رمان پروانه ام پارت 111

4.3
(99)

 

پروانه ام 🦋:

#پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۵۴۲

 

پروانه هوومی گفت … کاملاً درک می کرد ! روبرو شدن با آوش دل شیر می خواست . یحیی ادامه داد :

 

– فکر کردم اگه یه خانم همراهش باشه …

 

– خورشید خانم نیستن ؟

 

یحیی این پا و اون پایی کرد و بعد با لحنی معذب پاسخ داد :

 

– سراغشون رو نگرفتم ! نمی دونم کجان !

 

پروانه اوهومی گفت و سر تکون داد .

 

– بهتره منتظرش نذاریم !

 

هر سه پایین رفتند . پروانه جلوتر از همه بود … نیلا چرخید به طرفشون و اول نگاهش توی صورت پروانه افتاد … .

 

پروانه از روی وظیفه لبخند زد .

 

– سلام ! … خیلی خوش اومدین !

 

نیلا سبد گل بزرگ رو توی دستش جابه جا کرد و پاسخ لبخند پروانه رو ، با لبخندی رنگ پریده داد .

 

پروانه مقابلش ایستاد … کف دست هاشو روی هم سایید …

 

– ببخشید زیاد منتظر موندین !

 

یحیی از خدا خواسته سری تکون داد :

 

– آره ! آره ! هوا سرده … بهتره بریم داخل !

 

پا تند کرد و زودتر از بقیه وارد شد … احتمالاً برای اینکه ورود خانم ها رو اعلام کنه .

 

پروانه نفس عمیق و خسته ای کشید و بعد آروم بازوی نیلا رو لمس کرد :

 

– تشریف بیارید !

 

 

 

 

#پارت_۵۴۳

 

هر دو زن ، شونه به شونه ی هم وارد سرسرا شدند . از جایی صدای اطلس به گوش پروانه رسید :

 

– آقا ! … میشه بیام تو ؟! … مهمان دارید !

 

پروانه از رد صدا فهمید احتمالاً در کتابخونه هستند … .

 

همراه نیلا به سمت کتابخونه رفت . اونجا یحیی رو دید که بلاتکلیف و مستاصل دست به کمر ایستاده بود … و اطلس که پشت در بسته حرف می زد :

 

– آوش خان ! آوش خان !

 

صدای عبوس و خشک آوش از اون طرفِ در بسته به گوش رسید :

 

– از اینجا برو !

 

اطلس با سماجت باز هم در زد :

 

– مهمان دارید آقا !

 

اینبار صدای آوش بلند تر و عصبی تر بود :

 

– ردش کن بره !

 

شونه های نیلا بی اختیار بالا پرید . دختر بیچاره مضطرب بود … با این رفتار آوش ، بدتر هم شد !

 

اطلس هم دیگه کم آورده بود :

 

– آخه …

 

پروانه تا پشت در پیش رفت . نمی دونست چرا … ولی بر خلاف بقیه داد و بیدادهای آوش عین خیالش هم نبود . انگار ته قلبش به این اعتماد به نفس رسیده بود که این مرد هرگز آسیبی بهش نمی زنه !

 

اطلس آخرین تلاشش رو هم به زبون آورد :

 

– نیلا خانم هستند !  خیلی وقته منتظرن ! گفتن از طرف پدرشون …

 

صدای فریاد بلند آوش :

 

– تو حرف آدمیزاد سرت نمیشه ؟ گفتم الان …

 

– آوش خان !

 

صدای نرم و مخملی پروانه … .

 

آوش ناگهان ساکت شد !

 

 

 

 

 

#پارت_۵۴۴

 

– آوش خان !

 

صدای نرم و مخملی پروانه …

 

آوش ناگهان ساکت شد !

 

یحیی نگاه خیره و معناداری به اطلس انداخت و سری تکون داد … انگار در شرطی برده بود ! انگار می خواست بهش بفهمونه : ” دیدی حق با من بود ؟”

 

اطلس با چشم غرّه ازش رو برگردوند … و پروانه باز هم گفت :

 

– آوش خان … اجازه هست بیام داخل ؟

 

سکوت آوش طولانی شد … ولی همین که باز هم با فریادی سعی نکرد اونو فراری بده ، به پروانه جرات داد تا دستگیره رو بچرخونه و درو باز کنه … .

 

روبروی پروانه سالن تاریکِ کتابخونه بود … که فقط با آتیشِ سرخ و زرد توی شومینه اندکی روشن شده بود … و مردی که درون صندلی بزرگ و چرمی نزدیک شومینه فرو رفته بود … .

 

و پشت سرش سکوت … سکوتِ مطلق !

 

پروانه چند قدمی کورمال کورمال پیش رفت .

 

– مزاحم نیستم ؟

 

– تنهایی ؟!

 

– چرا چراغ رو روشن نکردین ؟!

 

دست گذاشت روی پریز برق … و بعد ناگهان نور پر کشید در سالن … .

 

 

 

#پارت_۵۴۵

 

آوش به سرعت چشم هاشو بست … بعد از اونهمه تاریکی ، حالا نور آزارش می داد .

 

– خاموش کن !

 

– نمیشه آقا … مهمان دارید !

 

– من گفتم کسی رو نمی خوام ببینم ! تو هم اگه می خوای اعصابم رو بدتر بهم بریزی ، بهتره بری !

 

پروانه چند ثانیه به حالت عبوس آوش نگاه کرد و بعد بی هیچ حرفی به سمت در به راه افتاد .

 

بندی در دل آوش پاره شد . فکر اینکه پروانه حرفش رو جدی گرفته باشه و بخواد ترکش کنه … آزارش می داد .

 

ولی پروانه درست در آستانه ی در متوقف شد … به شخصی اون بیرون گفت :

 

– تشریف بیارید عزیزم !

 

آوش به سرعت صداش کرد :

 

– پروانه !

 

لحنش تند بود … ولی بر خلاف چیزی که نشون می داد ، از این روی نترس و بی خیال پروانه خوشش اومده بود . خوشحال بود که پروانه به غرولندهاش بی اعتناست و دیگه مثل روزهای اول با دیدنش ، سرش پایین نمی افته !

 

چند لحظه ی بعد دختری ریزه اندام و لاغر وارد سالن شد . صورتش پشت سبد گلی که در دست داشت ، پنهان بود . ولی آوش در ثانیه ی اول اونو شناخت … نیلا !

 

با خشم دندوناشو روی هم فشرد … چقدر مقاومت می کرد تا تحمل کنه و همون لحظه اون دخترو بیرون نکنه !

 

بعد صداشو شنید :

 

– خ…خوشحالم که می بینم س…سالمید ! امیدوارم مممراتبِ همدردی ما رو بببپذیرید !

 

آوش گفت :

 

– پروانه بشین !

 

پروانه از پشت سر نیلا نگاه محکمی به آوش انداخت … و بعد به نیلا گفت :

 

– ممنون عزیزم ! گل رو بدین من … خسته شدید ! … بفرمایید بنشینید !

 

 

 

 

#پارت_۵۴۶

 

 

انگشتانِ آوش روی دسته ی چوبی صندلی ضرب گرفت و صدای چیلیک چیلیکِ نارضایتیش بلند شد .

 

نیلا سبد گل رو به پروانه سپرد ،ولی دعوتش رو رد کرد :

 

– ممن … باید زودتر برم ! فقط یک پپیغاام از طرف پپدرم دارم !

 

پروانه سبد رو روی میز گذاشت و دستاشو با دلشوره بهم سایید .

 

نیلا پاکتی از توی کیفش در آورد و به سمت اون گرفت . پروانه پاکت رو گرفت و رفت به طرف آوش … .

 

آوش هنوز هم با نگاهی سرد ، خیره و آزار دهنده نیلا رو شکنجه می کرد . وقتی پروانه پاکت رو مقابل صورتش نگه داشت … چند لحظه ای طول کشید تا بلاخره دستش رو بالا برد و پاکت رو گرفت .

 

انگشتانش با اکراهی آشکار گوشه ی پاکت رو پاره کرد … انگار داشت به چیز کثیفی دست میزد ! … بعد کاغذ رو از داخل پاکت در آورد و تای اونو باز کرد .

 

یک یادداشت کوتاه … با دستخطی زشت و بی سلیقه :

 

“امیدوار بودم بمیری . ولی این کار من نبود … چون من مثل تو قاتل نیستم . ”

 

گوشه ی لب های آوش به نشانه ی پوزخندی پر تحقیر ، رو به پایین کج شد .

 

– همین ؟

 

و بعد نامه و پاکت رو توی آتیشِ شومینه انداخت .

 

– حالا از خونه ی من برو بیرون !

 

پروانه باز با نگاهی خیره و سرزنش گر تلاش کرد آوش رو از رفتارش شرمنده کنه … ولی اینبار آوش نگاهش نکرد .

 

#پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۵۴۶

 

نیلا نگاه کوتاهی به پروانه انداخت و با لبخندِ رنگ پریده ی ناراحتی … و بعد بی هیچ حرفی به سمت در خروجی به راه افتاد .

 

پروانه چند قدمی به دنبالش راه افتاد … ولی بعد سر جا باقی موند . نمی دونست باید پشت سر نیلا بره و بهش چی بگه ؟ ازش معذرت بخواد به خاطر رفتار آوش ؟ … ولی حتی مطمئن نبود که این کار درستی باشه … .

 

صبر کرد تا نیلا از سالن خارج شد … و اون وقت برگشت به سمت آوش .

 

– چرا باهاش اینطوری رفتار کردید ؟

 

آوش گوشه ی پلک هاشو با نوکِ انگشتانِ دست سالمش فشرد … پروانه معترضانه تکرار کرد :

 

– چرا با همه اینطوری رفتار می کنید ؟!

 

– تو نمی دونی ؟

 

– اگر می دونستم حتماً کمکتون می کردم …

 

– به من خیانت شده !

 

پروانه ساکت شد … آوش نفس عمیق و خسته ای کشید … .

 

– من واقعاً عصبانی ام … و نمی دونم باید چیکار کنم ! … این خیانت …

 

پروانه نفس لرزانی کشید و کف دستهاشو روی هم گذاشت … .

 

قسمتی از قلبش ترسیده و غمگین … می خواست برگرده و فرار کنه و دیگه اون بحث رو ادامه نده . می ترسید از چیزهایی که قرار بود بشنوه … می ترسید از رسوایی پدرش ! …

 

ولی به جای فرار … دو قدمی به صندلی آوش نزدیک تر شد .

 

– کار اوناست ؟!

 

– نه … معلومه که نه !

 

– از کجا اینقدر مطمئنید ؟!

 

صداش می لرزید … .

 

– می دونم هیچ کسی اینقدر دیوونه نیست که ریسک کنه و خودش رو در معرض یک چنین جنگی قرار بده ! … کار محسنین نیست … کار هیچ کسی که فکرشو می کنیم نیست !

 

 

 

روانه_ام 🦋

 

#پارت_۵۴۷

 

 

پروانه لبخند کم جون و ناراحتی زد و نگاهش رو پایین انداخت .

 

– اسمش خیانت نیست !

 

– چی ؟!

 

– گفتید بهتون خیانت شده ! … ولی این خیانت نیست ! آدمایی که دوست شما هستند هیچوقت نمی تونن دست به این کار بزنن !

 

– آدمی که بهش اعتماد داشتم این کارو کرده !

 

– مثلاً کی ؟!

 

– تو !

 

آوش گفت … بعد با حالتی دو پهلو لبخند زد . پروانه حتی غمگین تر شد … .

 

– نمی دونم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت !

 

– برای چی ؟

 

– اینکه مورد اعتماد شمام و همزمان موردِ بی اعتمادیتون !

 

نفس عمیقی کشید و دو قدمی به عقب رفت . آوش پرسید :

 

– میخوای بری ؟!

 

لحنش به طرز غیر قابلِ باوری ، نگران بود ! پروانه گفت :

 

– درستش اینه که برم … چون اینجا کاری ندارم !

 

نفس عمیقی کشید و کف دست هاشو روی هم سایید :

 

– ولی می دونم اگه تنها بشید … بازم عصبانی میشید ! …

 

 

 

#پارت_۵۴۸

 

 

آوش گفت :

 

– اوه … چه جورم !

 

و با اشتیاقِ پسربچه ها به چشم های پروانه نگاه کرد .

 

لبخندی چهره ی پروانه رو روشن کرد .

 

– فقط چند دقیقه … نه بیشتر !

 

می ترسید کسی بیاد توی اتاق و اونها رو با هم ببینه … اطلس ، خورشید ، هر کسی ! ولی آوش با چنان حالت گرمی بهش خیره شده بود … می دونست که اگه ازش بخواد ، تمام شب رو همونجا می مونه !

 

پشتی بلندِ یکی از صندلی ها رو گرفت و اونو روی فرشِ کف سالن کشید … آوش گفت :

 

– دلم می خواد کمکت کنم ، ولی …

 

صورتش از درد درهم فرو رفت . هر حرکت کوچکی باعث می شد زخمِ کتفش تیر بکشه . پروانه پاسخ داد :

 

– شما فقط سر جا بشینید و بگید دوست دارید در مورد چی حرف بزنیم !

 

صندلی کاملاً روبروی آوش کشیده شد … اون وقت پروانه دست روی شکم بزرگش گذاشت و روی اون نشست .

 

آوش گفت :

 

– هر چیزی ! … هر چی که خارج از این عمارت و دردسراش باشه !

 

– متاسفم ! ولی من همه ی عمرم توی این عمارت گذشته … خارج از این چهار دیواری ، چیزی ندیدم که در موردش حرف بزنم !

 

لحنش همچنان گرم و صمیمی بود … ولی بیش از اون چیزی که در تخیلش بگذره ، قلب آوش رو سوزوند !

 

 

 

 

#پارت_۵۴۹

 

لبخند محو شد از صورت آوش … .

 

پروانه همچنان بی خبر از احوال او ، ادامه داد :

 

– می خواید در مورد کتابایی که یواشکی خوندم ، براتون بگم ؟

 

– در مورد اون روز بگو … اگه چیزی یادته !

 

– چه روزی ؟!

 

– همون روزی که از خانواده ات گرفتنت و آوردنت عمارت !

 

پروانه هنوز هم انگار متوجه منظورش نشده بود … ولی بعد فهمید و ناگهان رنگ نگاهش تغییر کرد … .

 

آوش به خودش لرزید از غم سردی که توی چشم هاش چرخید … .

 

– چی بگم ؟ … هیچ چیز خوشایندی نیست !

 

– حتماً خیلی متنفر شدی از ما ! … حتماً … هنوز هم متنفری !

 

با وجودِ درد شونه اش … کمی خودش رو جلوتر کشید تا صورت پروانه رو بهتر ببینه . اگر می تونست … حتی جلو می رفت و مقابل پاهاش زانو می زد ! …

 

ولی می ترسید … می ترسید که اونو بترسونه ! … می ترسید این اعتمادِ شکننده ای که بینشون برقرار شده رو از بین ببره !

 

پروانه گفت :

 

– من کوچیک تر از اونی بودم که مفهوم تنفر رو بفهمم ! … من فقط می ترسیدم ! از همه می ترسیدم … و از سیاوش خان بیشتر از همه !

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 99

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
10 روز قبل

دستت درد نکنه قاصدک جونم😘قبلا هم گفتم ,من کاملشو خوندم ولی هر وقت پارت میزاری دوباره می خونمش😊😍.

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x