بدون دیدگاه

رمان پسرای بازیگوش پارت 4

4.7
(71)

حسین روی کاناپه لم داد

حسین_پس دیگه شوخی ازاد شد باهات؟!
به اشپزخونه رفتمو حرفشو بدون جواب گذاشتم ،بطریه مخصوصمو ازتو یخچال دراوردمو سرکشیدم…

رضا”

بامیلاد اروم صحبت میکردم که یه موقع پـــــرنسس کوچولومون از خواب بیدار نشه،جرات نداشتیم ازاتاق بیرون بریم،ممکن بود امیر بهمون شبیه

خوان بزنه…
میلادسمت پنجره ی اتاق رفتو گوشه ی پرده رو کنار زد…
منم اویزون تخت دریا شدمو مثل بچها از زوردستشویی خودمو تکون میدادم…
خیلی اذیت بودم ،معدم درد گرفته بود،هرآن ممکن بود شلوارم خیس بشه…
میلاد با تعجب نگاهم کردو گفت:
_چه مرگته؟چرا همچین میکنی؟
پاهامو بهم چسبوندموتکون میخوردم.
_کاشک مرگ بود،اووووف ریخت.
باتعجب خم شدو نگاهم کرد…
_چی ریخت؟
_جــــــــیشم.
چشماش شد قد نعلبکی…
_چــــــی؟
مدام راه میرفتمو به امیر بدو بیراه میگفتم…
نگاهم به پنجره افتاد،چراغی تو ذهنم روشن شد…
زیپ شلوارمو بازکردمو ،جلو پنجره ایستادم ،میلاد تقریبا فریاد زد
_داری چکار میکنی؟
درحین انجام دادن کارم لبخند ملیحی زدمو گفتم:
_دارم گلای محلمونو اب میدم!
که یک دفعه فریاد یه مرد از پایین ساختمون بلندشد…
یکدفعه خودمو عقب کشیدمو با میلاد خیره خیره همو نگاه میکردیم….
میلاد سری به نشونه تاسف تکون دادو ازاتاق بیرون زد.

هنوز دکمه های شلوارمو نبسته بودم که زنگ خونه، پشت سرهم زده میشد…
باعجله زیپ شلوارمو باکشیدمو از اتاق بیرون زدم ،همزمان بابیرون اومدن من،امیر علیم درب ورودی رو باز کرد…
مردی قدکوتاه و کپـــــل که تمام موهاش از خیسی به کف سرش چسبیده بود،با عصبانیتی وصف نشدنی وارد خونه شدو شروع کرد بدو بیراه گفتن،امیر علیم که نمیدونست قضیه از چه قراره باهاش گلاویز شد،حسینم پشت امیر علی دراومدو جفتی ،مرد کپــــولو کوبوندن….
میلاد و امیرم پادرمیونی کردنو وسط دعوارو گرفتن ،منم مثل گربه ی شرک مظلوم نگاهشون میکردم،میلاد که دید اوضاع خیطه اومد در گوشم گفت ادای عقب افتادهارو دربیارم
_چی؟؟
_مــــرگ ،کاریو که گفتم انجام بده.
ازم فاصلا گرفت…
مجبور شدم…
منم لبمو کجو کوله کردمو دستو پاهامو مثل عقب افتادها کردمو ،شلان جلو رفتم ،بچها به جز میلاد ،فکشون زمین افتاده بود،میلاد رو کرد به مرده و گفت:
_اقا تورو خداشرمنده ،این داداشمون عقب موندست،اون بود از بالا رو سرتون دستشویی کرد.
امیر علیو حسین همزمان ،چــــــی بلندی گفتن،میلاد با چشم بهشون فهموند خفه خون بگیرن ،مرده یکم اروم تر شده بودوبا ترحم نگاهم میکرد.
صدامو کلفت کردمو اجازه دادم یکم اب دهنم از لبم سرازیر باشه.
سمتش رفتمو دستمو باز کردم به نیت بغل گرفتنش…

باترس خودشو عقب کشید منم برای بغل گرفتنش بیشتر تلاش کردم…
بدبخت از ترس، رخ سفید کرده بود،ترجیح داد فرار کنه..
میلاد دستشو گرفتو دوباره ازش عذر خواهی کرد،اونم بدون خداحافظی گفتن ازخونه بیرون زد،بابسته شدن درب شلیک خنده ی همشون به اسمون پرتاب شد
حسین میون خنده گفت:
_دهنت سرویس،چه خوب نقش عقب موندهارودر میوردی.
میلاد اشک گوشه ی چشمشو پاک کرد
پس گردنی بهم زد
امیرعلی_رضا،پنجره رو بادستشویی اشتباه گرفتیا!
_تقصیر این امیر قوزمیته،اگه قصد جونمو نکرده بود که مرض نداشتم رو سر مردم شــــــ….ش کنم!
امیر_خوب شد یادم انداختی..
بلندشدو افتاد دنبالم ،اون روز امیر بیخیالم نشدو تا شب میکوبیدم…
قضیه خسروی رو با امیر علیو حسین درمیون گذاشتیم ،اوناهم دلنگرانیشون فقط دریا بود…

حسین”

چند هفته ای بود که دوباره شروع به کار کرده بودیم.نقشه هایی رو که کشیده بودم نشون میلاد میدادمو اونم اشکالاتمو میگرفت…
چند ضربه به درب زده شدو خانوم احمدی با دریا وارد اتاق شدن.
خانوم احمدی_اقا میلاد ساعت دوازده است،با اجازتون من میرم به دریا جون غذابدم .
میلادم براش سری تکون دادو اونم از اتاق خارج شد.

_میگم میلاد ،تو این چند هفته خیلی بااحمدی جور شدها!
باحواس پرتی تایید کرد
باپام زدم تو پهلوش ،موقعیتمون جوری بود که اون نشسته بودو من بالا سرش ایستاده بودم،سرشو بالااوردو نگاهم کرد
میلاد_چته؟
_شنیدی چی گفتم؟
_ها؟
_هامبورگ!
_نه جدی چی گفتی؟
_گفتم دریا و خانوم احمدی خیلی باهم اخت شدن.
_اره
بی تفاوت سرشو پایین انداخت
خم شدمو تو چشماش نگاه کردم.
_میلاد امروز چته؟
_هیچی.
_چرا همش تو خودتی؟
بی مقدمه گفت:
_بابام داره میاد ایران.
_چی؟
_صبح زنگ زد،گفت داره برمیگرده ایران.
الان که باید خوشحال باشه پس این چه سرو وضعیه؟
_این که خیلی خوبه ،بعد از چندین سال میبینیشون.
_تنها میاد،ازمادرم جدا شده.
شُک دومو وارد کرد…
_چــــــــی؟!
از تعجب زیاد حالت سکته بهم دست داده بود…
_میلاد چی داری میگی؟
خودکارشو روی میز پرت کردو سرشو روی میز گذاشتو گفت:
_ده ساله ازهم جداشدن ،اما من بیخبر بودم،لعنت به این زندگی.
مشتشو محکم به میز کوبید.
کمی شانهایش رو ماساژ دادم ،حرفی نداشتم برای دلداری دادنش…

حالات میلاد برایم اشنا بود،زندگیه مشابهی داشتیم اما با کمی تفاوت…
گذاشتم تو خودش باشه و از اتاق بیرون زدم.
وارد اتاق خودم شدم نقشه رو روی میز نور گذاشتمو ،روی صندلیه چرخ دارم نشستم ،باکمک از صندلی میچرخیدمو به روزهای بده گذشته فکر میکرد،به روزهایی که قرارشد راز بشه بین سه تن…
هنوز هم التماس ها

ی مادرم توی سرم میپیچه ،تلاشش برای نگهداشتنم بی فایده بود…
انگشت سبابه ام رو روی شقیقهایم گذاشتمو باقدرت فشار میدادم بازم این سردرد لعنتی به سراغم اومده بود….

امیر”

سرسفره ای نشسته بودم که ماه ها ارزوشو داشتم
مادرم بالپای گل انداختش با نفس نفس زنونی که مقتضای سنش بود،سر سفره نشستو جایی برای دیس برنجش خالی کرد.
بشقاب خالیمو پراز غذای مورد علاقه ام کرد…
باعشق به محبت های هرچند کوچکش نگاه میکردم…
_بخور مادر ،دمپختکی که دوست داری درست کردم،پیازداغشم رنده زدم زیر دندونت نره.
بالبخند نگاهش کردمو اولین قاشق پراز پلو رو در دهانم گذاشتم.
مزه اش شوق اور بود…
با ولع میخوردمو قبل از خالی شدن دهانم قاشق بعدی رو در دهانم میزاشتم…
مادرم باعشق خاصی خیره ام شده بود،انگار قدیسه ای رو نگاه میکرد .
بادهن پر گفتم:
_مامان بخور دیگه ،این جوری نگاهم میکنی ناراحت میشم.
_بمیرم مادر برات،معذبت کردم!؟به خدادست خودم نیست از سر دلتنگیه.

دستای پر چروکشو تو دستم گرفتمو سرمو برای بوسیدن دستای زحمتکشش جلوبردم که
دستشو بیرون کشیدو روی موهامو بوسه زد و گفت:
_بااین کارات شرمندم نکن پسر ،من هنوزم روسیاهم پیشت…
باگوشه ی روسریش اشکی که از گوشه ی چشماش درحال چکین بودو پاک کرد…
قاشوقمو تو دستم گرفتمو با غذای مورد علاقه ام بازی کردم…
_مامان دیگه هیچ وقت این حرفو نزن؛جدایی عادله از من هیچ دخلی به شما نداره ،خواهش میکنم دیگه این بحثو پیش نکش…
مظلوم نگاهم کردو سرشو تکون داد.
دلم ضــــعف رفت برای صورت تپلش ،بلندشدمو کنارش نشستمو ،محکم گرفتمش بغل ،تمام زندگیم بود،امید زنده بودنم بود…

رضا”

آروم درب اتاق امیر علی رو بازکردمو سرکی کشیدم، پشت میز کارش نشسته بودو،روی کاغذی، خطوط نامعلوم میکشیدو شــــدید تو فکربود…
آهسته ،اهسته رفتمو پست سرش قرار گرفتم ،سرمو به گوشش نزدیک کردم ،فریاد بلندی کنار گوشش کشیدم ،
فریــــادی از سر ترس زدو،
صدمتر از جاش پرید،حراسون سرشو میچرخوند،بدبخت به نفس نفس افتاده بود.
خم،شده بودمو از خنده دست رو دلم گذاشتم…

درب اتاق باشتاب باز شدو حسینو امیر نفس زنون وارد اتاق شدن.
میلاد بادیدن من اخماشو تو هم کشیدو گفت:
_تاکی میخوای به این بچه بازیات ادامه بدی،خبر مرگمون مثلا داریم تو شرکت کارمیکنیم،خونه نیستیم که هرغلطی دلت بخواد انجام بدی…
امیرعلی دستش رو سینش بودو قفسه ی سینش تند تند بالاو پایین میرفت ،رو به حسین کرد.
_به خدا سکته کردم….
_خب باو انقدر شلوغش نکنید حالا انگار چی شده!؟
حسین_حتما مگه باید چیزی بشه که دست از این کم عقلیات برداری؟یکم بزرگ شو…
بیخیال دستی تو هوا براشون پرت کردمو بدون توجه بهشون از اتاق خارج شدم،معلوم نیست چه مرگشونه،مثل سگ پاچه میگیرن ،حالا انگار چی شده! فوقش سکته میکرد ،یا دهنش کج میشد که خیلی خوب بودو باعث خنده و شادیمون میشد یا این که میمرد که اونم باز خوب بود،یه نون خور کمتر میشد…
چند ضربه به اتاقی که به تازگی به پیشنهاد امیربرای دریا درست کرده بودیم زدمو ،وارد اتاق شدم…
خانوم احمدی بدون توجه به من دریارو سوار تاب کرده بودو شعر تاب تاب عباسی رو براش میخوند…
باهم میخندیدنو بازی میکردن…
دریا بادیدنم ،روکرد به احمدیو بابایی گفت ،احمدیم دست پاچه شدو نزدیک بود دریا از بغلش بیفته…
_سـ….سلام
_سلام ،خسته نباشید،بادریا که اذیت نمیشید؟
محجوب نگاهم کرد…
_نه اصلا ،من دریا جونو خیلی دوست دارم
نگاهی به ساعت موچیم انداختم،آخرایه ساعت کاری بود،روکردم به احمدیو گفتم:
_میشه دریارو اماده کنید؟
چشمی اروم گفت…
ازاتاق بیرون زدمو قدم تند کردمو جلو پنجره ی قدیه ساختمون ایستادم.
اول زمستون بودو،هوا حسابی ســــرد،از بالا نگاه کردم به شهر برفی، لذت زیادی داشت،دونه های ریز برف به شیشه میخوردو درکمتر از یک ثانیه تبدیل به آب و سرازیر میشد…
دستامو توی جیبم کردم،یاد تماس تلفنی دیشبم افتادم ،آزیتایی که از ندیدن چند ماهه ام بسیار ناراحت بود،اما دیگه ذائقه ام تغییر کرده بود،دیگه این رابطه های کوتاهو نمیخواستم،دلم زندگیه مشترک میخواست،زنی که هر روز و هر شب غذای گرم برایم اماده کند،یکی باشه که وقتی از سرکار،میام جلوی در به استقبالم بیادو بابوسه ای ریز تمام خستگیمو درکنه….
ضربه ی محکمی به پشت باسنم خورد، ریده مال کرد به تمام رویاهای خوبم…

برگشتم تا اونی که این کارو کرد قهوه ای کنم ،که یه ظرف پراز کیک خورده ،شد توصورتم…
باچندش جلو چشممو پاک کردم که دیدم سه احمق دارن دست میزننو سرود تولدت مبارکو میخونن.
شاخام داشت روی سرم سبز میشد،من که تولدم توی ایام عیده!؟
یه کیک گنده تو دست میلاد بود ،اروم اروم داشت میومد سمتم ،از چشمای شیطونش قصدشو فهمیدم،منم خیلی ریلکس با یه لبخند ژکوند،نزدیکش شدمو قبل از اون پیش دستی کردمو ،زدم زیر ظرف کیک….
خانوم احمدی حــــــین بلندی گفتو دستشو جلو دهنش گرفت…
کیک اروم اروم از رو صورت میلاد میریخت،امیر علیو، حسین که از خنده داشتن میمردن…
منم هی میلادو نشونه میگرفتمو مسخره کنان میخندیدم ،انگشتشو روی صورت کیکیش کشیدو تو دهانش گذاشت…
_اوووم عجب طعمی دارها!
میون خنده گفتم:
_امشب که تولدم نبوده،چرا کیک گرفته بودید؟
حسین_قصدمون مالیدن کیک تو صورتت بود،خودمون خبر داشتیم تولدت نیست .
سمت سرویس بهداشتی رفتمو گفتم:
_اسگولیتا!؟

امیر علی ”

بعد از کلی مسخره بازیای رضا بالاخره راضی شدن بریم خونه ،وارد اسانسور شدیم دریا تو بغل خانوم احمدی بود،رضا بادریا بازی میکرد.
خانوم احمدیم مدام رنگ عوض میکرد.
حرکاتش برام جای سوال داشت.
حدس هایی پیش خودم زدم.
بیشتر به حالاتشو کاراش دقت کردم،هر دقیقه مطمئن تر میشدم که حدسم درسته…

جلوی ساختمون از احمدی خداحافظی کردیمو راه ماشینمونو پیش گرفتیم ،هوا خیلی سرد بودو ریزش برفم شده بود قوز بالاقوز، چــقدر از هوای برفی و بارانی متنفر بودم،
میلاد پشت فرمون نشستو استارت ماشینو زد ،چون زمین خیس بود خیلی اروم حرکت میکرد ،از جلو ایستگاه اتوبوس رد شدیم ،احمدی بدون هیچ چتری زیر برف ایستاده بودو ،دو دستشو جلوی دهنش گرفته بود
به شونه ی میلاد زدم
_میلاد این احمدی نیس؟
نگاهشو چرخوند
_کدوم؟
_همین که جلو ایستگاه اتوبوس وایساده دیگه؟
_اها، اره خودشه ،پس چرا چتر نداره؟
رضا_حتما یادش رفته باخودش بیاره!
_میلاد سوارش کن تا باخودمون ببریمش
_باشه
دنده عقب گرفتو کمی نزدیک احمدی پارک کرد،
متوجه ما نشد ،حسین سرشو از پنجره بیرون بردو چند دفعه صداش زد ،بالاخره متوجه مون شد.
قدم تند کردو نزدیک ماشین شد ،خم شدو سرشو نزدیک پنجرهی ماشین کرد.
_بامن کاری داشتید؟
رضا_بیاید سوار بشید میرسونیمتون.
_نه ممنون مزاحمتون نمیشم الان اتوبوس میاد.
میلاد کمی خم شد تا بتونه ببینش.
_بیا سوار شو دختر،هوا خیلی خرابه زمینا لیزن تا فردا صبحم اتوبوس نمیاد…
بالاخره باکلی التماس راضی شد که سوار بشه ،تارسوندش جلوی خونشون هیچ حرفی نزد
موقع پیاده شدن کلی اسرارمون کرد به یک چایی گرم،میخواست کارمونو جبران کنه،ماهم باکمال میل قبول کردیم،میلاد ماشینو پارک کردو هممون پیاده شدیم ،با تعارفات احمدی وارد خونه شدیم.خونه که چه عرض کنم…
یک اتاق دوازده متری که به نظر پذیرایی میومد که باچند پله به اشپزخونه ی کوچکی وصل میشد.

یک درب فلزیم کنار درب ورودی بود که به نظر میومد ،سرویس بهداشتی یا حمام باشه..
گوشه ی خونه تختی فلزی قرار داشت که پیره مردی لاغرو نحیف روش خوابیده بود،به نظر میومد پدرش باشه…
رضا ضربه ای به شونه ام زد و زیر گوشم گفت:
_انقدر خونشونو وارثی نکن بنده خدا خجالت کشید.
نگاهی به احمدی انداختم که خجالت زده سرشو زیر انداخته بود،
باتعارفات احمدی ،نشستیم
صورت پدرش برام اشنا میزد،میترسیدم خیره اش بشمو باز رضا گیر بده،

احمدی بایه سینی چایی از اشپزخونه بیرون اومدو جلوی تک تکمون گرفت…
دوزانو رو به رومو نشست.
باگوشه ی شالش بازی میکرد.
_شرمندتون ،میوه تو یخچال نبود.
میلاد_نه باو این چه حرفیه همین چایی لبسوز،عالیه.
حسین_خانوم احمدی یه سوال بپرسم؟
_بله حتما!
_پدرتون کاملا فلاجا؟
صدایش بغض دارشد….
_فقط سرشو گردنشو میتونه تکون بده…
رضا_انشاالله خداشفاشون بده.
صدای پیره مرد بلندشد
_نازنین ،بابا،نازنین؟
احمدی روی زانو به سمت پدرش رفتو گفت:
_جانم بابا؟
_مهمون داریم؟عزیز بابا.
_اره بابا جون ،رئیس شرکتمون لطف کردن منو رسوندن.
_خیر ببینن انشاالله
میلاد بلندشدو پایین تختش نشست،دستشو تو دستش گرفت.
_سلام اقای احمدی،حالتون بهتره؟
نفس عمیقی کشید
_چی بگم پسرم؟شدم وبال گردن این دختر کاشک خدا ازم راضی بشو بمیرم.
احمدی اعتراض گونه بابای گفت…

میلاد نگاه کوتاهی به احمدی کردو روبه پیرمرد گفت:
_این حرفا چیه عمو جان ،انشاالله سایت بالاسر دخترت باشه.
پیر مرد تک خنده ای کرد.
حسین سرشو نزدیک گوشم اورد…
_میگم، بیا بریم چند پرس غذا بگیریم .
_اره فکر خوبیه بریم…
بلند شدیمو خواستیم بریم که نازنین جلومونو گرفت
_کجا؟ شب بمونید…
نگاهی به حسین انداختم…
حسین_منو امیر علی یه دقیقه بربم بیرونو بیام،زود میایم.
سرشو تکون داد.
_پس من شام درست میکنم تا شما بیاید.
با حسین همزمان نــــــه بلندی گفتیم
بنده خدا ترسید.
رضا بلند شدو کنار احمدی ایستاد…
_نه دیگه نازنین خانوم مزاحمتون نمیشیم

، بچها بلند شید دیگه زحمتو کم کنیم.
میلاد بلندشدو دستی به شلوارش زد
احمدی غمگین نگاهمون کردو گفت:
_مرغ و گوشت نداریم اما میتونم یه غذای ساده اما خوشمزه درست کنم.
واای لعنت به ما که خجالت زده اش کردیم…
میلاد_خانوم احمدی این حرفا چیه؟میخواستیم مزاحمتون نشیم.
نازنین_شما مراحمید ،حالا امشب سر سفره ی درویشیه ما بشینید.
حسین_بچها دیگه ممانعت بیجا نکنید من که میخوام امشب دست پخت خانوم احمدی رو بخورم..
لبخند دلنشینی رو ی لبای نازنین نقش بست،همیشه ازش بدم میومد اما امشب عجیب به دلم نشسته بود.

حسین پیش اقای احمدی رفتو گوشه ی تخت نشست…
_آقای احمدی، ما اسم شریفتونو نمیدونیم!؟
پیر مرد لبخندی زد…
_غلام شمام اقا،اصغرم.
حسین قرمز شد پیش تواظع این پیر مرد.
_شما سروری عمو اصغر.
رضا_کم دل بدیدو قلوه بگیرید،عمو اصغرماروهم دریاب…
عمو اصغر_تعریفتو از نازنین زیاد شنیدم شماباید اقا رضای شیطون باشید؟
میلاد_عمو اصغر کجاشو دیدی! یه کارایی میکنه که هیچکس از عهدش برنمیاد!
عمو اصغر خندید….
میلاد_چند هفته پیش روی سر یه بنده…
رضا سریع پریدو دهن میلاد گرفت تا خراب کاریاشو، رو نکنه…
رضا یه لبخند مسخره ای روی لباش بودو میلادم سعی میکرد خودشو از دست رضا نجات بده…

رضا”

دریا تو بغلم خواب بود،توی ماشین در حال برگشتن به خونه بودیم ،شب خوبی بود،مزه ی دمپختکی که احمدی درست کرده بود هنوزم زیر دندونم بود…
چقدر این خانواده ساده بودن،باتمام مشکلاتی که داشتن بازم خدارو شکر میگفتنعاشق عمو اصغر شدم ،پیر مرد باعشقی بود.
پیش زبونش کم میوردم…

امیر”

روی تشک این دست اون دست میشدم تمام حواسم پیش دریا بود،توی این چند روزی که ندیده بودمش حسابی دلتنگش بودم …
اما اومدنم می ارزید،به درست شدن زندگیه عادله می ارزید…
یاد صحبت هایم با عادله افتادم،توی پارک همیشگی ،روی نیمکتی که پر از خاطرات تلخ شیرین بود.
(_برای چی اومدی؟
بی مقدمه پرسیدم…
_چرا میخوای جدابشی؟
پوزخندی زد
_یعنی باور کنم که از چیزی خبر نداری؟
_میخوام خودت برام بگی،با این اخلاقم که اشنایی کاملو داری ؟دنبال حرفای یه کلاغ چهل کلاغ نیستم.
خیره نگاهم کرد…
_خیلی فرق کردی!
_هـــه،ادما و تقدیرم تغییرم دادن
سرزیر انداخت…
_از کاری که باهات کردم پشیمونم…
_نیومدم از کارای گذشتتو پشیمونیات حرف بزنم،برام بگو چی شده؟
_ارش ورشکست شده…
_هـــه،همین؟ به خاطر پولش میخواستیش؟
_تواز هیچ چیز خبر نداری…
بلند شدم،کوه اتشفشان بودمو نیاز به فوران…
_از چی خبر ندارم؟ از این که سر سفره ی عقدی که با کلی ذوقو اشتیاق باهم سفارش داده بودیم ،دست رد به سینم زدی؟
صورتشو بادستاش پوشوندو هق زد و گفت:
_اشتباه کردم ،از همون روز زندگیم سیاه شد ایندم نابود شد،بهت ظلم کردم ،به جاش خدا تا میتونست بلا سرم اورد،یک هفته بعد از عروسیم فهمیدم چه غلطی کردم،وقتی یه زن لختو روی تختم تو بغل شوهرم دیدم فهمیدم چه حماقتی کردم،امیر توی این چند سال پیر شدم با این مرد ،اما دم نزدم ،چون راه برگشتی نداشتم ،تمام اموالشو تو قمار از دست داد،اعتیاد داغونش کرده ،من باچه امیدی دوباره باهاش زندگی کنم؟
هاجو واج نگاهش کردم…
_تو که میدونستی این مدلیه چرا ازش بچه دار شدی؟
_فکر کردم ،بااومدن بچه درست میشه
پنجه ای به موهام زدم…
_واااااای چرا این دوتا طفل معصومو بدبخت کردی؟ حالا زندگیت درست شد؟ رو غلتک افتاد؟چراانقدر تو احمقی؟!
گریه اش اوج گرفت….

شالش کمی عقب رفته بود،دست بردمو جلو کشیدمش ،خدارو شکر گفتم به خاطر خلوط بودن پارک.
روبه روش روی دو زانو نشستم ،هنوزم دوسش داشتم ،هنوز هم اولین عشقم بود،امامال یکی دیگه بود ،نباید به چشم خواستن نگاهش میکردم.
دستمالی از جیب پیراهنم دراوردمو اشکاشو پاک کردم…
_عادله ،هر زندگی پستی بلندی داره ،روزای خوشو روزای ناراحتی داره ،قرار نیس با یه اتفاق بد پشت پا بزنی به خانواده ای که چشم امیدشون تویی…
یه فرصت دیگه به ارش بده ،باهم کمکش میکنیم تا از این منجلاب بیرون بیاد…
چشمای اشکیشو بهم دوخت…
_اخه چجوری؟ باچه امیدی؟ ارش الان فراریه از دست طلب کاراش!
_نمیدونی کجا میشه پیداش کرد؟
_نه چند ماهه ازش خبر ندارم.
_هووووووف
_نمیخوام باهاش زندگی کنم
عصبی شدم…
_مگه شهرهرته؟ پس بچهات این وسط چی میشن؟
_نیاز به بابای معتاد ندارن…
_عادله ،چرا چرت میگی؟ ادم پدر معتاد داشته باشه بهتر از بی پدریه…)

میلاد”

گلوم خشک شده بود،تمام خونه توی تاریکی فرو رفته بود.
چشمام به تاریکی عادت کرد ،از تخت بلند شدمو به سمت اشپزخونه رفتم،
بطریه مخصوصمو از یخچال دراوردموسر کشیدم ،اخـــــیشی گفتم ،خواستم در یخچالو ببندم که یه سایه پشت سرم حس کردم.

حس کردم قلبم کف پام میزنه…
اروم برگشتم تا ببینمش….
چشمای از حدقه دراومده با رگه های قرمز ،صورتی سیاهو درحال حمله کردن بهم بود،فـــریاد بلندی زدم و خواستم فرار کنم که رو سرامیکا لیز خو

ردمو کله پا شدم.
سرم به شدت درد میکرد ،چشمامو محکم بهم فشار میدادم که اون جسم ترسناکو نبینم
سایه ای بالاسرم حس کردم…
صورتشو به صورتم نزدیک کرده بود از نفس هایی که به صورتم میخورد متوجه شدم
_میلاد حالت خوبه ؟ زنده ای؟ به خدا شوخی کردم…
رضا بود؟!
چشمامو باز کردم،چهره ی نگران رضا رو با ماسکی که در دستش بود دیدم ،دوست داشتم بکشمش…
یه دفعه از جام بلندشدمو یغه اش رو گرفتم.
_احمق نزدیک بود سکتم بدی؟اصلا حالیت هست داری چکار میکنی؟
اونم دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا برده بود و،مدام میگفت غلط کردم.
حسین تو چها رچوب درب وایساده بودو با اون شلوارک گلگلش،شبیه به عقب افتادها بود،همزمان که چشماشو میمالید گفت:
_دوباره چی شده؟ چرا دادو بیداد راه انداختید؟
رضا_تقصیر این میلادو کولی بازی در میاره ،حالا خوبه باهاش شوخی کردم!
_این چه شوخیه نصف شبی؟ میخوای بکشیم؟
رضا_خب باو تو ام حالا انگار چی شده!
حسین سری از روی تاسف تکون دادو رفت
رضا_بیا،حتما باید اینجوری ضایع میشدی ؟

دستی براش تو هوا پرت کردمو گفتم:
_بمیر باو…
رضا_نه میلاد جون اشتباه نکن،من تا سرقبرت خرما پخش نکنم مردنی نیستم…
_رضا خوابم میاد،بایه خداحافظی خوشحالمون کن.
_خوش حالیه زیاد برات ســــمه،مگه یادت نمیاد دفعه قبل که سکته کردی دکتر گفت خوشحالیاتو اندازه گیری کنیم؟
واااای من حریف زبون دراز این نمیشدم، خواستم از آشپزخونه بیرون بزنم که پا گرفت جلو ی پام،تعادلمو حفظ کردم که نیفتم….
باخشم کنترل شدی گفتم:
_مگه مریضی،اگه بخورم زمین سرم بخوره به کانتر ،مرگ مغزی بشم میخوای چکار کنی؟
یکمی فکر کردو گفت…
_خوب معلومه ،اعضای بدنتو اهداء میکنیم.
چشمام چهارتا شده بود،اخه چرا انقدر این بشر خنگه!
رضا_میلاد من امشب بیخوابی زده به سرم باید پابه پام بیدار بمونی فهمیدی؟
_ها؟مگه خل شدی؟ ساعتو ببین!
نگاهی به ساعت روی دیوار اشپزخونه انداخت…
_تازه که سرشبه!؟
_ساعت سه صبح ،سرشبه!؟
کمی موهاشو خاروند…
_اره از نظر من سرشبه ،پابه پام بیدار میمونی؟
_خب معلومه،نـــــه
_نه؟
_نه.
_باشه ،میرم دریارو بیدار میکنم تا صبح باهاش بازی میکنم.
_هـــــا!تو غلط میکنی…
خواست بره سمت اتاق دریا که از پشت دستشو گرفتم…
_اخه ،تو چیکار اون طفل معصوم داری؟

نگاهی بهم کرد…
_باهام بازی میکنی؟
_اخه الان وقت بازیه؟
خواست دستشو از دستم بیرون بیاره،که صفت چسبیدمش…
_اصلا تو تو فاز بازی نیستی بادریا بهتر میشه بازی کرد.
التماسی نگاهش کردم…
_نه تورو خدا اونو بیدار نکن.
لبخند مرموزی رو لباش نشست…
_تخته نرد بازی کنیم؟
_آیـــــــــی خدا،منو از دست این نجات بده،برو بیار…
به سمت اتاقش رفتو تخترو اورد ،بازش کردو مهرهاشو چید.
دست اولو مارس شدم،چشمام باز شده بودو خواب به کل از سرم پریده بود،تو اوج بازی بودیم که،کلید تو قفل درب ورودی چرخید…
بارضا نگاهی بهم انداختیم.
رضا_نکنه دزده؟
_نه باو دزد کجابود،هردزدیم هست خیلی خره ،اخه کی میای خونه ی پنج تا پسر هیکلی دزدی؟
بازویی براش گرفتم…
انگار کلید تو قفل گیر کرده بود،چون هر کاری میکرد باز نمیشد،بارضا پاورچین پاورچین رفتیموجلو درب وایسادیم تا وقتی اومد تو حسابی بکوبونیمش…
از تو چشمی نگاهی انداختم اما چون برق راه رو خاموش بود هیچ چیزی پیدا نبود…
رضا_میگم بیا درو باز کنیم براش بنده خدا خسته شد.
آروم صحبت میکردیم….
_باز مادر عروس حرف زد!
پشت بند این حرفم درب باز شدو محکم به صورت رضا خورد،اخه رضا دقیقا پشت درب وایساده بود…
نمیدونستم رضارو بگیرم که دستشو جلو بینیش گرفته بود ،یااون یارویی که مثل مجسمه جلو روم وایساده بود!

امیر علی”

باصدای دادی که اومد سیخ تو جام نشستم ،چشمامو کمی خاروندم ،فکر کردم خواب دیدم ،سرمو رو بالشت گذاشتم که یکدفعه
صدای ناله و شیون رضا بلند شد…
باعجله از اتاق بیرون رفتم،تو ی، حالو نگاه کردم ،اما هیچکس اونجا نبود…
رضا_اااااااای دماغم،خیر نبینی امــــیر ،همون دهکدتون میموندی خب،الان چه وقت برگشتن بود؟
امیر_چرا مثل زنا زجه موئه میکنی؟ بزار ببینم چی شدی؟
جلوی درب ورودی شُور چیدن،حسین و میلادم اونجا وایسادن،رضا نشسته بودو محکم دماغشو چسبیده بود امیر خم شده بودو سعی میکرد دست رضا رو از روصورتش برداره…
باصدای دورگه ام که به خاطر بیدار شدن از خواب بود گفتم:
_چه خبراینجا؟چی شده؟
_حسین_هیچی، رضا،داره میمیره!
رضا با اعتراض گفت:
_انشاالله خودت بمیری اکبیری بااون لبای کبودت، عینهو عملیا میمونی…
حسین خواست مشتشو حواله ی صورت رضا کنه که میلاد گرفتش.
میلاد_ولش کنید باو این دیوونه،بیاید بریم بخوابیم این از منو شماهم سالم تره…
بعد از این حرفش رونه ی اتاقش شد ،منم بابیخیالی شانه ای بالا انداختمو ، راهمو سمت اتاق خوابم کج کردم،خودمو رو تخت نرمم پرت کردمو به ثانیه نکشیده خوابم رفت….

باصدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم…
کمی توی تخت دراز کشیدمو پتورو دورم پیچیدم ،هواخیلی سرد شده بود…
دیشب همش خواب نازنینو باباشو میدیدم،زیادی ذهنمو درگیر کرده بودن،از جام بلند شدمو سمت سرویس بهداشتی رفتم.
درو باز کردمو خواستم وارد بشم که با صدای جیغ رضا،چندتا سکته پشت سرهم زدم .
چشمامو بستمو عقب گرد کردم ،بیخیال بستن درب شدمو سریع به اشپزخونه رفتم…
همه بچها دور میز نشسته بودنو در حال صبحانه خوردن بودن ،سلامی گفتم ،خواستم بشینم سر میز که حسین اجازه نداد….
حسین_نشینیا…اول صورتتو بشور بعد بیا.
_رضای به درد نخور دستشوییه،راستی این مگه دستشویی مجزاتو اتاقش نداره؟
میلاد داشت لقمه رو تو دهنش میزاشت ،بیخیالش شدو رو میز پرتش کرد…،
میلاد_اگه گذاشتید یه لقمه بخوریم اَخ.
امیر_اخه سرمیز صبحونه وقت اینجور حرفاست؟
لبامو براش کج کردمو ایــــــشی گفتم.

حسین”

داشتم دکمه های پیراهنمو میبستم که گوشیم روی میز لرزید….
گوشی رو برداشتم،شماره ناشناس بود.
یعنی کیه؟
گوشی رو وصل کردم…
_الو؟
_الو ،سلام ننه ،خوبی؟
_ننه قمر شمایی؟
_نه پس اون عمه گور به گوریتم!
خنده ای کردم ،به این شوخیاش عادت داشتم.

_اخه ننه قمرمشکل تو با عمه ی بیچاره ی من چیه؟
_بلبل زبونی نکن پسر،یه کمکی میخواستم بهم بکنید!
_شما جون بخواه.
_کیه که بده؟
_خب معلومه امیر علی!
_از خودت مایه بزار ننه…
_شما امر کنید چشم.
_کم پاچه خاری کن.
_حالا چه کاری هست که به خاطرش از من کمک میخواید؟
_مرجانو دیدی مادر؟
_مرجان؟مرجان دیگه کیه؟
_نوه ی مشتاقیه دیگه!
_اها،نه ندیدمش.
_امروز با امیر علی بیاید خونمون تا مفصل براتون توضیح بدم.
_تا غروب سرکاریم ننه قمر،هروقت، وقت شد حتما مزاحمتون میشیم.
_شب بیاید اینجا،شام درست میکنم،نه بیاری از دستت دلخور میشما!
مجبوری قبول کردم….
بایه خداحافظیه کوتاه تماسوقطع کردم….
ذهنمو درگیر کرده بود،خیلی کم پیش میومد ننه قمر کاریرو بهمون بسپاره…

رضا بی هوا درب اتاقو باز کردو رشته ی افکارمو پاره کرد…
_نمیای بریم؟بچها رفتنا!فقط منو تو موندیم.
_تاتو ماشینو روشن کنی منم اومدم .
_پس من رفتم پایین زود بیایا!

باشه ای گفتمو ساعتمو از توی جاش بیرون اوردمو روی مچم بستم …
جلو آیینه قدی اتاق ایستادمو لباسمو مرتب کردم ،یکی از عطر های رضا که روی میز دراور بودو روی خودم خالی کردم .
عــــشوه ای اومدم بوسی براخودم توی ایینه پرت کردم…
صدای آیفون بلند شد ،حدس زدم که رضا باشه باعجله از خونه بیرون زدم ،دکمه اسانسورو چندین بار زدم اما به نظر میومد خرابه.
از پلها سرازیر شدم پایین،خواستم از ساختمون بزنم بیرون که رضا رو دیدم جلودر اسانسور ایستاده ،پاشو لای درب گذاشته بود
باچشمای گشاد شده نگاهش کردم…
پوزخندی بهم زدو گفت:
_اینم ،جای این که پایین علافم کردی.
_تو واقعا مریضی…
اومد سمتمو شروع کرد به بو کشیدن
_از عطر من زدی؟
لبخند عریضی تهویلش دادم.
_آره
اخماشو تو هم کشید…
_تو غلط کردی از عطر من زدی،مگه خودت ناموس نداری؟
_چیکار ناموسم داری؟ همش یکم زدم…
_ اره عاقاجون عطرم ناموسمه حرفیه؟من کاری ندارم ،یکم زدی یا دو کم،حق نداشتی از عطرم بزنی ،حالا امروز جفتمون یه بو میدیم.
_جمع کن ،باو،حالا خوبه عطرت ،عطر حرمه…
_مرگ،صداتو ببر ،چشم سفید،سیصد هزار مایه دادم بابت عطر ،اونوقت میگی عطر حرمه؟
بیخیالش شدمو از ساختمون بیرون زدم
پشت سرم اومدو شروع کرد به ناله و نفرین کردن…
_انشاالله که ابروهات کز بخورن،بری زیر ویلچــــــر،یه جانباز،انشاالله ناخونت بشکنه…
باچشم برگشتم تا چندتا حرف بارش کنم،که از برگشتن ناگهانیم حول کردو ،پخش زمین شد.

به حالت مسخره کردن شروع کردم خندیدن…
_اوخ اوخ او

خ،رضا خیلی رقویی(ترسویی)…
با چند حرکت از جاش بلند شد.
_آاااااای ،خداازت نگذره چلمنگ،آخه چرا بی هوا برمیگردی؟
_از این به بعد حواستو جمع کن ،تا دوباره مثل امروز نیفتی تو باقالیا.
بعد از این حرفم،احساس کردم یه چیز روی سرم ریخته شد….
صدای خنده ی رضا به اسمون رفت….
دستو توی سرم کشیدم….
اوووووق ،چغولی بود…
اَااااای چه قدرم زیاد بود..
رضا_حسین انگار کفتره اسهال بوده ،اخه بدریـــــده تو سرت!
خودمم خنده ام گرفته بود،پا به پا رضا میخندیدم،از رضا خواستم تو ماشین منتظربمونه تا من برم موهامو بشورمو بیام….

میلاد”

_امروز ساعت هشت هواپیمام رو زمین میشینه.
_چه خوب!
_به نظر زیاد خوش حال نمیای؟
_هـه،به نظرت باید خوشحال باشم؟
صدایش غمگین شد…
_میدونم در حقت بدی کردم،امااون زمان نیاز بود که بامادرت بریم…
_برام دیگه مهم نیست.
_میرم عمارت نیاوران،مزاحم تو نمیشم.
_کار خوبی میکنی.
به نظر اومد عصبانی شد،از صدای نفسهاش پشت تلفن فهمیدم…

_خیلی بد صحبت نمیکنی؟
_کار دارم…
بدون خداحافظی قطع کرد…
گوشی رو محکم روی تلفن کوبیدم ،حـــرصم گرفت…حالا که دیگه خوشیاش تموم شده بودو زنش ولش کرده ،فیلش یاد هندوستان افتاده ،باخودش چی فکر کرده؟از اومدنش خوشحال بشم!
دلیل تمام تنهاییام این دونفر بودن،وقتی پاشون به امریکا رسید به کل فراموشم کردن ،از تنهایی زیاد رو اوردم به دوستام ،میخواستم یه جمع دوستانه ای با تعداد زیادی،دورخودم جمع کنم،شاید دلیل اون ،اطلاعیه برای اجاره ی اتاق تو دوران دانشگاهم از همین تنهایی نشات میگرفت….
این جمع دوستانه ای که الان دارمو بادنیا عوض نمیکنم…
_آقـــــا میلاد!
سرمو بالا کردم ،احمدی ،دریا به بغل بالا سرم ایستاده بود..
دستی لابه لای موهام کشیدمو گفتم:
_جانم؟
_ببخشید باصدای بلند ،اسمتونو گفتم،اخه خیلی صداتون زدم .
سینمو از اکسیژن پر و خالی کردم.
_ببخشید تو فکر بودم،کارم داشتی؟
_اها!اره،اقای خسرویه زنگ زدن باهاتون کارمهمی داشتن..
_خودم باهاشون تماس میگیرم …
چشمی گفتو از اتاق بیرون رفت،باید به فکر برای منشی جدید باشم ،بیچاره احمدی با دریا، به بقیه کارا نمیتونست برسه…
گوشیمو برداشتمو کنار پنجره رفتم ،شماره ی خسروی رو گرفتم ،بعداز چندتا بوق بالاخره جواب داد…
_الو؟
_الو،سلام جناب خسروی ،حالتون خوبه؟
_میلاد جان شمایی؟
_بله اقای خسروی.
_میلاد،الان کار دارم خودم بعدا باهات تماس میگیرم.
_باشه باشه ،پس منتظرتونم…
_خداحافظ
_خداحافظ.

گوشی رو توی جیب شلوارم فرو کردمو نگاهی به نقشه های تکمیل شده انداختم،نتیجه ی کار گروهی بود،بی عیب و نقص…

امیر علی”

پاهامو روی میز گذاشته بودمو،باپشه کش برای مگس موزی کمین کرده بودم …
از صبح رو مخم بود،هر چند ثانیه یه بار کنار گوشم، ویز ویز میکرد.
اهــــا بلاخره پیداش شد،روی نک کفشم نشست،پشه کشو محکم روش زدم،
خیلی خر شانس بود،بهش نخورد…
سیخ سرجام نشستمو با چشمام دنبالش میکردم،منتظر بودم بشینه تا تلفش کنم… رضا بادوتا فنجون وارد اتاق شد،فنجونارو بالاگرفتو گفت:
_بفرما چایی!
جلو اومدو فنجونمو رو میز گذاشت.
_پس قندش؟
_تو خودت نقل و نباتی،شکلاتی شکلاتی،عسلی یا که شیرینی؟که به دل اینجور میشینی!
براش دستی زدم
_براووو
_براووو؟ همون موتور دوچرخه ایارو میگی؟
من واقعا نمیدونم اینا چجوری به مغزش خطور میکرد…
_نه ،نـــمک ،داشتم تشویقت میکردم.
خودشو لوس کرد..
_اوا،چه خشگل تشویق میکنی،راستی بهت گفتم ،امروز،ریـــــدن تو سر حسین؟
با اخم بهش زل زدم،
_کی؟
_کفترا محلمون،صبح قبل از اومدنمون چغلی کردن تو سرش…
باتصور اون لحظه و قیافه ی حسین شروع کردم خندیدن…

_امیر علی، نمیدونی عجب صحنه ی جالبی بود…
بادیدن خر مگس روی موهاش،دیگه حرفاشو نمیشنیدم،سریع بامگس کش سمتش هجوم اوردمو فرصت فرار بهش ندادمو ،محکم تو سرش کوبید،آخ رضا بلند شد…
_اااای سرم،مگه مریضی؟ مگه من حشره ی موزیم؟
سمتش رفتمو لپشو بوسیدم
_شرمنده از صبحه رو مخمه…
صورتش خندون شد.
_واااای تو منو بوسیدی؟
دستی جایی که بوس کردم کشید.
_میدونستم توام به من علاقه مندی،از اول از تو چشمات میخوندم…
_چرا چرت میگی؟
چشماشو غمگین کرد…
_آتیش نزن به خرمن،رویاهای شیرینم .
بادستاش صورتشو پوشوندو شروع کرد به گریه کردن.
دهنم اندازه غار باز مونده بود،این چی میگه؟
خواستم دستشو از رو چشماش بردارم ،که،یکدفعه پــــــخی گفت،پرشی به عقب زدم،این بشر واقعا دیوانه بود.
دستشو به دلش گرفته بودو میخندید
_قیافرو ترو خدا! فکر کردی عاشقتم؟
پس گردنی بهش زدم،
_ اَی شوخیای مسخره ای میکنی…
پشت گردنشو ماساژ داد.
_امیر علی دفعه بعد دستت سمت گردنم بیاد از چهار جا میشکونمش…
_حرص نخور شیرت خشک میشه!

_شیر خفته ام هیچ وقت خشک نمیشه…
پشت بندش چشمکی زد.
_رضــــــا خیلی بیشعوری…
_امیر علی،میگم امشبم تلپ شیم خونه احمدی؟
باچشمای گشاد شده نگاهش کردم…
_حالت خوبه رضا؟
صو

رتشو مظلوم کرد
_آخه،خیلی دلم غذا خونگی میخواد…
_شاید،دلت چیز دیگه ام خواست
لبشو گاز گرفت
_حــــــــَو،این حرفا چیه،میگم برم بهش بگم امشب قرمه سبزی بزاره!هوم؟
_رضا انقدر به فکر شکمت نباش یکم به فکر یخـچال خالیه اون بنده خدا باش…
_خودم همه چی براش میخرم ،آقا من رفتم..
بازوشو از پشت گرفتم…
_رضا بیخیال ،من خودم شب برات قورمه سبزی درست میکنم.
_برو باو ،یه بار برامون املت درست کردی براتمام عمرم کافیه…
چند تا ضربه رو دستم زدمو گفتم:
_بشکنه این دست که صدا نداره
شروع کرد خندیدن…
_شاسگول باید بگی بشکنه دستم که نمک نداره ،کلا مثلارو قاطی کردیا..
خودم خندم گرفت،عجب سوتیه عظیمی دادما!

حسین”

عینکو از رو چشمم برداشتمو کمی با انگشتام ماساژش دادم.
صدای خندهایی امیر علیو رضا از اتاق بغلی میومد،از پشت میز بلند شدمو،پیش بچها رفتم
امیر علی تا کمر خم شده بودو میخندید،رضا هم صداشو زنونه کرده بودو ،نمیدونم ادای کدوم بدبختیو میگرفت…
رضا_اوااا اقـــــا چرا انقدر افتضاح میخندی؟اها داشتم میگفتم برات،امروز دوست پسرم با ماشین شاسی بلندش اومد سراغم ،هزار ماشاالله از همه لحاظ آقاست ،انقدر خوبه که نگو تا شبا منو نزنه و کبودم نکنه که نمیخوابه!از بس این مرد صبوره،راستی بهت گفتم چجور باهاش اشنا شدم؟
امیر علیم میون خنده نه گفت…
_یکی از دوستام مهمونی گرفته بود ،منم که میدونی چشمو گوش بسته ،هیچی حالیم نبود،یه پیراهن ســـــبز بلندپوشیدم ،البته بگما آستین داشت ،یه شال حریرم کردم سرم ،از بس خشگلم نیاز به ارایش نداشتم فقط یکم برق لب زدم…
از خنده داشتم در اتاقو گاز میزدم…
امیر علی اشک از چشماش سرازیر بود…
_حالابزار از مهمونی برات بگم،وووووی نمیدونی چی بود! یه مشت جـــــیگر جمع شده بودن اونجا،منم خواستم اب بخورم ،یه لیوان عرق سگی به جاش خوردم،دیگه از اونجاشو یادم نمیاد.
امیر علی با خنده گفت:
_خب اخرش چی شد؟
_هیچی دیگه دیدم زیاد دارن زر مفت میزنن از کنارشون بلند شدم ،اَاااااای ،چندشا اندازه یه بند انگشت کرم رو صورتشون بود اون موقع لاف میزدن
(اینجا صداشو نازک کرد)فقط یه برق لب زدم،خب اخه بگو شاگول! اگه، برق، به لبت بزنی که درجا خشک میشی.

قدمی جلو برداشتم
_رضای خنگ، برق لبم،مثل رژ لبه اما رنگ نداره.
_اوه اوه، اقا حسین،خیلی خوش اومدید،میگم تجربت خیلی زیادها ،نکنه کبودیه لبات به خاطر استفاده از رژ بنفش باشه!
_رضا خیلی رو مخی،چند بار باید بهت بگم؟ باو مادر زادیه!
_باشه،چرا فاطی میکنی؟ آروووم…
رو کرد به امیر علیو گفت:
_امیر علی خدایی ،طعم عرق سگیو اب یکیه ،نه خداوکیلی یکیه؟آخه چرا این دخترا انقدر چــــــیز شعر میگن؟
امیر علی_بیخیال داداش بهش فکر نکن…
_اخه نمیشه که
روکرد به من
_الان تو اینجا چی میخوای؟ وسط بحث فلسفیه ما!
_پاشید جمع کنید باو،یه مشت شر و ور به هم میگید،امیر علی شب باید بریم خونه ننه قمر…
امیر علی با حالت تعجب گفت:
_ننه قمر؟ چیزی شده مگه؟
_نمیدونم صبح زنگ زد،گفت بیاید با امیر علی خونمون.
رضا اویزون بازوی امیر علی شده بودو با التماس ازش میخواست امشب ببریمش…
امیر علیم با کلی زور بازوشو بیرون کشیدو گفت:
_ولـــــم کن،چــــسب،بچه ی خوبی باش تاببرمت…
رضا چشماشو عینهو گربه ی چکمه پوش کردو گفت:
_چشم ،شلوغی نمیکنم،دست تو دماغم نمیکنم،گربه ی همسایه رو اذیت نمیکنم،موی عسلو نمیکشم…
_اَااااااه،بسه ،رضا به خدا بگی،بس نیست گلناره،بامشت میکوبونم تو دهنت…
رضا زبونی برام درآوردو گفت:
_گـــــلناره.
تاخواستم بگیرمش،از اتاق زد بیرون،خواستم بیفتم دنبالش که امیر علی صدام کرد…
_بله؟
_یعنی چی شده؟
_منم نمیدونم
رفت توی فکر…
چند ضربه رو شونش زدم
_ناراحت نباش اتفاقی نیفتاده…

دوساعت قبل از اتمام وقت کاری با رضا و امیر علی روونه ی خونه ی ننه قمر شدیم،رضا تمام مسیرو روی مخمون بود،مدام میگفت،نکنه زشت باشه من بدون دعوت اومدم…
هر بارم با،روی باز جوابشو میدادیم،که نه باو،چه اشکالی؟ننه قمر خیلی مهمون نوازه و از این حرفا…
ماشینو جلو درخونه پارک کردمو،دستور پیاده شدن به بچهارو دادم…
رضا_عاقا من نمیام شما برید،خیلی بده بیام!
امیر علی بازانو ضربه ای به پشت رضا زدو گفت:
_خب تو گ….خوردی که اومدی،برو گمشو ،از بس رو مخم اسکی رفتی سیستم مغزم دو به چهار میزنه..
رضا پشتشو ماساژ میداد،
_خب حالا توام،حالا کدوم هست؟
با انگشت اشاره خونه رو نشونه گرفتم..
_اینه؟
_این که همش شمشاده!
امیرعلی_بروتو شمشادا…
رضا هم به حرف امیر علی گوش دادو وارد تونل شمشادی شد…
رضا_وَووووی اینجارو ببین!
امیر علی ایفونو زدو همزمان گفت:
_باید داخلو ببینی فکت میچسبه زمین
_کیه؟
_ماییم ننه قمر
_بیاید تو بچها
در با صدای چیکی باز شدو هر سه وارد خونه شدیم،به گفته ی امیر علی ،رضا فکش چسبیده بود زمین…
رضا_خوابم یابیدار؟بچها اینجا بهشته؟
امیر علی بزن توصورتم ببینم خوابم یابیدار!
امیر علیم نامردی نکردو چکو خوابوند تو صورت رضا…
رضا دستشو روی جایی که سیلی خورده بود گذاشتو هاجو واج به رضا نگاه میکرد…
رضا_زدی؟
امیر علی_خب خودت گفتی!
مشتشو به سینش میکوبوندو ناله نفرین میکرد
_انشاالله که خدا نصفت کنه،خدا به زمین سرد بزند…
باصدای خندهای ننه قمر هرسه بالای ایوونو نگاه کردیم ،ننه قمر بالبخندی ،تکیه به عصایش داده بود…
_خوش اومدید ،چه خوب که دوستتونم اومده!

رضا قدمی جلو گذاشتو تعظیم کرد
_سلــــــام برتو ای بانوی زیبا..
ننه قمر عشوه ای اومدو گفت:
_بیاید بالا ،بیاید که کلی کار داریم…
هرسه نگاهی بهم انداختیم…
رضا_وااای بچها من میترسم، نکنه مثل اون برنامه کودکه که پیرزنه به هوای شکلات خواهر برادررو کشوند تو خونش ،بعد کلی غذا داد به داداشه خورد تا بعدا بخورش!
امیر علی_رضا ،خفه مــــرگ بگیر
خودش از پلها بالا رفت،رضا تااومد حرفی بزنه سمت پلها هولش دادم…
با تعارفات ننه قمر روی کاناپها نشستیم،بعد از کلی حال و احوال کردن ،بالاخره عزممو جزم کردم که علت اومدنمونو ازش بپرسم…
فنجون قهوه رو از روی میز برداشتمو چند قلپ سرکشیدم…
_ننه قمر ،کار مهمتون چی بود؟
_حالا چه عجله ایه،بعد از شام باهم صحبت میکنیم…
یکدفعه صدای زنگ ایفون بلندشد
_حتما اقای مشتاقین؟
_نه پسرم،مشتاقی رفته کاشان.
امیر علی_جدا؟
رضا_من برم دربو باز کنم.
ننه قمر_نمیخواد ،یکی از خدمتکارادرو باز میکنه.
رضا نیم خیز شده دوباره سرجاش نشست…
_نـــــنه قمر،نــــنه قمر؟
همون پسر ،قبلیه بود که توی امارت دیده بودمش،دنبال ننه قمر میگشت،ننه بلندشدو سمتش رفت…
_سلام اقا فرهاد گل،حالت خوبه؟ شهین جون خوبن؟
فرهاد نگاهی به ما انداخت،انگار از حضور ما خوشحال نبود…
فرهاد_ببخشید نمیدونستم مهمون دارید.
ننه دستشو سمت ما گرفت
_نوه،هامن،خوب شد توام اومدی،میخواستم بابچها درمورد مرجان صحبت کنم…
انگار زیاد راضی نبود از جو…
_من برم دارو های مرجان خانومو بدم ،بعد میام پیشتون…

سری برامون تکون دادو ،واردیکی از اتاقا شد…
ننه قمر عصازنون سمت ما اومدو سرجای قبلیش نشست،کنجکاو نگاهش کردمو گفتم:
_ننه قمر بودن ما اینجا ،چه ربطی به مرجان خانوم داره؟!
همگی خیره به دهن

ننه قمر بودیم…
ننه قمر_ببین حسین جان،مرجان از افسردگیه شدیدی رنج میبره،چند بار اقدام به خودکشی کرده ،میخواستم ازتون خواهش کنم،هراز چند گاهی اینجا بیایدو روحیه ی این دخترو عوض کنید…
رضا_علت افسردگیش چیه؟
_منم نمیدونم،مشتاقی صحبت کردن دراین باره رو کاملا قدقاًکرده…
امیر علی_ننه قمر ،شاید اقای مشتاقی دوست نداشته باشن ما زیاد بریمو بیایم!
_نه نه ،اصلا این فکرو نکنید،مشتاقی هرکاری میکنه تا مرجان حالش خوب بشه…
_این اقا که اومدن ،پرستارشن؟
_نه ،پسر مشاور،مشتاقیه،خونشون همین نزدیکیاست،مرجانو از بچگیش میشناسه،هر روز سر موقع میاد قرصاشو بهش میده…
امیرعلی_اره،اوندفعه که اومدیم اینجا زیارتشون کردم…
ننه قمر شروع کرد خندیدن
_مشتاقی برام تعریف کرد چی شده…
سوالی امیر علیو نگاه کردم
لب زد،که بعدا بهت میگم.

بعد از چند مین ،فرهاد از اتاق بیرون اومدو روی یکی از مبلا دورتراز ما نشست…
فکر کرده خیلی کلفته،اما نمیدونه که کلـــــفت،مدفوعه که از مستراع رد نمیشه…
ننه قمر دوباره حرفاشو تکرار کرد،فرهاد اخماش رفته بود توهم…
فرهاد_ننه قمر درسته ،شما بزرگ این خونه اید اما،نمیشه که یه دختره افسرده رو دست چند تا پسر مجرد سپرد!(نگاه چندشی بهمون انداخت)که البته هیچ کدوم پیشینه ای درستی ندارن…
رضا اعتراض کرد
_توکی باشی یارو که درمورد پیشینه ی ما صحبت کنی،یابو پنج هزاری!

فرهاد نیم خیز شد تا ست رضا حمله کنه که ننه قمر میونجی گری کرد،پسره ی احمق ،چی باخودش فکر کرده بود که جلو ننه قمر این رقمی باهامون صحبت میکرد…
ننه قمر رو کرد به فرهادو گفت:
_ممنون که دارو های مرجانو دادی،میتونی بری به مامانتم سلام منو برسون…
خیلی شیک و مجلسی از خونه انداختش بیرون،
فرهاده ام یه چشم غره تــــــوپ به ما دادو از ننه قمر خداحافظی کردو رفت…
قبل از اماده شدن میز شام قرار شد تا من برای مرجان سینیه غذاشو ببرم…
سینیو توی دستم گرفتمو وارد اتاق شدم،اتاق تقریبا تاریک بود،دست بردم رو دیوارو کیلید برقو زدم،دختری مو طلایی روی طاقچه ی پنجره نشسته بودو خیره بود به بیرون،موشکافانه نگاهش کردم،چشمان درشت و رنگی ،لب و دماغی متناسب ،یک آن افسوس خوردم از این حال خرابش،سینی روی تخت گذاشتمو روبه رویش نشستم،اصلا متوجه ام نشده بود،سرمو جلوی صورتش بردمو خیره ی چشماش شدم ،چشماش چرخیدنو نگاهمو دید،اما عکس العملش…
مثل کسی که جن دیده باشه چشمایش پراز ترس شدو تو خودش مچاله شد،اما اگر ترسیده بود پس چرا جیغ نمیزد ،نمیخواستم ازیتش کنم ،دو دستمو هم زمان جلو چشماش تکون دادمو گفتم:
_نه نه از من نترس ،من نوه ی ننه قمرم ،غذاتو برات آوردم…
باانگشت اشاره ام ،غذای رو ی تخت رو نشونه گرفتم…
طلاتم چشماش خوابید،به آرومی گردن کج کردو غذای درون سینی رو دید ،اما خیلی بی تفاوت رو برگردوندو دوباره به بیرون خیره موند…
حالا چی بگم؟ این خو هیچی نمیگه!
اها باید یکم از دلقک گریامون براش تعریف کنم.
_مرجان خانوم؟
اصلا چیــــزشم حسابم نکرد،اصلا نگفت تو کی هستی!
اما بیخیال اشکال نداره،این بنده خدا حالش جا نیست،که اگه بود ،از خوشحالیه صحبت کردن با من خود زنی میکرد…
چند ضربه به درب خوردو امیر علیو رضا هم وارد اتاق شدن…
رضا_این که عیـــنهو مجسمست!
امیر علی چشم غره ای به رضا دادو گفت:
_فقط افسردست،کر که نیست،هرچی به مغزت میرسه به زبونت میاری…
جامو با رضا عوض کردم ،رضا شروع کرد از خاطرات،دوران دبیرستانش برا مرجان گفتن….

_خب از کجاش برات بگم هوووووم(کمی سرشو خاروند)اها یادم اومد،تو دوران دبیرستان یه معلم داشتیم ،ریاضی درس میداد،خیلی بی اخلاق بود،اصلا یه چی میگم ،یه چی میشنوی،همیشه یه تیکه لوله پلیکا همراه خودش میورد هرکس تکلیفاشو انجام نداده بود حسابی بااون میکوبیدش،خلاصه برات بگم که لامصب یه پا جلاد بود،یه سیبیل دوچرخه ایم داشت که قشنگ میشد باهاش فرمون گرفت ،یه روز که حسابی ازش کتک خورده بودم ،یه نقشه ی اساسی براش کشیدم ،دوروز بعد دوباره باهاش کلاس داشتیم به رفیق فابم نقشه رو گفتمو اونم خرکیف شد،اون روز که باهاش کلاس داشتیم ،یک ساعت زودتر رفتیم مدرسه ،اخه زنگ اول ریاضی بود،سرتو درد نیارم دختر،زمان ما ازاین صندلی فلزی چرم مشکیابود دیگه ،چون فنر داشتن یکم ابرش بالا بود،یه تیکه از صندلیه رو پاره کردیمو کلی پونز زیرش ریختیم ،اینجوری کسی متوجه نمیشد زیر چرم ،پونزه ،اما وقتی مینشست پدر صاحابش درمیومد،کارمون که تمام شد اون قسمتی که پاره کرده بودیمو به میله صندلی چسبوندیم ،کلاس پرشده بودو همه منتظر اومدن معلم بودن ،مثل همیشه با لگد درب و باز کردو بدون نگاه کردن به ما رفتو رو صندلی خودشو ولو کرد،نشستنش همانا و از درد فریاد زدنش همانا،اون داد میزدو بچهاهم از خنده ریسه میرفتن…

بادادو فریادی که راه انداخته بود تمام مدرسه تو کلاس ما جمع شده بودن ،اونم پشت شلوارش خونی بودو شده بود ملعبه ی دست بچها ،مدیرم

ون پابه پا ماها میخندید،اما ناظممون از این سگ تر بود،فهمید زیر چرم ،پونزه ،کیف تک تکمونو گشت تا جعبه پونزو پیدا کنه،از شانس گوه ماهم ،این رفیقمون یادش رفته بود جعبه پونزو بندازه دور….

عاقا اون روز تا تونستن مارو زدن ،ماهم گفتیم میایم خونه ،اقا ننمون ناز نوازشمون میکنم،تا وارد خونمون شدم بابام باچوب گردو افتاد دنبالم ،یه کتکم از بابامون خوردیم آخه ناظممون زنگ زده امار داده بود،قصه ی ما تموم شد…
خیلی افتضاح تعریف کرد ،اصلا خنده نداشت ،مرجات کلا خنسی بود،رضا نگاهی بهمون انداخت و گفت:
_خنده دار نبود؟
_این چــــیز شعرا چیه بلغور میکنی؟
_باو،خاطره به این قشنگی!
امیر علی_پاشو جمع کن خودتو مسخره.
رضا بلندشدو دوباره این دوتاشوخیای فیزیکیشون شروع شد منم گوشه ای دست به سینه وایسادمو نگاهشون کردم…

امیر علی”
رضا رو سینم نشسته بودو دستامو بالاسرم برده بود،میخواست ازم لب بگیره…
_ژوووون چه لبایی…
_رضا دیــــوس از روم بلندشو
خودمو بالا پایین میکردم تا از دستش خلاص بشم…
سرمو بالا گرفتم تا نزارم بوسم کنه ، مرجانو دیدم که یک لبخند محو روی لباشه و مارو نگاه میکنه…
اشاره ای به رضا کردم
_رضا مرجانو ببین…
رضاهم نگاهمو دنبال کردو از روم بلند شد،حسین کنار مرجان نشستو خواست دستشو بگیره،که مرجان ترسیدو دوباره به حالت قبل دراومد…
رضا_حسین ،ریدی که برادر من،تازه یکم خندودیمشا!
حسین_همچین میگه خندودیمش انگار طرف قهقه زده…
رضا_خو حالا هرچی ،همین لبخند مــــلیح برااین مثل قهقه میمونه…
_بچها بیخیال بیاید بریم.
رضا_پس غذاش چی؟

امیر علی_حتما نمیخوره!
رضا_گناه داره ،من بهش میدم بخوره
سینی رو برداشتو کنار مرجان نشست ،سینی رو ی پاش گذاشتو قاشق اولو به دهن مرجان نزدیک کرد.
_بخور عمــــویی،بخور ببینم بلدی!،آااااا کن.
اما مرجان کلا بیخیالش بودو به بیرون نگاه میکرد.
رضا گوشی شو از جیبش دراورد
حسین_میخوای چکار کنی؟
_فیلم بزارم.
همزمان با حسین گفتیم:
_فیلم بزاری؟
_هه ،چه جالب همزمان گفتید،اره میخوام فیلم بزارم ،دختر داییم هر وقت میخواد به گودزیلاش غذا بده براش فیلم میزاره
_جدا؟
سرشو تکون داد

رضا”

یکی از فیلمام که با دریا بازی میکردمو گذاشتمو گوشی رو روی پاش انداختمم ،متوجه شدو گوشیو تو دستش گرفت ،محو فیلم بود،همینجور که فیلم میدید غذا میذاشتم تو دهنش ،کار لذت بخشی بود انگار داشتم به دریا فرنی میدادم…
امیر علیو حسین بادهن باز نگاهم میکردن.
امیر علی_حسین،این دیگه چه جونه وریه!
سینیه خالی رو تو بغل حسین گذاشتمو گوشیمو از دست مرجان گرفتمو از اتاق بیرون زدم

سر میز اماده نشستم،همه چی بود قرمه سبزی ،فسنجون،تهچین،مرغ بریونی ،بالب دهن ادم بازی میکد ،ادم هول میشد نمیدونست اول کدومو بخوره

حسین امیر علیم اومدنو سرمیز نشستن ،من که هول شده بودم اصلا نمیدونستم چی بخورم ،یه قاشق قرمه سبزی میخوردم یک تیکه مرغ گاز میزدم،فسنجون رو برنجم میریختم ،تهچینو با ولع میخوردم ،دهنم کاملا پر بود،انقدر که درز دهنم باز مونده بود،امیر علی قاشق به دهن ،میخ من مونده بود….
حسین_باو آروم تر داری خفه میشی…
بطری نو شابه رو از جلو حسین برداشتمو سرکشیدم….
ننه قمر بادهن باز نگاهم میکرد،خواستم لبخند بهش بزنم ،که با،بازشدن لبم،کمی از غذای تو دهنم ریخت..
باهزار زور و زحمت ،بالاخره غذارو قورت دادم،هیچ کدومشون هنوز شروع نکرده بودن..
رو کردم به امیر علیو گفتم:
_بخورید دیگه،الان سرد میشه،ننه قمر کلی زحمت کشیده….
امیر علی_مگه تو چیزیم گذاشتی که ما بخوریم؟ میزو نگاه ،همرو روفوندی گذاشتی کنار…
به میز نگاه کردم،تمام غذاها نصفه بودن،یعنی همشو من خوردم؟ نگاهی به ظرف های خالی و تمیز ننه قمرو بچها انداختم،مطمئن شدم که خودم این بلا رو سرمیز اوردم…
حسین_رضا ،سیر نشدی،خسته ام نشدی؟ من جای تو اروارهام درد گرفتن…
ننه قمر_بگو ماشاءالله ،چشات شوره بچمو چشم میکنی!
حسین باچشمای ورقلمبیده،به منو ننه قمر نگاه میکرد و گفت:
_ننه قمر مارو فروختی به غریبه!
ننه قمر_نه پسرم این چه حرفیه ،رضا هم مثل شماهاست،مثل نوه ام میمونه،غریبه چیه؟
صندلیمو برداشتمو کنار ننه قمر نشستم سرمو روی شونه اش گذاشتمو خودمو لوس کردم…
اونم دستی توی سرم کشید،چه کیفی میداد،ما که از ننه بزرگ و اقا بزرگمون خاطره ای نداشتیم…
امیر علی با چنگالی که توی دستش بود برام خطو نشون میکشید،زبونی براش دراوردمو خودمو بیشتر لوس کردم..
ننه قمر_راستی بچها یادم رفت بپرسم،مرجان غذاشو خورد؟
حسین_رضا بهش داد.
_جدا؟
امیر علی_اره چطور مگه؟
_اخه هرروز مشتاقی بهش غذا میداد،هیچکس حریفش نمیشه…
سرمو بالاگرفتمو گفتم:
_اما من حریفش میشم،بالاخره از این حال و هوا درش میارم.

امیر”

میز غذا رو جمع کردم،میلادم دریا رو روی پاش نشونده بودو،براش داستان میگفتم،اونم هر از چند گاهی میخندید،ظرفای یه بار مصرفو توی سطل انداختمو به پذیرایی رفتمو کنار دریا

و میلاد نشستم…
لپ دریارو کشیدم که صدای میلاد بلندشد
_چرا لپ بچه رو میکشی؟دردش میاد!
دریارو به خودش فشار دادویه بوس آبدار ازش گرفت…
زنگ خونه به صدا دراومد ،حدس زدم بچها باشن،بلندشدمو پشت درب ایستادمو از چشمی نگاهی انداختم ،
مردی چهار شانه باکت و شلوار مشکی و موهای جوگندمی که پشت به درب ایستاده بود..
میلادو صدا کردم
_میلاد!
دریا رو تو بغلش گرفته بود
_چیه؟
_ببین کیه جلو در!
از چشمی نگاهی انداختو ،چهره ی شادش تغییر کرد…
_بابامه!
_باباته؟
سوالمو بی پاسخ گذاشتو درو باز کرد…
*****

سینیه چایی رو جلو پدر میلاد گذاشتمو ،خودم کنار دریا که مشغول بازی بود رفتم…
خیلی غیر منتظره بود رفتارشون،انگار نه انگار که ده سال از هم دور بودن…
میلاد_فکر میکردم،میری عمارت نیاوران!
_منم فکر میکردم،به دیدنم میای!
_هه ،چاییتو بخورسرد میشه.
نگاهی به دریا انداخت
_این دختر کوچولو اسمش چیه؟
میلاد خشک و جدی جوابشو داد
_دریا
_اوهوم،چه اسم قشنگی(رو کرد به من)دختر شماست؟
تا خواستم جواب بدم میلاد پیش دستی کردو گفت..
_نه دختر منه.
باباش هاج و واج مونده بود…
_دختر تو؟،مگه تو زن داری؟
_داستانش مفصله.
_میشنوم!
_حوصله ی گفتنشو ندارم…
از حالت چهره پدرش مشخص بود خیلی عصبانیه و به زور خودشو داره کنترل میکنه…

یکدفعه از جاش بلند شد،منم به احترامش ایستادم اما میلاد همونجوری سرجاش نشسته بودو به روبه روش خیره بود…
پدرش خواست صحبتی کنه که پشیمون شدو سمت درب رفت،پشت سرش رفتمو خواستم نگهشدارم که میلاد دستمو گرفت…
_میلاد بزار برم،زشته،اون پدرته!
_هه،بیخی ،دخالت نکن تواین موضوع…
خیلی بهم برخورد،دستمو از دستش بیرون اوردم،خیره نگاهش کردم.
اما اون همونجور بیخیال به روبه روش خیره بود،سمت دریا رفتمو بغلش گرفتمو به اتاقش بردمش ،وقت خوابش بود،توی گهواره اش گذاشتمشو شروع به تکون دادن گهواره کردم
برای میلاد افسوس خوردم،برای این بی مهریش نصبت به پدرش حسرت خوردم،هـــه،شاید اگر جای من بودو از بچگی پدری بالای سرش نبود بیشتر ،الان قدر پدرش رامیدانست ،شکــــرت خدا این نعمتا رو به کیا میدی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 71

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x