رمان پناهم باش پارت 44

 

#کیان

نمیدونم چرا شیخ انقدر مشکوک شده بود. تاچند روز پیش اصرار داشت ما هرچه زودتر به دبی برگردیم اما الان میگفت از راه زمینی به یک کشور دیگه بریم. پیش رویسا وانمود کردم که به ذهنم نرسیده که حتما کاسه ای زیر نیم کاسه هست اما ذهن خودم به شدت مشغول بود.. یعنی چه اتفاقی افتاده دبود که شیخ نمیخواست هوایی به کشور برگردیم..
صدای تقه ای به در اتاق خورد و رویسا وارد شد.
+سلام
_سلام عزیزم
+چیزی شده؟
_اممم…اره بیا بشین…
و بهش نگاه کردم که متعجب بهم خیره شده بود.
_شیخ گفته ازین کشور بریم…یا برگردیم و یا به یک کشور دیگه بریم…اما در هر صورت باید از راه زمینی بریم..

و اون گیج بهم نگاه کرد..
+اینا یعنی چی؟!
_یعنی اینکه یک چیزی شده که ما نمیدونیم
+خوب بنظرت راه فرار من آسونتر و راحتر نشده!؟
پوفی کردمو گفتم: رویسا جان…این بادیگارد هایی که میبینی اینجان از جان گذشته ان…
+یعنی چی؟
_یعنی اینکه فدایی شیخ رحمانند…شیخ خانواده هاشونو ساپورت میکنه و در عوض اونهام هرجا ببینند که مصلحت شیخ در خطره، اونا جون خودشون رو به خطر میندازن…یعنی اگه ببینند تو داری فرار میکنی جان خودشونو کف دستشون میزارن و اول از همه تورو میکشن و بعد خودشون رو….
چشمهاش گرد شدو سکوت کرد!…

_خوب..حالا که این موضوع روشن شد بزار من یک چیزاییو برات بگم..ما همراه با اونها راه میوفتیم و از ترکیه میریم…هرجا که بتونم تورو فراری میدم اما اگه نشد باید صبوری کنی تا تو یک فرصت مناسب از دستشون فرار کنیم…فهمیدی!؟
سری به عنوان تایید تکون دادو گفت:کجا میریم!؟
نمیدونم دارن شورو مشورت میکنن مارو به کجا بفرستن..ولی موقع حرکت حتما متوجه میشیم…آهی کشیدو گفت: کیان!
_جانم

+ممکنه اون فرد واقعا امیر بوده باشه و اون تونسته باشه ردمونو بگیره؟
منم آهی کشیدمو گفتم: امیدوارم…کورسو امیدی توی چشمهاش برق زدو گفت: خداکنه خودش بوده باشه…کی میخوایم از ترکیه بریم؟
_منتظر تماس شیخ هستم هروقت زنگ زد خبرت میکنم..
+خداکنه تا اون موقع پیدامون کرده باشه!…
سکوت کردمو فقط لبخند زدم. منم امید وار بودم اما میدونستم یک امید واهیه!…
با این حال دلم نیومد اونو ناامید کنم و فقط گفتم: انشاالله….

باید اون دخترو میترسوندم اما مطمئن بودم بچه تر از این حرف هاست ک معنی حرف های منو درک کنه…!

شیخ رحمان دستور داد زمینی ترکیه رو ترک کنیم و به یونان بریم و بعد از چند هفته نفریح اونجا به دبی برگردیم.

باهم حرکت کردیم، نمیدونم تو مغز کوچولوی رویسا چی میگذشت اما مدام تو فکر بود و به دور و ورمون خیره بود. فک میکنم بچگونه منتظر این بود ک بیان و نجاتش بدن…زهی خیال باطل!….

ترس از این داشتم ک برای رد شدن از مرز رویسا کار اشتباهی انجام بده و جون خودشو به خطر بندازه اما خداروشکر اروم بود و ما به راحتی از مرز رد شدیم.

دو روز توی راه بودیم وقتی به ویلایی ک برامون حاضر کردند رسیدیم، همه ی بچه ها خسته بودند.
اتاق هارو تعیین کردند و همه برا استراحت رفتیم. داشتم به سمت اتاقم میرفتم ک رویسا رو دیدم توی راهرو نشسته بود و به کف زمین خیره شده بود، کنارش نشستم و گفتم:رویسا؟

بهم نگاه کرد: هوم؟…
-چته؟تو فکری!…
آهی کشید و گفت: قرار نیست الان الانها از این زندون نجات پیدا کنم…
سکوت کردم و اون ادامه داد…: خسته شدم….
و بعد به من نگاه کرد و گفت: دلم میخواد بمیرم…

ابروهامو درهم کردم: رویساااااا… قرار نبود بیتابی کنی…نمیشه به این زودی از اینجا فرار کنی. تو هنوز نتونستی اعتماد اونا رو جلب کنی!…

با لجبازی بهم خیره شد: نمیخوام جلب کنم…
پوفی کردم: رویسا الان وقت فرارت نیست…

ابروهاشو درهم کرد و گفت: بگو کی وقتشه تا بدونم…!

-من نمیدونم اما الان وقتش نیست…
کفری نگاهم کرد، از نگاهش ترسیدم. قشنگ معلوم بود یا فکرایی تو سرشه و این منو میترسوند.

دستشو گرفتم.

-رویسا مبادا کار اشتباهی بکنی ک خودتو به کشتن بدی…
جنازه تو بدرد هیچکس نمیخوره.
همین جا چالت میکنن و حتی یکی نیست برات فاتحه بخونه….

بی تفاوت نگاهم کرد. انگار دیگه چیزی براش مهم نبود. فشاری به دستاش وارد کردم که ابروهاشو در هم کرد و از جاش بلند شد و بی هیچ حرفی به سمت اتاقشون رفت.

نگرانش بودم. باید بیشتر از این مواظبش باشم تا مبادا کاری دست خودش بده…! ناراحتی و افسردگیشو درک میکردم.
خستگی راه هم مزید بر علت شده بود اما نباید بدون برنامه دست به کاری میزد ک اخر و عاقبتش معلوم نبود…

نمیدونم چیشده بود و چه اتفاقی افتاده بود اما شیخ رحمان به شدت عصبی بود و دستور داده بود رویسا رو کامل تحت نظر داشته باشند تا مبادا دست به کار اشتباهی بزنه و کار اشتباه و غلط رویسا مساوی با مرگش بود و من نمیخواستم اینطور بشه…….

همه خوابیده بودند اما من خوابم نمی‌برد. از تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. وارد سالن شدم بادیگارد ها نگاهشون به من خیره موند. ابروهامو درهم کردم و شروع به گشتن کردم. اما جوری وانمود کردم که دارم دور میزنم. باید راه فراری پیدا میکردم. کیان نمیتونست کمکی بهم بکنه
خودم باید فکری بحال خودم میکردم و اینبار سنجیده و عاقلانه رفتار کنم و اول از همه موقعیت‌هارو بسنجم بعد از اون فکری بکنم. نمیدونم چند رو می‌خواستیم اینجا بمونیم اما باید فکری بحال خودم میکردم.
بادیگارد ها همینطور خیره موندند که وارد آشپز خونه شدم و به اونجام نگاهی انداختم.
بعد از اون کامل که کامل آشپزخونه رو چک کردم به سمت در ورودی رفتم که یکی از بادیگارد ها جلومو گرفت. دست به سینه زدم و بهش خیره شدم. اونم خیره بهم نگا کرد.
به در اشاره زدم و گفتم باز کن.
مدتی رو بهم خیره شد و بعد درو وا کرد و خودش جلوتر از من راه افتاد و روی سکو ایستاد. از سالن بیرون رفتم و روی سکو ایستادم و به باغ خیره شدم. باید متوجه میشدم چندتا سگ داره!
به سمت پله ها رفتم و از پله ها پایین رفتم و تو طول حیاط شروع به قدم زدن کردم. گوشه حیاط میون درختها تابی پیدا کردم. روش نشستم و شروع به تاب خوردن کردم و به باغ خیره شدم. سگها رو کجا بسته بودند که پیداشون نبود.
به دوروبرم خیره شدم. باید می‌فهمیدم چند تان و کجا اونارو می‌بندند. ن از سگها وحشت داشتم و حتما این خونه هم سگ داشت
و از تاپ پایین اومدم و خواستم به سمت پشت باغ برم که یکی از بادیگارد ها دستشو جلوی من گرفت چیزی گفت و چون من متوجه نشدم گفت:داگ… داگ و باز هم نفهمیدم صدای زوزه ای سگ رو درآورد. متوجه شدم و مثلا خودمو به ترسیدم زدم و با اینا اشاره دست گفتم :چندتا
مدتی رو بهم خیره شد و بعد با انگشتاش دورو نشون داد. الکی پشتش پنهون شدم و آخ و اوخ کردم که با ایما و اشاره حالیم کرد بسته است.
خوب پس شبها اووو می‌بندند لندهورها…
خوب تا اینجای داستان فهمیدیم قضیه از چه قراره.!سری تکون دادم و به سمت خونه رفتم. باید بقیه اطلاعات رو هم در میاوردم.
وقتی صبح سر میز صبحونه نشستم، کیان مشکوک بهم خیره شده بود. رو بهش کردم و گفتم:از این لندهور ها بپرس چرا شبها سگ هارو باز نمیزارن؟
با تعجب بهم خیره شد اما خودمو سرگرم صبحونه خوردن کردم.

ولى چون هنوز با تعجب بهم خيره شد سرمو بالا آوردم و بهش نگاه كردم.

_اينطورى نگام نكن… ديشب با يكى از باديگاردها به باغ رفته بوديم. سگها بسته يودند… برام سوال شد چون به نظرم دزد تو شب بيشتره!…

همونطور كه بهم خيره نگاه مى كرد، گفت: موقع خواب بازش مى كنند…

_آهان!…

اما تو دلم گفتم لعنتى ها!… و دوباره به صبحونه مشغول شدم و چون نگاهم به نگاه كيان گره خورد متوجه شدم مشكوك بهم خيره شده!

سرى به معناى چيه تكون دادم كه به سمتم خم شد و گفت: رويسا… چى تو اون مغز نخوديته؟ … به من بگو تا مثل بار قبل گند نزدى…اينبار مثل اونبار نيستا… نميشه جمعش كرد…

ابروهامو در هم كردم و گفتم: وا… چرا انقدر به همه چى مشكوكى؟!… فقط برام سوال شد… آخه چه فكرى؟!…

پوفى كرد و گفت: رويسا تو رو بخدا كار نابخردانه اى نكنى… وضعيتمون خيلى بده!… مى ترسم اينبار نتونم حتى نجاتت بدم…

با تعجب بهش خيره شدم.

_كيان چى شده؟!

ابروهاشو در هم كرد و گفت: هيچى!… فقط خيليييييى مواظب خودت باش رويسا… كوچيكترين اشتباهت جفتمونو نابود مى كنه!…

چشمهامو ريز كردم و گفتم: كيان چى شده كه اينطور تو رو ترسونده؟!… چى به گوشت خورده؟… راستشو بگو!…

_رويسا فقط همينقدرو ميگم دست به كار نابخردانه نزن…

سكوت كردم. چى شده بود؟!… به خليل نگاه كردم داشت صبحونه اش رو مى خورد. يعنى اوين تونسته بود رد مارو پيدا كنه؟!… در اينصورت كه فرار كردن من راحت تر شده بود.

تو افكار خودم غرق شدم انقدرى كه نفهميدم كى از سر ميز بلند شدم و به اتاقمون رفتم و فقط وقتى به خودم اومدم كه سنگينى نگاهى رو حس كردم. سرمو كه بالا اوردم كيان روبروم ايستاده بود. از هول فورى از جام بلند شدم و گفتم: چيزى شده؟!

به سمتم قدم برداشت: مثل اينكه آره…

_چى؟!

_رويسا يه فكرى تو سرته كه داره منو مى تزسونه…

_نهههه…

_رويسا خودم چهارچشمى مواطبتم اما تو رو به خدا كار نسنجيده نكن… بزار اين شك و ترديد اونا تموم بشه…

پوفى كردم و گفتم: چى شده؟

_هيچ!… پليس بين الملل به دنبال تو افتاده و شيخ مشكوك شده كه حتما جاسوسى اينجا هست…

چشمهام برقى زد و گفتم: جدى؟… خوب پس چرا ما فرار نميكتيم؟!

ابروهاش به شدت در هم شد: مليسا قبل اينكه به دست پليس محلى بيفتى تيكه بزرگت گوشته!… مواظب خودت باش… ببين براى بار چندم مى گم باديگاردها دستور تير گرفتند…

كمى ترسيدم اما…

4.4/5 - (30 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x