پريناز به سمتم اومد
_واااي زنداداش چه جيگري شدي
بيچاره داداشم
_واي توروخدا زنداداش نگو دوست ندارم
خواست چيزي بگه که ارايشگر ورود پدرامو اعلام کرد..
زود شنل مو پوشيدم و کلاهشو روي سرم گذاشتم و تااخرين حد پايين کشيدم..
پدرام اومد گل رو به دستم داد
اروم گفت
_بده بالا اون لامصبو ببينم اون زير چه خبره
ريز ريز خنديدم و گفتم
_ هيچ خبري نيس بريم تو تالار ميبيني
حرفي نزد و طبق دستورات فيلمبردار
عصاب خورد کن بالاخره تو ماشين نشستيم
_پياده شو
_وا مگه رسيديم
_خانوم زرنگ بايد اول بريم اتليه..
اه حيف شد
با اون.پف زياد لباس عروس با کمک پدرام به زور از ماشين پياده شدم و اروم از پله هاي اتليه بالا رفتم
پدرام جلوم قرار گرفت تا شنل مو باز کنه سرمو پايين اوردم
_سرتو بيار بالا پرستش
و بلاخره باز کرد
بهم زل زد لباش هرلحظه بيشتر کشيده ميشد و لبخندش عميق تر
تويه حرکت کمرمو گرفت و بلندم کرد و گفت دوستت دارم
منم داشتم از ذوق قش ميکردم و لبخندم به خنده تبديل شد
توي همين لحظه صداي دوربين اومد و بعدش خانوم عکاس گفت
_عالي شد…
بادستم اشکمو پاک کردم
_الان دقيقا اشکت واسه چي پرستش؟ديگه شوهر به اين نازي دارياا
خنديدم
_اعتماد به نفست تورو عشق است..
خنديد و دستامو گرفت
_اخ کي ميرسيم به خونه اين راه امشب چرا انقدر طولاني شده؟
_پدرام من اصل نميدونستم تو همچين ادمي هستي
پدرام با تعجب بهم نگاه کرد
_يعني چي؟مگه چجوري ام ؟
_اخه به يه ادم مغرور و تخس و بداخلاق نميخوره انقدر بااحساس باشه بعد واسه…. اين همه ام عجله داشته باشه .
خنديد
_اولا که اون اوليا که گفتي رو ميذارم پاي تعريف
دوما تو زنمي با زنم اينطوري نباشم
با کي باشم ؟
ته دلم وقتي گفت زنم
قند اب شد..
بالاخره به خونه رسيديم و اروم از پله ها بالا رفتم هرلحظه استرسم بيشتر ميشد به جلوي در رسيديم پدرام لبخند مرموزي زد و درو باز کرد
_بفرما عروس خانوم..
لبخندي زدم و وارد شدم
وسط سالن خونه ي خودم و کسي که دوستش داشتم ايستادم پدرام به سمت پنجره رفت درحاليکه ليوان اب پرتقالي دستش بود
منم به سمتش رفتم و دستمو از پشت دورگردنش انداختم و خوندم
_حس خوبيه…ببيني يه نفر همه رو به خاطر تو پس زده..واسه ي رسوندن خودش به تو همه ي راه و نفس نفس زده حس خوبيه…
حس خوبيه ببيني يه نفر واسه انتخابه تو مصممه دستتو بگيره و بهت بگه موندش کناره تو مسلمه حس خوبيه…
برگشت در اغوشم گرفت
بوي عطر تند و مردونه اش شد بهترين و خوش بو ترين عطر…
بلندم کردو به سمت اتاق خواب برد اون شب شروع زندگي دوباره اي بود…وارد شدن به دنيايي جديد
بادرد توي کمرم از خواب بيدارشدم صداي چند نفر از توي سالن ميومد بين اونا صداي خنده ي مامانو شنيدم
باخجالت لبمو گاز گرفتم و از روي تخت پاشدم..
موهامو بالاي سرم بستم و اروم از اتاق خارج شدم خدا لعنتت کنه اه حتي نميتونستم خوب راه برم ولي واسه حفظ ظاهر بايد اين کارو ميکردم
_سلام
مامان چشماش برقي زد سرتا پامو نگاه کرد
_سلام دختره گلم
زن عمو خنديد و گفت
_سلام خانوم…
خانوم رو بايه لحني گفت که خجالت کشيدم
کناره پدرام نشستم خواستم بلند شم که براشون چيزي بيارم که زن عمو گفت
_تو بشين عزيزم پدرام هست
زياد کارنکن
بعد چشمکي زد
بعد از نيم ساعت خواستن برن
مامان اروم دره گوشم گفت
_حالت اگه بد شد
يا چيزي شد به من بگو مادر خجالت نکش
از راه رفتنت معلومه حالت خوش نيست زياد راه نرو
از شرم سرمو پايين انداختم و تو دلم به پدرام کلي بد و بيراه گفتم…
الان پنج ماه از زندگي منو پدرام ميگذره فکر کنم ديگه کم کم زندگي داره روي خوشش رو به ما نشون ميده.توهمين فکرا بودم که پدرام درحاليکه به تلوزيون خيره بود گفت
_يه ليوان اب برام مياري؟
بلند شدم و به سمت يخچال رفتم همين که دره يخچالو باز کردم
احساس کردم تموم محتويات معده ام توي دهنم اومد
زود به سمت دسشويي دويدم و بعد اون پدرام به سرعت به دنبالم
_چت شد پرستش
درحاليکه به صورتم اب ميزدم گفتم هيچي..
_عه مگه ميشه هيچي بيا بريم دکتر
_نه نه دکتر نميخواد شام زياد خوردم براي اونه
به صورتم نگاه کرد اروم دستي به پيشونيم کشيد
_چرا سردي خانومي رنگتم پريده
صورتم توي هم کشيدم
_پدرام چرا بو ميدي؟
پدرام سرشو کج کرد و بوکشيد
_بو؟چه بويي؟اين همون عطره است که دوست داري
_نه نه غيره اون..
اصلا امروز حموم رفتي؟
_معلومه که رفتم
بيحال به سمت اتاق خواب رفتم و اروم خوابيدم
گره ي روسري روسفت کردم
بلند داد زدم
_پدرام من ميرم تو نميري سرکار؟
_نه خانومي ديرتر ميرم زينت خانوم بياد کليد هارو بدم بعد توبهتره فعلا خونه روتميز نکني..
ازاتاق خارج شدم بيني مو گرفتم و اروم بوسش کردم
و خداحافظي زير لب گفتم و خارج شدم…
براي دومين بار از پرستار پرسيدم و گفت که جواب مثبته..ميخواستم از خوشحالي گريه کنم پشت فرمون نشستم دستي روي شکمم کشيدم
_تو پمسلي يا دخمل؟ کوچولويي نه ؟ماماني من از الان عاشقتماا
(ماماني) چه کلمه پر معني تاحالا انقدر از گفتن و شنيدنش لذت نبرده بودم
زود ماشينو روشن کردم و به سمت خونه رفتم بايد زودتر به پدرام ميگفتم يا سوپرايزش ميکردم
کليدو توي در چرخوندم و پامو داخل گذاشتم تا سرمو بالا اوردم ايستادم
از صحنه اي که جلوم ميديدم داشتم پس ميوفتادم دستام لرزيد تند وتند و بلند بلند نفس ميکشيدم گردنم به لرزش افتاد احساس کردم توي سينه ام خالي شد..
پدرام با حوله اي دور کمرش و با بالا تنه اي لخت وسط سالن با دختري ايستاده بود…
به سمتم برگشت هول شد
بالکنت گفت
_پرستش من توضيح ميدم
داد کشيدم
_خفه شو خفه شو
پامو به زمين کوبيدم و مشتمو به در
_لياقتت يه ه*ر*ز*ه مثل اينه
خواستم باز حرفي بزنم که فکم ناخوداگاه شروع به لرزيدن کرد
ديگه طاقت نداشتم اونجا بمونم از خونه به سرعت بيرون اومدم و به صداي پدرام که مدام اسممو ميگف توجه اي نکردم پشت فرمون نشستم دستام شروع به لرزيدن کرده بودن تو همين حال بودم که خيسي چيزي رو حس کردم ..
لرزيدم فقط ميخواستم زودتر برم که نشنوم نشنوم دليل وهاي الکي پدرام رو
اصلا مگه دليلي ميتونست بياره دليل از اين روشن تر که خودم تو اون وضعيت ديده بودمش؟؟
حرکت کردم نميدونستم کجا برم
فقط ميدونستم ديگه اين رفتن هيچ برگشتي نداره..
_مامان جونه من بهش نگو من تو باغ مادرجونم اون اصلا فکرشم نميرسه توروخدا نگو تا من کارامو جور کنم برم
مامان عصبي صحبت ميکرد
_کجا؟بي اجازه ي شوهرت کجا راهت ميدن؟هان؟بچه بازي رو بذار کنار پرستش بهم بگو چيشده که تو
تو …از ترسش از هولش خودتو خيس کردي
سرمو پايين انداختم انتظار نداشتم انقدر واضح اين اتفاق رو، به روم بياره..بلند شدم.
_مامان اگه مادرمي اگه دوستم داري بهش نگو من کجام بعد اروم تر زمزمه کردم
_نميخوام تصويرش تو ذهن شما خراب شه..
مامان پوفي از سر بي حوصلگي کشيدو از اتاق بيرون رفت..
به درخت روبروم خيره شده بودم
الان دوماه و نيم بود که پدرام دنبالم بود…
خونه مادربزرگمم اومد ولي منو پيدا نکرد چون ميخواستم غيرقانوني برم ترکيه مجبور بودم بيام اطراف اروميه
خداروشکر مامان بزرگ اينورا يه دوست داشت که تنها بود.. اومدم پيشش دستي به شکمم کشيدم زياد فرقي نکرده بود اما حسش ميکردم..
بچه مو..عزيزدلمو
نميخواستم از دستش بدم درسته باباش يه خيانتکار بود اما اين گناهيي نداشت..
توهمين فکرا بودم که دوسته مادرجون صدام کرد
باهاش راحت بودمو بهش خاله ميگفتم
_جانم خاله اومدم..
تو اين چند وقته خيلي نصيحتم کرده بود..اما خوب هيچکس جاي من نبوده بدونه من اون لحظه چه حس بدي رو تجربه کردم..
داناي کل
مادر پرستش نميتونست ببينه يدونه دخترش داره واسه هميشه ميره اونم اينجوري واسش سخت بود نتونست تحمل کنه و با پدرام تماس گرفت که زودتر بياد پيشش..
پدرامم کنار شايان بود چون انقدر دنبال پرستش گشته بودکه به ذهنش رسيده بود به پليسم بگه
با شايان به خونه پرستش اينا رفتن
مامان پرستش در حاليکه از استرس دست هاشو فشار ميداد گفت
_پدرام جان چيشده مادر اخه چرا انقدر يهويي؟پرستش ميخواد بره
پدرام بلند شد ايستاد بلند گفت
_کجا؟کجا ميخواد بره؟
شايان دستشو کشيد و ازش خواست که اروم باشه
مامان پرستش در حاليکه با ديدن وضعيت پدرام به استرس بيشتر اضافه شده بود تند تند گفت
_نميدونم فقط کلي پول از منو باباش گرفت جون خودشم قسممون داد که کاري نکنيم
فکر کنم ميخواد بره نميدونم کجا
پدرام مشتي به دسته ي مبل زد
شايان پرسيد
_قاچاقي؟
مادر پرستش سري تکون داد وگفت
_فکر کنم چون منم بهش گفتم بدون اجازه شوهر نميتونه جايي بره باباشم نتونست کاري براش کنه
الانم فرخ رفت بيرون گفتم خبرتون کنم چون گفته معلوم نيست باز پدرام چيکار کرده که پرستش اينجوري ميکنه
پدرام بلند شد,
شايان پرسيد
_خانوم اگه ادرسي ازش داريد بهم بديد..خواهش ميکنم اون اگه غير قانوني بره معلوم نيست چه اتفاقاتي در انتظارشه..
کمي من من کرد و بعد گفت
_من نميدونم اما مادرم ميدونه
پدرام با عجله گفت
_بهتره زودتر بريم..تا دير نشده زن عمو شماهم زودتر حاضر شيد
مادربزرگ پرستش اصلا هيچ جوره راضي نميشد تا بگه تا به جون خوده پرستش قسمش دادن تا راضي شد..
پدرام به سمت ماشين دويد و شايان پشت سرش
مثل گيج ها يا بهتره گفت ديونه ها پشت فرمون نشست و ماشين رو به حرکت در اورد شايان با تعجب بهش نگاه کرد
_چيکار ميکني؟؟
درحاليکه دنده عوض ميکرد گفت
_نميبيني؟؟
پدرام با تعجب و تمسخر گفت
_ببين من تاحالاشم خيلي دير کردم.
شايان سري تکون داد و با تاسف گفت
_کله شق
پرستش تصميم گرفت بره قدم بزنه
خاله به سمتش اومد و دستاشو گرفت
بوسش کرد و لواشک هارو به طرفش گرفت با لهجه ي تورکي و فارسي دست و پاشکسته گفت
_لواشک هات يادت رفتاا
پرستش لبخند بي جوني زد و لواشک هارو گرفت و راه افتاد..
بغضش گرفته بود باز دستي به روي شکمش کشيد و تو دلش گفت
_پسرت باهاته واسه چي دلت گرفته؟اين اقاهه حواسش به مامانش هست
دوست داشت بچه اش پسر باشه تا مثل عشقش بشه اما نه خيانت کار
يه اقا مثل اون روزاي اول که عشقش اونجوري بود…
پدرام از کلافگي چند بار تو راه حالش بهم خورد..
ديگه کم مونده بود برسن اما توي قلبش احساس بدي داشت..
پرستش بي خبر از همه حا توي خونه ي خاله داشت با بچه اي که هنوز از جنسيتش خبر نداشت حرف ميزد تااينکه در به شدت زده شد
ترسيد زود بلند,شد
و به پشت پنجره رفت خاله ارام ارام به سمت در حياط رفت که بازش کنه وبعد از اون صداي پدرام اومد
پرستش زود به سمت مانتوش رفت و خواست خارج شه که پدرام سد راهش شد
_برو کنار
_نميرم
_من نميشناسمت..اقاا برو کنار
پدرام با پوزخند گفت از کي تاحالا باباي بچه اتو نميشناسي؟
پرستش جا خورد اما به روي خودش نياورد
پدرام گفت
_تورو به جون همون بچه مون قسمت ميدم فقط گوش کن
وبعد ادامه داد
_بهت گفته بود زينت خانوم مياد خونه رو تميز کنه فکر نميکردم زود بياد و من رفتم حموم
توي حموم بودم صداي در اومد و زود حوله رو دور کمرم بستم و اومدم بيرون چون زينت خانوم مريض بود دخترشو فرستاده بود بنده خدا نميدونست من اون روز دير ميرم سرکار..
وقتي منو بااون وضع ديد تا منم بيام تکوني به خودم بدم تو اومدي..
پرستش پوزخندي زد و کف زد
_افرين نويسنده ي خوبي ميشي..
خواست بره که باز پدرام راهشو سد کرد
_چجوري بهت ثابت کنم هان؟چجوري؟
توچشماش زل زد ته دلش حرفاي پدرام به نظر منطقي ميومد اما باز شماره زينت رو گرفت
و بعد صحبت يکم خيالش راحت شد به پدرام گفت بايد بيشتر فکر کنه
پدرام و شايان تو اتاق بغل خوابيدن
پرستش تا صبح توي اتاق راه رفت و فکر کرد و فکر کرد..به نظرش دلايلش منطقي بودن
صبح زود پدرام از اتاق بيرون اومد هواسردتر شده بود و بارون ميباريد به سمت حياط رفت داشت دعا ميکرد که پرستشش برگرده.. که دستي دوره بازوش حلقه شد:
اروم اروم اومد بارون شديم عاشق زديم بيرون اومد نم نم نشست شبنم رو موهامون رو موهامون…
#پرنيان خجسته حال
25شهريوره 1395
سلام
میشه هر رمانی که تموم میشه فایل PDF شو قرار بدید ؟
ممنون
خیلی چرت بود
خیلی مسخره و چرت بود.
یه سوال آخرش این دو تا بهم رسیدن؟؟؟ خیلی مسخره بود