رمان یاسمین پارت یک

رمان یاسمین

نویسنده : م.مودب پور

 

كاوه – چرا اينقدر طولش دادي پسر؟
ترم تموم شد ديگه . حالا كو تا دوباره بچه ها رو ببينم . داشتم ازشون خداحافظي مي كردم . تو چي؟ چرا سرت رو انداختي پايين و رفتي؟ يه خداحافظي اي يه چيزي!
كاوه – هيچي نگو ! من مخصوصاً رفتم يه گوشه قايم شدم ! به هر كدوم از اين دخترا قول دادم كه مامانم رو بفرستم خواستگاري شون ! الان همشون مي خوان بهم آدرس خونشون رو بدن !
تو همين موقع يه ماشين شيك و مدل بالا پيچيد جلوي ما و با سرعت رد شد بطوريكه آب و گل توي خيابون پاشيد به شلوار ما . كاوه شروع كرد به داد و فرياد كردن و مثل زن ها ناله و نفرين مي كرد :
اوهوي …..همشيره! حواست كجاست ؟! الهي گيربكس ماشينت پاره پاره بشه !
پسر نزديك بود بزنه بهت ها ! نگاه كن ! تا زيرشلوارم خيس آب شد ! الهي سيبك ماشينت بگنده ! نگاه كن ! حالا هركي رد مي شه مي گه اين پسره توي شلوارش بي تربيتي كرده !
– مي شناسيش ؟
كاوه – همه مي شناسنش ! سال اولي يه . خوشگل و پولدار ! به هيچكسم محل نمي ذاره ! بجان تو بهزاد اين مخصوصاً پيچيد طرف ما ! الهي شيشه ماشينت جر بخوره !
نه بابا انگار فرمون از دستش در رفت .
كاوه گاهي با صداي بلند يه نفرين به اون ماشين مي كرد و يه جمله آروم به من مي گفت :
كاوه – الهي لاستيك ماشينت بشكنه ! مرده شور اون چشماي هيزماشينت رو بشوره كه زير چشمي ما رو نگاه نكنه !
– اين چرت و پرتا چيه مي گي ؟
كاوه – مرده شور اون رنگ ماشينت رو ببره كه از همين رنگ دو تا زير شلواري توي خونه دارم !
خنده ام گرفته بود . اينا رو مي گفت و بطرف ماشين دست تكون مي داد .
– پسر چرا اينطوري مي كني ؟
كاوه – شايد تو آينه ما رو ببينه و برگرده !
در همين موقع اون ماشين ايستاد و دنده عقب گرفت كه كاوه دوباره شروع كرد :
الهي روغن سوزي ماشينت بجونم بيفته ! الهي درد و بلاي لنت ترمزت بخوره تو كاسه سر اين بهزاد!
– لال شي ! اينا چيه مي گي ؟
ديگه ماشين رسيده بود جلوي ما .
– سلام معذرت مي خوام كه بد رانندگي كردم . يه لحظه حواسم پرت شد .
كاوه – ببخشيد ، پدر شما سرهنگ نيستند ؟
– نه چطور مگه ؟
كاوه – عذر مي خوام فكر كنم پدرتون بايد وزير باشن يا وكيل .
– نه اصلاً !
كاوه – خب الحمدلله!
بعد بلند گفت :
خانم اين چه طرز رانندگي يه ؟ باباتون م كه كاره اي توي اين مملكت نيست كه شما اينطوري رانندگي مي كنين ! نزديك بود ما رو بكشي!
آروم زدم تو پهلوش و گفتم :
– عذر مي خوام خانم . اين دوست من كمي شوخه .
بايد ببخشيد . اسم من فرنوش ستايشه . طوري كه نشديد؟
كاوه- آب و گل و شل از پر پاچه مون راه افتاد خانم جون !
فرنوش خنديد و گفت :
– شما كاوه خان هستين . بذله گويي شما تو دانشكده معروفه . همه از شوخ طبعي تون تعريف مي كنند . تا فرنوش اينو گفت : صداي كاوه ملايم شد و رنگ عوض كرد و گفت :
كاوه – من كوچيك شما هستم . شما واقعاً چه خانم فهميده اي هستين!
– اسم من بهزاده . اينم كاوه دوستمه .
كاوه – هر دو كنيز شماييم !
فرنوش – بازم ازتون معذرت مي خوام .
كاوه – فداي سرتون ! اصلاً بذارين من اين وسط خيابون بخوابم . شما با ماشين تون دو سه بار از رو من رد شين ! اصلاً چه قابلي داره ؟ چيزي كه زياده اينجا جون آدميزاده ! اصلاً شما دفعه ديگر خبر بدين تشريف ميارين . خودمون و دو سه تا از بچه هاي كلاس رو بندازيم جلو ماشين تون ! والله ! بي تعارف مي گم !
– بس كن كاوه !
ببخشيد خانم . خيلي ممنون كه برگشتيد . خوشبختانه اتفاقي نيفتاده .
كاوه – بعله ! شلوارهامون رو مي ديم خشكشويي ، گور پدر جناق سينه من و پاي بهزادم كرده ! خودش خوب ميشه !
فرنوش كه ناراحت شده بود از من پرسيد :
– پاتون مشكلي پيدا كرده ؟
– خير . خواهش مي كنم شما بفرمايين
كاوه – خير خانم محترم . ايشون مغزشون مشكل پيدا كرده . حالا لطفاً يه دقيقه تشريف بيارين پايين . همين جا كوروكي بكشيم ببينيم مقصر كيه !
من به كاوه چشم غره رفتم كه فرنوش متوجه شد و با خنده از ماشين اومد پايين و گفت :
– از آشنايي تون خوشبختم . حالتون چطوره ؟
– ممنون شما چطورين ؟
فرنوش – شما همين جا درس مي خونين ؟ چندين بار شما رو تو محوطه دانشكده ديدم .
– منم همينطور . منم شما رو چند بار ديدم .
كاوه – انگار شكستن جناق سينه من باعث آشنايي شما شد ! فكر كنم اگه من كشته مي شدم شما دو تا با هم عروسي مي كردين !
فرنوش دوباره خنديد و من چپ چپ به كاوه نگاه كردم كه كاوه به فرنوش گفت :
– نگاه به چشماي اين نكنين ! اين مادر زادي چشماش چپه !
– بس كن كاوه خان .
كاوه – بابا جون اين تصادف بزرگيه .حتما بايد چهار تا بزرگتر بيان وسط رو بگيرن شايد كار بكشه به شركت بيمه زندگي و عقد دائم و عروسي اين حرف ها !
– كاوه !!
بعد رو به فرنوش كردم و گفتم :
خواهش مي كنم شما بفرماييد .
فرنوش – اجازه بدين تا منزل برسونمتون.
كاوه – خيلي ممنون . بهزاد جون سوار شو !
دست كاوه رو كه بطرف دستگيره ماشين مي رفت گرفتم و به فرنوش گفتم :
– خيلي ممنون . مزاحم نمي شيم . شما بفرماييد .
فرنوش – پس بازم معذرت مي خوام . خداحافظ.
اينو گفت و سوار ماشين شد و رفت . كاوه در حاليكه پشت سر ماشين دستش رو تكون مي داد گفت :
خداحافظ بخت پسر الاغ ! حيف كه در روت باز نكرد !
– منظورت منم ؟
كاوه – نه بابا ! منظورم الاغه بود ! شما كه ماشالله عقل كل ين !
بيا بريم خونه كار دارم .
كاوه – عذر مي خوام ، وكيل و وزيرها ! تو خونه منتظرتون هستن ؟! والله هر كسي ندونه فكر مي كنه الان از اينجا يه سره بايد بري كارخونه بابات و بشيني پشت ميز و به رتق و فتق امور بپردازي ! مرد تقريباً حسابي ! اين دختره تو دانشكده دل از همه برده ! هيچكسي رو هم تحويل نمي گيره ! حالا اومده از تو خواهش مي كنه كه برسوندت خونه ، تو ناز مي كني ؟
همونطوري نگاهش كردم .
كاوه – شناختي ؟ دمت رو تكون بده عزيزم !
– بي تربيت !
كاوه – خب چرا سوار نشدي ؟! چرا جفتك به بخت خودت مي زني ؟
– اولا ًجفتك نه و لگد ! در ثاني ، چون سوار ماشين نشدم به بختم لگد زدم ؟
كاوه – خب آره ديگه ! آشنايي همينطوري شروع ميشه ديگه . بعدشم مي رسه به عقد و عروسي و اين حرفا ! دختر به اين قشنگي و پولداري ! ديگه چي مي خواي ؟
– هيچي بابا آدم خوش خيال ! اون مي خواست جاي اينكه پيچيده بود جلوي ما ، يه جور تلافي بكنه . اون وقت تو تا كجا پيش رفتي !
كاوه – با منم آره ؟ نگاه كور شدت رو ديدم ! نگاه اونو هم ديدم ! نخورديم نون گندم ، بابامون كه نونوايي داشته !
– مياي بريم يا خودم تنها برم ؟
كاوه – بريم بابا . امروز اخلاقت چيز مرغيه !
راه افتاديم . چند قدم كه رفتيم ، يكي از دخترهاي كلاس از پشت كاوه رو صدا كرد و بعد بقيه بچه هاي كلاس رو هم صدا كرد و گفت :
بدوييد بچه ها ! پيداش كردم ! بدويين كه الان در ميره !
كاوه – مگه من كش شلوارم كه در برم ؟
همكلاسي مون در حاليكه مي خنديد دوباره داد شد :
– يالله بچه ها الان فرار مي كنه ها !
كاوه – بابا مگه دزد گرفتي ؟ چرا آبرو ريزي مي كني دختر ؟!
– مگه قرار نبود كه همه بچه ها رو آخر ترم بستني مهمون كني ؟ داري درميري ؟
كاوه – به جان تو عادت كردم . از بابام اين اخلاق بهم ارث رسيده . از بس بابام از دست مأموراي ماليات فرار كرده . منم واسم عادت شده .
بيا بريم خودتم لوس نكن . مرده و قولش ….
كاوه – كي به شما گفته كه من مردم ؟ تو اين دوره و زمونه مرد كجا بود ؟ اگه مرد پيدا مي شد كه اين همه دختر دم بخت ويلون و سرگردون دنبال شوهر نبودن كه الهي گره كور بختشون بدست خودم واشه !
كم كم بقيه بچه هاي كلاس داشتن جمع مي شدن . نيلوفر كه خودش هم دختر پولداري بود گفت :
بيخودي بهانه نيار كاوه . تا بستني بهمون ندي ولت نمي كنيم .
كاوه – اولاً كه من از خدا مي خوام كه شماها ولم نكنين و هميشه تو چنگ شما خانم ها ، اسير باشم ! ولي باور كنين ندارم . از شما چه پنهون چند وقتي كه بابام ورشيكست شده . صبح مي خوريم ظهر نداريم ! ظهر مي خوريم ، شب نداريم ! حالا حساب كن يه خونواده آبرو دار چه سختي رو داره تحمل مي كنه ! به خدا قسم كه بعضي وقتا شده كه با شورت جلو همه راه رفتم .
نيلوفر – ا….. ! قسم خدا رو هم مي خوره .
كاوه – بجون تو كه مي خوام دنيا نباشه اگه دروغ بگم ! پريروز كه رفته بودم استخر با يه مايو اينور اونور مي رفتم !
كاوه – باشه مي دم ! آخرش اينكه امشب سر بي شام زمين ميذاريم ديگه ! اگه شما راضي مي شين كه من امشب گشنه سر به بالين بذارم ، قبوله مي دم اما مي دونم كه شما ها خيلي دل رحم تر از اين حرفايين !
فرزاد – اگه بستني رو ندي همين الان اينجا تحصن راه ميندازيم .
كاوه – ببينم شما چه سندي ، مدركي ، چيزي از من دارين كه صحت گفته هاتون رو ثابت كنه ؟
فرزاد – نشون به اون نشوني كه اون روزي كه كتابت رو نياورده بودي قول اين بستني رو به ما دادي .
كاوه – برو بابا دلت خوشه ! يارو سند محضري رو ميزنه زيرش ، چه برسه به يه كلوم حرف ! تازه من هيچ روزي كتاب با خودم نمي آرم دانشكده !
مريم – خسيس بازي در نيار كاوه . چهار تا بستني كه اين حرفا رو نداره .
كاوه – من و بابام اگه از اين ولخرجي ها مي كرديم كه پولدار نمي شديم .
روزبه – اصلاً فكرش رو نمي كرديم كه تو اينقدر گدا باشي !
كاوه – خب تو اشتباه مي كردي عزيزم ! اصلاً شغل اصلي من و بابام گدايي يه ! هر وقت باهامون كار داشتي يه تك پا سر ميدون انقلاب همين سمت چپ . همون گوشه كنارا داريم گدايي مي كنيم . ده دقيقه واستي پيدامون مي كني !
دوباره بچه ها خنديدن
شيوا – كاوه واقعاً خجالت نمي كشي ؟
كاوه – چرا ! اوايل خجالت مي كشيديم . ننه بدبختم كه چادرش رو مي كشيد رو صورتش ! اما بعداً عادت كرديم . يعني بابام يه شعري برامون خوند كه قانع شديم .
گفت شاعر ميگه گدايي كن تا محتاج خلق نشي!
مريم – بهزاد تو يه چيزي به اين خسيس بگو !
– چرا بهشون قول دادي يالله ، بايد واسه شون بستني بخري .
كاوه – الهي قربون اون جذبه مردونت بشم . چشم بهزاد جون . مرد به اين مي گن ها !
تا به آدم تحكم مي كنه ، دل آدم مي لرزه !
بچه ها هورا كشيدن و همگي راه افتاديم طرف يه بستني فروشي . تا رسيديم و رفتيم تو مغازه نشستيم كاوه از فروشنده پرسيد :
ببخشيد آقا آلاسكا دارين ؟
فروشنده براي اينكه جوابي داده باشه گفت :
بعله عزيزم آلاسكا هم داريم .
كاوه – ببخشيد اقا شما كه اينقدر مهربون يد ، اسكيموهاش رو هم دارين ؟
يارو خنديد و گفت :
اسكيمو هم داشتيم ، اما نمي دونم كجا رفتن ؟
كاوه – من ميدونم كجا رفتن . بگم آقا ؟
فروشنده – بگو بابا جون .
كاوه – آقا اجازه ! اينجا گرمشون شده رفتن تو فريزر خنك بشن .
صاحب مغازه و بچه ها خنديدن . صاحب مغازه گفت :
باور كنين بچه ها . حاضرم اين مغازه و هر چي دارم رو بدم ، اما برگردم به سن شماها .
كاوه – پدر ، اينا رو كه مي بيني بعضي هاشون يه كوه غصه تو دلشون دارن . دوره جووني شما با دوره جووني ماها فرق مي كرده . به نظرم از اين آرزوها نكني بهتره ! سرت كلاه ميره .
فروشنده – راست مي گي جوون . ايشالله كه زندگي و دوره شما هم خوب بشه .
كاوه – يه مثال برات ميزنم . دوره شما اصلاً يادت مي آد كه هر روز ، از خواب كه بلند مي شدي بياي جلوي پنجره و بخواي بدوني امروز هوا آلوده تر يا ديروز ؟
فروشنده – به والله ، اصلا ً يه همچين چيزي رو ياد ندارم ! اصلاً ما يه همچين چيزايي رو نداشتيم . دوره ما ، هواي اين تهرون مثل گل پاك و تميز بود .
كاوه – تازه يكيش رو بهت گفتم .
فروشنده – تا اونجا كه من يادمه ، يه ذره دود و كثافت تو اين شهر نبود ! تهرون پر گنجشك و كفتر و چلچله و طوطي و بلبل بود ! صبح تا شب با رفقا مي رفتيم دنبال الواطي.
جمعه به جمعه يه تومن پونزده زار مي داديم و مي رفتيم سينماو اون فيلمي رو كه دوست داشتيم مي ديديم و سر راه چهار تا سيخ جگر مي گرفتيم و مي خورديم و نوش جون زن و بچه مون مي شد مي چسبيد به تن مون !
كاوه – حالا دل ما رو اب نكن با اون دوره جووني ات . چهار تا بستني بده ، خبر مرگمون ليس بزنيم بريم دنبال بدبختي و بيچارگي ها مون!
فروشنده زد زير خنده و گفت :
همه تون مهمون خودمين! همينكه منو ياد جووني ام انداختين يه ميليون واسه ام ارزش داشت ! چند وقتي بود كه خنده رو لبام نيومده بود .
بچه ها براش كف زدن و هورا كشيدن كه روزبه گفت :
بچه ها ببينين اين كاوه رو ! ياد بگيرين . اينطوري پولدار مي شن ها !
كاوه – يارو هنر پيشه خارجي ، يه ساعت و نيم تو فيلم هزار دفعه ملق ميزنه تا دوبار مردم خندشون بگيره يه ميليون دلار بهش پول مي دن . حالا يه ساعته دارم متصل شما رو مي خندونم ، چهار تا بستني نصيبم شده ! اينم حسودي داره ؟
خلاصه اون روز با بچه ها خيلي خنديديم . آخرش كاوه به زور پول بستني ها رو داد . با اينكه صاحب مغازه نمي خواست ازمون پول بگيره .
وقتي از بچه ها خداحافظي كرديم ، دوتايي بطرف خونه راه افتاديم .
كاوه – بيا ! دلت خنك شد ؟ اگه با ماشين فرنوش خانم رفته بوديم ، هم من گير اين قوم ظالم نمي افتادم و هم تا رسيده بوديم در خونه ، فرنوش رو واسه ات خواستگاري كرده بودم ! بابا جون ، تو كه زندگي منو مي دوني . آخه من كجا و فرنوش خانم كجا ؟
تموم زندگي م رو كه بفروشم پول بنزين ماشين ش نمي شه !
از تو چه پنهون ، از اولين بار كه امسال تو دانشكده ديدمش ، عجيب فكرم رو بخودش مشغول كرده ! واقعاً دختر قشنگيه ! خيلي م سنگين و با وقاره . ولي خب آدم نبايد زياد به حرف دلش گوش كنه . اينطوري بهتره . آرزوي محال نبايد داشت . حتي روياي آدم هم بايد در حد خود آدم باشه !
كاوه – يعني چي ؟ مگه دست خود آدمه ؟ آدم وقتي از كسي خوشش بياد ، خوشش اومده ديگه !
– آره . اگه اون آدم ، يكي مثل تو باشه . آره امثال شماها تو يه طبقه اين .
كاوه – بجان تو اگه ما تو يه طبقه باشيم ! اون خونه اش جايي ديگه س ، مام خونه مون جايي ديگه س !
– لوس نشو ، دارم جدي حرف مي زنم .
مي خوام بگم اگه يكي مثل تو بره خواستگاري فرنوش ، بهش جواب نه نميدن . اما آدمي مثل من اصلاً نبايد اين چيزا حتي به فكرشم بياد .
از اون گذشته ، من اصلاً كسي رو ندارم كه بره برام خواستگاري كنه !
كاوه – اينكه چيزي نيست . تو فقط لب تر كن بقيه ش ….
رفتم تو حرفش و گفتم :
– ديگه حرفش رو هم نزن . ول كن . بگو ببينم تعطيلي رو مي خواي چيكار كني ؟
نيم ساعت بعد رسيديم خونه . تا اومدم تو اتاقم ، كتاب هام رو پرت كردم يه گوشه و نشستم . سر مو گرفتم ميون دستهام و به زندگيم فكر كردم .
اين كاوه طفلك هم اسير من شده بود . خونواده ش خيلي پولدار بودن . خودش يه ماشين مدل بالاي خيلي شيك داشت اما به خاطر من ، يا پياده يا با اتوبوس مي رفتيم دانشكده . يعني من سوار ماشين ش نمي شدم . جلو بچه ها خجالت مي كشيدم . دوست نداشتم فكر كنن كه بخاطر پولش باهاش رفاقت مي كنم .
پدر من آدم فقيري بود . آدم خوب اما بد شانس ! مرد زحمتكشي بود اما شانس نداشت . دست به طلا مي زد مس مي شد .
از صبح تا شب كار مي كرد و جون مي كند آخرش هشتش گرو نه ش بود .
مادرمم زن مهربون و زحمتكشي بود .
اونم تا كار خونه و پخت و پز بود كه هيچي ، اين كاراش كه تموم مي شد ، بيچاره مي رفت سراغ اضافه كاري .
هميشه خدا دستش به يه چيزي بند بود . يا قلاب بافي مي كرد يا بافتني مي بافت يا هزار تا كار ديگه . مثلاً مي خواست يه گوشه خرج خونه رو جور كنه .
خلاصه اين پدر و مادر سخت كار مي كردن كه يه جوري چرخ زندگي رو بچرخونن اما چرخ زندگي ما چهارگوش بود و با بدبختي مي گشت .
يه خونه نقلي و قديمي داشتيم كه اونم ارث پدربزرگم بود و يه ماشين كه عصاي دست بابام بود و سالي به دوازده ماه گوشه تعميرگاه .
يه روز كه كارد به استخون بابام رسيد ، كوچ كرديم . در خونه مون رو كلون كرديم و راهي جنوب شديم .
پدرم مي گفت تا حالا هر كي رفته جنوب ، بار خودش رو چند ساله بسته و برگشته .
اون وقت ها من سال آخر دبيرستان بودم .
يه روز كله سحر از تهران حركت كرديم و پنجاه كيلومتر از شهر دور نشده بوديم كه با يه كاميون تصادف كرديم . پدر و مادر بيچاره ام نرسيده به جنوب بار سفرشون رو بستن ! موندم تنها و بي كس با صد تا زخم تو تنم و هزار تا شكستگي تو روحم .
يه ماه بعد خونه رو فروختم و خسارت تصادف رو دادم . آخه مامقصر شناخته شديم . بقيه پولش رو هم گذاشتم بانك و از سودش خرج زندگي رو جور كردم .
خدا نخواد كه پدري خجالت زن و بچه اش رو بكشه . بيچاره بابام راحت شد .
مادرم راحت شد . آخه اون چه زندگي بود كه داشت ؟
نمي دونم ما جماعت بدنيا اومديم واسه بدبختي كشيدن و مثل تراكتور كار كردن ؟ يعني هر خوشي و شادي و راحتي بايد به ما حروم باشه ؟
اگه زندگي اينه كه ما مي كنيم ، پس اين آدما كه تو اروپا و اينجور جاها هستن دارن چيكار مي كنن ؟ يا همين آدماي پولدار دور و بر خودمون ؟
اگه زندگي ، اوني كه اونا مي كنن ما چيكار مي كنيم ؟
از صبح تا شب كار مي كنيم و جون مي كنيم كه شايد بتونيم شيكم مون رو سير كنيم ، اونم با چي ؟ هميشه م به خودمون دل خوشي هاي الكي مي ديم . اگه يكي از صدتاش عملي مي شد حرفي نبود !
يادمه كه باباي خدا بيامرزم هميشه به من وعده مي داد كه ايشالله وضعمون خوب مي شه و برات همه چيز مي خرم .
بيچاره از همه چيز فقط تونست يه بار يه آناناس برامون بگيره .
يه شب كه برگشت خونه ، يه آناناس دستش بود . سرش رو همچين گرفته بود بالا كه انگار قله اورست رو فتح كرده بود .
حيف كه آناناس خوردن رو بلد نبوديم ! يعني نفهميدم توش رو بايد خورد يا بيرونش رو ؟ هر چند كه هر دوش رو هم خورديم .
اما چه مزه اي داشت ! نذاشتيم يه مثقالش حروم بشه !
قدر نعمت رو امثال ما ميدونن !
بگذريم .
زندگي حالاي منم شده يه بقچه . هر يه سال دو سالي جمعش مي كنم و مي زنم زير بغلم و از اين اتاق و تو اين محل ، مي كشم شون تو يه اتاق ديگه و تو يه محل ديگه .
خدا رحمتشون كنه پدر و مادرم رو . نمي دونم بچه واسه چي مي خواستن ؟
يادمه ساليان سال آرزوي پوشيدن يه شلوار جين رو داشتم . هر بار كه به بابام مي گفتم ، مي گفت اين شلوار ميخي ها به درد تو نمي خوره ، مال بچه لات هاس!
خدا بيامرز به شلوار جين مي گفت شلوار ميخي !
بعد از مردن شون ، اولين شلواري كه خريدم ، يه شلوار جين بود !
تمام مدتي كه داشتم شلوار رو مي خريدم ، همه اش با خودم كلنجار مي رفتم . همه ش فكر مي كردم كه وصيت پدرم رو زير پا زير پا گذاشتم .
اصلاً نمي دونم چرا اين چيزا اومده تو فكرم ؟
شكر خدا كه از تحصيل چيزي برام كم نذاشتن . خودمم با سعي و كوشش تونستم تو دانشگاه سراسري قبول بشم ، اونم رشته پزشكي .
بلند شدم . حالا وقت زنجموره نبود .
شكر خدا كه سال آخرم و زندگي م هم يه جوري مي گذره .
يه اتاق دارم د يه غربيل ….
چرا بايد حق پدر من دست يه عده آدم ديگه باشه و اونام حقش رو بخورن؟
چرا بايد پدر من چون پول خريد يه شلوار جين رو نداره بگه شلوار ميخي مال بچه لات هاس ؟
چرا هر وقت يه اسباب بازي خوب مي ديدم و دلم مي خواست ، مادرم بايد بگه اينا مال بچه هاي درس نخون و تنبله !؟ اين بهانه ها واسه چي بوده ؟ چرا ما نبايد بلد باشيم كه آناناس رو چه جوري مي خورن ؟
انگار باز ناشكري كردم .
شكر خدا كه تا حلال لنگ نموندم . دانشگاه سراسري ! اونم رشته پزشكي چيز كمي نيست .
حالام كه سال آخرم . توي اين دنيا ، هم غير از اسباب و اثاث خونه م ، يه رفيق خوب مثل كاوه دارم و كمي پول تو حساب سپرده بانك و يه قد بلند و يه صورت نسبتاً خوب و يه هوش زياد براي درس خوندن و يه اتاق كه گاراژخونه بوده و حالا در اجاره منه .
با اين افكار ته دلم يه حال خوب يبهم دست داد و راه افتادم دنبال تهيه غذا .
امروز طبق برنامه غذايي ، تخم مرغ داشتم و يه دونه سيب زميني ! نون سنگك هم تا دلتون بخواد ! بعد از ناهار ، دسر رو كه خوردم چشمام سنگين شد . سرم رو كه روي بالش گذاشتم از حال رفتم . خوبيش اين بود خواب براي مثل من آدمي ، مجاني يه .
طرف هاي غروب بود كه يكي زد به در خونه . از پنجره نگاه كردم . كاوه بود . بيرون برف شديدي گرفته بود . در رو وا كردم .
كاوه – سلام ، تو چرت بودي ؟
– آره ، ناهارم رو كه خوردم خوابم گرفت .
كاوه – امروز برنامه غذاييت تخم مرغ با چي بود ؟
– تخم مرغ خالي .هر روز كه نميشه صد تا چيز به برنامه غذايي اضافه كرد . يه روز به تخم مرغ اضافه مي كنم مي شه املت . يه روز پنير مي ريزم توش مي شه پيتزا . يه روز سوسيس توش خرد مي كنم مي شه خوراك بندري . يه روز آرد مي زنم مي شه خاگينه . تنوع لازمه .
ديروز سرفه م گرفت تا سرفه كردم صداي قد قد از گلوم در اومد .
كاوه – اگه مرغ و خروس ها بفهمن تو تخم هاشونو خوردي ، مي آن در خونه ت تحصن مي كنن ! بابا نسل مرغ منقرض شد از بس تو تخم مرغ خوردي !.
هر دو زديم زير خنده .
سرد شده . بذار بخاري رو روشن كنم و كتري بذارم روش و يه چايي دم كنم .
چايي دوباره دم كه مي خوري؟
اشك تو چشماي كاوه جمع شد و گفت :
كاوه – بخدا از خودم شرم دارم بهزاد . ما زندگيمون اونطوري و تو زندگيت اينطوري ! كاش بهم اجازه مي دادي مثل يه برادر كوچكتر ، كمكت كنم . كاشكي مي اومدي خونه ما با هم زندگي مي كرديم .
اينهمه اتاق خالي تو اون خونه بي استفاده افتاده . پدر مادرم هميشه مي گن دوستي با تو براي من بزرگترين افتخاره بهزاد . ازت خواهش مي كنم دست از اين لجبازي و يه دنده گي بردار.
اولاً كه دشمن ت شرمسار باشه . دوماً تو برادر بزرگ مني . سوماً از پدر و مادرت تشكر كن . چهارماً انشالله خدا اونقدر به پدرت بده كه نتونه جمع كنه . پنجماً دوستي تو هم براي من افتخاره . ششماً اجازه بده غرورم جريحه دار نشه . هفتماً ….
كاوه – ا …. گم شو . مرده شور تو رو با غرورت ببره ! همه رفيق دارن ما هم رفيق داريم ! تو كه مي گفتي باعث افتخارتم !
كاوه – پاشو شام با هم بريم بيرون . پسر هپاتيت مرغي مي گيري از بس تخم مرغ مي خوري ها ! ببينم ، گاهي احساس نمي كني كه دلت مي خواد تخم بذاري ؟
با خنده گفتم : چرا چند وقتم هست كه تا خروس مي آد خودمو جمع و جور مي كنم و رنگ به رنگ مي شم !
با خنده گفتم : چرا چند وقتم هست كه تا خروس مي آد خودمو جمع و جور مي كنم و رنگ به رنگ مي شم !
كاوه – پاشو بريم ديگه . مي خوام ببرمت يه رستوران شيك و درجه يك دو تا پرس تخم مرغ نيمرو بخوريم . آخه مي گن خرهاي همدون رو شش روز هفته سنگ بارشون مي كنن جمعه ها كه تعطيله آجر .
– ديوانه آدم غذاي خوب و سالم خونه رو ول مي كنه مي ره غذاي مونده بيرون رو مي خوره ؟
اينجا من صد جور اغذيه مطمئن دارم . نون سنگك . تافتون . لواش . باگت . از همه مهمتر نون بربري ! هر كدوم رو كه دوست داري بگو با تخم مرغ بخوريم .
كاوه – يارو اسمش منوچهر باركش بود . رفقاش بهش گفتن بابا اين چه اسمي يه تو داري برو عوضش كن . يه سالدوندگي كرد آخرش اسمش رو گذاشت بيژن باركش ! حالا حكايت توئه . تخم مرغ همون تخم مرغه س فقط قيافه ش عوض مي شه و نوع نون كنارش.
– هيچي نگو كه اگه همين فرزند مرغ يه خورده گرونتر بشه بايد سفيده اش رو يه روز درست كنم زرده ش رو يه روز !. حالا كلي خوشبختم كه جدايي بين زرده و سفيده اش نيفتاده !
كاوه – اگه اومدي كه يه خب رخوب بهت مي دم . اگه نه بهت نميگم كي آدرس ترو ازم گرفته .
حتما ً بچه هاي قديمي دانشكده
كاوه پرده رو كنار زد از پنجرع بيرون رو نگاه كرد و گفت :
نه بگم باور نمي كني . پاشو ببين برف نشست . چي مي آد . تا فردا اينطوري بياد نيم متري برف مي شينه زمين ! جون مي ده آدم بره بيرون قدم بزنه زير اين برف . پاشو ديگه !
– اولاً كه پرده رو بنداز چراغ روشنه مردم رد ميشن تو اتاق معلومه . دوماً كه چايي دست اول برات دم كردم . سوماً قربونت برم قدم زدن زير برف و تو اين هوا . براي كسي خوبه كه اگر مريض شد افتاد نازكش داشته باشه نه مثل من كه نه پول دوا درمون دارم نه يكي كه يه كاسه آب دستم بده ! بشين پسر چائي تو بخور.
كاوه- مگه من مردم كه تو بي كس باشي ؟ خدا مي دونه لب تر كني اينقدر پول مي ريزم تو اين اتاق كه تا زانوت برسه . بعدشم ، خودم پرستاريتو مي كنم رفيق .
بلند شدم و صورتش رو بوسيدم و گفتم :
– باشه ، چائي تو بخور بريم .
در سكوت چايي مون رو خورديم و بعد از پوشيدن لباس از خونه بيرون رفتيم .
كاوه – سوار شو بريم .
– بازم كه ارابه طلايي و مدرنتو آوردي !
كاوه – بابا تو گفتي جلوي بچه هاي دانشكده سوار ماشين نمي شي . اينجا كه ديگه كسي نيست ادا اطوار چرا در مياري ؟ سوار شو ديگه !
دوتايي سوار شديم . ماشين كاوه يه ماشين اسپرت مدل بالا بود .
– قرار شد پياده زير برف راه بريم تنبل خان !
كاوه – مي ترسم سرما بخوري و پرستاري ازت بيفته گردنم .
– شازده پسر ، نگفتي آدرس منو كي مي خواست ؟
كاوه خنديد و گفت :
– اگه بگم باور نمي كني . ما تو كوچه مون يه ة همسايه داريم كه با مادرم رفت و آمد داره . اين خانم يه دختر داره كه امسال وارد دانشگاه شده . حالا كدوم دانشگاه ؟ اگه گفتي ؟
– كجا داري ميري ؟
كاوه – طرف خونه خودمون . جواب ندادي
– حوصله معما ندارم . خودت بگو .
كاوه – تا حالا بهزاد كسي بهت گفته چه مصاحب خوبي هستي ؟
با خنده گفتم : بابا چه ميدونم . دانشكده خودمون .
كاوه – اتفاقا ً درسته . آدرس تو رو هم همين دختر خانم خواسته .
يعني چي ؟ اين خانم من رو از كجا مي شناسه ؟
كاوه – بخت آدم كه بلند شد ، ديگه بلند شده . فكر كنم از فردا تمام دختراي شهر در خونه تون صف بكشن براي خواستگاري از تو ! اما اگه اينطوري شد ، رفاقت رو يادت نره ها . منم ببر پيش خودت بهشون شماره بدم صف بهم بخوره .
شوخي نكن . جريان چيه ؟ اين خانم من رو از كجا مي شناسه ؟ چيكار داره باهام ؟
كاوه – نكته معما در همين جاست . يعني اينكه اين خانم دوست و همكلاسي فرنوش خانم تشريف دارن . آدرس شما رو احتمالاً جهت آگاهي فرنوش خانم مي خوان .
– تو مطمئني ؟
كاوه – به احتمال نود درصد ، همينطوره .
– يعني چي ؟! تو كه آدرس رو ندادي؟
كاوه – براي چي ندم ؟ عسل كه نيستي بيان انگشت بزنن دختر چهارده ساله !
آدرس رو كه دادم هيچي ، تازه گفتم اگه پيداش نكردين بنده حاضرم شخصاً بيام و ببرمتون دم در خونه بهزاد خان .
– تو غلط كردي ، مرتيكه اول از خودم مي پرسيدي بعد اين كارو مي كردي .
كاوه – بشكنه دست بي نمك ! حالا تو دلت دارن قند آب مي كنن ها ! جان كاوه دروغ مي گم ؟
مدتي فكر كردم . اگه به كاوه دروغ مي گفتم ، به خودم كه نمي تونستم دروغ بگم .
راستش رو بخواي ، هم خوشحالم ، هم غمگين . از يه طرف خوشحالم چون فرنوش رو خيلي دوست دارم . از يه طرف ناراحتم چون من و اون بهم نمي خوريم . ما دو نفر مال دو تا دنياي جدا از هم هستيم .
كاوه – با يك حركت ناگهاني ماشين رو گوشه خيابون پارك كرد و زل زد به من .
– پسر اين چه طرز رانندگيه ؟
كاوه – مي گه از آن نترس كه هاي و هو دارد از آن بترس كه سر به تو دارد . تو نبودي كه صبح مي گفتي اتفاقي پيچيده جلوي ما و اگه مي خواست ما رو سوار كنه اتفاقيه و از اين جور چرت و پرت ها ؟! اي موجود خبيث ! با دست پيش مي كشي با پا پس مي زني ؟
حالا حتماً يه خرده ديگه كه مي گذره خبر دار مي شم كه خواستگاري هم رفتي !
– گم شو كاوه . خب الان خيلي وقته كه تو دانشكده فرنوش رو مي بينم . باور كن كه هميشه از برخورد باهاش دوري كردم . يعني سعي خودم رو هم كردم كه باهاش روبرو نشم ولي خب داريم يه جا درس مي خونيم و اين طبيعيه كه همديگرو ببينيم .
كاوه – ملعون تو آدم خوش قيافه م هي سر راه اين طفل معصوم واستادي و دختره رو هوايي كردي . اي اهريمن !
– نه به جون تو . اگه اين فكر رو داشتم امروز سوار ماشينش مي شدم .
كاوه – اون هم اگر سوار نشدي مي خواستي دون بپاشي طرف رو تشنه كني . اي صياد ظالم . اي از خدا بي خبر !
– آقاي ملون . تا يه ساعت پيش روي من قسم مي خوردي ، حالا شدم ابليس ؟
بخدا من يه همچين نيتي نداشتم .
كاوه با خنده : ديوونه شوخي كردم . من تو رو از خودت بهتر مي شناسم .
– حالا ديگه بيش تر ناراحت شدم . وجدانم معذب شد . خدا كنه ت اشتباه كرده باشي .
كاوه – من اشتباه نكردم . سرنوشت كار خودش رو مي كنه . به حرف تو و من نيست .
تو هم بيخودي خودت رو ناراحت مي كني . فرنوش بچه نيست . حدود بيست سالشه .
تو هم كه گولش نزدي . خودش انتخاب رو كرده . تو هم عشوه شتري نيا ! همه چيز رو بسپار دست خدا .
فكر هم نكن كه فردا صبح كله سحر ، فرنوش و پدر مادرش يه ديگ حليم مي گيرن در خونت . فرنوش از اين جور دخترا نيست . بيخودي دلت رو صابون نزن . احتمالاً مي خواسته بدونه كجا زندگي مي كني و چه جوري .
– خيلي كم بدبختي دارم ، اين هم شد قوز بالا قوز !
كاوه – خدا چهار پنج تا از اين قوزهام به من بده ! تو به اين مي گي قوز ؟ دختره به چشم خواهري مثل يه تيكه ماه مي مونه ! تعبير از اين شاعرانه تر سراغ نداشتي مجنون ؟
– ا حركت كن بريم ديگه .
كاوه – چشم كازانوا ، اين هم حركت .
و با سرعت حركت كرد . تو اين فكر بودم كه آخر اين جريان به كجا مي كشه كه كاوه گفت :
– داري تو مغزت مرحله بعدي نقشه شيطاني ات رو طرح مي كني ؟
نگاهش كردم و گفتم : امروز خيلي بلبل زبون شدي كاوه خان .
كاوه زد زير خنده و گفت :
– از بس امروز خوشم . دارم مي بينم كه كار خدا چه جوريه . صد تا پسر آرزو دارن كه يه زني مثل فرنوش خانم نصيبشون بشه ، نميشه . اونوقت تو كه از دست اين دختر فرار مي كني با زور داره مي آد سراغت .
– از كجا معلوم شايد اين هم يه بدبختي ديگه باشه . راستي نفهميدي خونه خود فرنوش كجاست ؟
كاوه – تو به خونه دختر مردم چيكار داري ؟ نكنه مي خواي دام رو ايندفعه در خونشون پهن كني ؟
نگهدار . مي خوام پياده شم . از دستت امروز خسته شدم . خفه شي كاوه . حقته كه بهت بگم آقا گاوه .
كاوه – صبر كن بريم تو اين كوچه نگه مي دارم .
پيچيد تو يه كوچه و اواسط كوچه نگه داشت .
كاوه – بفرماييد . پياده شيد بهزاد خان !
– مرده شور اون دوستي تو ببره . اگه مي گفتم يه ميليون تومن پول بده اينقدر زود گوش مي كردي ؟
با عصبانيت از ماشين پياده شدم و در ماشين رو محكم بستم .
كاوه- خداحافظ يار وفادار ! در ضمن خونه ليلي كه مي خواستي بدوني كجاست ع همين خونه بزرگه س .
تا اين رو شنيدم سريع دوباره سوار ماشين شدم .
– خدا خفه ات كنه كاوه . جداً اين خونه فرنوشه ؟
كاوه – اي بابا! آوردمت در خونه ليلي ، اين دستمزدمه ؟
– من كي گفتم بياي اينجا ؟ فقط خواستم بدونم خونشون كدوم طرفاست.
كاوه- بده آوردمت در خونه شون ؟ آره ؟ بگو آخه !
– نه بد نيست . يعني خوب هم نيست . اصلاً نمي دونم بده يا خوبه . ولم كن .
كاوه – خدا شانس بده ! اگه ده دقيقه ديگه اينجا واستي ، خود ليلي يا پدرش مي آن مي برنت تو خونه .
– آره جون تو . هيچكس هم نه ، پدر ليلي !
كاوه – فعلاً كه خود ليلي توي بالكن واستاده و داره بنده و جنابعالي رو نظاره مي كنه !
– راست مي گي كاوه ؟ حركت كن . تو رو خدا حركت كن برو تا متوجه ما نشده .
كاوه – چرا هول ورت داشته ؟ از همون اول كه اومديم بانو ليلي در بالكن تشريف داشتن .
– اي داد بيداد ! خيلي بد شد . كاش از اول باهات بيرون نمي اومدم .
كاوه – بالاخره بد شد يا خوب شد ؟
– حركت كن ديگه آقاي با نمك !
كاوه – نيم خواي پياده شي و يه نظر همسر آينده ت رو ببيني ؟
– برو ديگه !
كاوه حركت كرد و آخر خيابون ايستاد .
– اينجا كه خيابون پايين كوچه شماس .
كاوه – آره اينم از بخت تو آدم خوش شانسه !
– خوش شانس ؟
كاوه – كجا ؟ زده به كله ات ؟
– نه مي خوام يه خرده قدم بزنم تو برو .
كاوه – زير اين برف ؟ تو اين هوا ؟ پس شام چي مي شه ؟ حداقل بيا برسونمت خونه !
– نه تو برو . مي خوام قدم بزنم . برو كاوه !
كاوه پياده شد و به طرف من اومد .
كاوه – ناراحتت كردم بهزاد . بخدا نيم خواستم ناراحت شي .
جلو رفتم و صورتش رو بوسيدم .
– برو رفيق مي دونم . ناراحت نيستم فقط احتياج دارم يه خرده قدم بزنم ، خداحافظ .
– صبر كردم تا كاوه سوار ماشين شد و با بي ميلي رفت و من از كوچه اي كه خونه فرنوش بود رد شدم و شروع به قدم زدن تو يه خيابون كه دو طرفش پر از چنار بود كردم . برف روي شاخه درختها نشسته بود و منظره قشنگي رو درست كرده بود . همه جا ساكت بود و بندرت ماشيني از اونجا رد مي شد . هوا تاريك شده بود و با وجود چراغ هاي خيابون ، همه جا نيمه تاريك بود . داشتم به فرنوش فكر مي كردم . به خونه شون . به خودش . به ماشيني كه سوار مي شد . به لباسهايي كه مي پوشيد . به عطر خوش بويي كه استفاده مي كرد .
فكر كنم خونه شون دو هزار متر بود . ماشينش ده دوازده ميليون قيمتش بود . كفشي كه پاش مي كرد سي چهل هزار تومن مي شد .
هر چي به اين چيزا فكر مي كردم فرنوش از من دورتر مي شد . ده دقيقه اي كه گذشت ديگه حتي نتونستم چهره شو در ذهنم مجسم كنم . شايد اينطوري بهتر بود . خودم هم راضي تر بودم . من و اون به هيچ تركيبي با هم جور نبوديم . از افكار خودم خندم گرفت . نه به دار بود و نه به بار . اصلاً چيزي اتفاق نيافتاده بود كه من اين فكر رو بكنم . تا قبل از امروز كه با هم بصورت رسمي آشنا شديم و تا قبل از حرف هاي كاوه ، اصلاً در اين مورد جدي فكر نكرده بودم .
در دل دوستش داشتم اما اينكه خودم رو با اون كنار هم بذارم ، اصلاً .
همش بخاطر تلقين اين كاوه بود كه اين فكرها رو كردم . اصلاً يه آدرس پرسيدن كه دليل چيزي نميشه . تازه از كجا معلوم كه دختره دوست مادر كاوه آدرس من رو براي فرنوش خواسته باشه ؟
اگه هر كدوم از ما تو دنياي خودمون باشيم بهتره . من با دنياي خودم و تخم مرغ و اتاق شش متري و پياده گز كردن ، فرنوش تو دنياي خودش و استيك و خونه ويلايي و ماشين آخرين مدل .
باز مثل ظهري ، يه خوشحالي ته دلم حس كردم . انگار آزاد شدم . يا حداقل اينكه اينطوري فكر مي كردم . يه عمر با ا ين چيزها دلم رو خوش كرده بودم . بيشتر از اينهم از دستم بر نمي اومد .
متوجه پيرمردي شدم كه يه نون سنگك زير بغلش بود و يه عصا به دستش .
آروم با احتياط مي خواست از عرض خيابون رد بشه . فكر اينكه يه روزي من هم به اين حال و روز برسم تنم رو لرزوند .
حركت كردم كه بهش كمك كنم . برف روي زمين نشسته بود ممكن بود ليز بخوره .
هنوز چند قدم به طرفش نرفته بودم كه متوجه يه ماشين شدم . پيرمرد وسط خيابون رسيده بود .
ماشين ترمز كرد ولي با اينكه سرعتي نداشت در اثر ليز خوردن با پيرمرد تصادف كرد . بطرفشون دويدم . كاش زودتر به كمك اون مرد رفته بودم تا اين حادثه پيش نمي اومد . بيچاره پرت شد يه طرف . برگشتم كه به راننده يه چيزي بگم كه خداي من ! چي ديدم ؟!
ماشين فرنوش بود . راننده فرنوش بود .
يه لحظه خشكم زد . بلافاصله تصميم خودم رو گرفتم . بطرف پيرمرد بيچاره رفتم و با زحمت بغلش كردم .
فرنوش خانم در عقب باز كنيد ، زود باشيد ، عجله كنيد .
فرنوش خانم در حالي كه گريه مي كرد در ماشين رو باز كرد و من پيرمرد رو كه بيهوش شده بود داخل ماشين گذاشتم .
– سوار شيد فرنوش خانم و به هيچكس هم نگيد شما پشت فرمون بوديد . متوجه ايد .
فرنوش فقط گريه مي كرد و من رو نگاه مي كرد . طاقت ديدن اشك هاشو نداشتم . حركت كرديم .
حالا ديگه گريه نكنيد . اتفاقي كه نبايد افتاده . از گريه كه كاري درست نميشه . بهتره به خودتون مسلز باشيد و آدرس يه بيمارستان رو كه نزديكه به من بگيد . با اينكه خيلي وحشت زده و ناراحت بود ولي تونست خودس رو كنترل كنه و من رو به طرف بيمارستان ببره . به محض رسيدن ، پيرمرد بد بخت رو بغل كردم و به فرنوش گفتم كه ماشين رو برداره بره خونه و خودم وارد بيمارستان شدم .
خوشبختانه اورژانس خلوت بود و يه دكتر و يه پرستار مشغول معاينه پيرمرد شدن و يه مأمور به طرف من اومد .
مأمور – شما ايشون رو آورديد ؟
– بله باهاش تصادف كردم . متأسفانه خيابون تاريك و ليز بود . ماشين سر خورد .
مأمور – گواهينامه داريد ؟
گواهينامه رو بهش دادم و سرم رو كه برگردوندم ديدم فرنوش كنار در ايستاده و گريه مي كنه . به طرفش رفتم .
مأمور – آقا خواهش مي كنم از بيمارستان خارج نشيد .
– چشم همينجا هستم . بيرون نمي رم .
بطرف فرنوش رفتم .فكر نمي كردم از گريه كردن كسي اينقدر ناراحت بشم .
– قرار شد ديگه گريه نكنيد . يادتون باشه من رانندگي مي كردم . شما اصلاً حرف نزنيد . فقط خواهش مي كنم از بيرون به اين شماره كه مي گم زنگ بزنيد . شماره كاوه س .
در حالي كه معصومانه من رو نگاه مي كرد از كيفش يه موبايل بيرون آورد و داد دست من .
– بلد نيستم با موبايل كار كنم . خودتون شماره رو بگيريد .
شماره رو گفتم و فرنوش گرفت . خود كاوه تلفن رو جواب داد .
– سلام كاوه . منم بهزاد .
كاوه – سلام بهزاد خان . گرش تون تموم شد ؟ اجازه دارم به خلوت تون قدم بذارم ؟
– گوش كن كاوه من زدم به يه پيرمرد .
كاوه – يه پيرمرد رو زدي ؟ چرا ؟ دعواتون شده ؟ كجايي ؟ سالمي ؟
– شلوغ نكن ، چرا هولي ؟ تصادف كردم . با ماشين زدم به يه پيرمرد .
كاوه – با ماشين ؟ تو گورت كجا بود كه كفن ت باشه ؟ شوخي مي كني ؟ از كجا زنگ ميزني ؟
– از بيمارستان . گوش كن فرنوش خانم آدرس اينجا رو بهت مي ده . اگه مي توني بيا . پيرمرده بيهوشه .
كاوه – تو چرا خودت رو انداختي جلو ؟ اون زده . به تو چه مربوطه ؟ تو چرا گردن گرفتي ؟
آدرس رو بده ببينم . خيلي وضعت خوبه ، قهرمان بازي هم در مياري ؟
– اگه اومدي اينجا و از اين حرفها زدي ، نزدي ها وگر نه بهت نمي گم كجام .
كاوه – خيلي خوب الهه بذل و بخشش . بگو آدرس رو بگه .
تلفن رو به فرنوش دادم تا آدرس بيمارستان رو به كاوه بگه . در همين موقع مأمور به طرف من اومد و گفت :
با كلانتري تماس گرفتم . الان ميان دنبال شما . مصدوم رو بردن ccu. بايد محل تصادف رو نشون بدين .
چند دقيقه بعد يه سروان داخل بيمارستان شد و از من خواست همراهش برم . بطرف فرنوش رفتم و بهش گفتم . همين جا منتظر باشه تا كاوه بياد و دوباره رفتيم . متأسفانه تصادف دقيقاً روي محل خط كشي عابر پياده اتفاق افتاده بود كه راننده رو كاملاً مقصر نشون مي داد . مأمورا من رو به كلانتري بردن .ده دقيقه بعد كاوه پيداش شد .
كاوه- سلام جناب سروان اجازه هست ؟
سروان – بفرماييد شما ؟
كاوه- من دوست قاتل هستم . يعني ببخشيد ايشون هستم .
جناب سروان خنديد و گفت بياد پيش من .
– پسر باز چرت و پرت گفتي ؟
كاوه – پسر اين ديگه چه مدلشه ؟ چرا تو هر كاري كه به تو مربوط نيست انگشت مي كني ؟
– آروم باش و آهسته صحبت كن .
كاوه كنار نشست و آروم گفت :
– الان بيمارستان بودم . پيرمرده هنوز بهوش نيومده . اگه اصلاً بهوش نياد و خواب بخواب بره چي ؟
– خدا نكنه . به اميد خدا چيزيش نيست و زود خوب مي شه . تصادف خيلي جزئي بود يعني وقتي ماشين بهش خورد اصلاً سرعت نداشت .
كاوه – همچين آروم بود كه طرف رفته تو كما . غير از اون ، خونريزي مغزي به محكمي و آرومي نيست كه . ما يه فاميل داشتيم كه با يه ليموترش كوچولو خونريزي مغزي كرد و مرد !
– يه ليمو ترش خورد و خونريزي مغزي كرد ؟
كاوه – نه بابا . زنش شوخي مي كنه باهاش و با يه ليمو ترش مي زنه تو كله اش ! طرف بيچاره جا بجا تموم كرد و زنش رو انداختن زندان . بيچاره زنش تو زندان سرطان گرفت و آوردنش بيرون و بردنش بيمارستان و چند ماه شيمي درماني كرد . تموم موهاش ريخت و كچل شد . سرش شده بود عين كف دست من ! خلاصه يه سالي طول كشيد تا خوب شد و دوباره برش گردوندن زندون . يه شيش ماهي زندان بود و بيچاره اونجا ايدز گرفت . يعني قبلش عملي شد . هروئين تزريق مي كرده . گويا سرنگ آلوده بوده . بدبخت ايدز مي گيره .
وقتي مي فهمن ايدز گرفته ، آزادش مي كنن . بدبخت مي آد بيرون و دو سه ماه بعد مي ميره .
– خيلي ممنون از دلداريت . اومدي اينجا اينارو بهم بگي ؟
كاوه – ا………. دور از جون تو . يعني مي گم بيخودي خودت رو جلو ننداز .
طرف رو خط كشي عابر پياده بوده ! مي فهمي يعني چي ؟
يعني اگه رضايت بده و بعداً بميره ، قانون ولت نمي كنه . مي گن اعدام با اعمال شاقه داره .
– اعدام كه ديگه اعمال شاقه نداره .
كاوه – چرا نداره ؟ اگه طنابش پوسيده باشه ، يه بار دارت مي زنن . اون بالا كه رفتي طناب پاره مي شه و مي افتي پايين . اون وقت با يه طناب ديگه دوباره دارت مي زنن .
حسابي ترس ورم داشت .
– بلند شو برو خونه تون . لازم نكرده دلداريم بدي .
كاوه – بجان تو اينارو مي گم كه حواست جمع بشه .
– تو كه پدر منو در آوردي !
كاوه – ديوانه تو تا چند وقت ديگه پزشك مي شي . اگه بري زندان همه چيز خراب مي شه . دارم بهت مي گم اگه طرف بميره من همه چيز رو لو ميدم .
– فعلاً كه شكر خدا زنده اس. تو هم شلوغ نكن .
كاوه – ببخشيد جناب سروان . من سند آوردم كه ضمانت ايشون رو بكنم .
سروان – متاسفانه رئيس كلانتري رفته و تا خودس نباشه نمي تونيم اينكارو بكنيم . ايشون بايد امشب اينجا بمونن .
كاوه – چه غلطي كردم امشب آوردمت از خونه بيرون . همه ش تقصير منه .
– تقصير تو چيه ؟ اتفاق وقتي مي خواد بيفته ، مي افته . شايد صلاحي در كاره . حالا بگو ببينم حال فرنوش چطور بود ؟
كاوه – خراب
– آخيش . طفل معصوم !
كاوه – آخيش و كوفت كاري . فكر خودت باش بدبخت كه تو همين هفته دارت مي زنن .
– فرنوش پيغامي براي من نداد ؟
كاوه – چرا ، گفت بهت بگم اگه بردنت زندان حتما ملاقاتت مياد و برات موز مياره .
– شوخي نكن جدي دارم حرف مي زنم .
كاوه – گفت بهت بگم كه حتما مياد و خودش رو معرفي مي كنه و مي گه كه راننده اون بوده .
– گوش كن كاوه . اگه احياناً فرنوش اينكارو كرد ، تو بايد شهادت بدي كه من پشت فرمون بودم .
كاوه- من به گور پدرم مي خندم !
– همين كه گفتم . بايد بگي راننده من بودم .
كاوه – برو بابا تو كه عقلت رو از دست دادي . بدبخت پول اونها از پارو بالا مي ره .
باباش نميذاره كه اون يه ساعت تو بازداشت بمونه . تو فكر خودت باش .
بعد در حاليكه كلافه شده بود گفت :
– پاشم برم يه خبر بدم و بيام .
– به كي خبر بدي ؟ من كسي رو ندارم !
كاوه – راست مي گي ها ! كسي رو هم نداري كه بهش خبر بديم . نمي دونم چيكار كنم .
– اينقدر بيقراري نكن . اميدت به خدا باشه .
كاوه – بهزاد بزار من بگم پشت فرمون بودم . ترو اون كسي كه دوست داري بذار بگم .
– بشين يار قديمي . فكر كردي اگر اين اتفاق براي تو هم مي افتاد مي ذاشتم تو بري زندان ؟
كاوه – بخدا نمي فهمم تو ديگه كي هستي ! طرف تو بيمارستان با رضع خراب افتاده و تو يه قدمي زنداني ، اون وقت آروم اينجا نشستي .
– بهت گفتم كه اونقدر دوستش دارم كه اينكار رو بخاطرش بكنم . حالام تو دلم دارم براي اون پيرمرد بيچاره دعا مي كنم . بهتره تو هم همين كارو بكني . منم نمي ذارم پاي فرنوش به زندان برسه . حالا هر چي مي خواد بشه .
كاوه موبايلش رو در آورد و به فرنوش تلفن كرد .
كاوه – الو فرنوش خانم ، سلام خبري نشد ؟
كاوه – بسيار خب . بله اينجاست . چشم . تلفن رو مي دم بهش .
كاوه – بيا مي خواد با تو حرف بزنه .
تلفن رو گرفتم . خيلي مضطرب بود .
سلام فرنوش خانم . حالتون چطوره ؟
فرنوش – خوبم شما چطوريد ؟ من خودم رو معرفي مي كنم بهزاد خان . منتظرم پدرم بياد .
– ديگه اين حرف رو جايي نزنيد . اين رو جدي مي گم . اينجا جاي شما نيست .
اون آقا حالش چطوره ؟ بهوش نيومد ؟ ازش آدرسي ، شماره تلفني چيزي گير نياورديد ؟
“شروع به گريه ميكند ”
فرنوش – هيچي همراش نيست .
– آروم باشيد . چيزي نميشه . به اميد خدا حالش خوب مي شه و همه چيز درست . اگه خبري شد با ما تماس بگيريد . فعلا خداحافظي مي كنم .
فرنوش – بهزاد خان !
– بله بفرمائيد .
فرنوش – ممنون . بخاطر كاري كه كرديد . اما من كار خودم رو مي كنم .
– شما هيچ كاري نمي كنيد . خداحافظ.
تلفن رو قطع كردم .
كاوه – طفلك خيلي ترسيده . راستش منم خيلي ترسيدم .
نگاش كردم و خنديدم . حدود ساعت يازده و نيم ، دوازده شب بود كه فرنوش همراه يه مرد موقر وارد كلانتري شد و در حالي كه چشمهاش برق مي زد بطرف من اومد و سلام كرد .
فرنوش – سلام بهزاد خان . اون آقا بهوش اومد . خوشبختانه چيزيش نيست .
حتي از اينكه شما رو اينجا آوردن خيلي ناراحت شد . حالا اومديم يه مأمور ببريم كه ايشون رضايت بدن . خيلي خوشحالم ! شما چطوريد ؟
كاوه – آخ خ خ خ خ….! جونم در اومد ! خدا رو شكر . پاشو قهرمان اين دفعه رو هم جستي .
خدارو شكر . خوشحال شدم كه حال اون آقا خوبه .
در همين موقع مردي كه همراه فرنوش اومده بود بعد از صحبت با سرپرست كلانتري به طرف من اومد و سلام كرد .
– سلام . من پدر فرنوش هستم . حالتون چطوره ؟
– خوشبختم . من بهزادم . ايشون هم كاوه . حال شما چطوره ؟
پدر فروش – من واقعاً متاسفم كه اين گرفتاري براي شما پيش اومده . نمي شه محبت و لطف شما رو با كلمات يا چيز ديگه اي جبران كنم . من دخترم رو خيلي دوست دارم و حاضر بودم كه جونم رو بدم و فرنوش پاش تو كلانتري باز نشه .شما اين كارو براي من كرديد . ممنونم پسرم .
– چيز مهمي نبوده . اغراق مي فرمائيد .
پدر فرنوش – گويا شما در يك دانشكده درس مي خونيد . فرنوش مي گفت : شما سال آخر تشريف داريد .
– بله سال آخر هستم . مي بخشيد الان بايد چكار كنيم ؟
پدر فرنوش – آقاي هدايت همون كسي كه فرنوش باهاشون تصادف كرده . مي خوان رضايت بدن . بسيار مرد خوب و باوقاري هستند . الان با يه مأمور ميريم بيمارستان تا مسئله حل بشه . بريم انگار با اون آقا بايد بريم .
چهار نفري همراه يه مأمور به طرف بيمارستان حركت كرديم . پرسنل بيمارستان اجازه دادن كه من همراه يه مأمور به اتاق آقاي هدايت برم تا ترتيب رضايت نامه رو بدم . وقتي آقاي هدايت منو ديد خنديد .
– سلام پدر . خوشحالم از اينكه حالتون بهتره . بايد منو ببخشيد . شرمندم
هدايت – بهت نمي آد كه دروغگو باشي اما فداكار چرا ! بذار من اول اين رضايت نامه رو امضا بكنم بعد بيا بشين اينجا پيش من . ازت خيلي خوشم اومده .
صبر كردم تا كار مأمور تموم شد و رفت . بعدش كنارش نشستم و دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم :
– ممنون پدر
هدايت – خيلي دوستش داري ؟
سرم رو انداختم پايين و سكوت كردم .
هدايت – دوست داشتن كه عيب نيست خجالت مي كشي. آدم تا وقتي كه عاشقه زنده س.
مي دوني وقتي بهوش اومدم و اون دختر خانم جوون جريان رو برام تعريف كرد ، چهره تو رو همينطور كه هستي در نظرم مجسم كردم . تو شبيه كسي هستي كه من خيلي دوستش دارم . حتي كارت هم شبيه اونه . چيكار مي كني ؟ خونه ت كجاست ؟
– دانشجو هستم . هيچكسي رو ندارم غير از يه دوست كه اسمش كاوه س و الان هم پايين نشسته و خيلي دلش مي خواد از شما تشكر كنه . خونه و اين چيزها رو هم ندارم . يه اتاق اجاره كردم كه همين روزها بايد تخليه كنم . تو دنيا يه پدر و مادر زحمتكش و فقير داشتم كه تو يه تصادف كشته شدن همين .
هدايت – خدا رحمتشون كنه . دنياست ديگه . خوب حالا پاشو برو . هم دوستات منتظرن هم من بهتره كمي استراحت كنم . دنيا رو چه ديدي ؟ شايد حالا حالا ها با هم كار داشتيم .
فعلاً شب بخير پسرم .
– شب بخير پدر . باز هم ممنون .
در اتاقش رو بستم و برگشتم پايين .
كاوه – حالش چطور بود ؟
شكر خدا خوبه و چقدر مرد فهميده ايه . اون آقاي مأمور كجاست ؟
پدر فرنوش – آژانس گرفتم ، رفت .
كاوه – خدارو شكر كه همه چيز بخير گذشت . بهتره ما ها هم بريم ديگه .
– شما بريد . من اينجا هستم .مي خوام مطمئن بشم كه حالشون خوبه . گويا قراره فردا صبح مرخص بشه . من مي مونم كه ترتيب كارها رو بدم .
پدر فرنوش – پسرم من صورتحساب بيمارستان رو پرداخت كردم . دكتر هم گفته خطري متوجه ايشون نيست . تلفن من رو هم دارن اگه خداي نكرده اتفاقي بيفته با من تماس مي گيرن . لزومي نداره كه امشب اينجا بموني .
– اگر اجازه بديد اينطوري راحتترم . خواهش مي كنم شما بفرماييد .
خلاصه بعد از تعارف و تشكر زياد ، فرنوش و پدرش ، آقاي ستايش به خونه رفتن . موقع خداحافظي سعي كردم كه از نگاه فرنوش پرهيز كنم . فقط لحظه آخري كه در حال سوار شدن بود نگاهش كردم . دلم نمي خواست از من دور بشه . اما بهتر بود اين ماجرا ، همين جا تموم بشه . تا اينجاش هم زيادي پيش رفته بودم . تا لحظه اي كه چراغ قرمز پشت ماشين شون از دور معلوم بود ، واستادم و نگاشون كردم .
كاوه – مگه چشماي تو تلسكوپ داره كه تا اين فاصله رو مي توني ببيني ؟!
براي ديدن فرنوش احتياجي به چشم ندارم . با دلم مي بينمش.
كاوه – نه بابا انگار وضعيت خيلي خرابه . اي روباه مكار پس آدرس فرنوش رو براي همين مي خواستي . خوب دام رو دم در خونه شونم پهن كردي ! آقاي ستايش عاشقت شده بود . به تو كه نگاه مي كرد از چشماش همينطوري خوشحالي مي ريخت !
– براي من فرقي نمي كنه چون در مورد فرنوش خيالي ندارم .
كاوه – ظهري و عصريه ، هم همين حرف رو زدي منم جوابت رو دادم . ديدي دست تو نبود .
– هر جاش كه دست من باشه جلوش رو مي گيرم . حالام پاشو تو برو خونه دير وقته .
كاوه- نمي شه شما هم امشب تشريف بياريد و منزل ما رو با قدوم خودتون مزين كنيد ؟
– نه بايد اينجا بمونم . مي گيرم همين جا روي يه صندلي مي خوابم . تو برو ديگه .
كاوه – سرشبي هم به من گفتي برو كه كار دست خودت دادي .مي ترسم برم يه بلاي ديگه اي سر خودت يا سر يه نفر ديگه بياري . خودت رو هم بكشي امشب تنهات نمي ذارم .
– پسر تو چرا خودت رو معذب مي كني ؟
كاوه –اما پسر خوب قاپ دختره رو دزديدي ها ! چشم ازت بر نمي داشت .
– مي شه خواهش كنم ديگه از فرنوش و اين حرفا جلوي من چيزي نگي ؟
كاوه – هموروئيد بگيري پسر ! چقدر لجبازي !
– صحبت لجبازي نيست . بين من و اون يه دنيا مشكل نشسته . اگر با فرنوش ازدواج كنم صد تا مشكل دارم ولي اگر فراموشش كنم يه مشكل دارم . تازه ، مگه ميشه اونا دخترشون رو بدن به آدمي مثل من ؟ كي اينكارو مي كنه ؟
كاوه – خدا بزرگه . آدم از يه دقيقه ديگه ش خبرنداره . حالا بفرماييد ببينم امشب رو تا صبح چجوري سر كنيم ؟ فكر نمي كني الان فرنوش و پدرش ، خونه كه رسيدن هيچي ، تا حالا هفت تا پادشاه رو هم خواب ديده باشن ؟ تو تا كي مي خواي اينجا واستي و ته خيابون رو نگاه كني ؟
تازه متوجه خودم شده بودم . نگاهم هنوز به ته خيابون بود . مثل اينكه دنبال چيزي مي گشتم و يا منتظر كسي بودم . كاوه شروع به خنديدن كرد و گفت :
– فراموشش ميكني هان ؟
با خنده گفتم : بريم تو ، هوا خيلي سرد شده ، سرما مي خوريم .
خلاصه تا صبح هر طوري بود سر كرديم و ساعت ده بود كه آقاي هدايت مرخص شد و با هم به طرف خونه شون حركت كرديم و داخل ماشين با هم حرف مي زديم .
هدايت – پرستار به من گفت كه شما ديشب تا صبح تو سالن انتظار نشسته بودين . هم ناراحت شدم هم خوشحال . ناراحت از اينكه بهتون حتماً خيلي سخت گذشته و خوشحال از اينكه هنوز نسل آدم از بين نرفته !
فكر مي كردم رضايت رو كه گرفتيد بريد دنبال كارتون . انگار بخاطر اين افكار يه عذرخواهي بهتون بدهكارم .
كاوه برگشت من رو نگاه كرد و بعد گفت :
– حقيقتش جناب هدايت ديشب همه خيال رفتن داشتن جز بهزاد . دلش نيومد شما رو تنها بذاره . اين بود كه من هم موندم .
هدايت نگاه قدرشناسي به من كرد و پرسيد :
– تو كه وظيفه اي نداشتي پسرم . ماشين تو ام كه به من نزده ، چرا موندي ؟
اگه مي رفتم وجدانم عذابم مي داد ، غير از اون نمي دونم چرا يه احساسي منو بطرف شما مي كشيد . دلم راه نمي داد كه برم .
هدايت – اگه تو زندگي به نداي وجدانت گوش بدي بايد پيه خيلي چيزها رو به تنت بمالي .
كاوه – جناب هدايت كجا برم ؟
هدايت – اگه بپيچي تو اين كوچه ، آخرش خونه منه . كوچه بن بسته ، مثل زندگي خودم !
به چهره اش نگاه كردم . پر از چين و چروك بود كه فراز و نشيب روزهاي گذشته شو نشون مي داد . وارد كوچه شديم وقتي به آخرش رسيديم كاوه گفت :
– جناب هدايت اشتباه نيومديم ؟ اينجا كه خونه اي نيست. اين طرف و اون طرف همه ش باغه ! جلومون هم كه همينطور . شايد اول كوچه منزل شماس ؟
هدايت – نه عزيزم اشتباه نيومديم . خونه من همين باغ س ! بياين ، بياين بريم تو .
من و كاوه به همديگه نگاه كرديم . ماتمون زده بود . خونه آقاي هدايت كه همون باغ بود چيزي حدود پنجاه متر از هر طرف كوچه ديوارش بود ! اصلاً فكرشم نمي كرديم .
كاوه – من فكر مي كردم كه منزل شما احتمالاً يا يه خونه قديميه يا يه آپارتمان كوچولو !
اين باغ چند متره ؟ خيالم راحت شد بخدا . حتماً اينجا خيلي راحت هستين و مشكلي ندارين .
– راحتي به اين چيزها نيست . حتي ديوارهاي يه قصر بزرگ هم وقتي آدم غمگينه مي تونه بهش فشار بياره و آدم رو خفه كنه . وقتي آدم غصه تو دلش باشه ، تمام باغهاي دنيا براش كوچيكه .
هدايت – بيا بريم تو خونه سوته دل كه انگار با اين درد دير آشنائي .
كاوه – بفرماييد پياده شيد شيخ اجل خواجه بهزاد !
پياده شديم و به طرف در بزرگ باغ رفتيم . آقاي هدايتي كليدي از جيب در آورد و قف رو واكرد و وارد باغ شديم .
باغ خيلي بزرگ بود . اونقدر بزرگ كه ديوار ته باغ ديده نمي شد و تا چشم كار مي كرد درختان قديمي و كهن سال بود . زمين پر از برگ بود كه روش برف نشسته بود .
وسط باغ يه ساختمان دو طبقه بسيار قديمي بود كه تمام پنجره ها و درهاش مثل درهاي صد سال پيش چوبي و با شيشه هاي رنگي ، كه زيبايي عجيبي به اون بخشيده بود .
هدايت – اين باغ حدود پنج هزار متره . تمام اين درختها رو خودم آب مي دم و بهشون مي رسم سالهاست كه اين كارمه . پنجاه سال ، صد سال ، دويست سال ! ديگه شماره سالها از دستم در رفته .
كاوه – مال خودته ؟ اينجا تنها زندگي مي كنيد ؟ آدم وحشت مي كنه .
هدايت – آره مال خودمه . البته تو اين دنيا هيچ چيز مال هيچكس نيست .
– من اصلاً وحشت نمي كنم بر عكس احساس مي كنم كه سالهاست اينجا رو مي شناسم ! حتي ماهي هاي قرمز و سياه بزرگ تو حوض رو هم انگار قبلاً ديدم !
كاوه – از اينجا كه حوض معلوم نيست ، از كجا مي دوني اصلاً توش آب باشه چه برسه به ماهي !
اون هم تو اين يخبندون !
هدايت نگاهي عجيب به من كه در يك حال عجيب بسر مي بردم كرد و لبخند زنان گفت :
زياد عجيب نيست . بريم تو ساختمان . حوض هم اگر چه روش يخ بسته اما زيرش پره از ماهي هاي قرمز و سياه خيلي بزرگ .
كاوه در حالي كه با تعجب به من نگاه مي كرد پرسيد :
تو از كجا مي دونستي ؟
– نمي دونم . همينطوري گفتم يه همچين باغي ، يه حوض بزرگ با ماهي حتماً داره ديگه !
هدايت – بريم اينجا سرده . هر چند توي ساختمون هم دست كمي از اينجا نداره ولي خوب هم بخاري معمولي هست هم بخاري ديواري كه الان بهش مي گن شومينه . البته شومينه اين ساختمون مثل خودش مال صد ، صد و بيست سال پيشه !
هر چي به ساختمون نزديكتر مي شديم بيشتر تحت تأثير قرار مي گرفتيم . رو كار بنا پر بود از گچبري هاي قشنگ . يه ايوان بزرگ با ستونهاي بلند داشت . خونه پر از پنجره بود . هر جاي ديوار ساختمون رو كه نگاه مي كردي پنجره بود با درهاي چوبي و شيشه هاي رنگي قديمي . فرسودگي تو تمام ساختمون بچشم مي خورد و همين اون رو پر ابهت تر كرده بود . چيزي كه بيشتر حالت رمز و راز به محيط بخشيده بود سكوت اونجا بود . در همين موقع كاوه با حالت ترس گفت :
– آقاي هدايت اينجا شما سگ دارين ؟
هدايت – نه عزيزم . اون كه حتماً لاي درختها ديدي آهوئيه كه نسل دوم يه آهوي ماده س . مادرش تو همين خونه زندگي كرده و مرده ، مونده اين زبون بسته تنها .
چشم آهو كه به آقاي هدايت افتاد ، جست و خيز كنان به طرف ما اومد و بدون ترس به ما نزديك شد و شروع به بوئيدن آقاي هدايت كرد .
هدايت – اسمش طلاست . بهش مي آد نه ؟
و مشغول نوازش كردن آهو شد . آهو هم مثل يه بچه آدم ، خودش رو براي آقاي هدايت لوس مي كرد و صورتش رو به دستهاي اون مي ماليد .
كاوه – چطور رامش كرديد كه از آدمها نمي ترسه ؟ اين زبون بسته گاز كه نمي گيره آدمو؟
هدايت – از بچگي بزرگش كردم . اينم مونس منه . بعضي وقتها كه از تنهادي نزديكه دق كنم ، طلا بدادم مي رسه و آرومم مي كنه . خيلي چيزها رو مي فهمه ، مثل غم ، غصه ، شادي !
وارد خونه شديم . طلا بيرون مونئ . ساختمون حالت عجيبي داشت . در اصل به شكل مربع بود كه اضلاع مربع ، دور تا دور اتاق هاش بودن و وسط مربع خالي و در واقع وسط اين مربع يه حياط ديگه بود جدا از باغ كه بوسيله چند پله و يك راهروي زير زميني به باغ وصل مي شد . داخل حياط اتاق بود . اتاقهائي كه هيچكدوم از سي متر كوچكتر نبود و اكثراً آينه كاري .
توي تمام اتاقها فرشهاي خيلي قشنگ و قديمي پهن بود و توي بعضي از اتاقها رويهم رويهم فرش پهن شده بود .
آقاي هدايت تمام خونه رو به ما نشون داد . واقعاً زيبا بود . تقريباً در تمام اتاقها ، حداقل يك تابلوي قديمي و گرونقيمت به ديوار نصب شده بود كه آقاي هدايت اسم نقاش و تاريخچه اون رو برامون تعريف ميكرد . اتاقي كه خود آقاي هدايت توش زندگي مي كرد به قول خودش يه پنج دري بود كه يه طرفش كتابخونه اي قديمي بود شايد مال حدود صد سال پيش.
دور تا دور ديوار تابلوي نقاشي بود كه يكي از اونها تصوير زني بيست و هفت هشت ساله رو با آرايش و لباس سبك دوره قديمي نشون مي داد . بسيار زن زيبايي بود .
كاوه – شما واقعاً اينجا تنها زندگي مي كنيد ؟ مي دونيد قيمت اين تابلوها و فرشها چقدره ؟
هدايت – آره . بعضي هاش اصلاً قيمت نداره ! توي اون كتابخونه كتابهايي هست كه شايد قيمت هر كدوم پول يك آپارتمان باشه . همه خطي اثر آدمهاي بزرگي كه شايد صدها ساله كه ديگه وجود ندارن .
كاوه – اون وقت شما نمي ترسيد كه يه وقت خداي نكرده ، دزدي چيزي بياد و سر شما بلايي بياره و همه چيز رو ببره ؟
هدايت – اگر كسي پيدا بشه و اين لطف رو در حق من بكنه كه ديگه مشكلي باقي نمي مونه ! ولي از حدود بيست سال پيش تا حالا ، شما اولين كساني يا بهتر بگم تنها كساني هستيد كه وارد اين ساختمون شديد . اين خونه اونقدر نفرين شده س كه حتي دزد هم توش نمي آد .
– چرا اين حرفها رو مي زنيد ؟ اينجا همه چيز قشنگه . قشنگ و اسرار آميز !
حيف نيست كه آدم يه همچين جائي زندگي كنه و اينقدر نااميد و غمگين باشه ؟
آقاي هدايت دستي روي شونه من گذاشت و گفت :
– اينا همه ظاهر خونه س پسرم . هر ظاهري يه باطن هم داره . حالا شما بشينيد تا من اين بقول امروزي ها شومينه رو روشن كنم كه گرم بشيم .
– براي من يه چيز خيلي عجيبه . چطور وقتي حدود بيست ساله كه كسي داخل ساختمون نشده تقريباً همه جاتميز و بدون گرد و خاكه ؟ توي بيست سال بايه ده سانتيمتر حداقل خاك روي هر چيزي نشسته باشه .
– هدايت همون طور كه هيزم تو شومينه يا بقول خودش بخاري ديواري ميذاشت گفت :
– فكر كردي كار من توي اين خونه چيه ؟ سالهاست كه اين وظيفه من بوده ! من و كاوه با تعجب به همديگر نگاه كرديم .
كاوه – يعني شما با اين سن و سال تمام اين اتاقها رو جارو و گردگيري مي كنين ؟
آقاي هدايت يادمه ديشب قبل از تصادف يه نون سنگك دستتون بود . اگر آدرس نونوائي رو بدين مي رم چند تا نون مي گيرم .
كاوه – من ميدونم نونوائي كجاست ، ميرم مي گيرم .
كاوه براي گرفتن نون رفت و آقاي هدايت هم مشغول درست كردن چائي شد .
هدايت – آدم وقتي سالهاست تنها زندگي مي كنه مهمون نوازي هم از يادش ميره .
-زحمت نكشين ما با اجازتون مرخص مي شيم . البته بعد از اينكه كاوه نون گرفت و آورد .
هدايت – ترس من هم از همين بود كه تو بخواي مرخص بشي ! آخه ميدوني هر كسي كه حوصله كس ديگه اي رو نداشته باشه ، اجازه مرخصي مي خواد .
– اصلاً منظورم اين نبود . فقط نمي خواستم كه تو زحمت بيفتيد .
هدايت – نه ، حق داري ، ديشب تا صبح نخوابيدين . برين استراحت كنين . اما ازت خواهش مي كنم كه منو فراموش نكني . هر وقت بيكار شدي سري به من بزن . مي بيني كه من اينجا تنهام و مونسم اين طلاست . نمي خوام توقع كنم كه هر روز به ديدنم بياي . هر چند كه اگر اينكارو بكني خيلي هم خوشحالم كردي ولي هر وقت تونستي بيا پيشم . با هم مي شينيم و حرف مي زنيم . خيلي دلم مي خواد برات كمي درد دل كنم مي دوني ما پيرمردها كمي پر حرف مي شيم . روزگاره ديگه !
تا چائي حاضر شد ، كاوه هم با چند تا نون برگشت و بعد از خوردن چائي ، از آقاي هدايت خداحافظي كرديم و از خونه بيرون اومديم .
كاوه – مي آي خونه ما ؟
– نه خستم ، ميرم خونه خودم . فقط كاوه نكنه از خونه آقاي هدايت و چيزهايي كه اونجا ديديم براي كسي حرف بزني ها ! حرف دهن به دهن مي گرده و خبر به گوش نااهل مي رسه يه وقت مي بيني خداي نكرده يه نفر به هواي چهار تا كتاب بلايي چيزي سر اين پيرمرد بدبخت مي آره . حالا اگه حوصله شو داري منو برسون خونه . دستت درد نكنه ، دارم از خستگي مي ميرم .
كاوه – نه خيالت راحت باشه ، به كسي چيزي نمي گم . تو هم بيا بريم خونه ما .
– به جان كاوه ، خونه خودم راحت ترم .
خسته رسيدم خونه . بهتر ديدم كمي استراحت كنم بعد وقتي بيدار شدم فكر ناهار باشم پس گرفتم خوابيدم ساعت چهار بود كه بيدار شدم . اول يه دوش گرفتم كه سرحال بيام .
حمام خونه توي راه پله ها بود . البته منظور از حمام يه اتاقك يك متر و هفتاد و پنج سانتيمتر با يه دوش بود . خلاصه بعدش به فكر ناهار افتادم كه موكول شده بود به عصر .
دو تا تخم مرغ درست كردم و با خنده خوردم . ياد حرفهاي كاوه افتاده بودم .
بعد چون تلويزيون نداشتم راديو روشن كردم و همونطور كه دراز كشيده بودم گوش مي كردم ، نيم ساعتي نگذشته بود كه زنگ زدن . گفتم حتماً كاوه س ، اما وقتي در رو واكردم ديدم فرنوش پشت در ايستاده و يه تيكه كاغذ كه احتمالاً آدرس من بود تو دستشه .
فرنوش – سلام بهزاد خان – مزاحم كه نشدم ؟
– سلام حالتون چطوره ؟ خواهش مي كنم چه زحمتي ؟
فرنوش كمي دست دست كرد . انتظار داشت كه دخوتش كنم تو اتاقم كه مخصوصاً نكردم بعد از لحظه اي كه براي من مثل يه سال بود گفت :
اومده بودم ازتونتشكر كنم .
– چيز مهمي نبود .
فرنوش – چرا ، اگر خداي نكرده اتفاقي براي آقاي هدايت مي افتاد مسئله خيلي پيچيده مي شد .
-خدارو شكر كه همه چيز به خير گذشت .
فرنوش – مهمون داشتيد ؟
– نخير تنها بودم . داشتم راديو گوش مي كردم .
فرنوش – چه خوب برنامه هاي راديو خيلي خوبه .
-زيادم خوب نيست . اگه راديو گوش مي كنم بخاطر اينه كه تلويزيون ندارم . بقول معروف خونه نشيني بي بي از بي چادريه !
كمي من من كرد و انگار روش رو سفت كرد و گفت :
فرنوش – نمي خواهين دعوتم كنيد تو خونه تون ؟
نگاهي بهش كردم و از جلوي در كنار رفتم .
– خونه كه چه عرض كنم . يه اتاق دارم اندازه يه قوطي كبريت !
پشت در كفش هاشو در آورد و اومد تو و با نگاهي كنجكاو شروع به نگاه كردن به در و ديوار كرد .
فرنوش – اتاقتون خيلي قشنگه .
نتونستم خودم رو نگه دارم . زدم زير خنده و بعد گفتم :
– معذرت مي خوام . خيلي خندم گرفت . تعريف خوبي بود ولي به اينجا نمي خوره .
ببخشيد كجاي اين اتاق قشنگه ؟
فت روي تنها صندلي كه داشتم نشست و كيفش رو كناري گذاشت و گفت :
– اولاً همه جا تميز و مرتبه . با اينكه من سر زده اومدم ولي پيداس كه خيلي با نظم هستيد . بعدش هم با اينكه وسايل كم و ساده اي داريد خيلي با سليقه اونها رو چيديد . رنگ اتاق و پرده ها هم با همديگه هارموني داره . روي ميزتون هم شلوغ و بهم ريخته نيست . جائي هم گرد و خاك نشسته .
– خيلي ممنون . تا حالا اينطوري بهش نگاه نكرده بودم . اميدوارم كردين .
فرنوش – مگه نااميد بوديد ؟
– نه . اما تاحالا اين چيزهائي رو كه شما گفتيد تو اين اتاق نديده بودم .
فرنوش- اتاق يه چهر ديواريه . چيزهائي كه درونش هست اون رو قشنگ يا زشت مي كنه !
حرف دو پهلوئي بود . تا اين لحظه درست بهش نگاه نكرده بودم . يعني از نگاه كردن به چشمانش وحشت داشتم . امروز خيلي خوشگل شده بود . چشمهاي قشنگ ، قد بلند ، موهاي مشكلي بلند ، صداي دلنشين ، حركات سنگين و باوقار . خلاصه با تمام مهمات و سلاح زنانه به جنگ من اومده بود . عطر خوشبويي كه استفاده كرده بود آدم رو ياد جنگل و بهار و آبشار و اين چيزها مي انداخت تازه متوجه شدم كه مدتي يه دارم نگاهش مي كنم .
– ببخشيد الان چائي دم مي كنم . آبجوش حاضره .
فرنوش – تمام اين كتابها رو خونديد ؟
-سرگرمي من كتاب خوندنه.
فرنوش- با اين درسهاي زياد و سنگين چطوري وقت كرديد اينهمه كتاب بخونيد ؟ شنيدم كه رتبه اول كلاس رو داريد .
– چون تنهام ، كاري ام ندارم و تلوزيوني ام در كار نيست ، پس مي شينم و هي درس مي خونم .
فرنوش- آدم خود ساخته اي هستيد . از اون تيپ آدمها كه سرنوشت رو مغلوب مي كنن .
– اينطوري هام نيست كه مي فرمائيد وقتي سرنوشت جنگ رو شروع كنه ، خواه ناخواه بايد باهاش جنگيد وگرنه من اصولاً اهل جنجال و اين چيزها نيستم .
فرنوش- ولي بعضي هام يعني اكثر آدمها تسليم مي شن و خودشون رو تو سختي ها ول مي دن.
– ببخشيد من اينجا فنجون ندارم . بايد براتون توي استكان چائي بريزم . بدتون كه نمي آد ؟
فرنوش يكي از استكانها رو برداشت و نگاه كرد و گفت :
-عجيبه ! اينجا همه چيز از تميزي برق مي زنه ! خودتون ظرفها رو مي شوريد؟
– در مواقعي كه خدمتكارها نباشند ، بله !!
هر دو زديم زير خنده .
– خوب معلومه ، تمام كارهامو خودم بايد انجام بدم .
فرنوش – درسته اما از يه مرد بعيده كه انقدر تميز و مرتب و با سليقه باشه . توي فاميل من به تميزي و مرتبي معروفم اما اتاق من هم به اين تميزي و نظافت نيست .
– آخه مادرم زن بسيار منظمي بود . شايد از مادرم اينا رو به ارث بردم .
فرنوش- پدر و مادرتون فوت كردن؟
– سالهاست . تو يه تصادف خارج از تهران .
فرنوش – هيچ فاميلي چيزي نداريد ؟
– چرا يكي دو تا از اقوام هستند كه باهاشون رابطه ندارم . چايي تون سرد نشه !
مدتي بدون حرف و در سكوت مشغول چاي خوردن شديم .
فرنوش – كاوه خان انگار شمارو خيلي دوست داره ؟
– دوستان همه به من لطف دارن ، كاوه بيشتر .
فرنوش- شنيدم شما يكي از كليه هاتون رو به ايشون داديد .
با تعجب نگاهش كردم .
– جالبه پس اين جنس ظريف مي تونه خيلي خطر ناك باشه .
فرنوش- درسته كه سال اول دانشگاه با كاوه دعواتون شده؟
– دعوا كه نه . حرفمون شد . سركلاس مرتب شوخي مي كرد و نمي ذاشت استاد درست درس بده . سر همين با هم حرفمون شد و همين اختلاف باعث دوستي مون شد .
فرنوش- از اون به بعد ديگه سركلاس شلوغ نمي كنه؟
– چرا، ولي از اون به بعد نشوندمش پيش خودم و مواظبشم .
فرنوش- شنيدم بعد از دعواتون چند وقتي دانشكده نيومده و شما رفتيد سراغش.
– وقتي ديدم دانشكده نمي آد از دوستانش آدرسشو گرفتم و رفتم ببينم چرا غيبت كرده .
فرنوش- كه فهميديد وضع كليه هاش خرابه و با تمام ثروتي كه دارن نتونستن كسي رو پيدا كنن كه بتونه بهش كليه بده و به بدنش بخوره و گروه خوني شون يكي باشه .
– شما كه همه چيز رو مي دونيد چرا از من مي پرسيد ؟
فرنوش –مي خواستم از خودتون بشنوم . برام خيلي عجيبه كه يه نفر قسمتي از بدنش رو به كس ديگه اي بده .
اونهم در مقابل هيچي !
– چه چيزي با ارزش تر از اين كه يك انسان بتونه به زندگيش ادامه بده ؟ غير از اون ، من يه دوستي پيدا كردم كه با دنيا عوضش نمي كنم .
فرنوش- اينم حرفيه ، راستي تعطيلات رو چكار مي كنيد ؟
– راستش اينجا كه كاري ندارم . شايد يه سري رفتم جزاير هاوائي !
بعد خودم خندم گرفت و گفتم:
– چكار دارم بكنم . بايد بتمرگم تو همين اتاق ديگه ! يه چائي ديگه براتون بريزم ؟
فرنوش- نه خيلي ممنون . ديگه بايد برم . فقط بايد قول بديد كه يه شب تشريف بياريد منزل ما .
-چشم انشاالله در فرصت هاي بعد .
فرنوش- من مي تونم بازم اينجا بيام .
اومدم بگم از خدامه كه شما هر روز تشريف بياريد اينجا اما حرفم رو خوردم و گفتم :
– اينجا چيزي كه براي شما جالب باشه ، وجود نداره .
فرنوش- اين رو اجازه بديد كه خودم تجربه كنم !!!
– هر طور ميل شماست . خوشحال مي شم تشريف بياريد .
فرنوش بلند شد و كيفش رو برداشت و بطرف در رفت و كفشهاشو پوشيد .
فرنوش- پس تا بعد خدانگهدار!
-فرنوش خانم روسري تون رو بد سرتون كرديد ، موهاتون از پشت اومده بيرون .
فرنوش – خيلي ممنون . مشكل موي بلند هميشه همينه .
روسريش رو درست كرد و بيرون رفت .
فرنوش- دوباره خدانگهدارو ممنون !
– ببخشيد ميوه و شيريني توي خونه نداشتم .
فرنوش – مصاحبت شما به اندازه كافي شيرين بود . خدانگهدار !
– خدا بهمراهتون . سلام خدمت جناب ستايش برسونيد.
صبر كردم تا سوار ماشين بشه . نگاهش كردم . خيلي قشنگ بود . انگار خداوند همه چيز رو در خلقت اين دختر بحد كمال رسونده بود . وقتي توي ماشين نشست و ماشين رو روشن كرد . عينكش رو زد كه چقدر هم بهش مي اومد و در اون لحظه توي دلم از خدا مي خواستم كه پسر يه مرد پولدار بودم .
موقع حركت برگشت و برام دست تكون داد كه جوابش رو با دست دادم و بعد بسرعت حركت كرد و رفت . وقتي به اتاق برگشتم ديگه حوصله تنهائي رو نداشتم . انگار فرنوش با رفتنش ، حال و حوصله و حواس و هوش و فكر من رو هم با خودش برده بود .
چند دقيقه بعد بلند شدم كه استكانها رو بشورم . وقتي استكان فرنوش رو دستم گرفتم دلم نيومد كه بشورمش ! بردم و گذاشتمش همونطوري توي كمد ظرفها. يادگاري كسي كه هفتصد طبقه با من اختلاف داشت .
تازه نشسته بودم كه دوباره زنگ زدند و انگار امروز در رحمت روي من باز شده بود . از پنجره نگاه كردم ، كاوه بود .
كاوه –سلام چله نشين كوي دوستي . كي اين اتاق رو ول مي كني و وارد اجتماع مي شي ؟ صبر كن ببينم . به به به به ! بوي جوي موليان آيد همي !
اين عطر دل انگيز كه به مشام مي رسه رو باد صبا داخل اتاق آورده يا مهمون داشتي ؟
هر چند چشمم از تو آب نمي خوره ولي انگار اين بوي عطر واقعي يه و منشاء ش تو همين اتاقه ! راست بگو زود و تند سريع ، مقتول كجاست ؟ طرف رو كجا قايم كردي ؟
-چرت و پرت هات تموم شد ؟
كاوه –نو يعني يس.
-فرنوش خانم اينجا بودند .
چشمهاي كاوه يه دفعه گشاد شد .
كاوه – به به ، ما نگوئيم بد و ميل به ناحق نكنيم ! ازت خواستگاري كرد ؟
-آره با مامان و باباش اومده بودند و برام شال و انگشتر آورده بودن .
كاوه- تو چي گفتي؟
-رضايت ندادم . گفتم وقت شوهر كردنم نيست .
كاوه- از بس كه خري . حالا جدي براي چي اومده بود ؟
خب اومده بود براي تشكر و اين حرفها آدم بي ادب.
كاوه- تشكرش درست . اما اين حرفها ، منظور كدوم حرفاس؟!
-خفه نشي كاوه . پسر براي چي رفتي و همه چيز رو به اين دختره دوست مادرت گفتي ؟ اونم رفته همه چيز رو به فرنوش گفته
كاوه – تنها اومده بود ؟
-آره ، جواب من رو ندادي .
كاوه – همه ش رو من نگفتم ، نصفش رو من گفتم ، نصفش رو مادرم …
-آخه آدم كه همه چيز رو به همه كس نمي گه .
كاوه – آخه اون دختر خانم و مادرش همه كس نيستن ، يعني غريبه نيستن . خاله ام و دختر خاله ام ان.
– جدي ! يعني فرنوش دوست دختر خاله توئه ؟
كاوه- آره ، دخترخاله ام هم كلي از تو تعريف كرده .نگفتي فرنوش چي ها مي گفت ؟
– بابا ده دقيقه نشست و رفت و والسلام . حالا چه خبر ؟
كاوه- اومدم دنبالت بريم شمال .
– چطور يه دفعه محبتت قلنبه شده ؟
كاوه – صحبت محبت نيست، مرده شور شمال مرده . اومدم تو رو ببرم جاش كار كني .
– من توي حموم خودم رو نمي تونم درست بشورم چه برسه به مرده هاي مردم !
كاوه – پاشو كارهاتو بكن بريم .
– تو اين هوا ؟ به سرت زده ؟
كاوه – نه بابا بايد مادرم رو ببرم ويلاي شمال . هوس كرده چند روزي بره شمال . گفتم اگه تو هم بياي ، چند روزي با هم اونجا بمونيم .
– اگه تنها مي رفتي ، مي اومدم . اما جلوي مادرت خجالت مي كشم .
كاوه – آخه بوف كور ؛ مادر و پدر من از خدا مي خوان مرتب تو رو ببينند ، اونوقت تو ازشون دوري مي كني ؟ مرد حسابي ناسلامتي تو جون پسرشون رو نجات دادي و يه تيكه از تن تو ، تو تن پسرشونه !
– د! رفتي همين حرفها رو به دختر خاله ات زدي ، اونم رفته به مادرش گفته كه هي امروز از من سوال جواب مي كرد .
كاوه – حالا مي آي بريم يا نه آدم لجباز؟
– نه نمي آم آقا “گاوه “. حالا كي حركت مي كنين ؟
كاوه – به درك . اگه مي اومدي چند روزي مي مونديم ، خوش مي گذشت يه بادي هم به اون كله پوكت مي خورد ، در هر حال نيم ساعت ، يه ساعت ديگه حركت مي كنيم . خواستي بيا .
– از تعارفت خيلي ممنون، شما تشريف ببريد ، خوش بگذره .
كاوه – راستش من هم حوصله ندارم برم ، مي خواستم خرت كنم با هم بريم ! حالا كه نمي آي من هم دو روزه مي رم و برمي گردم . چيزي نمي خواي از اونجا برات بيارم .
-جز سلامتي شما ، خير .
كاوه – بهزاد ، جان من ، پولي چيزي لازم نداري؟
كاوه – خير ، ممنون . دولتي سرت خزانه مملو از سكه هاي طلا و جواهره ! شما بفرمائيد .
كاوه با بي حوصلگي رفت و قرار شد دو روز ديگه برگرده ، نمي دونم چرا تا ديدم كاوه ميره شمال و تا دو روز ديگه بر نمي گرده ، احساس تنهايي كردم و دلم گرفت . رفتم كه يه كتاب بردارم و سرم رو باهاش گرم كنم كه دوباره در زدند . از پنجره نگاه كردم . يه مرد غريبه بود ! در رو واكردم .
– بفرمائيد ؟
-منزل آقاي بهزاد فرهنگ ؟
– بله خودم هستم ، بفرمائيد !
– يه بسته داريد . اين تلويزيون رو يه خانمي براي شما فرستادند.
توي ماشين پشت سرش ، يه تلويزيون بزرگ بود .
-ببخشيد متوجه نمي شم .
– خانمي به نام ستايش اين تلويزيون رو خريدند و اين آدرس رو دادن كه بياريمش.
بفرماييد تحويل بگيريد ، لطفاً اينجا رو امضا كنيد .
– آقا خواهش مي كنم اين تلويزيون رو برگردونيد . انگار اشتباه شده .
– مگه آدرس درست نيست ؟
– آدرس درسته ، آدمش رو اشتباه گرفتيد . ببخشيد .
درو بستم و اومدم تو اتاق . خيلي بهم برخورد . از غصه و عصبانيت دلم مي خواست گريه كنم . چرا بايد زبونم بيخودي بچرخه و جلوي فرنوش بگم كه تلويزيون ندارم كه براي اون سوء تفاهم بشه كه من مخصوصاً اين حرف رو زدم كه اونم بره برام تلويزيون بخره .
از خودم بدم اومد . دلم مي خواست سرم رو بزنم به ديوار . اين چه بدبختي كه من دارم .
ديدم نمي تونم توي خونه بمونم . لباسمو پوشيدم و زدم از خونه بيرون .
اگه من هم يه باباي پولدار داشتم . اگه من هم حساب بانكي داشتم كه توش يه يك و صد تا صفر نوشته شده بود . اگه من هم يه باباي پولدار داشتم ، اگه من هم يه خونه هزار طبقه داشتم ، اگه منم يه ماشين مدل 2020 داشتم ، اگه من هم يه ويلاي صدهزار متري تو شمال داشتم ، اگه من هم يه هلي كوپتر داشتم يعني چرخ بال داشتم ، ديگه اين فرنوش خانم برام تلويزيون تحفه نمي فرستاد .
تو دلم به عشق و احساسم و قلب و دل و روده و معده م و كبد و طحالم چند تا فحش دادم .
بعدش هم حواسمو دادم به چيزهاي ديگه . برف آروم آروم مي باريد . نم نم راه مي رفتم و فقط به در و ديوار نگاه مي كردم و سعي مي كردم به هيچي فكر نكنم . نيم ساعتي كه راه رفتم ، خودم رو جلوي در خونه آقاي هدايت ديدم . كمي دست دست كردم كه در بزنم . هر چي فكر كردم ديدم روم نمي شه . همون پشت در نشستم .
هوا سرد بود . تو خودم كز كردم . رفتم تو فكر . سرم رو گذاشتم رو دستهام . تو خودم جمع شدم . مونده بودم چطور شد اومدم اينجا !. حالا كه اومدم چيكار كنم ؟
هر چي مي خواستم بلند شم برگردم خونه ، پام پيش نمي رفت . دلم مي خواست همونجا بشينم . برف روي سرم نشسته بود . دستام گز گز مي كرد . نمي دونم چرا ياد روزي افتادم كه پدر و مادرم كشته شده بودن و من كنار جاده نشسته بودم و به جسد پدر و مادرم كه روش يه پارچه انداخته بودن نگاه مي كردم . همون بغضي كه اون روز داشتم ، الان گلوم رو گرفته بود . آماده شده بودم براي گريه كردن . بد هم نبود . بعد از مرگ پدر و مادرم ، سالها از آخرين گريه اي كه كردم گذشته بود كاش كاوه مسافرت نرفته بود . كاش حرفشو گوش مي كردم و باهاش مي رفتم . خون توي رگهام داشت منجمد مي شد .
چند تا سگ از اون طرف خيابون به طرف من اومدن و به فاصله يك متري كه رسيدن و من رو نگاه كردن . يكي شون جلو اومد ، من رو بو كرد و بعد رفت پيش بقيه و راهشون رو گرفتن و رفتند . انگار به بقيه گفت ، برين اين زندگيش از ما سگي تره !
راستم مي گفتن كدوم ديونه اي تو اين برف و سوز و سرما مي اومد كنار در يه خونه چمباتمه مي زد و مي نشست !؟
دستهامو تكون دادم كه خون توش بحركت در بياد . نمي دونم اون موقع در دلم از خدا چي مي خواستم كه يكدفعه در باز شد و آقاي هدايت هز خونه اومد بيرون . آروم سرم رو برگردوندم و بهش سلام كردم .
هدايت – بهزاد ، توئي پسرم . اينجا چيكار مي كني ؟ از كي تا حالا اينجائي كه اينقدر برف روت نشسته ؟! چرا در نزدي ؟ ديدم اين زبون بسته طلا اومده پشت در رو بو مي كنه ! پاشو پاشو بريم تو . ا داري يخ مي بندي !
با سختي بلند شدم و همراه آقاي هدايت وارد خونه شديم . دستي به سر و گوش طلا كشيدم كه جلو اومده بود و منو بو مي كرد . انگار اين حيوون فكر من بوده ! اگر پشت در نمي اومد بايد چيكار مي كردم ؟
هدايت- چي شده اتفاقي افتاده ؟
-نخير ، چيز مهمي نيست . ببخشيد بي موقع اومدم .
هدايت – ازت بوي غم به مشامم مي رسه ! دنيا بهت سخت گرفته ، آره ؟
وارد ساختمون شديم و آقاي هدايت من رو برد جلوي شومينه كه روشن بود ، نشوند . گرماي دلچسب آتيش ، يخ هامو آب كرد . يخ دلم رو هم آب كرد و چائي به موقعي هم كه برام آورد ، گرمي توي رگهام ريخت .
-ازخونه اومدم بيرون . نمي دونم چطور يه دفعه ديدم پشت در اينجا رسيدم .
خجالت كشيدم در بزنم .
هدايت – چرا ؟ خودم ازت خواسته بودم كه بياي پيشم .
بلند شد و رفت و از جائي برام نون و پنير و گوجه فرنگي آورد و جلوم گذاشت .
هدايت – بخور ، ناقابله . فقط همين رو توي خونه دارم . ببخشيد .
-دستتون درد نكنه ، همين عاليه .
كمي مكث كرد و گفت :
-مي خوام يه چيزي بهت بگم اما مي ترسم بهت بر بخوره .
-شما صاحب اختياريد ، جاي پدر من هستين . هر چي تو دلتون هست بفرمائين . ناراحت نمي شم .
هدايت- خواستم بگم اگه مشكلت با پول حل مي شه ، برو يكي از اون كتابها رو وردار و ببر و بفروش و سرو ساماني به زندگيت بده . به درد من كه نخورد ، شايد گره اي از زندگي تو واكنه .
برگشتم و به كتابخونه قديمي اتاق كه پر بود از كتابهاي قديمي و خطي كمياب نگاه كردم و گفتم :
– دنبال مال دنيا اينجا نيومدم . نمي دونم اصلاً براي چي اومدم اينجا . انگار يكي منو آورد اينجا .
هدايت دستي به سرم كشيد و گفت : ميدونم ، كور شه كاسبي كه مشتري شو نشناسه !
بعد رفت جلوي يه گنجه و حدود پنج شش دقيقه واستاد . مونده بودم اونجا چيكار داره ؟! بعد در گنجه رو باز كرد و به يه چيزي خيره شد . چند دقيقه اي هم همين طور گذشت . بعد دست كرد و يه جعبه كه روش يه بند انگشت خاك نشسته بود در آورد . وقتي برگشت يه قطره اشك گوشه چشمش بود .
با آستينش خاك روي جعبه رو پاك كرد و از توش يه ويلن قديمي و رنگ رو رفته رو بيرون آورد و گذاشت جلوش روي زمين . بازم نشست و نگاهش كرد . بازم اشك از چشماش اومد . برام خيلي عجيب بود . يه فوت بهش كرد و دستي به كوكش زد و رو به ويلن گفت : طلسم شكست !
بعد شروع به زدن كرد . صداي گريه ساز بلند ! ناله هايي اين ساز كرد كه غم خودم رو فراموش كردم . هر آرشه اي كه روي سيم مي كشيد ، صد ورق خاطره از كتاب تلخ زندگي رو برام مي خوند .
همين كه گله هاي ساز شروع شد . باد از زوزه افتاد . صداي قل قل سماور خاموش شد . چشمهام رو بسته بودم و به اين داستان گوش مي كردم ! از اين دنيا جدا شدم و انگار روي ابرها مي رفتم . حال خودم رو نمي فهميدم . يه ماه گذشت ، يه سال گذشت ، ده سال گذشت ، نميدونم . فقط يه وقت چشمهامو باز كردم كه هدايت ويلن رو گذاشته بود رو زمين . نگاهي بهش كردم و گفتم :
-دستتون درد نكنه پدر . خون گريه كرد اين ساز . اين پنجه ها رو بايد طلا گرفت .
يه نگاهي به ويلن كرد و يه نگاهي به من و گفت :
– سالها بود كه اين ساز بود و قفل به لبهاش خورده بود ! به حرمت تو آزادش كردم .
حتماً برات خيلي عجيبه هان ؟ با خودت مي گي اين ثروت و خونه و زندگي چيه و اين نون و پنير چيه ؟
اين ساز زدن چيه و اين حرفا چيه ؟ شايد فكر مي كني كه من از اون آدمهاي خسيس م كه بخودشون هم روا ندارن ؟
– من هيچوقت يه همچين فكري نمي كنم . شما اگر خسيس بودين امكان نداشت كه دلتون راضي بشه كه من به كتابهاتون نگاه كنم چه برسه به اينكه بخواهين يكي از اونها رو هم به من بديد .
هدايت – بازم ميگم ، هر كدوم رو كه دلت مي خواد وردار ببر بفروش . اينكه مي گم تعارف نيست . از ته دل مي گم.
– خيلي ممنون . ولي درست گفتيد . متوجه اين حالت روحي شما نمي شم .
هدايت رفت يه گوشه نشست و تكيه شو به يه مخده داد و سيگاري روشن كرد و نگاهي به اتاق انداخت و گفت :
– اين اتاق تمومش آينه كاري يه اونم قديمي . اتاق پنجاه متري هست . حالا حساب كن كه در و ديوارش چقدر مساحت داره ؟ استاد آينه كار ، اين ديوار ها رو با تيكه هاي كوچيك آينه درست كرده . قطعات آينه ، از بس ريز و كوچيك هستن نمي شه شمردشون .
تيكه تيكه اينها رو كنار هم گذاشته و نقش زده تا اين اتاق به اين صورت در اومده .
اگر هر كدوم از اين آينه هاي كوچيك نباشن ، جاشون خالي مي شه و نقش بهم مي خوره ، زندگي من هم مثل اين اتاقه !تك تك اين قطعات ريز آينه اون رو درست كردن .براي همين هم خودم رو توش نگاه مي كنم . چهره م صد تيكه نشون داده مي شه ! مثل يه صورت زخمي !
تو اين دنيا هر كدوم از ما به چيزي محكوم هستيم . تو هم انگار محكومي كه سرگذشت من رو بشنوي . نمي دونم برات از كجا شروع كنم . بهتره از جائي بگم كه تقريباً همه چيز رو ، البته در حد سن خودم مي فهميدم .
شش سالم كمي بيشتر بود . توي يه يتيم خونه زندگي مي كردم . البته تا يادم مي آد چشم باز كردم و اونجا بودم .
پدر و مادرم كه اصلاً يادم نيست . يعني نديدمشون كه يادم باشه .
كسي هم نبوده كه بهم بگه اونها كي بودن و چي شدن .
يتيم خونه يه ساختمون كهنه و درب و داغون بود كه هر لحظه منتظر بوديم سقف يا ديوار يه جاش بريزه روي سرمون . يه حياط بزرگ داشت كه دور تا دورش ديوارهاي بلند بود .
يه طرف اين يتيم خونه باغ خيلي خيلي بزرگي بود كه وقتي توش قايم مي شديم اگر صد نفر هم دنبالمون مي گشتند نمي تونستن پيدامون كنن .
من الان حدود هفتاد و خرده اي سالمه . حالا حساب كن اين جريان مال چه وقتيه ؟! جلوي ساختمون ما يه كوچه خاكي بود و طرف ديگه مون يه ديونه خونه !
تا روز بود و هوا روشن . هيچ صدائي از اين ديونه ها در نمي اومد . اما چشمت روز بد نبينه تا هوا تاريك مي شد صداهائي از اون طرف مي اومد كه مو به تن آدم راست مي شد .
صداي ناله ، صداي گريه ، صداي كتك زدن ، صداي زنجيري كه جرينگ جرينگ بهم مي خورد . صداي جيغ زنها . خلاصه همه چيز . يتيم خونه ما يه رئيس مرد داشت كه ، اي آدم بدي نبود . اما يه معاون زن داشت كه از ترسش ديوونه هاي حياط بغلي هم جرأت نفس كشيدن نداشتن . چه برسه به ما بچه هاي قد و نيم قد !
بزرگترين ما بچه ها ، يازده دوازده سالش بود كه به اصطلاح گنده يتيم خونه بود و بقيه تحت امر اون . هفت هشت تا نوچه داشت كه دستوراتشو اجرا مي كردن . يعني اون دستور مي داد و ما بايد اجرا مي كرديم و اين نوچه ها هم بالا سرمون بودن . اسم اين پسر اكبر بود .
قديمي ترين بتيم اين يتيم خونه بود و كاركنان اونجا هم اون رو ارشد ما حساب مي كردن . اين يتيم خونه هم مدرسمون بود ، هم خونه مون هم گردشگاهمون بود و هم شكنجه گاهمون . اون وقتهام كه مثل حالا نبود . نمي دونم شيرخوارگاه فلان و بهمان و از اين چيزها باشه و تلويزيون مرتب براشون جشن بگيره و مردم پول بدن و رسيدگي بهشون بشه .
ما اصلا حق نداشتيم پا از اونجا بيرون بذاريم . هيچكس هم از اونجا رد نمي شد . فقط سالي چند نفر كه مي گفتن مأمور دولت هستن نيم ساعت مي اومدن تو دفتر مي نشستن و يه چائي مي خوردن و مي رفتن . خلاصه فريادرس ما اونجا فقط خدا بود .
كوچكترين بي انضباطي ، جوابش شلاق بود و حبس . يه زيرزمين پر از موش و رطيل و عقرب كه خودشون بهش مي گفتن سياه چال ! خلاصه جهنمي بود اونجا !
لعنت به پدر و مادرم نمي فرستم ، چون نمي دونم چي شد كه سر از اونجا در آوردم . شايد مرده بودن ، شايد هم خودشون من رو اونجا برده بودن . خدا مي دونه . فقط ايطوري بگم كه هر چند وقت به چند وقت دو سه نفر از اونجا مرخص مي شدن .
حالا يا فرار مي كردن يا مريض مي شدن و از اين دنيا مرخص مي شدن و يا اينكه زير شكنجه اون پدر سوخته ها يه بلائي سرشون مي اومد !
غذاي اونجا ديگه معركه بود . نون خالي به عنوان صبحانه و اكثراً آبگوشت بدون گوشت براي ناهار و گاهي تخم مرغ و شام هم نون و چائي ! اونهم كاشكي اونقدر مي دادن كه سير بشيم !
از لباس هم كه چي برات بگم . ديگه اسمش لباس نبود . يه چيز پاره پوره به تنمون بود ! فقط تا اونجا كه يادمه يه بار قرار بود شاه بياد اونجا ازش فيلمبرداري كنن يا ملكه بياد يا وزير بياد ، نمي دونم كي قرار بود بياد كه همه به جنب و جوش افتادن و كمي اونجا رنگ و بوي نظافت به خودش ديد و براي ما يكي يه دست لباس نو آوردن و تنمون كردن كه البته كسي كه قرار بود بياد نيومد و لباس ها رو ازمون گرفتن و دوباره همون گدا كه بوديم ، شديم .
اينا رو كه گفتم يه شرح حال بود از اوضاع اون يتيم خونه . صد رحمت به زندان باستيل ! قرار اونجا بر اين بود كه هر روز چند تا از بچه ها ، مقداري از غذاشون رو نخورن و بدن به اكبر و نوچه هاش . اين قانون بود اگر كسي از ما ها سرپيچي مي كرد ، يه گوشه گيرش مي انداختن و تا مي خورد كتكش مي زدن . اينها كه تا حالا گفتم ، براي اين بود كه بدوني من كجا زندگي مي كردم . سرگذشت اصلي من از اينجا شروع مي شه .
پسرم همينطور كه من حرف مي زنم و تو هم گوش مي دي ، نون و پنيرت رو هم بخور .انشاء الله دفعه ديگه كه بياي ، ازت بهتر پذيرائي مي كنم . نه كه خودم تنهام . اينه كه همين نون پنير هم از سرم زياده .
هر وقت هم كه هوس كردي خودت براي خودت چائي بريز . ديگه تعارف نكن .
– چشم فقط خواهش مي كنم به خاطر من تو زخمت نيفتين كه من هم معذب نشم . خب مي فرموديد :
هدايت – آره ، چي مي گفتم؟ حواس برام نمونده !
– گفتيد سرگذشت اصلي من از اينجا شروع مي شه .
خنديد و گفت :
– معلوم مي شه حواست جمعه حرفامه . آره پسرم كه تو باشي ، داستان اصلي زندگي من ، يعني چيزي كه ارزش گفتن و شنيدن داشته باشه از اينجا شروع مي شه . همونطور كه گفتم هر كدوم از ما بچه ها نوبتي بايد از غذاي خودمون مي زديم و به اكبر و نوچه هاش مي داديم . يه شب كه نوبت من بود ، يواشكي اندازه يه كف دست نون گذاشتم زير پيراهنم كه بيارم و بدم به اكبر ، گويا همون موقع خانم اكرمي من رو ديد . اين خانم اكرمي در واقع اسمش اكرم بود كه گفته بود بهش بگن خانم اكرمي ! البته اين زن معاون يتيم خونه نبود . كار و پست اصليش ، سرپرست كاركنان اونجا بود كه از جيك و پيك همه ، بخصوص مدير خبر داشت . خود مدير هم ازش حساب مي برد .
زن بد طينتي بود . كينه اي ، بي چاك دهن . بي رحم .
اون شب به من چيزي نگفت . يعني چيزي هم نبايد مي گفت . سهم خودم بود .
صبح كه بلند شديم ، همه رو توي حياط جمع كردن . مونده بوديم معطل كه چكارمون دارن ! يه نيم ساعتي كه منتظرمون گذاشتن ة اين زن سنگدل عقده اي با يه گوني كه از توش يه طناب آويزون بود و يه چيزي توي گوني وول مي زد اومد . كنجكاو شده بوديم كه ببينيم توي گوني چيه . چشمها همه به گوني بود و صدا از كسي در نمي اومد .
خانم اكرمي تند به صورت همه نگاه كرد و بعد نگاهش روي من ثابت شد . داشت از ترس نفسم بند مي اومد. نزديك بود كه خودم رو خراب كنم .
بعد از اينكه خوب من رو با نگاهش چزوند گفت :
بعضي از شما بي پدر و مادرها بركت خدا رو كه ما با بدبختي از دولت گدائي مي كنيم حيف و ميل مي كنن . انگار شكمتون گوشت نو بالا آورده .
اين دفعه نخواستم اون توله سگ رو تنبيه كنم فقط صداتون كردم كه ببينيد عاقب گربه اي كه بدون اجازه من نون يتيم خونه رو بخوره چيه ؟
بعد اشاره اي به يكي از كارگرها و اون هم گوني رو برد طرف يه درخت و طناب رو انداخت بالاي يه شاخه و خانم اكرمي سر طناب رو گرفت و كشيد .
تا حالا علت نگاه شوم اين زن رو نفهميده بودم . وقتي گربه زبون بسته رو ديدم كه چطور از درخت با يه طناب دور گلو ، آويزون بود و خر خر مي كرد و روي هوا پنجول مي زد ، تازه جريان رو فهميدم . گربه بيچاره قربوني يه كف دست نون شده بود كه من ديشب براي اكبر آورده بودم . حيوون رو بي گناه دار زدن . فكر كرده بودن نون رو براي اون آوردم .
من گاهي با اين گربه بازي مي كردم . زبون بسته بي آزار بود . اونجا كسي يه لقمه نون هم بهش نمي داد داشت حالم بهم مي خورد . نفرت تو چشمام موج مي زد . تا اون موقع دار زدن يه موجود رو با چشم نديده بودم . با اينكه تمام بدنم از ترس و خشم مي لرزيد اما نمي تونستم چشم از گربه بردارم . بلاخره نمي دونم چطور شد و چه حالي به من دست داد كه بطرف خانم اكرمي دويدم و تا اومد به خودش بياد طناب رو از دستش گرفتم و گربه رو آزاد كردم .
طناب از روي شاخه رد شد و گربه افتاد زمين و با سرعت فرار كرد و رفت . راست مي گفتن كه گربه هفت تا جون داره!
برگشتم و به صورت خانم اكرمي نگاه كردم . داشت مي خنديد ! انگار از كار من عصباني كه نبود هيچي ، خيلي هم خوشحال بود ! آخه بچه ها با شناختي كه از اين زن داشتن كمتر بهانه دستش مي دادن . اين بود كه هر وقت كسي جسارتي بخرج مي داد و كاري مي كرد ، خانم اكرمي خوشحال مي شد . چون كسي رو داشت كه شكنجه كنه و لذت ببره .
همونجا واستادم و سرم رو انداختم پايين . تازه متوجه شده بودم كه چه كاري كردم ! صدا از بچه ها درنمي اومد . با اشاره خانم اكرمي ، چوب و فلك حاضر شد . دو تا از كارگرها گالش هامو از پام در آوردن و پاها مو تو فلك بستن . تركه رو خود خانم اكرمي دستش گرفته بود اومد جلوي من و گفت : حيوونا رو خيلي دوست داري ؟ آره ؟
فقط با كينه نگاهش كردم كه گفت : بچه خوب نيست كه اينطوري تو چشماي بزرگتر زل بزنه . نتونستم جلوي خودم رو بگيرم و گفتم : اون نون مال خودم بود . به گربه هم ندادم بخوره .
تا اين رو گفتم در حالي كه با تركه به شدت به كف پاهام مي زد ، داد زد : مال تو ، توي تنبونته ! اينجا شما فقط يه تيكه چلوار كفني دارين ! گه سگها !
اونقدر به كف پاهام زد تا تركه شكست . درد ضربه هاي آخر رو حس نمي كردم گريه هم نمي كردم . بخاطر همين هم بيشتر عصباني شده بود . اگه التماس مي كردم و گريه زاري ، انگار ارضا مي شد و كمتر منو مي زد . اما نمي دونم چرا نه گريه كردم نه التماس .
خون از كف پام راه افتاده بود و چكيده بود تو پاچه شلوارم . حتماً از خودت مي پرسي كه يه پسر بچه شش هفت ساله چرا اين خلق و خو رو داشته ؟
آخه مي دوني ، بچه هائي كه تو يتيم خونه ها زندگي مي كنن ، با بچه هاي ناز پرورده توي خونه فرق دارن . اونها خيلي بيشتر از سن شون چيز مي فهمن . بد بختي كشيدن و سختي .
تركه كه شكست ، ولم كرد و پاهامو باز كردن و رفتن . قانون اونجا اينطوري بود كه وقتي بچه اي تنبيه مي شد ، اگر كسي سراغش مي رفت و كمكش مي كرد ، اونم تنبيه مي شد .
كشون كشون خودم رو رسوندم تو خوابگاه و يه گوشه افتادم . درد پا از يه طرف و گرسنگي از يه طرف و بغضي كه داشت خفه ام مي كرد از يه طرف ديگه عذابم مي دادند . يه دربون پير داشتيم به نام بابا سليمون . مرد خوبي بود . يواشكي اومد سراغم و از يه قوطي مرهمي در آورد و ماليد كف پاي من و قوطي رو هم داد و بهم گفت كه هر روز روي زخمها بمالم كه پام قانقاريا نشه . يه تيكه نون هم بهم داد و رفت .
نمي دونم توي اون مرهم چيزي بود يا اينكه محبتي كه اون موقع بابا سليمون به من كرد باعث شد درد پام كمي آروم بشه ! ميدوني بچه هايي كه توي اينجور جاها زندگي مي كنن ، تشنه محبت و مهربوني هستن . اگه كسي براشون كاري بكنه ، ذره هاي محبتش رو هم حروم نمي كنن !
وقتي تنها شدم بي اختيار اشك از چشمهام سرازير شد . بدون صدا گريه مي كردم . در ذهنم مادرم رو زني مهربون مجسم مي كردم و پدرم رو هم پدري با محبت . تو عالم رويا مي ديدم كه مادرم گريه كنون با دستهاي ظريف خودش اشكهامو پاك مي كنه و پدرم رو مي ديدم كه عصباني به سراغ خانم اكرمي مي ره و تا مي خوره كتكش مي زنه و بعد پيش من مياد و با لبخندي كه خشم رو پشت خودش پنهون كرده ، بهم مي گه : پاشو پسرم ، گريه نكن . گريه مال دختراس . مرد كه به اين زودي ها اشكش در نمي آد . آفرين به پسر شجاعم كه نذاشت اون حيوون بي گناه رو دار بزنن . بعد در حاليكه اشك توي چشمش حلقه زده و از ناراحتي لبهاشو گاز مي گيره ، زخمهاي كف پامو برام با يه دستمال كه از تو جيبش در مياره مي بنده .
نوازش دستهاي مادرم ، دلم رو پر از اميد مي كنه و حرفهاي پدر ، جون تازه اي توي تنم مي آره . اما تا چشمهامو باز مي كنم ، فقط در و ديواره كه مي بينم .
براي يه يتيم ، همين هم كه پدر و مادرش توي رويا بسراغش بيان ، غنيمته !
سرم رو بطرفآسمون كردم و نگاهي به خدا ! وقتي دوباره چشمهامو بستم كه شايد روياي پدرم و مادرم رو ببنيم ، احساس كردم كه دستي رو شونه گذاشته شد . مخصوصاً چشمهامو باز نكردم كه اين حس تموم نشه كه دستي ديگه شروع به پاك كردن اشكهام كرد .
اين ديگه رويا نبود . برگشتم و كنارم رو نگاه كردم . پسري بود همسن و سال خودم . پيشم نشسته بود و گريه مي كرد . بهش گفتم اگه بفهمن اومدي اينجا ، تنبيهت مي كنن . بهم خنديد و دولاشد و صورتم رو بوسيد و گفت : اومدم ازت تشكر كنم ، اسم من عباسه . خوب شد كه نذاشتي اون گربه رو بكشن .
اينو گفت و بلند شد و رفت . همين كافي بود كه از كاري كه كردم احساس غرور كنم . در خودم يه قدرت عجيبي حس مي كردم . مي ديدم كه كاري كه كردم ارزش فلك شدن و كتك خوردن رو داشته . ديگه زخم پام درد نمي كرد . لبخندي گوشه لبهام نشست .
اون شب گذشت . فردا صبح دوباره توي حياط جمعمون كردن . چون روي پاهام نمي تونستم بايستم ، دو نفر زير بغلم رو گرفته بودن وقتي همه ساكت شدن ، خانم اكرمي صدام كرد .
بچه ها همونطوري بردنم جلوي صف . ازم پرسيد نون رو براي كي آورده بودم بيرون . تو دلم گفتم اگه بگم همين بلا سر اكبر مي آد . اگه هم نگم دوباره فلك مي شم . داشتم با خود كلنجار مي رفتم كه چيكار كنم يكي وادارم كرد كه بگم نون رو واسه گربهه آوردم بيرون .
خانم اكرمي نگاه تندي به من كرد . تو چشماش مي ديدم كه از خدا مي خواد تا يه بار ديگه كتكم بزنه . اما انگار خدا برام خواست و بابا سليمون اومد جلو و يه چيزي در گوش خانم اكرمي گفت و اونم تند به طرف دفتر يتسم خونه رفت . يه نفسي كشيدم . پدر سگ صورتش رو انگار از سنگ تراشيده بودن . كوچكترين مهربوني توش ديده نمي شد .
بابا سليمون مرخصمون كرد و بچه ها زير بغلم رو گرفتن و بردن تو خوابگاه . نيم ساعتي كه گذشت ديدم رفت و اومد و بدو بدو تو ساختمون شروع شد . حدس زدم كه حتماً يه عده از طرف دولت اومدن اونجا .
برام فرقي نداشت چون اومدن اونها نفعي به حال من نداشت . براي خودم تكيه ام رو به ديوار داده بودم و پاهام رو دراز كرده بودم و تو افكار خودم بودم كه يه مرتبه مدير و خانم اكرمي و چند تا از كارگرها همراه عده اي مرد با لباسهاي اعياني كه يه زن و يه دختر باهاشون بود اومدن تو خوابگاه .
خوابگاه يه سالن خيلي بزرگ بود با ديوارهاي بلند . يه طرفش پر از تشك و پتو بود كه روي هم چيده شده بود شبها اين تشكها رو پهن ميكرديم و روش مي خوابيديم . البته اسمش تشك بود وگرنه به نازكي پتوهامون بود .
وقتي منو اونجا ديدن ، يكي شون ازم پرسيد كه بچه تو چرا نرفتي توي حياط ؟ يكي ديگه بهم گفت : وقتي آقا باهات صحبت مي كنن ، بلند شو واستا !
سرم رو بلند كردم و گفتم كف پاهام زخمه ، نمي تونم واستم . مردي كه همه بهش احترام مي ذاشتن اومد جلو و نگاهي به كف پام كرد و پرسيد : پات چي شده ؟
زير چشمي به خانم اكرمي نگاه كردم كه با رنگ پريده ، چپ چپ داشت نگاهم مي كرد .
يه لحظه دلم خواست فريا بزنم و بگم كه اين زن ديوانه ، بخاطر يه كف دست نون خالي اين بلا رو سرم آورده ، اما خودم رو نگه داشتم و گفتم : تو خارها راه رفتم . پاهام اينطوري شد . مرده به مدير دستور داد كه زخمهامو پانسمان كنن . در همين موقع اون دختر كوچولو جلوم نشست و پرسيد : اين جوجوها چي ان تو موهات راه مي رن ؟
دست كردم و چنگي به موهام زدم و يكي از شپش ها اومد تو دستم . نشونش دادم و بهش گفتم : شيپش تا حالا نديدي ؟!
گفت : نه ، گاز مي گيرن ؟
گفتم : نمي دونم و شپيش رو با ناخنم له كردم .
گفت : چرا كشتيش ؟ گناه داره !
همه زدن زير خنده . خودم هم خنده ام گرفت . دلم مي خواست ديروز اينجا بود و مي ديد كه داشتن يه گربه بد بخت رو دار مي زدن !
گفت : يكيش رو مي دي من باهاش بازي كنم ؟
در همين موقع اون خانمه كه لباس قشنگي تنش بود و بوي خوبي هم ازش مي اومد دست بچه ش رو كشيد و بلندش كرد و گفت : دخترم شپيش خون مي خوره . مال بچه هاي كثيفه . نبايد بهش دست زد . آدم مريض مي شه . اگه بچه ها مرتب حموم كنن سرشون شپيش نمي ذاره .
دختر كوچولو گفت : پس چرا اينها مريض نمي شن ؟
خانمه جوابي نداشت بهش بده كه من گفتم : ما عادت كرديم . اينجا همه مون شپيش داريم . اون خانمه نگاهي به من كرد و سرش رو انداخت پايين .
دختر كوچولو دست مادرش رو ول كرد و اومد نزديك من و پرسيد : تو چرا شپيش داري و كثيفي؟ نمي دونستم چطوري بايد به اين بچه وضع خودمون رو بگم . اون معني درد و غم و غصه بي كسي رو از كجا مي فهميد ؟ كمي مكث كردم . انگار همه منتظر جواب من بودن . اين بود كه گفتم ، من مثل تو مادر ندارم كه تميزم كنه .
گفت : خودت كه دست داري! برو حموم با صابون خودت رو بشور .
بازم خندم گرفت . مي خواستم بهش بگم اينجا ماهي يه بار همه مون رو مي برن تو حياط و با سطل ، آب مي ريزن رو كلمه مون . تازه وقتي تابستونه و هوا گرم . زمستون كه هيچي . اما ترسيدم بعدش فلك بشم . پس گفتم : چشم مي رم حموم و خودم رو تميز مي كنم .
برگشت به مادرش گفت : مامان اينو ببريم خونه مون . با هم بازي مي كنيم .
يه لحظه نور اميدي تو دلم روشن شد . اگه اينا من رو با خودشون مي بردن ؟! اگه مي شد كه من هم يه زندگي مثل اين بچه داشته باشم . اگه منم مي شد يه همچين لباسهايي تنم كنم . اگه مي تونستم يه همچين كفشي پام كنم . اصلاً چه فرقي بين من و اين بچه اس ؟
كه خانمه محكم دست دخترش رو كشيد و با خودش از خوابگاه بيرون برد . نفهميدم از من فرار كرد ؟ يا از خودش و وجدانش!
وقتي همه با سكوت از اونجا رفتن ، خانم اكرمي نگاهم كرد و گفت : شانس آوردي كه جلوي زبونت رو گرفتي وگرنه كاري مي كردم كه ديگه نتوني حرف بزني!
مي خواستم وقتي اينا رفتن ، بندازمت تو ساه چال . ولي اين دفعه بخشيدمت .
اينو گفت و رفت . وقتي تنها شدم ، دوباره توي موهام چنگ زدم . يكي دو تا دونه شپش اومد توي دستم . چندشم شد . آدم تا وقتي چيزي رو ندونه زجر نمي كشه . اما وقتي فهميد چرا ! ديگه خيلي چيزها ناراحتش مي كنن . امان از هوشياري!
خلاصه در اثر حرفهاي اون دختر بچه از خودم خجالت كشيدم . تصميم گرفتم كه تميز باشم حتي با اون امكانات و وضع بدي كه داشتم .
چند روزي گذشت و پاهام تقريباً خوب شدن . يه صبح كه يه گوشه حياط نشسته بودم و تو اين فكر بودم كه چطوري ، دور از چشم كارگرا و خانم اكرمي ، دو تا سلط آب روي سرم بريزم و از دست اين شپش ها و كثيفي نجات پيدا كنم ، اكبر سراغم اومد و كنارم نشست و دستي به پشتم زد و گفت : خوشم اومد ، معلوم شد اس و قس داري. به ابوالفضل اگه اون روز نفست در مي اومد و جيك مي زدي ، شيردونت رو مي كشيدم بيرون . حالام اگه دوست داري ، عشقه ! بيا تو دارو دسته خودمون !
ازش تشكر كردم . خوشم نمي اومد كه با اكبر و نوچه هاش بگردم . از زورگوئي بدم مي اومد . وقتي بهش گفتم خنديد و گفت : خود داني .اما هر وقت گير داشتي حاجيت رو خبر كن . بهش گفتم اگه طوري بشه كه بتونم دو تا سطل آب گير بيارم و خودم رو بشورم خوب مي شه . از خنده نزديك بود غش كنه . وقتي خوب خنده هاشو كرد گفت : مگه كثافت چه عيبه شه كه مي خواي بري سراغ نظافت ؟! جوجه ! ما هر چي تن مون رو كيسه بكشيم و چرك بكونيم بازم پرورشگاهي و يتيميم ! نون نداريم بخوريم تو دنبال قرقوروتي؟
گفتم : پس هيچي ، بلند شدم كه برم ، كمي اين ور و اون ور رو نگاه كرد و گفت : اگه بازم دهنت قرص باشه يه جايي مي برمت كه عقل جن هم نمي رسه .
بعد دست خودش رو چند بار گاز گرفت و دوباره گفت : بپر دنبالم بيا .
چند تا از نوچه هاش رو صدا كرد و همه راه افتاديم . ته حياط ، جايي كه يه كوه تير و تخته روي هم چيده شده بود ايستاديم و يكي از بچه ها ، بشكه اي رو كنار زد و پشتش يه سوراخ نسبتا بزرگ توي ديوار پيدا شد . اكبر تند من رو به طرف سوراخ هل داد و گفت : برو ته باغ . همين جوري راست شيكمتو بگير و برو . صداي آب رو مي شنفي . اما حواست رو موقع رفت و آمد جمع كن گندكار در نياد و سولاخ لو نره .
بعد پشت سر من يه بشكه رو دوباره سر جاش گذاشت .
يه لحظه ترس برم داشت . تا اون موقع يادم نمي اومد كه اين طرف ديوارهاي يتيم خونه رو ديده باشم . برگشتم و به باغ نگاه كردم . تا چشم كار مي كرد درخت بود و همه سبز . احساس پرنده اي رو داشتم كه بعد از سالها اسارت ، حالا آزاد شده بود . هم مي خواستم پرواز كنم و هم از پرواز وحشت داشتم . از اين حس سرم گيج مي رفت . نشستم و چشمهامو بستم مدتي به صداي باد كه از بين برگها مي وزيد گوش دادم . صداي پرنده ها كه هميشه از اون طرف ديوار بگوشم مي رسيد ، حالا برام تازگي داشت ! همونطور كه چشمهام بسته بود گوش مي كردم و آزادي رو مزه مزه مي كردم .
به اينجاي داستان كه رسيد متوجه من شد و گفت :
-پسرم تو كه دست به شامت نزدي ! نون و پنير باب ميلت نيست ؟
حق داري !
-اختيار داريد . محو صحبتهاي شما بودم . چشم الان مي خورم .
هدايت – سرت رو درد آوردم . خيلي پرچونگي كردم بايد ببخشي .
– نه، نه ، اصلاً برام خيلي جالبه . خواهش مي كنم ادامه بديد .
هدايت – راست مي گي يا تعارف مي كني ؟
-اين حرفا چيه ؟ هر كلمه كه مي فرمايين ،توي حافظه ام جا مي دم و با حرص منتظر كلمه بعديم !
هدايت خنديد . شوق گفتن تو چشماش برق مي زد .
هدايت – پس تو تا شامت رو مي خوري ، من يه سر به اين زبون بسته طلا بزنم ببينم جا و جوش درسته يا نه . الان بر مي گردم .
بلند شد و از اتاق بيرون رفت . من هم مشغول خوردن شدم و در و ديوار رو هم نگاه مي كردم . بقدري آينه كاري اتاق قشنگ بود كه دلم نمي اومد چشم ازش بردارم .
چشمم به كتابخونه قديمي افتاد . خدا مي دونست چه ثروتي اونجا خوابيده بود .
تابلوهايي كه به ديوار بود شايد هر كدوم سيصد سال قدمت داشت ! داشت مغزم سوت مي كشيد . اين خونه مي تونست يه موزه عالي باشه .
بعد از چند دقيقه آقاي هدايت برگشت .
هدايت – بزار برات يه چايي بريزم . نمي دوني چقدر خوشحالم . سالها بود كه براي هيچ كاري شوق نداشتم .احساس مي كنم ديني رو كه به گردنمه ، دارم ادا مي كنم .
استكان چاي رو جلوم گذاشت كه واقعاً همراه شنيدن اين سرگذشت ، مي چسبيد ! بعد سيگاري روشن كرد و گفت :
– پسر گلم كه تو باشي ، داشتم مي گفتم . چشمهامو بسته بودم و جرات نداشتم كه بازشون كنم . مي ترسيدم همه ش خواب باشه . آروم لاي يه چشمم رو باز كردم . نه حقيقت داشت درختها ، برگها ، زمين سبز ، همه حقيقت داشت .
بلافاصله به سرم زد كه فرار كنم . نيم خيز شدم !
اما كجا رو داشتم كه برم ؟ دوباره نشستم از وقتي كه تونسته بودم فكر كنم دنبال آزادي بودم ، اما هيچ وقت اين فكر رو نكرده بودم كه بيرون از پرورشگاه جايي براي ما نيست اين بود كه آروم بلند شدم و همونطور كه اكبر گفته بود مستقيم جلو رفتم .
اصلاً هواي اينجا با اينكه بيست قدم با يتيم خونه فاصله نداشت با اون طرف ديوار فرق داشت ! هوا هواي آزادي بود .
كمي كه جلوتر رفتم ، صداي شر شر آب رو شنيدم . به طرف صدا رفتم . چند دقيقه بعد از دور جايي رو به اندازه يه ميدون ديدم كه آب مثل آبشار از بلندي توش مي ريزه آب مثل اشك چشم بود . از خوشحالي نزديك بود گريه كنم . دوون دوون به طرف اونجا رفتم . پريدم توي آب . خنك بود و دلچسب!
سرم رو چندين بار زير اب كردم و حسابي چنگ زدم . وقتي روي آب رو نگاه مي كردم شپش ها رو مي ديدم كه دارن روي آب دست و پا مي زنن.
خوشحال بودم از اينكه موهام داره تميز مي شه و ناراحت از اينكه آب كثيف مي شه ! باور نمي كني . اون لحظه بزگترين آرزوم داشتن يه صابون بود .
وقتي خوب سر و تنم رو شستم از آب بيرون اومدم و شروع به شستن لباسهام كردم و بعد اونها رو آويزون كردم تا خشك بشه .
كنار آب نشسته بودم و پاهام رو ول داده بودم تو آب . زير پوستم گز گز مي شد . تو حال عجيبي بودم كه از يه جا صداي موسيقي قشنگي اومد . همونطور كه به صدا گوش مي كردم و پاها رو چلپ چلپ تو آب مي زدم ، چشمهامو بستم .
نمي دونم چقدر طول كشيد . صداي كلفتي ازم پرسيد : اينجا چيكار مي كني بچه ؟
اين دفعه ديگه از ترس نزديك بود گريه ام بگيره . زبونم بند اومده بود . برگشتم و پشتم رو نگاه كردم . يه مرد گنده با ريش بلند و لباس پاره پوره بالا سرم واستاده بود و يه چيزي عجيب غريب تو دستش بود . هر چي زور زدم كه يه كلمه از دهنم در بياد نتونستم .
يارو انگار فهميد و گفت : نترس بچه جون ، كاري باهات ندارم . مال اين يتيم خونه اي ؟ يا سر بهش اشاره كردم . دوباره گفت : واسه چي اومدي اينجا ؟ بازم نتونستم جوابش رو بدم .خنديد و گفت زبونت رو گربه خورده ؟
بعد اومد كنارم نشست و دستي به سرم كشيد . دلم كمي قرص شد . گفت : من هر وقت كه دلم مي گيره مي آم اينجا و واسه دلم و اين درختها ويلن مي زنم .
فهميدم كه اون چيز عجيب اسمش ويلن . زير لب پرسيدم اين صدا كه مي اومد از اين بود ؟ گفت : آره ، خوشت اومد ؟ بعد شروع كرد به ساز زدن . اونقدر قشنگ مي زد كه زنگ غم رو از دلم برد . وقتي تموم شد ديگه باهاش غريبه نبودم ! انگار آهنگي كه زد ، دوست مشتركي بود كه ما رو با هم آشنا كرد .
پرسيدم چه جوري با اين چيز اينقدر قشنگ صدا در مياري؟
گفت : اين چيز اسمش ويلن. خوشت اومد ؟
گفتم خيلي . بازم بزن .
-بعداً اسمت چيه ؟
اسمم رو بهش گفتم . گفت : اسم من رضاس بهم ميگن رضا ديوونه . چند وقته كه توي يتيم خونه اي ؟
– گفتم از وقتي كه يادم مي آد . پاهام رو از تو آب در آوردم و وقتي خواستم كه گالش هام رو بپوشم چشمش به كف پام افتاد و پرسيد :
پات چي شده ؟ گفتم هيچي و زود گالش هام رو پام كردم .
پرسيد : فلكت كردن ؟ با سر جواب دادم . دوباره پرسيد : واسه چي ؟
مجبوري جريان رو بهش گفتم . اشك تو چشماش جمع شد و بدون اينكه چيزي بگه ويلن رو برداشت و يه چيزي زد كه بغض تو گلوم نشست !
وقتي تموم شد پرسيد : دلت مي خواد يادت بدم كه ويلن بزني ؟
قند توي دلم آب كردن . گفتم از خدامه . گفت امروز ديگه نمي شه . از فردا هر وقت ديدي اين كلاه به يكي از شاخه هاي درخت پشت ديوار يتيم خونه آويزونه ، خودت رو برسون اينجا . فقط مواظب باش كسي نفهمه .
خنديدم ، اونم خنديد و گفت : حالا پاشو لباسهاتو بپوش ! تازه يادم افتاد كه لباس تنم نيست ! خجالت كشيدم و زود پريدم پشت يه درخت . خنديد و لباسهام رو از روي پاخه برداشت و پرت كرد طرف من رو گفت : من ديگه مي رم . حواست به خانم اكرمي باشه . از اون جلب هاست .
در حالي كه تند لباسهام رو كه هنوز خيس بد مي پوشيدم ، پرسيدم شما از كجا اونو مي شناسي ؟ گفت : اكرمي رو مي گي ؟ گفتم : آره . گفت : ما ويونه ها خيلي چيزها رو مي دونيم !
اين خانم اكرمي اسم اصليش اكرم خوزي يه ، واسه اينكه بچه ها پشت سرش اكرم …وزي صداش نكنن . اسمش رو گذاشته خانم اكرمي ! اين ضعيفه شيطون رو درس ميده! هر چي واسه يتيم خونه پول و جنس و خوراكي مي آد ، مي فروشه . سرشون با مدير تو يه آخوره . مثل رئيس ديونه خونه ! حالا يه دفعه ديگه كه اومدي برات تعريف مي كنم .
وقتي لباسهامو تنم كردم و از پشت درخت بيرون اومدم ، ديگه رضا رفته بود . تازه شروع كردم با خودم فكر كردن . اين چه جور ديونه اي بود كه هم قشنگ ويلن مي زد و هم اينقدر خوب صحبت مي كرد ؟ اين رضا كه صد درجه از خانم اكرمي عاقل تر بود . حقش رو بخواي خانم اكرمي رو بايد مي بردن ديونه خونه كه اينقدر بچه ها رو مي چزوند و زجر مي داد .
يه نيم ساعتي صبر كردم تا لباسها به تنم خشك شد و بعد به طرف يتيم خونه حركت كردم .
دلم نمي خواست كه از اين باغ قشنگ و بزرگ به اونجا برگردم ولي چاره اي نبود . جاي ديگه اي رو نداشتم برم . سلانه سلانه راه رفتم تا رسيدم پشت ديوار . آروم سوراخ گذر رو پيدا كردم و يواش واردش شدم . جلوي سوراخ پر بود از بوته هاي خودرو كه اگه نمي دونستم از كجا وارد باغ شدم ، پيداش نمي كردم . آهسته بشكه رو سر جاش گذاشتم . اكبر رو از دور ديدم و بهش خنديدم ، اونم بمن خنديد اومد جلو و گفت : اونجا بهت خوش گذشت ؟ فقط مواظب باش سوراخ رو به …. ندي !
خيلي خوشحال بودم . چيزي رو پيدا كرده بودم كه اميدوارم كنه . از فرداي اون روز همش چشمم به درخت پشت ديوار بود كه به شاخه ش كلاه رضا رو ببينم .
سرم تميز شده بود و ديگه لباس ها و تنم بو نمي داد . احساس خوبي داشتم . دو روز بعد تازه صبحونه رو خورده بوديم كه چشمم به كلاه افتاد و با احتياط از سوراخ رد شدم . اين سوراخ برام مثل دريچه اي به بهشت شده بود .
با سرعت خودم رو به كنار آبشار كوچيك رسوندم . رضا منتظرم بود . سلام كردم .
“سلام ، زود اومدي !” معلوم ميشه اشتياق داري . بيا تا زودتر شروع كنيم .
ويلن رو آروم دستم داد . بلد نبودم كه چطور اون رو بگيرم در حالي كه با خنده يادم مي داد گفت : بچه مگه بيل دستت گرفتي ؟ آروم بگير و بذار زير چونه ات . آهان خوبه . حالا درس اول .
رضا مثل استادي بهم تعليم مي داد و من خيلي راحت ياد مي گرفتم . وقتي ويلن رو درست با دست چپم گرفتم و چونه م رو روي بدنه ش گذاشتم ، انگار سر روي شونه پدرم گذاشته بودم و وقتي با دست راست آرشه رو گرفتم انگار دست مادرم توي دستم بود .
” چرا چشماتو بستي پسر؟ باز كن ببين چكار مي كني ؟”
رضا بود كه بهم فرمون مي داد اما دست خودم نبود . تا شروع به تمرين مي كردم بي اختيار چشمام بسته مي شد . رضا هم ديگه پاپي نشد .
وقتي دو ساعتي با هم كار كرديم .گفت : از اين به بعد بايد تا يه هفته خودت تنها بياي و تمرين كني . همين چيزهايي كه بهت گفتم . ويلن رو مي ذارم تو اون تنه درخت فقط مواظب باش دست به كوكش نزني .
وقتي تمرين تموم شد ، رضا از تو جيبش يه چيزي مثل كليد در آورد و به من داد و گفت : پسر جون به اين ميگن شاه كليد ! بگير ، گمش نكني . توي زير زمين ، ته راهرو يه اتاق بزرگه . اونجا انباره . هر چي جنس و خوراكي و لباس و اين چيزها براي يتيم خونه مي آد ، مي ذارن اون تو . بايد حواست جمع باشه . يواشكي برو و با اين شاه كليد قفلش رو واكن . حيف و ميل نكن . اندازه شيكمت بخور . بعد در رو دوباره قفل كن و بيا بيرون . يه خورده به خودت برس ، داري از لاغري مي ميري!
ازش پرسيدم تو از كجا اونجا رو مي شناسي؟ گفت مال خيلي وقت پيشاس . بچگي هام چند سالي اونجا بودم . ما بچه پرورشگاهي ها بعد از اينكه بزرگ شديم يا جامون تو زندانه يا تو ديونه خونه و يا قبرستون .
پرسيدم تو كه اصلاً ديونه نيستي چرا بردنت اونجا ؟ گفت : نصف كساني كه اونجان ديونه نيستن ! حداقل از خيلي ها كه اون بيرون دارن راه مي رن ، عاقل ترن . مدتي مات نگاهش كردم كه خنديد و گفت : پاشو ديگه برو . دير ميشه و ممكنه بفهمن اومدي بيرون . از جام پريدم و با رضا خداحافظي كردم و به دو رفتم طرف سوراخ .
وقتي توي حياط يتيم خونه رسيدم ، گشتم تا اكبر رو پيدا كردم و بهش گفتم كه دنبالم بياد . دو تايي با احتياط بدون اينكه كسي متوجه بشه وارد زير زمين شديم . كارگراي اونجا ، يكي دو نفر بيشتر نبودن . براي اينكه حقوق كمتر بدن و همه ش رو خودشون به جيب بزنن كسي رو نمي آوردن از اين بابت شانس آورده بوديم .
وقتي وارد زيرزمين شديم ته راهرو به همون در كه رضا گفته بود رسيديم . به اكبر گفتم مواظب باشه كسي نياد و خودم با شاه كليد مشغول باز كردن قفل شدم . دو دقيقه طول نكشيد زود رفتم تو انبار و در رو پشتم بستم .
چي ديدم ! انبار پر بود از برنج و روغن و صابون و خوراكي و پتو و تشك هاي نو نو و خلاصه همه چيز ! پدر سگ هاي بي شرف ، ماها رو مثل گداها گرسنه و لخت راه مي بردن و تمام اينها رو مي فروختن .
يه كيسه خرما برداشتم و اومدم بيرون و در رو دوباره قفل كردم . تا چشم اكبر به خرما افتاد و در حاليكه آب از چك و چونه اش راه افتاده بود گفت : اي تخم سگ ! تو چه زبلي ! اي موش مرده آب زيركاه .
دوتايي با خنده افتاديم به جون خرماها . همه رو از هولمون با هسته مي خورديم . وقتي شكمي از عزا در آورديم ، دلمون نيومد تنها خوري كنيم . قرار شد شب توي خوابگاه ، وقتي چراغها خاموش شد ، بقيه رو بين بچه ها پخش كنيم .
جريان رضا رو به اكبر گفتم كمي تو لب شد و گفت : پسر نكنه تو باغ يه دفعه اين مرتيكه يخه تو بگيره و بي سيرتت كنه !
گفتم اگه از اين خيالها داشت كه ديروز وقتي لخت بودم مي كرد . نه ، مرد خوبيه . كف پاهام رو كه ديد ، دلش ريش شد .
اكبر دست كرد تو جيبش و يه چاقو در آورد و به من داد و گفت اينو بذار تو جيبت . اگه يه وخت خواس حرومزادگي كنه ، ناكارش كن . خنديدم و ازش چاقو رو گرفتم . شده بود مثل برادر بزرگم . دو تايي با شوق كودكانه از زير زمين اومديم و خرماها رو يه جا قايم كرديم .
شب اكبر گذاشت تو پيرهنش و آورد تو خوابگاه . وقتي چراغها رو خاموش كردن بچه ها رو جمع كرد و از جيبش يه چاقوي بزرگ در آورد و بازش كرد و جلوي بچه ها گرفت . تيغه چاقو برق مي زد با چشماي از حدقه در اومده به همه نگاه كرد و گفت ك گوش كنيد بز مجه ها . ما لوطي ايم تنها خوري بلد نيستيم . براتون خرما آورديم كه شماهام كوفت كنين . اما اگه يه كلمه از اين جريان جلوي كسي حرف بزنين ، بي ناموسم اگه خشتكتون رو جر ندم ! اين گزليك رو تا دسته مي كنم به هر چي نابدترتون ؟ فهميدين ؟اين زنيكه خونه آخرش اينه كه فلكتون كنه يا بندازتتون تو سياه چال . اما من جون تون رو نگيرم ول كن نيستم . از اين بچه ياد بگيرين . ديدين زير فلك لام تا كام زبون وا نكرد . حالا بي صدا بياين جلو سهمتون رو بگيرين . بايد با هسته بخورين كه اين زنيكه بو نبره وگرنه مي فهمه .
نمي تونم اون لحظه رو برات توصيف كنم كه بچه ها چطور خرماها رو مي خوردن . نمي دونستن تو دهنشون بذارن يا تو چشمشون . بعضي ها كه اصلاً نمي دونستن خرما چي هست . اصلاً احتياج نبود كه اكبر بگه . همه خرما رو با هسته قورت مي دادن . خلاصه اون شب براشون شب عيد بود . تو دلم رضا رو دعا كردم . براي يه شب هم كه شده ، بچه هاي يتيم با شكم سير خوابيدن .
اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، آقاي هدايت ديگه خسته شده بود . سيگاري روشن كرد و گفت :
– اينا كه گفتم يه پرده از صد پرده زندگي من بود . حالا اگه دوست داشتي كه بقيه ش رو بشنوي ، بازم بيا . دلت خواست رفيقت رو هم بيار . پسر خوبيه . انگار خيلي هم دوستت داره . تو اين زمونه رفيق خوب كيمياست .
ساعتم رو نگاه كردم . كمي از 9 گذشته بود . اجازه خواستم و بلند شدم . دم در كه داشتم خداحافظي مي كردم هدايت گفت :
بهزاد خان ة بيا اينو بگير . به اهلش اگه بفروشي بالاش خوب پول مي دن . بگير يه كتاب خطي قديمي دستش بود . شايد مال چهارصد پونصد سال پيش .
– ممنون ، اما براي اين چيزها نيومده بودم . چيزي رو كه مي خواستم ، پيدا كردم . ممنون بازم مي آم پيش تون . فعلاً خدانگهدار .
هنوز برف مي اومد . اتاقم تا اينجا كمتر از نيم ساعت راه بود . همونطور كه قدم مي زدم به سرگذشت آقاي هدايت فكر مي كردم . با اون ثروت اصلاً تصورش را نمي كردم كه يه همچين گذشته اي داشته باشه . چرا اونطور زندگي مي كرد ؟ بنظر مي اومد كه از دنيا بريده ! تو همين افكار بودم كه خودم رو جلوي در اتاقم ديدم . وقتي خواستم كليد رو تو قفل در بچرخونم ، لاي در ، گوشه يه كاغذ رو ديدم . در رو كه باز كردم ، افتاد تو اتاق . ورش داشتم يه يادداشت كوتاه از فرنوش بود . ياد جريان عصر افتادم باز دلم گرفت .
توش نوشته بود : بهزاد خان سلام . دوباره آمدم تشريف نداشتيد . فردا خدمت مي رسم . خداحافظ فرنوش ستايش.
چند بار اين جمله رو خوندم . حتي يادداشتش هم بوي عطر مي داد .
گذاشتمش تو يه پاكت و گذاشتم لاي يكي از كتابهام . با اينكه از كارش ناراحت بودم ، اما لبخندي روي لبهام نشست .
بساط چاي رو جور كردم و يه گوشه نشستم . صداي ويلن هدايت و رضا هر دو توي گوشم بود . بقدري اون قطعه رو قشنگ اجرا كرده بود كه نمي تونستم فراموشش كنم ساعت حدود 10 بود . رختخوابم رو انداختم و گرفتم خوابيدم كه زودتر صبح بشه . حتي چايي هم نخوردم .
شب خواب رضا ديونه رو با ويلن و هدايت با شاه كليد و اكبر رو با چاقو و بچه هاي يتيم خونه رو با يه كيسه خرما ديدم .
صبح كه بيدار شدم بعد از اينكه دست و صورتم رو اصلاح كردم . رفتم كه براي صبحانه نون تازه بگيرم ، ياد خواب ديشب و خرما افتادم . متأسفانه خرما گرون بود و نتونستم بخرما . جاش يك كيلو سيب خريدم و نيم كيلو شيريني . آخه امروز مهمون برام مي اومد . وقتي به خونه برگشتم ، بعد از خوردن صبحونه شروع كردم به گردگيري و نظافت .
كارم كه تموم شد منتظر نشستم . هر چي ساعت رو نگاه مي كردم و با چشمام عقربه ها رو به جلو هل مي دادم ، انگار كندتر حركت مي كرد .
يه كتاب برداشتم و ورق زدم ، اما كو حواس چيز خوندن ؟ راديو رو روشن كردم و خودم رو مشغول كردم نيم ساعت نگذشته بود كه تق تق يكي زد به در . از پنجره نگاه كردم ، فرنوش بود . در رو وا كردم و خودم رو با اينكه قند تو دلم آب مي كردند بي اعتنا و خونسرد نشون دادم .
فرنوش- سلام . پيغام دستتون رسيد ؟
-سلام . بله ، اگه منظورتون اون يادداشته . حالتون چطوره ؟
فرنوش- همين جا ، پشت در بايد جواب بدم ؟
-ببخشيد بفرماييد تو
وارد شد و كفشهاشو در آورد و روي صندلي نشست .
فرنوش – از دستم عصباني هستيد ؟
-عصباني ؟ چرا ؟ بخاطر تلويزيون ؟
فرنوش – اگه ناراحتتون كردم ، عذر مي خوام . منظوري نداشتم . اون به عنوان قرض بود . بعداً ازتون پولش رو مي گرفتم .
-اولاً كه من نمي تونم اين قرض رو ادا كنم . غير از اون . فرنوش خانم شما به من مديون نيستيد . اگر اون شب كسي ديگه اي هم جاي شما بود ، من بهش كمك مي كردم .
فرنوش – يعني اگر جاي من هر كس ديگه اي به آقاي هدايت زده بود شايد جاش مي رفتيد زندان ؟
-خوب نه ، نمي رفتم زندان . آخه كس ديگه اي نبود . حسابي هول شده بودم . چايي مي خوريد ؟ الان براتون دم مي كنم .
فرنوش لبخندي زد و گفت : من استكانها رو مي آرم . جاش رو بلدم .
همونطور كه به طرف قفسه مي رفت گفت :
– من بايد برم پيش آقاي هدايت و ازشون تشكر كنم .
– كار خوبي مي كنيد . فقط براشون چيزي نخريد كه بهشون قرض بديد .
فرنوش – از اون حرفها بود ها !
بعد در حاليكه مي خواست دنباله حرفش رو بگه ، استكاني رو كه ديروز باهاش چايي خورده بود از توي قفسه بيرو ن آورد و گفت :
-آهان بلاخره يه چيز كثيف و نشسته تو اتاقتون پيدا كردم . استكان رو به من نشون داد .
-اون كثيف نيست !
نگاهي به استكان كرد و اخمهاش تو هم رفت و پرسيد :
-مهمون داشتيد ؟ يه خانم !درسته ؟
دو تا فحش بخودم دادم كه چرا ديروز اون استكان رو نشستم در حاليكه هم به من و هم به استكان نگاه مي كرد دوباره پرسيد :
-انگار زياد هم تنها نيستيد ؟! مهمون زن داشتيد ؟ جاي لبش روي استكان مونده ! يادتون رفته آثار رو پاكسازي كنيد .
جلو رفتم و استكان رو از دستش گرفتم . زبونم نمي چرخيد كه بهش بگم استكان خودشه كه ديروز باهاش چايي خورده ! خيلي عصباني شده بود .
-بله ببخشيد . يادم رفته بشورمش. الان مي شورمش .
شالش رو از روي صندلي برداشت و سرش كرد و گفت :
-اومده بودم كه دعوتتون كنم خونه مون . يعني پدرم ازم خواسته بود . خواهش مي كنم اگه دلتون خواست ، يه شب تشريف بياريد منطل ما و اگه دلتون خواست ! خداحافظ .
مي دونستم كه اگه جريان استكان رو براش نگم ة با اين حال عصباني ، مي ره و ديگه نمي تونم ببينمش . نمي دونم چطوري روم رو سفت كردم و در حاليكه داشت در رو وا مي كرد ، زير لب گفتم : استكان خودتونه . ديروز خودتون باهاش چايي خوردين
برگشت و تو چشمام نگاه كرد و بعد به استكان كه دستم بود . يه دفعه وا داد ! كفشهاشو آروم در آورد و شالش رو از سرش برداشت و بازم به من نگاه كرد .
-فراموش كرده بودم بشورمش. استكان رو بهش نشون دادم . خنديد و از دستم گرفت .
وقتي مشغول چايي خوردن بوديم گفت :
امروز ناهار چي دارين ؟
از زبون لال شدم پريد ، خورشت قيمه .
فرنوش – بدين من لپه هاشو پاك كنم .
با خنده گفتم : بايد اول برم لپه بخرم بعد شما پاك كنيد .
خنديد و گفت : اصلا ًامروز بياييد با هم ناهار بريم بيرون .
كمي من من كردم و ديدم زشته اگه بگم نه . همه جاي دنيا ، مردها خانم رو به ناهار دعوت مي كنن حالا كه يه خانم از من دعوت كرده خوب نيست قبول نكنم . اين بود كه قبول كردم .
-چه شال قشنگي سرتون مي كنين !
فرنوش – ممنون . هوا سرده نمي شه روسري سرم كنم . سردم مي شه .
كاپشنم رو پوشيدم و پرسيدم :
-حالا كجا مي خواهين بريم ؟
فرنوش – يه جاي خوب كه غذاي سالم و عالي داشته باشه . راستي شما منزل آقاي هدايت رو بلديد ؟
-ديشب اونجا بودم .
فرنوش- بايد برم و ازشون تشكر كنم . خيلي مرد مهربون و فهميده ايه .
-خودم مي برمتون . يه بچه آهو دارن . خيلي خوشگله . اسمش طلاست .
فرنوش با تعجب پرسيد :
-آقاي هدايت بچه آهو داره ؟! مگه كجا زندگي مي كنه ؟
-تو يه باغ خيلي خيلي بزرگ .
تا در اتاق رو قفل كردم فرنوش در حاليكه سوئيچ ماشين رو بطرفم گرفته بود پرسيد :
-گواهينامه كه داريد ؟
-بله اما لطفا خودتون رانندگي كنين . من راحت ترم .
وقتي سوار ماشين شيك و تميز شديم تازه يادم افتاد كه شيريني و ميوه براي فرنوش گرفته بودم .
ببخشيد بازم نتونتم ازتون پذيرايي كنم . براتون شيريني و ميوه خريده بودم . يادم رفت بيارم .
فرنوش- استكان و چايي بهترين پذيرائي بود !
متوجه حرفش شدم اما بروي خودم نياوردم .
فرنوش- كاوه خان حالشون چطوره ؟ شنيدم تشريف بردن شمال .
-فكر مي كردم فقط به من گفته كه ميره شمال !
فرنوش در حاليكه مي خنديد گفت :
– من از دختر خاله اش شنيدم . شما چرا نرفتيد ؟
– اينجا راحت تر بودم .
چند دقيقه بعد جلوي يه رستوران شيك پارك كرد و پياده شديم . كمي اين پا و اون پا كردم . وقتي مي خواست ماشين رو قفل كنه ، بهتر ديدم كه بهش بگم وضع مالي من خوب نيست .
-فرنوش خانم ، اميدوارم منو ببخشيد ، ولي من اينجا نمي آم !
فرنوش- خب شما هر جا كه دلتون بخواد مي ريم . من همينطوري گفتم بياييم اينجا . اگه شما جاي بهتري سراغ داريد ، خب بريم .
– بله من جاي بهتري سراغ دارم . اما ممكنه شما خوشتون نياد .
– فرنوش در حاليكه سوار ماشين مي شد گفت :
-بريم امتحان كنيم . شايد خوشم اومد .
حركت كرديم . همونطور كه بهش آدرس مي دادم ، شروع به صحبت كردم .
-مي دونيد فرنوش خانم ؟ من يه درآمد كم و محدودي دارم . خيلي ساده زندگي مي كنم . دلم هم نمي خواد به چيزي كه نيستم يا ندارم تظاهر كنم .
غذايي كه مي خورم خيلي ساده س. لباسي كه مي پوشم همينطور . رفتارم ساده س . خلاصه مجبورم همه چيزهاي مادي زندگي رو خيلي ساده برگزار كنم . هر چيز هم كه دارم ، اگر چه ساده ، ولي با دوستان ساده ام تقسيم مي كنم . لطفاً بپيچيد دست راست .
براي دوستانم حاضرم جونم رو هم فدا كنم . متاسفانه امروز پول زيادي همراهم نبود . لطفاً همين جا ، جلوي اون اغذيه فروشي نگه داريد .
ممنون . بله مي گفتم . اگر خبر داشتم كه قراره در خدمت شما ، ناهار رو بيرون از خونه بخورم ، حتماً از بانك پول مي گرفتم . اين بود كه گفتم توي اون رستوران غذا نمي خورم .
فرنوش- فقط به خاطر همين ؟ اينكه مسئله اي نبود . مهمون من بوديد .
-معذرت مي خوام . من حتي از اينكه سوار ماشين شيك شما هستم ناراحتم چه برسه به اينكه پول ناهارم رو شما بديد .
در حاليكه پياده مي شدم گفتم :
-اگر از اينجا بدتون مياد ، خواهش مي كنم بفرماييد ناهار در خدمت تون باشم .
فرنوش خيلي راحت پياده شد و دزد گير ماشين رو زد و با هم به طرف ساندويچ فروشي رفتيم و دو تا ساندويچ سفارش داديم .
– عادت به اين جور جاها نداريد ، نه ؟
فرنوش – انسان به هر چيزي مي تونه عادت كنه . بشرطي كه هدف داشته باشه .
-خيلي ها به اين چيزها نمي تونن عادت كنن .
فرنوش- اتفاقاً من خيلي دوست دارم كه ساده زندگي كنم .
– از ماشين و لباسهايي كه مي پوشيد مشخصه !
فرنوش – طعنه مي زنيد ؟
راست بگيد . تا حالا شده يه شب شام نون و پنير بخوريد . تا حالا شده ناهار تخم مرغ بخوريد ؟
فرنوش- نون و پنير نه ، اما تخم مرغ چرا ؟
– حتماً ناهار ، مثلاً همبرگر بوقلمون داشتيد و شما دوست نداشتيد و مجبوراً يه روز رو با تخم مرغ و ژامبون سر كرديد ! يا اينكه تخم مرغ آب پز 4 دقيقه اي با آب پرتقال براي صبحانه ميل كرديد .
سرش رو انداخت پايين و چيزي نگفت .
حاضريد اين ماشين تون رو با يه پيكان مدل پايين عوض كنيد ؟ يعني جاي اين ، اون رو سوار شيد ؟
يا اينكه با اتوبوس سه كورس را بريد تا به دانشگاه برسيد ؟
فرنوش- بهزاد خان اين مسئله اي نبود كه شما اينقدر خودتون رو ناراحت مي كنين .
-من ناراحت نيستم . شما فرموديد كه از زندگي ساده خوشتون مي آد ، داشتم كمي از زندگي ساده براتون تعريف مي كردم .
ساندويچمون حاضر شد و با نوشابه برامون آوردن .
فرنوش- بهتر نيست ديگه اين بحث رو تموم كنيم و غذامون رو با لذت بخوريم .
-موافقم . نوش جان
دوتايي مشغول خوردن شديم .
فرنوش- مي دونيد بهزاد خان ؛ تو دانشكده خيلي در مورد شما حرف مي زنن !
غذا تو گلوم گير كرد !
-در مورد من ؟! چرا ؟ مگه چيكار كردم ؟
خنديد و گفت :
-ناراحت نشيد ، حرفهاي خوب مي زنن . البته دخترهاي دانشكده .
-ترسيدم . فكر كردم رفتار و حركت بدي ازم سر زده كه كسي رو ناراحت كرده .
فرنوش- برعكس . همه در مورد سربزيري شما صحبت مي كنن . البته با چيزهاي ديگه .
-ببخشيد فرنوش خانم ، شما خودتون خواستيد كه با من تشريف بيارين بيرون ؟
فرنوش- ببخشيد ، متوجه نمي شم .
نگاهي به من كرد و شروع به خوردن غذاش كرد و جوابي نداد . منم سرم رو پايين انداختم و خودم رو سرگرم غذا خوردن كردم . كمي بعد فرنوش گفت :
-مي دونيد بهزاد خان . من دختر آزادي هستم . اگه كاري بخوام انجام بدم كسي مانع نمي شه . البته نه هر كاري .
-فكر نمي كنين اين ممكنه براي يه دختر مشكل ايجاد كنه ؟
فرنوش مدتي ساكت شد و به اطافش نگاه كرد و بعد گفت :
-شما تقريباً يك ساله كه منو تو دانشكده مي بينيد . تا حالا رفتار زشتي از من ديديد ؟ تا حالا ديدي كه بيرون از محيط درس با پسري رابطه داشته باشم ؟
-ببخشيد انگار نتونستم حرفم رو درست بزنم . منظورم اين نبود .
-فرنوش خواهش مي كنم جوابم رو بديد .
– نه من تا حالا چيز بدي از شما نديدم . شما تو دانشكده و بيرون از اونجا رفتار بسيار شايسته اي دارين . حتي لباس پوشيدن تون هم خيلي سنگين و مناسبه .
فرنوش- خب ! پس اين چيزها دليل نمي شه كه يه دختر بد باشه . يعني اگه دختري بخواد بد باشه بدون داشتن آزادي هم مي تونه ، اينو مطمئن باشيد . در ضمن خيالتون راحت باشه . پدرم مي دونه كه الان با شما اومدم بيرون .
-انگار ناراحتتون كردم .
فرنوش- نه ناراحت نشدم . اتفاقاً خوشحال هم شدم . شما برخلاف خيلي ها هنوز تابع يه سري از سنت ها هستيد .
-مي دونين بعضي از چيزها بايد رعايت بشه . سنت ها . رسم و رسوم ، احترام ها ، مرزها .
اگه هر كدوم از اين ها رو زير پا بذاريم ، مشكل سازه .
فرنوش- به نظر منم همينطوره . حرمت گذاشتن به سنت هاي هر قوم ، محكم كردن ريشه خودمونه . هر نسلي كه بدون گذشته و تاريخ باشه محكوم به فناست .
-حد و حدود و مرز بندي هم يكي از همين سنت هاست .
فرنوش- تا اين مرز مربوط به چه چيزي باشه . غذاتون تموم شد ؟
– بله بله . اگر ميل دارين بريم .
بلند شديم و من حساب كردم و از اونجا اومديم بيرون و سوار ماشين شديم .
فرنوش- دلتون مي خواد بريم كمي با هم قدم بزنيم ؟
-شما ديرتون نمي شه ؟
فرنوش – نه وقت دارم .
اين نزديكي ها يه پارك خيلي قشنگيه . من ازش خيلي خوشم مي آد . دوست داريد بريم اونجا ؟
– بدم نمي آد بريم .
حركت كرديم و چند دقيقه بعد رسيديم .
تا پياده شديم و رفتيم توي پارك ، با همديگه حرفي نزديم . كمي كه قدم زديم فرنوش گفت :
-مي دونيد بهزاد خان از پريشب كه تو اون تصادف شما خودتون رو جاي من به پليس معرفي كرديد، احساس نمي كنم كه با شما غريبه هستم .
اون كار شما باعث شد كه دورنم يه حسي بوجود بياد . يه حس دوستي . يه دوستي قديمي !
انگار راست مي گن كه محبت ، محبت مي آره .
برگشتم و نگاهش كردم تا چشمم تو چشماش افتاد زبونم بند اومد .
بقدري چشمهاش قشنگ بود كه به محض ديدنش تمام افكارم بهم مي ريخت . سرم رو انداختم پايين و چيزي نگفتم .
فرنوش- بهزاد خان – اون لحظه فكركردين كه اگه خداي نكرده آقاي هدايت طوري شون بشه ، شما رو مي برن زندان ؟
-بله اين فكر رو كرده بودم ، اما برام مهم نبود .
فرنوش- چه احساسي داشتيد ؟
-به نظر من آدم بايد براي ايده هاش ارزش قائل باشه و بخاطرشون سختي ها رو تحمل بكنه . اين مهمه .
واستاد و نگاهم كرد . منم واستادم اما سعي مي كردم كه تو چشماش نگاه نكنم . وانمود مي كردم كه به درختها و اطراف نگاه مي كنم كه يه لحظه بعد گفت :
– بهزاد خان !
به چشماش نگاه كردم ن

3.2/5 - (5 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Reader
Reader
3 سال قبل

انصافا رماناي كاملتون با رماناي انلاينتون قابل مقايسه نيستن
چيه اين چرنديات !! حداقل يه رمان كامل درست حسابي بذار هم سطح رماناي انلاينت دلمون خوش باشه رمان كامل درست حسابي هم داره اين سايت !

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x