بدون دیدگاه

رمان پرستش پارت 2

3.8
(11)

درحالیکه تو صورتم خیره بود و ارام ارام دستشو به سمت صورتم میاورد

گفت

_دیدی رام شد؟؟

دستشو لای موهامو کرد

سرمو به عقب کشیدم

پوزخندی زد..

_کاریت ندارم…نترس خوشگلممم

بعد انگشت اشاره اش رو

روی بازوم بالا و پایین میکرد..

تنم مور مور شد…

توهمون حالت شروع کرد با شایان حرف زدن

_خب چند؟؟

من که پسندیدم

شایان سیگارشو روشن کرد

_خودت میدونی مث ترسا کم پیداست

مرد چونمو گرفت و بالا اورد لبخندی زد

و توچشمام خیره شد

_معلومه که میدونم

ببین اون چن تا دختر قبلی

این ملکه است…

_خوبه که میدونی…پس باید اینو بدونی که قیمتشم بالاست

_هرچی باشه میدم..

خدایااا انگار من کالام که داشتن راجب فروختنم اینجوری حرف میزدن

خدایااا الان منو بکش ولی نذار برم زیر دسته این پیرمرد هوس ران..

شایان نیوشارو صدا زد

_نیوشا..ببرش بالا

مرد دستمو کشید

_کجا؟چی میگی شایان من امشب…

شایان میون حرفش پرید

_نه نشد دیگه تورج خان..

خودت خوب میدونی تا تمام و کمال جنس ها پول هارو ندی اون همینجا میمونه…

مرد که الان فهمیدم اسمش تورجه

زیر لب غرید..

قبل از اینکه پاشم لباشو به صورتم نزدیک کرد

اروم بوسید و زیر گوشم گفت

_میبرمت ترسا…

چندشم شد

میخواستم عق بزنم

میخواستم بالا بیارم روی این سرنوشت شوم و بده خودم..

به اتاقم رفتم خودمو روی تخت پرت کردمواشکام سرازیر شد..

در اتاق بازشد…

از روی تختم تکون نخوردم فکر کردم نیوشاست..

دستی روی شونم قرار گرف برگشتم

شایان بود

خنده ی بلندی کرد

_پاشو بینم دراکولا نگاش کن

همه ارایشت پاک شده

از لحنش تعحب کردم

شاید دلش به حالم

سوخته بود نشستم

دستامو به صورتم کشیدم

_اه پرستش حالا بدتر شد..

لبخندی زدم

_ببین من تورو به تورج نمیدم

امشبم فقط خواستم حواستو جمع کنی تا بدونی دست از پا خطا کنی

چه بلایی سرت میاد

کمی خوشحال شدم بالاخره دعا هام گرفت بالاخره خدا صدامو شنید

_اما یه کاری باید کنی

پاشد ایستاد

_باید بری خونه تورج

_چییییی؟؟

_همش نقشه است نگران نباش من هواتو دارم

پوزخندی زدم

_اون تورج به نظرت به من رحم میکنه؟

_ببین تورج یه قانونی داره

دوسه روز با دخترا کاری نداره هردختری که میبره

میخواد دختره رو رام کنه بعد

که هر دو لذت ببرند

و اما کارتو

تورج از من چن تا مدارک داره

و باید تواونارو برام بیاری و

یه چیز دیگه ام هست

نقشه محموله ی بزرگ

که همه دنبالشن

_از کجا معلوم؟اون…

میون حرفم اومد

_ببین من اونجا کلی ادم دارم

_پس بگو اونا برات بیارن

_هی هی اومدی نسازی کوچلو

من عقلم از تو بیشتره

تورج به اونا اعتماد نداره ولی وقتی مست کنه توراحت با عشوه میتونی خامش کنی

_اگه بفهمه؟

_هه از تورج هوس باز تر کسی نیس

دختر ببینه چیزی حالیش نیس

و منم بچه ها میگم دوربین هارو قطع میکنن و هواتو دارن تا صبح فکراتو بکن فردا باید بری

_من..من..

_توچی؟

_من میترسم اون…

شایان روبروم نشست و به چشمام زل زد

انگار مهربون تر شده بود

_به من اعتماد کن

کاری باهات نداره

فقط باید کارو زودتر

تموم کنی..

سرمو پایین انداختم و شایان از اتاق خارج شد

تمام شب فکرم درگیر پیشنهاد شایان بود

چاره ای نداشتم

نباید پارو دم این بشر میذاشتم…

پدرام

الان دوروزه که از پرستش خبری نیست

خواب به چشم هیچکدوممون نیومده

همه درگیریم و مقصر اصلی منم

_پدرام؟

اوف این دختره چرا بی خیال نمیشه

_چی میگی غزل؟

_چت شده تو این چند روزباهام چرا حرف نمیزدی

_مگه قبلش حرف میزدم؟؟

چرا زود خودمونی میشی بین ما چیزی نبوده تو خودت منو همش مهمونی دعوت میکنی و بهم میچسبی

تمومش کن

اگه اون شبم گوشیمو به زور نمیگرفتی و جواب نمیدادی پرستش نمیرفت

همه تقصیر تویهههه

داشتم وسط کارخونه داد میزدم و حواسم به اطراف نبود دیگه واسم چیزی مهم نبود.

غزلم داشت گریه میکرد

_پرستش کیه ؟

_برو بابااااا اه

به سمت ماشینم رفتم و نشستم

باید امروزم سر میزدم کلانتری

شاید فرجی بشه…

پرستش

بالاخره به شایان جوابو دادم

یه گردنبند

بهم داد پشت پلاکش یه میکروفن زده بود

بهم باز همه چیو گوش زد و

کردو بهم یه گوشی مخفی داد

گفت فقط در مواقع اضطراری

روشنش میکنی

و زنگ میزنی

از نیوشا خواست تا باز ارایشم کنه

اخه باید باز دلبری کنم

به سمت منزل تورج راه افتادیم

و رسیدم

دوبرابر عمارت شایان بود..

بوق زد

نگهبان درو باز کرد و وارد شدیم

کلی درخت داشت

کوفتت بشه

تورج

مثل بهشت بود

محو تماشا ی اطراف بودم

که شایان گفت پیاده شو

راه افتادم به سمت پشت باغ

به به

هه اقا تو استخر بود

بلند گفت

_خوش اومدی شایان

به به فرشته ی منم اوردی که

اگه خواستید لباستونو عوض کنید بیاید خوش میگذره

_نه تورج خان فعلا همینجا منتظریم تا شما بیای

_الان میام

بیرون اومد

فقط یه شورت پاش بود

بی حیا

حوله رو دورش گرفت

و اومد

دستشو به سمتم دراز کرد

به شایان نگاه کردم سرشو تکون داد

که یعنی دست بده

دست دادم

لبخندی زد

_ای جان چه دستای ظریفی..

لبخندی به زور زدم

تورج رو بهم گفت

بریم اتاقتو بهت نشون بدم عزیزم

بلند شدم پشتش راه افتادم

خونه اش انقد زیبا بود

که دهنم باز موند

با دیدن قیافه ام خندید

بیا عشقم

به طبقه دوم رفتیم

اتاقم از اتاق خونه ی شایان بزرگ تر بود

روی تخت نشست

به پاش اشاره کرد

بیا اینجا

مجبور بودم

روی پاش به سختی نشستم

سرشو تو گودی گردنم

فرو کرد بو کشید

به لبام نگاه کرد

خواست نزدیک تر بشه

که صدای شایان اومد

تورج زیر لب غرید

_اه لعنت به تو..

شایان وارد اتاق شد

خواستم از روی پای تورج بلند شم.

نذاشت.شایان صورتش قرمز شده بود از عصبانیت

روبه تورج گفت:تورج خان تشریف نمیارید به حساب کتابمون برسیم؟

از قصد (تشریف نمیارید)رو با غیض گفت

تورج گفت

_الان میام..پسر عجول نباش

روبه من گفت همچی واست خریدم و اتاقو واست اماده کردم

چیزی احتیاج داشتی بگو گلم

باشه ای زیر لب گفتم و رفتن

اوف خودمو روی تخت انداختم

شایان گفته بود این اتاقم دوربین داره..

باید فردا شب کارو تمومش کنم…

چشمام داشت تازه گرم میشد که صدای بلند شایان رو شنیدم

که صدام میزد

_ترسااا ترساااا بیا مثل اینکه اونقدراک واسه تورج خااان مهم نیستی

تورج گفت

_چی میگی تو شایان

الان باورش میشه

تو داری پول زیاد میگی پسر

_تورج خان خودتم میدونی قیمت ترسااا بیشتر از این حرفاس

_باشه باشه فردااا

_ اگه فردا نشه

من ترسارو سااالم میخوام

کس های دیگه کلی پول بالاش میدن

در جریانی که؟؟

تورج از سر کلافگی پوفی کشید..

_باشه باشه فردا..

شایان شری تکون داد

و عزم رفتن کرد

وقتی رفت

ترس تمام وجودمو گرفت..

بااینکه میدونستم کلی ادم اینجا داره

تورج تا وقت شام بهم کاری نداشت

وقت شام

یکیو به اتاقم فرستاد اوووف نکنه اینم میخواد منو به یکی دیگه بفروشه؟

دختر به سمتم اومد

ولباسی دستم داد

یه شلوارک مشکی بود و با یه کت

موهامو صاف صاف کرد و صورتمم ارایش کرد

و گفت دنبالش برم

دیدم تورج قشنگ به خودش رسیده و پشت میز نشسته

ومشروب دستشه..خدایااا نکنه امشب..

باصدای تورج به خودم اومدم

_بیا اینجا عروسک

به پاش اشاره کرد

نه نمیخواستم باز تنم بهش بخوره

تصمیم گرفتم رفتارمو عوض کنم

به سمت میز رفتم روی میز نشستم دقیقا کنار بشقابش

مشروبو برداشتم و تو چشماش خیره شدم

درحالیکه براش مشروب میریختم

گفتم _تورج خان میخوام ازتون پذرایی کنم اجازه میدید ؟

لبشو گاز گرفت و چشاش برقی زد

_اره عروسک با کمال میل

اره اره خودشه

باید با مکر و حیله کارمو ادامه میدادم

تا بیشتر دستشو بهم نزنه همینحوریشم که بااین لباس جلوش ایستادم احساس گناه میکنم..

مشروبشو یه نفس سرکشید..

دستشو به سمتم دراز کرد با عشوه گری چشمکی زدم یه دونه انگور بهش دادم

صداش لرزش گرفته بود

_دختر داری داغونم میکنیااا

باعشوه خندیدم و براش سوپ ریختم

قاشقشو پر سوپ کرد تا سمش دهنش ببره دهنمو جلو بردم و سوپو خوردم

قهقه بلندی زد

روی قاشق رو زبون زد و توچشمام خیره شد.

میخواستم عق بزنم ولی راهی جز مقاومتم نبود..

ازم خواست تا منم غذا بخورم

پشت صندلی نشستم

و بااینکه اشتهایی نداشتم

کمی غذا خوردم

تورج خودشو با مشروب دیگه داشت خفه میکرد

از بس خورده بود

و مست شده بود و میخندید

اره الان وقتش بود که قرص رو به خوردش بدم…

بعد ه شام پاشد داشت تلو تلو میخورد و به سمت تلوزیون

میرفت .فکرم درگیر این بود که چجوری و به چه ترفندی

قرصو بهش بدم تا بخوره

ازم خواست کنارش بشینم

داشت شبکه های را بالا پایین میکرد و گاهی واسه خودش میخندید و قربان صدقه ام میرفت

به صورتش نگاه کردم و گفتم

_من هوس اب پرتقال کردم

شمام میخوری؟

چونمو گرفت و تو چشمام زل زد

_از دست تو زهرم میخورم عروسک

هه هه

مردک احمق

پاشدم و سمت اشپزخونه رفتم یکی از خدمت کارا اصرار داشت خودش شربت هارو ببره نذاشتم

و ازش سینی رو گرفتم

جوری که پشت به دوربین بود قرص رو انداختم توش و با قاشق توش بهمش زدم

یکم خوردمش به تلخی میزد

اما اون انقدر مست بود که مطمعناا نمیفهمید

لیوانارو جابه جا کردم و راه افتادم

چشماش خماره خمار شده بود

روبروش خم شدم

تا لیوانو بر داره اه

لعنتی

اون یکی رو برداشت

باید یه کاری میکردم

اره

وگرنه تمام نقشه هامون

نقشه بر اب میشد…

کنارش نشستم و تا داشت لیوانو به لبش

نزدیک میکرد لبمو نزدیک صورتش کردم

برگشت تو چشام زل زد لبمو به لیوان توی دستش نزدیک کردم و اب پرتغالو نوشیدم

درحالیکه دستشو روی کمرم میذاشت

گفت:دوس داری از دست من غذا بخوری نه؟

لبامو غنچه کردم

_توچی؟دوس داری از دست من چیزی بخوری؟

سرشو تکون داد

اب پرتغالو به سمتش گرفتم و نوشیدو اخر سر دستمو بوسید..

کمی گذاشت به بهونه میوه پوست کندن نذاشتم کاره دیگه ای کنه

که کم کم چشاش داشت میرفت

هخخخ قرص خوابه اثر خودشو داشت میکرد به سمتشم رفتم

_فک کنم خسته اید بهتره بخوابید

پاشد به سمت پله ها رفت و گقت

_تنها نه..تنها خوابم نمیبره

پوفی کشیدم و باشه ای گفتم

به سمت پله ها راه افتادیم و به اتاقش رفتیم

مردک احمق میخواست جلو من لباسشو عوض کنه

سرمو برگردوندم که خندید

روی تخت دراز کشید

به بهونه لباس خواب از اتاق بیرون رفتم و یکم طولش دادم و گوشی رو روشن کردم و به شایان تک زدم یعنی به بچه ها بگه دوربین هارو قطع کنن

بهم اس ام اس خالی داد

یعنی حله

به سمت اتاق خوابش رفتم

هخخخخخ خوابش برده بود

ریز ریز خندیدم و به سمت اتاق کارش راه افتادم..

چراغو روشن نکردم

و باخودم چراغ قوه بردم

به سمت کشو رفتم

اروم اروم داشتم میگشتم

پره مدارک و چک و سفته بود

معلوم نیس از کدوم بیچاره هایی سفته گرفته

داشتم میگشتم که دستی رو شونه ام قرار گرفت..

نفسم تو سینم حبس شد

تمام زورمو جمع کردم

که فقط برگردم برگشتم

میخواستم جیغ بزنم پسره ی احمق

_تو اینجا چیکار میکنی؟

_هیس اومدم سر بزنم بهت که زیر ابی نری

سرمو از روی تاسف تکون دادم

و ازش رو برگردونم

_واقعا که

_بیااینور اخه به نظرت مدارک مهمی رو

تورج همچین جایی میذاره؟؟

راست میگف

تو چشاش نگاه کردم که یعنی کجا گذاشته که به گاوصندوق اشاره کرد

_تو مگه رمزشو میدونی؟

سری به نشونه نه تکون داد

_وااا پس چجوری میخوای بازش کنی؟

لبخندی زد و گفت بلدم گاو صندوق باز کنم وایسا

حدود نیم ساعت معطل شدیم

تا باز شد

چه خبر بود توووش پر مدراک

و پول و دلار

چن تا کاغذ شایان برداشتو

گفت بریم در حالیکه از اتاق خارج میشدیم صدای تورج اومد شایان هلم داد داخل کمد اسلحه اشو در اورد

از ترس داشتم پس میوفتادم

صدای تورج نزدیک و نزدیک تر میشد…

قلبم داشت

سینمو پاره میکرد همین که صداش نزدیک شد یهو یه نفر فریاد کشید اتیششششش

اتیییششش

صدای پا شنیدیم

شایان اروم درکمدو باز کرد و دید که تورج رفته بهم گفت برای حفظ ظاهر بهتره منم با ترس بیرون برم شایان منو فرستاد و گفت که خودش از پنجره میره منم به سمت حیاط دویدم یه قسمت حیاط اتیش گرفته بود…

تا صبح با اتیش درگیر بودیم و صبح تورج رفت دوش بگیره منم سر میز صبحونه منتظرش بودم اومد بی هیچ حرفی نشست و در حالیکه صبحونه اشو میخورد

صدای داد یه نفرو شنیدیم و بعد از اون شایان وارد شد

بادیگارد تورج گفت

_اقا هرچی گفتم بهش تو نیا حرفمو..

تورج میون حرفش اومد وگفت برو

شایان بهم گفت برو لباستو بپوش بریم

تورج پاشد ایستاد کجا؟

شایان پوزخندی زد و گفت

پولی نمیبینم تورج خان

تورج داغ کرد

_چیه پسر پول پول راه انداختی من ده تا مث تورو میخرم و ازاد میکنم

نکنه گلوی خودت پیشش گیره؟هان

شایان بلند داد زد ترسااا

تورج یقه اشو گرفت

_صداتو تو خونه من بلند نکن

من به طبقه بالا رفتم و از فرصت استفاده کردم لباسمو پوشیدم ووقتی دیدم باهم دست به یقه شدن

به سمت اشپزخونه رفتم

خدمتکارا در حال انجام کارای خودشون بودند

در پشتی اشپرخونه رو باز کردم و به بیرون دویدم….

پشت یکی از درختا قایم شدم به شایان زنگ زدم

شایانو دیدم که از خونه به بیرون دوید

نفس نفس میزد که به کنارم رسید

بریده بریده گفت

_تورج ….تورج …

_تورج چی؟؟

_قلبشو گرفت افتاد

بدو بریم زود باش

پشتش دویدم دستمو کشید و گفت تند ترررر

به جلوی در رسیدیم نگهبان درو باز نمیکرد

باهاش بحث کرد

تا بالاخره بازش کرد ترسید و شایان سریع پشت فرمون نشست و منم نشستم

و حرکت کرد

_حالا چی میشه؟

_چی؟

_تورج

پوزخندی زد و گفت

_هیچی یه اشغال کمتر

بهش چپ چپ نگاه کردم

_واقعا که

_چیه نکنه ازش خوشت اومده؟

_چیییی؟نه فقط میخواستم از دست تو خلاص شم

رو ترمز زد به سمتم چرخید

_ببین خانوم کوچولو تو حالا حالا اینجایی کارام هنوز باهات تموم نشده

بهتره پا رو دمم نذاری خوب؟؟

پوزخندی زدم

چونمو با فشار به سمت خودش برگردوند

هییییی من از پوزخند حالم بهم میخوره

توصورتش نگاه کردم پوزخند زدم

یه طرف صورتم سوخت

اشک تو چشام جمع شد…

زیر لب گفتم

حالم ازت بهم میخوره

پدرام

الان چند روزی میشه پرستش نیس واقعا همه داغون شدیم ازهمه بیشتر من

الانم تازه از کلانتری بیرون اومدم اوف بازم خبری ازش نبود..کلافه دستمو تو موهام کردم

خدایااا چیکار کنم اگه پیداش نشه

وای نه

زبونمو گاز گرفتم..

سوارماشین شدم..گوشیم زنگ خورد

_بله؟

_سلام پدرام بی معرفت

کمی به ذهنم فشار اوردم اما باز نشناختمش…

_شما؟

خنده ی بلندی کرد

_سپهرم پسره ی خنگ..

_چییی؟؟پسرررتو کی برگشتییییی

باورم نمیشه جدی جدی خودتی؟

_نه پ عممه!!

خندیدم

_تو هنوز دست از این مسخره بازیا برنداشتی؟شماره منو ازکجا اوردی؟

_حالاااا

_کوفت

_دخترخاله ی عزززیززززم داد

_دخترخاله؟؟

_بله عاشق دلخسته ی شما غزل خانوم

اخمام تو هم رفت

_باو بیخیال پسر…

_چی بیخیال دخترخاله هه بدجور خاطرتو میخواد..

_به من چه.؟

_پررو..انقدر حرف زدی یادم رفت

فردا شب یه مهمونی دارم میگیرم واسه اینکه تازه اومدم..باید بیای

_راستش سپهر الان یه مشکلی دارم…

_نه نه باید بیای چند ساعته دیگه چی میشه؟

_هووووف ..اوکی

_فعلا بای فردا شب منتظرتم ادرسم اس میکنم

_اوکی

قطع کردم

حالا اینو کجای دلم بذارم؟من فکرم درگیر پرستشه چطوری پامو تو مهمونی بذارم؟

پرستش

الان به تهران رسیدیم

پسره ی احمق انگار من عروسک خیمه شب بازی ام هرجا دلش میخواد منو میکشه میبره

در اتاق باز شد

شایان اومد تو

_امشب یه مهمونی دعوتی

سکوت

_هی باتوام شنیدی؟

_خب؟

_خب یعنی چی

یه ساعت دیگه باید حاضرو اماده پایین باشی گریمور واست اوردم..این مهمونی چون تو تهرانه ممکن کسی بشناستت

در ضمن وای به حالت..وای به حالت بخوای زیرابی بری

_بروبابا

_چی؟؟؟؟؟

_هیچی

_افرین دختر خوب

شایان

نمیدونم عکس المعل پرستش امشب چیه

اگه بفهمه چی میشه؟

مطمعنم خیلی تعجب میکنه..باید همه چیو بهش توضیح بدم اره این بهترین راهه..

پرستش

جلو اینه ایستاده بودم موهامو بازم طلایی کرده بود خیلی روشن تر

سنمم بالاتر رفته بود..ولی باز لنز ابی به چشام بود..

صدای شایان اومد اسممو صدا میزد

کیفم و برداشتم و مانتومو پوشیدم و به پایین رفتم

به عمارت مورد نظر رسیدیم

شایان رو به من گفت از کنارم جم بخوری خودت میدونی..

پدرام

سپهر منو محکم تو اغوشش فشرد

_پسر دلم واست تنگ شده بود

_منم همینطور

توهمین حین غزل بازومو گرفت

وبازناز گفت

_پدرام جان حالا وقت زیاده

چطوره بریم برقصیم هان؟

_خودت میدونی من رقص بلد نیستم…

تو همین حین یه پسر خوشتیپ و درشت هیکل با یه دختر به سمتمون اومد دختر موهاش خیلی طلایی بود و چشاش ابی اما…اما نمیدونم چرا به نظرم خیلی اشنا میومد…

پرستش.

وای خدایااا پدرام پدرااام اینجاست

پاهام سست شد ایستادم نگاش کن

یه دختر بازوشو گرفته..هه حتما همین بودکه اون شب گوشیش جواب داد

_بیادیگه چراایستادی؟

_اون…

_اون چی؟

سرمو پایین انداختم و اشک تو چشمام حلقه زد

_اون پسر عمومه…

چشماش گرد شد

_چییی؟کدوم

_اون که کت و شلوارش طوسیه

برگشت و نگاه کرد..

سری تکون داد گفت

_بیا نترس بااین گریم نمیشناستت…

پدرام

هرچی اون دختر نزدیک تر میشد به نطرم اشنا تر بود اومد جلو

بازوی پسرو تو دستاش گرفته بود

حالم یه جوری شد یکم گره کرواتمو شل کردم..به جلوم رسید زل زد تو چشمام چشای ابیش سرخ بود..

_سلام

باصدای پسر به خودم اومدم.

با سپهر سلام و احوال پرسی کرد

سپهر روبهش گفت

_معرفی نمیکنی؟

پسر که خودشو شایان معرفی کرده بود یکم من من کرد و گفت

_نامزدم ترساا

دختر تعجب کرد خواست چیزی بگه که

غزل گفت

_چه جالب منم نامزد پدرامم

و دستشو سمت دختر دراز کرد

پرستش

داشتم خفه میشدم کی پدرام نامزد کرد

هه منو بگو فکر پدرام بودم که تاحالا حتما بابا اینا همه رو از چشم اون میبینن..شایان به پهلوم زد به خودم اومدم و با اون دختر دست دادم دوست داشتم دست هاشو خورد کنم

اه…

شایان معذرت خواست و به گوشه ای از سالن رفت

چند نفر مرد و دختر دوره میز گرد نشسته بودند و شیشه های مشروب روی میزو داشتن قمار میکردند..

عجب وضعی بود نمیدونستم پدرامم اهل اینجور جاهاست

هه..

_پرستش؟

_بله؟

_من میرم دسشویی تو همینجا بشین من میام

سری تکون دادم و رفت

ده دقیقه منتظر بودم که یکی فریاد زد

پلیییییییسسس

و صدای اژیرو ماشین پلیس اومد..

و مامورا تو خونه ریختن…

دستگیرمون کردند و عجیب این بود که از شایان هیچ خبری نبود

پوست لبمو میکندم حتی پدرامم اورده بودند

الان منو یه خانومی برد تو یه اتاق که یه میز و دوتا صندلی توش بود رو صندلی نشستم سرمو رو میز گذاشتم حس بدی داشتم تنم یخ زده بود

صدای باز و بسته شدن در اومد سرمو بلند نکردم ..صدای کشیده شدن پایه های صندلی اومد

_خب خانوم پرستش راد..یاترسا؟

سرمو با سرعت بلند کردم چشام اندازه گردو شده بود زل زدم تو چشاش

زیر لب زمزمه کردم تووو

لبخندی مرموز زد

به پشتی صندلی تکیه داد

_باید باهم حرف بزنیم…

باورم نمیشد شایان با لباس پلیس جلوم نشسته بود

تو لیوان اب ریخت و داد دستم

یکم اروم شدم و گفتم

_میشنوم..اقااای پلیس

اختیار از دستم رفت و داد زدم

_چرااا منو وارد این کثیف بازیات کردی هان؟؟

من گناهم چی بود؟؟؟اشک هایم سرایز شد

شایان سرشو پایین انداخت

_توضیح میدم ..

شایان..

یه خلافکاره بزرگ که قاچاقچی دختر ,

بدن انسان و مواد مخدر بود

ما چند سال دنبالش بودیم تا به رئیسش برسیم که تورج بود…

اونو دستگیرش کردیم و نذاشتیم کسی بفهمه و با گریم منو شبیه اون کردن

و اما تو..

تو اصلا قرار نبود باشی و یه چیز پیش بینی نشده بودی

تااینکه من تو عملیات زخمی شدم و مجبور شدم پامو تو اون خونه بذارم

اگه ام اوضاع خطرناک تر میشد مطمعن باش میگفتم پلیسم

بعدشم که ناخواسته وارد شدی

مطمعن بودم اگه بهت میگفتمم این کارو قبول میکردی

درسته؟؟

پوزخندی زدم

پاشدم

داد زدم

_من ازت شکایت دارم اقا پلیسه

یعنی چی

چن روز منو به زور نگه داشتی

تو بهم میگفتی منم به خانوادم خبر میدادم حداقل

واقعا برات متاسفم

اگه اون تورج بلایی سرم….

دستشو به علامت سکوت بالا اورد

_دیگه داری تند میری

نصف ادمای اون عمارت همه از من دستور میگرفتن

اون اتیش سوزی نقشه بود

اون شبم خودم اومدم تا بیشتر مواظبت باشم

پس زود قضاوت نکن…

الانم باید خوشحال باشی

تو خیلی به ما و مردم کشورت کمک کردی

اونا روزی چند تا دختر مثل خودت یا حتی بچه تر رو میفروختن..

یا میکشتن و تو بدنشون مواد جاسازی میکردن..

پس خوشحال باش که کمک کردی

زیرلب گفتم

_میخوام برم…

ورق و خودکاری روی میز گذاشت _پرش کن..

درضمن پسر عموتم بااون سپهر قاچاقچی در ارتباط بوده

پسر عموت کارش چیه؟

_مهندسه

شایان پوزخندی زد

هه مهندس چی ؟قاچاق مواد؟

عصبانی شدم..

تو حق نداری به پسر عموم توهین کنی

_ببین پسر عموت اون شب اونجا بوده

_خب چه ربطی داره؟

_باید بازجویی بشه به هرحال

_من قبلش باید باهاش حرف بزنم

_کوتاه

سری تکون دادم بیرون رفتم

کنار پدرام یه سرباز ایستاده بود

صداش کردم برگشت

با تعجب و پرسش نگاهم میکرد

لنزامو در اوردم

_پرستشم

_چییی؟

کنارش نشستم واسش توضیح دادم که چند روز چیشد به جز حاشیه هاش

و اونم گفت که واقعا نمیدونسته سپهر چیکارس و اون دوست دوران دبیرستانش بوده وبعد بردنش…

رفتم تا به بابا زنگ بزنم که بیاد دنبالم

وقتی منو دید نشناخت مامان هم همش گریه میکرد و باز به سکوت دعوتشون کردم و گفتم بعد بهشون توضیح میدم..

الان چند روزه که از اون ماجرا میگذره

و دیگه حرفی ازش نشد. یعنی من اینجور خواستم .امروزم قراره پدرام بیاد چون زن عموم اینا رفتن مشهد و چون تنها بود مامان گفت بیاد اینجا..

_پرستششش

_بله مامان ؟اومدم..

از پله ها پایین اومدم..سلام بلندی کردم و وارد اشپزخونه شدم.. تا به مامان کمک کنم

بعد خوردن نهار تو سالن نشسته بودیم و حرف میزدیم که رهام بهم پیام داد :

_خونه این؟

_اره

_شاید بیام

_باشه..

داشتیم میوه میخوردیم که ایفون صداخورد .بلند شدم

_بله؟

_منزل خانوم پرستش راد؟

_بله بفرمایید

_تشریف میارید دم در

_چند لحظه..

بابا گفت

_کی بود؟

درحالیکه به سمت اتاقم میرفتم گفتم

_با من کار دارن

به سمت در حیاط دویدم و بازش کردم و کشیده شدم بیرون

عطر تلخ اشنا…

راه بیوفت تو..

هلم داد داخل خونه و پشتش چند نفر اومدن..

میخواستم جیغ بزنم که دستشو جلو دهنم گذاشت

همراه با من وارد خونه شدند مامان جیغ کشید و بابا و پدرام به سمت ما دویدن

و پدرام داد میزد..اما اونا چند نفر بودند و نشد حریفشون شیم..

همه مونو بستن مث فیلم ها باورم نمیشد..محسن یه صندلی برداشت و جلوی ههمون نشست..

سیگارشو روشن کرد

_ازجون منو خانوادم چی میخوای؟؟

_سوال خوبیه جناب رااااد

پاشد و جلوی پدرم ایستاد و یه سیلی بهش زد پدرام داد کشید فحش داد..مامان گریه میکردو نفرین میکرد

محسن داد زد

_خفه شیدددد و اسلحه رو روی شقیقه بابا گذاشت …

_میخوام واسه همتون یه داستان تعریف کنم یه داستان عاشقانه که یه کثافت به گندش کشید

بعد باز بابا رو زد..

_فرخ راد..پسر عزیز دوردونه حاجی

که تازه از فرنگ برگشته و همه دختر های فامیل و دورو اطرافش عاشقش شدن مهندس بودو فرنگ دیده

پوزخندی زدو ادامه داد

_ستاره..دختر باغبون حسین اقا یه دختر زحمتکش که دختر اولی بود و دوتا برادر کوچیک تر از خودش داشت

به نقطه ای خیره شد

_اون موقع ستاره فقط 16سالش بود و تو 29…

بابا داد زد

_چی داری میگی تووو؟؟

محسن سمت بابا دوید یقه شو گرفت

_خفه شو خفه شو خفه شوووو

یقه اشو ول کرد و باز ایستاد دستاشو تو جیبش کرد

_ستاره که دختر چشم گوش بسته ای بود عاشق یه ادم عوضی میشه

من هنوز صدای گریه های شبونه اش تو گوشمه واسه اینکه تو عمارت مهمونی بودو دور عشقش پره دختر..

ولی ستاره ی پاکه،من لباس نداشت و درحد اونا نبود بره

تااینکه یه چیزایی شروع شد

قرارهای یواشکی تو حیاط

نصفه شب یهو غیب زدن ستاره..

ولی یه شب…

همه خواب بودند که ستاره بیرون رفت و چند ساعت بعدش اومد حال و اضاعش پریشون بود اما لبخند داشت و اون شب تا صبح ناله کرد که مادرم صداش بیدار شد..

چند وقت گذشت و ستاره مدام حالت تهوع میگرفت لاغر شده بود…

تااینکه یه شب رفت تو باغو و دیگه چشمای سبزش باز نشد…

رو به مامان برگشت

_میدونی چرا؟؟

بعد فریاد کشید

_چون اون از شوهر عوضی تو حامله بودددد

بابا فریاد زد _دروغهههه

_چه دروغی هان؟؟ من هنوز قیافه و اون لبخند احمقانه تو یادمه عوضییی

باباگفت _باشه باشه تو اومدی انتقام بگیری

اما باید به حرفای منم گوش کنی..

اروم زمزمه کرد

اون من نبودم برادر دوقلوم فرهاد بود..

محسن قهقه ای زد و گفت

_خوبه…لطیفه بامزه ای بود..

بابا فریاد زد _اماااین واقعیتههههه

همسرم دخترم و حتی پدرام از وجود فرهاد خبر ندارن چون اون از بس لجن و اشغال بودو هرکاری میکرد که بابام از ارث محرومش کرد و اسمشو از شناسنامه اش پاک کرد..

محسن باز داد زد و بابا رو زد

_دروغههههه

در بازشد و رهام اومد تو بادیدنش جیغی از خوشحالی کشیدم و صداش زدم اما اون کنار محسن ایستاد

_شما خانوادگی کثافت و زورگو بودین

رهام برادره منه…همون کسی که گذاشت اون شب تو ویلا تو از دستم در بری و دلش به حالت سوخت اما امشب این بازی واسه همیشه تموم میشه..

اقااا فرخ اون دوقرون پولی که بخاطر رهام دادین به بابام رو بگم ؟یاانداختن ما از اون عمارت بیرونو؟

چون خواهر جناب عالی حامله نمیشد رهام و به زور ار ما گرفتین و بابام سکته کرد..

بابا گفت _اونا خودشون با پول عوضش کردن

_ده داری دروغ میگیییی لامصببببب

جیغ میزدم و فقط گریه میکردم

محسن به سمتم اومد منو از رو صندلی باز کرد و بازومو گرفت و کشید

رهام گفت

_محسن

_خفه شو

دادکشیدم

_رهام تف به روت تو مثل داداشم بودی عوضی این رسمش بود گریه میکردم و جیغ میزدم مامانم هم حال روزش بهتر از من نبود ..

منو جلو ی بابا نگه داشت

_دلت میخواد همون کاری که با ستاره کردی جلو چشمات با دخترت کنم؟؟

بابا داد زد خودشو به جلو کشید و با صندلی افتاد..پدرامم هم مدام زیر لب فحش میدادو سعی داشت بلند شه..

شایان

نگام کن توروخدا واسه ساعت این خانوم باید بکوبم بیام تااینجا

به در خونه و ادرس تو دستم نگاه کردم اره خودش بود

دستم به سمت ایفون بردم که صدای تیر اومد مطمعن بودم از همین خونه بود

به اطراف نگاه کردم بسم الله زیر لب گفتم و از در بالا رفتم..

اروم وارد خونه شدم سه مرد ایستاده بودند و یه مردم وسط بقیه هم به صندلی بسته شده بودند

پدرام قرمز قرمز شده بود پشت ستون قایم شدم و اسلحه مو در اوردم

نگاهم به وسط زمین افتاد

چی پرستش بود نزدیک بود نفس کم بیارم

زود گوشیمو در اوردم و یه اس زدم به همکارم..

جلو رفتم از پشت پسرو گرفتم و اسلحه رو روی شقیقه اش گذاشتم..

پدرام

پرستشلعنتی چرا پرستش رو زدی اشغال..

داشتم تا مرز جنون میرفتم عشقم تو خون جلوم افتاده بودو من نمیتونستم کاری کنم

زن عمو بی هوش شده بود و عمو هم مدام تقلا میکرد

تااینکه اسلحه ای روی شقیقه رهام قرار گرفت

شایااان

از کجا پیداش شده بود

رو به محسن گفت

_اسلحه تو بنداز پایین تا دوستتو نکشتم

محسن رو به اون دوتا مرد که همراهش بودند گفت

_منتظر چی هستین بگیرینش..

تا خواستن به سمت شایان برن

شایان یه تیر به جلوی پاشون زد و اونا عقب رفتن

محسن زیر لب غرید

_ترسوهای بدبخت و خودش جلو رفت

با شایان دست به یقه شدن و اون وسط باز یه صدای شلیک اومد و بعد پلیس هایی که وارد خونه شدند….

روی زمین سرد بیمارستان نشستم پاهامودراز کردم. سرم داشت میترکید یک هفته گذشته و پرستش هنوز تو کما بود

نذر مشهد کرده بودم..

دستی روی شونه ام قرار گرفت

شایان بود

_سلام

_سلام پسر چطوری؟

اهی کشیدم

_خوبم دستت چطوره؟

(اخه اون روز که صدای تیر اومد

تیر خورد به بازوی شایان )

_خوبه ..پرستش..

_هیچی…

سرشو پایین انداخت..

_چیزی خوردی؟

_از گلوم چیزی پایین نمیره

روصندلی نشستم و سرمو میون دستام گرفتم

شایان اروم پرسید

_دوسش داری؟

نفسم حبس شد..بعد چند سال انگار این بغض لعنتی قصد ترکیدن داشت اروم زیرلب گفتم

_دوسش دارم…

شایان لبخندی زدو گفت

_مبارکه..پس دعاش کن..

چند دقیقه گذشت. درحال حرف زدن با شایان بودم که

دکتررا به سمت اتاق پرستش دویدن

یاحسینی زیر لب گفتم و به سمت اتاق رفتم

راهم ندادن فقط میخواستم برم تو

شایان منو کشید قصد داشت دلداریم بده

ولی من اصلا صداشو نمیشنیدم

چشمم سیاهی رفت و بعد اون سیاهی مطلق

سرم سنگینی میکرد به دورو اطراف نگاه کردم..یکمی فکر کردم

پرستش وای…

زود پاشدم تو دستم سوزش احساس کردم و سرم گیج رفت..بیخیال سوزنو کشیدم و به سمت در رفتم درو باز کردم پریناز بیرون در بود

منو دید به سمتم اومد

_سلام داداش

_سلام پرستش…

_بهوش اومد داداش

_خدایااا شکرتتتت

داشتم از خوشحالی بال درمیاوردم به سمت اتاق پرستش دویدم

همه دورش بودن و اون بایه لبخند بی حال همه رو نگاه میکرد..

پرستش

با چشمام فقط دنبال یه نفر میگشتم

اونم پدرام..اما نبود..

دلم شور زد شاید چیزی شده

اما نخواستم به دلم بد راه بدم

_پرستش

سرم و به سمت صدا برگردوندم پدرام بود بالبخند گفتم

_سلام راننده..

خنده ای کردو گفت

_پس هنوز زبونت سرجاشه

خندیدم به هم خیره شدیم فقط چند ثانیه..و بعد با صدای عمو به سمتش برگشتم

الان یه هفته است تو خونه ام حوصله هیچ جا و هیچ کسو ندارم

این صدف گور به گور شده فکر کرده مغزه کله امروز واسم وقت مشاوره گرفته…اه

اوووویییه خبرته

_به چی فکر میکنی نکبت ؟

_به اینکه عمت چقدر بخاطر تو یاداوری میشه

صدف لبشو کج کردو ادای منو در اورد و بعد جلوی

مطب نگه داشت و پیاده شدیم..

سرم داشت میترکید

همه حرفاش علمی بودو منم که خنگ هیچی سر درنمیاوردم

فقط اینو فهمیدم که گفت باید با یسری چیزا مث نوشتن یا رقصی باشگاهی باید خودتو سرگرم کنی…

از بچگی یه چیزی هایی مینوشتم مثل دلنوشته و این جور چیزا ولی خب فکر بدی ام نبود…خودمم سرگرم میشدم

از صدف خداحافظی کردم و وارد خونه شدم بعد اینکه شام خوردم رو تخت دراز کشیدم… تو فکر بودم که چه داستانی بنویسم به نظرم اگه واقعی مینوشتم بیشتر طرفدار پیدا میکرد..

فقط تو فکر بودم تااینکه به نظرم صدف بهترین گزینه اومد واسه نوشتن

اره اره

مطمعنم دخترام کلی طرفدارش میشدن چون اون خیلی سختی کشیده بود..

پس بهش اس دادم و گفتم

فردا صبح بیاد تا شروع کنیم

از درانتشارات بیرون اومدم گوشیمو در اوردم و یه قطره بارون روش ریخت

اول پاییز بود و من عاشق این فصل بودم..

میخواستم شماره ی صدف رو بگیرم که گوشیم زنگ خورد

_بله؟

_خانم پرستش راد؟

_بله بفرمایید..

_شما باید تشریف بیارید کلانتری

_کلانتری؟؟

_بله

_واسه چی؟

_شمابیاید متوجه میشید خانوم..

_باشه کدوم کلانتری؟

شماره صدف رو گرفتم

_الو سلام

_نه نه نمیتونم بیام

_بهت توضیح میدم باید برم کلانتری.

_نمیدونم نمیدونم باهات تماس میگیرم فعلا

گوشی رو قطع کردم و به سمت کلانتری رفتم

رو صندلی توی راهرو نشسته بودم و پاهامو از استرس تکون میدادم…

سرباز از اتاق بیرون اومد و گفت میتونم برم تو

وارد اتاق شدم و شایان و پشت میز دیدم

_سلام بشین

_سلام چیشده باز؟

_هیچی تو دیگه رفتی و پیدات نشد نمیخوای بدونی محسن و رهام چیشدن

باانگشت اشاره و شصتم گوشه چشامو مالیدم

_تازه داشت یادم میرفت

چه علاقه ای به یاداوری داری!؟

درحالیکه پرونده های روی میزشو جابه جا میکرد

گفت _علاقه ای به یاداوری و عذاب دادن تو ندارم ولی بهتره بدونی که اونا چیشدن

_خب جناااب پلیس بگو چیشدن؟

_محسن که پرونده اش خیلی سیاه بود

تعجب کردم

_چطور؟؟

_مواد فروشم بوده

باتعجب نگاهش کردم تعجبمو که دید گفت

_اقا رهامم باهاشون همکار بودن

_ولی رهام که اونور بود

_خب از اونور هماهنگ میکرد دیگه

سرمو بین دستام گرفتم و گفتم

_حالم داره از همه بهم میخوره… رهام نزدیک ترین بود بهم

دوسش داشتم هیچوقت ازش انتظار همچین کاریو نداشتم..فکرشو نمیکردم

از پشت میز پاشد

لیوان ابی برایم پر کرد و به دستم داد

درحالیکه ابو به سمت لبانم بردم

پرسیدم

_اعدامش میکنن؟؟

_اره

_من واسه رهام رضایت میدم…

_ببین پرستش فقط رضایت تو کامل نیست اینا قاچاقچی بودن میفهمی

اشکام سرازیر شد..سرمو پایین گرفتم

بعد از چند دقیقه بلند شدم و خداحافظ ارومی زیر لب گفتم و از اتاقش بیرون اومدم..

تصمیم گرفتم تا خونه پیاده برم تا فکر کنم و با خودم خلوت کنم

داغون بودم داغونه داغون

احساس میکردم به یه سفر نیاز دارم به یه جا غیر از این جا

حالم از اینجا و این خیابونا بهم میخورد.

از پله ها باسرعت بالا میرفتم

سریکی از پله ها ایستادم دستامورو زانوهام گذاشتم و نفس نفس زدم

باز ادامه دادم جلوی در رسیدیم و دستمو گذاشتم روی زنگ و پشت سره هم زدم

صدف درو باز کرد

_هوووو چته

درحالیکه نفس نفس میزدم

بریده بریده گفتم

_اسان_سورتون خرا__به

_خب کسی دنبالت کرده مگه؟بیا تو

نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو

برام یه لیوان اب اورد و خودمو روی مبل انداختم و ابو سرکشیدم

درحالیکه برام میوه میذاشت گفت

_چیزی حذف کردن ازش؟

سرتکون دادم..

_کم درحده یه صفحه اینا

قری به گردنش داد و پاش رو

روی پاش انداخت

_خب دستمزدم کو خانم نویسنده

بعد خندید

_کوفت و زهر مار

_چیه خوب داستان منه ها

_خب باشه

بعد به سیب توی دستم گاز زدم

و بادهن پر گفتم

_دارم میرم شمال یه چند روز سایه تو از سرم بردار زنگم نزن

_غلط کردی کجا بدون من؟

_خره با خانواده ام میرم

چشم غره ای زد و گفت

_فدای سرم منم میرم بعد

_اوکی .پاشدم و گفتم

من دارم میرم فعلا عشقم

دستمو تکون دادم وزبونمو در اوردم

سیبو به طرفم پرت کرد به سمت در دویدم

و داد زدم خیلی خرییییی

از ساختمون بیرون اومدم به سمت ماشین رفتم و حرکت کردم… خیلی خوشحال بودم چون فرداش باید میرفتیم شمال..

به سمت ساحل دویدم

صدای مامان از پشت سرم میومد

_پرستش زودد بیااا

باشه ی بلندی گفتم و قدم هامو تند تر کردم..کفشام رو در اوردم و پاچه های شلوارمو زدم بالا ,

شالمو از سرم برداشتم چشمام و بستم و سردی ابو حس کردم

بهم احساس خوبی دست داد

بادمیومدو حالم بهتر میشد..

هوا کم کم داشت تاریک میشد

روی تخته سنگی نشستم دلم میخواست بخونم

خیلی وقت بود چیزی نخونده بودم

یاده یه ترانه افتادم

توچشمام اشک جمع شد نگامو به دریا دوختم و شروع کردم:

پشت این پنجره که یخ زده سرده

می نویسم اون نرفته بر میگرده

میشنوم صدای پا تو

خیلی بی انصافی

خیلی بی انصافی

گفتم عاشقت هستم

گفتی قصه میبافی

خیلی بی احسیاسی

خیلی بی احساسی

از من مگه چی دیدی

چرا با من نمیسازی

تو آدم بی انصاف

با این دل بی احساس

هیچ وقت این و نمیفهمی

قلبم بی تو چه تنهاست

تو فاصله میگیری

خالی میشه همه دنیام

من خواب تو میبینم

تو میخندی به رویاااام

خیلی بی رحمی واای

خیلی تو بی رحمی

آبرومو بردی و

هنوزم نمیفهمی

خیلی بی انصافی

خیلی بی احساسی

من که عاشقت هستم

چرا با من نمیسازی….

_چقد صدات قشنگه

اشکامو پاک کردم و به سمت صدای ظریف دخترونه برگشتم

لبخندی زدم به سمتم اومد دستشو دراز کردو گفت

_ارام

_پرستشم خوشبختم

_منم همینطور صدات خیلی قشنگه

_ممنون لطف داری

_شما مسافرید؟

_اره شما چطور؟

_اره ماهم اون ویلامونه

بادست یه ویلارو نشون داد

لبخندی زدم به چهره اش نگاه کردم به نظر از من کوچیک تر میومد چشماش ابی بود و موهاش طلایی

وریزه میزه

به سمتم برگشت که چیزی بگه که کسی صداش کرد

_ارام

_ببخشید پرستش جون

من باید برم داداشم صدام میزنه

داشت میرفت که یهو برگشت

راستی ساعت یازده ما و چند نفر دیگه میایم اینجا خواستی بیا خوشحال میشیم

لبخندی زدم و دستمو تکون دادم

_حتما..

منم به سمت ویلامون رفتم..بعد خوردن نهار و چند ساعت چت کردن تو گروهای مزخرفی که این دوستای دیونم منو میبردن..

به سمت پنجره رفتم ساعت یازده شب بود دیدم چند نفر کنار ساحلن..منم حوصله ام سررفته بود سریع به سمت کمد رفتم

یه شلوار جین ابی روشن پوشیدم بایه مانتوی نخی سفید . موهامو کشیدم و سفت بستم

یه رژ قرمز زدم و به پایین رفتم

به سمت ساحل رفتم صدای خنده هاشون بیشتر میشد

_پرستشش

به سمت صدا برگشتم

ارام بود

_سلاااام خوش حال شدم که اومدی

لبخندی زدم… دستمو کشید و منو به جمع شون برد چهارتا پسر و دخترا با من سه تا دختر میشدن..

_بچه ها پرستش

لبخندی زدم و گفتم خوشبختم نشستیم پسری که فهمیدم اسمش امید بود مدام جک تعریف میکردو همه رو میخندوند ..

ویکی از پسرا که اسمش ارمان بود

گیتارشو اورد که بخونه

یدفعه ارام به سمتم برگشت و گفت

_میخونی؟

_من ..نه

_نه نگو بعی برگشت سمت بقیه و گفت پرستش صداش معرکه است..

بگید چی بخونه اگه بلد بود میخونه

مگه نه ؟؟

خودمم بدم نمیومد بخونم

سری به علامت بله تکون دادم..

چشمامو بستم و شروع کردم:

دنـبالِ یه حرف تازه تـوی رویــای تـو بـودم

واسـه ابــراز علاقــم ایـن تـرانـه رو سـرودم

تـو عـبور واژهـا که پـشت هــم پِـیـِـش میگشتـم

آخرش رسید به این حرف دوست دارمو نوشتم

دوست دارمو نوشتم

من دوسـت دارم قـدره

آسمون پر ستاره ، جوری که سمت تو میام

بــی ارده بـی اشــاره بــی اراده بـی اشـــاره

من دوست دارم قدره

قدری که تو نمیدونی قدری که بگم تا ابد

توی خاطرم میمونی توی خاطرم میمونی

سَمت من نشونه رفته تـیـرِ عـشق تو عزیزم

دخـل من اومده انگار بسته شد راه گـریـزم

عشق من یکی یدونـس اصلانم هـمتا نداره

تا همیشه مثل بارون روی دل تو می باره

روی دل تو می باره..

بعد خوندن ترانه همه دست زدن

حس خوبی داشتم بعده اون همه مشکل و اتفاقات عجیب و غریب

الان حدااقل یکم حالم بهتر بود

همه ازم تعریف میکردن و این باعث میشد بیشتر ذوق کنم

یکم دیگه با بچه ها حرف زدیم و همه کم کم عزم رفتن کردن

ازشون جدا شدم

کفشامو در اوردم و اروم اروم کنار ساحل قدم زدم سکوت دوست داشتنی اون لحظه رو باهیچی دوست نداشتم عوض کنم

ایستادم و بیشتر غرق تو اون سکوت شدم

_ارامش بخشه..

چشامو باز کردم و سرمو چرخوندم

اراد بود داداش ارام

سرمو تکون دادم

_ازچیزی ناراحتی؟

از سوالش تعجب کردم

با نگاه پر از سوال بهش زل زدم دستاشو تو جیبش کرد

و گفت

_من روانشناسم کارم اینه..

_اها..

_خب

_خب؟؟

_چی ناراحتت کرده ؟

خندیدم از این همه فضولیش عصبی بودم

_شب خوش جناب دکتر

_خوشم نمیاد با کسی حرف میزنم بذاره وسطش بره

_من از سلایق شما چیزی نپرسیدم

پوزخندی زد

_از دخترای سرتق و حاظر جواب بدمم نمیاد خوبه بااین که افسرده ای حاظر جوابی

عصبی شدم انگشت اشاره مو تکون داد و گفتم

_اقااای دکتررررر من افسرده نیستم بهتم اجازه توهین به خودمو نمیدم..فهمیدی؟؟امیدوارم فهمیده باشی شب خووووش

بدون اینکه منتظر جواب باشم حرکت کردم..

صبح با دستای مامان که نازم میداد بیدارشدم بهم گفت مادر ارام اومده و مارو دعوت کرده

وااا چه زود خودمونی میشن مردم

انقدر بدم میاد

بعد خوردن صبحونه رفتم حاظر شم

یه مانتوی صورتی کمرنگ پوشیدم با شلوار سفید و ارایش غلیظی ام کردم

جوووون چه جیگری شدم من..به سمت ویلاشون حرکت کردیم رسیدیم مادر ارام یه خانوم تقریبا میانسال بود

شبیه خوده ارام پدر مادرش خیلی خوش برخورد بودن

من نمیدونم اون دکی به کی رفته ..

نشستیم که جناب شاهزاده تشریف فرما شدند سلام ارومی بهش گفتم این ارام دست و پاچلفتی برام شربت اورد که ریخت رو لباسم اه اه عجب گندی بالا اومد

مادرش راهنماییم کرد برم بالا اتاق ارام کیفمو برداشتم رفتم دیدم دره یه اتاق بازه فضولیم گل کرد وارد اتاق شدم …

به به اتاقه دکیه که اینجا

کوفتت شه عجب اتاقی

یه جورایی کرم وجودم شروع به فعالیت کرده بود

رفتم سراغ بالشش

یه ادمس از تو کیفم برداشتم جوییدم چسبوندم روش

بعد رفتم سراغ کمد لباسش یکی از لباس ورزشی هاشو برداشتم از تو بهش ادامس زدم همینطور

یک جفت کفشاش

شیش تا ادامس بادکنکیم تموم شد??

زود از اتاق بیرون اومدم و به اتاق ارام رفتم وقتی داشتم برمیگشتم دیدم اراد داره از پله ها بالا میاد

سریع از کنارش گذشتم و به پایین رفتم

نشسته بودیم که صدای عصبی اراد اومد که ارامو صدا میزد…

لبخند شیطانی زدم

بعده چند دقیقه ارام اومد

مادرش پرسید

_چیشده؟

_هیچی به لباس ورزشیش ادمس چسبیده

زدم زیره خنده همه سرها برگشت سمتم

مامان داشت خون خونشو میخورد

یهو خنده مو جمع کردم و گفتم

_با یخ از لباسش میره

سره ناهار اراد اومد پایین عصابش خورد بود وقتی به سمت میز میرفتم

پشتم اروم گفت

بهم میرسیم خانومه زرنگ

بعد خوردن غذا ارام پیشنهاد داد

بقیه بچه هاروهم صدا کنیم و وسطی بازی کنیم منم موافقت کردم و همه رفتیم کنار ساحل بزرگ ترهام اومدن و گوشه ای نشستن

بالاخره قرار بر این شد دخترا وسط بمونن و پسرا بزنن

دیدم اراد یه لبخند شیطانی زد اما محل نذاشتم

من وسطیم عالی بود و محال بود کسی بتونه منو بزنه..

بازی شروع شد و همه دخترا رو زدن موندم من

اراد چشمکی به پسرا زد و شروع شد

دوبار جاخالی دادم تااینکه توپ محکم خورد به بینی ام

و افتادم زمین همه به سمتم دویدن

دستمو سمت بینیم بردم خون میومد گریه ام گرفت

مامان ایناهم به سمتم اومدن

دیگه واقعا داشت اشکم در میومد

اگه بینیم کج میشد چی

به زور پاشدم و آینه خواستم

همه تقریبا خنده اشون گرفته بود

سریع یکی از پسرا که خونشون نزدیک بود رفت که یخ بیاره

یخ رو روی بینیم گذاشتم جیغم رفت هوا

خدالعنتت کنه اراد

یکم دوروم خلوت شد که اومد سمتم بالبخند مسخره گفت

_اووف شدی

نمیخواستم اینجوری شه

ای واای..

زیر لب دیونه ای گفتم

عجبااا به من نیومده یه چند وقت یا چند ساعت ارامش داشته باشم…

بالاخره باهاشون خداحافظی کردیم و رفتیم خونه..

داشتیم میوه میخوردیم و من مامان رفتارا و حرفای خانم های تو جمع و تحلیل میکردیم که صدای زنگ اومد..

با دهن پر گفتم

_یعنی کی میتونه باشه؟؟

مامان گفت

_عههه پرستش دهنت پره ببندش حالم بد شد

خندیدم وبابا به سمت ایفون رفت تا ببینه کیه

بعده باز کردن در گفت

_پدرامه..

_وااا بابا مگه قرار بود بیاد؟

_نه..

_ایش

چون لباسم مناسب نبود رفتم بالا و عوضش کردم داشتم از پله ها پایین میرفتم که صدای خنده ی زنونه ای اومد…

پامو تند تر کردم

واااا اینا کی بودن

سلام بلند کردم و همه به سمتم برگشتن

پدرام بودو یه پسره و دوتا دختر..

به سمت دخترا رفتم و باهاشون دست دادم

مامان دعوتشون کرد بشینن

پدرام درحالیکه کت شو در میاورد

گفت

_ببخش عموجان این ویلا نمیدونم چرا ابش قطع شده بود از باباهم شنیدم اینجایید این شد که مزاحمتون شدیم

بابا تااومد دهن باز کنه من گفتم

_این چه حرفیه بعد ابرومو بالا دادم و

گفتم

_معرفی نمیکنی پسر عمو؟؟

پسر عمورو با یه حالتی گفتم..

پدرام چهره اش عوض شد و گفت

دوستم رامین

خانومشون ریحانه و خواهر خانومشون رزیتاا

_عههه خوشبختم

هه میگفتی رزیتااا دوس دخترم

پسره ی مسخره اه اه

رفتیم که بخوابیم قرار بر این شد

ما سه تا دخترا یه جا بخوابیم عووق من بااین رزیتاااا یه جا واه واه

زودتر به اتاق رفتم رو تخت دراز کشیدم و گوشیمو دستم گرفتم

دوتاشون وارد شدن ریحانه پرسید

_پرستش جون از کجا…

_تو کمدن

ببخشیدااا من نمیتونم رو زمین بخوااابم

رزیتا بااون صدای نازکش گفت

_اشکال نداره گلم

عوووق گلم اه اه

به چهره اش نگاه کردم سبزه بود بینیش عملی و چشماش قهوه ای

بانمک بود خواهرشم شکل خودش بود ولی بینیش و عمل نکرده بود

رو زمین دراز کشیدن

رزیتا پرسید

_شما درس میخونی؟

_خیرر

_من دانشجوی وکالتم

درجا پاشدم

ای پدرااام زرنگگگگ

_هوووم پدرام بهتون چیزی گفته ؟

رزیتا سرشو پایین انداخت اروم گفت راجع به چی

_ راجع به رشته اتون و اینکه منم قرار بود وکیل شم

انگار اب یخ ریختن سرش

هخخخ

_اها شما همون دختر عموشی وکالت قبول نشد پاشو میکوبید زمین گریه میکرد؟؟

عههه نه بابا پس این رزیتاا دماغ عملی ام زبون داره پدرام پدرتو در میااارم نگاه کن فقط

از عصبانیت داغ کرده بودم

پاشدم در حالیکه به سمت در میرفتم گفتم

_اره عزیزم بعد نوک بینیشو گرفتم و گفتم

_عههه داره نوکش میوفته پایین هاا بد عمل کردن

یاشایدم زیاد استخونی و عقابی بود دیگه جا نداشت کوچیک شه

خنده عصبی کردم و از اتاق بیرون رفتم ..

رفتم پشت در اتاق پدرام و دوستش و در زدم

دوستش درو باز کرد

_ببخشید مزاحم شدماااا پدرام نیست؟

_نه اختیار دارید پدرام رفته حموم

_اهاا مرسی..

رفتم از پله ها پایین رفتم پشت پنجره که دیدم بلهههه اقاا پدرام

کنار ماشینشون تو حیاط تشریف دارن

یه فکر شیطانی اومد تو سرم

فورا رفتم تو اشپزخونه

فلفل قرمز و سیاه و بایکم اب باهم مخلوط کردم

و زود دویدم تو حموم سعی کردم تا اونجا که میشد شامپو رو خالی کنم

میدونستم پدرام به فلفل حساسیت داره.. اون چیزی ام که درست کرده بودم ریختم جای شامپو و اومدم بیرون

حالا واسه رزیتا خانومم دارم به وقتش

رفتم گوشه ی مبل قایم شدم پدرام وارد شد و رفت طبقه ی بالا

صدای بسته شدن در حموم رو شنیدم.و ریز ریز خندیدم رفتم اشپزخونه و خواستم اب پرتغال میل بنماییم که صدای داد پدرام اومد

اوووخییی زن عمو کجایی ببینی تک پسره سرتقت سوخت هخخخ..صدای دوستش میومد که مدام به در حموم میزد و بعد اونم بابا بهش ملحق شد منم بیخیال رد شدم و وارد اتاق شدم

اخییییی رزیتا خانوم نگران بود

کنارش ایستادم و گفتم

_حرص نخور سی سی جوش میزنی

بعد لبامو غنچه کردم و یه بوس واسش فرستادم

داشت خون خونشو میخورد…

از اتاق دیگه بیرون نرفتم تا دوتای خواهرای افسانه ای وارد شدن چراغ و خاموش کردن

اما من خوابم نمیبرد

باز یه کرم تو جونم داشت وول میخورد

از اونجاکه بنده به قورباغه و این جور حیوانات علاقه ی زیادی داشتم وقتی کنار دریا بودم یه قورباغه گرفتم و انداختم تو شیشه

اوووم قورباغه زیر پتو خیلی رمانتیکه نه ؟؟

پررستشش چقدر تو بدی هخخخ به سراغ کمد رفتم اروم بازش کردم و شیشه رو برداشتم

واروم به سمت رزیتا رفتم

روشکمشم خوابیده بود پتو رو یواش بالا دادم و قورباغه رو ازاد کردم که زود پرید تا جیغ بکشه منم زود پریدم روتخت و شروع کردم به جیغ کشیدن که من اصلاا خبر ندارم و لالا کرده بودم…

همه داشتیم جیغ میکشیدیم و منم از همه بدتر دوتا خواهرا با قورباغه کوچولوم همش میپریدن اینور اونور در اتاق بازشدو همه ریختن تو مامانه منم از همه بدتر جیغ جیغ میکرد تااینکه پدرام به زور قورباغه رو گرفت

ریز ریز میخندیدم پدرام قورباغه رو از پنجره انداخت بیرون

اوخی قورقوری کوچولوم

هههه اینجارو رزیتاااا جون پشت اقا پدرام قایم شده واااای پدرامووو نگاه

حالا فرصت شد تا صورتشو درست ببینم تمام صورتش قرمز بود و کهیر زده بود اوخی دلم سوخت

بیچاره

دیگه بالاخره فلفل ها کاره خودشونوکردن به ماچه ..

پدرام سمتم برگشتم اخمی کرد و سری تکون داد

فک کنم فهمید کاره من بود

واه واه خوب به درک..

سرفه ای کردم و گفتم

_اوووم من خوابم میاد اقایون تشریف ببرید

رزیتا گفت

_وای نه من میترسم

قری به گردنم دادم و بی حوصله گفتم

_میخوای برو اتاق پسراا

بابا با عصبانیت گفت

_عههه پرستش این چه حرفیه

_واا خوب پدره من دیگه قورباغه هه که رفت پی کارش ترس واسه چیه؟؟

پدرام گفت

_همه مثل تو خوی مردونه ندارن که از هیچ جونوری نمیترسی .رزیتا دختره حساسه…میترسه خوب

تمام تنم گر گرفت فکر نمیکردم تو جمع خوردم کنه..تو چشمام داشت اشک جمع میشد

حتی مامان باباهم حرفی نزدن به سمت تخت رفتم بالش و پتومو برداشتم و یه به درک گفتم و از اتاق بیرون رفتم..

خودش بمیره و اون رزیتا جونش..

رو کاناپه دراز کشیدم و پتورو روی سرم کشیدم و گریه کردم و به خواب فرو رفتم…

صبح با سرو صدا و صدای خنده پاشدم به به همه دوره میز صبحونه بودن شاد و خوشحال هه

هیچکس منو یادش نیست

یواشکی یه دید به اشپزخونه زدم

هه اقا پدرامم کنار عشقش نشسته بود

مثل اینکه من کلا نباشم واسه همه بهتره

به طرف اتاقم رفتم مانتوی مشکی مو پوشیدم با شلوار ورزشیو سویشرت ستش

موهامم بالا ی سرم جمع کرد کتونی و هندزفری ام برداشتم و اروم از خونه بیرون رفتم

دیگه داشت گریه ام میگرفت

نمیخواستم سمت دریا برم..

چون زود پیدام میکردن

هه البته اگه نبودمو حس کنن رامو به سمت جنگل کج کردم

بااینکه بلد نبودم ولی واسم دیگه فرقی نداشت..

تند تند قدم میزدم عصبی بودم

خسته شدم ایستادم تو حال خودم بودم و به دورو اطراف نگاه میکردم که دستی روی شونم قرار گرفت

جیغ بلندی کشیدم..

برگشتم و باقیافه اراد روبروشدم..

هندزفری رو از گوشم دراوردم

_تواینجا چیکار میکنی؟؟

دستشو روکمرش گذاشت

_ببخشید خانوم پرستش از شما اجازه نگرفتم اومدم تو جنگلتون

مسخره ای زیر لب گفتم و به راهم ادامه دادم

دنبالم اومد همونطور که راه میرفتم اونم پشت سرم حرف میزد..

_کجا حالاا اینورو بلد نیستی گم میشی سرتق بازی در نیار بگو کجا میخوای بری من ببرمت

_برو بابااا دنبال منم نیاهااا

زیر لب غرید

_پرستش گم میشیااا بهت بگم

_به توچه میخوام گم شم..

_باشه گمشو خوش بگذره گم شدنت

برگشتم تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم

_خیلی بی ادبی و پررو..

_واا تو میگی میخوای گم شی به من چه خو..

اداشو در اوردم و به راهم ادمه دادم..

یکم راه رفتم و به اطراف نگاه کردم دیگه صدای پایی پشت سرم حس نکردم..

برگشتم اراد نبود هه

فکر نمیکردم بره..

اخه پرستش خر علافه تویه دنبالت بدویه..

گوشیمو در اوردم و خواستم به ساعتش نگاه کنم اووووه لعنت به تو..

خاموش شده بود..دستمو تو جیب سویشرتم فرو کردم و روی تیکه چوبی نشستم و به اطراف نگاه کردم

همش درخت..درخت..درخت.

چشمامو بستم عجب سکوتی

سکوت ارامش بخش و ترسناک فقط گاهی وقتا صدای پرنده ای یاخش خش برگی میومد..

دستمو زیر چونم گذاشتم داشتم به اتفاق های این چند روز فکر میکردم..

همینجوری که توفکر بودم صدای شکمم بلند شد خخخ

گشنه ام بود…تصمیم گرفتم برگردم

بلند شدم و راه افتادم..

به درختی تکیه دادم هوا دیگه کاملا تاریک شده بود فکر کنم همش دوره خودم داشتم میگشتم و هی به جایی نمیرسیدم خدایا غلط کردم باشه؟؟ دیگه نزدیک بود اشکم در بیاد باز راه رفتم تااینکه پام به یه چیزی گیر کردوکشیده شدم بالا جیغ زدم اوه همینو کم داشتیم حالا برعکس از یه درختم اویزون بودم حال خیلی بدی بود سرگیجه گرفته بودم و نزدیک بود عق بزنم پامم خیلی درد میکرد..

فکر کنم حدود نیم ساعت همونجوری اویزون بودم و هرچی پیغمبر بود جلو چشمم اومد..

دیگه واقعا میخواستم بالا بیارم که صدای خش خشی اومد..

بلند داد زدم

_کمکک کسی اینجا نیست؟؟کمک

حالا صدا بیشتر میشد

_هی دختر توواونجا چیکار میکنی؟

به سرووضعش نگاه کردم یه پیرمرد بود بیشتر شبیه درویش ها بود ریش های بلندی داشت. هخخخ یاد کارتون ها افتادم

_اقاا توروخدا منو بیارید پایین

_تو؛توجنگل تنها چیکار میکنی؟دختر فراری هستی؟

_نه نه بخدااا

اقاا جون هرکی دوست داری منو بیار پایین بعد تا صبح سوال پیچم کن

نگاهم کرد بعد سمت درخت اومد

انگار داشت باخودش حرف میزد

_اه دختره ی ابله این تله ی خوبمو خراب کردی

_اقاا بامنی؟

_کس دیگه ای مگه اینجاست؟

باکمرم خوردم زمین درد بدی تو بدنم پیچید پیرمرد خرفت ابله تویی

یه نگاه بهش کردم دیدم داره میره انگار نه انگار من اینحا تنهام

_اقاااا کجااا؟من اینجا تنها چیکار کنم؟

_از هرسمتی اومدی از همون سمت برو

_من اگه بلد بودم که گم نمیشدم

توروخدا کمکم کنید تایه جایی برسم بعد میرم

_باشه بیا

بابی حوصلگی گفتم

_پام صدمه دیده الانم که از اون بالا خوردم زمین نمیتونم بلند شم

برگشت به سمتم

_میگی چیکار کنم؟دخترتواگه ادم بودی تنها راه نمیوفتادی تو جنگل

چشمام گرد شد واه واه اینجور پیرمردم نوبره والا اون چوب که بهش تکیه داده بود سمتم گرفت

_بیا به این تکیه بده راه بیا

_پس خودتون..

_هنوز مثل تو چلاق نشدم..

دهنم از این همه حاضرجوابیش باز مونده بود

_چیه میخوای تا صبح منو نگاه کنی؟

راه بیوفت..

به زور خودمو بلند کردم کمرم تیر کشید و کشون کشون راه افتادم پشت سرش

_یکم یواش تر من نمیتونم..

میون حرفم گفت

_پس همنجا بمون چیزیت نشده که انقدر بزرگش میکنی..

فعلا باید به سازه این پیرمرد میرقصیدم چاره ای نداشتم..

دیگه داشت درد امونمو میبرید که پیرمرد ایستاد سرمو بالا اوردم جلوی یه کلبه ی کوچولو بودیم واااه

اووخیییی دیگه واقعاا شکل کارتون ها شده بود همه چیز..

_به جای اینکه نیش تو باز کنی بیا تو

وارد کلبه شدم خیلی کوچولو و ناز بود

گوشه ای نشستم

پیرمرد به سمتم اومد

_توکه تااینجا اومدی جلو در نشین وسط راه

بیااینور تر صبح شه برو

_برم ؟؟من بلد نیستم

با خشم نگاهم کرد و روی صندلی چوبی کنار شومینه اش نشست واقعا دیگه داشتم از پادرد و کمر درد کلافه میشدم صدای زیبای خروپف هم کل فضارو شاعرانه کرده بود..

در کلبه باز شد و یکی اومد تو

_اوخ اوخ هوا چقدر سرد شده..عمو واست هیزم اوردم

برگشت

اه اه اه

من هرجا میرم این زبل خانم باید باشه تو چشمام با تعجب نگاه کرد

_توو؟

_چیه

_هیچی

به سمتم اومد

_پات…

دستشو به سمت پام اورد

_نه نه دست نزن درد میکنه

_میشه مثل ادم! بدون کله شق بازی بگی چیشده؟

چون دیگه خیلی درد داشتم کوتاه اومدم و براش تعریف کردم و زد زیر خنده

_هرهرهر کوفت رو اب بخندی جک که نگفتم

_وای وااای تو اویزووون بودی هخخخ کاش من پیدات میکردم تا صبح بهت میخندیدم

_شعور نداری خوب

خواستم پاشم که کمرم تیر کشیدو جیغ کشیدم پیرمرد از خواب پرید

_اه نمیذاری چرا بخوابم بااون پچ پچ هاتون و الان جیغت

اراد به سمتش رفت و چیزی بهش گفت پیرمردم بهش یه چیزایی توضیح داد و به سمت در رفت

_من میرم هیزم هایی که اوردی جابه جا کنم

اراد باشه ای گفت و به سمت میزی رفت بعده چند دقیقه با یه ظرف اومدو یه پارچه سفید

_برگردو رو شکمت دراز بکش

_بله بله دیگه چی برو اونور ببینم

_واقعا که خیلی بچه ای میخوای ازدرد بمیری؟؟بیا اینو بذارم رو کمرت یکم دردت اروم شه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x