکن دادم. ازش رو گرفتم. حق دارن ملت کیفاشون و بغل بگیرن و بچه هاشون و بزارن کنار دستشون. ایستگاه بعد از اتوبوس زدم بیرون. نه انگار دیگه نون تو اتوبوس نیست. نونمون و آجر کردن.

نفسم و سخت دادم بیرون و فکر کردم که پیشنهادِ دایی همچینم بد نیست. رو به آسمون کردم و گفتم:

ـ به انداز? پولِ سفر کرکر هوام و داشته باش بعدش دیگه بیخیالش می شم. باور کن.

هنوز چند قدمی برنداشته بودم که ماشینی کمی جلو تر از من پارک کرد و صاحبش به سمتِ عابر بانک رفت. نگاهی بهش انداختم جز کیفِ عابرش هیچ چیزی همراه نداشت. این یعنی ینکه سوئیچش و احتمالا دزگیرش همراهش نیست. چشمام و بستم و ثانیه ای ایستادم. سعی کردم آروم باشم و به اینکه خدا کنارمِ و به خاطر اینکارم قرار نیست عصبی بشه و دهنم و سرویس کنه فکر کردم. احساس کردم آروم شدم.

چشم باز کردم و با یه حرکت در ماشین و باز کردم. قبل از اینکه صدای بسته شدنِ در توجه کسی، مخصوصا اون مرد و جلب کنه استارت زدم و الفرار. نمی دونم چرا فکر کردم شاید توش پول باشه. اگه پول بود اون مرد یا پسر نمی رفت عابر بانک. خیلی زود از محل دور شدم و تو یه کوچه خیلی با کلاس پیچیدم عقل جن هم قد نمی ده که ماشین دزدی باشه و من با خیالِ راحت تو معرضِ دید بذارمش.

کمی گشتم. هیچی نبود اما یه انگشتر تو یه جعب? خیلی شیکِ مخملی بود. انداز? یه تومن می شد اما برای من بیشتر از سیصد تومن نمی ارزید چون نمی تونستم تو طلافروشی ها آبش کنم و باید می بردم به سطار طلا می فروختمش. اینم بد نبود. توجهم به مردی که از پارکینگِ خونه اش اومد بیرون جلب شد. نمی دونم چی شد و کسی که پشتِ خط بود و داشت با موبایبلش باهاش بحث می کرد چی گفت که از ماشین پیاده شد و درِ ماشین همونطور باز موند و خودش با دو به داخلِ خون? ویلاییِ خیلی قشنگش رفت.

صبر نکردم تا این لقم? چرب و نرم بپره. ماشین و همونجا ول کردم و جهب? انگشتر و تو جیبم جا دادم و حمله کردم سمتِ اون ماشین قشنگ. زودی حر کت کردم و پیچیدم تو خیابونِ اصلیِ عظیمیه بینِ مهران و طالقانی. هنوز خیلی نرفته بودم که افسر نمی دونم از کدوم سولاخی اومد بیرون و بهم علامت داد که بزنم کنار.

ایییییی یا جدِ سادات یا ابِر فضر. حالا چی کار کنم. سرعتم و کمتر کردم… ؟ ساتی ساتی فکر کن تو می تونی

خاک تو سرت چیو می تونی؟ الان می برت زندان. چند بار بهت گفتم دست تو جیبِ این مف خورا کردن دردسر داره گوش ندادی.

ـ تو رو خدا تو الان لال بمیر من ببینم چه گلی بر سر کنم.

داشت نزدیک می شد. اگه فرار کنم دقیقا سر میدون اسبی یه ایست بازرسی هست گیر میفتم. اگه دنده عقب فرار کنم و این افسر پلیس هم ریشای میرزا کوچک خان حساب نکنم و بتونیم ردش کنیم عقب تر پاسگاه میدون طالقانی هست.

یا خدا یا عباس پس فقط یه راه می مونه. کلاهم و در آوردم. موهای لخت و خرماییِ روشنم ریخت دورم. دوباره کلاه و سر کردم. صد در صد اون از شیشه های دودیِ ماشین نمی تونه ببین من کلاه سرم بوده . حالا موهای بلند و به قول خواهرم دون دونم از دور کلاه ریخته بود بیرون. دندونم و چند بار به لبم فشار دادم تا کمی قرمز شه حداقل یکم شبیه آدمیزاد شم.

ـ اصلا فکرشم نکن. شبیه هر چی هستی جز آدمیزاد. این شلوار شش جیبت و می خوای چی کار کنی؟ من که می گم بزن بالا بزار اون ساق بلوریت معلوم شه.

ـ تو رو خدا ببند. من این و بزنم بالا که چند تا چاقو دور پام بستس لا مصب واسه یه بارم شده تو زندگیت حرف نزن. لحظ? آخر که زد به شیشه ماشین فکری به سرم زد. فقط جدِ سادات و خدا یاری کنن که بگیره. شیشه و دادم پایین و چشمای نگرانم و دوختم به سرکار.

ـ مدارک ماشین.

آب دهنم و قورت دادم. اصلا از قدیم الاَیام من از پلیس می ترسیدم. حالا از این مدلِ راهنمایی رانندگی که با توجه به لباسشون شبیهِ میت می شن یا اون یکی ها نیروی انتظامیِ محترم که همیشه با فلفل دلمه اشتباهشون می گیرم کار ندارم هر دو ترسناک هستن. دستی به پیشونیم که با وقاحتِ تمام عرقی نداشت و مارو رو سفید کرده بود کشیدم و به نگاه کردن اونم با نگرانی ادامه دادم.

ـ با شما بودم خانوم؟!

بیخیال چشمام و بستم و باز کردم. اگه طولش می دادم شک می کرد. شروع کن ساتی. تو خوب نقش بازی می کنی. بدو تا دیر نشده. با صبرش بازی نکن. دهنِ مبارک و باز کردم و شروع کردم:

ـ اوه سرکار خوب کرد خدا تو رو فرستاد. تو هستی بوی گلِ سوسن و یاسمن. من داشت می رفت خونه کسی مزاحم شد.واسه همین تند و سریع حرکت کرد.

ـ چی می گید خانم؟ می گم مدارک.

ـ سرکار دوستام گفتن اینا خوب هست. من تازه از خارج برگشتم کرده. بابا این فرخون رو برام خریداری کرد. من نمی دونست مدارک چیه. بابا گفت فرخون هم زیاد هست چه رسد به مدارک.

سرکار که خندش گرفته بود دستش و گذاشت رو در ماشین و کمی خم شد. با لبخند گفت:

ـ از کجای اومدی حالا؟

واه واه. مامانم و بابام! شیطونه می گه چشام و براش لوچ کنم تا بکشه عقبا. نیگاه کن خارج ندیده و تو رو خدا. ای بیشرف حالا اگه با اون لحنم حرف می زدم همینجا زندانیم می کرد.

ـ اوه ببخشید من نفهمید چی گفت عسیسِ دلم. شوما اسمش چی بود؟

عـــق یعنی خاک دو عالم تو گورت ساتی. عسیسم چیه؟ اسمش و می خوای چیکار؟

خفه بقیش و داشته باش.

ـ مستر سرکار به چی زل زد اینجوری؟ من برم؟ باید رفت دوست پسرِ ژیگرم خونه منتظر من هست.

دقیقا دهنش قدِ تانکر باز شد و چشاش هر کدوم شد قدِ دهنِ تمساح و قتی دهنش و برای طعمه باز می کنه. یکی یه کاسه بگیره زیر دهنِ این آب از لب و لوچش راه افتاده.

ـ ای بلا! با دوست پسر چی کار کرد ؟

زیر لبی گفتم: نیگاه کن تو رو خدا به این می گن کمالِ همنشین وقتی هَنوننشسته. هَنو دو دقیقه هم با من حرف نزده داره تقلید می کنه مثل خودم حرف می زنه. یه لبخند گشاد براش زدم و گفتم:

ـ هِچی می ریم اتاخ شیطونی کرد.

نوچ نوچ خاک تو گورت برای یه زندان رفتن ببین چجوری خودت و بی عفت کردی.

خو تو می گی چی کنم؟ اگه بفهمن چه خبره انقدر می زننم که مثل خر عر بزنم. زنده به گورم می کنن.

ـ مستر افسر من الان باید رفت خونه. میشه شمارت و داد من فردا زنگ زد وختی ددی رفت کارخونه به تو گفت بیاد خونه ؟ آخه من تنها تو خونه حوصلش سر میره اونوخت که تو اومد اونجا به شوما مدرک داد. اونم مدرکای خوشگِل خوشگِل!

ـ الهی من فدات شم خودم هستم. باهات قایم موشک بازی می کنم.

زهــــرمار. کثافتِ مرض. نیگاه کن تو رو خدا انگار به اسب قند دادی. الان از ذوقِ زیاد میفته رو دستم سنگوپ می کنه. رو برگه های جریمه شمارش و نوشت و داد بهم.

ـ من: خیلی خیلی خوشحالم شدم که تو رو دید. من رفت. امشب به تو زنگ زد.

ـ نه نه امشب زنگ نزن. آخه دارم خانومم و طلاق میدم امشب میاد حرفای آخر و بزنیم!

ای تف تو ذاتت لابد نصفِ شبم می خوایید حرفای آخر و بزنید! با همون لبخند دندون نما سری تکن دادم و گازش و گرفتم و پیچیدم تو اولین فرعیِ ورود ممنوع!

ـ عجب لشی بود ساتی یعنی حالم به هم خورد.

ـ به لش گفته برو جلو بوق بزن.

ـ در برابرِ هلوئی مثل تو همه کم میارن.

ـ بسه نه؟ از این ماشین خسته شدم. دکمه پلی پخش و زدم تا موقع تفتیش ماشین حوصلم سر نره و گفتم:

آخه من که موز نیستم. من آلبالوام.

ـ شایدم شفتالو…

کنار پارک کردم. کل ماشین و گشتم. کیفش خیلی قشنگ بود نتونستم بیخیالش بشم. مدارکش و گذاشتم تو ماشین و کیفش و گوشیش و برداشتم. دستی به گوشیش کشیدم و گفتم اینم گوشیِ جدیدِ من خاویار خان. می بینی؟ کافیِ اراده کنم.

هر چی به درد بخور بود و برداشتم و زود از اونجا دور شدم. سر خیابون، با یه تلفن همگانی، زنگ زدم به برادران زحمت کش خبر دادم که:

ـ یه ماشینِ مشکوک تو کوچمون پارک شده!

همونجور که کیف با کلاسِ تو دستم بود سوت زنون می رفتم سمتِ خونه و به سنگای جلوی پام لقد مینداختم. گوشی و دادم سامی بی کله سریالش و بسوزونه. سیم کارتم که از این ایران وِلا دارم. خدا رو شرک. گوشیمم جور شد.

امروز می خواستم مرام خرج کنم و سخندون و ببرم اصغر کبابی بهش کباب بدم. بچه ام همش داره نونِ خشک سوق می زنه البته با کمی پنیرِ اضافه.

باید یاد بگیره این آلو پنجاه تومنیا کثیفِ به درد نمی خوره. باید بفهمه مریض میشه. خدایا چرا در مقابلِ سخندون با اینکه اینقد دوسش دارم نمی تونم مهربون باشم؟ چرا فکر می کنم اگه باهاش بجنگم همه چیز درست می شه؟ نمی دونم شایدم نمی شه. اما احساس می کنم در مقابلش یهو تغییرمی کنم. بلاخره منم یه روز می میرم بهتره که سخندون عاقل باشه و زود بزرگ شه. هر چند می دونم که بچگیِ قشنگی نداره.

یادِ بچگیِ خودم میفتم. یادِ حرفای عم? نفله شدم. می گفت خدا رو شرک کن که در برابرِ ما داری شاهونه زندگی می کنی. الان درک می کنم حداقل الان می دونم که سخندون هزار برابر بهتر از من زندگی می کنه.

من برای بابا تریاک می زدم سرِ سنجاقش…عمه می گفت زندگیِ شاهونه… من برای بابا فندک می گرفتم زیرِ بستِ تریاکش که یه ساعته دود می شد… اون می گفت شاهونه… من دندون درد داشتم جای دکتر و قرص بابا یه تیکه تریاک رو دندونم می ذاشت تا دردم آروم شه… اون می گفت شاهونه… خمار که بود تا پای فروختنِ منم پیش رفت… عمه می گفت شاهونه…

نفسم و سخت دادم بیرون. جدیداً نمی تونم از زندگیم راضی باشم. حس می کنم سرنوشت و روزگار تا خرخره بهم بدهکارن…

یعنی اونام الان حسِ من و دارن؟ در تلاشن تا بدهکاریِ من و بدن؟ همیونطور که من می خوام پولِ سفر و بدم؟

حالم گرفتست. می دونم که احتمالِ نود درصد یه طوفان تو راهِ…. شاید دارم خودم و اماده می کنم… یادِ شروعِ زندگیِ تلخم می کنم تا پایانِ تلخش ناراحتم نکنه… تا واسه پایانِ تلخش، تلخی نکنم و اعتراضم تو گلوم خفه شه… عم? نفله شده، بازم می گی شاهونه؟

کلیدم و کردم تو قفلِ درِ چوبیِ خونه. یادم اومد در و قفل نکرده بودم. یکم خیالم راحت بود این در به خاطرِ خرابیش سخت باز می شد پس سخندون نمی تونست بازش کنه. با پا کوبیدم بهش و در با شدت باز شد و کوبید به دیوارِ پشتِ در.

رفتم تو و در و بستم همینکه در و بستم چشمم خورد به خاویار. این اینجا چی کار می کنه؟ نمی دونستم بخندم یا جوابِ سلام و لبخندِ مهربونش و بدم. برای خودم اعتراف کردم. اولین و جذابترین پسریِ که تا حالا دیدم. اما زود اخم کردم. هزار بار به این بچه گفتم در و روی کسی باز نکن.

ـ سلام خانومِ ساتی. خسته نباشید.

سرِ خم شده اش و از نگاهم گذروندم و به سخندون که رو تخت کنارش نشسته بود و پاهاش و باز گذاشته بود و چیزی می خورد نگاه کردم.

ـ خوش اومدی. شوما، اینجا؟ چه کردی در و برات باز کرده؟ در نبودِ من اینجا دری وجود نداره که به روی غریبه ها باز شه.

با زبونِ بی زبونی بهش گفتم در نبودِ من اینجا نیاد و امیدوارم دیگه تکرار نکنه.

ـ بله این دخترِ خوشگل گفت. اما خود اینم گفت که در باز می شه خودم می تونم بیام داخل.

یهو سخندون با گفتنِ ” هـــوی ” جفت دستاش و گذاشت رو تخت و با کمکشون بلند شد. به هاویار نزدیکتر شد و یهو محکم با دست زد پسِ کله اش.

ـ بوسول. مگه نگفتم نگـــو من بهت گفتم دَل و چوطولی باز کنی؟ الان دیگه به من بیلینج نی می ده.

این و گفت و دوباره نشست و دیگه دست به خوراکیای جلوی پاش مزد.

هاویار در حالی که دستش و تو مهای لختش می کشید قهقهِ زد. با خنده موهای سخندون و که لب و لچه اش آویزون بود بهم زد و سرش و کشید سمتِ خودش و تو بغل گرفتش. چند لحظه ای پر لبخند دست به سرِ سخندون کشید. اما یهو حالتش عوض شد و اخم کرد. پر حرص نگاهم کرد و اخمش شدید تر شد. نگاهش به من خیلی وحشتناک بود.

ـ خواهرِ مریضت و ول کردی نمی گی تو اون تب یه بلایی سرش میاد؟ اصلا چه معنی داره بچه رو تو خونه تنها ول می کنی؟

کیف و از بیرون پرت کردم تو خونه و گفتم:

ـ داشتم می رفت تب نداشت.

پا روی پا انداخت. با یه اخم که به شخصیت جذابش اضافه می کرد گفت:

ـ حرارتِ کمِ بیرون خبر می ده از تبِ داغِ درون؟! بیخیالی تا چه حد؟ مردمِ این محل چرا اینجورین؟

چیزی از حرفش نفهمیدم. اما به خاطرِ اینکه محکوم شده بودیم به یه مدلی بودن گفتن:

ـ عادت داره به این مریض شدنا. بعدم مگه چطوری هستیم؟ عادت می کنی. اینجا کوچه های ایونیِ جهانشهر نیست. اینجا پس کوچه های زورآبادِ عمو… بله…

سریع بلند شد. سری تکن داد و با همون اخم گفت:

ـ نه نشد. بیخیالی کار دستت می ده. بلند شو دارم می رم داروخونه کار دارم. تو خواهرتم بیایید یه سر می بریمش بیمارستان.

ـ خرجِ بیمارستان به خرجِ دخلِ ما نمی خوره. برو خوش اومدی. چیزی رو دلش مونده اگه یه لطف که نه یه دستی برسونی از در آویزونش کنیم رو دلش و میاره بالا. سنگینِ نمی تونم بلندش کنم.

دوباره اخم کرد. ای بابا شیطونِ می گه پرتش کنم بیرون و بگو آخه حالِ بدِ خواهرِ ما چه دخلی به تو داره.

با همون اخمِ غلیظش دست به سینه شد و گفت:

ـ خانم دکترم که هستن. یادِ مادربزرگِ مادربزرگم افتادم اونم ماها که رو دل می کردیم این کارا رو می کرد.

ـ بله که دکترم…

ـ پس همکارم هستیم!

شیطون شدم و برگشتم سمتش. از اون لبخندای قشنگمم زدم و گفتم:

ـ حالا همکارم می شی؟!

لبخندِ جذابی زد و کمی ابروهاش و به هم نزدیک کرد و با تکون دادنِ سرش منظورم و پرسید:

ـ می گم همکارم می شی کمک کنی این تپلی و آویزون کنیم؟

دوباره جدی شد و گفت:

ـ آخه عزیزِ من ربطی به آویزون کردن نداره.

با خودم فکر کردم:

ـ آخه چه دخلی به تو داره؟

ـ دخل که نه. اما ربطش اینه که من یه دکترم نمی تونه بی خیال از کنارِ یکی بگذرونم من اومدم این محل برای کمک. حتی یک درصد فکر اینکه این بچه با این حالش تا غروب سخت دووم میاره عصبیم می کنه.

عصبی از اینکه دوباره من بلند فکر کردم و عصبی تر از اینکه چیزِ خوبی نشنیدم. با تعجب با شک و با غصه و شایدم ترس گفتم:

ـ یعنی انقدر حالش بدِ که تا غروب می میره؟

اومد نزدیکتر. مهربون نگاهم کرد. می خواست یه کاری کنه انگار نمی تونست.. اما دستش و آورد بالا و به شونه هام گرفت. ای بابا از پنجره همسایه ها به خونه دید داره اگه یه دفعه بیبینن چی می گن؟ اما مهم نبود. خواهرم مهمتر بود.

ـ منظورم مردن نبود. منظورم این بود که بیشتر از غروب نمی تونه رو پا بایسته. خیلی ضعیفِ. نگران نباش. فقط با فکر باش و عمل کن.

یاد پولی که بابت اون انگشتر گرفته بودم افتادم. گورِ پدرِ سفر. دستاش که شل هم بود و پس زدم و دوییدم سمتِ خونه تا پولی که تو کیف گذاشته بودم و الان تو خونه بود بردارم.

به سمتِ پله برگشتم سمتش و گفتم:

ـ می شه ما رو تا بیمارستان برسونی؟!

دوباره از اون لبخند های قشنگ زد و گفت:

ـ می رم ماشین و بیارم بیرون.

منم از اون لبخندایی که کم پیش میاد بزنم از اونایی که توش پر از تشکر بود زدم و رفتم تو خونه. پول و از تو کیف درآوردم و یه لباسی برای سخندون برداشتم بردم بیرون. بچه ام تا فهمید می خواییم بیرون خیلی خوشحال شد. منم سعی کردم بهش نگم که داریم می ریم دکتر. چون از وقتی اریون گرفته بود و کلی آمپول به خاطر تکون خوردن و بازیگوشیاش خورده بود از دکتر حسابی می ترسید.

با هم رفتیم جلوی در. سخندون و پشت نشوند و یه کمربند براش بست و در جلو رو برای من باز کرد. عادت به اینکارا نداشتم.اینکارا رو که می کرد یه چیزی تو دلم سرازیر می شد. انگار مثلا معجون زدم تو رگ.

چشمام و برای خودم لوچ کردم. عقلم به انداز? قدِ گنجشکِ. معجون کجا و نشستن کنارِ یه پسر که مجرد و دمِ بخت هم هست کجا؟

خدا رو شرک هیچ کدوم از همسایه های پلاس نبودن و فضولِ محله یعنی بتول خانم تو همون آرایشگاه سه در چهارش بود. اما سرِ کوچه چند نفری بودن. وقتی که می پیچیدم پسرِ جمیله ایستاده بود و با چند تا از لات و لوتا حرف می زدن. همچی زنجیری می چرخوند و همچی غلیـــط لات بود که مطمئن شدم از بند درومده.

تو محل، بینِ این همه آدمِ جوات خیلی درخشش داشتیم. البته ما که نه. این ماشینِ آق دکی. پسرِ جمیله نیم نگاهی به من و بعد هاویار انداخت و بعد دوباره مشغولِ حرف زدن شد. فکر کنم اونم تعجب کرد. اول ماشینِ با کلاس. دوم پسری خوشتیپ و سوم ساتی جیب بر. می دونم که اونم از دیدنی این ماشین تو این محل هنگ کرده. و همینطور من تو این ماشین. خوب هر چی باشه این کبابِ و آبگوش به بالا.

برگشتم سمتش و گفتم:

ـ خاویار…

گیج نگاهم کرد و دوباره به رو به رو زل زد. وقتی دیدم جوابم و نداد گفتم:

ـ با تــــوام. خاویار؟!

ـ خاویار کیه؟ چی می گی؟ متوجه نمی شم.

ـ ای بابا حالا دیگه اسم خودتم نمی دونی؟ بابا تو دیگه کی هستی؟ نکنه توام اسمت همین اصغر و عباس و جوادِ خواسی جلو ما کم نیاری فرک نکنیم بچه ضایعی، دروغ گفتی، ها؟! نکنه تو همون راننده ای چیزی باشی؟!

چشماش گرد شد. غش غش خندید. انقدر خندید که با عصبانیت گفتم:

ـ یارتاقان… خوب بگو بینم چی شد؟ بگو مام بخندیم؟ شوما امروز یه چیت می شه ها!

دستی به لبش کشید و گفت:

ـ دختر خاویار چشه؟ من هاویار. هــــاویار… تازه مثل خاویا تلفظ نمی شه. واوش مثل واوِ دوست تلفظ می شه…

دستی تو هوا تکن دادم و گفتم:

ـ ای بابا حالا چه فرقی کرد؟ باشه همون.

ـ خوب حالا چی می خواستی بگی؟

کمی فرک کردم و گفتم:

ـ همینه دیگه. انگار داشتم تو پیت می گوزیدم. هی صدات می کنیم تحویل نمی گیری یادمون رفت.

سخندون از این حرفای ما غش غش زده بود زیرِ خنده. دلم ضعف رفت… دلم گرفت…. دلم شاد شد… برای اولین بار بود که حس کردم تو دنیایِ بچه گونه اش داره از تهِ دل می خنده. انگار هاوینم مثل من خوشش اومده بود. ادامه داد:

ـ تو پیت چیه دخترِ خوب. اینکارا باید تو دستشویی انجام بگیره.

و بعد خودشم با سخندونِ شکموی من همراه شد و آروم به من گفت:

ـ خیلی دوسش داری نه؟!

دستای سردم و تو هم قفل کردم و گفتم:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x