بدون دیدگاه

رمان پوکر پارت 4

4.6
(8)

یه جرقه کافیه تا دوباره یاد دیروز بیفتم . وقتی بعد از چند ساعت سوال و جواب بی وقفه برگشتم شرکت تا کارهام رو جمع کنم و ببرم خونه که تمومشون کنم سه جفت یا بهتر بگم چهار جفت چشم کنجکاو انتظارم رو می کشیدن .

آرزو و نسترن و رشیدی که بالای سرم ایستادن تا ببینن تو اون جعبه ی کذایی چیه و سهرابی که سایه اش رو از پشت شیشه های پارتیشن حسابداری می دیدم .

یه جعبه ی کوچیک توی یه پاکت کاغذی که تبلیغات یه مغازه ی اسباب بازی فروشی روش بود. کارخانه ی هیولاها . جعبه صبح با یه پیک رسیده بود شرکت و به گفته ی پیک موتوری باید به دست من میرسید .

روی کارت کوچیک زیر روبان جعبه فقط یه جمله نوشته بودن ” از سورپرایز خوشت میاد ؟ ” .نمی دونستم جواب این سوال چیه . خطش آشنا نبود . با اتفاقات اخیر این خط و جمله برای من که دیگه از ریسمون سیاه و سفید هم می ترسیدم چیز خوشایندی نبود . اما نمی تونستم پیش اون چشم ها کاری بکنم . هر چند هیولای بنفش پشمالوی روی پاکت با اون پلاکارد بزرگ ” کارخانه ی هیولاها ” توی بغلش رو مطمئنا قبلا دیده بودم . اما کجا ؟

دست آرزو زودتر از ذهن کرخت من به کار افتاد و جعبه رو باز کرد . می خواستم جلوش رو بگیرم ، بگم نه ، جعبه رو بردارم و از پنجره بیرون بندازم اما دیر شده بود . صدای جیغ خفه ای که از گلوم بیرون اومد و من که خودم رو به صندلی چسبونده بودم کنار یه جوجه ی زرد پلیشی که از روی پایه ی فنری توی جعبه بیرون پرید شد مایه ی خنده بقیه و ترس خودم .

جوجه ی رنگی توی جعبه !!! من کارت اون اسباب بازی فروشی رو توی کیف کاوه دیده بودم .

هیوا دوباره با کنایه ادامه میده و نمیذاره فکرم رو جمع کنم .

– نکنه می خوای بگی خود خسیست برای خودت دیروز عروسک خریدی ؟

– هیوا !!! اولا سن من دقیقا دو برابر توئه . من تا قبل دانشگاهم سراغ این جور برنامه ها نرفته بودم . دوما الانش هم هنوز از کسی هدیه ی به این گرون قیمتی قبول نمیکنم که معلوم نیست پشتش چه خواسته ای خوابیده باشه .

– تو بدبینی .

– من اون قدر دیدم که دیدم بد شده . تو چی ؟

یه گوشه می ایستم و آستین هیوا رو میگیرم تا مجبورش کنم بهم توجه کنه .

– اولا الان وقت این کارها نیست . نمیگم باید فقط بچسبی به درس و مدرسه اما تفریحت باید مناسب سن و سالت باشه . دوما داداش بنفشه هم تاجایی که میدونم یه پسر دبیرستانیه . یعنی سنی نداره که بخواد به چیزی جدی فکرکنه . این مسائل که پس فردا برای تو میشه درگیری عاطفی برای اون بازیه .

به جای این که به قیافه ی آویزون هیوا نگاه کنم سربرمیگردونم و پشت سرم رو از نظر میگذرونم . تا ته کوچه غیر از ما کس دیگه ای نیست .

– بابا مگه ما چه کار میکنیم ؟ فقط یه وقت هایی که …

برمیگردم و توی چشم های نالانش خیره میشم .

– نمی خوام بدونم چه کار کردید . بهت میگم از این به بعد باید چه کارکنی . از این به بعد مدرسه رو به خاطر هیچی نمی پیچونی . هر از گاهی میگم مامان زنگ بزنه مدرسه جویای وضعیتت بشه . من هم یه وقت هایی بی خبر میام ببینم داری چه کار میکنی . از فردا هم بعد از برگردوندن این گوشی به بنفشه دیگه دور و بر اون هم پیدات نمیشه چه برسه به داداشش .

دستش رو میکشم تا وادارش کنم راه بیفته . برای یه لحظه دوباره سر برمیگردونم تا کوچه رو ببینم . یه زن چادری پشت ماست . چادر کرپش رو محکم چسبیده تا توی باد ذره ای جا به جا نشه. فکر میکنم لابد از یکی از این خونه ها بیرون اومده.

– هما !!! بنفشه دیگه چرا ؟ دوستی هم غدقنه مگه ؟

غرغرکردن های هیوا و صدای قدم های زن که پشتمون میاد روی اعصابم بازی میکنن . تقریبا دارم می دوم . پا شل میکنم تا هم ریتم راه رفتن و هم آرامشم رو حفظ کنم .

– هیوا . چیزی که تو این دنیا زیاده دوست . بنفشه نشد یکی دیگه . اما تو فقط یه نفری . به خاطر هیچ کس خودت رو نابود نکن .

نمی فهمم هیوا چی جواب میده . دیگه صدای قدم ها نمیان . ناخودآگاه یک دفعه برمیگردم تا پشت سرم رو ببینم . زن نیست . هیچ کس توی کوچه نیست . باز راه میفتم و حرف آخر رو به هیوا میزنم .

– نق نق ممنوع . عاقلانه عمل کن تا کاری به کارت نداشته باشم .

دوباره صدای قدم ها توی گوشمه . جلوی خونه بدون مکث کلید میندازم و در رو باز میکنم . هیوا رو با یه ضرب ملایم هل می دم تو . نمی خوام به پشت سرم برگردم . نمی خوام ببینم زن هست یا نه . الان دیگه می دونم . من از سورپرایز خوشم نمیاد .

***

میگن حیوانات اتفاقات رو با شم غریزیشون زودتر از موعد بو میکشن . اگر اون ها می تونن چرا آدم ها نتونن ؟

امروز از اون روزهاییه که یه حس غریبی دارم .نه خوب نه بد فقط غریب . چند تا خرید کوچیک دارم اما میذارمش برای بعد و میرم تا زودتر به آرامش خونه برسم .

خونه هم آرومم نمیکنه . با این که ناهار هم نخوردم اما حوصله ی خوردن چیزی رو هم ندارم . مامان که این روزها یه شب درمیون غذا درست میکنه افتاده به جون خونه و داره تمیزکاری میکنه . بالای چهارپایه که میبینمش تعجب میکنم . جارو و گردگیری این یکی دو ساله تقریبا جمعه ها انجام میشد اونم اگر من حوصله اش رو داشتم . اما حالا مامان داشت پرده های تازه شسته شده رو آویزون میکرد . شوک دیدنش توی وضعیتی که با گیره های پرده سر و کله میزنه بیشتر از یه تلنگره . میشه گفت یه ضربه است .

سلامی میدم و میرم توی اتاق . خودم رو روی تخت ولو میکنم .صدای قژ قژ فنر های تخت و خس خس سینه ام سمفونی بی نظیری اجرا می کنن ! سینه ام میسوزه .نمی دونم این سرماخوردگی لعنتی کی میخواد خوب شه !

دلم استراحت میخواد اما هر کاری میکنم نمی تونم مامان رو با اون دست دردش ، دست تنها بذارم . بلند میشم و میرم کمک . اما مامان مثل همیشه با اومدن من یادش میره من کمکم و اون نقش اصلی . چهارپایه و پرده رو برای من میذاره و میره .

هنوز از بالای چهارپایه درست پائین نیومدم که بابا از راه میرسه . امروز زود اومده ! ضربه ی دوم ! اما وقتی مامان میره استقبال و کمکش شصتم خبردار میشه یه چیزی شده . دست های بابا از کیسه های میوه پر شده . میرم توی آشپزخونه که ضربه ی آخر دهنم رو باز میکنه . غیر از میوه روی سنگ اپن یه جعبه گز و یه جعبه هم شکلات های کاکائوییه . با لحنی که نمی تونم بی تفاوت نگهش دارم از مامان می پرسم .

– خبریه ؟

– نه چه خبری؟

– مهمون داریم؟

– مگه باید همیشه مهمون داشته باشیم . نمیشه خودمون رو یه کم تحویل بگیریم .

حرف های مامان مشکوکه . ریتم حرف زدنش تند شده . حسم بهم میگه یه چیزی هست که جراتش رو نداره به من بگه . اگر مادرها خیلی خوب بچه هاشون رو میشناسن ، دخترها هم یه کم از مادرشون شناخت دارن . یه نگاه بهش میندازم . مشخصه همین امروز موهاش رو رنگ کرده . آخرین بار که این جوری پر جنب و جوش دیده بودمش کی بود ؟ وای نه ! یک دفعه چراغ های ذهنم روشن میشن .

– مامان خواستگار که قرار نیست بیاد ؟

رنگ مامان می پره و همون جور که ازم فاصله میگیره، شروع میکنه به آسمون ریسمون بافتن .

– وا !!! تو این دوره زمونه کی دیگه می ره خواستگاری ؟ حالا اگر یه نفر هم خدا زد پس سرش اومد سراغ تو خدا رو شکر کن . این قدر رو ترش میکنی کی میاد طرف تو .

دندون هام رو روی هم میکشم و بهم فشار میدم تا چیزی نگم که بهم بریزتش . اما خون خونم رو میخوره . از اون سری که , خانم زوار , همسایه ی پائینی اومد و قرار خواستگاری رو روز قبلش بهم زد هنوز گرفته ام .قبل از اینکه بفهمه هادی افتاده زندان دختر خوبی بودم که دوست داشت زن پسر برادرش بشم اما همین که جریان رو فهمید , پسرک از قصد ازدواج افتاد اون هم درست روز قبل از خواستگاری دختری که حتی تا حالا ندیده بود !

هیچی نمی پرسم . چه فرق میکنه این خواستگار محترم اسمش چیه یا معرفش کیه وقتی میدونم این یکی هم مثل بقیه است .

به زور مامان یه دوش سرسری میگیرم و لباس می پوشم .نه آرایشی نه تلاشی . فقط دلم میخواد این خیمه شب بازی زودتر تموم بشه . زیر بار چای آوردن و این رسم و رسوم نمیرم . میشینم توی پذیرایی منتظر ورود حضرت والا !

زنگ در رو که میزنن آماده ی انفجارم . آماده ام تا از هر چیز داماد آینده ایراد بگیرم و قبل از این که اون من رو کوچیک کنه من از زندگیم بندازمش بیرون . از پشت یه آقای حدودا 60 ساله و به تمام معنا آقا و یه دختر جوون شاید بیست و دو سه ساله چشمم به مرد میفته که شاید به زحمت همسن خودم باشه . اولین بهانه! توی دست هاش هر چی دنبال گل یا شیرینی میگردم چیزی نمیبینم . دومین بهانه ام هم جور شد ! هر چند میدونم این بهانه ها فقط برای حفظ غرورمه . بعد توی دلم میگم وضعیت خانوادگی من رو نمیدونه و گل و شیرینی نیاورده . وای به حال وقتی بفهمه . گمانم از شدت حرصی که میخورم کبود شدم که پشت سرشون چشمم میفته به آخرین کسی که امشب انتظار دیدنش رو داشتم .

کت شلوار براق سرمه ای و پیراهن سفیدی پوشیده . هاج و واج موندم که اینجا چه کار میکنه . اما گل و شیرینی دستش چیزهایی رو میگن که باور نمیکنم . نمی فهمم جواب سلامش رو میدم یا نه، گل رو من از دستش میگیرم یا خودش توی بغلم میذاره .

از تمام مراسم خواستگاری تنها چیزی که میفهمم اینه که مادرش فوت کرده و دختر و پسر جوون همراهش برادر و زن برادرشن . و شاید چند تا جمله ی دیگه .

بقیه مواقع دارم توی سوالات ذهنیم دست و پا میزنم . این که این یه بازیه جدیده ؟ میخواد بهم نزدیکتر بشه تا به چی برسه ؟ چرا ؟ مگه من و خانواده ام چه چیزی داریم ؟ اون بار حتی با این که جواب روشنی به سرهنگ ندادم بهش گفتم پا پس میکشم تا اون هم دست برداره . پس این جا چی میخواد؟ اون قدر به جواب این سوال ها فکر کردم که وقتی بابا ازمون میخواد تا توی اتاق با هم صحبت کنیم از جا می پرم . به چشم غره های مامان محل نمیذارم و جلو میفتم .

در اتاق کوچیکی رو که بعد از رفتن هادی فقط به من و هیوا تعلق داره باز میکنم . با فکر به این که هیوا با اجازه ی مامان بهانه ی خوبی داره تا امشب رو خونه ی بنفشه بگذرونه به لبه ی پنجره تکیه میدم و اون هم بی تعارف روی تخت میشینه .

– میشه بشینی ؟ من این طور معذبم .

– سروان .ببخشید سرگرد . سرگرد شدید دیگه ؟ میشه اول بگید اینجا چه کار میکنید ؟

از سرهنگ شنیده بودم که قراره توی یکی دو روز گذشته بابت درایتش توی مسائل اخیر ترفیع بگیره . این ها رو وقتی بهم گفته بود که سعی داشت غیر مستقیم قانعم کنه که دوستی با کاوه و حتی دوست های کاوه خیلی هم چیز بدی نیست .

رنگ سرگرد برمیگرده . یه کم مکث میکنه تا جوابم رو بده .

از سرهنگ شنیده بودم که قراره توی یکی دو روز گذشته بابت درایتش توی مسائل اخیر ترفیع بگیره . درست همون موقعی که سعی داشت غیر مستقیم قانعم کنه که دوستی با کاوه و حتی دوست های کاوه خیلی هم چیز بدی نیست .

رنگ سرگرد برمیگرده . یه کم مکث میکنه تا جوابم رو بده .

– من الان امیر علیم . سر کار هم نیستم . اومدم خواستگاری .

به دکمه ی باز بالای پیراهن سفیدش نگاه میکنم . کاش میشد ذهنیتم رو نسبت بهش سفید نگه دارم اما یه چیزی ته دلم نمیذاره به اسم کوچیک صداش کنم .فکر میکنم اگر حماقت من توی به دردسر انداختن خودم نبود درایت سرگرد چقدر به چشم می اومد ؟

– بدون این نمایش هم به هر چی میخواستید میرسیدید مسلما .

– معمولا کسی اگر بخواد ازدواج کنه بدون خواستگاری به خواستش نمیرسه . نه ؟

– نمی خواید باور کنم که این یه خواستگاری معمولیه ؟

– چرا دقیقا یه خواستگاریه خیلی معمولیه .

آرامشی که برخلاف همیشه توی رفتارشه حرفش رو مصرانه تائید میکنه . اما باز هم نمی تونم خوش بینانه بهش نگاه کنم .

– چرا من ؟

– مگه من از همسر آینده ام چه توقعی دارم ؟ یه دختر تحصیلکرده ی , مستقل و نجیب . تا جایی که میدونم تمام این مشخصات توی شما هست .

– دارین متلک بارم میکنین ؟

– چرا متلک ؟

– میدونین من با کاوه در ارتباطم .

– میدونم که رابطتون بیشتر از چند تا قرار نبوده که اون هم با رفتار شما ظاهرا به قصد دشمنی نبوده باشه اسمش رو دوستی نمیشه گذاشت . و میدونم این رابطه قرار نیست دوامی داشته باشه .

طنزی که توی حالت چهره اش هست میگه واقعا قصد داره دلنشین به نظر بیاد . هر چند اون برق توی چشم هاش غیرعادی به نظر میاد .

– خانوادتون میدونن برادر من الان کجاست ؟ اصلا میدونن با من چه جوری آشنا شدید ؟

– اون قدری که باید بدونن میدونن .

– این قدر شما دقیقا چقدره ؟

– هما ! تو به خودت شک داری یا به من ؟

از صمیمیتش یک باره اش جا میخورم . خودم رو به لبه ی کنار پنجره میچسبونم . سردرگمم این چه فکری پیش خودش کرده که اومده اینجا ؟

– ببینین سرگرد . من چیزی بیشتر از اون که بهتون گفتم نمی دونم . واقعا نمیدونم . دیگه هم دنبال این برنامه نیستم . گمونم شما هم همین که سرگرد شدید کافی باشه طمع به بیش از اینش نداشته باشید .

شاید فکر میکنه یه نامزدیه دیگه نهایتا راحت میشه به همش زد . شاید یه بازیه . حتی نمی تونم بگم می خواد من رو تحت کنترل خودش بگیره که مطمئن شه من دیگه کار احمقانه ای نمیکنم یا برعکس . اما نمی تونم جلوی طعنه زدنم رو بگیرم وقتی هدفش برام روشن نیست . اون هم تلاشی برای روشن کردن قسمت های تاریک ذهن من نمی کنه .هر چند بزرگوارانه کنایه ام رو نشنیده میگیره .

– نمی فهمم چی میگین .

– میخواین زیر نظر داشته باشینم ؟

– اگر بخوام مواظبت باشم ایرادی داره ؟

یه جوری میگه که انگار واقعا قصد همین کار رو داره . بهش نمیگم . اصلا خوب نیست به کسی بگی اما هر چقدر هم که ادای مستقل بودن و قوی بودن رو دربیاری باز هم ته تهش یه دختری که وقتی مشکلی پیش میاد خیالت راحته اگر بدونی یکی هست که هوات رو داشته باشه .

– من هم نمیفهمم شما اینجا چه کار میکنید . چیزی که زیاده دختر مثل من که وضعیت خانوادگی روشن تری هم داشته باشه . اونم با شغل و موقعیت شما .

– بابت همین شغلم میدونم دخترهای زیادی هستن که فقط نمای خوبی دارن . روراست اول از جسارتت خوشم اومد . کافی بود یه تحقیق کوچیک بکنم تا بفهمم چه کار میکنی . هر چند هنوزم فکر میکنم کارت حماقت بود . من عادت ندارم دنبال دوستی برم . به سن و سالم هم دیگه نمیخوره . دنبال ماجراهای سوزناک هم نیستم . اون قدر مشغله ی شغلی دارم که توی زندگی خانوادگیم دنبال آرامشم .

آرامش !!! طوری محکم حرف میزنه که دهنم رو میبنده . نمیدونم از جدیتش خوشم میاد یا از صداقتش . آرامشی که توی حرف هاشه و حرفش رو میزنه ناخودآگاه بهم منتقل میشه . آروم میشم و روی لبه ی تخت دو طبقه ی رو به روی امیر علی میشینم . طبقه ی پائین تخت مال هادی بود . هادی که حالا حالاها دیگه نمی تونست روی تخت خودش بخوابه .یه لبخند محو روی صورتش میاد .

– الان دیگه میشه مذاکره کنیم ؟

با یه لبخند نصفه و نیمه سر تکون میدم . متوجه میشم برخلاف تمام این مدت دیگه دست هام رو مشت نکردم . دیگه منتظر حمله نیستم تا دفاع کنم .

– من امیر علی قلیچ خانیم . سی و دو سالمه . دانشکده ی افسری رفتم . کارم رو که خودت میدونی , تازه سرگرد شدم و حساب و کتاب کارم معلوم نیست . ساعتش معلوم نیست . حتی اینکه با رفتنم برگشتنی باشه یا نه معلوم نیست . از شش سال پیش که مادرم فوت کرد , سعی کردم هوای رضا , برادر کوچیکم رو داشته باشم . به خاطر همین همیشه میخواستم اول اون رو سر و سامون بدم بعد برم سراغ زندگی شخصی خودم که رضا هم چهار ماه پیش مراسم عقدش بود . خوب حالا میشه بهم فکرکنی ؟

– نمی خوای از من چیزی بدونی ؟

– گفتم که یه تحقیق …

– بله . بله . یادم نبود کار شما سرک کشیدن تو زندگی این و اونه . گمونم از خودم بیشتر راجع به من میدونید .

– با کار من مشکل داری ؟

نمی دونم جوابش رو چی باید بدم . اصلا نمی دونم بیشتر از این ناراحتم که ته توی زندگیم رو درآورده یا از این که فکر میکنه همه چیز رو راجع به من میدونه . یعنی مهم نیست من چی فکر میکنم ؟ چی حس میکنم ؟ آدم که همه ی افکار و خواسته هاش رو فریاد نمیزنه . خیلی وقت ها حتی این خواسته ها رو توی ذهن خودت هم مرور نمیکنی . یه نفس عمیق میکشم . یه نفس خسته .

امیر علی از جا بلند میشه . آخرین نگاه رو بهم میکنه و تا دم در جلو میره . یه لحظه می مونم از کی دوباره توی ذهنم شد امیر علی ؟

– بهتره دیگه بریم . تو هم بعدا میتونی فکرات رو بکنی .

با هم میریم بیرون . از نگاه اون هایی که بیرون منتظرمون نشستن خوشم نمیاد . سرم رو به زیر میندازم و کنار مامان میشینم تا مجلس تموم بشه . اما بعد تموم شدن مراسم خواستگاری , مراسم بازجویی شروع میشه . یه بازجویی خانوادگی .

***

کاوه رو گذاشتم توی بلک لیست . کاش میشد برای بقیه هم یه لیست سیاه درست می کردم . کاش میشد هر وقت که دلم میخواست صداهای مزاحم اطراف رو میذاشتم روی سایلنت و برای خودم از همه ی مسئولیت ها یه مرخصی استحقاقی رد میکردم .

توی این دو روز فقط به امیرعلی فکر کردم . اگر دلم آرامش میخواست بهش فکر میکردم . اگر مامان رو میدیدم که جذب رفتار با صلابت قلیچ خانی بزرگ شده بود و پزش رو به خاله مهین میداد ،به امیر علی فکر می کردم . اگر بابا توی خونه من رو میدید و از صداقت امیر علی میگفت که توجیحش کرده انتخاب من از روی این منطقه که در نبودش ، توی ماموریت هاش می تونم از پس خودم و زندگی احتمالیمون بربیام بهش فکر میکردم . میخواستم یا نمی خواستم بهش فکر میکردم .

به بقیه چیز ها هم فکر کردم . به اولین مردی که ازش خوشم می اومد . هنوز هم اسمش رو خوب یادمه . بین این همه اسم ، این همه آدم که اومدن و رفتن اسمش یادمه . چقدر پیچیده است بازی ای که ذهن آدم باهاش میکنه . برسام امیدوار ، همکلاسی دانشکده . همون که فکر میکردم چقدر آقاست ، که با وجود سن کمش چقدر رفتارش مردونه است . ترم دوم بود که فهمیدم با یکی از دخترهای سال آخری رابطه داره که بابای دختره تاجر فرش بود و هر روز یه ایستگاه پائین تر از دانشکده با هم سوار مزدای آلبالوئی دختره میشدن .

به اولین خواستگارم فکرکردم . همون که الان اسمش رو هم یام نمیاد اما یادمه وقتی سینی چای رو جلوش گرفتم صورت سفید و بورش سرخ شد و اول با نگاه از مادرش اجازه گرفت برای برداشتن یه فنجون چای .

چای !!! دلم یک فنجون چای بی دغدغه میخواد . یه کاناپه ی بزرگ که لم بدم و برای یه جفت گوش شنوا بگم چقدر امروز برای پیدا کردن یه پاکت بستنی لیتری با طعمی که اون دوست داره مغازه های اطراف رو زیر و رو کردم .

چای !!! کاش می تونستم بشمرم، از صبح چند بار لیوان چایی که برای خودم ریختم سرد شده ؟

به حرف هاش فکر میکنم. با اون قسمتش که دنبال ماجراهای عاشقانه نیست موافقم . شاید تا چند سال قبل آرزوش رو داشتم اما الان برای این داستان ها دیگه زیادی عاقل شدم . مدام با خودم تکرار میکنم عشق یه توهم فانتزیه اگر وجود داشت تا الان باید پیداش میکردم . فقط یه چیز ته وجودم مثل پرنده ای که چشمش به پرواز بقیه پرنده ها توی آسمونه بال بال میزنه . چقدر تنها برم دریا ، چقدر تنهایی برگردم ؟

همای شیطون توی وجودم رو سرزنش میکنم . مگر بده که همه ی دلنگرانی آدم بشه ترس از ته گرفتن غذایی که برای شام روی گاز گذاشته ؟

با وضعیت پیش اومده همین که مجبور نیستم بابت شرایط خانواده ام به امیر علی توضیحی بدم یا دروغی بگم خودش خیلی خوبه . دوباره و دوباره بهش فکر میکنم . از فکرکردن بهش حس خوبی بهم دست میده. اما هنوز دو دلم . هنوز توی گوشه کنار دلم اون جایی که حتی گاهی خود آدم هم فراموش میکنه که وجود داره ، پر از تردیده , پر از ای کاش ، پر از حسرت های آلبالوئی رنگ دخترونه .

اون قدر به این چیز ها فکر کردم که نفهمیدم کی ساعت کاری تموم شد . حوصله ی آرزو و پر حرفی هاش رو ندارم . به زحمت میپیچونمش و تنهایی راه خونه رو در پیش میگیرم .

دست هام رو از سرما ته جیب های کاپشن کتونم فرو میکنم و سلانه سلانه راه میرم . نگاهم به نیم بوت های اسپرتم دوخته شده . قدم هام رو همراه سال های عمرم میشمرم

.صدای یه موتوری که پا به پام داره میاد روی اعصابم خط میکشه . کیفم رو روی شونه ی دیگه ام میندازم تا اگر به طمع اون داره دنبالم میاد بی خیال بشه .ازم جلو میزنه و سر دور برگردون میپیچه . به دقیقه نرسیده من که توی حال و هوای خودمم با صدای گوش خراشی یک متر میپرم هوا . همون موتور مشکی رنگی که تعقیبم میکرد جلوم پیچیده . یه نگاه به اطراف میندازم . کنار یه خیابون اصلی دارم راه میرم که دو طرفش رو خونه های شخصی گرفتن . جز ماشین هایی که باسرعت در حال رانندگین کس دیگه ای توی خیابون دیده نمیشه . هوا هم که تاریک شده . حتی چراغ های کنار خیابون هم اکثرا خاموشن .

یه دو دو تا چهار تای ساده میگه بهترین حالت ممکن اینه که کیفم رو بخواد اما اگر بخواد بلایی سر خودم بیاره کاری از دستم ساخته نیست . یه لحظه از این که آرزو رو فرستادم بره و خودم تنها و پیاده اومدم پشیمون میشم . هر چی فحش بلدم توی دلم بار خودم میکنم . دو قدم عقب عقب میرم که موتورسوار عینک کلاه کاسکتش رو بالا میده . بند کیفم رو توی دستم مشت میکنم . همون سنگینی که تا دو دقیقه ی پیش شونه ام رو خرد کرده بود حالا به نظرم سلاح بدی نیست .

موتورسوار پاش رو روی زمین میذاره و من سر میگردونم تا یه راه فرار پیدا کنم . اگر همین طور در امتداد خیابون بدوم بدون شک خیلی راحت گیر میفتم . مگر اینکه ریسک کنم و عرض خیابون رو رد کنم , شاید شانسی برام باشه .

شروع میکنم به دویدن . از استرس جلوی پام رو هم نمی تونم ببینم چه برسه به خیابون . هنوز به وسط خیابون نرسیدم که صدای بوق کامیونی که نزدیکمه گوشم رو پر میکنه . شاید برای یک صدم ثانیه نور زرد و آتشین چراغ هاش رو می بینم و چشم هام رو میبندم .ضربان قلبم که تا یک ثانیه پیش در حال اوج گرفتن بود چنان کند میشه که هر ضربه اش رو می تونم بشمرم .

تمومه ! تمومه ! تمومه ! چقدر تنها برم دریا ، چقدر تنهایی برگردم ؟ اصلا برگشتنی در کار هست ؟ میخوام که برگردم ؟

یکباره بازوم محکم به عقب کشیده میشه . دور خودم میچرخم و قبل از این که زمین بخورم یه دست بازوی دیگه ام رو میچسبه و من رو بالا میکشه . بوق معترض کامیون توی سرم صیحه میکشه .

با تکیه به هیکل تنومند جلوی روم ایستادم وگرنه پاهام به شدت میلرزن . پلک هام رو باز میکنم و خودم رو کمی عقب میکشم . کاپشن چرم ناجیم رو که میبینم نمی دونم این که کامیون زیرم میگرفت بدتر بود یا این که گیر موتورسوار افتادم .

– هی کوچولو . آغوش من بهتر از زیر کامیون نیست ؟

با شنیدن صداش سر بلند میکنم ، یک دفعه ، اون قدر که رگ گردنم میگیره . آخ !!! اون لبخند مسخره رو که گوشه ی لبش میبینم دلم میخواد دندون هاش رو توی دهنش بریزم .دست راستم رو مشت میکنم و تخت سینه اش میکوبم .

– روانی !!!

– وقتی جواب تلفن هام رو نمیدی مجبورم بی خبر بیام .

ازش فاصله می گیرم . توی حاشیه ی خیابون می ایستیم انگار نه انگار که چه اتفاقی داشت می افتاد . انگار اتفاق چند دقیقه قبل هم مثل ماشین های توی خیابون با سرعت از ما دور شده بود . یه چهره ی جدید از کاوه جلوی چشم هامه . پوشیده شده توی کاپشن چرم مشکی و جین همرنگش . دستکش های چرم بدون انگشتی ظاهر جدیدش رو تکمیل می کنن .

– این چه ریختیه ؟

– گمونم خانم دلشون میخواست یه بارم که شده برن موتورسواری !

با این حرف با ژست خاصی یه قدم عقب میکشم ودوباره یه نگاه به سرتا پای خودش و بعد هم موتورش میندازم . یه آرزوی دور ته خاطراتم سو سو میزنه .

– چی شده فرشته ی مهربون شدی ؟ آرزوهای دیگران رو برآورده میکنی ؟

یه نگاه بهم میندازه . دهنش رو باز میکنه تا چیزی بگه اما پشیمون میشه .

– میای یا برم ؟

دوباره برمیگردم و موتورش رو نگاه میکنم . موتور مشکی بزرگی که داره بهم چشمک میزنه . بر عکس ماشین ها هیچ وقت از موتور چیزی سر در نیاورم . هر چند همیشه دوست داشتم سوار شدنشون رو امتحان کنم .

وسوسه میشم . ولی اگر برم باید همراه کاوه بشم . اگر برم باید به کاوه نزدیک بشم . اگر برم , امیر علی چی میشه ؟ اگرها ذهنم رو پر میکنن . مثل همیشه که وقتی توی یه قدمی آرزوت وایستادی تردید ها نمیذارن راحت تصمیم بگیری .

اگرها ذهنم رو پر میکنن . مثل همیشه که وقتی توی یه قدمی آرزوت وایستادی تردید ها نمیذارن راحت تصمیم بگیری .

کاوه بی توجه به من راهش رو میکشه و میره سمت موتور .کلاه رو که قبلا به دسته ی موتور آویزون کرده بوده دوباره روی سرش جا میده. عینک کاسکتش رو پایین میاره و … . انگار یکی بهم میگه کی بود همین امروز دلش مرخصی می خواست ؟ یه نسیم خنک از ته دلم میگذره.

نمی فهمم چی میشه اما مثل بچه ای که دنبال یه بستنی چوبی میدوه بی هیچ فکری میدوم طرفش .

– صبر کن .

سوار میشه و منتظرم می مونه . بهش که میرسم بازم دودلی میاد سراغم . لحن پر از تمسخرش تکونم میده .

– تو حتی جرات قبول کردن آرزوی خودت رو هم نداری .

بهم برمیخوره .به خودم میگم امیر علی که هیچ بذار یه امشبه رو همه ی دنیا منتظر بمونه . کیف دیزلم رو از روی شونه ام ضربدری رد میکنم . دستم رو به بدنه موتور میگیرم و ترکش میشینم . یه کاسکت سمتم دراز میکنه .

– بگیر نمی خوام خونت بیفته گردنم .

کاسکت رو میذارم سرم و بدنه ی موتور رو سفت می چسبم . نامردی نمیکنه و یه دفعه گازش رو میگیره و موتور از جا می پره . نیمچه جیغی میکشم و پنجه هام رو توی پهلوش فرو میکنم . صدای قهقه اش رو میشنوم . یه کم که میگذره دیگه معذب نیستم .

– چی شد زد به سرت من رو به آرزوم برسونی ؟

– چی ؟ نمیشنوم ؟

– میگم چی شد خواستی من رو به آرزوم برسونی ؟

– نمی فهمم . بلندتر بگو .

دارم داد میزنم . میدونم میشنوه چی میگم فقط شیطنتش گل کرده . سر چهار راه پشت چراغ قرمز می ایسته که کاسکتم رو درمیارم .شیطنت من هم گل کرده .سرم رو روی شونه و کنار گودی گردنش میذارم .چند تا نفس با دهن نیمه باز می کشم که بازدمم روی گردنش بخوره و آروم میگم .

– حالا میشنوی چی میگم ؟

– بذار سرت بچه جون .

سرم رو تا حد ممکن به کناره ی گردنش که از بین کاپشن و کلاه دیده میشه نزدیک میکنم .

– نمیخوام .

– هر چند دیه زن نصفه مرده اما اگر قراره باشه این نصفه دیه رو بابت پول خون یه جوجه بدی زور داره . حرف گوش کن جوجه رنگی.

– نچ!!!

– به جهنم . بیفتی وسط خیابون من یکی که ولت می کنم میرم .

– میدونم که نامردی لازم به تائید و تاکید نیست .

– پَ نَ پَ . فکر کردی می مونم بالا سرت واست ختم و هفت و چهل میگیرم . آخ !!! آخ !!! از چهل روزمون چقدر مونده ؟ به تقلا افتادی ها جوجه !

این بار نفسم رو با حرص از بینی بیرون میدم و سرم رو از روی شونه اش برمیدارم . خودم رو جلو میکشم و کلاه رو به دسته ی فرمون آویزون میکنم . کاوه هم کاسکتش رو درمیاره و پرت میکنه سمت سطل مکانیزه ی گوشه ی خیابون . با مشت به پهلوش میکوبم .

– دیوونه .

– دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید دیگه .

– جدی . در راه رضای خدا که رضا موتوری نشدی بیای دنبالم . فکرکردی این طوری خر میشم ؟

چشمش هنوز به ثانیه شمار قرمز کنار چراغه . چند لحظه سکوت میکنه و بدنش سخت میشه . جوری که حس میکنم حتی نفس هم نمیکشه . بعد از یه نفس عمیق به زبون میاد . اما دیگه سرخوشی قبل توی طنین صداش نیست .

– وقتی میشه یه آرزوی کوچولو رو برآورده کرد چرا باید توی دلت نگهش داری ؟ من پر از آرزو های برآورده نشده ام . آرزوهای کوچولو , کوچولویی که برآورده نشدن , شدن حسرت . حسرت هایی که روی هم موندن شدن عقده . عقده هایی که جمع شدن و شدن یه غده ی چرکی . غده های چرکی که یه روز , یه جایی سرباز میکنن و بوی تعفنشون هم من رو خفه میکنه هم دیگران رو .

خش توی صداش روی احساساتم خط میکشه .

با سبز شدن چراغ گاز میده و جلو میره. خودم رو بهش نزدیکتر میکنم . حس میکنم حالش گرفته است . این جوری من هم دیگه انرژی جیغ جیغ و لذت بردن از هیجان امشب رو از دست میدم .

دلم نمی خواد حالا که پیه همه چیز رو به تنم مالیدم و زدم به دل این شب ، عیشم رو با یه بدمستی خراب کنم . نمی خوام خوش اخلاقی عجیب امشب کاوه به یه سکوت سنگی تبدیل شه .

کاوه میره سمت بالای شهر و ماشین ها با کلاس تر میشن . ته دلم به خودم میگم ” حالا که ما اومدیم به جنگ عقده ها بذار مثل آدم های عقده ای خوش بگذرونیم ” ، توی صدام شوق میریزم و به اون میگم.

– ببینم این موتورت می تونه روی چند تا از این بچه قشنگ ها رو کم کنه یا نه .

– تو فقط انتخاب کن .

– اون پورشه هست ، آلبالوئیه ، پسره داره مخ دختر بغل دستش رو گوشت کوبیده میکنه . همون .

کاوه با سرعت از بغل دستشون رد میشه و آیینه ماشین رو هم با یه دست میکشه و میکنه . راننده پورشه که تا الان مست و ملنگ حرکت میکرد , گاز میده تا بهمون برسه . پشت سرمونه و نمیبینمش اما صداش رو میشنوم که معلومه سرش رو از پنجره بیرون آورده و به جدیدترین فحش های سال مهمونمون می کنه .

– هــوو!!! گاز بده .

بادی که توی صورتم میخوره همه ی حس های بد رو از وجودم میکنه و با خودش میبره و به جای تمامشون جریان زندگی رو توی رگ هام میریزه . گونه ی یخ زده ام رو به کتف کاوه تکیه میدم و دست هام رو مثل پیچکی که به تنه ی یه دیوار استوار تکیه زده دور کمر کاوه می پیچم . دلم میخواد این جریان رو از سر انگشت هام به بدن کاوه هم منتقل کنم .

کاوه لایی میکشه و با سرعت از بغل این ماشین و اون ماشین رد میشه و پورشه رو جا میذاره . صدای خنده ی هر دومون بلند میشه . بلند تر از هر صدایی .

شال نخی ام از سرم افتاده . میخوام با یکی از دست هام برش گردونم روی سرم که تعادلم رو از دست میدم .

شال نخی ام از سرم افتاده میخوام با یکی از دست هام برش گردونم روی سرم که تعادلم رو از دست میدم . یه جیغ بلند میکشم که دست کاوه روی اون دستی که دورش حلقه کردم چفت میشه . به زحمت خودم رو بالا میکشم . سرعت ما هم نرمال میشه . اما دست کاوه همچنان روی مچمه . نمی دونم ضربان کوبنده ی قلبم بابت آدرنالین دیوونه بازی هامونه یا دستی که من رو به اینجا و امشب پیوند زده.

بعد از کلی خیابون گردی و هیجان و جیغ و داد دیگه نمی تونم سرفه هام رو خفه کنم . باد سردی که همراه میل عجیبم به رهایی بلعیدم ، ریه هام رو تحریک میکنه . نفس کم میارم . کاوه یه گوشه نگه میداره . ساعد دستم رو به جای بند کردن به کمرش روی شونه اش میکوبم و خودم رو به سمت صورتش خم میکنم .

– چی شد ترسیدی ؟

– از چی ؟

– اگر شمارت رو برداشته باشن چی ؟

– مثلا می خوان چی کار کنن ؟ اما موتور که هیچ سوخت منم ته کشیده . بریم شام ؟

یه نگاه به ساعتم میندازم . هنوز یه کم وقت دارم .

– بریم .

– کجا بریم ؟

– بعد این همه جیگر خرج کردن , جیگرخوری میچسبه .

برمیگرده و با تعجب نگاهم میکنه . ابروهاش بالا پریدن . لحنش کش میاد .

– آره ؟

– آره .

– پس بزن بریم .

میره سمت تجریش و جلوی یکی از جگرکی های قدیمی نگه میداره . میریم تو و چند تا سیخ دل و جگر سفارش میدیم . سرفه هام آروم گرفتن اما سینه ام هنوز خس خس میکنه .

– تو هنوز خوب نشدی جوجه ؟

– خوب میشم بالاخره .

از زیر یقه ی کاپشنش یه برق طلایی رنگ توی چشم هام میشینه . دست دراز میکنم و گردنبندی که توی گردنش داره رو به دست میگیرم . سرانگشت هام برای یه لحظه به پوست مرطوب و تیره ی سینه اش میخوره . شرم میکنم . خودم رو اما به بی خیالی میزنم . میخوام بگم حالم زیادی خوشه .

به شوخی زنجیر رو اون قدر میکشم که مجبور میشه سرش رو به طرفم خم کنه. یه مدال طلایی به شکل یه حلقه ی تخت که نیمی از اون از سمت داخل برآمدگی های کوچیک و نیمه مقابل از سمت بیرون فرو رفتگی های هماهنگی داره . روی بر آمدگی های مدال سه تا سنگ سیاه وجود داره . با ته مونده ی شرم چند لحظه پیش بی اون که به صورتش نگاه کنم می پرسم .

– طلاست ؟

– آره .

– چرا میندازی گردنت ؟

– چیه ؟ دوباره شدی معلم اخلاق ؟ نکنه می خوای بگی حرومه ؟

زنگ تمسخر توی تک تک کلماتش نشسته و رنگ جمله اش آتشین و سرخ شده . عقب نشینی میکنم .

– نه . فقط به نظرم طرحش خاص بود . گفتم شاید از این نشان های خانوادگی و ایناست . هر چند طلا برای سیستم ایمنی و کبدت خوب نیست . به جاش نقره آرامش بخشه .

تا حاضر شدن سفارشمون کاوه میره سراغ روشویی ترک خورده ی پشت پیشخون و دست هاش رو با وسواس با صابون خیس کنار روشویی میشوره .

دستم رو میذارم زیر چونه ام و به میز فلزی جلوم خیره میشم . میز ما یکی از دو تا میز توی جگرکیه . گوشی مشکی کاوه کنار سوئیچ مشکی موتور و دستکش هاش روی میز قدیمی فلزی بدجور توی چشم میزنه .

یه لحظه وسوسه میشم نگاهی به گوشیش بندازم . به این که باید دنبال چی بگردم یا اصلا چرا باید چنین کاری بکنم فکر نمیکنم . برای فکرکردن الان وقت ندارم .

گوشی رو برمیدارم و لیست مخاطبینش رو چک میکنم .وقتی چشمم به شماره ای که به اسم زاهدی ذخیره شده می خوره با اولین چیزی که توی کیف درهم و برهمم به دستم می رسه شماره ها رو روی یه برگ از دستمال کاغذی روی میز می نویسم . از بعد از بازی دوم خط قبلیش خاموش بود .

صدای شر شر آب میگه کاوه داره دست های کفیش رو آب میکشه . یه سری از شماره ها به جای اسم با کد ذخیره شدن . وقت زیادی برای فکر کردن ندارم . نوک مداد سیاه آرایشیم هم دیگه به ته رسیده . همین جوری فقط شماره ها رو به ترتیب یادداشت میکنم و جلو میرم .

صدای شرشر که قطع میشه گوشی رو با عجله کنار سوئیچ پرت میکنم . دست هام رو روی میز میکشم و نیم تنه ام رو هم کنار وسائل ولو میکنم تا جا به جا شدنشون توی چشم نباشه . با انگشت های دست راستم دستمال رو که یک طرفش سیاه شده برمیگردونم به سمت دیگه . فرصت نمیشه تا توی کیفم بذارمش. کاوه حالا بالای سرم ایستاده .

– دستمالت رو بده .

توی صداش هیچ چی نیست . هیچ چیز ! نگاهم رو روی میز می چرخونم تا دو دو زدن چشم هام رو نبینه . نیم تنه ام رو از روی میز جمع میکنم . گیج و حواس پرت دستمال رو توی دستم مچاله میکنم .

– هوم ؟

با صدای بلندتری میگه .

– دستمال . بهت گفتم دستمالی که توی دستته رو بهم بده .

صندلی سمت خودش رو با پا کنار میزنه و میاد کنار من که پشت به در مغازه نشستم ، می ایسته . نگاهم رو با اصرار به صندلی فلزیش دوختم . آب دهنم رو قورت میدم و احمقانه می پرسم .

– چرا ؟

با سر به اشیا روی میز اشاره میکنه . فقط خودم رو لعنت میکنم .لعنت! چطور اون بار که با اون همه دقت کت و ماشینش رو گشتم و مچم رو گرفت ،نفهمیدم کاوه تیزتر از اونیه که متوجه چیزی نشه . توی ذهنم فقط دنبال بهانه ام . حتی اگر مجبور باشم خودم رو بد نشون بدم .لعنت! یه حسود یا احمق زنده بهتر از یه کله شق مرده است .

– می خوام دست هام رو خشک کنم .

صداش توی راهروهای مغزم میپیچه . با ابروهای بالا پریده به طرفش رو میکنم . دست های خیسش رو که بالای شونه ام میگیره ، چکیدن قطره های آب تازه از کابوس بیدارم میکنه .

– چی ؟

– آخرین دستمال رو برداشتی . جعبه خالیه . بدش بهم وگرنه مجبورم با شال تو دست هام رو خشک کنم .

لبخندی روی لب هام میشینه . با لحن شوخی که از آسودگیم سرچشمه گرفته جوابش رو میدم .

– باشه . فقط دماغیه اگر اشکال نداره .

قبل از اینکه حرکت دیگه ای بکنم تهدیدش رو عملی میکنه . گوشه ی شال نخیم رو میکشه و باهاش رطوبت دستش رو میگیره .

یعنی فهمید ؟ شاید ! به آینه ی کوچیک و شکسته ی کنار روشویی نگاهی میندازم . یعنی دید ؟ شاید ! شاید دید و ندیده گرفت . شاید هم مهم نبود براش که بخواد ببینه . شاید میخواست حسن نیتش رو اثبات کنه . شاید اصلا حواسش به من نیست .

به صندلیش نرسیده باید نیشم رو بزنم . یادم میره تا دو دقیقه ی قبل حاضر بودم هر چیزی باشم تا مصون بمونم . مثل همیشه که وقتی به یه نقطه ی آسایش میرسی ، مسیر رو فراموش میکنی .

– عیب نداره . فقط تمام مدتی که جنابعالی داشتی تک چرخ میزدی از شدت هیجان شالم رو توی دهنم کرده بودم که جیغم بلند نشه . این یکی تُفی بود .

کاوه با خنده سری تکون میده و بعد بوی تحریک کننده ی سفارشمون روی میز بحث رو تموم میکنه .

به لقمه های کوچیک و تمیزی که میگیره خیره میشم . خنده ام میگیره . یه لقمه ی بزرگ با چند پر سبزی درست می کنم و طرفش میگیرم .

– جیگر خوردن سوسول بازی بر نمی داره .

– اوه . چه شعبون بی مخ شده واسه من . حالا خوبه اون دفعه داشتی سوپم با چنگال می خوردی .

هنوز لقمه رو از دستم نگرفته که صدای گوشیم بلند میشه . روی صفحه ی موبایلم اسم ” خونه ” افتاده . دستم رو جلوی کاوه تکون میدم که لقمه رو ازم میگیره . بعد انگشتم رو جلوی بینیم نگه میدارم همزمان تماس رو وصل می کنم .

– سلام مامی خوشگلم .

– سلام . کجایی تو ؟

بی حوصلگی مامان برام تازگی نداره .

– با بچه ها بیرونم چطور ؟

– بابات ده دفعه تا حالا سراغت رو گرفته . با کدوم بچه هایی ؟

– بچه های … شرکت دیگه .حالا میام خونه بهت میگم .

– زودتر بیا .

– چشم . دیگه داشتم می اومدم .

بی خداحافظی تماس رو قطع میکنه . کاوه زل میزنه بهم و یه نیشخند میشینه روی صورتش .

– نچ نچ !!! خانم معلم این مامی خوشگلت یادت نداده دروغگو دشمن خداست ؟

– الان اگر بهش میگفتم با دو تا متلک بابام طاقتش تموم میشد و با دو تا چیز اضافه تر می ذاشتشون کف دست بابا . اونم خوراک دو هفته اش واسه غرغر جور میشد . بعدا به وقتش به مامانم میگم .

صورتش در هم میره .

– همه ی مامان ،باباهای دنیا یه شکلن .

– پدر و مادر تو …

– بسه دیگه . رودل می کنی . پاشو بریم .

بدون اینکه منتظر شه لقمه ای رو که گرفتم تو دهنم بذارم از جا بلند میشه .فکر میکنم یعنی اگر بیشتر از این ازش بدونم رودل میکنم ؟؟؟؟

**

خدایا غلط کردم . خدایا خودت به دادم برس . خدایا اصلا میشنوی صدام رو ؟ مثل بید می لرزم . هر چی اطراف رو نگاه میکنم کسی رو نمی بینم . روز روزش توی این کوچه پرنده پر نمی زنه چه برسه به الان که شبه . خدایا ! خدایا کی قراره هوای من رو داشته باشی ؟ اگر یه بار قراره به دادم برسی ، اون یه بار الانه .

بهنام خواست همراهم بیاد اما من احمق قبول نکردم . کاش می اومد . می خواستم شرح حال حماقت هام رو وقتی برای سماوات وکیل بگم که کسی نباشه . هر چند فایده ای هم نداشت . وقتی براش توضیح دادم که چه کارهایی کردم نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و سری از روی تاسف تکون داد . شمرده شمرده حرف زد تا من با بهره ای که به نظر اون از هوش نداشتم بفهمم کارهای من حتی اگر خود آل کاپون رو هم گیر بندازه کار منه و جرم برادرم ، جرم برادرمه .

کاوه خواست بیاد دنبالم اما من نذاشتم . کاش می اومد . می خواستم به سرهنگ زنگ بزنم . زنگ زدم و شماره ی زاهدی و بقیه شماره ها رو بهش دادم . نخواستم به امیر علی زنگ بزنم تا هم داستان دنباله دار جاسوس بازی هام رو براش تعریف کنم هم بگم باز با کاوه بودم . اون قدر عاقل شدم که در جواب سرهنگ بگم این آخرین بارم بوده . بگم ” من آدمم . اون هم از جنس پوست و گوشت و خونش نه آهنی .بلغزم ، زمین میخورم ، زمین که بخورم زخمی میشم ، زخمی که بشم دردم میاد ، درد که داشته باشم ناله میکنم ، ناله بکنم کارم تمومه .فقط یه گلوله ، وقتی گلوله بخورم می میرم و زندگی سانس دومی نداره که توش دوباره از جا بلند شم .”

کاش ها به کمکم نمیان . حتی خدا هم انگار به کمکم نمیاد .اما مرد جلوتر میاد .

کلاه بافتنیش تا نزدیک چشم هاش رو پوشونده . کلاه سیاه ،لباس سیاه ، سایه ی سیاه به سیاهی بخت من .

یک دقیقه ی پیش که با لندکروز قدیمیش وارد کوچه شد فکر میکردم اگر خودم رو کنار دیوار بکشونم ,جا داره تا رد بشه . نمی دونستم دارم بهش امکان گیر انداختنم رو میدم . ماشین که جلوم پیچید , راهم رو بست . نفسم رو بست . دست و بالم رو بست .

این طرف کوچه دو تا ساختمون رو خراب کردن تا آپارتمان بسازن . درست اون طرف یه آموزشگاه حسابداریه که الان تعطیله .

لندکروز برای کوچه ای به این باریکی زیادی بزرگ بود . وقتی ترمز کرد تا مثلا دور بزنه باید میفهمیدم یه چیزی درست نیست .

به لندکروز که سر کوچه رو بسته نگاهی میندازم . میام از اون طرف فرار کنم که دو تا مرد گنده راهم رو می بندن . از ترس دو تا جیغ بنفش میکشم .

بنفش ، سرخ ، سیاه ، فرقی نمیکنه کسی حتی از پنجره ی خونش هم سر بیرون نمیاره تا ببینه چه خبره . انگار این کوچه یه خاطره ی متروکه توی یه شهر انتزاعی . انگار هیچ کس هیچ وقت توی یکی از این خونه ها که پنجره های بسته ی همشون رو به کوچه باز میشه نفس نکشیده . فکر میکنم وقتی خدا آدم رو تنها بذاره از بقیه چه انتظاری میشه داشت ؟

مرد اول دست هاش رو از دو طرف باز کرده و مدام بهم نزدیک میشه . مرد دوم فقط مثل یه سپر محافظ سمت مخالف می ایسته .

راه فرار ندارم . قلبم هزار بار در دقیقه میزنه . از ظاهرشون معلومه دزد نیستند . اصلا دزد باشن ، مگه من چی دارم برای دزدیدن که این جوری بیان سراغم ؟

دعا دعا میکنم کاوه باشه , مثل دیشب ، هر چند می دونم نیست . دعا میکنم اینم یه شوخی مسخره باشه , مثل دفعه ی قبل . اما وقتی یه چاقوی ضامن دار رو از توی جیبش بیرون میاره می فهمم هیچ شوخی ای در کار نیست . فرض هم بگیرم که شوخی زندگی باشه با من ، هیچ شوخی خوبی نیست .

با زدن ضامن تیغه چاقو بالا میپره . من هم همزمان توی جا بالا میپرم حتی قلبم هم توی یه تپش میاد توی دهنم . نگاهم با تارهای سخت عنکبوتی میچسبه به حرکات مهاجمین . دیگه حتی فکر هم مثل خون به مغز کرختم نمیرسه .

یک طرف لندکروز که حداقل باید یه راننده هنوز توش مونده باشه ، طرف دیگه یه مرد و رو به روم سایه ی سیاهی که مثل بختک نرم نرم فاصله اش رو باهام کم میکنه . ته کوچه رو انتخاب میکنم . دو قدم به طرف مرد دوم برمیدارم . اما وقتی پلیورش رو بالا میزنه و از کنار کمرش یه قمه بیرون میکشه پاهام سست میشن . یادم نمیاد حتی بدترین کابوس هام هم شبیه این بوده باشن .

عقب عقب میرم . دندون هام از ترس به هم میخورن . یکه میخورم .بند کیفم رو توی هر دو دستم میگیرم و جمع میکنم . بعد ناگهانی دست هام رو به چپ و راست حرکت میدم . کیف توی هوا به پرواز درمیاد . مرد با ریتم رفت و برگشت کیف موزون حرکت میکنه . تصویر کوچه ی خلوت جلوی چشم های نالانم می رقصه .

***

کیفم توی پنجه ی مرد گیر میکنه و عقب کشیده میشه ، بی اون که حتی یه ضربه ی درست زده باشه . بندش از لا به لای انگشت های مرتعشم رها میشه . مرد دستش رو همراه کیفم به پشت سرش میبره و خودش رو جلو میکشه . کیفم ، آخرین سلاحم ، تنها سلاحم رو توی چاله ی آب یک قدم عقب تر میندازه . امیدهام هم مثل کیف توی چاله ی آب خیس میخورن . وا میرن .

میخوام مشت بزنم . لگد بزنم اما نمیشه . لعنتی !!! این پاهای لرزون ، این دست های یخزده ی غافلگیر مبارزه کردن بلد نیستند .

تا امروز مهارت من توی فشار دادن دکمه های کیبوردم بود و سلاحم زبونم . دشمنم … نه اصلا دشمن نداشتم . تهدیدم نگاه های هرزه ی مردهایی امثال سهرابی بود و ترسم … .

دست هام هنوز سرگردون توی فضای خالی رو به روم بین بدنم و مرد موندن . انگشت هام رو خم میکنم . دستم مشت میشه . صدایی که سعی میکنم محکم نگهش دارم مثل کشیدن آرشه روی سیم ها زخمی بیرون میاد .

– برو گمشو عوضی !!! چی از جونم می خوای ؟

صدای پوزخند مرد هزار تکه میشه و هر تکه اش هزار بار روح و تنم رو میبره . قبل از این که تکه هام رو کنار هم جمع کنم اون دستم که جلوتره توی چنگال مرد فشرده میشه . من و دستم رو با نیروی نادیدنی ایش عقبتر میرونه . به دیوار آجری نیم ساخته ی پشتم چسبیدم . دست آزادم رو حائل بدنم می کنم . اون قدر نفسم رو حبس کردم که سینه ام به خس خس افتاده .

مرد که انگار از گیر انداختنم لذت میبره و میخواد این لذت رو مزمزه کنه با طمئنینه جلو میاد . میلیمتر به میلیمتر ، نفس به نفس . نفس های مرد که از صورتش جز سبیل های از بناگوش در رفته و زخم بد فرم روی چونه اش چیزی نمی بینم , توی صورتم میخوره . مور مورم میشه . قلبم خودش رو گوشه ی سینه ام مچاله میکنه .

دیگه حتی بید لرزون نیستم . فقط برگیم که توی چنگ طوفان روی زمین میفته . دهن باز میکنم واسه داد و فریاد که چاقو رو میاره کنار چشمم . سرمای تیغه ی چاقو پوست نازک نقاب شجاعتم رو میسوزونه . اون قدر بهم نزدیکش کرده که می ترسم پلک بزنم .

– صدات دربیاد دماغت رو تمیز برات جراحی میکنم .

صداش سردتر و تاریکتر از هر وحشتیه . توی دلم میگم هر چی بشه به جهنم بهتر از مردنه که . حتی مردن بهتر از زجرکش شدنه . یه جیغ میکشم و میام داد بزنم کمک که به کاف کمک نرسیده ساقه ی نازک بدنم رو بین تنه ی تنومند خودش و دیوار حبس میکنه . تن مرد از تن دیوار آجری و خاک آلود تکیه گاهم محکمتره .

به جای گرفتن دست دردناکم با دست دیگه اش جلوی دهنم رو میبنده .

– همین چموش بازی ها رو درآوردی که کارت به من افتاد دیگه . حالا خفه خون بگیر ببین چی میگم .

دندون هام رو توی گوشت دستش فرو میکنم که دهنم رو ول میکنه . میام ادای فیلم ها رو دربیام و با پا بکوبم زیر شکمش که این بار گلوم رو میچسبه و فشار میده .

– وحشی بازی درنیار و گرنه بد میبینی . خر فهم شد یا نه ؟

دارم خفه میشم . خون به مغزم نمی رسه . رگ های سرم درد رو فریاد میزنن . با بدبختی سرم رو تکون میدم و اون هم کمی از فشار دستش کم میکنه .

– فقط میخوام بهت هشدار بدم که پات رو تو کفش دیگران نکنی .

توی ذهنم دارم به عالم و آدم فحش میدم . البته اگر آدمی پیدا بشه . بعید میدونم کسی صدای جیغ و دادم رو نشنیده باشه اما ظاهرا زحمت مداخله به خودشون نمیدن . انگار مردم این شهر توی بستر ظلمتش خوابیدن .

مهاجم انگشت های قویش رو توی گردنم فرو میبره که صدای خرخر از گلوم بلند میشه .

– دفعه ی دیگه اخطاری در کار نیست . نفست رو میگیرم . فهمیدی یا یه جور دیگه حالیت کنم ؟

دهنم خشک شده و به جاش چشم هام خیسن . با این که منظورش رو نمی فهمم اما بازهم سر تکون میدم . مگر کار دیگه ای هم می تونم بکنم ؟

– پس دیگه خودتو قاطی کاری که بهت ربطی نداره نمی کنی ؟

دیگه حتی نمی تونم سر تکون بدم . فقط پلک هام رو میبندم و باز میکنم . یه قطره از اشکی که توی چشم هام جمع شده روی گونه ام یخ میبنده .

– قهرمان بازی تعطیل . از بیست متری اون جوجه پلیس هم نمی گذری . افتاد ؟

فقط آب دهنم رو اون هم به زحمت قورت میدم . یه چیزهایی رو شبیه سنگریزه همراهش میبلعم . سنگریزه هایی که توی زهریه که به زور داره بهم میخورونه . زهری که مستی رو از سرم میپرونه . تازه چشم هام داره باز میشه به عواقب کاری که داشتم میکردم . و چه عواقب شومی !!!

چاقو رو فشار میده روی گونه ام که عصبی می پره .سوزش صورتم باعث میشه خودم رو مچاله کنم . رد پای درد از کنار چشم تا کنار لب و بعد اعماق قلبم کشیده میشه .

– اینم باشه تا امشب یادت نره . دفعه ی دیگه دور هر جور پلیسی که فر بخوری این چاقو شاهرگت رو میزنه .

چاقو رو بلند میکنه و با نوکش زیر گلوم یه خط فرضی میکشه .

صدای چیک چیک به هم خوردن دندون هام با صدای چکیدن یک قطره ی خون روی زمین یکی میشه . هر چند شاید این خون دو سه قطره بیشتر نباشه اما همه ی جون من رو انگار میگیره . مرد ازم فاصله میگیره و توی یه چشم به هم زدن میپره توی لندکروز که صدای گاز دادنش سکوت کوچه رو پاره پاره میکنه .

ماشین که در حال حرکت به سمت سر کوچه است با یه نیش ترمز نفر دوم رو هم سوار میکنه و در کسری از ثانیه از دیدرس خارج میشن .

تازه می تونم نفسم رو بیرون بدم . پشت دستم رو که روی صورت می کشم خیس میشه . توی تاریکی رنگ قرمز رو تشخیص نمیدم اما گرمای خون , دستای یخ زده ام رو به آتیش میکشه . زانوهام تا میخورن . پنجه ام چنگ میزنه به آجرهای دیوار پشتم و صدای شکستن ناخن هام با شکستن قامت و مقاومتم یکی میشه .

فصل پنجم

دیگر با صدای بلند نمی خندم

با صدای بلند حرف نمی زنم

دیگر گوش نمی دهم

به صدای باد

دریا

پرنده

پاواروتی

پاورچین پاورچین می آیم و

می روم

بی سر و صدا زندگی میکنم

تو در من به خواب رفته ای

” رسول یونان ”

امروز از اون روز های بدبیاریم بود . از اون روز های بداخلاقیم . از اون روزهایی که دلت میخواد از تقویم روزگارت بکنیش و مچاله اش کنی و بندازیش یه جای دور . بفرستیش جز زباله های بازیافتی . شاید بشه ازش چیز بهتری ساخت .

به تقویمم نگاه میکنم .این تقویم ها انگار برنامه ی دیگه ای دارن برای گذروندن سال . این زمان که میگن زود میگذره چرا سر راه من توقف کرده ؟ چرا نمیره ؟ چرا حس می کنم پیرم ، حس میکنم صد ساله ام .

چرا این روزها تموم نمیشن ؟ انگار این مسیر رو هر چقدر هم که میرم نمی رسم . مگر این راه ته نداره ؟ یا شاید روی دور باطل افتادم .

دیشب یه مصیبت تمام عیار بود تا خودم رو رسوندم به خونه . صبح یه مصیبت تازه بود که می ترسیدم پام رو از خونه بیرون بذارم . زندگی هر روز یه بازی جدید رو میکنه برام . تا میام قواعدش رو یاد بگیرم بازی عوض شده .

با هیوا از خونه بیرون زدم . زیر نگاه های آقای زوار ، مرد همسایه سرم رو پائین گرفتم . پاهام رو هم قدم سایه ام دنبال خودم کشوندم .

چیزی مدام از صبح از ته دلم بالا میاد و خودش رو به دیواره ی حنجره ام می کوبونه . چقدر بده که من از سایه می ترسم ،حتی من اینجا از همسایه می ترسم .

هیوا دیرش شده بود . فکرکردم چه کار احمقانه ای که هیوا رو با خودم کشوندم سمت تاریکی . ازش جدا شدم . ته مونده های هما رو از اعماق وجودم جمع کردم تا به ایستگاه اتوبوس برسم .این بار از خساستم نبود که تاکسی نگرفتم . از ترسی بود که لا به لای جمعیت توی اتوبوس گم میشد . یه تیکه از میله ی سرد اتوبوس تکیه گاه خوبی بود برای سر پا ایستادن . برای هنوز ایستادن .

باقی راه رو تا شرکت دویدم . دیر رسیدم . به جای سهرابی قدرتی دیر اومدنم رو بهم گوشزد کرد . خسته از دویدن های بی خود سعی کردم بچسبم به کار و زندگی خودم .

ناخن های دستم که از جنگ نابرابر دیشب نیمه شکسته برگشته بودن ، و حالا هم اندازه کوتاه شدن با صفحه ی کیبوردم غریبی میکنن . اون قدر که باهام راه نمیان . هر کاری می خوان می کنن . اون قدر که یه سِمی کالِن کوچیک یک ساعته من رو سر کار گذاشته .

فکرم زیادی درگیره . سرم تحمل حجم این همه فکر رو نداره . به هر صدای از جا می پرم .

می ترسم با کاوه باشم . می ترسم به امیر علی جواب بدم . می ترسم … . اصلا چرا الان ؟ مگه چه کار کرده بودم ؟ از ماجرای آرش اون قدر گذشته که اسمش رو توی تردیدهام خط بزنم . قضیه ی مهمونی رو فکر میکردم کسی نفهمیده . اصلا هر کاری که میکردم فکر می کردم کسی نفهمیده مثل کبکی که سرش رو زیر برف میکنه و خیال میکنه کسی نمی بینتش .

مگه من از زندگی چی میخوام که داشتنش این قدر سخته ؟ یه جای کوچیک ,بغل یه شومینه , یه بخاری , یه کرسی فرقی نداره با شونه ای که بشه بهش تکیه کرد و ازش بیشتر از هر چیزی گرما گرفت. کنار آدمی که بتونم بهش اعتماد کنم . خدایا خواسته ی من که زیاد نیست . هست ؟ اگر هست پس چی میگن تمام اون درس هایی که سال ها توی مغزمون فرو کردن .” برای هر نیاز درونی پاسخی بیرونی وجود دارد “.

سرم درد گرفته از این همه کنکاش بی حاصل . نا امیدانه نگاهی به فنجون کوچیک سرامیکی روی میزم میندازم و از جا بلند میشم . میرم کنار میز آرزو و انگشت های بی قرارم رو روی شونه اش میذارم .

– مسکن داری ؟

نگاهش جای صورتم روی دست هامه که شونه اش رو عصبی فشار میده .

– چته ؟

– سردرد کلافه ام کرده .

از کیف بزرگ سفیدش یه بسته کدئین بیرون میکشه . ناامیدتر میشم .

– ژلوفن نداری ؟

– نه . فقط همینه .

بسته ی قرمز قرص رو از دستش بیرون میکشم . ماگ بزرگ روی میزش رو برمیدارم . شاید یه کم قهوه ، نه، یه کم نه، خیلی قهوه حالم رو بهتر میکرد . هنوز یه قدم هم ازش دور نشدم که بازوم رو میچسبه . هوم بی حوصله ای میکشم .

– چیزی شده ؟

سری بالا میندازم که یعنی نه . اما آرزو دستم رو همچنان نگه داشته . سریع دور و بر رو از زیر نظرش میگذرونه و صداش رو یه کم پائین تر میاره .

– خیلی داغون به نظر میای . یه نخ سیگار میخوای ؟

به حال و روز مسخره ی خودم خنده ام میگیره . جوری میگه انگار داره بهم مواد تعارف میکنه !!! اون قدر درمونده شدم که آرزو بخواد برام نسخه بپیچه ؟

هر چند پیشنهادش یه کم وسوسه انگیزه . یه کوچولو حس رهایی از زیر این همه فشار بد چیزی نیست اما یادم نرفته بعد از دوره ی دانشجویی به خودم قول دادم همین یه کوچولو ها رو هم زیر آبی نرم . دلم نمی خواست کوچولو ، کوچولو بشه خروار و از اون چیزی که بودم دور بشم .

نفس خسته ام رو بیرون میدم و ازش رو میگیرم . توی آبدارخونه برای خودم قهوه درست میکنم .

صدای زنگ موبایلم که بلند میشه دیگه نمی دونم باید چه کار کنم . کاوه است .

دلم نمی خواد جواب بدم اما میدونم که بی جواب گذاشتنش بدتره . تلخ میشم ، اصلا زهر میشم درست مثل قهوه ام که شبیه طاقتم سر میره . اصلا من و قهوه قرابت عجیبی داریم باهم .

– سلام .

– احوال جوجه رنگی ما ؟ چطوری ؟

– ممنون .

– تو رو خدا من رو شرمنده نکن با این همه تحویل گیریت .

سرحال بودنش حالم رو از حال خودم بهم میزنه .

– بعدش رو بگو .

– چیه ؟ می ترسی احساساتت رو نشون بدی ؟ من که میدونم همین الان تو فکر من بودی .

– کاوه حوصله ی بی مزگی هات رو ندارم .

– از دلتنگیه جوجو . زود کارت رو تموم کن میام دنبالت برای رفع دلتنگیت .

حوصله اش رو ندارم . حوصله ی خودم رو هم ندارم . اصلا دلم میخواد خودم رو هم بردارم بریزم دور .

– من نمیام .

– ناز نکن که ناز کش نداری . پشت میزم خوب نیست پا دراز کنی .

– تا کارم تموم شه و بیام و برگردم دیر میشه .

– اونوقت مجبور میشی دروغ بگی . تو هم که اهلش نیستی .وای وای !!!

به کابینت های فلزی و رنگ پریده ی پشت سرم تکیه میدم . پلک هام رو میبندم . نمی دونم حرفش رو پای چه چیزی حساب کنم . دندون قروچه ای میکنم و توی دلم میگم وای به حال دنیایی که توش خوب بودن ، بد باشه .

– نمی خوام جایی بیام چون نمی خوام دیر وقت برگردم خونه.

– بیا . من خودم میرسونمت .

چرا نمیفهمه ؟ چرا ولم نمیکنه به حال خودم ؟ چرا دست از سرم برنمیداره ؟ چشم باز میکنم و از توی بسته ی قرمز رنگ دو تا قرص بیرون میارم .

– حرف رو به بچه ی آدم یه بار میزنن . البته تو که جز آدمیزاد نیستی اما یه دفعه ی دیگه هم بهت گفتم نمی خوام همسایه ها من رو با تو ببینن .

– تو بیا برای اون هم بعدا یه فکری میکنم .

یادم رفته انگار ! کاوه همینه . باید به خواسته اش برسه . فرقی نمیکنه با اصرار ، تهدید یا تشویق .

– دیپلمت رو که همین جا گرفتی . فارسی دارم باهات حرف میزنم . نمیام .

– تو که اینجا لیسانس گرفتی هم باید بفهمی میام دنبالت یعنی چی . فعلا .

نفسم رو با حرص بیرون میدم . نمی خوام بیشتر از این بی خود اعصاب خودم رو به هم بریزم . به خودم دلداری میدم که یه کاریش میکنم .

….

زود از در شرکت میزنم بیرون تا مجبور نشم تیکه های آرزو رو تحمل کنم . می تونستم زودتر هم بیرون بیام تا با کاوه هم رو به رو نشم . اما فرار فایده نداره . امروز رو فرار میکردم ، فردا چه کاری از دستم برمی اومد ؟ فردا و فرداها چطور ؟

کاوه مثل همیشه توی ماشین منتظرمه . سوار میشم و سعی میکنم حالا که مجبورم تحملش کنم بزنم به رگ بی خیالی . اما خودش نمیذاره .

– پینوکیو بعد چهل و هشت قسمت آدم شد تو هنوز آدم نشدی ؟ هنوز یاد نگرفتی باید به بزرگترت احترام بذاری ؟

– بزرگتری به عقل و فهمه . تو که هنوز نمی تونی معنی چند تا کلمه ی ساده رو هم بفهمی .

– نه . مثل اینکه امروز یکی گازت گرفته .

مصرانه نگاهش نمی کنم . دلخورم ، خسته ام ، حتی می ترسم . میخوام تیر خلاص رو بزنم .

– من نخوام دیگه تو رو ببینم باید چه کار کنم ؟

– حرفی نیست . فقط شرطمون می مونه که هنوز تموم نشده . با این حساب باید یه چیزی پیاده شی . چقدر بود مبلغش ؟

جوابش رو نمیدم و زل میزنم فقط به رو به روم . یه لحظه از فکرم میگذره با شرط بندی مسخره ای که هیچ وجه ی قانونی نداره می خواد چه کار کنه ؟ زودتر از ذهن من موتور ذهن اون روشن میشه و سیگنال های سوال رو قبل از پرسیده شدن میگیره .

– یادت باشه من هر جور شده طلبم رو تسویه میکنم هــا !

لحنش شوخه اما انگار داره با علائم حیاتی من شوخی می کنه که ضربان قلبم بالا میره . یاد حمله ی دیشب میفتم . کاوه می دونه ؟ اگر بخواد به روش دیشب باهام معامله کنه باید حسابم رو با زندگی تسویه کنم .

می خوام دق دلم رو با بدترین کلمه ها سرش خالی کنم و بعد از توی ماشینش بپرم بیرون . از توی زندگیش هم همین طور . اما حرف هایی رو که توی دلم مونده پشت دروازه ی لب هام نگه میدارم . گاهی باید خفه شی زودتر از اون که دیگران خفه ات کنن .

صورتم رو کاملا به طرف شیشه ی سمت خودم می چرخونم تا با وسوسه ی افتاده به جونم مقابله کنم . مدام با خودم میگم ” میگذره ، اینم میگذره ، فقط یه کم تحمل کن ” .کاوه به طرز غریبی هنوز سرخوشه .

– نه مثل این که واقعا ناخوشی . خودم همین الان حالت رو جا میارم .

همون طور که با یه دستش فرمون رو نگه داشته با دست دیگه یه جعبه و یه پاکت رو روی پام میذاره . به جای جعبه ی رو به روم رد دست هاش رو میگیرم و تا روی بدنش جلو میرم . برای بار اول حرص و ترس به آمیخته توی وجودم اجازه میدن نگاهی به قیافه ی امروزش بندازم . کت و شلوار سربی ایتالیای و پیراهن دودی رنگش رو با کروات خوش طرحی ست کرده . بوی عطرش هم که ناگفتنیه . تا سر زبونم میاد که بپرسم برای کجا چینین تیپی زده اما باز هم ساکت می مونم .

جعبه رو باز میکنم . یه پالتوی قهوه ای با یقه ی خز توشه از جعبه بیرون میکشمش . دوخت خیلی قشنگی داره . دوباره سر جاش برمیگردونمش و سعی میکنم به روی خودم نیارم که چقدر ازش خوشم اومده . اصلا این هدیه ی بی مناسبت به چه مناسبتیه ؟ چیزی که توی پاکته اما دهنم رو بی اختیار باز میکنه .

– واو !!!

– این ها رو دادم مخصوص خودت ساختن . یادگاری نگهشون دار .

– خدا جون این ها چه خوشگلن !!!

دو تا مدل ظریف چوبی و دست ساز از بهترین استن مارتین هایی که ساخته شده . ماشین های مینیاتوری لبخند رو روی صورتم می شونن . مثل بچه ها از دیدن این اسباب بازی های کوچولو ذوق میکنم . چیزهای کوچیک پیش رومون همیشه بزرگتر از هیولاهای پس زمینه به نظر میان .

– نه مثل اینکه کارم خیلی درسته . حالا تشکرش رو هم به جا بیار خانمی .

کاوه یه گوشه ی خیابون دوبله پارک میکنه . صورتش رو به سمتم میگیره و خودش رو جلو میکشه . لباش رو غنچه میکنه . از حالتش خنده ام میگیره . تمام رخ برمیگردم سمتش و بهش چشم غره میرم تا حساب کار دستش بیاد .

حالت صورتش توی یه لحظه عوض میشه . دست می بره و چراغ ماشین رو روشن میکنه تا تو تاریک روشن غروب بهتر ببینه . خنده ی توی چشم هاش پرکشیده و شراره هایی جاش رو گرفته که می تونن آتیش که هیچ طوفان خاکستر به پا کنن .

با بالا بردن چونه اش به صورتم اشاره میکنه و می پرسه .

– این چیه ؟

تازه یاد زخم روی صورتم میفتم . تا الان سمت راست صورتم به طرف بیرون بود و دیده نمی شد اما حالا … . نمی دونم چهره ام چه طور به نظر میاد . از صبح که با کلی کرم و پن کیک رد زخم رو محو که نه اما کمرنگ کرده بودم خیلی میگذره .

حالتش طوریه که شک لونه کرده توی دلم رو زیر سیلاب تعجب و خشمش ویرون می کنه . نه . کاوه چیزی نمی دونه .

نمی خوام از جریان دیشب چیزی بهش بگم . اون میخواد چیزی رو بشنوه که به دیگران نگفتم . به مامان نگفتم که یا خودش نیست یا حواسش . به بابا نگفتم که اصلا من رو نمی بینه چه برسه به زخم صورتم .

– چیزی نیست . به شاخ و برگ درخت های توی باغچه گیر کرده .

– بهتره یه چشم پزشک بری . این گوش هایی که روی سر من میبینی اون قدرها که فکر میکنی بزرگ نیست .

چیزی نمی گم و میام صورتم رو برگردونم که با دست چونه ام رو می چسبه و به طرف خودش برم میگردونه . استخون های صورتم از درد به تقلا میفتن . اما فک منقبض شده اش نمیذاره اعتراضی بکنم . انگشت شصتش رو از چونه ام کنار میکشه اما بقیه انگشت هاش همچنان چونه ام رو نگه داشتن . با شصتی که دیگه درگیر چونه ام نیست رد زخم رو خیلی نرم از بالا تا پائین طی میکنه .

– هما ! این جای خراشیدگی نیست . این زخم یه تیزیه . یه چیزی شبیه چاقو .

صداش مثل پاره های سنگ سخت و سرد توی سرم میکوبه . منتظره تا حقیقت رو از لا به لای دندون های بهم چفت شده ام بیرون بکشه. چشم هاش رحم نمی کنن . ازشون شعله های آتیش زبونه میکشه . می ترسم از سوختن ، از خاکستر شدن .

– دیشب … یه نفر توی کوچه مزاحمم شد .به خاطر همین نمی خوام شب دیر وقت برگردم .

– کی بود ؟

– نمی دونم . یه عملیه دیوونه .

– معمولا عملیا توی جیبشون , سرنگ و کِش دارن نه چاقو .

چیزی نمیگم . صدای ساییده شدن دندون هاش رو میتونم به راحتی بشنوم . فرمون رو توی دستهاش فشار میده و راه میفته .

– لباس هات رو عوض کن با هم بریم جایی .

– کجا ؟

– می فهمی .

لحنش بدتر از اون چاقو تیز و سرد شده . نگاهم درگیر رگ برجسته ی گردنشه و حالا اون مصرانه ازم چشم میگیره . با زحمت پالتوم رو عوض میکنم و شالم رو مرتب میکنم . یه نگاه به نیم بوت های اسپرتم میندازم . واقعا به این تیپم میاد . ابروهای کاوه در هم گره خورده . برای تغییر جو هم که شده دو تا دستم رو زیر زانو میبرم . یکی از پاهام رو بالا میارم و صداش میزنم .

– کاوه به نظرت تیپم چطوره ؟ واقعا با هم هماهنگه نه ؟

فقط یه نگاه بهم میندازه و سری تکون میده . مسیری رو بی توجه به من ادامه میده . بعد از سکوتی که انگار ساعت ها طول میکشه , یه گوشه ماشین رو پارک میکنه .

– بریم یه فکری هم به حال کفشت بکنیم .

پیاده میشم و توی تنها مغازه ی کفش فروشی اون اطراف میریم . بعد از چند جفت کفش بالاخره فروشنده یه جفت نیم بوت پاشنه دار قهوه ای برام پیدا میکنه که سایز پام باشه . هر چند توش اصلا راحت نیستم .

– همین خوبه . میبریمش .

– نه . خوب نیست . باهاش راحت نیستم .

– وقت نداریم بریم جای دیگه .

– اما بالای مچم رو اذیت میکنه .

– همینه که هست . به جهنم . نخواستی بعدا دیگه نپوشش .خودت برای خودت یکی دیگه بخر .

اخلاقش در مقایسه با یک ساعت پیش که دیدمش زمین تا آسمون فرق کرده . دلگیر میشم . بچه میشم . دلم نرمش میخواد . میفتم روی دنده ی لج .

– نمی خوامش . ممنون آقا .

کاوه هم انگار لج میکنه و میاد بیرون از مغازه .

– نمیخوام به خاطر تو دیر کنم . بهتره زودتر بریم .

نمی دونم چی بیشتر عصبیش کرده . زخم عجیب صورتم یا دروغ ناشیانه ام ؟

– ماشین رو از پارک دربیار منم میام .

با سر به موتوری که کنار ماشینش پارک کرده اشاره میکنم . لعنتی گفتن کاوه رو می شنوم و تا بخواد صاحب موتور رو پیدا کنه بر میگردم توی مغازه .

توی لباس هایی که قالب تنمن اما به تنم زیادی میکن معذبم . نمی خوام اعتراف کنم اما رفتار کاوه جلوی مرد فروشنده روی غرورم سنگینی میکنه .

با کارت بانکی خودم پول نیم بوت ها رو میدم و به جای کفش های خودم می پوشمشون . هر چند پول زیادی بابتشون دادم که مطمئنم جای دیگه می تونستم همین رو خیلی ارزونتر بخرم , هر چند باهاشون راحت نیستم , اما همین که منت کاوه روشون نیست راضیم .

چشم کاوه که میفته به جعبه ی کفش توی دستم و نیم بوت های پاشنه بلند توی پام سری تکون میده و به جای چیزی که انتظار دارم ، زیر لب میگه .

– یه کم آرایش کن .

سوار میشیم و دوباره راه میفتیم . یه کم آرایش از زخم صورتم یه هاله ی کمرنگ باقی میذاره . فکر میکنم اگر زودتر این کار رو کرده بودم اوقات بهتری داشتیم یا نه ؟ بحثی نبود اما نمی تونستم اسم کاوه رو از فهرست تهدید ها خط بزنم .

نم نم بارون که خیابون رو خیس میکنه حالم خیلی بهتر میشه .

– همیشه دوست داشتم زیر نم بارون توی خیابون ولیعصر از بالا تا پائین پیاده روی کنم . آدم ها رو ببینم .

طلسم سکوت کاوه بالاخره میشکنه و جواب میده .

– آدم ها اون قدرا هم که فکر میکنی دیدنی نیستن .

– کجا میریم ؟

– نمایشگاه نقاشی .

– مال دوستته ؟

– نمایشگاه زن یکی از آشناهاست . نمی خوام تنها برم . افتتاحیه است و جوشون خانوادگیه . به خاطر همین دارم تو رو با خودم میبرم .

کنجکاوی که این روزها گریبانگیرم شده عود میکنه .

– دوسته یا فامیل ؟

– من هیچ دوستی ندارم .

– شوخی میکنی ؟ پس زاهدی ؟ آرش ؟ … .

صدای سایش دندون هاش به روی هم دیگه زودتر از صدای کلمه هایی که از دهنش درمیان به گوش میرسه .

– اونا دوست های من نیستن . فقط هم پالگی های بد مستی هامن .

– از زاهدی هنوز هم خبری نیست ؟

یک دفعه برمیگرده سمتم و چشم هاش رو ریز میکنه .

– چه کار به اون داری ؟

خونسرد برخورد میکنم تا حساسش نکرده باشم .

– هیچی از سر بازی دوم هنوز بهم بدهکاره . گفتم شاید ازش خبر داشته باشی .

– ندارم .

– حالا اگر خبری ازش شد … .

طوری نگاهم میکنه که نگفته خفه میشم .دیگه خونسردی جواب نمیده . از ترسم بحث رو عوض میکنم . با یه لبخند که تمام سعیم رو میکنم واقعی به نظر بیاد ادامه میدم .

– این یارو آشناهه چی ؟ آدم که بی خود نمیره نمایشگاه زن یکی که نمیشناسه . مطمئنی دوستت نیست نمی خوای بگی ؟

حالا دوباره زل زده به روبه روش . یه کم مکث میکنه . اون قدر که فکر میکنم دیگه نمی خواد جواب بده . اما بعد آروم زمزمه میکنه .

– ای دوست

این روز ها با هر که دوست میشوم

احساس میکنم

آن قدر دوست بوده ایم

که دیگر وقت خیانت رسیده است .

خیانت ؟ نمی دونم کدوممون خائن تریم . من یا اون ؟

این فکر هم اضافه میشه به تاریک خونه ی ذهن من . از صبح فکر تهدید دیشبی مغزم رو پر کرده بود . این که طرف , آدم کی بود ؟ هر چند میدونستم این بازی عاقبت خوشی نداره . با جریان دیشب جواب امیر علی رو چی باید بدم ؟ دلم نمی خواد اعتراف کنم اما بودن با امیر علی هم انگار نمی تونه برام آرامش بیاره .

هر کدوممون توی افکار خودمون غرقیم . توی چهاردیواری تنهایی خودمون . بعد از یک ساعت بالاخره جلوی یه نمایشگاه نگه میداره . با هم داخل میشیم که بازوم رو میگیره . بدون اینکه حتی نگاهم کنه از لا به لای لب های نیمه بسته اش آروم زمزمه میکنه .

– سعی کن لبخند بزنی .

یه لبخند روی صورتم میشونم و با هم ,هم قدم میشیم . سعی میکنم یه کم ازش فاصله بگیرم اما بازوم رو به زور بیشتر به طرف خودش میکشه .

به جای تابلوهای آویخته به دیوار به آدم های توی نمایشگاه نگاه میکنم . به آدم هایی که ظاهرشون زمین تا آسمون با آدم های اون مهمونی های کذایی فرق میکنه .

کاوه گاها با دختر هایی که لباس های رنگارنگ ، عجیبی پوشیدن اما صورت هاشون ساده و بدون آرایشه ، پسرهایی که لباس های اسپرت تنشونه و مسن ترهایی که با وجود ریش های بلند جو گندمی و یا سفید خوش تیپ به نظر میان , سلام و احوالپرسی میکنه .

بالاخره یه مرد جایی متوقفمون میکنه .

– به به . رفیق گریز پا . فکر نمی کردم بیای ؟

– به هانیه قول داده بودم .

کاوه با دیدنش لبخندش رو پرنگتر میکنه بعد صمیمانه با اون که یک دستش رو روی شونه اش گذاشته بود دست میده .

مرد که همسن و سال کاوه به نظر میاد ,کوتاهتر اما پُرتره . کت و شلوار خوش دوختی که پوشیده برآمدگی شکمش رو اون قدرها هم بد نشون نمیده . مرد بلافاصله به دختری که گوشه ی دیگه ی سالن ایستاده اشاره میکنه و اون هم به سمت ما میاد . یه مانتوی بلند بدون دکمه پوشیده و ردای بلند بی آستینی هم روی اون تنشه .

– چه عجب ! میذاشتی وقتی درها رو بستن میومدی .

– همین الان هم که اینجام ,به امید رحم کردم . وگرنه تا یه هفته ی جای شام و ناهار, کله پاچه ی فامیلش رو به خوردش میدادی .

– خیلی خب حالا . واسه ی تو بعدا دارم . معرفی نمیکنی ؟

– هما ! دوستم .

دستش رو پشتم میذاره و رو به اون ها با اشاره به مرد ادامه میده .

– این که اصلا آدم مهمی نیست که بخوای بشناسیش . ایشون هم همسرشون هانیه خانم . این نقاشی هایی هم که میبینی هنر ایشونه .

برای امید سری تکون میدم و میام با هانیه دست بدم که برای یه لحظه توی بغل میگیرتم .

– خوش اومدی عزیزم .

– خیلی ممنون .

حالا فکر میکنم لبخندم واقعی تر به نظر میاد . صمیمیتی که از خودش نشون میده باعث میشه به بهانه ی دیدن نقاشی ها کاوه رو بذارم و باهاش همراه بشم .

..

تابلوهای رنگ و روغن آویخته به دیوار ها طرح های عجیبی دارن اما طیف رنگیشون فوق العاده است . زیاد از سبک و مفهومشون چیزی نمی فهمم اما هر تابلویی یه حس خاصی از آرامش ، دلتنگی یا چیز دیگه ای رو ناخودآگاه توی وجودم به غلیان میندازه . زبونم به تحسین باز میشه .

– واقعا هنرمندی عزیزم .

– نظر لطفته .

– نه جدی میگم . متاسفانه من یکی هیچ هنری ندارم .

– چرا یه هنر فوق العاده داری منتها ظاهرا خودت بی خبری .

– چه هنری ؟

– تحمل کردن مردها اونم اگر از نوع کاوه باشه خودش هنریه .

آخر جمله اش رو به طرز با مزه ای میکشه . خودمونی بودن هانیه رو دوست دارم . با نگاهم کاوه رو تعقیب میکنم هنوز پیش امید ایستاده و با هم مشغولن . نگاهم رو نمیگیرم اما ادامه ی حرف رو چرا .

– می تونی این رو به خودش بگی . خودش که فکر میکنه بت زیبایی و جذابیته .

– هست اما خدای غرور و زخم زبونم شده . همه اول شیفته ی ظاهرش میشن ولی با اخلاقی که داره کاری میکنه طرف از بودن با کاوه که هیچ از زندگی سیر شه .

شده ؟؟؟ نبوده ؟؟؟ فکر میکنم اگر این قدر خوب کاوه رو میشناسه الان وقتشه .

– نگران نباش اگر به من باشه کاری میکنم که کاوه از به دنیا اومدنش پشیمون شه . راستی آقا امید و کاوه خیلی وقته همدیگه رو میشناسن ؟

– آره چند سالی میشه با هم دوستن .

– با هم همکار بودن ؟

بی تفاوتی رو توی صدام میریزم که مشخص نشه با منظور خاصی دارم بحث رو جلو میبرم هر چند نیمی از حواس هانیه به مهمون هاییه که از این طرف و اون طرف بهش لبخند میزنن یا به نشونه ی احترام براش سری تکون میدن .

– نه عزیزم . امید و کاوه هم دانشکده ای بودن .

– مگه امید خان هم انگلیس درس خونده ؟

لبخندش الان دیگه دندون های سپید و ردیفش رو به نمایش گذاشته . با مهر همه ی توجهش رو از همین فاصله به امید میده .

– نه بچه ام دانشگاه تهرانیه .

– من فکر میکردم کاوه تحصیلاتش رو انگلیس تموم کرده .

– تموم آره اما شروع نه . کاوه هم با امید یه دانشکده میرفتن اما کاوه بعد از پنج ترم درسش رو ول میکنه و میره لندن .

بعد از پنج ترم ؟؟؟ میخوام بیشتر از کار کاوه سر دربیارم . سبک و سنگین میکنم ببینم چطور بپرسم که فضول به نظر نیام اما یکی از مهمون ها هانیه رو صدا میزنه و اون هم مجبور میشه تنهام بذاره .

ناکام یه کم توی نمایشگاه میچرخم اما زود حوصله ام سر میره از هانیه خداحافظی میکنم و بعد با یه اشاره به کاوه از توی سالن بیرون میزنم .

خنکای هوای بیرون حالم رو جا میاره . فکر میکنم بعد از پنج ترم کدوم آدمی دانشگاه تهران رو ول میکنه ؟ ول کرده یا اخراج شده ؟ چرا ؟یادم میفته به خودم قول داده بودم توی چیزی که بهم مربوط نیست دخالت نکنم . هر چی از آدم ها بیشتر فاصله بگیری کمتر آلوده ی مشکلاتشون میشی .

اون قدر مشغول حل کردن معمای شخصیت کاوه ام که یادم میره دارم تنها توی خیابون قدم میزنم .

یه کم راه می رم که چشمم میفته به زنی که مدام فاصله ی پیاده رو تا خیابون رو میره و برمیگرده . مستاصل به نظر میاد . اول تصمیم میگیرم برگردم . بعد فکر میکنم اون ها دیشب توی یه کوچه ی خلوت با چند تا مرد بهم حمله کردن نه توی یه خیابون نسبتا شلوغ اونم فقط یه زن .

جلو میرم . زن سرکی توی پیکان کنار خیابون میکشه و دوباره میاد سمت پیاده رو . توی حال خودش نیست که متوجه من بشه پس پیشقدم میشم .

– چیزی شده ؟

– بله ؟

– میگم مشکلی پیش اومده ؟

– نه ممنون .

نگاهش میکنم . سی ساله به نظر میاد . چادر ملیش روی شونه هاش افتاده . از شیشه ی باز ماشین سرش رو میبره تو و با بچه ی توی ماشین حرف میزنه . یه بچه ی حدودا چهار ساله که طوری با کاپشن و شال و کلاه پوشیده شده که نمیشه تشخیص داد دختره یا پسر .

توی دلم میگم حق هم داره . توی شهری که سلام های آشناش بوی خطر میده چطور میشه به دست های یه غریبه اعتماد کرد ؟ میام راهم رو بگیرم و برم که صدام میزنه .

– خانم؟

– بله .

– شما شماره ی امداد خودرو رو ندارین ؟

– ماشینتون خراب شده ؟

– بله .

– چش شده ؟

– نمی دونم . داشتم از خونه ی خواهرم برمیگشتم . شوهرم دیر وقت میاد . یه دفعه نمی دونم چی شد .

از روی لحن و پراکنده گوییش معلومه که مضطربه . صورت سرمازده ی زن رو با لبخندی که به روش می پاشم گرم می کنم .

– حالا چرا هول کردی ؟

– آخه تازه گواهی نامه گرفتم . بدون اجازه ی شوهرم ماشین رو برداشتم . بفهمه همین رو میکنه چماق و دیگه ماشین بی ماشین . چه کار کنم ؟

– برو در کاپوت رو باز کن .

– هان ؟

دستم رو جلوی صورتش تکون میدم تا از بهت بیاد بیرون .

– کاپوت خانمی !!! کاپوت رو باز کن .

میپره تا کاری که گفتم رو انجام بده از پشت صدای کاوه رو میشنوم اما حتی برنمیگردم .

– هما !!!

سرم رو توی موتور ماشین میبرم . توی تاریکی خیلی چیزی معلوم نیست . چراغ قوه ی گوشیم رو روشن میکنم و دوباره نگاهی میندازم .

– داری چه کار میکنی ؟

این دفعه صدای کاوه از کنارم شنیده میشه . سرم رو بلند نمی کنم تا ببینمش اما جوابش رو توی همون حال میدم .

– داری میبینی که .

سیم ها رو این طرف اون طرف میکنم و دل و روده ی موتور رو چک میکنم . صدام رو این بار بلند میکنم تا زن بشنوه .

– یه استارت بزن .

هنوز از ماشین بازی های بچگی هام کنار بابا یه چیزهایی یادمه اگر غرغر های کاوه بذاره حواسم رو جمع کنم .

– بیا بریم . همیشه باید خودت رو توی یه دردسری بندازی ؟

– بسه بسه .

چیزی میگم که هم مناسب کاوه باشه و هم خطاب به زن . زن پیاده میشه ومیاد کنارم . سرم توی موتوره اما از تن صداش حس میکنم از حضور کاوه معذبه .

– چی شد ؟ درست میشه ؟

– تو ماشین انبردست داری ؟

– باید تو جعبه ابزار باشه .

منتظر نمی مونه و میره پشت . همین که دور میشه کاوه ادامه میده .

– با توام هما . بیا بریم . تو مگه دیرت نشده ؟

زن که با انبردست برمیگرده من رو از جواب دادن معاف میکنه . کاوه دست بردار نیست اما .

– خیلی خب . فهمیدم بلدی .

– کاربراتورش فلوت کرده . یه دقیقه صبر کن .

سرم رو بلند میکنم و گوشی رو به طرف کاوه میگیرم .

– این رو برام نگه دار .

کاوه عکس العملی از خودش نشون نمیده . امواج عصبیش تا شعاع یک متری رو گرفته ،طوری که راحت می تونم حس کنم چقدر از دستم کلافه است . خودم گوشی رو توی بغلش میندازم . شیلنگ ورودی به کاربراتور رو میکشم و به زن که بلاتکیف قدم رو میره میگم ماشین رو روشن کنه .

ماشین که روشن میشه . کارم رو تموم میکنم و در کاپوت رو میبندم . زن از توی ماشین میاد پائین . ذوق زده میگه .

– درست شد ؟ دستتون درد نکنه . خدا خیرتون بده .

– خواهش میکنم . فقط این تعمیر اساسی میخواد . با کاری که کردم فقط تا خونه میرسی .

– الان میرم . ممنون . هر چی از خدا میخواید بهتون بده .

بعد هم سوار ماشینش میشه و حرکت میکنه .

کاوه که نفس های سطحی و کوتاهش رو عصبی از بینی بیرون میده سرزنشم میکنه .

– دوره افتادی دعای خیر برای خودت جمع کنی ؟ فیلم فارسی زیاد میبینی ؟ الان فکر کردی با دعای اون زن چه اتفاقی میفته مثلا ؟

بالاخره از دود باقی مونده از پیکان زن رو میگیرم و برمیگردم سمت کاوه .

– هیچی . جلوی یه دعوای خونگی رو گرفتم .خدا هم یکی رو یه جایی که من کمک لازم داشتم به دادم میرسونه .

– آره حتمــا .تو همیشه این قدر همه چیز رو ساده میگیری ؟

– مگه مثلا قرار بود چی بشه ؟

نگاه کاوه روی زخم صورتم میشینه .

– شاید اون زن دزد بود .

– لابد اونم با یه بچه کنار دستش ؟

– اصلا شاید بچه دزد بود .

جوابش رو نمیدم . میرم طرف ماشین . دست های روغنی و سیاهم رو بالا میگیرم .

– اگر زحمتتون نمیشه یه امشب رو به سبک فیلم آمریکایی هایی که میبینید در رو برام بازکنید یا اینکه میخوای ماشین خوشگلت روغنی بشه ؟

– برو بگو خدات بیاد در رو برات باز کنه .

طوری جمله ی آخرش رو با تمسخر میگه که دلم میخواد سیاهی دست هام رو با پیراهنش پاک کنم . کلافه و خسته فقط نگاهش میکنم . یه دستش رو به کمر میزنه و اون یکی رو توی موهای نیمه مجعدش فرو میبره . نفس بلند حرص زده ای میکشه و میاد طرفم . در رو که باز میکنه زیر لب میگه .

– از روزی بترس که چوب این کارهات رو بخوری . تحملت رو باید زیاد کنی چون درد داره . خیلی هم درد داره .

توی دلم میگم وقتی با درد زاده میشی درد میشه همزادت . چیزی عجیبی نیست اگر همیشه همراهت باشه . اگر نبود سراغش رو بگیر . بدون یه گوشه ای داره برای مسابقه ی نهایی تمرین میکنه .

***

امروز حالم گرفته است . یک جوری حالم شبیه یه سوت ممتده که آخر راه مونده .

صبح به مامان سفارش کردم تا جواب خواستگاری امیر علی رو بده .

با اتفاقات افتاده نباید بهش فکر هم بکنم . این رو از پریشب می دونستم . حتی قبل از این که کلیدم رو با دست هایی که هنوز از وحشت میلرزیدن به در خونه بندازم و نتونم قفل در رو باز کنم میدونستم . هر چی بیشتر ازش فاصله بگیرم برام بهتره . این رو همون پریشب که مجبور شدم به جای باز کردن در ، زنگ رو بزنم تا کسی در رو برام باز کنه همون موقع که اول یه نگاه توی آینه ی دستیم انداختم تا مطمئن بشم ردی از خون روی صورتم نمونده فهمیدم . عقل معاش اندیشم بدون چرتکه انداختن هم تشخیص میده باید بگم نه .

اما دلم نمی خواد بگم نه . دلم نمی خواد باهاش رو در رو حرف بزنم . به خاطر همین این یه بار رو مسئولیت رو میندازم گردن مامان . حتی نپرسیدم که شماره ی خونشون رو داره یا نه . حتما داره وقتی از اومدنشون خبرش کردن . مهم نیست . بذار یه بار هم اون مادر من باشه .

شاید آخرین امید من برای زندگی آیندم , برای اون چیز هایی که همیشه میخواستم از دست رفت . اونی که همیشه منتظر بودم بیاد و من رو از این زندگی بکنه و ببره . یکی که مسئولیت همه چی رو گردن بگیره و من بتونم زیر سایه ی امنیتی که بهم میده با خیال راحت نفس بکشم . باید زودتر از این ها میفهمیدم که این سندرم سیندرلایی من یه سراب بیشتر نیست .

نمی دونم کاری که کردم درسته یا نه . هر چند همین الان هم دلم میخواد به مامان زنگ بزنم و حرفم رو پس بگیرم . تلاش میکنم تا جلوی وسوسه ی ذهنم رو بگیرم . میخوام هر جوری شده حواس خودم رو پرت کنم .

برای بار اول تو این مدت زنگ میزنم به کاوه . مسخره است که گاهی از تنهایی حتی ممکنه به دشمنمون پناه ببریم . اما صدای بم و جدی کاوه پشت خط نمیذاره به دلقک بازی دنیا بخندم .

– خانم اشتباه گرفتید .

– کاوه . منم هما .

– میدونم به خاطر همین میگم اشتباه گرفتید . احتمالا میخواستی شماره ی کس دیگه ای رو بگیری .

– تقصیر منه که تو رو آدم حساب کردم .

کفری شدنم رو از پشت این همه سیم بی سیم از لحنم میگیره که یه دفعه صداش از اون جدیت در میاد . میشه همون کاوه ی بی فکر و سرخوش .

– تو دوباره قاطی کردی ؟ جوجه خروس جنگی شدی ؟ چه خبره ؟

– خبری نیست . اما انگار تو خبرهای خوبی شنیدی . حالت خوشه .

– اگر میخوای حالم رو بپرسی چرا رو دربایستی میکنی ؟ خوب تو هم بیا ببینمت حالت خوب شه .

به پشتی صندلی کارم تکیه میدم و به چشم و ابرو بالا انداختن های آرزو هم محل نمیذارم . چیزی جز یه کم حرف زدن توی ذهنم نیست .

– این همه تکنولوژی , چت و وب کم و … این همه راه پاشم بیام که چی بشه ؟

– دیدی اعتراف کردی !!! حالا که دختر خوبی شدی میام دنبالت .

مهلت نمیده جوابش رو بدم و قطع میکنه . شونه ای بالا میندازم و دوباره سرم رو میکنم لا به لای کدهای زبان نفهم برنامه ام .

توی دلم میگم فقط یه امروز , بذار یه امروز رو بیخیال بایدها و نبایدهای دنیا باشم . بذار یه کم دیرتر برم خونه . کمتر نصحیت های بابا رو بشنوم . کمتر به این فکر کنم که اگر امیر علی رو قبول میکردم چی میشد ؟ نه به این که میشد بهش تیکه کرد فکر کنم نه به این که کی میخواست تهدیدم کنه . اصلا بذار دنیا هر جا میخواد بره ، این دفعه رو می خوام با مسیر دل خودم پیش برم نه جهت رودخونه .

با همه ی این حرف ها توی ماشین کاوه هم نصف هوش و حواسم پی امیر علیه . خصوصا وقتی پیامش روی صفحه ی گوشیم میرسه . ” فکر میکنم به اندازه ی یه توضیح حقم بود . ” دستم روی قسمت جواب مردد مونده اما وقتی صدای کاوه رو میشنوم جواب رو میذارم برای وقتی که واقعا جوابی داشته باشم .

– کجایی ؟

– جای خوبی نیستم . مطمئن باش . فکر نمیکنم وقتی بزرگ بشی دیگه هیچ جای خوبی برات وجود داشته باشه .

اون هم گرفتگی صدام رو حس میکنه که دستم رو میگیره و زیر دست بزرگ خودش روی دنده میذاره . یک دفعه بی اختیار تمام دق دلیم رو از دنیا سرش خالی میکنم و دستم رو با خشونت از زیر دستش بیرون میکشم .

– ماشین دنده اتومات نه احتیاج به دست تو داره نه من .

چیزی نمیگه و اجازه میده به حال خودم باشم . نپرسیدم مقصدش کجاست اما با حال خودم فکر میکردم میریم یه جای دنج مثلا گوشه ی یه کافه ی خلوت .

بعد از یه مدت کنار یه خیابون شلوغ پارک میکنه . بی حوصله پیاده میشم اما در ماشین رو نیمه باز نگه میدارم . دور و بر رو نگاه میکنم .

– کاوه من حال خرید ندارم .

– نمی خوایم بریم خرید . جلوتر جای پارک پیدا نمیکنیم .

دیگه چیزی نمی پرسم تا جواب سر بالا نشنوم .

اجبارا قدم هام رو باهاش هماهنگ میکنم . بعد از چند دقیقه میپیچه توی یه کوچه ی تاریک . دیگه از هر چی کوچه و تاریکیه می ترسم . پا سست میکنم و وسط کوچه می ایستم .

با کف دست چند تا ضربه ی محکم روی تن زنگ زده ی یه در بزرگ آهنی آبی رنگ میشونه و با کسی که نمی بینم حرف میزنه . بعد برمیگرده سمتم و دستش رو به طرفم دراز میکنه .

– بیا دیگه .

تکون نمی خورم . اون هم شونه ای بالا میندازه و میره تو . بین موندن و رفتن , رفتن رو انتخاب میکنم . اون در بزرگ به یه سالن کوچیک و بعدش یه سالن بزرگ ختم میشه . وقتی صدای قدم هامون توی سالن خالی پژواک میگیرن و تکرار میشن یه لرز خفیف بدنم رو فرا میگیره اما خیلی زود تصویر واضح یه سالن بزرگ با چراغ هایی که از سقف آویزونن و یکی یکی روشن میشن دلیلی برای ترس نمیذاره . یه سالن با دیوارهایی که هر تیکه اش یه رنگه و نقش های سرخ رنگ مدوری هم روی بدنه ی دیوارها چشم رو دنبال خودش میکشونه . پیچ و تاب های سرخ وسط زمینه ی آبی و سبز و زرد دعوتت میکنن به همراهی .

کاوه وسط سالن ایستاده و دست به کمر داره اطراف رو نگاه میکنه . صدای پام که توی سالن می پیچه ، برمیگرده و با ابروی بالا انداخته و یه پوزخند نگاهم میکنه . به روی خودم نمیارم . میاد طرفم سر جام می ایستم اما اون بی توجه از کنارم میگذره و میره گوشه ی سالن .

توی فضایی که لااقل به بزرگی چهار تا زمین بسکتباله و فقط یه سکوی شیبدار یه طرفش قرار داده شده ایستادم و موندم قراره این جا چی کار کنیم ؟ یه رنگ تمسخر می پاشم به حدسیاتم . میشه مثلا با کاوه گل کوچیک بزنیم ؟

به دنبال توپ و دروازه های ذهنیم سرکی میکشم که کاوه با دو جفت کفش اسکیت میاد سمتم .

– هستی یا نه ؟

اسکیت ؟؟؟ !!! بچگی هام مثل همه ی بچه ها اسکیت دوست داشتم اما اون موقع ها بابا نتونست برام بخره . بعد ها هم که برای هادی یه اسکیت خرید با این که به پای من هم میخورد اما دیگه فکر میکردم برای این جور بازی ها زیادی بزرگ شدم . یکی دوباری محض برآورده شدن آرزوم کمی اسکیت سواری کردم اما نه بیشتر . انگار این آخری ها رو بلند فکر میکنم .

– بچگی هام دوست داشتم اما چند بار بیشتر نشد اسکیت بازی کنم .

نمی دونم لحنم چطوره اما چند لحظه توی چشم هام نگاه میکنه و بعد با صدایی که نسبت به قبل خیلی تغییر کرده زمزمه میکنه .

– منم همین طور .

با حسرت کفش ها رو توی دستش فشار میده . حالا پوزخند سهم صورت منه .

– به بچه مایه داری مثل تو نمی خوره حسرت این جور چیز ها رو کشیده باشی .

– بچه مایه دار بودن با نبودن برام فرقی نداشت . اون روزها از نظر حاجی سالار کیا اسکیت سواری قرتی بازی بود .

– سالار کیا ؟؟؟

– بعد ها جبران کردم . البته هر از گاهی اونم یواشکی . یه وقت هایی کیوان رو هم با خودم میاوردم . میخوای تو هم امتحان کنی ؟

وسوسه های بچگی ، آرزوهای رنگی و پر از نقش تا ابد همراه آدم می مونن ، تا دم مرگ . بعضی ها به زور میخوان توی غالب چیزهای دیگه بریزنشون، بعضی ها اون ها رو به بچه هاشون منتقل میکنن ، بعضی ها هم خوابش رو میبینن حتی توی بیداری .

کفش ها رو ازش میگیرم و به پا میکنم . خودش هم همین طور . دنباله های شالم رو از پشت گردنم رد میکنم و موهام رو پشت سرم باهاش مهار میکنم . هوای داخل هم به سردی بیرونه حتی یه کم نموره پس نمی تونم کاپشنم رو دربیارم .

از این کار فقط اون قدر بلدم که تعادلم رو حفظ کنم . کاوه اما توی سالن خالی جولان میده . بالا و پایین میپره و میچرخه . دور میزنه و با خم کردن یکی از زانوهاش روی فقط یه پا جلو میره .یه کم این پا اون پا میکنم و بعد منم دنبالش میرم .

– این جا رو دیگه از کجا پیدا کردی ؟

– تا چند وقت پیش آخر وقت ها میومدم این جا . درآمدش خوب نبود تا چند هفته ی دیگه میخوان خرابش کنن . تا هست بذار آخرین استفاده ها رو ازش ببریم .

– پس تو چطوری اومدی تو ؟

– نگهبانش هم من رو خوب میشناسه هم پول رو .

دنبال هم میکنیم . کم کم داره یادم میاد چطور میشه توی میدون چرخید . کاوه حرفه ای تره . گاهی وسط هنرنمایی هاش دست هام رو میگیره و دور می چرخونه . یه حس لجوج و سرکش توی وجودم بیدار میشه . همه ی رخوتی که توی تنم بود دود میشه و میره جایی لابه لای دایره های روی دیوار . چند باری تا مرز زمین خوردن جلو میرم اما سرزندگی که بهم سرزده همای خواب رفته رو به پرواز وادار میکنه .

صدای خرت خرت کشیده شدن چرخ کفش ها روی کف سالن شبیه یه معرق کاری تمام عیار روحم رو صیقل میده . من رو دوباره من میکنه .

نمی خوام از کاوه عقب بیفتم . میخوام پا به پاش برم . یه جور مسابقه ی بی قرارداد بینمون به راه میفته . مسابقه ی بین چرخ زدن ها و سرعت گرفتن ها و دم گرفتن ها . هیچ حرفی نمیزنیم اما همین هو کشیدن ها ، جیغ زدن ها و خنده ها مهمترین حرف مشترک ماست .

کاوه میره بالای سکو و تاب می خوره . میره و بالا میپره و برمیگرده .پرشش ، قوس گرفتنش اون قدر نفس گیره که هوس میکنم امتحان کنم . میرم اون بالا اما به وسط راه نرسیده تعادلم رو از دست میدم . کاوه میاد طرفم . میخواد سرپا نگهم داره اما دیر بهم میرسه . گوشه ی لباسش رو توی دستم میگیرم و اونم با خودم پائین میکشم . هر دو زمین می خوریم . چشممون که به همدیگه می افته خندمون میگیره . من از شدت خنده به سرفه میفتم و تکیه میدم به سکو . یکی از پاهام رو توی بغل جمع میکنم و سرم رو روی زانوم تکیه میدم .کاوه هم اون قدر می خنده که روی زمین ولو میشه . وقتی آروم میگیره خودش رو روی زمین به طرفم میکشه . سرش رو روی اون پای من که دراز کردم , میذاره .

– راحتی ؟ پا شو ببینم . بالش که گیر نیاوردی .

فقط زانو هاش رو خم میکنه . نفسش رو با آسودگی بیرون میده و با خودش زمزمه میکنه .

– کاش میشد هر بار که زمین خوردی , بخندی .

چشم هاش رو میبنده و یه نفس عمیق میکشه . تک تک اجزا صورتش رو از زیر نگاهم میگذرونم . چشم های درشت بسته اش رو ، ابروهای پرپشتش رو که با سرانگشت مرتب میکنم . کاوه یه تکون کوچیک میخوره اما پلک هاش رو باز نمیکنه . بینی کشیده و نوک تیزش رو با دست یه کم میکشم . انگار زمان نوزادیش کسی باهاش چنین کاری کرده که الان به این شکل دراومده .

یه حسی وجودم رو قلقلک میده تا پنجه ام رو لابه لای موهای سیاهش فرو ببرم . اول موهاش رو با دست به هم میریزم . پلک هاش باز میشن و نگاهم میکنه . توی چشم هاش هزار هزار ستاره آتیش میگیره . میسوزه . نمی خوام ستاره بارون چشم هاش حواسم رو پرت کنه . موهای در هم ریخته اش رو دوباره مرتب میکنم که انگشت هام بین دست های بزرگش گیر میفتن . دستم رو به سمت لبش میبره و دونه دونه سرانگشت هام رو با لبش نوازش میکنه . دست آخر مچم رو برمیگردونه و روی نبضم رو می بوسه .

انگار نبض احساسم رو به دست میگیره . انگار دستش به رگ و ریشه ی دلم چنگ میزنه و از زیر خروار خروار دود و غبار بیرون میکشتش . تمام رگ های بدنم ضربان میگیره .

به تضاد سپیدی دست خودم و رنگ شکلاتی انگشت های اون خیره میشم . تضاد !!! شک شبیه یه سنگریزه ته دلم قل میخوره . سنگریزه ای که اگر توی کفشت باشه نمیذاره هیچ سحر و جادویی هیپنوتیزمت کنه .

دستم رو از پنجه اش بیرون میکشم .

هنوز کاوه نفهمیده چی شده اما یک دفعه از جا میپره .

هنوز کاوه نفهمیده چی شده اما یک دفعه از جا میپره . از توی جیب شلوارش گوشیش رو بیرون میکشه . کدش رو میزنه و شروع میکنه به خوندن چیزی که فکر می کنم باید مسیج باشه . از پسورد باز کردنش معلومه این گوشی ایه که من شماره ی خطش رو ندارم .

با خوندن پیام حالت چهره اش برمیگرده . ابروهاش رو در هم میکشه و از جا بلند میشه . سرخوشی چند دقیقه ی پیش کاملا از سرش پریده و حال آدمی رو داره که بعد از مستی به خماری افتاده .

– پاشو بریم .

– کجا ؟ تازه اومدیم که .

– کار دارم . باید زودتر برم .

– کار؟ این وقت شب ؟

– برای شما شبه . اون وره دنیا الان وسطه روزه .

– کارهای اون طرف دنیا با اس ام اس راه میفته ؟

کفش ها رو از پا درمیارم و دستم رو دراز میکنم تا کمکم کنه که بلند شم ولی کاوه دستم که هیچ خودم رو هم نمیبینه .

دنبالش راه میفتم . میریم سمتی که ماشین رو پارک کرده بود . هوا بدجوری سوز داره . از شدت سرما خودم رو جمع می کنم . هوفی میکشم که بالاخره کاوه رو به خودش میاره .

– سردته ؟

– اوهوم .

فکر میکنم الان باید مثل این فیلم ها کت اسپرتش رو دربیاره و بندازه روی شونه ی من . اما این کار رو نمی کنه .

– یه دقیقه وایستا .

میره و من تمام بد و بیراه هایی که توی عمرم یاد گرفتم نثارش میکنم . ماشینش رو خیلی نزدیک پارک کرده , حالا معلوم نیست من رو کاشته و خودش کجا رفته .

دست هام رو میارم جلوی دهنم تا با نفسم گرمشون کنم . بخاری که از دهنم میاد با بخار بلند شده از یه بشقاب یک بار مصرف که جلوی صورتم گرفته شده مخلوط میشن . توی بشقاب پر از تیکه های سرخ لبوی داغه . به کاوه که بشقاب رو توی دستش گرفته نگاه میکنم .

– لبو ؟

– نه پس بستنی . بخور تا گرم شی .

توی بشقاب دنبال چنگالی چیزی میگردم که پیدا نمیشه.

– چی جوری بخورم ؟

از بشقاب پر از لبویی که معلومه از یکی از دست فروش ها خریده ،یه تیکه بر میداره و توی دهنش میذاره .

– این جوری.

– با دست ؟

– تو که سوسول نبودی .

حرف خودم رو به خودم برمیگردونه .

یه گوشه ی خیابون کنار دیواری که چیز دیدنی ای برای مردم در حال گذر نداره میکشتم و بعد می ایسته . با لبخنده به من خیره میشه . دستش رو توی ظرف میبره و یه تکه ی سرخ و وسوسه انگیز از لبو رو به دست میگیره و سمت دهنم میاره .

مبهوت این محبت های عجیب ، محبت هایی که وقتی انتظارشون رو داری نیستن و یه وقتی ، یه جایی که سرد شدی و از پا افتادی سمتت هجوم میارن به جای دستش توی گوی سیاه چشم هاش غرق میشم .

بوی لبوی داغ لا به لای عطر سردش میپیچه و مشامم رو پر میکنه . لبو رو به لب های یخ بسته ام نزدیک میکنه و روی اون ها میکشه .

میام دهن باز کنم که یک دفعه دستش رو عقب میکشه و تیکه لبو رو به دهن خودش میبره .

– هــوم !!! خوش مزه بود !

دوباره با قدم های بلند راه میفته . پشت سرش میدوم تا بهش برسم . این بار من هم بیخیال تیکه های داغ لبو رو توی دهن میذارم و نمی فهمم که کی به ماشین می رسیم . قبل از راه افتادن کاوه از پشت ماشین یه کاور لباس بیرون میکشه . یه پیراهن سفید مردونه و یه دست کت و شلوار توشه .

– برای کار اون سر دنیات ، میخوای الان لباس عوض کنی ؟ مگه کنفرانس تصویری داری ؟

– آدم که همه ی کارها رو خودش انجام نمیده . می سپره به بقیه .

– خوب پس تو کجا میری ؟

– هماهنگ کردم برای این کار یه عده رو بفرستم اما خودم باید برم تا یه سری جزئیات رو کنترل کنم .

– به تو که تازه خبر دادن . کی هماهنگ کردی من نفهمیدم ؟

با یه ابروی بالا رفته فقط برای یه لحظه من رو نگاه میکنه و بی جواب کت اسپرتش رو به پشت صندلیش آویزون میکنه .

چه سوال احمقانه ای !!! تنها زمانی که از بعد از سالن کنار من نبوده وقتیه که رفت تا لبو بخره . لابد همون موقع هماهنگی هاش رو انجام داده !!! می تونسته زنگ بزنه . اما … این یعنی نمی خواسته من مکالمه اش رو بشنوم . یعنی شاید نباید که میشنیدم .

دوباره کاوه غریبه میشه . میشه همونی که هیچی ازش نمی دونم . دیگه همبازی و همدل حسرت های بچگیم نیست .

اون بی توجه به من که بهش خیره شدم و دارم خونه های خالی جدولش رو میشمرم ، تی شرت یقه هفتش رو از تن درمیاره . بدن نیمه برهنه اش جلوی رومه .

– تو هم آب نمیبینی ها ! وگرنه همه جا رو با حموم عمومی اشتباه میگیری .

زیر نور رنگی تابلوی مغازه ها روی سینه ی قهوه ای رنگ ستبرش , یه زخم میبینم . یه زخم که به نظر کهنه و عمیق میاد . دستم رو که جلو میبرم ، خودش رو عقب میکشه.

– کاوه این زخم جای چیه ؟

– مردها همه از این جور زخم ها دارن .

– ولی شکل این فرق میکنه . یه جوریه !

سریع دکمه های پیراهنش رو میبنده . پوزخند میزنه .

– خواستم جذابتر به نظر برسم .

دیگه این رو فهمیدم که وقتی نخواد , جواب درست حسابی به سوالی نمیده . شاید حق داره . هر کسی توی زندگیش زخم هایی داره که ترجیح میده برای خودش نگهشون داره .

من رو میبره سمت خونه . سرعتش سرسام آوره .

– کار داری خودم میرم . من میخوام زنده برسم ها !

عقربه ی سرعت سنج تغییری نمیکنه . دوباره رفته توی فکر . معلومه حتی صدام رو هم نشنیده . من رو تا سر کوچه می رسونه . تا کمربند ایمنیم رو باز کنم . میاد و در سمت من رو باز میکنه . تعجب میکنم . خم میشه و روی زانوهاش میشینه . یه جعبه ی چوبی قهوه ای رنگ رو روی پاهام میذاره .

– وای !!! جعبه ی موزیکه ؟ من از بچگی عاشق اینا بودم .

جعبه رو که باز میکنم غافلگیر میشم . به جای موسیقی یه برق تیز توی صورتم پخش میشه .

– بهتره همراهت یه چیزی داشته باشی که اگر مجبور شدی بتونی از خودت دفاع کنی .

توجیه خوبیه برای هدیه ی عجیبش . چشم هام رو از چاقوی ضامن داری که یه دسته ی صدفی و مشکی داره میگیرم و توی چشم های کاوه میدوزم . اما اون خیلی زود نگاهش رو می دزده .

– جای پنجه اش به دستای ظریفت میخوره .

چاقو رو کنار میزنه و یه چیزی شبیه چراغ قوه ی مشکی از زیرش بیرون میکشه . توی دستم میذارتش و به یکی از کلید های قرمز روش اشاره میکنه .

– کافیه به بدن مهاجم نزدیکش کنی و این کلید رو بزنی . می تونی با برق معمولی هم شارژش کنی .

دوباره شوکر رو توی جعبه برمیگردونه . از جا بلند میشه . من هم پاهام رو از توی ماشین بیرون میارم . با این حرف ها توانی برای ایستادن روشون ندارم . هنوز بدنم به صندلی ماشین چسبیده . اون دوباره جلوم زانو میزنه . دست دراز میکنه و کمی از پاچه ی راست شلوارم رو بالا میزنه . یه بند چرمی رو دور مچم میبنده .

– بهتره چاقو رو نزدیکترین جای ممکن به خودت نگه داری .

کاوه چاقو رو از جعبه درمیاره و توی بند قهوه ای رنگ دور مچم جا میده . سر بلند میکنه . حال من رو که میبینه , یه لبخند بی روح روی صورتش میشونه .

– فقط ایرادش اینه که دیگه نمی تونی شلوار لوله تفنگی بپوشی و ساق های خوش تراشت رو به نمایش بذاری .

نگرانمه ؟؟؟ مواظبمه ؟؟؟

حال عجیبی دارم . دلم میخواد بهش نزدیک شم و دلم نمی خواد که بهش نزدیک شم . دلم میخواد دست ببرم و یقه ی پیراهنش رو بگیرم و به طرف خودم بکشمش و نذارم ازم فاصله بگیره . دلم میخواد سرش فریاد بکشم ” نه !!! برو عقب . چی میخوای از زندگی من که این جوری افتادی به جونش ؟ ” . دلم میخواد محکم بکوبم تخت سینه اش و بگم ” من دیگه بازی دوست ندارم ” . اصلا دل دیوونه ام هوس کرده سرم رو بذارم روی شونه ی اون ، کنار گردنش و بگم ” میشه همیشه خوب باشی . خوب بمونی . ”

نمی دونم . نمی دونم . توی دوراهی ای گیر کردم که از پا گذاشتن توی هر دو مسیرش گم میشم . از رفتنش یخ میکنم . زمستون میشم . از موندنش شعله ور میشم . میسوزم . باید پشت دستم رو داغ کنم که دیگه از این بازی ها نکنم مبادا ناغافل از خودم بازی بخورم .

همه ی این ها مثل یه جنون آنی توی سرم میاد و میره . آخرش هنوز عقله که خودش رو به زحمت از عمق وجودم بیرون میکشه و خودنمایی میکنه.

سعی میکنم همه چیز رو به شوخی برگزار کنم . با پای چپم آروم توی پهلوی کاوه می کوبم . صدا بالاخره از حنجره ی خشکیده ام بیرون میاد .

– هوی !!! بچه پر رو خودت رو مسخره کن .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x