رمان پناهم باش پارت 47

 

وقتى دختر وارد سالن شد من به شخصه نگاهم روى اون عروسك خيره مونده بود. شيخ دستور داد خليل رو به سالن بيارند. اما وقتى خليل از پله ها پايين اومد اصلا به دختر توجه نكرد. پدرش به سمتش رفت و گفت: خيليل پسرم… يك عروسك برات خريدم …

با تعجب بهش نگاه كرد: چى؟!

شيخ به عروسك باربى اشاره كرد و گفت: اين…

خليل نگاه ساده اى بهش انداخت و گفت: اين كه عروسك نيست… گربه است…

خنده ام گرفت. راست مى گفت چشمهاش سبز بود و برق خاصى داشت. شيخ ابروهاش در هم شد: از اون عروسك تو خيلى قشنگتره…

خليل يك مرتبه به سمت شيخ بركشت و حالت تهاجمى به خودش گرفت و گفت: عروسك من ملوسه اين شبيه گربه هاس…

و انگار اجساس خطر كرده باشه دوباره به سمت پله ها رفت. شيخ بهش نگاه كرد و بعد به سمت من برگشت. من شونه اى بالا انداختم كه گفت: برو بالا…

نفسى از سر راحتى كشيدم و به سمت پله ها رفتم. وقتى وارد اتاق شدم خليل روى تخت نشسته بود و داشت ناز رويسا رو مى كشيد اما رويسا بى حال روى تخت دراز كشيدم بود. به سمتش رفتم. چشمهاش بسته بود. ابروهام در هم شد. روى پيشونى اش دست كشيدم. تب داشت. به شيخ خبر دادم. دكتر خبر كردند. اما دكتر گفت حالش خوب نيست و بايد توى بيمارستان بسترى بشه! شيخ قبول نكرد اما دكتر مجبورش كرد. رويسا رو توى بيمارستان بسترى كرديم و دوتا باديگار براش گذاشتيم. حالش اصلا خوب نبود و اين داشت باعث نگرانى مى شد.

خليل هم خوب نبود. انقدرى بيقرارى كرد كه شبونه اونو به بيمارستان رويسا برديم و يك تخت براى اون هم گرفتيم.

شيخ لعنتى فهميده بود كه ديگه نميتونه از شر رويسا نجات پيدا كنه و اين باعث خوشحالى بود اما رويسا خودش اصلا حالش خوب نبود…

 

اون روز صبح رويسا بى قرار شده بود، از صبح يك دلشوره ى خاصى رو دلم افتاده بود. تنها اميدم اين بود كه خليل با رويساست و اونا نمى تونند هيچ گزندى به رويسا برسونند. اما به هر حال شيخ دستور شليك رو بهشون داده بود و اين يك كمى نگران كننده بود. اون روز بى قرار تر از روزاى ديگه بود و مرتب مى گفت مرخصش كنيم اما دكتر اين اجازه رو نمى داد. حالش اصلا خوب نبود.

توى حياط نشسته بودم و سيگار مى كشيدم كه يكى از باديگاردها اومد. نگاهم روش موند.

_اين دختره باز به راه افتاده…

سرى به عنوان تاييد تكون دادم و فورى از جام بلند شدم.

_من حواسم بهش هست شما نگران نباشين…

جلوى در اتاقش با باديگارد بحث مى كرد كه من رسيدم: خودم هستم حواسم بهش هست…

باديگارد بهم نگاه كرد و منم دست رويسا رو گرفتم و با هم راه افتاديم. زير لب غر مى زد: مى خوام يكم براى خودم باشم… چرا نميزارين راحت باشم…

_رويسا باز شروع نكن… بزار سر جامون بتمرگيم…مدام بايد استرس تو رو داشته باشيم كه الان قراره چه بلايى به سرت بياد…

كلافه به من نگاه كرد: نگران نباش!… چرا نگرانى؟!… من بلدم از خودم مراقبت كنم…

منم مثل خودش كلافه گفتم: يه نگاه به خودت بنداز بعد اينطورى حرف بزن…

بيشتر از اون كش نداد و منم ادامه ندادم و قدم زنان تا محوطه ى بيمارستان رفتيم كه ماشينى از كنارمون رد شد و به سمت در بيمارستان رفت.

رويسا براى دقايقى به ماشين خيره شد و بعد يكمرتبه زير لب گفت: امير…

با تعجب بهش خيره شدم كه دستهاشو تو هوا تكون مى داد و چيزى مى گفت:…

_رويسا چى شده؟!…

مرتب زير لب حرف مى زد و چيزى مى گفت و يكمرتبه فرياد زد: امير…

و به دنبال ماشين رفت اما ماشين زودتر از اون حركت كرد و از بيمارستان خارج شد. منم به دنبالش دوييدم اما بهش نرسيدم و اون وارد خيابون شد و يكمرتبه ماشينى با سرعت در حال اومدن بود كه به اون زدو رويسا پخش زمين شد…

وقتی بهش رسیدم سر تاپا خون شده بود..فریادی زدمو کنارش نشستم و جسم نیمه جونشو تو بغلم گرفتم.. چند نفر دورمونو گرفتن و من از جام بلند شدم و به سمت بیمارستان دوییدم.
بادیگارد هام مثل من هول کرده بودن…

وقتی وارد اورژانس شدم خلیل هم سراسیمه خودشو به من رسوند.
_رویسا
+زار زدم خلیل رویسامون رفت…
پرستار ها دورش کردن دکتر اومد و معاینه اش کرد و یک چیزایی رو دستور داد و اونو به اتاق عمل بردند..خدایا خودت بهمون رحم کن و اون دخترو ازمون نگیر….

#امیر

اوین اصلا حالش خوب نبودو داشت نابود میشد. اینقدری مشروب خورده بود که نیمه شب کارمون به بیمارستان کشیده بود و چون جایی رو بلد نبودم از آرتا خواستم تا همراهی مون کنه…

تا صبح بیمارستان بودیم و بعد از مرخص شدن به سمت خونمون می رفتیم که نگاه آرتا به آینه ی عقب افتاد…
_احساس کردم یکی پشت سرمون می دوئه!!
به عقب برگشتم تصادف شده بود
گفتم :آره مردم هستن دارن به سمت تصادف می دوئن..

آرتا همچنان داشت به پشت سرش نگاه میکرد..قبل اون تصادف یکی به سمتمون دویید…
که یک مرتبه کامیونی از خیابون بغلی بیرون اومد و بی هوا وارد چهار راه شد..من فریاد زدم اما دیگه دیر شده بود و آرتا نتونست ماشینو جمع کنه و ماشینمون رفت تو دل کامیون….

 

#كيان

علاوه بر رويسا چند تا تصادفى بدخيم ديگه هم آورده بودند كه همه رو با هم به اتاق عمل بردند. پشت در اتاق عمل ايستاده بودم و با نگرانى قدم مى زدم. اگه بلايى به سرش ميومد تا آخر عمرم خودم رو نمى بخشيدم.

#اوين

چشمهام تار مى ديد. نمى تونستم جايى رو ببينم. همون اول بهمون گفتند كه ارتا فوت شد. بغضى به گلوم نشست. در كمال بى رحمى به حال خودم بغض كرده بودم و ناراحت اين بودم كه ديگه رويسا رو نخواهم ديد.

چشمهامو بستم و نااميد سعى كردم به خواب برم كه صداى دكترى رو شنيدم كه با يكى بلند و بلند حرف مى زد و در اتاق عمل تند و تند باز و بسته مى شد و يك تخت ديگه رو هم وارد اتاق كردند.

چشمهامو گردوندم تا اميرو ببينم كه نگاه تارم چند لحظه اى مات موند. اون… اون دختر رويسا بود؟!… سعى كردم از جام بلند بشم اما نتونستم و پرستارها اجازه ندادند و من هم با تموم توانم فرياد زدم: رويساااااااا

همه با تعجب به سمتم برگشتند اما رويساى من چرا سرتا پا خونى بود؟!…

قبل اينكه بفهمم چى به چيه از هوش رفتم و نمى دونم چقدر بيهوش بودم ولى به محض اينكه به هوش اومدم رويسا رو صدا زدم.

در باز شد و امير وارد شد. دستش و سرش شكسته بود.

__امير… امير من رويسامو ديدم….

امير لبخندى زد و گفت: اشتباه مى كنى… تو رويساتو نديدى…

_امير به خدا كه ديدم… به دين و ايينمون قسم رويسام بود…

_عزيزم اشتباه مى كنى… رويسا نبود…

به گريه افتادم و با تموم وجودم زار زدم: من اشتباه نميكنم اون رويساى من بود … چطور ممكنه عشقم رو اشتباه بگيرم…

صورتمو تو دستهام پنهون كرده بودم كه دستى روى بازوم نشست… يك دست ظريف….

 

ناباور سرمو بالا آوردم… رويساى من بود؟!… عشق گمشده ى من؟!… تو چشمهاى اونم قطره اشكى برق مى زد كه با خنده ى تلخى كه كرد از چشمهاش بيرون چكيد. ناباور به صورتش دست زدم و چون از واقعى بودنش مطمئن شدم اونو در آغوش كشيدم. مى دونم جلوى امير معذب بود اما برام مهم نبود. برام اين مهم بود كه الان تو بغل منه و براى منه!… تا ابد!… ديگه به هيچكس اجازه نمى دادم اونو ازم جدا كنه!…

امير تنهامون گذاشته بود و من رويسا هنوز تو بغل هم بوديم و از عطر تن هم استشمام مى كرديم. به شدت دلم مى خواست اون لحظه تو هتل و خونه ى خودمون بوديم. دلم براى تنهايى هامون تنگ شده بود.

امير رفت و برگشت و برگه ى مرخصى جفتمونو گرفت… از آدمهاى رويسا هيچ خبرى نبود. فرار كرده بودند. با اينكه برام مهم بود اما فقط مى خواستم هر چه زودتر از اون جهنم دره فرار كنم…

دوررور بعد وقتى به خونه رفتيم. اول از همه به حمام رفتيم. در حمامو وا كردم و با رويسا وارد شديم. همسر خجالتى من چه لبخند قشنگى روى لبهاش بود. دلم مى خواست بدونم چى به روزش اومده بود اما مى ترسيدم. مى ترسيدم نتونم تحمل كنم و ديوونه بشم…

وانو از آب پر كرد و لباسشو دراورد و واردش شد و با شرم بهم خيره شد. حركاتم دست خودم نبود. همونطور كه بهش خيره شده بودم لباسم رو دراوردم و به سمتش رفتم و روبروش توى وان قرار گرفتم كه به سمتم اومد.

دستهامو از هم باز كردم و اونو تو بغلم گرفتم. سرشو روى سينه ام گذاشت و منم لبهامو روى موهاش گذاشتم و بوسه اى روشون ردم. سرشو بالا آوردو تو چشمهام خيره شد. باورم نمى شد عشق خوشگلمو پيدا كردم.

خم شدم. اونم جلو اومد و لبهامون روى هم قرار گرفت… نمى دونم چرا خواستن اون انقدرى برام زياد شده بود. مى ترسیدم بازم اونو و خودم نااميد كنم اما دستم ناخودآگاه روى تموم تنش كشيده مى شد و داشت جفتمونو از خود بيخود مى كرد.

توى وان درازش دادم و گفتم: رويسا مطمئنى؟!… سرى به عنوان تاييد تكون داد و منم سرمو تو گردنش فرو بردم…

 

بر عكس بارهاى قبلى اينبار آماده ى كامل بودم. نمى خواستم براى رويسا سختش كنم اما مى ترسيدم به فكر كنم و باز حسهام به خواب برند. بين پاهاش قرار گرفتم. اونم يك چيزهايى رو حس كرد و گنگ نگاهم كرد.
_رويسا آماده اى؟!
همونطور كه متعجب نگاهم مى كرد سرى به عنوان تاييد تكون داد. نمى دونستم مى تونه طاقت بياره يا نه؛ نمى دونستم كارم درسته يانه!… اما مى ترسيدم. مى ترسيدم پا پس بكشم و ديگه نتونم تحريك بشم.
مى ترسيدم اون چيزى كه توى فكرمه واقعى باشه و سر رويسا بلايى آورده باشند… مى ترسيدم… نه!… بايد همين الان كارو تموم مى كردم.
لبخند تلخى ردم. تو دلم بسم اللهى گفتم و لبهامو روى لبهاش گذاشتم و سعى كردم آروم آروم واردش بشم.
اون حتى نصف منم نبود. بايد مراعاتش رو مى كردم و آروم آروم توش جا باز مى كردم. وقتى واردش شدم دستهاى رويسا روى تنم مشت شد.
سعى كردم خيليييي آروم باهاش برخورد كنم ولى وقتى كنارش آروم گرفتم. اشكهاش صورتشو خيس كرده بود و تو خودش مچاله شد. اونو تو بغلم گرفتم و بوسه ام روى پيشونيش گذاشتم كه از درد عرق كرده بود و زير گوشش زمزمه كردم: مرسى عزيزم…
ببخشيد…
لبخند تلخى زد و به سمتم برگشت و سرشو روى سينه ام گذاشت.

از جام بلند شدم و دوشى گرفتم و كمك كردم اون هم دوش بگيره و بعد با هم از حمام خارج شديم. دلم مى خواست زودتر از اين شهر و كشور خارج بشم. برام عين زندون شده بود…

3.9/5 - (89 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x