رمان گل گازانیا پارت ۹۸

3.7
(51)

 

 

 

غزل با بی حوصلگی نگاهش را گرفت و شروع کرد به ماساژ دادن گردنش.

مرد سر تا پایش را با دلتنگی نگاه کرد و لب جنباند.

– واسه چی نتونستی درمورد اون پسره بهم بگی؟!

 

نیم نگاهی به در آشپزخانه که فرناز از آن بیرون آمده بود انداخت و با صدایی آرام جواب داد.

– بعداً بهت میگم.

 

در جوابش، فرید با کلافگی سر تکان داد.

هردو این حاملگی را باور نکرده بودند…

با اینکه آزمایش دوباره تکرار شده بود، هنوز هردو به این فکر می‌کردند که اشتباهی رخ داده!

 

فرناز چایی را که روی میز گذاشت، گفت:

– میرم اتاق و براتون آماده کنم.

 

فرید زیر لب تشکر کرد و سپس صاف نشست.

ناخودآگاه نگاهش به سینه‌ی غزل خورد و متوجه شد نفس‌هایش منظم نیست.

– جاییت درد می‌کنه؟

 

چشمهای زمرد رنگش با خستگی به صورت فرید دوخته شده و سر چپ و راست کرد.

 

 

حدودا یک ربع بعد، فرناز برگشت و آنها هم راهی اتاق خواب شدند.

همین‌که به اتاق رفتند، غزل شالش را در آورده و از تنگ آبی که روی پاتختی بود برای خودش آب ریخت.

مرد با چشم‌هایی تنگ شده نشسته و گفت:

– منتظر توضیحت هستم.

 

غزل نگاهش کرده و تخت را دور زد.

کنارش با فاصله نشست.

– من نمی‌خواستم زندگی خواهرتو به بازی بگیرم یا راضی باشم به بدبختیش! می‌دونم خودخواهی کردم، اما خدا شاهده همش از ترسم بود… ترسیدم باورم نکنی و ترسمم بی‌دلیل نبود!

 

– چطوری من ببخشم اینو؟

 

با مظلومیت پاسخ داد.

– من که نخواستم شما من‌و ببخشید! الانم مانعی برای طلاق ما نیست که… بچه به دنیا بیاد، پیش خودم نگه میدارم و شما هم هروقت خواستی میای دیدنش.

 

فرید ناخودآگاه قهقهه زد.

– ای خدا کرمت و شکر! من بچه خودمو بدم ببری روستا بزرگ کنی؟

 

چانه‌اش از تحقیر مرد لرزید و با صدایی ضعیف لب جنباند.

– من… من میتونم بیام اینجا زندگی کنم. بعدش هم، راهی جز این نیست! خانواده تو هرگز من‌و قبول نمیکنن. مخصوصاً نازی و بهناز خانم.

 

فرید با این جمله، بهم ریخته و دستی پشت گردنش کشید.

نفسی کلافه بیرون داده و با درماندگی به چشمهای معصوم غزل نگاه کرد.

– اون پسر و دوس داشتی تو؟

 

 

 

 

دخترک با پوزخند جوابگو شد.

– من گفتم که فرید، داشتم بهش علاقه پیدا میکردم… داشتم عشقش و باور میکردم، دقیقا زمانی که دلم داشت نرم میشد و کم‌کم بهش نزدیک میشدم که همچین شد.‌‌ علاقه‌ای که هنوز نوپا بود، به یکباره به ترس بدل شد!

 

 

فرید کمرش را گرفت و به خودش نزدیکش کرد. خیره به چشمهای غزل، زمزمه کرد.

– عشق من هم نوپا بود، چه بلایی سرش اومده که وقتی نگات میکنم می‌خوام گردنتو خورد کنم غزل؟

 

چانه‌ی دخترک لرزید و به زمین خیره شد.

فرید دستش را به کمرش فشرد.

– چرا وقتی اینطوری مظلوم میشی باورت نمیکنم پس!

 

 

شانه‌ بالا انداخت و دستش را روی دست فرید گذاشت.

– ولم کن لطفاً… می‌خوام بخوابم.

 

مرد سری تکان داد و زیر لب با خودش نجوا کرد.

– بخوابی!

 

غزل را به یکباره به خودش نزدیک کرده و دم گوشش پچ زد.

– این بچه رو کجا دلم بذارم!؟ وقتی هنوز درست حسابی زنم نشدی این ت‍.خ‍مه جن از کجا اومد؟

 

با بغض دست فرید را پس زده و بلند شد.

– می‌دونم دردت چیه! می‌دونم باور نداری دختر باشم… میریم پیش دکتر که باور کنی، اما روز مرگمم اسمِ منو نیار! فراموش کن غزلی توی زندگیت بوده فرید مولایی! بچه‌تم به دنیا میارم و میدم بغلت… تخم و ترکه‌ی جناب عالی آدم حسابی ازش در نمیاد، همون پیش خودت باشه بهتره!

 

بالشی برداشته و کف اتاق پرت کرد.

بدون توجه به چشمهای عاصی و پرخشمِ فرید، روی زمین دراز کشید و پشت به او خوابید.

بغض داشت و تمام سعیش بر این بود که گریه نکند.

 

فرید چه زمان اینگونه بی‌رحم شده بود و دلش را نادیده می‌گرفت!؟

صدای پایش را شنید و پلکهای سوزانش را محکم تر بهم فشرد.

 

دست مرد را روی بازویش حس کرد و به دنبالش صدای جدیش را شنید.

– پاشو مثل آدم رو تخت بخواب… مریضی خبر مرگت!

 

لبش را گزید و جوابی نداد.

آدمی که با این لحن صحبت می‌کرد، نگران نیست و تنها می‌خواهد اذیتش کند.

 

فرید بازویش را فشرد.

– اگه یک درصد هم احتمال بره بچه‌ی من باشه، نمی‌خوام آسیب ببینه، پاشو سر جات بخواب غزل!

 

دخترک ناخودآگاه چشمهایش درشت شد و با تعجب لب زد.

– یک درصد فرید!؟ حقا که خوش غیرتی!

 

 

 

غزل با خشم مرد را پس زده روی تخت رفت.

دراز کشید و لب جنباند.

– شب بخیر.

 

 

فرید با کلافگی موهایش را عقب راند و نفسی سنگین از ریه آزاد کرد.

با سردرگمی جلوی پنجره رفته و به بیرون خیره شد.

 

خودش هم این رفتارش را درک نمی‌کرد، اما به قدری آشفته و سردرگم بود که کنترلی روی رفتار و کلامش نداشت… حرف می‌زد و طعنه بارِ غزل میکرد که اینگونه زخمِ خودش را تسکین دهد.

اما دردش تسکین پیدا نمی‌کرد و چه بسا بدتر قلبش را مچاله میکرد…

مدام فکرش درگیر این بود که غزل عشقی را قبل از او تجربه کرده و چقدر این عشق عمیق بوده که پس از گذشت اینهمه مدت، قباد دنبالش روانه شده!

 

 

 

°•

°•

 

 

زن نگاهی به چشمهای خیس از اشک غزل انداخت و درحالی که از جایش بلند میشد، با دلسوزی لب زد.

– زورکی داری ازدواج می‌کنی؟

 

غزل با دردمندی لباسش را تن زده و جواب داد.

– آره.

 

نمی‌خواست توضیح بی‌جا بدهد و بیشتر از این خودش را رسوا کند.

دکتر با همان چشم‌های دلسوز و تاسف بار، سری تکان داد.

 

دخترک از تخت پایین رفته و بدون هیچ حرفی، اتاق را ترک کرد.

حتی توان نداشت تشکری خشک و خالی از دکتر بکند. جواب هم که مهم نبود و به خودش باور داشت. ذاتا جواب برایش مهم نبود، مهم اعتماد فرید بود! اعتمادی که گویا اصلا وجود نداشت!

 

نیم نگاهی به فرید که دست به سینه منتظر بود انداخت و سپس با عجله از پله های مطب پایین رفت.

 

نفسی عمیق کشیده و بدون اینکه منتظر فرید باشد، دستش را مقابل تاکسی گرفته و سریع سوار شد.

اشک هایش با سرعت بیشتری روانه شدند.

راننده با اخم نگاهش کرده و پرسید.

– کجا برم خانم؟

 

– نمی‌دونم.

 

با اینکه راننده تعجب کرده بود، سعی کرد دخالتی نکند و حالش را درک کند.

 

صدای زنگ خوردن موبایلش در ماشین پیچید اما جواب نداد و تنها چشمهای تارش را به بیرون دوخته بود.

باور نشده بود فرید برای همچین چیزی او را به بیمارستان کشانده بود!

 

موبایلش یک ثانیه هم بی صدا نمیشد و مدام پشت سرهم مرد تماس می‌گرفت.

 

سرش را به شیشه‌‌ی ماشین تکیه داد و آرام لب زد.

– میشه منو ببرید نزدیک ترین هتل؟

 

راننده سر تکان داد و با لبخند مسیر را عوض کرد.

دخترک نفس تنگ شده‌اش را رها کرده و موبایلش را خاموش کرد. با خودش زمزمه کرد.

– نمیخوام صدای نحستو!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x