رمان یاسمین پارت 5

4.2
(6)

-از دلشوره و دلواپسی های تو هم ممنون .
تلفن رو قطع کردم . وقتی برگشتم که از فریبا تشکر و عذر خواهی کنم ، دیدم تکیه شو داده به دیوار و با لبخند داره به من نگاه می کنه . بهش خندیدم و سرم رو انداختم پایین . خجالت می کشیدم .
فریبا – خیلی دوستش دارین . نه ؟ فرنوش دختر بسیار قشنگی یه .
-خیلی . اونقدر که اوایل می خواستم از سر راهش برم کنار که مانع خوشبختی ش نشم .
فریبا – بفرمایین بشینین .
دور و برم رو نگاه کردم . کاوه سنگ تموم گذاشته بود و همه چیز برای فریبا خریده بود .
-مبارک باشه . اینجا رو خیلی با سلیقه چیدین .
فرنوش- کاوه خان حسابی شرمنده کردن . مبل راحتی و یخچال فریزر و گاز و خلاصه همه چیز ! حتی حرف من رو قبول نکردن که فرش ماشینی بخریم . نگاه کنین! این قالیچه رو خیلی گرون خریدن . من اصلا رادیو و تلویزیون نمی خواستم . رفتن یه تلویزیون رنگی بزرگ و این دستگاه رادیو ضبط و نمی دونم چی چی یه ؟ آهان چند دیسکه برام خریدن
هزاد خان ، بخدا من نمی دونم در مقابل این همه لطف باید چیکار کنم . خجالت هم می کشم رو حرفش حرف بزنم . بهزاد خان ، من خیلی تنهام . از یه طرف بعد از خدا ، جز کاوه و شما پناهی ندارم . موندم این وسط که چیکار باید بکنم ! همه این چیزها رو قبول کنم . همون طور که شما خواستین درس م رو ادامه بدم ؟ یا سرم بندازم پایین و از اینجا ، از شما ، از کاوه از خودم و همه چیز فرار کنم !
با خودم فکر می کنم که تا من دانشگاه قبول بشم و یه مدرکی چیزی بگیرم و یه کاری پیدا کنم و بتونم این همه زحمت ها رو جبران کنم ، بیست سال طول می کشه ! حداقل اینکه تا وارد دانشگاه بشم و درسم تموم بشه ، پنج شش سال وقت می خواد . تا اون موقع باید سر باره کاوه خان باشم ؟ اگه یه سال دیگه دوسال دیگه ایشون خواست ازدواج کنه ، یا اصلاً طوری شد که دیگه نتونست به من کمک کنه ، اون وقت چیکار کنم ؟
این فکر ها داره دیونه م می کنه . وقتی به این آپارتمان و این وسایل نگاه می کنم . وقتی به شما و به کاوه فکر می کنم که دارین از من حمایت می کنین ، تو دلم گرم می شه و به زندگی امیدوار می شم . اما بعدش یه دفعه ، یه فکرهایی تو سرم می آد که از یه دقیقه بعدم هم می ترسم !
گریه ش گرفته بود . روی مبل نشست و سرش رو میون دستهاش گرفت و مثل اون وقتی که تازه مادرش مرده بود ، آروم آروم گریه کرد . دلم خیلی براش سوخت . روی یه مبل نشستم و گفتم :
-اولاً که شما تنها نیستین . من شما رو به چشم خواهر کوچیکترم نگاه می کنم . امیدوارم که اون شایستگی رو داشته باشم که شما به چشم برادر به من نگاه کنین .
دوم ، اینکه اگه یه روز کاوه به هر دلیل نتونست به شما کمک کنه ، من که نمردم ! سوم ، شما هنوز کاوه رو نمی شناسین . به شوخ طبعی و بذله گویی ش نگاه نکنین . کاوه بسیار پسر خوب و محکمی یه . در دوستی ثابت قدمه . آدمی یه که میشه بهش اعتماد کرد . مطمئن باشین .
شما هم نباید اجازه بدین که فکرهای بد به ذهنتون بیاد . توکل به خدا کنین . حتماً خودش خواسته که این طوری بشه . بلاخره موقعی می رسه که شما هم می تونین خیلی چیزها رو جبران کنین . حالام نه در مورد کاوه . محبت رو باید دست به دست چرخوند .
منم یکی مثل خودتون هستم . درد آشنام . با تنهایی رو بی کسی و نداری و بدبختی غریبه نیستم .
حالا دیگه گریه نکنین . خودتون رو تسلیم خواست خداوند بکنین و اجازه بدین سرنوشت کار خودش رو بکنه . اگه اینطوری فکر کنین که تمام این جریانات به خواست پروردگاره ، دیگه آروم میشین .
مدتی بود که به من نگاه می کرد . لحظه ای بعد اشک هاشو پاک کرد و خندید و گفت :
-پاشم براتون چایی بیارم .
وقتی داشت به طرف آشپزخونه می رفت ، وسط راه واستاد و گفت :
-ممنون بهزاد خان . حرفهای شما خیلی آدم رو آروم می کنه . شما طوری آروم ولی محکم صحبت می کنین که تا اعماق روح طرف اثر می کنه .
بعد به طرف اشپزخونه رفت . یه دقیقه بعد زنگ خونه رو زدن . آیفون رو فریبا جواب داد . کاوه بود . اومد بالا . مثل همیشه شلوغ و پرسرو صدا . تا رسید تو خونه گفت : -سلام پهلوان ! دست مریزاد ! حالا دیگه تنهایی محله رو قرق می کنی ؟ سنگ میندازی ، خاکم می پاشی ؟ شنیدم رو کم کنی بوده ؟
بهرام بیچاره ، غم باد گرفته ، افتاده گوشه خونه . سوکش کردی . ببینم شما همون بهزاد خان استخوانی نیستی ؟ رفتم در اتاقت نبودی . حدس زدم ؟!
-بابا بیا تو خونه . چرا دم در واستادی و فریاد می زنی پسر ؟
کاوه – ببخشید سامسون خان ! هوا تایک بود سیبیل هاتون رو ندیدم .
-من که سیبیل ندارم .
کاوه – پوزش می خوام دلاور ! بازوهاتون رو ندیدم . خوب پهلوون، تو که طرف رو جیرجیرک ش کردی ، همونجا سرش رو می بریدی و مینداختی جلو سگ ها بخورن !
-تو از کجا این چیزها رو فهمیدی ؟
کاوه – رخصت بده بیام تو ، می گم .
کفش هاشو در آورد و اومد تو خونه و به فریبا گفت :
-ببخشین فریبا خانم . سلام این شعبون خان ما ، سر چهار سوق یکی رو شقه کرده ! حواس ماها هم پرت شده . ببخشین .
فریبا که از حرفهای کاوه به خنده افتاده بود با یه سینی چای اومد جلو .
-جدی کاوه تو از کجا فهمیدی ؟
کاوه – بهزاد ، انگار این بهناز هم یه چیزیش میشه ها ! غلط نکرده باشم چشمش تو رو گرفته !
-باز پشت سر مردم حرف زدی ؟
کاوه – آخه تو بگو ، روی برادرش رو کم کردن ، اونوقت این یکی خوشحاله ! تا رسیده خونه زنگ زده به فرنوش و همه چیز رو تعریف کرده و اونم زنگ زده به ژاله و ژاله هم به مادرش که خاله من باشه گفته و مادرش به من گفته و منم دارم به تو می گم ! بهتره تو هم به فریبا بگی ، فریبا هم به فرنوش بگه و فرنوش هم به ژاله بگه و ژاله هم به مادرش بگه و …
-بسه دیگه خفه م کردی ! سرمون رفت .
کاوه – اینم بگم دیگه حرف نزنم باشه ؟
-بگو .
کاوه – مادرش که خاله من باشه به من بگه و منم به تو بگم و تو به فریبا بگی و فریبا به …
-لال بشی کاوه ! حداقل خودت رو جلوی فریبا خانم نگه دار .
فریبا خندید و رفت تو آشپزخونه که میوه بیاره . کاوه آروم در گوش من گفت :
-بازم از مادر و قبرستون و این چیزها حرف زدی ؟ چشمهای فریبا گریه ایه !
-فرنوش زنگ زد اینجا . فریبا من رو صدا کرد بالا . بعد از تلفن کمی درد و دل کرد . خیلی ناراحت بود . منم دلداری ش دادم .
کاوه – الهی من بگردم !!
بهش چپ چپ نگاه کردم که گفت :
-دنبال یه اتاق بزرگتر واسه تو !
فریبا با یه ظرف میوه از آشپزخونه اومد بیرون و میوه رو گذاشت رو میز و گفت :
-چایی تون یخ کرد ، عوضش کنم ؟
کاوه – الهی این چایی آخر ما باشه که یخ کنه تا شما تو زحمت نیفتین .
-زحمت نکشین فریبا خانم . ما با اجازه تون مرخص می شیم .
فریبا – نه تو رو خدا ، تنهایی دیوونه میشم . حوصله ام سر میره . تازه می خواستم ازتون خواهش کنم بیشتر بیائین اینجا . دور هم باشیم بهتره . منم زیادی فکر نمی کنم . راحت ترم .
کاوه – درد و بلای شما بخوره تو سر این بهرام بی تربیت .
بعد رو به من کرد و گفت :
-بشین بهزاد ، یه ساعت دیگه می رم شام می گیرم و می آم . سه تایی خیلی می چسبه . می زنیم تو سر و مغز هم و شاممون رو کوفت می کنیم . و هی پشت سر بهرام حرف می زنیم و بهش فحش میدیم .
-من هنوز ناهار نخوردم تازه می خوام برم پایین فکر یه چیزی واسه ناهار بکنم .
فریبا – جدی میگین بهزاد خان ؟ الان براتون یه چیزی درست می کنم .
-نه تو رو خدا ، زحمت نکشین می رم پایین یه چیزی می خورم .
کاوه – چه فرقی می کنه ؟ اون تخم مرغی که می خوای پایین بخوری ، همین جا بخور .
فریبا بلند شد و رفت تو آشپزخونه. کاوه پرسید :
نگفتی بهزاد ، چی شد پریدی به بهرام . تو که می گفتی رقیب رو باید با ملایمت از میدون به در کرد !
-یه ساختمون همون قدر که شیشه و پنجره و گل و گیاه و چیزهای زینتی احتیاج داره . به تیرآهن و سیمان و آجر و دیوار قطور هم احتیاج داره .
تا زمانی که میشه ، باید ملایم بود اما یه زمانی هم می رسه که باید محکم واستاد .
کاوه – فرنوش چی گفت ؟ خوشحال بود از اینکه جلوی بهرام در اومدی ؟
-اره خیلی خوشحال بود .
کاوه – باید از اینجا یه سیم بکشیم پایین و یه تلفن بذاریم واسه تو .
-من تلفن لازم ندارم . هر وقت هم فرنوش یا تو باهام کار داشتین ، زنگ بزنین اینجا .
یه ربع بعد فریبا با یه سینی اومد تو اتاق و سینی رو گذاشت جلوی من و گفت :
ببخشید بهزاد خان. چیز دیگه حاضر نبود . انشالله یه روز ناهار در خدمتتون باشم .
برام همبرگر درست کرده بود . ازش تشکر کردم و با اشتها خوردم .
کاوه – چیزی از همبرگر مونده ؟
-اره بیا . دو تا بود . این یکی رو تو بخور ، من سیر شدم .
کاوه هم یکی دیگه از همبرگر ها رو خورد و به فریبا گفت :
-آخیش ! سیر شدم . خدا از خوشگلی کم تون نکنه . ایشالله خدا یه شوهر خوش تیپ مثل من نصیبتون کنه .
-هیس کاوه . می شنوه ها !
فریبا از تو آشپزخونه گفت :
-چیزی می خواین ، تعارف نکنین ، بگین بیارم . چی لازم دارین ؟
-خیلی ممنون ، سیر شدیم . کاوه می گه خدا از خانمی کم تون نکنه .
کاوه آروم گفت : یه بشقاب وفا لازم دارم . اگه دم دسته لطفا بیارین !
بعد یواش به من گفت :
-برای خانم ها اگه در مورد خوشگلی شون دعا کنی ، بیشتر خوششون می آد تا خانمی شون !
هالو جون اینا رو یاد بگیر ، پس فردا به دردت می خوره .
-به چه دردم می خوره ؟ فرنوش که به قدر کافی، شاید هم زیادتر از کافی ، خوشگل هست ، چه من تعریف بکنم ، چه نکنم .
کاوه – واسه فرنوش نمی گم که ساده ! واسه مادرش می گم . چند وقت دیگه که از فرنگ برگشت . تا دیدیش باید بگی : به به به به ! ماشالله ! شما هم که مثل قالی کرمون می مونید ! هر چی می گذره بهتر می شین ! به به به به ! پوست صورت رو ببین ! مثله برگ گله ! چه کرمی استفاده می کنین ! وا خدا مرگم بده ! منو باش ! اصلاً این صورت احتیاج به کرم و این حرفا نداره ! به به چه ابروهایی ! تاتو کردین ؟ اوا لال بمیرم ! این ابرو که تاتو نمی خواد !
اینا رو با حالت زنونه می گفت و خیلی با نمک اداشو در می آورد . داشتیم می خندیدیم که متوجه شدیم فریبا هم تو چهارچوب در آشپزخونه واستاده و می خنده .
فریبا – کاوه خان ، همه خانم ها هم اینطوری نیستن .
کاوه – مادر فرنوش خانم این جوریه . من می شناسمش !
-پشت سر مردم حرف نزن . تازه اگه این طور هم باشه ، من بلد نیستم از این تعریف ها بکنم .
کاوه – اونم دختر بهت نمی ده ! اون وقت باید بری خواستگاری یه خاله فرنوش .
فریبا – مادر فرنوش خانم چه جور آدمیه ؟
کاوه – والله ما که خودمون تا حالا ندیدیمش . ولی اینطور که می گن ، یه چیزی بین آرلوند و مارادونا و هند جیگر خوار! یه هیکل داره ، دوتایی من ! از این در تو نمی آد .
-خجالت بکش کاوه !
کاوه – ا ا ا بازم این از مادر زن حمایت کرد . امیدوارم به حق این روز عزیز ، این مادر فرنوش بیاد یه بلایی سر تو بیاره ، ببینم بازم تو ازش حمایت می کنی یا نه !
-تو از کجا میدونی ؟ اصلاً تو از کجا می شناسیش ؟ تا حالا دیدیش ؟
کاوه – شکر خدا تا حالا با این موجود عزیز برخورد نکردم ! اما برات رفتم پرس و جو ! رفتم پیش خاله م و پرونده ش رو از بایگانی کشیدم بیرون !
-رفتی پیش این و اون واسه من تحقیق کردی ؟
کاوه – پس چی ؟ نباید ما بفهمیم تو می خوای بری تو چه خونواده ای ؟
-مگه من دخترم یا اینکه می خوام شوهر کنم که رفتی پرس و جو ؟ پسر تو که آبروی منو بردی !
کاوه – اینه مزد دستم ؟ اینه جواب مهربونی هام ؟ الهی پسر خیر از عمرت نبینی ! الهی تنت رو زیر ماشین در بیارن ! الهی بال بال بزنی !
اینا رو می گفت و مثل زنها ، با مشت می زد تو سینه اش ! از خنده مرده بودیم !
-حالا نتیجه تحقیقات چی بود ؟
کاوه – ببین ! ته دلش داره مالش می ره که بفهمه خاله م چی گفته ها ! اون وقت واسه من ادای آدمای معصوم رو در میاره ! ای عمر و عاص خائن . تو رو من می شناسم .
-اصلاً نمی خواد بگی . من می دونم ، مادر فرنوش زن بسیار خوبیه .
کاوه – دوزار بده آش به همین خیال باش !
-خدا خفه ات کنه کاوه ! ته دلم رو خالی کردی .
کاوه – اگه بفهمی چه طور آدمی یه ، ته دلت که خالی میشه – هیچی ، ته معدت هم خالی میشه !
-جان من راست می گی ؟
هر و هر زد زیر خنده و گفت :
-حالا چرا رنگت پریده ؟ نترس . می گن هر کی از پوست صورتش تعریف کنه ، باهاش کاری نداره . اما خدا اون روز رو نیاره که کسی اون رو ببینه و از پوست صورتش تعریف نکنه ! می گن همون جا دست می کنه تو شیکم طرف و غده فوق کلیوی ش رو می کشه بیرون و خام خام می خوره .
یه اخلاق های عجیبی داره ! اما رو هم رفته زن خوبیه ! می دونی ؟ تیپ ش مثل هند جیگر خوره !
-گم شو کاوه ! ما رو باش که نشستیم و به دری وری های تو گوش میدیم .
کاوه – از من گفتن بود . حالا خودت میدونی . فقط تا دیدیش ، تعریف از پوست صورت یادت نره . براش مثل باطل السحر می مونه . جلوش هم نره . یه خرده عقب واستا باهاش حرف بزن !
فریبا داشت از خنده غش می کرد . خود کاوه که اون قدر جدی بود که اگه نمی شناختمش پاک خودم رو باخته بودم . کاوه دستهایش رو برد طرف آسمون و گفت :
-خدایا ، ما که تو این دنیا بجز این یه دونه رفیق نداریم ، خودت این پسره هالو رو از شر هر چی دیو و دد و اژدها و جادوه حفظ کن .
-حالا پاشو یه زنگ بزن به فرنوش و بگو اگه می آد فردا کارهاش بکنه بریم کوه .
-کوه بریم چیکار ؟
کاوه – اونجا ، سرکوه میگن یه گیاهی در می آد که اگه یه مثقالش رو با اشک مورچه و چرک ناخن مرده و پیش آب پسر نابالغ قاطی کنی و بخوری ، دیگه هیچ سحر و افسون و جادویی کارگر نمی شه !
-اه گم شو کاوه ، حالمون رو به هم زدی .
کاوه – آخه یه سوال هایی می کنی ! همه کوه می رن چیکار ؟ میرن دلشون واشه دیگه ! ماهام مثل همه . دلم پوسید از بس یه گوشه نشستم و غم تو رو خوردم !
فریبا در حالیکه که همش می خندید گفت :
ماشالله کاوه خان خیلی با نمکن .
کاوه – غلام شمام . می دونین فریبا خانم ؟ چارلی چاپلین بابای من بود . فقط همون اوایل ازدواجشون با مادرم سر قضیه ختنه سورون ، زندگی شون نشد ! این بود که مادرم منو ازش گرفت و اومد ایران ! اونم اسمش رو تو شناسنامه م خط زد . اینه که منم به کسی نمی گم اسمم کاوه چاپلینه ! همه جا می گم کاوه برومند !
این دفعه خودش هم خنده ش گرفت و به من گفت :
-پاشو دیگه ! زنگ بزن به فرنوش فردا با هم بریم کوه . پس فردا که مادرش اومد نمیذاره رنگ فرنوش رو هم ببینی ها ! ببین من کی بهت گفتم .
-بخدا کاوه اگه تو یه روز حرف درست و حسابی هم بزنی ، هیچکس باور نمی کنه . شدی چوپان دروغگو !
کاوه – پس خبر نداری . دبیرستان که بودم هر دفعه از طرف مدیر مدرسه پدرم رو می خواستن یه بقال بود دم خونه مون ، بهش پول می دادم و با خودم می بردمش مدرسه و جای بابام جاش می زدم ! مدیرمون هم فکر می کرد اون بابامه . یه روز بابام خودش اومده بود مدرسه که ببینه اوضاع درسی من چه جوریه . بیچاره مدیر باور نمی کرد اون بابام باشه ! ازش شناسنامه خواسته بود ! اون سال می خواستن از مدرسه بیرونم کنن.
تلفن رو برداشتم و به فرنوش زنگ زدم . خودش جواب داد . جریان فردارو بهش گفتم . قرار شد فردا صبح بیاد دنبال ما . گفتم حتماً به پدرت بگو که با من می آی کوه .
خداحافظی کردیم و تلفن رو قطع کردم و به کاوه گفتم :
-پاشو بریم پایین . بهتره دیگه مزاحم فریبا خانم نشیم .
فریبا – چه مزاحمتی ؟ وقتی شما هستین ، هم سرم گرم میشه و هم دلم امیدوار . ازتون هم خواهش می کنم لباس سیاه رو از تن تون در بیارین . خیلی خیلی ازتون ممنون و متشکرم .
-اگه اجازه بدین تا شب هفت سیاه تن مون باشه .
بعد رو به کاوه که اصلاً دلش نمی خواست از جایش بلند بشه کردم و گفتم :
-پاشو آقا پسر . پاشو بریم پایین .
کاوه – بابا بگیر بشین . سه چهار ساعت دیگه می ریم .
دستش رو گرفتم و بلندش کردم .از فریبا خداحافظی کردیم که گفت فردا صبحونه رو بریم بالا بخوریم تا رسیدیم تو اتاق من ، کاوه گفت :
-ای خروس بی محل
-چه خبرته ؟ دختره می خواد استراحت کنه .
کاوه – بابا ما باید همدیگرو بهتر بشناسیم .
-تو رو اگه من ول کنم شماره سریال کوپن پسر عموی نوه خاله ش رو پیدا می کنی و می شناسی !
کاوه – کوپن نه کالا برگ .
-امشب بمون اینجا . یه زنگ بزن خونه بگو اینجایی .
کاوه – نمیشه ، من شبها عادت دارم قبل از خواب نسکافه بخورم ، داری بهم بدی ؟
-اینجا کوفت هم ندارم بهت بدم .
کاوه تازه بابام گفته شبها پیش مرد غریبه نمونم . عیبه ! زشته ! برام حرف در میارن .
-حالا که بابات گفته ، پاشو برو ، خوش اومدی .
کاوه – نه می مونم . یه شب هزار شب نمیشه . بابام یه شب رو ایراد نمی گیره .
بعد خودش خندید و گفت :
-بچه های مثل من هستند که از راه به در می شن ها !هر کاری می خوان بکنن میگن یه بار هزار بار نمیشه .
بعد یه تلفن به خونه زد و لباسهامون رو عوض کردیم و بخاری رو روشن کردم و کاوه کتری رو گذاشت روش و گفت :
-پسر ، داره کم کم از فریبا خوشم می آد . فقط بدی ش اینه که مامانم منو به هر کسی نمی ده . هر کی منو بخواد باید از طبقه آریستو کرات باشه .
-نه خیلی هم به کارهات می خوره که اشراف زاده باشی ؟
کاوه – اتفاقاً من از طبقه اشراف زادم ! اسم مامانم اشرفه . بابام هر وقت که مامانم باهاش قهر می کنه واسه منت کشی ، بلند داد میزنه اشرف ! دلم برات غش رفت !
با خنده گفتم :
-کاوه از دست تو دیوونه شدم . تو کی می خوای زندگی رو جدی بگیری ؟
کاوه – به جان تو جدی می گیرم . به خنده هام نگاه نکن . هر چی بیشتر از فریبا خوشم می آد بیشتر گریه م می گیره . یاد این می افتم که باید با ننه و بابام اره بدم و تیشه بگیرم . معلوم نیست که رضایت بدن با فریبا عروسی کنم .
-اگه موافق نبودن چی ؟
کاوه – عیبی نداره ، هیجده سالم تمومه ! شناسنامه مو ورمیدارم و از خونه فرار می کنم ! محضر بالای هیجده عقد می کنن . می آم پیش فریبا . خرجم رو می ده . بلاخره یه لقمه نون پیدا می شه کوفت کنیم دیگه ! می رم خونه مردم کلفتی می کنم .
گم شو ، یه دقیقه جدی باش . اگه پدر و مادرت نذاشتن چه غلطی می کنی ؟
کاوه – همون غلطی که وقتی مادر فرنوش نذاشت تو با دخترش عروسی بکنی ! همون که تو کردی ، منم می کنم .
-لال شی با اون سق سیاهت .
کاوه – نکنه فکر کردی مادر فرنوش زودتر حرکت می کنه می آد ایران که شماها رو دست به دست بده ؟
آره تو بمیری ! برات از خارج کلی سوغات می آره ! شتر در خواب بیند پنبه دانه !
-شتر خودتی .
کاوه –باشه ، من شتر . اما تو خری اگه این فکر رو بکنی .
-آخه تو از کجا می دونی ؟
کاوه – رفتم تحقیق . واسه ت پرس و جو کردم . خاله م می گفت این خانم ستایش ، از اون زنهای پزی و افاده ایه که به چیزش میگه دنبال من نیا بو میدی !
-ای بی تربیت .
کاوه – در مثل مناقشه نیست . باید شیرفهمت کنم . یعنی این فیتیله رو از گوشت در بیار که مادر فرنوش به این آسونی ها رضایت بده .
-یعنی می گی من باید چیکار کنم ؟
کاوه – سر بهرام رو ببر بنداز جلوی سگ ها بخورن !
-ا ا ا ! باز خودت رو لوس کردی ؟
کاوه – من چه میدونم چیکار کنی ؟ چم چاره مرگه ! از اول بهت گفتم دنبال این دخترو نرو .رفتی ؟ حالا بکش .
–خدا ذلیلت کنه کاوه . این نون رو تو توی دامن من گذاشتی .
کاوه – بده یه دختر خوشگل پولدار و نجیب برات پیدا کردم .
-چه فایده داره وقتی به من نمی دن ش؟
کاوه – اون مهم نیست . مهم این که برات یه دختر خوشگل و پولدار و نجیب پیدا کردم !
یه دمپایی دم دستم بود . پرت کردم طرفش.
-می خوام فردا ، پس فردا برم سراغ کار . بگردم یه کاری واسه خودم پیدا کنم .
کاوه – که چی ؟
-خب اگه قرار باشه با فرنوش ازدواج کنم ، باید یه درآمدی داشته باشم .
کاوه مدتی سکوت کرد . صورتش جدی شده بود . بعد از چند دقیقه گفت :
اگه بری سر کار ، فکر می کنی چقدر بهت می دن ؟
-اونقدر که فعلا ً بتونم یه زندگی مختصر رو بچرخونم .
کاوه – تو این روز و روزگار ، یه زندگی مختصر رو با پانصدر هزار تومن می شه جور کرد و چرخوند !
تو جایی رو سراغ داری که این پول رو هر ماه بهت بدن ؟
-با کمتر از اینهام می شه زندگی کرد .
کاوه – اجاره خونه چی ؟ باید هیچی نه ، ماهی صد و پنجاه ، دویست هزار تومن واسه یه سوراخ موش بذاری کنار .
-پس یکی مثل من چه گهی باید بخوره ؟ اون روزهایی که بهت می گفتم من و فرنوش با هم جور نیستیم واسه همین بود دیگه . تو خفه شده هم حالا نطق ت وا شده ؟
حالا که دیگه کار از کار گذشته ؟ حالا که دیگه جونم به جون اون دختر بسته اس ؟
کاوه – جوش نیار . حالام طوری نشده . تو هر وقت اشاره کنی . همه چیز برات جوره .
-یعنی چی ؟ چی برام جوره ؟
کاوه – خونه ، زندگی ، ماشین ، پول !
-حتماً هم پدرت می ده ؟
کاوه – آره ، پس از آسمون برات می آد پایین ؟
-این چیزها رو باید خودم با دست خودم با تلاش خودم بدست بیارم . تا حالا صد دفعه بهت گفتم .
کاوه – اگه به امید من منانی ، برو شوهر بکن بیوه نمانی !
واسه هر کدوم از اینها باید ده سال مثل سگ جون بکنی و کار کنی ! تا تو بخوای ، مثلاً یه آپارتمان صدمتری با تلاش خودت بخری ، فرنوش سه تا شیکم هم زاییده .
-اون جوری هام نیست که تو می گی همین بابای خودت ، بابای فرنوش مگه اینها پول چه جور در آوردن ؟
کاوه – بذار گوش تو پرکنم و چشمات رو باز . بابای من رو که می بینی پولدار شده ، پا روی خیلی چیزها گذاشته ! تو هم اگه یاد بگیری که به موقع چشمهاتو ببندی ، خیلی زود پولدار می شی ! شاعر می گه :
آسمان زر نباریده به سرش، یا خودش دزد بوده ، یا پدرش .
-یعنی هر کی پولدار شده ، خلاف کاره ؟
کاوه – هر کی رو نمیدونم . اما پدر محترم من که خداوند از سر تقصیراتش بگذره ، تو کار احتکار و زد و بند و این حرفها بوده . حالا که مایه ها رو حسابی جمع کرده ، اینا رو از من نشنیده بگیر چو از برادر بیشتر دوستت دارم بهت گفتم ! پدر فرنوش هم تو یه کار خلاف دیگه بوده ، چه می دونم ، تو فکر کن یه کاری مثل خرید و فروش دارو .
-من باور نمی کنم .
کاوه – به چیز سگه که باور نمی کنی ! تو فکر کردی که از راه درست می شه یه همچین پولهایی بدست آورد ؟ می دونی اینماشین که زیر پای منه چقدر قیمتشه ؟ بالای بیست میلیون تومن !
تو اصلاً میدونی بیست میلیون تومن چندتا صفر داره ؟یه روز از صبح تا شب طول می کشه تا این پول رو بشمری ! رفیق من ، تا حالا نشده که کمتر از صدهزار تومن تو جیب من پول باشه ! حالا تو باور نکن . حالا بگو پاکی و صداقت و وجدان و راه درست و این جور حرف ها ! تمام شرف ت را اگه ورداری ببری بانک ، روش دوزار بهت وام نمیدن !
-من به این چیزها ایمان دارم .
کاوه – ایمان داری اما پول نداری . با ایمان هم مادر فرنوش بهت دختر نمی ده .
مدتی رفتم تو فکر ، بعدش پرسیدم :
-تو میگی چیکار کنم ؟ برم دزدی ؟ از دیوار مردم برم بالا ؟
کاوه – دزدی ؟ تمام این آفتابه دزدها گوشه زندون دارن آب خنک میخورن!
این جور دزدی ها آخر و عاقبت نداره !دزدی باید یه جور دیگه باشه که اونم تو ذات تو نیست . تو باید اون چیزهایی که پدرم حاضره بهت بده ، قبول کنی والسلام!
-فرنوش منو همینطوری قبول کرده و همین جوری می خواد . خودش بهم گفته .
کاوه – اما مادرش تو رو اینجوری نمی خواد .
چایی دم کشیده بود . دو تا ریختم و نشستم سر جام و به کاوه گفتم :
-کاوه ، امشب با این حرفات دلم رو سوزوندی !
کاوه – روز مرگم باشه اگه بخوام دلت رو بسوزونم اینارو گفتم که حواست جمع باشه امروز روز پول داشته باش ، سرسبیل شاه نقاره بزن . دزد نگرفته هم پادشاهه! وقتی پولدار شدی کسی نمی آد ازت بپرسه که پول ها رو از کجا آوردی.
آدم تا بی پوله ، صد تا وصله بهش می چسبه ! پولدار که شدی ، یه وصله هم طرفت نمی آد .
چایی م رو آروم آروم خوردم و به حرفهاش فکر کردم و بعد بلند شدم و رختخواب رو انداختم و گفتم :
-بلند شو بخوابیم . صبح فرنوش می آد دنبالمون .
کاوه – بذار اینم بگم بعد می خوابیم . می گم یه جوونی رفت خواستگاری یه دختر . پدر دختره ازش پرسید چکاره ای ؟ گفت می خوام تصدیق پایه دو شخصی بگیرم و پنج سال بعد امتحان بدم تصدیق پایه یک بگیرم و برم روی کامیون کار کنم و پنج سال بعد کامیون مال خودم میشه ، اونوقت میشم کامیون دار !
پدر دختره یه نگاهی بهش کرد و گفت ، حالا برو هروقت کامیون دار شدی بیا خواستگاری دختر من . اگه تا اون وقت زنده بود و شوهر هم نکرده بود ، میدمش به تو !
حالا بهزاد جون حواست جمع باشه، تو اون جوون نباشی!
تا حالا کاوه رو اینطور جدی ندیده بودم ! موقعی که چراغ رو خاموش کردم و رفتم تو رختخواب کاوه گفت :
-این رو هم بدون اگه پدر فرنوش تو رو پسندیده ، واسه اینه که با یه آدم پاک و فداکار برخورد کرده ! دلش می خواد دخترش رو به یه نفر بده که مثل خودش اهل پدر سوختگی نباشه .
تو این دوره و زمونه ، آدم بی غل و غش کیمیاس ! قدر خودت رو بدون . نجابت و پاکی و آدمیت کم سرمایه ای نیست . ستایش هم با دادن دخترش به تو ، داره پول این چیزها رو می ده !
آقای ستایش هم مثل پدری که سیگاریه و به بچه اش میگه تو سیگار نکش ، چیز بدیه !
-شب بخیر.
کاوه – شب بخیر برادر !
صبح زودتر از کاوه بیدار شدم . دیشب که تا نزدیکی های صبح خوابم نبرد . به حرفهای کاوه فکر می کردم . چایی رو دم کردم و بساط صبحونه رو آماده .
بعد کاوه رو صدا کردم و دست و صورتمون رو شستیم و صبحونه رو خوردیم . آماده شده بودیم تا فرنوش بیاد . نیم ساعت بعد فرنوش رسید . ماشینش رو پارک کرد و اومد در خونه و زنگ زد .
من و کاوه از پشت پنجره نگاهش می کردیم که کاوه گفت :
-یادت نره بهش تبریک بگی ! ماشینش رو عوض کرده . می دونی این مدل ماشین قیمتش چنده ؟
-چه میدونم ! مگه من بنگاه دارم که قیمت ماشین ها دستم باشه ؟
در رو واکردم .
فرنوش – سلام . دیر که نیومدم ؟
-سلام نه ، درست سروقت اومدی . حالت چطوره ؟ مبارکه ماشین رو عوض کردی ؟
فرنوش – ممنون . آره قشنگه ؟
-خیلی قشنگه مبارک باشه .
کاوه – سلام فرنوش خانم . حالتون چطوره ؟ مبارکا باشه .
فرنوش – سلام کاوه خان . خیلی ممنون . فریبا کجاست ؟
کاوه – گذاشتمش تو یخچال تازه بمونه ! خب خونه شونه دیگه !
فرنوش – من میرم صداش کنم . شما هام حاضر بشین .
در اتاق رو قفل کردم . کاوه گفت :
-دختر قشنگ و مهربون و بی تکلفی یه . حیفه از دستت بره .
-کاوه ، تو رو خدا بس کن . به اندازه کافی ، از دیشب تا حالا نمک رو زخمم پاشیدی !
کاوه – بیا بریم تو ماشین . هوا سرده . بگیر سوئیچ رو تو برون .
-نه ، خودت رانندگی کن .
دوتایی سوار ماشین کاوه شدیم و بدون حرف ، منتظر اومدن فریبا و فرنوش نشستیم . پنج دقیقه بعد اومدن و سوار شدن . بعد از سلام و احوالپرسی با فریبا ، خواستیم حرکت کنیم که فرنوش گفت صبر کنین و پیاده شد و از تو ماشین خودش یه کوله پشتی درآورد و دوباره سوارشد و حرکت کردیم .
فرنوش – بهزاد یه خبر خوب .
-چی شده ؟
فرنوش – فردا صبح مامانم می آد .
کاوه وسط خیابون زد رو ترمز !
-چرا همچین می کنی ؟
کاوه – می خوام بگم انشالله همون طور که تو به آرزوت رسیدی ، خدا همه رو به آرزوشون برسونه !
فرنوش – بهزاد خیلی دلت می خواست مامانم زودتر بیاد ؟
کاوه – دل تو دلش نبود طفلک . هر روز به من می گفت زنگ بزن فرودگاه ، بپرس کی هواپیمای مادر فرنوش خانم می شینه زمین . بعد آروم گفت : ولی هنوز می گم ، کشتی بهتر بود !
فریبا – به امید خدا هر چه زودتر عروسی فرنوش و بهزاد خان رو ببینیم .
کاوه زیر لب گفت :
-شتر در خواب بیند پنبه دانه !
فرنوش – چی می گین کاوه خان؟
کاوه – می گم عروسی تون شتر قربونی می کنم .
-کاوه رانندگی تو بکن.
کاوه – ایشالله بعد از عروسی شما نوبت ماست .
من و فرنوش بی اختیار برگشتیم به فریا نگاه کردیم . فریبا سرش رو برگردوند و از شیشه بیرون رو نگاه کرد . انگار که حرف کاوه رو نشنیده . فرنوش با یه حالت شیطونی پرسید :
-کاوه خان ، نوبت چی شماست ؟
کاوه – نوبت ماست که براتون کادو عروسی بخریم دیگه !
خندم گرفت .
فرنوش – جداً کاوه خان شما خیال ازدواج ندارین ؟
کاوه – اول اجازه بدین مامان شما تشریف بیارن و این بهزاد ما سرو سامان بگیره بعد .اگه دیدم خوبه و این بچه خوشبخت شده ، منم بابام رو می فرستم خواستگاری.
فرنوش که می خواست از زیر زبون کاوه حرف بیرون بکشه پرسید :
-خواستگاری کی ؟
کاوه – خواستگاری ننم ! تو رو خدا دعا کنین به هم برسن .
در حالیکه خندم گرفته بود به فرنوش گفتم :
-تو مگه می تونی از این حرف در بیاری ! این گرگه !
فریبا – نه ، دل کاوه خان مثل شیشه اس .
کاوه – خیلی ممنون فریبا خانم . البته از اون شیشه های نشکنه . مثل شیشه بانک ها .
ده دقیقه بعد رسیدیم و رفتیم تو پارکینگ و پیاده شدیم . کوله پشتی فرنوش رو من براشتم و ساک فریبا رو کاوه . سوار مینی بوس شدیم و رفتیم بالا . چند دقیقه بعد پیاده شدیم .
کاوه – بچه ها یه ایستگاه بریم بالا .
-فقط یه ایستگاه پیاده بریم ؟
کاوه – نخیر ، پس صد تا ایستگاه پیاده بریم ؟ ایستگاه اتوبوس که نیست دو قدم دو قدم نگه داره !
-تو ناز نازی هستی . عادت نداری پیاده بری .
کاوه – من از تو اتاقم می خوام برم تو آشپزخونه با تاکسی می رم . بعدش چه کاری یه از کوه بریم بالا و دوباره برگردیم پایین ؟ همین جا وا می ایستیم و چهار تا چایی و پسته و تخمه می گیریم و می خوریم . بعد از اونهایی که رفته بودن بالا می پرسیم اون بالا چه خبر بوده ؟
-تنبلی نکن کاوه . راه بیفت . خوبه پیشنهاد کوه رو تو دادی ها !
خلاصه هر جوری بود راه افتادیم . نزدیک ظهر بود که به ایستگاه دوم رسیدیم و کاوه گفت :
اگه منو تیکه تیکه هم بکنین ، دیگه قدم از قدم ور نمی دارم . حالا خودتون می دونین .
-پسر خجالت بکش . حالا فرنوش و فریبا خانم می گن چه پسر تنبلی یه . تو که این قدر ضعیف نبودی . بلند شو بریم فتحش کنیم .
کاوه – من پشت بوم خونه مون رو فتح کنم زرنگی کردم . بعدش هم من ضعیف ! من مورچه 1 اصلاً من حسن کچل ! اگه از اینجا تا نوک کوه رو دلار بچینی ، از اینجا تکون نمی خورم .
-بابای تو روی حسن کچل رو سفید کردی . اون حداقل مادرش از خونه تا توی کوچه براش سیب چید ، بلند شد و رفت که سیب ها رو ورداره .
کاوه – د ! همون هم شد که مادرش پشت در رو بست و دیگه تو خونه راهش نداد .
اصلاً بیایین بشینید براتون قصه حسن کچل رو تعریف کنم . از کوه بالا رفتن که بهتره . حداقل معلومات عمومی تون می ره بالا.
فرنوش- ما همه قصه حسن کچل رو بلدیم .
کاوه – باشه شما بیایین همین جا بشینین من براتون قصه کدو قلقله زن رو میگم .
-پسر خجالت بکش ، آبروت جلوی همه می ره ها !
کاوه – من اصلاً آبرو ندارم که بره . من از اینجا تکون نمی خورم . شماها برین . فقط برای من یه خرده آب و غذا بذارین که تا شماها برمی گردین تلف نشم ، دیگه کاری نداشته باشین .
فریبا- تو رو خدا اذیت شون نکنین ، معلومه خیلی خسته شدن .
کاوه – آفرین به شما فریبا خانم گل . شمام بیا اینجا بشین . اصلاً چه کاری یه بریم اون بالا .
اون بالام مثل اینجاست . فقط سردتره . شما بیا اینجا بشین با هم ، با این سنگ ها یقل دوقل بازی کنیم تا این دوتا برن و برگردن .
-خیلی خب . بلندشو یه کم دیگه بریم بالا . بلند شو دیگه .
کاوه – اون دنیا باید جواب این پاها رو پس بدی که چرا اینقدر ازشون کار کشیدی ! اون دنیا ازت سوال می کنن که چرا بیخودی از دست و پات کار کشیدی ؟
ما حرف می زدیم و فرنوش و فریبا می خندیدن . نیم ساعت بعد رسیدیم بالای کوه . هوا خیلی سرد بود . کاوه که از سرما دندون هاش داشت به هم می خورد گفت :
-کاشکی الان یه هلی کوپتر می اومد و منو ورمیداشت و می برد خونمون .
-هلی کوپتر نه ، چرخ بال .
کاوه – یکی دیگه پدرش در اومده و هلی کوپتر رو اختراع کرده ، تو واسه ش اسم می ذاری؟
فرنوش – کاوه خان راست می گن ، خیلی سرده .
فریبا – خیلی هم خلوت .
کاوه – اگه الان گرگ ها بریزن سرمون ، کی به دادمون می رسه ؟
-یه کوه ما رو آوردی ، خون به جیگرمون کردی ها !
رفتیم یه گوشه نشستیم و فرنوش از تو کوله پشتی ش فلاسک چایی رو در آورد و چها تا لیوان برامون ریخت . چایی ها رو که خوردیم گرم شدیم .
کاوه – بمیرم واسه اونا که تو قطب زندگی می کنن ! از صبح تا شب باید مثل این حلاج ها بلرزن از سرما ! تازه شب که می خوان برن پیش زن و بچه شون باید کجا برن ؟ تو این خونه های یخی .
-خب اونا عادت کردن .
کاوه – آره خب . البته یه حسن هم داره . پول یخ و یخچال و فریزر و کولر نمی دن .
-عوضش یه زندگی ساده و راحت دارن . دور از دود و ترافیک و گازوئیل و آلودگی .
کاوه – آره تا دلت هم بخواد پیست اسکی دارن و آلاسکا و یخ در بهشت و برف شیره .
فرنوش – هر وقت هم چشم باز می کنن ، برف پاک و سفید رو می بینن ! خیلی شاعرانه اس!
کاوه – آره آره . هر وقت هم دلشون خواست و هوس کردن از خونه شون می آن بیرون و با هم برف بازی می کنن!
فرنوش – دستکش هاش رو در آورد و از تو کوله پشتی ش چند تا ساندویچ بیرون اورد و گفت :
-بهزاد ، ساندویچ مرغ برات آوردم . دوست داری ؟
-دستت درد نکنه عالیه .
فرنوش- اگه دوست نداری ، کالباس هم هست .
-هردوش خوبه . خیلی ممنون .
کاوه که داشت دستهاش رو “ها” میکرد که گرم بشه ، یه نگاهی به ما کرد و گفت :
-قربون قدرت خدا برم . راست می گن که اگر آدم صبرداشته باشه همه چیز درست میشه ها ! شیرین و فرهاد این همه سال صبرکردن تا دنیا به کامشون شد .حالا شیرین خانم تشریف آورده سرکوه . اوس فرهاد هم دست از کار کشیده و تیشه رو گذاشته زمین . سفره ناهار رو اندختن و دارن به همدیگه ساندویچ مرغ تعارف می کنن . نوش جون ، بفرمایید ماهام کوفت می خوریم دیگه ! بخور فرهاد جون . زودتر بخور و برگرد سرکارت که اگه خسروپرویز برسه و ببینه از زیر کار در رفتی و با نامزدش نشستی و داری گز می ری ، یه قرون حقوق که آخر بهت نمی ده هیچ ، بیرونت هم می کنه .
-اگه منو بیرون کنه دیگه کی براش کوه رو می کنه ؟
کاوه – کنترات میده به شرکت مترو . حتماً بعد از هفتصد سال یه متروی شیک تحویلش می دن !
خندیدیم و فریبا آروم گفت :
کاوه خان ، من برای شما غذا آوردم . همبرگره . نمی دونستم مرغ دوست دارین .
کاوه – الهی زبونم به کوره آدم سوزی هیتلر بچسبه ! چرا دوست ندارم ؟ وا بمونه هر چی ساندویچ کوفتی مرغه ! اصلاً من از این پرنده بی حیای سکسی بدم میاد ! تو هر سوپر مواد پروتئینی میری می بینی رفته لخت مادرزا نشسته پشت شیشه .
در حالیکه همبرگر رو از فریبا می گرفت گفت :
به به ! به به ! چه همبرگری ! اصلاً یه دفعه چه هوایی شد این جا ؟ مثل بهار می مونه ! چقدر بهتون گفتم اون پایین فایده نداره بریم بالای کوه ؟!
-تو رو که به زور آوردیم بالا ؟
کاوه – منو بزور آوردین ؟
منظور من این بود که پیاده نریم یعنی راه نریم . می خواستم بهتون بگم که تمام راه رو یه کله بدویم و بیائیم بالا . حالا ساندویچ ت رو بخور و اینقدر هم حرف نزن .
فرنوش – اینجاها خیلی قشنگه . نگاه کنین . همه جا سفید و پاکه .
کاوه در حالیکه به ساندویچش گاز میزد گفت :
-آره آره . مثل چلوار کفن مرده !
-تشبیه از این قشنگ تر پیدا نکردی ؟
کاوه – چرا . مثل ملافه سفید بیمارستان .
-مرده شورت رو ببرن که یه کلمه امیدوار کننده آدم ازت نمی شنوه .
کاوه – ا یادم اومد . مثل لیف و صابون مرده شورها !
-خیلی ممنون کاوه جون . از مثالهایی که آوردی خیلی لذت بردیم ! حالا دیگه لطفا حالمون رو بهم نزن می خواهیم غذا بخوریم .
فرنشو و فریبا خندیدن و فرنوش گفت :
-چه طبع لطیف و شاعرانه ای دارین کاوه خان !
کاوه نگاهی به فریبا کرد و ازش پرسید :
-جدی تشبیه هام بد بود ؟
-نه به جان تو ! این چند تا جمله ات خیلی حکیمانه بود . آدم رو یاد دو متر جا تو قبرستون می انداخت !
فریبا – کاوه خان شوخی می کنن وگرنه طبع بسیار حساسی دارن .
فرنوش گفت :
بیا بهزاد ، یه ساندویچ دیگه م بخور . زیاد درست کردم . بازم هست .
فریبا – کاوه خان ، همبرگر هم هست . بدم بهتون ؟
کاوه – قرار نشد از حالا با هم چشم و هم چشمی کنین و مسابقه بذارین و چیز به خورد ما بدین ها !
همه خندیدیم . غذا رو خوردیم و می خندیدیم . بعد فرنوش برامون چایی ریخت .
کاوه – چطور شد فرنوش خانم ؟ چرا برای بهزاد تو لیوان چای ریختین ، برای ما تو استکان ؟
فرنوش – کاوه خان ؟ شمام چقدر به این طفل معصوم حسودی می کنین ؟
-بیا بگیر نخورده ! لیوان چایی مال تو !
کاوه – بخور بابا شوخی کردم .
فرنوش – بهزاد اگه سردته بیا کاپشن منو تنت کن .
-نه ، ممنون .سردم نیست .
فرنوش – آخه کاپشن تو نازکه . سرما می خوری .
کاوه که یه دفعه جدی شده بود . نگاه یبه ما کرد و گفت :
-از خدا می خوام که هیچوقت این محبت از دل ها تون بیرون نره .
بعد رو کرد به من و گفت :
-بهزاد جون ، من از موقعی که اومدیم این بالا تو کوک فرنوش خانم بودم . هر کاری که برات کرده ، با عشق و محبت و از ته دل بوده . خدا حفظش کنه . ایشالله پای هم پیر شین .
فرنوش خجالت کشید و سرش رو انداخت پایین .
کاوه راست می گفت . خودم احساس کرده بودم . وقتی چایی بهم داد . با عشق بود . وقتی بهم ساندویچ تعارف می کرد ، با عشق بود و وقتی نگرانم بود با عشق بود و از صمیم قلب . محبت رو کاملاً می شد تو چشمهاش خوند .
وقتی فریبا و کاوه از خجالت کشیدن فرنوش خندشون گرفت . بلند شد و آروم آروم رفت کمی اون ورتر . دنبالش رفتم و گفتم :
-کاش تمام پول های دنیا مال من بود تا همه شو می ریختم به پات !
برگشت و نگاهم کرد . یه لبخند زد و گفت :
-من پولهای دنیا رو نمیخوام .
-پس کاش تمام گل های سرخ و قشنگ دنیا مال من بود و همه رو می آوردم و می ریختم در خونه تون .
فرنوش – گل سرخ خیلی قشنگه اما من گل سرخ های دنیا رو نمی خوام .
-پس کاش تمام خوشی های دنیا مال من بود تا همه رو می کردم تو یه کیسه و از پنجره اتاقت پرت می کردم تو .
فرنوش- خوشی خیلی خوبه اما تنهایی ، خوشی ها رو خراب می کنه ، من تمام خوشی های دنیا رو نمی خوام .
فقط یه خرده شو واسه خودمون می خوام . بقیه اش مال کسای دیگه .
-پس من چی برای تو بیارم که با پولم جور باشه ؟
فرنوش – تمام محبتی که تو قلبته ! تمام عشقی که خدا تو دلت گذاشته بیار برای من !
-فرنوش ، اگه فقیرم ، اگه پول ندارم ، اما دل بزرگی دارم که خدا پر از عشقش کرده همه ش مال تو !
فرنوش نگاه پر مهری کرد و گفت :
-بریم دیگه دیر میشه !
اسباب ها رو جمع کردیم و وقتی خواستیم حرکت کنیم آروم به کاوه گفتم :
-کاش این یکی دو ساعت نمی گذشت !
کاوه – می خوای نریم و یه کم دیگه بمونیم ؟
-گیرم که یه ساعت دیگه م موندیم ، چه فایده ؟ من فرنوش رو واسه ، همیشه می خوام !
طرفهای عصر بود که با خودم گفتم یه سر برم سراغ آقای هدایت . نمی دونم چرا هی به طرف این مرد کشیده می شدم . بلند شدم و کارهامو کردم و راه افتادم .
بیست دقیقه بعد رسیدم . در زدم . تو باغ بود . در رو که وا کرد . سلام کردم .
-سلام استاد .
هدایت – سلام گل پسر . خوش اومدی ! صفا آوردی . بیا تو . برو تو خونه . منم یه دقیقه دیگه میام . چایی تازه دمه . تا یه دونه واسه خودت بریزی . اومدم .
رفتم تو خونه و به اتاق آقای هدایت که رسیدم ، بی اختیار محو تماشای تابلوی یاسمین شدم . چهره گیرایی داشت . موهای بلند و چشمهایی وحشی!
باورم نمی شد که این زن، صاحب این تصویر ، یه روزی مویی به سر نداشته و از صورتش فقط یه یه جفت چشم گستاخ مونده بوده .
تو فکر بودم که صدای هدایت رو از پشت سرم شنیدم .
-حق داشتم که اسیرش بشم یا نه ؟
-حق داشتین استاد .
هدایت – قرار شد به من همون هدایت بگی . از این کلمه استاد هم متنفرم .
-شما مایه افتخار هنر ما هستین . چرا باید از این مسئله ناراحت باشین ؟
هدایت – یه وقتی به هنرم افتخار می کردم ، حالا فقط می خوام فراموش بشم !
دوتا چایی ریخت و یکی شو گذاشت جلوی من و یه سیگار هم روشن کرد و نشست و پرسید :
-تو اگه مهندس شدی ، یه وقت خدای نکرده ، زبونم لال ، یه آپارتمان طراحی کردی و ساختی و آن آپارتمان ریزش کرد و باعث خرابی و کشته شدن یه خانواده بشه ، اون وقت بازم دلت می خواد مهندس ساختمان باشی .
-خب این فرق می کنه .
هدایت – تو این دنیا هیچی با هم فرق نمی کنه . قضایا همون قضایاست فقط صورت شون یه خرده عوض می شه . آدم ابوالبشر دنبال آسایش و راحتی بود هنوز که هنوزه ، نوه نتیجه هاش دنبال همون هستن . اگه سختی هم می کشن بخاطر راحتیه بعدشه .
تو تاریخ دنیا نگاه کن . هر کی اومده و خواسته شاه بشه و حکومت کنه فقط واسه خاطر خودش بوده . به بقیه می گفته شما ها نخورین ما بخوریم . مگر غیر از اینه ؟
بدبختی آدم ها ، همه مثل همه . حالا یکی مریضه و بدبخت ، یکی بی پول و بدبخت . یکی صدمیلیون پول داره و میخواد بکندش دویست میلیون ، یکی دویست میلیون داره می دوه که پولش بشه سیصد میلیون . هر دو میدون واسه پول . چی فرقی با هم دارن ؟ اما آخرش هر دو بدبخت ن و مفت باخته . موقعی اون چیزی که می خوان بدست شون می آد که خیلی از چیزهایی که قبلاً داشتن، از دست دادن .
منم یه روزی همین فکر رو داشتم ، اما حالا چی ؟ این همه ثروت دارم ولی چیزهایی رو که باید داشته باشم از دست دادم . شاید اون روزهایی که دنبال پول بودم ، خیلی از حالا ثروتمند تر بودم و خودم خبر نداشتم . بگذریم . دلت می خواد بقیه سرگذشتم رو برات بگم ؟ خودم که خیلی دلم می خواد .
-سرا پا گوشم استاد ! ببخشید آقای هدایت .
خندید و چایی ش رو خورد و آخرین پک رو به سیگارش زد و خاموش کرد بعد برگشت و با نگاه عجیبی به تابلوی یاسمین چشم دوخت . شاید دو سه دقیقه ، همونطور به اون تابلو خیره شد و بعد سرش رو انداخت پایین .
-هیجده نوزده سالم شده بود . قد بلند ، چشم و ابروی مشکی !
نه یه موی سفید تو سرم بود و نه خمیدگی تو پشتم . شبها تو هتل که ویلن می زدم ، هر چی زن و دختر بود با چشمهاشون می خواستن منو بخورن !
لباس شیک می پوشیدم و صورتم رو سه تیغه می کردم و موهام رو بریانتین می زدم .
موقع ساز زدن هم از خودم ادا اطوار در می آوردم و دل همه شون رو می بردم . یکی از چیزهایی که باعث شده بود بین زن ها سوسکه پیدا کنم ، جدی بودنم بود . سبک نبودم . به کسی هم نگاه نمی کردم . بی حرف می اومدم ویلن می زدم و می رفتم .
یه تعظیم موقع اومدن و یه تعظیم موقع رفتن ! آهنگ هایی سوزناک می زدم و خیلی هم قشنگ .
قیافه م هم بدک نبود . همین ها باعث شده بود که یه حالت رمز و راز داشته باشم .
مردم هم از چیزهای مرموز خوششون می آد ، مخصوصاً زن ها !
وقتی برنامه اجرا میکردم ، صدا از صدا در نمی اومد .
البته واسه ت بگم خیلی طول کشید تا به اونجا رسیدم . تجربه آدم رو می سازه . دیگه انعام از کسی نمی گرفتم ، نه اینکه فکر کنی چشم دلم سیر شده بود ها !
از اوایل که تازه اینجا اومده بودم گشنه تر بودم . همون طور که بهت گفتم ظاهر عوض شده بود ! پادوی هتل رو گذاشته بودم که انعام ها رو جمع کنه . آخر شب ازش می گرفتم و یه چیزی بهش می دادم . به مدیر هتل هم یه چیزی می دادم .اونم مرتب پیزور لای پالون می ذاشت .
استاد تشریف آوردن ! استاد جوان می خوان براتون فلان آهنگ رو اجرا کنند !
استاد افتخار دادن امشب نیم ساعت بیشتر درخدمت تون باشن! افتخار جامعه هنر ، استاد فلان امشب نیم ساعت دیرتر اجرا دارن . استاد امشب کوفتن ! استاد فرداشب مرگن !
خلاصه اونقدر استاد استاد به ما بست که این لقب روی ما موند که موند !
خب تو هتل هم که گدا گشنه ها نمی اومدن ! هر چی دم کلفت و پولدار بود ، شبها جمع می شدن اونجا . همه م منو شناخته بودن .
استاد استاد استاد ، معروف شدم ! نه اینکه خودم چیزی بارم نباشه ! تعریف نباشه ، پنجه شیرینی داشتم و استعداد فراوون . اون موقع هام مردم تشنه بودن که چهار تا آدم اهل موسیقی و هنر داشته باشن که مطرب مسلک نباشه . البته استادهای واقعی هم بودن اما همه گمنام . حاشیه نرم ، یه روز که بی کار تو خونه نشسته بودم و داشتم حافظ می خوندم ، هوس کردم که یه آهنگی بزنم و یه شعر باهاش زمزمه کنم . یاسمین تو آشپزخونه داشت پخت و پز می کرد .
ساز و برداشتم و شروع کردم به زدن . می زدم و چند بیت شعر رو نم نم باهاش می خوندم .
یه وقت دیدم که یاسمین سرش رو آورد از آشپزخونه بیرون و پرسید ، این آهنگ مال کیه ؟ هر چی فکر کردم دیدم مال هیچکس نیست ! فهمیدم آهنگی یه که خودم ساختم !
خیلی ذوق کردم ! تو دلم رضا رو اونقدر دعا کردم که نگو . اون رضا هم یکی از همون استادهای گمنام بود . این رو بعدها فهمیدم .
خلاصه اون آهنگ رو ادامه دادم تا یه چیز حسابی شد . یه شب تو هتل اجراش کردم . مردم خیلی خوششون اومد . تشویق شدم . دیگه از اون به بعد وقت های بیکاری آهنگ می ساختم . وقتی کامل می شد ، تو هتل واسه مشتری ها اجرا می کردم . تشویق اونا ، دلگرمم می کرد . اما تشویق واقعی موقعی بود که یاسمین ازم تعریف می کرد .
تعریف هاش بهم جون و امید می داد . حالا که با خودم فکر می کنم ، می بینم تمام اون ذوق و استعداد از عشق یاسمین بود ! عشقی که دم دستم بود ، تو دو قدمی م بود و نمی تونستم بدستش بیارم .
تو خودم می سوختم و می ساختم و جیک نمی زدم . می ترسیدم اگه یه کلمه بگم همه چیز خراب بشه .
می ترسیدم از سر ناچاری ، یه دفعه بزاره و بره .
این بود که عشقش رو تو دلم نگه داشته بودم و هیچی نمی گفتم .
آقایی که شما باشین ، اون روزها خوب پول در می آوردم . یه طرف از هتل ، یه طرف از تدریس که می کردم . همه پول ها رو هم می دادم به یاسمین اونم جمع می کرد .
یه سال دیگه م گذشت . هر چی عشقم به این دختر بیشتر می شد ، آهنگ هایی که می ساختم قشنگ تر می شد ! تا اینکه یه روز مستأجر طبقه بالا اومد در خونه و اومد تو . یه خرده ای نشست و این در و اون در صحبت کرد و بعد گفت فلانی یه چیزی می خواستم بهت بگم . گفتم چی ؟ گفت تو اینقدر استعداد داری و آهنگ هایی به این قشنگی می سازی چرا نمی آی رادیو ؟
گفتم رادیو ؟ گفت آره . من کارم همینه . اگه خواستی بگو من برات جورش می کنم . پرسیدم مگه اونجا چقدر بهم می دن ؟ گفت لازم نیست که بیای اونجا ساز بزنی ! من شعر و خواننده برات می آرم ، تو آهنگ بساز . پولش هم خوبه . معروف هم می شی . یاسمین که حرفهاشو گوش می کرد زود گفت عالیه . از همین فردا شروع کنیم .
گفتم بابا این کارها سواد حسابی می خواد . همسایه مون گفت ، آره اما قبل از سواد استعداد حسابی می خواد که تو هم داری . چند تا از این آهنگ ها رو که ساختی ، من از بالا شنیدم . همون شعرهای حافظ رو هم که روش گذاشتی ، خوبه فردا پس فردا یه خواننده رو با خودم می آرم خونه . همین ها رو با هم تمرین می کنیم . اگه خوب شد ، می ریم رادیو و می بریم واسه اجرا .
یاسمین به من اشاره کرد که قبول کنم . منم گفتم باشه . همسایه مون بلند شد و رفت .
برگشتم به یاسمین گفتم ، دختر این کارها شوخی بردار نیست . میرم اونجا آبروم می ریزه ها !
گفت نترس . چیزهایی که این چند وقته تو ساختی و زدی ، همه قشنگن . آخرش اینه که ازت قبول نمی کنند . سرت رو که نمی برن !سنگ مفت گنجشک مفت! خدا رو چه دیدی ؟ شاید کارت گرفت . فقط خودت رو دست کم نگیر وقتی اومدن دنبالت ، یعنی کارت خوبه دیگه !
از بس دوتش داشتم ، حرفش برام بالاترین حکم بود ! گفتم باشه !
فرداش همسایه مون با یه خواننده مرد اومدن خونه مون . حالا اسم هاشون بماند .
همین قدر بهت بگم که اون خواننده در اون زمان خیلی معروف بود . چه مرد نازنینی هم بود . اومدن خونه و بعد از پذیرایی و این حرفها ، همسایه مون گفت فلانی اون ویلن ت رو بیار و یه پنجه ما رو مهمون کن .
بلند شدم و رفتم سازم رو آوردم . کوکش رو درست کردم و یه خرده کشکی بهش ور رفتم . راستش کمی هول شده بودم . دستم می لرزید . تمام آهنگ هایی رو که ساخته بودم یادم رفته بود !
عرق کرده بودم . سرم رو که چرخوندم ، یاسمین رو تو چهارچوب در دیدم که داره بهم نگاه می کنه و یه لبخند گرم رو لبشه .
از عشقش پر شدم . انگار تموم گرمی دنیا اومد تو پنجه هام ! اصلاً دیگه یادم رفت که کسی دیگه ای هم اونجاست ! ویلن رو گذاشتم زیر چونه ام و شروع کردم . نفهمیدم چی زدم ، چطور زدم ، کی تموم شد !
یه وقت دیدم که اون خواننده خدا بیامرز ، دولاشد و دستم رو ماچ کرد ! تا دستم رو کشید ، گفت الحق که استادی ! دست مریزاد !
آره بهزاد خان . مام پامون اینطوری واشد تو رادیو .
اون روز اون خواننده ، شعر حافظی رو که من روش آهنگ گذاشته بودم ، همچین خوند که حظ کردم . مثل بلبل چه چه می زد و منم که گرم شده بودم ، باهاش می اومدم .
دوتایی شده بودیم یه نفر . اون دلش نمی اومد که من دست بکشم ، من دلم نمی اومد که اون ول کنه !
خلاصه بلند شدن و خداحافظی کردن و رفتن . قرار شد که من با همسایه مون برم رادیو .
دیگه در رحمت روم واشده بود . بعد از اون وقت نداشتم سرمو بخارونم .
پس فردا با همسایه مون رفتیم رادیو . یه مسئولی اونجا بود که اسم اون رو هم نمی گم . آهنگم رو براش اجرا کردم . خیلی خوشش اومد . پرسید بازم از این آهنگ ها داری ؟ گفتم دل من پره از این غصه ها ! گفت پس تو دلت داستان هزار و یکشب داری ! گفتم ، بگو هزار و یک غم !
خلاصه رفتیم به قسمت اجرا . اون خواننده و ارکستر اومده بودن . خدا رحمت شون کنه . خیلی هاشون الان دیگه زنده نیستن . شاید هم هیچکدوم شون الان زنده نباشن .
چند ساعتی تمرین کردیم و قرار شد فردا بیائیم واسه ضبط . البته اون موقع ها ضبط یه آهنگ به راحتی حالا نبود . حالا هر کدوم از نوازنده ها تک تک می رن و اجرا و ضبط می کنن . هر جاش هم که خراب بشه همون جا رو قطع می کنن و درست می کنن . اما اون موقع همه ارکستر با هم می نشست و یه آهنگ رو اجرا می کرد . حالا یه دفعه می دیدی آخرش یکی خراب کرد . دوباره باید از اول شروع می کردیم . اما خوب همه استاد بودن و وارد .
همونجا بود که یکی از اون هنرمندها که خدا رحمتش کنه ، چون از کارم خیلی خوشش اومده بود باهام قرار گذاشت که موسیقی رو از پایه بهم آموزش بده . می گفت حیفه و با استعدادی و کارت هم خوبه .
بگذریم . این شد اولین کار من . می دونی ؟ کار اول آدم اگه بگیره دیگه همه چی درست می شه .
از اون روز به بعد گل کردم . همه شناختن منو !
چند وقتی گذشت و هفت هشت تا از آهنگ هام گل کرد و سر زبون ها افتاد .
پول خیلی خوبی هم تو این کار بود .
یه سالی گذشت . یه روز تو خونه داشتم رو یه آهنگ کار می کردم که دیدم یاسمین واستاده و نگاهم می کنه . ویلن رو گذاشتم زمین وبهش خندیدم . برعکس همیشه جواب خنده منو نداد . پرسیدم چی شده ؟ گفت تو عیب و ایرادی داری ؟ جا خوردم . پرسیدم یعنی چه ؟ گفت تو اصلاً مرد هستی ؟
خیلی بهم برخورد . اخم هام رفت تو هم . گفتم کسی بهت چیزی گفته ؟ اذیتت کردن ؟
بگو کیه تا پدرش رو در بیارم .
گو کیه تا پدرش رو در بیارم .
گفت خود تو ! تویی که خیلی وقته منو آزار دادی !
خودم رو جمع و جور کردم . گفتم من راضیم خار به چشم بره و به پای تو نره ! اون وقت چطوری آزارت دادم ؟
گفت تا کی ما باید مثل خواهر و برادر با هم زندگی کنیم ؟ یا تو مرد نیستی یا منو دوست نداری ! برای همین نمی خواستم اون موقع ها که مریض بودم و تو سرم یه دونه نبود ببینی !
برای همین اون باندها رو مثل کلاه کرده بودم و گذاشته بودم رو سرم ! اما حالا نگاه کن .
اینو گفت و یه تکون به موهای بلندش داد و موهاش مثل موج دریا این ور و اون ور ریخت و گفت :
ببین چه موهایی دارم ! مثل شبق سیاه !
حس از تنم رفت . گفتم تو رو خدا نکن . پدر منو در آوردی ! قربونت برم مردم از بس عشقت رو تو دلم ریختی و هیچی نگفتم . شب و روزم رنگ موهات شده بود .
پرسید پس چرا تا حالا چیزی بهم نگفتی ؟ گفتم ملاحظه می کردم . می ترسیدم تو منو نخوای و زورکی قبول کنی که زنم بشی وگرنه آرزومه که تو رو بگیرم .
گفت : راست می گی یا می خوای دلم رو خوش کنی ؟ گفتم به همون که می پرستی و می پرستم خیلی وقته که مهرت تو دل مه . این آهنگ ها که می سازم ، سوز عشق توئه !
اصلاً بلند شو همین الان بریم یه تک پا محضر عقدت کنم .
انگار آروم شد و اون چشمهای درشت و وحشی ش رام شد .
همون وقت راه افتادیم ، چادرش رو انداخت سرش و راه افتاد و یه محضر بود نزدیک خونه مون . یه ساعته کار تموم شد و یاسمین شد زن من . حلال و محرمم .
چی برات بگم که اون شب ، چه شبی بود برای من ! تشنه ای که بعد از سالها به آب رسیده !
گرگ گرسنه ای که به گله زده ! دوستی که به دوست رسیده . غم دیده ای که به سنگ صبور رسیده !
اینجای سرگذشت که رسیدیم ، هدایت بی اختیار زد زیر گریه . طاقت دیدن اشکهاش رو نداشتم . بلند شدم که برم . اشاره کرد که بشین . خسته و پریشون بود .
اشک هاش رو پاک کرد و یه سیگار روشن کرد .
-دست خودم نیست . این اشک ها خوراک شب و روز منه .
بشین هنوز خالی نشدم .
چی بگم که بفهمی ! باید عاشق باشی تا درد عاشق رو بفهمی . باید درد عشق رو چشیده باشی تا بفهمی چه دردیه ! باید مجنون باشی تا بفهمی دیوانگی چیه !
شبی بود اون شب !
هنوز حرفهای اون شبش تو گوش مه . بهم می گفت من جز تو کسی رو ندارم . همون طور که آقایی کردی و تا امروز ازم نگهداری کردی . بزرگی کن و واسه همیشه منو زیر بال و پر خودت نگه دار . من محبت های تو یادم نمیره . تو تا حالا برای من هم پدر بودی هم مادر و هم برادر . از این به بعد باید شوهرم باشی . نکنه حالا که معروف شدی منو یادت بره .
منم قسم میخورم تا ابد کنیزی تو بکنم . تو فقط باهام باش و یه شیکمم رو سیر کن . یه تیکه چیت هم تن م کن . دیگه ازت چیزی نمی خوام .
نازش می کردم . قربون صدقه اش می رفتم . می گفتم این حرف ها چیه می زنی ؟ تو نباشی می خوام دنیا نباشه ! چیت چیه ؟ این حرفها کدومه ؟ هر چی دارم مال تو . از جون که عزیز نباشه فدات می کنم . بشین خانمی تو بکن . تاج سر من باش . حال و هوایی داشتم اون شب بهزاد !
از فرداش ، خونه واسه من شده بود بهشت . چپ می رفتم ، راست می رفتم ، یاسمین مثل یه تیکه ماه جلوی چشمم بود و منم قربون صدقه ش می رفتم .
از وقتی هم که زن و شوهر شده بودیم و به همدیگر محرم . کلاً رفتارش با من عوض شده بد . همش می خندید . باهام شوخی می کرد . ناز و نوازشم می کرد . لقمه می گرفت و دهن م می ذاشت وتر و خشکم می کرد .
بهش می گفتم داری لوس م می کنی ها می گفت عیبی نداره ، می خوام تلافی ی محبت ها تو بکنم . صدای خنده از خونه مون قطع نمی شد ! مرتب اسفند دود می کردیم که نکنه همسایه ها چشم مون بزنن .
یه روز که از سرکار برگشتم خونه ، تا در حیاط رو باز کردم و اومدم تو ، دیدم یکی داره می خونه ! واستادم و گوش کردم . یاسمین بود ! چه صدایی داشت .
اصلآً باورم نمی شد این صدا از حنجره این زن باشه !
آوازی رو که بهترین خواننده مرد به سختی می خوند ، یاسمین طوری اجرا می کرد که انگار داره یه چیزی رو زیر لب زمزمه می کنه ! دهن م از تعجب وا مونده بود .
یه دفعه جایی از آواز رسید که باید چه چه می زد . همچین این صدا رو داد بیرون که نفس من برید ! اون چه چه می زد ، نفس من تو سینه حبس شده بود .
می دونم باور نمیکنی ، اما همون موقع گنجیکشهایی که رو درخت های تو حیاط بودن ، واسه یه مدت اصلاً جیک جیک نکردن .
هی صبرکردم ، هی صبرکردم که این چه چه تموم شه ، مگه تموم می شد .
بقدری صدا صاف و رسا بود که انگار ده تا بلندگو تو خونه مون کار گذاشته بودن .
بلاخره تموم شد ! نفس م رو دادم بیرون ! اون می خوند ، من داشتم خفه میشدم . بقدری تحریر صداش زیاد و قشنگ بود که فکر نمی کردم پنجه من بتونه این صدا رو همراهی کنه !
تو دلم گفتم قربون خلقت خدا برم ، این صدای آدمیزاده یا بلبل و قناری !
همونجا تو حیاط نشستم زمین . می دونستم که اگه برم تو دیگه نمی خونه . یه گوشه ساکت نشستم و گوش کردم . خداوند همه چیز رو در خلقت این زن کامل کرده بود . تو این چند وقته بقدری خوب یاد گرفته بود روزنامه بخونه که باورم نمی شد . خط می نوشت که آدم حظ می کرد .
اینم از صداش ! با خودم فکر کردم که چطور تا حالا نفهمیده بودم یاسمین اینقدر استعداد داره ! تو این فکرها بودم که از تو خونه ، صدای افتادن و شکستن یه چیزی اومد و بعدش یاسمین گفت : اوا خاک به سرم ، قوری شکست .
یه دقیقه صبر کردم و بعدش رفتم تو . تا منو دید با خنده و خوشحالی اومد جلومو گفت : چقدر زود اومدی . هنوز واسه ت چایی دم نکردم . یعنی داشتم دم می کردم که قوری از دستم ول شد رو زمین .
گفتم فدا سرت . چای نمی خوام . بیا یه رقیه اینجا بشین کارت دارم .
پرسید خبری شده ؟ گفتم نه . فقط ازت یه کمی دلخورم .
گفت خدا مرگم بده ! کار بدی کردم . نکنه چون قوری رو شکستم ناراحتی؟
گفتم ک ازم پنهون کاری کردی .
گفت به سی جزو کلام الله اگه چیزی شده باشه و من به تو نگفته باشم .
گفتم بشین تا برات بگم . گفت بگو دلم ترکید .
گفتم این صدای کی بود از خونه ما میومد ؟
رنگش پرید و گفت : لال شم ، مگه صدا از خونه بیرون می آمد ؟
گفتم : از خونه که بیرون می آمد هیچی از ده تا کوچه اون ور تر هم شنیده می شد . زد تو صورتش و گفت خاک به سرم ! مرد غریبه صدام رو شنیده ؟
گفتم خودت رو ناراحت نکن . منظورم این نبود . میگم چرا تا حالا جلوی خودم نخوندی ؟
انگار دلش آروم گرفت . خندید و با خجالت گفت : خبه ! کدوم صدا ی خوب ؟
گاهی گداری واسه دلم یه چیزی می خونم . آهنگ های تو اون قدر قشنگ که آدم به هوس می آد بخوندشون .
گفتم حرف بیخودی نزن . بشین اینجا کارت دارم .
اینرو گفتم ویلن رو آوردم و با صداش کوک کردم و گفتم یالله . بخون !
با تعجب گفت ، غذام داره سر میره ! هنوز جارو پارو نکردم ، هزار تا کار دارم ، اون وقت تو می گی بیام برات آواز بخونم ؟ یکی می مرد ز درد بی نوایی ، یکی می گفت خانم زردک می خواهی ! دم پختکم وق زده ؟ بذار به کارهام برسم مرد !
دستش رو گرفتم و نشوندمش زمین و گفتم تا برام نخونی نیم ذارم از اینجا جم بخوری؟
گفت شوخی ت گرفته سرظهریه ؟
گفتم هنوز یه ساعت تا ظهر داریم . بهانه نیار . تا نخونی ولت نمی کنم .
با خجالت گفت : من روم نمیشه جلوی تو آواز بخونم .
گفتم رو شدن نداره ! مگه می خوای واسه غریبه بخونی ؟ بخون . بخون ، معطل هم نکن . شروع کردم یکی از آهنگ هایی رو که ساخته بودم ، با ویلن زدم . پیش در آمد آهنگ که تموم شد ، بهش اشاره کردم که بخونه . یه آن اومد شروع کنه اما انگار شرم مانعش شد . بهش گفتم اگه نخونه باهاش قهر می کنم . آخه می دونی ، طاقت قهر نداشت !
خلاصه بزور شروع کرد خوندن . اولش خجالت می کشید صداش رو ول بده ! اما کم کم روش باز شد و بی ترس و خجالت برام خوند .
چه خوندنی ! اونقدر این صدا قشنگ بود که وسط های آهنگ ، دیگه ساز نزدم و به صدای یاسمین گوش کردم . صدا که چی بگم ؟ چهچه بلبل !
یه دفعه با خنده گفت : اووووه ! چرا نمی زنی؟
دوتایی زدیم زیر خنده . گفتم صدات اونقدر قشنگه که پنجه م وا مونده ! گفت : سوسکه از دیوار بالا می رفت مادرش می گفت قربون دست و پای بلوریت . مگه اینکه تو از صدای من تعریف کنی !
گفتم : نه به خدا ، کار من اینه . صدای خوب رو می شناسم . از هر یه میلیون ، یکی صدای تو رو نداره . کاشکی صدای تو رو من داشتم .
گفت : صدا چیه ؟ جونم مال تو . گفتم خونت سلامت . گفت حالا می ذاری برم به بدبختی هام برسم ؟
از اون به بعد کارم این شده بود که هر شعری رو بهم می دادن ، بعد از اینکه آهنگ ش رو می ساختم اول می دادم یاسمین بخونه . اگه خوب شده بود می دادم رادیو .
طوری شده بود که اگه یه روز برام نمی خوند و صداش رو نمی شنیدم کلافه بودم . یعنی حق هم داشتم . صدای یاسمین رو هر کسی یه بار می شنید ، دیگه هیچ صدایی براش صدا نبود .
خلاصه که خیلی با هم خوش بودیم . زندگی رنگ های قشنگ ش رو به ما نشون داده بود . تا اینکه یه روز با شرم و حیا اومد تو حیاط . داشتم به شاخه درخت ها ور می رفتم .
پام روی پله های نردبون بود و با اره شاخه های اضافی رو می بریدم .
گفت می خوام یه چیزی بهت بگم . گفتم بگو . گفت بیا پایین بهت بگم . گفتم بگو گوش می دم . گفت اگه خدا به ما بچه نده ، تو چیکار می کنی ؟
گفتم دعا می کنم بده !
گفت اگه نده چی ؟ طلاقم می دی ؟
گفتم حرف دیگه نداری بزنی ؟ هر وقت وقتش رسید خدا بهمون بچه میده دیگه . گفت انگار وقتش رسیده ! حامله شدم !
از هولم پام لیز خورد و با کمر اومدم رو زمین . یه دست به کمر یه دست به زمین ، بلند شدم و پرسیدم تو از کجا فهمیدی ؟
خندید و گفت : خب ما زنها یه جوری می فهمیم دیگه !
گفتم الهی دورت بگردم . انشالله همیشه خوش خبر باشی . بگیر بشین . بگیر بشین . دیگه نباید کارهای سنگین بکنی باید استراحت کنی .
گفت . اون وقت تنم رو پیه می گیره و بچه خفه میشه ! واسه زن حامله کا رکردن خوبه . تو دلت شور نزنه .
گفتم تو رو خدا مواظب باش . سبک سنگین نکن . امانت خداست اون بچه . ها !
دولا شدم و زمین رو ماچ کردم . دیگه از خدا چیزی نمی خواستم . همه چی داشتم .
چه درد سرت بدم ؟ چند ماه بعد ، خدا بهمون یه پسر کاکل زری داد . یه قند عسل . دیگه اصلاً دلم نمی خواست از خونه پام رو بیرون بذارم .
دلم واسه بچه ضعف می رفت . دوست داشتم درسته قورتش بدم ! چپ می رفتم و راست می اومدم ، یه چیزی میدادم یاسمین بخوره . می گفتم زن بچه شیرده باید خوب بخوره . می گفت دارم مثل خرس میشم میگفتم عیبی نداره باید هم تو پروار بشی هم پسرم .
یه روز که براش جیگر کباب کرده بودم و داشتم می دادم بهش بخوره ، دستم رو گرفت و ماچ کرد و گفت ، درسته که تو بچگی زیاد سختی کشیدم ، اما خدا تلافی همه رو برام کرد . تا عمر دارم خوبی هات رو فراموش نمی کنم مرد !
چنگ زدم تو خرمن موهاش و گفتم ، منم تو بچگی خیلی بدبختی کشیدم اما انگار خدا ، در رحمتش رو رومون باز کرده . به حق این برکت مرتضی علی خدا به همه بده و از صدقه سر همه به ما هم بده و اینهایی هم که داریم ازمون نگیره .
اسم پسرمون رو علی گذاشتیم . روز به روز رشد می کرد و بزرگ می شد . هر چی اون بزرگتر می شد ، کار من هم بهتر می شد .
بعد از چند وقت یه خونه دیگه م همون طرفها خریدم . وضع زندگیم خیلی خوب شده بود بهترین زندگی رو براش درست کردم . از طلا سیرش کرده بودم .
خودش می گفت اونقدر که من طلا دارم .زرگری نداره !
بهش می گفتم لیاقتش رو داری . خانمی خوشگلی برام یه همچین دسته گلی زاییدی.
هدایت دوباره یه سیگار روشن کرد و دو تا چایی هم ریخت و نفسی تازه کرد . ادامه داد :
زندگی به کامم شده بود . سالها گذشت و آب تو دلمون تکون نخورد .
علی حدوداً شیش سالش شده بود . دیگه کم کم وقت مدرسه ش بود . یه روز که از سر کار اومدم خونه ، بعد از اینکه یاسمین برام چایی آورد و خوردم گفت : می خوام یه چزی بهت بگم .
گفتم بگو . گفت من این چند وقت خیلی فکر کردم دیدم عقل هم چیز خوبیه . خدا وقتی یه نعمت می ده و اگه ازش استفاده نکنه کفران نعمته .
گفتم خوب آره . گفت به نظر تو حیف نیست که این صدایی که من دارم ، ازش استفاده نکنم ؟
گفتم همون که واسه شوهرت می خونی و آهنگ های تازم رو اجرا می کنی ، استفاده س دیگه .
گفت : منظورم اینه که برم رادیو بخونم !
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم همین یه کارم مونده که زنم بره تو رادیو ! دیگه نشنوم از این حرفها زدی ها ؟ نون ت نیست ؟ آب ت نیست ؟ چی چی ت کم و کسره ؟
کجای زندگیت رو لنگ گذاشتم ؟ چی می خواستی واسه ت فراهم نکردم ؟
حالا دیگه میخوای آبروی منو تو سرو همسر ببری؟ دستت درد نکنه یاسمین خانم .
سرش رو انداخته بود پایین و هیچی نمی گفت . منم خیلی عصبانی شده بودم . یه خرده که گذشت گفت حالا من یه چیزی گفتم تو چرا اینقدر خودت رو ناراحت می کنی ؟
گفتم این حرفه که تو میزنی ؟
گفت : چی می دونم ! زنم و ناقص العقل ! یه چیزی گفتم . دیگه م از این حرفها نمی زنم . ببخشید غلط کردم .
خلاصه اون روز گذشت و تا چند وقتی دیگه حرف و حدیث نشد . اما من احمق نفهمیدم که این جریان از کجا آب می خوره . یاسمین اهل این حرفها نبود که ! نگو این همسایه بی وجدان ما ، نشسته بود زیر پاش!
چند وقت بعد ، دوباره شروع کرد در گوشم قرم قرم کردن که چی ؟ که دوره زمونه عوض شده و دیگه زن ها نباید همه ش تو خونه بشینن و کهنه بشورن !
شوهرهای مردم ، افتخارشون که یه همچین زن با استعدادی داشته باشن که از قبلش پول در بیارن ! اون وقت تو لجبازی می کنی ؟
گفتم من از اون مردها نیستم که از قبل زنم نون بخورم . خوشم هم نمی آد زنم جلوی نامحرم بره وصداش رو مرد غریبه بشنوه ! غیر از اون . ما احتیاجی به پول نداریم .
این همه پول رو می خوام چیکار ؟ این دفعه آخرت هم باشه که این زمزمه ها رو می کنی ها !
گفت : اینا زمزمه نیست ، حرف حسابه .
گفتم یاسمین تو تا حالا اون روی سگ منو ندیدی ! نذار دهنم واشه !
گفت : دهنت وابشه یا نشه ، من کارم رو می کنم .
یه دفعه اختیار از دستم در رفت و یه کشیده زدم تو صورتش ! جا خورد . گریه کنون بلند شد و رفت تو آشپزخونه .
بظاهر مسئله تموم شد ، اما این زندگیمون بود که تموم شد . چند ماهی گذشت . انگار اون یاسمین رو برده بودن و یه یاسمین دیگه رو جاش گذاشته بودن ! کم کم شده بودیم دو تا آدم غریبه .
دفعه بعد رک تو روم واستاد که من می خوام برم ! تو هم هر کاری که ازت بر می آد ، بکن . دستت هم اگه روم بلند کنی ، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ها !
نگاهش کردم و گفتم : تف به روت زن ! بی حیای سلیطه ! اینه مزد کارهام ؟
گفت هر کاری که برام کردی ، جاش ازم لذت ش بردی ! بقیه ش هم هر چی بوده ، باهام حساب کن پولش رو بهت میدم !
گفتم از کی تا حالا پول در آر شدی که می خوای گشاد بازی دربیاری ؟
گفت تو خبر نداری ! خیلی ها از فرق سرم تا نوک پام رو طلا و جواهر می گیرن !
گفتم این خیلی ها ، اون وقت که کچل بودی و داشتی می مردی هم از این مایه ها واسه ت می رفتن ؟
گفت اینا مال قدیمه ! حالا رو بگو . اصلاً میدونی چیه ؟ من نمی خوام زن یه مطرب باشم ! حالا راحت شدی ؟
گفتم : اصل بد نیکو نگردد آنکه بنیادش بد است ! برو گمشو از جلو چشمم پتیاره خانم !
اینو گفتم و رفتم تو حیاط . یه نیم ساعت بعد با یه چایی اومد تو حیاط . چایی رو گذاشت جلوم و خودش هم نشست زمین . یه دقیقه که گذشت گفت ، ببین من تو رو دوست دارم ، پسرم رو هم دوست دارم . زندگیم رو هم دوست دارم . اما بشرطی که بذاری برم خواننده بشم . حیفه این صدا ضایع بشه ! تو هم ببخش اگه بهت بی حرمتی کردم . ولی چه میشه کرد ؟ دنیا دیگه فرق کرده ، تو ناسلامتی خودت هنرمندی ! باید این چیزها رو بهتر بدونی .
گفتم من فقط این رو میدونم که یه آشیونه گرم داریم و تو داری خرابش می کنی . لگد به بخت خودت نزن . خیر نمی بینی ها !
گفت بخت من اینه که خواننده بشم .
گفتم من زن خواننده نمی خوام .
گفت به خدا چیزی نمیشه . گاهی گداری میرم یه صفحه ضبط می کنم و می آم . آب از آب تکون نمی خوره . اونا فقط هنر منو می خوان .
گفتم این چیزی که تو میگی . وقتی افتادی تو این کار ، بقیه چیزهاشو می فهمی .
گفت تو که تو این کاری ، بقیه چیزهاشو فهمیدی ؟
گفتم من مردم . کسی با من کار نداره . اما با یه زن خیلی ها کار دارن ! اینجا ایرانه !
گفت : حرف آخرت همینه !
گفتم آره . اگه من شوهرتم و بزرگ ترت ! می گم نه ! حالا اگه شیطون تو جلدت رفته ، برو . اما اگه رفتی دیگه پشت سرت رو هم نگاه نکن . واسه من مثل اینه که مردی .
گفت : به درک ! خلایق هر چه لایق !
بعد استکان چایی رو با پاش زد و پرت کرد یه طرف و رفت تو خونه . یه ربع بعد با یه چمدون اومد بیرون . دیدم راست راستی داره میره . بغض گلوم رو گرفت . رفتم جلوش و گفتم ، چه بدی بهت کردم ؟ بی احترامی ت کردم ؟ خوارت کردم ؟ سرت هوو آوردم ؟ باهات بد تا کردم ؟ چه آزاری بهت رسوندم که این طور دشمن خونی یه من شدی و داری منو می چزونی ؟
گفت کاشکی این کارها رو کرده بودی ! اون وقت خیلی راحت تر می رفتم دنبال کارم !
گفتم بخدا هر کسی زیر پات نشسته ، دشمن ته ! خیرت رو نمی خوات ! والله چشممون زدن ! از خر شیطون بیا پایین . به روح قرآن می ری تا خرخره می افتی تو لجن ها !
گفت اینا رو تو میگی .این خبر ها نیست . بی خودی هم نصیحتم نکن .
اومد که بره پریدم دستش رو کشیدم و زدمش به دیوار که یه مرتبه خاک انداز آهنی رو برداشت و پرت کرد طرفم . تا خواستم سرم رو بدزدم ، خورد تو پیشونیم که خون وا شد تو صورتم ! دیگه چیزی نفهمیدم . موهاش رو گرفتم تو چنگم و یه مشت تو گردنش زدم که از حال رفت .
صدای گریه علی بلند شد .دویدم طرفش و بغلش کردم و بردمش تو خونه که این چیزها رو نبینه .
تا برگشتم بیرون ، دیدم یاسمین بلند شده . خواستم دوباره بزنمش که گفت ، هر چقدر می خوای بزنی بزن ! زورت بهم میرسه . می تونی تو خونه زندانی م کنی . اما بدون که تا سرت رو بچرخونی یا بهت خیانت می کنم یا فرار می کنم .
از غم و غصه گریه م گرفت . بهش گفتم من خیلی زحمت تو رو کشیدم یاسمین .
گفت می خواستی نکشی ! کسی ازت خواسته بود ؟ میذاشتی بمیرم .
گفتم حالا از خدا می خوام که بمیری تا سر منو زیر ننگ نکنی .
گفت ننه من غریبم بازی در نیار ! همسایه ها جمع شدن !
برگشتم دیدم همه همسایه ها رو پشت بوم هاشون واستادن و دارن ما رو نگاه می کنن .
گفتم ایشالله خبرت رو برام بیارن که برام آبرو نزاشتی . خدا مرگت بده زن !
گفت خدا سرش شلوغه به این چیزها نمی رسه .
گفتم لال بشی که خدا رو هم فراموش کردی . دستت رو شیطون گرفته ، داره با خودش می کشه !
بعد خسته و گریه کنون رفتم لب حوض و صورت خونی م رو شستم و گفتم : من زیر شلاق و فلک خم به ابروم نیومد . تو یتیم خونه گرسنگی و بدبختی رو کشیدم و جلوی کسی یه قطره اشک از چشمام نیومد . تو اشک منو در آوردی . خدا اشکت رو در بیاره .
برو زن ، اما بدون یه روزی با همین پیشونی که شکستی ، سجده خدا رو کردم تا به تو عمر دوباره بده . با همین دلی که شکوندی غمت رو خوردم تا خوب شدی !
با همین دستها لگن کثافت هات رو خالی کردم . با همین پشتی که خم کردی کوله ت می کردم و می بردمت دکتر تا سالم شدی !
برو که دیگه جای زن بی حیایی مثل تو توی این خونه نیست . برو که دنیا به هیچکس وفا نکرده . برو که با همین دل شکسته پیش خدا برات حق می زنم .
امیدوارم یه روزی بشه که پشیمونی ت رو ببینم . اگه اون خدا ، خداس ، انتقام من و این طفل معصوم رو از تو می گیره . برو نااهل .
بعد رفتم تو خونه پیش علی که گریه می کرد . از پنجره دیدم که چمدونش رو ورداشت و رفت . همین طور تو حیاط رو نگاه می کردم که دیدم همسایه بالا هم دنبالش رفت . فهمیدم کدوم نامردی زیر پای زن من نشسته . پریدم بالا و به زنش گفتم تا فردا مهلت داری که از اینجا برین وگرنه اسباب هاتونو می ریزم وسط کوچه !
اومدم پائین . پسرم دوید بغلم و گفت : بابا ، مامان کجا رفت ؟
گفتم بابا جون گریه نکن . مامانت دیگه مرد !
گفت من مامانم رو می خوام .
بغض داشت خفه م می کرد . چی می تونستم به این بچه بگم ؟ سرم رو گذاشتم رو شونه بچه م و های های گریه کردم . برای زندگیم گریه کردم که انگار بمب زیرش گذاشته و رفت هوا !
برای این بچه گریه می کردم که مفت مفت بی مادر شد ! بخاطر نامردی یه آدم گریه می کردم که چه جوری جواب خوبی ها میدن !
دیگه اون همسایه نامرد رو ندیدم . فرداش اسباب کشی کردن و رفتن . تا چند وقت علی بهانه مادرش رو می گرفت . تا گریه می کرد منم پا به پاش گریه می کردم . طفل معصوم ،آخری واسه اینکه من گریه نکنم دیگه چیزی نمی گفت . شاید می ترسید باباش رو هم از دست بده .
دیگه خجالت می کشیدم از در خونه بیرون برم . شرمم می شد جلو همسایه ها .
همون موقع بود که سیگاری شدم . می نشستم تو خونه و هی سیگار می کشیدم و فکر می کردم . اوضاع همه چیز تو خونه بهم خورده بود . کثافت از در و دیوار می رفت بالا ! نه صبحونه ای ، نه ناهاری ، نه شامی ! خونه شده بود ماتمکده ! می نشستم یه گوشه و به روزهایی فکر می کردم که صدای خنده یاسمین تمام این خونه رو پر کرده بود .
خودم کردم که لعنت بر خودم باد . اگه من صداش رو تعلیم نمی دادم ، اگه من وادارش نکرده بودم که برام بخونه ، اگه یه کم حواسم رو جمع کرده بودم این وضع پیش نمی اومد .
این طفل معصوم علی بقدری کز و پژمرده شده بود که دیگه نه بازی می کرد و نه می خندید . یاد روزهایی افتادم که یاسمین رو در حال مرگ آوردمش پیش خودم .
یاد کارهایی افتادم که براش کردم . وقتی چشمم به این بچه می افتاد که بغض تو گلوش بود اما صداش در نمی اومد . دلم آتیش گرفت . نمی دونستم چه خاکی به سرم بریزم . مونده بودم چیکار کنم . دل خودم داشت می ترکید . همه ش با خودم می گفتم الان یاسمین کجاست ؟ امشب سر به بالین کدوم نامرد گذاشته ؟ یه هفته می شد که ازش بی خبر بودم .
غیرت داشت خفه می کرد . یه آن به این فکر افتادم که برم پیداش کنم و بکشمش .بعد هم این بچه رو بکشم و هم خودم رو . خلاصه روزهای بدی گذشت .
یه روزکه با علی تو خونه نشسته بودیم و داشتیم رادیو گوش می کردیم یه دفعه رادیو اعلام کرد که به یه آهنگ که توسط هنرمند و خواننده جدید ، خانم فلا اجرا می شه گوش بفرمایین .
بعدش یه خرده آهنگ و یه دفعه چی شنیدم ! صدا ، صدای یاسمین بود که با یه اسم دیگه داشت می خوند .
علی داد زد ، بابا ! بابا ! بیا ! مامانه ! صدای مامانمه ! به خدا صدای مامانمه ! سرم رو محکم زدم به دیوار ! پشت دستم رو انقدر گاز گرفتم تا خون افتاد .
خدایا چی جواب این بچه رو بدم ؟ می زدم تو پیشونیم و گریه می کردم .
علی طفل معصوم هم پای رادیو نشسته بود و آروم آروم گریه می کرد . تا یاسمین خوند ، من و این بچه هم گریه کردیم .
وقتی آوازش تموم شد ، علی اومد پیش من و گفت : بابا مامان الان کجاست ؟
گفتم : باباجون مامان مرده ! گفت پس این کی بود که آواز می خوند ؟
گفتم اون مامان تو نیست . یه خانمه که صداش شبیه اونه !
گفت مامان چرا رفت ؟ تو اذیتش کردی؟
گفتم نه پسرم ، مامانت دیگه نمی خواست خوب و پاک باشه . دیگه من و تو رو دوست نداشت .
سرم رو انداختم پایین . چی داشتم بهش بگم .
دوباره گفت من دلم خیلی واسه مامان تنگ شده ! مامان شبها که میخواستم بخوابم برام قصه می گفت . نازم می کرد تا خوابم ببره . از وقتی مامان رفته وقتی میرم بخوابم تا چشمهامو می بندم چیزهای بد و ترسناک می آد جلوم !
اینارو که شنیدم از خدا مرگم رو خواستم ! بغلش کردم و چسبوندمش به خودم و گفتم ، بابا من قصه بلد نیستم برات بگم اما به جای مامانت هم می تونم بهت محبت کنم ، همینطور که یه روزی به مامانت محبت کردم . اما تو دستمزدم رو اونطوری نده .
بردمش تو رختخواب خوابوندمش و نشستم بالای سرش و شروع کردم به ناز و نوازش کردنش . یه دقیقه که گذشت گفت : بابا میشه برام ساز بزنی .
گفتم نه بابا ، نمی تونم ، دستم به ساز نمی ره .
گفت اگه ساز بزنی یاد موقعی که مامان نرفته بود می افتم و راحت می خوابم .
نمی دونستم چیکار کنم . از روزی که یاسمین رفته بود ، دست به ویلن نزده بودم . از یه طرف نمی خواستم دیگه طرف ساز برم . از یه طرف نمی تونستم دل بچه رو بشکنم . سست و سنگین بلند شدم و رفتم ویلن رو آوردم . خدا میدونه وقتی دستم به ساز خورد چه حالی شدم ! با هر جون کندنی که بود اومدم بالا سر علی تا خواستم یه چیزی براش بزنم گفت بابا همون آهنگی رو بزن که مامانم دوست داشت و همه ش می خوند .
نگاهش کردم و لال شدم و هیچی نگفتم . چطور می تونستم به این بچه بگم که چه حالی دارم !
زدم . آهنگی رو که یاسمین همیشه می خوند زدم . اما هر آرشه ای که به ویلن می زدم مثل کاردی بود که به قلبم می زدم .
اشک از چشمام می اومد و من ساز می زدم . چلوی چشمام یاسمین رو می دیدم که کنارم واستاده و برام می خونه .
تو خیالم می دیدم که همه این چیزها خواب بوده و یاسمین هیچ جا نرفته .
به خودم می گفتم که الان در باز میشه و یاسمین مثل همیشه با اون خنده قشنگش می آد تو اتاق . اون شب چه کشیدم تا اون آهنگ تموم شد .
علی خوابش برد .
از این قضیه یه ماهی گذشت . کمتر از خونه بیرون می رفتم . یکی دوبار همون خواننده اومد سراغم . می خواست که برم رادیو که قبول نکردم .
تازه واسه خرید خونه هم زورکی می اومدم بیرون . چه برسه به اینکه دوباره برم رادیو . یه روز صبح که می رفتم نون بخرم دیدم چند تا از زن های همسایه یه گوشه واستادن و دارن یه اعلامیه رو که به دیوار چسبونده بودن تماشا می کنن .
تا منو دیدن یه چیزی به همدیگه گفتن و رفتن . آروم آروم رفتم جلو . می خواستم بدونم که چی رو دارن تبلیغ می کنن . جلوی دیوار که رسیدم تازه فهمیدم چقدر خاک بر سر شدم ! حس از زانوهام رفت .
عکس یاسمین ، زن منو چسبونده بودن به دیوار . زنی که رنگش رو آفتاب هم ندیده بود ، حالا سر برهنه تمام مردهای این شهر می دیدن !
زنبیل از دستم افتاد . حالم بد شد . یه گوشه نشستم و زدم تو سرم .
ای خدا چه گناهی به درگاهت کرده بودم که حالا باید کلاهم رو می ذاشتم بالاتر ! تف به تو روزگار !
از خجالت روم نمی شد سرم رو تو کوچه بلند کنم . این زن کمرم رو تا کرد .
همه ش فکر می کردم همه اهل محل واستادن و منو نگاه می کنن.
خواستم بلند شم تا هنوز کسی اعلامیه رو ندیده پاره ش کنم . اما مگه یکی دوتا بود / از این سر تا اون سرکوچه پرشده بود از عکس زن من !
خدا چه بدبختی ای ! به ناموس کی چپ نگاه کردم که به ناموسم نگاه می کنن؟ چادر کدوم زن رو از سرش کشیدم که چادر از سر زنم برداشتن ؟
دستم رو گرفتم به دیوار و با زحمت بلند شدم . نگاهی به اعلامیه کردم . زیرش نوشته بود خانم فلانی ، ستاره ای که از شرق طلوع کرده و در آسمان هنر ایران می درخشد .
ورود بانو فلان را به عالم هنر تبریک می گوئیم . از این پس صدای بلبل و قناری را فراموش کنید !
امشب و همه شب بانو فلان ، هنرمند محبوب شما در کافه فلان برنامه اجرا می کنن !
دستم رو به دیوار گرفتم و یواش یواش از کنار دیوار برگشتم خونه .
تا در و پشت سرم بستم، نشستم به گریه .
علی طفل معصوم که نمی دونست چی شده . مثل پروانه دور و برم می گشت و هی می پرسید بابا چی شده چرا گریه می کنی ؟
ولی چی داشتم بهش بگم ؟ بگم اگه می خوای مامانت رو ببینی ، برو کافه فلان!
دیگه تو اون محل جای من نبود . یه هفته ای هر دو تا خونه رو فروختم و اومدم همین جا .
این خونه و باغ رو خریدم . اون موقع اینجا ، زمین اصلا ارزش نداشت . نزدیک کوه بود و پرنده هم این طرف ها پر نمی زد . این خونه و باغ ، ییلاق یه پیرمرد پولدار بود که بخاطر مریضی دیگه نمی اومد اینجا . واسه من خیلی خوب بود . هیچکس اینجا رو نمی شناخت می تونستم در باغ رو روی خودم ببندم و بشینم به بدبختی هام فکر کنم .
این اسباب و اثاث و کتاب و خلاصه همه چیز رو از اون پیرمرد روی خونه خریدم . هیچکس هم ، جز همون خواننده ای که اسمش رو نمی گم ، آدرس و نشونی اینجا رو بلد نبود . به اونم سپرده بودم که به کسی نگه من کجا رفتم و چیکار می کنم .
دیگه این باغ و این خونه شد دنیای من و این طفل معصوم علی . می نشستم تو خونه و آهنگ می ساختم . آهنگ هام هم پر سوز شده بود . ماهی یه بار دو ماهی یه بار خواننده خدا بیامرز می اومد پیش من و آهنگ ها رو می برد و پولش رو برام می آورد .
یه سالی گذشت که یه روز از همون خدابیامرز شنیدم که اون همسایه نامرد که زیر پای زن من نشسته بود درد بی درمون گرفته و مرده .
اینم سزای کسی که آشیونه مردم رو بهم بزنه . اما واسه من چه فایده داشت . حالا دیگه هم خونه و باغ به این بزرگی داشتم و هم پول . اما اون چیزی که می خواستم رو نداشتم . اون موقع فهمیدم که یه وقتی چقدر ثروتمند بودم و خودم خبر نداشتم .
گذشت یه چند سالی گذشت . یاسمین مشهور و مشهورتر شد . اسمش هر جا بود واسه مردم شادی می آورد و واسه من غم .
چی بگم که بفهمی چه ها کشیدم .
علی رو گذاشتم تا درس بخونه و واسه خودش کسی بشه . براش هم مادر بودم و هم پدر . بچه بود و زود یادش رفت . گاهی گداری سراغ مادرش رو می گرفت اما چند سالی که گذشت قبول کرد که مادر نداره .
هر جوری بود با چنگ و دندون بزرگش کردم . نذاشتم درد بی مادری رو بفهمه یعنی این چیزی بود که خودم فکر می کردم .
روزها گذشت ماه ها گذشت ، سالها گذشت . اما من نتونستم یاسمین رو فراموش کنم . یه روز که علی بعد از مدرسه قرار بود بره خونه یکی از دوستاش ، دلم خیلی گرفت .
دلگرمی و امیدم به پسرم بود . روزها که نبود ، چشمم به در خشک می شد تا از مدرسه بیاد خونه . اون روز که می دونستم مهمونی دعوت داره و تا چند ساعت از شب گذشته بر نمی گرده ، غم دنیا تو دلم ریخته بود . هوای یاسمین تموم وجودم رو گرفته بود .
می دونستم کجا برنامه داره . خیلی با خودم کلنجار رفتم ولی آخرش نتونستم خودم رو نگه دارم . طرفهای عصر بود که از خونه زدم بیرون و رفتم در اون کافه و یه گوشه واستادم تا شاید بتونم یه نظر ببینمش .
سر شب بود که یه ماشین شیک اومد جلو کافه و چند نفر ازش پیاده شدن و بعدش چیزی رو که سالها آرزوی دیدنش رو داشتم دیدم .
یاسمین!
یاسمینی که یه روز فقط مال من بود ! اما حالا تنها کسی که دستش به اون نمی رسید من بودم . یه پالتو تنش بود که همه ش پوست بود . موهای سیاه و بلندش رو دورش ریخته بود . آروم پیاده شد . دور و برش رو گرفته بودن . چند نفر هم اومده بودن که ببیننش . دیگه هیچ جایی واسه من نبود .
اون طرف خیابون واستاده بودم و نگاهش می کردم . بی اختیار اشک از چشمام اومد پایین . تو همین موقع نمی دونم چطوری چشمش افتاد به من و واستاد .
دیدم که می خواد بیاد پیش من اما اونقدر دور و برش شلوغ بود که نمی تونست تکون بخوره . بزور لای مردم که تازه متوجه ش شده بودن رفت تو کافه .
لحظه آخر برگشت و یه نگاه دیگه به من کرد .
دیگه دلم نمی خواست از اونجا جم بخورم . اگه عشق پسرم نبود که همونجا می موندم تا شاید یه نظر دیگه ببینمش .
خراب و خسته برگشتم خونه . همین بخاری دیواری رو روشن کردم که وقتی علی برمی گرده خونه گرم باشه . جلوش نشستم و دوباره رفتم تو فکر .
یه دفعه بلند شدم و ویلن رو آوردم . می خواستم بندازمش تو آتیش بسوزه !
دلم نیومد ! یعنی تا حالا ده بار خواستم این کار رو بکنم اما نتونستم .
اینجای سرگذشت که رسیدیم ، هدایت دیگه ادامه نداد . خیره شده بود به آتیش بخاری دیواری که دیگه داشت خاموش می شد . یکی دو دقیقه ای که گذشت گفت :
-می بینی بهزاد خان زندگی چه بازی هایی واسه ما آدما داره ؟
-وقتی اسم شما رو می شنیدم یا آهنگ هایی رو که ساخته بودین گوش می کردم ، اصلاً به فکرم نمی رسید که ممکنه یه همچین سرگذشتی هم در میون باشه . می تونم جناب هدایت ازتون خواهش کنم اسم هنری یاسمین خانم رو به من بگین ؟ یعنی اسمی رو که رو خودش گذاشته بود .
هدایت – می گم اما ازت می خوام که پیش خودت بمونه .
-قول می دم .
اسمش رو گفت . برام خیلی عجیب بود . همیشه خیال می کردم که این خواننده از اونهایی که ، خوشبختن و به آرزوهاشون رسیدن ! مدتی سکوت کردیم که گفت :
-شام اینجا بمون . منم تنهام . یه لقمه نون با هم می خوریم .
-مزاحمتون نمیشم . خیلی ممنون .
هدایت – اگه تو الان بری ، با این همه خاطره که زنده شدن ، نمی دونم چیکار بکنم .
اگه میشه یه ساعت دیگه پیشم بمون . راستش یه خرده قلبم ناراحته ! احساس خفگی می کنم . شاید هم غمباده که به جونم افتاده .
صورتش سرخ سرخ شده بود . فشارش بالا بود . هر کاری کردم راضی نشد با هم بریم بیمارستان . بهش گفتم دراز بکشه . به زور یه لیوان آب دادم خورد . یه ساعتی که گذشت حالش کمی جا اومد . احتمالاً بخاطر یادآوری گذشته حالت استرس پیدا کرده بود .
وقتی مطمئن شدم که دیگه حالش خوبه ، از خونه اومدم بیرون . خواب بود . بیدارش نکردم . وقتی داشتم از باغ رد می شدم که بیام خونه . دیگه این باغ و خونه و دم دستگاه برام قشنگ و دیدنی نبود . شاید روزهای اول آرزو داشتم که منم همچین ثروتی داشته باشم ، اما حالا دیگه نه !
حدود ساعت 8 بود که رسیدم خونه . تا لباسهام رو در آوردم در زدن . کاوه بود . اومد تو و نشست و گفت :
-کجا بودی ؟
-رفته بودم یه سر پیش آقای هدایت .
کاوه – کشتی ش ؟
-گم شو کاوه .
کاوه –آها داری زجرکشش می کنی !
-از فرنوش چه خبر ؟ زنگ نزده ؟
کاوه – چرا بابا ، زنگ زد و پوسید واز بین رفت . آخه دختر بیچاره هم دل داره .
-باز چرت و پرت گفتی ؟ منظورم اینه که تلفن نزده ؟
کاوه – یه نصیحتی بهت می کنم بهزاد . اگه گوش کنی ، کارت درسته .
-فقط همین مونده بود که تو منو نصیحت کنی .
کاوه – بدبخت من تا حالا هر کی رو نصیحت کردم ، کارش درست شده و رفته راحت و آسوده گرفته خوابیده . البته سینه قبرستون . بیا و تو هم نصیحت منو گوش کن تا راحت بشی .
-قربونت من حالا حالا آرزو دارم . خیلی ممنون .
کاوه – آرزو بر جوانان عیب نیست . بیا این رو واسه تو خریدم .
یه کتاب دستش بود . داد به من . روش رو که خوندم دیدم نوشته مراقبت های ویژه قبل از زایمان ! با تعجب پرسیدم :
-این چیه ؟
کاوه گرفتم بخونی و آماده بشی که وقتی مادرفرنوش می آد . طبیعی بزایی و بسلامتی فارغ بشی و کارت به سزارین و این حرفها نکشه .
-مرده شور تو رو ببرن با این هدیه هات ! جای اینکه منو دلداری بدی ، اینو برام آوردی ؟
کاوه – راست می گی ها باید کتاب مراقبتهای ویژه بعد از زایمان رو می خریدم . چون دیگه وقتی برات نمونده . مادر فرنوش فردا می رسه .
-باور کن ، تا حالا صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا با تو رفاقت می کنم .
کاوه – آخه چی کار باید برات بکنم ؟ هر چی بهت می گم که گوش نمی دی.
-تو تا حالا جز چرت پرت چیزی گفتی و من گوش نکردم ؟
کاوه – گوش می کنی اگه بگم ؟
-بشرطی که جدی باشی و مزخرف نگی .
کاوه – بلندشو فردا بریم پیش بابام . دو سال ور دستش واستا و پشت خودت رو ببند .
-که چیکار کنم ؟ بابای تو چی یاد من بده ؟
کاوه – همه چیز ! کسب و کار . راه پول در آوردن . دزدی . پدر سوختگی .
-من دنبال پول در آوردن نیستم . می خوام بعد از اینکه درسم تموم شد به مردم خدمت کنم .
کاوه – خب مگه من می گم به مردم خدمت نکن ؟ اول از خود مردم بگیر بعد بهشون خدمت کن !
-دیوونه شدی ؟ معلومه چی می گی ؟
کاوه – تو ساده ای و نمی فهمی من چی می گم ! همین بابای فرنوش ، همین بابای خودم ، اینارو مثال می زنم که جلو چشات ن که قبول کنی .
این دو تا احتکار شون رو می کنن . زد و بندهاشون رو می کنن . دزدی هاشون رو می کنن بعد خدمت شون رو به مردم می کنن . خرج می دن . شب عید برنج می دن در خونه بی بضاعت ها ! به پرورشگاه کمک می کنن . تازه با هم رقابت هم می کنن . این یکی یه شب چلوکباب کوبیده خرج می ده اون یکی فرداشبش چلوکباب برگ خرج میده !این یکی گوسفند می کشه اون یکی گوساله زمین می زنه .
می گن یارو گوسفند رو می دزدید گوشتش رو می داد به فقرا گناه دزدی به ثواب این کار در ، این وسط پوست و دنبه اش استفاده بود .
-همه که اینطور نیستن .
کاوه – همه نه ، اما خیلی ها هستن . مگه می شه با این درآمدها خونه پونصد میلیونی خرید ؟ مگه میشه با این پولها ماشین پنجاه شصت میلیونی انداخت زیر پا ؟
-تو به همه بدبینی کاوه .
کاوه – عیبی نداره ، من بدبین با یه بابای یه میلیارد تومنی ! اما تو خوش بین باش با این بساط تخم مرغ و نون پنیر و چایی دو شب مونده سه بار دم .
-راستی کاوه ، فردا ظهر بیا اینجا می خوام ناهار آبگوشت درست کنم . بیا با هم بخوریم .
یه نگاهی به من کرد .اشک تو چشماش جمع شد . بهش گفتم :
-می دونم آبگوشت جلوی نظرت نمی آد اما این بهترین غذایی که من می تونم گاهی درست کنم . دلم می خواست با تو بخورم .
بلند شد و اومد صورتم رو ماچ کرد و گفت :
-قربون رفاقتت برم ، اون آبگوشت تو ، شرف داره به صد تا غذای آنچنانی خونه ما ؟ فردا ظهر اینجام . با هم می خوریمش و کیف می کنیم .
اینو گفت و بلند شد و خداحافظی کرد و رفت . وقتی تنها شدم کتابی رو که برام آورده بود باز کردم و صفحه اولش رو خوندم نوشته بود :
بارداری و زایمان ، مرحله بسیار مهمی در زندگی خانم هاست که متاسفانه آقایان تا حامله نشده و وضع حمل نکنند متوجه سختی و مشقت آن نخواهند شد !
خنده م گرفته بود . این پسر چه حوصله ای داره . رفته تو کتابفروشی و چی واسه من خریده !
اون شب رو با هزار امید و صد هزار ناامیدی به صبح رسوندم و صبح با صد تا آرزو بیدار شدم . ساعت حدود هشت صبح بود . یه دوش گرفتم و صبحونه م رو خوردم . یه کمی اتاق رو تمیز و مرتب کردم . ده نشده بود که لباس پوشیدم می خواستم یه سری برم دانشگاه . از در خونه که بیرون اومدم ، ماشین فرنوش جلوم نگه داشت .
فرنوش – سلام ، آقا پسر شیک و پیک کردن ، دارن کجا تشریف می برن ؟
-سلام تو کجا بودی ؟
فرنوش – خونه بودم . حالا بگو تو کجا می رفتی ؟
-می خواستم به سری به دانشگاه بزنم . بیا تو الان چایی برات دم می کنم .
پیاده شد و گفت :
-نه ، تو خونه نمی آم . بریم کمی با هم قدم بزنیم .
راه افتادیم . هوا سرد بود . کمی که گذشت گفت :
-بهزاد ، مامان صبح زود رسید .
-جدی؟ چشمت روشن . بسلامتی . حالشون چطوره ؟
فرنوش – خوبه . مامانم همیشه حالش خوبه ! نرسیده تمام فامیل هامون رو دعوت کرده که شب بیان خونه ما . در ضمن تو رو هم دعوت کرده . می خواد ببیندت .
-همین امشب ؟
فرنوش – خب آره . ترسیدی ؟
-نه نترسیدم . کمی هول شدم .
خندید و گفت :
-نه هول شو و نه خودت رو ناراحت کن . شکر خدا انگار همه چیز درسته . بابام با مامانم در مورد تو صحبت کرده . نظر مامان هم بد نیست . فقط گفته اول باید خودش تو رو ببینه .
-وقتی جریان رو شنید ، مخالفت نکرد ؟ حرفی چیزی پیش نیومد ؟
فرنوش- نه اصلاً خیالت راحت باشه .
-آخه نمی خوام واسه تو بد بشه یا اینکه با مامانت دعوات بشه .
بهم خندید و گفت :
-بهزاد ، هر طوری که بشه ، من فقط تو رو دوست دارم و میخوام فقط با تو ازدواج کنم .
بقیه چیزها زیاد اهمیت نداره .مسئله اصلی اینه که دو نفر همدیگرو دوست داشته باشن .
حالا دیگه خودت رو ناراحت نکن .
-اگه یه دفعه مامانت گفت نه چی ؟ اگه با ازدواج ما موافق نبود چی ؟
فرنوش- مامانم زیاد سخت گیر نیست . با خاله م خیلی فرق داره . بذار یه بار تو رو ببینه ،حتماً راضی میشه . برگردیم بهزاد . باید بریم خونه . کلی کار مونده . شب پنجاه نفر مهمون داریم .
دوتایی به طرف ماشین برگشتیم . وقتی رسیدیم بهش گفتم :
-ناهار آبگوشت درست کردم . ایکاش می اومدی با هم می خوردیم . کاوه هم می آد .
فرنوش – مگه بلدی آبگوشت درست کنی ؟
-آره دست پختم هم خیلی عالیه . ظهر می آی ؟
فرنوش – از خدامه که بیام اما نمی شه . بذار با هم عروسی کنیم . برات هر روز آبگوشت درست می کنم و با هم می خوریم .
-هر روز آبگوشت ؟
فرنوش – خب یه روز در میون .
وقتی سوار ماشین ش شد که بره ، از توی کیفش یه نوار در آورد و گرفت طرف من و گفت :
-بگیر بهزاد . مال توئه . یه کادوی کوچیک هم برات گرفتم . فقط خواهش می کنم این یکی رو مثل تلویزیون ردش نکن .
-چرا اینکارها رو می کنی فرنوش جان ؟ همین نوار از هر چیزی برام باارزش تره .
فرنوش- چیز مهمی نیست . یه رادیو ضبط کوچیکه . برای اینکه بهت برنخوره و ناراحت نشی ، ارزون ترینش رو برات خریدم خودشون می آرن در خونه . قبولش کن ، باشه ؟
بهش خندیدم و گفتم :
-باشه اما فقط همین یک بار . باشه ؟
فرنوش- باشه . فعلاً کاری نداری؟
-شب چه ساعتی بیام ؟
فرنوش – حدود هشت بیا . خداحافظ
-آروم رانندگی کن فرنوش.
فرنوش- چشم خیالت راحت باشه .
واستادم تا از سرکوچه پیچید تو خیابون و رفت . منم برگشتم خونه . لباسهامو عوض کردم و یه سری به آبگوشت که روی بخاری بود ، زدم . نیم ساعت نگذشته بود که در زدن .
کاوه بود اومده تو و گفت :
-بوی آبگوشتت تا توی خونه ما اومد . بابام رفته یه نون سنگک گرفته ، به دو داره می آد این طرف ! تمام اهل محل فهمیدن تو امروز آبگوشت درست کردی !
-قدم همه روی چشم ، تشریف بیارن .
کاوه – حالا همه چیزش رو اندازه کردی ؟ آب رو که توش نبستی ؟ آبکی بشه من دوست ندارم ها ، سیب زمینی ، گوجه ، همه چیز ریختی ؟
-آره بابا .
کاوه – توش قلم هم انداختی ؟ خوشمزه می شه ها .
-تو بچه پولدار این چیزها رو از کجا میدونی ؟
کاوه – مگه نگفتم بهت ؟ بابام یه وقتی قهوه خونه داشت . یه بار جای گوشت تو دیزی ها یکی یه دونه موش انداخت . درش رو پلمپ کردن . بابام کاسبه چی فکر کردی؟
-گم شو حالمون رو بهم زدی
کاوه –ببینم . غذات اونقدر هست که یه مهمون دیگه م دعوت کنیم ؟
-آره دولتی سرت تا دلت بخواد آبگوشت هست . حالا کی رو می خوای دعوت بگیری؟
کاوه – فریبا خانم رو . حیفه از دسپخت تو نخوره .
کاوه در قابلمه رو برداشت آبگوشت رو نگاه کنه که در زدن . رفت و در رو واکرد و گفت :
-بفرمایین .
سلام منزل آقا بهزاد ؟
ببخشید این رادیو ضبط مال شماست ، یه خانمی براتون خریدن و فرستادن .
-بله بله دست شما درد نکنه .
-لطفاً اینجا رو امضاء کنین که تحویل گرفتین .
تا من قبض رو امضا می کردم ، یارو به کاوه گفت .
-اما آقا شما هم خیلی خوش مشرب تشریف دارین ها ! چرا نمی رین تو تلویزیون بازی کنین ؟
کاوه – از کجا فهمیدی ؟ اتفاقاً سریال طنز 13 قسمته داریم بازی می کنیم به نام مردی که نان می خورد گوشش تکان می خورد . قراره همین روزها پخش بشه .
-تو رو خدا راست می گین آقا ؟ از کدوم کانال ؟
کاوه – هر قسمتش رو یه کانال پخش می کنه که به هیچکدوم برنخوره و ناراحت نشن .
-آقا تو رو خدا تا معروف نشدین ، یه امضاء به من بدین .
بفرمایین آقا ، این قبض ،امضا کردم . اینم خدمت شما .
یه دویست تومنی بهش دادم و رادیو ضبط رو گرفتم و یارو با حسرت یه نگاهی به کاوه که جدی واستاده بود و نگاهش می کرد انداخت و رفت .
کاوه – واسه چی هواداران منو این طوری رد می کنی ؟
-مرده شور تو ببرن که مردم رو مسخره نکنی.
کاوه – بابا یارو ندیده و نشناخته به من میگه تو هنر پیشه ای و ازم امضا می خواد . به من چه مربوطه ؟ طرف فکر میکنه صف پیاز سیب زمینی یه ! می خواد تا شلوغ نشده بیاد اول صف واسته ! حالا بگو ببینم ضبط از کجا رسیده ؟
-فرنوش برام خریده . یه ساعت پیش اینجا بود . اومده بود بگه که مامانش رسیده و شب هم اقوام رو دعوت کرده . می خواد من رو بینه .
کاوه – قراره شب بری خونه فرنوش اینا ؟
-اگه خدا بخواد آره ، ساعت هشت .
حالت کاوه جدی شد و یه فکری کرد و گفت :
-بهزاد بیا بشین یه دقیقه کارت دارم .
-بازم میخوای مسخره بازی در بیاری؟
کاوه – نه جان تو جدی جدیه .
دوتایی یه گوشه نشستیم که کاوه شروع کرد :
-بهزاد جون ، تو از برادر به من نزدیکتری . ازت خواهش می کنم که به یکی از دو تا کاری که بهت می گم عمل کن . من نمی خوام برات منفی بافی کنم . نمی خوام هم ذهنت رو خراب کنم اما تو مادر فرنوش رو نمی شناسی ، اما من چرا !
اگه می خوای این وصلت سر بگیره باید یه کدوم از این کارایی رو که می گم بکنی .
اولی ش رو بهت می گم بهتره .
اجازه بده که پدم ، همونطور که خودش گفته ، یه آپارتمان به نامت کنه . بابام وضعش خوبه به جائی بر نمی خوره . امشب که رفتی خونه فرنشو اینا به مادرش بگو همه چیز دارم خونه دارم ماشین دارم پول دارم .
بگو اینا رو بابام برام ارث گذاشته . شب هم همین ماشین من رو وردار و برو من صلاح ت رو می خوام . حرف گوش کن پسر . به مادرش بگو یه مغازه زیرپله هم گوشه بازار دارم که دادم اجاره . اگه فرنوش رو دوست داری ، باید این کار رو بکنی .
-چون فرنوش رو دوست دارم ، اینکارو نمی کنم . یکی از چیزهایی که فرنوش دوست داره صداقت منه .حالا من بیام و خرابش کنم ؟
یه نگاهی به من کرد و گفت :
حداقل به دورغ هم شده ، اینا رو به مادر فرنوش بگو . نمی خوای این چیزها رو قبول کنی ، نکن . اما برای یه مدتی هم که شده ، یه نقش بازی کن تا فرنوش رو عقد کنی . عقد که کردین برو تو قالب خودت چطوره ؟
-گفتم که ! من نه دورغ می گم ، نه تظاهر به چیزی که نیستم و ندارم می کنم . راه حل دوم رو بگو . این یکی که تعریفی نداشت .
کاوه – بخدا سرم رو می کوبم به دیوارها! پسر تو کی می خوای بفهمی که این چیزها دیگه خریدار نداره ؟ دور دور دزدی و پدر سوختگی یه !
-حتماً می خواستی بگی یه روز مادر فرنوش رو ببرم بیرون شهر و سرش رو ببرم بندازم جلوی سگ ها ؟!
کاوه – این یکی رو گذاشته بودم واسه موقعی که دوتا اولی ها قبول نکردی .
-حالا دومی رو بگو که گرسنه موندم . می خوام آبگوشت رو بکشم .
کاوه یه نگاهی بهم کرد که از صد تا فحش بدتر بود و گفت :
-دومی اینه که با پدر فرنوش صحبت کنیم . اون که راضی یه . دست فرنوش و تو رو بگیره و بیاد محضر . همونجا عقد کنین . منم می برمتون یه جا که دست احدالناسی بهتون نرسه .
یه سالی که گذشت برگردین . اون وقت آب ها از آسیاب افتاده و دیگه کار از کارگذشته . مادرش هم دیگه چیزی نمی گه و کاری به کارتون نداره .
-کاوه ، این فکرها رو خودت کردی یا از کسی کمک گرفتی ؟
کاوه – نه ، مشخصات تو رو دادم کامپیوتر ، فیش آب زد ازش بیرون ، یعنی !! نمی ذاری که این دهن بی صاحاب من وانشه !
-از بس تو بی ادبی . با این راه حل های مغولی ت . بندازم سفره رو ؟ مردیم از گشنگی ! بپر فریبا رو هم صدا کن .
کاوه – ایشالله مادر فرنوش یه جواب “نه ” بهت بده تا بفهمی مغول کیه .
همونطور نگاهش کردم و گفتم :
-ما هم خدایی داریم آقا کاوه .
کاوه – نه خدایا غلط کردم . زبونم لال ! بجون بهزاد دلم می سوزه که این حرفها رو میزنم وگرنه چه بهتر از این که همه چیز جور بشه و تو با فرنوش عروسی کنی!
اصلاً مادر فرنوش واسه دخترش چه کسی رو بهتر از تو میتونه پیدا کنه ؟ آقا نجیب ، پاک ، مرد ، مهربون .
حالا پول نداری که نداشته باش . عوضش هزار تا سرمایه دیگه داری !
اما با این چیزها که من از این زن شنیدم که ایشالله همه ش اشتباه باشه ، چشمم آب نمی خوره ! ترس منم از همینه .
-نترس برادر من . نترس رفیق من . هر چی خدا بخواد همون میشه . حالا پاشو فریبا رو صدا کن . نکنه غذاش رو خورده باشه ؟ اصلاً من نمی فهمم چرا این چند ساله با هر کی صحبت می کنی فقط حرف پول و پول در آوردن رو میزنه ؟
تا چند وقت پیش ها اینطوری نبود . اما تازگی ها همه دنبال پول ن !
کاوه – میدونی چرا ؟ چون یه عده مزه پول کار نکرده رو چشیده و بقیه هم اونا رو دیدن .
خود من یکی ش ! اگه بابام پولها رو از راه درست و با زحمت پیدا کرده بود ، از این کارها واسه من نمی کرد !
یعنی یه ماشین فلان میلیون تومنی نمی انداخت زیر پام و اورت هم پول یا مفت بریزه تو جیبم !
حالا منم به این جور زندگی عادت کردم . بابام هم عادت کرده . اگه یه روزی به پیسی بخوره ، حاضر آدم هم بکشه که دوباره پول در بیاره !
می دونی بهزاد ؟ مزه پول زیر دندون ما رفته .
فلان ماشین جدید در می آد می خریم . فلان تلویزیون در می آد می خریم . فلان ضبط صوت در می آد می خریم . مادرم عادت کرده سالی دوبار بره خارج . اگه یه روز نتونه این کار و بکنه پدر پدرم رو می سوزونه . عادت کرده هر سال تمام وسایل خونه ش رو عوض کنه . عادت کرده قشنگ ترین و بزرگترین ویلا رو تو شمال داشته باشه . عادت کرده بهترین ماشین رو داشته باشه . عادت کرده که همیشه تو کیف ش سیصد چهارصد هزار تومن چک بانکی باشه و هر جا که می ره و هی چی رو که می خواد بخره !
دیگه وقتی می ره طلا بخره قشنگی اون طلا رو نمی بینه . مثلاً می ره یه گردنبند می خره نیم کیلو . وقتی می اندازه گردنش از سنگینی سرش خم می شه و گردن درد می گیره اما راضیه . عادت کرده پول این چیزها رو از بابام بگیره . بابام هم واسه ش عادت شده که این پول ها رو بهش بده . اگه یه روز نداشته باشه حاضره بپره بیرون سر بازار دو تا سر ببره که پول بیاره تو خونه .
اینا رو می گن مزه پول زیاد ! این از پولدارها . اونام که بی پولن خب این چیزها رو می بینن و دلشون می خواد . می رن دنبال پول در آوردن . اونم چه پولی ؟ پول کار نکرده ! این وامونده مسریه !
خود تو دلت نمی خواست پولدار بودی ؟ مشکل تو چیه ؟ مگه غیر از اینه که بی پولی ؟
-درسته ، اما من از این پول ها دوست ندارم . دوست دارم پول رو با زحمت بدست بیارم .
کاوه – اگه کسی پول رو با زحمت بدست بیاره که از گنده …ها نمی کنه یا رو حساب خرج می کنه . ما یه فامیلی داریم که به قول تو ، پول رو با زحمت پیدا کرده و از راه درست به پسرش نیم دونگ مغازه داده . بهش گفته اگه چسبیدی به کار ، چند سال دیگه بهت یه دونگ از مغازه رو می دم .
واسه ش هم رفته یه رنو خریده پنج شش مدل پائین امسال که فقط زیر پاش باشه و کارش را بیفته . خلاصه ریخت و پاش نمی کنه . کارش حساب کتا ب داره . ما دیگه نمی تونیم بی پول باشیم بهزاد جون .عادت کردیم به پولداری.
اینا رو گفتم که یه چیزهایی دستگیرت بشه . فرنوش هم مثل من یه همچین عادتی داره . حواست جمع باشه .
-ببخشید کاوه خان شما پولدارها یه لقمه آبگوشت رو هم به ما بی پول ها نمی تونین ببینین؟ آب این آبگوشت تموم شده و مام از گرسنگی ضعف کردیم .
کاوه – بسیار خب ! میزگرد اقتصادی یه این هفته در اینجا به پایان رسیده در خاتمه به همه شما عزیزان که بی پول و کم درآمد هستین پیشنهادی می کنیم که قناعت رو فراموش کنید .
هر وقت مثل ما پولدار شدین . هر چقدر خواستین ریخت و پاش کنین ولی فعلاً قناعت ! از کارشناس محترم ، جناب آقای زالو کمال تشکر رو داریم .
-کاوه برو فریبا رو صدا کن . بیچاره م کردی .
کاوه – اینم بگم و برم . خانم ها و آقایون ، سعی کنید از نان درست استفاده کنید تا حیف و میل نشه ! از غذاهای بدون گوشت استفاده کنید تا اوره خون تون بالا نره . از غذاهایی مانند بادمجون ! از نظر کارشناس ما تخم مرغ سالم ترین غذاهاست . استفاده از وسایل نقلیه ، علاوه بر آلودگی به محیط زیست ، سلامت شما رو به خطر می اندازه و شما رو تنبل می کنه حتی المقدور سعی کنید که هرجا تشریف می برید پیاده برید ! از میهمانی دادن بپرهیزید چون هر دفعه که اقوام دور هم جمع می شن بعدش از توش حرف و حدیث در می آد . از خوردن هر گونه میوه مانند موز ، آناناس ، کیوی زردآلو گیلاس پرتغال تخمه واشنگتنی درشت ، هلو هسته جدا که دارای آلودگی های جسمی و روحی یه ، جدا خودداری کنید ! میوه فقط خیار اونم از نوع سالادی که هر کدوم به اندازه یه بادمجون باشه این هوا “با دستش یه نیم متری رو نشون داد”
کم بپوشین ، کم بخورین ، گرد بخوابین که تمام اینا در سلامتی شما اثر مستقیم داره !
از گردش و تفریح به هر عنوان پرهیز کنید که هوای آلوده بیرون برای جسم نازنین شما مضره ! کاری هم نداشته باشین که فلانی چی داره و چی میخوره و چی می پوشه و چی سوار میشه که فقط لطمه به اعصاب خودتون می زنین و این حرص و جوش شما کوچکترین خطری برای فلان آدم پولدار نداره . فقط زندگی آروم خودتون رو خراب می کنین.
ما از صمیم قلب برای شما آرزوی زندگی آرومی داریم . آروم باشید آروم زندگی کنید آروم حرف بزنید آروم یه لقمه نون و بادمجونتون رو بخورین و آروم بمیرین . این یه زندگی ایده آله که متاسفانه شما عزیزان قدرش رو نمی دونید .
-اگه همین الان آروم نشی و آروم نری فریبا رو صداکنی ، آروم بلند میشم و با این گوشتکوب آروم می زنم تو سرت تا آروم آروم به آرامش برسی . برو دیگه پرچونه !
کاوه – دوستان فقیر عزیز ما بسیار خوشحالیم از اینکه شما اینقدر خوب با مسائل برخورد می کنید و توصیه های ما رو جدی می گیرید . باور کنید به کی قسم به کی قسم که این گوشت و مرغ و برنج چیز خوبی نیست . از این ور می خورین از اون ور چاق می شین و تن تون رو پیه می گیره و می افتین به تنگی نفس .
تازه آدمی که زیاد گوشت و مرغ بخوره ، سنگدل می شه ! میشه عین پلنگ!
اینا رو ما نمی گیم که ! دانشمندها ثابت کردن . نگاه کنین این شغال و روباه تو این سریال خروسه و روباه تو برنامه کودک ! این روباه از بس مرغ وجوجه گرفته و خورده ، هیچ جا ، جاش نیست و هیچکدوم از حیوونات دوستش ندارند .
شما دلتون نمی خواد مردم دوستتون داشته باشن ؟ مرغ و جوجه که اصلاً نباید لب بهش زد ! اصلاً زشته که مرغ بیچاره رو عورت می کنن و میذارن پشت ویترین !
همونطور که دم در کفش هاشو می پوشید ، حرف می زد .
-گوشت هم سالی یه دفعه ، اونم شب عید ! تشریف می برین بازار روز یه ماهی یه آزاد پرورشی ابتیاع می کنین حدود پونصد گرم ششصد گرم . می دید خانم فلس هاشو بکنن ، آب پز کنین ، بدین نور چشمی ها تناول کنن ، عین این ژاپونی ها ! ببینین چقدر سرحال و قبراق ن . همه ش مال اینه ماهی بد مسبه !
دستم که رفت به گوشتکوب ، در رو واکرد و رفت دنبال فریبا .
آبگوشت اون روز خیلی بهمون مزه کرد . صدبار جای فرنوش رو خالی کردم . خیلی دلم می خواست که اونم پیش مون بو و با هم غذا می خوردیم .
وقتی فریبا و کاوه رفتن و تنها شدم ، کمی ته دلم خالی شد . ترس ورم داشته بود . نمی دونستم برخورد مادرش باهام چه جوریه . رفتم سراغ نوار فرنوش . ضبط صوت رو بازکردم و زدم به برق . روی نوار نوشته بود برای تو بهزاد !
نوار رو توی ضبط گذاشتم و روشن ش کردم . اول نوار صدای قشنگ فرنوش بود فقط گفت بهزاد اگر چه این آهنگ در مقابل عشقم به تو خیلی کمه اما با عشق برای تو ساختم . دوستت دارم برای همیشه .
شاید بیشتر از بیست بار ، همین جمله رو گوش کردم . هر بار که به آخرش می رسید ، نوار رو برمی گردوندم . هیچ صدایی مثل صدای عشق زیبا و قشنگ نیست .
صدای آهنگ ش که بلند شد ، احساس کردم که بقیه حرفهاش رو با یه زبون دیگه داره بهم میگه ! قوت قلب گرفتم . حداقل اینکه فرنوش با من بود و تنها نبودم .
کم کم چشمام سنگین شد . همونجا دراز کشیدم و خوابم برد .
خواب دیدم که فرنوش لباس عروسی تن شه و با ماشین ش اومده دنبال من . منم میخوام لبا س بپوشم و باهاش برم اما هرچی می گردم کفش هام رو پیدا نمی کنم و پا برهنه رفتم تو خیابون . از خواب پریدم . ساعت شش بعد از ظهر بود . بلند شدم . اول یه نگاهی به کفش هام کردم دیدم سرجاشون هستن . خنده م گرفت . اگه این خواب واقعیت پیدا می کرد باید پا برهنه می رفتم بیرون .
حموم کردم و صورتم رو اصلاح و لباس پوشیدم و یه گوشه منتظر نشستم . گوشم به در بود که نکنه یه دفعه فرنوش واقعا بیاد دنبالم !
حال خودم رو نمی فهمیدم . دلشوره عجیبی گرفته بودم . همه ش به ساعت نگاه می کردم . حساب دقیقه به دقیقه شو داشتم . یه آن به دور و برم نگاه کردم . تو یه لحظه تمام وسایل اتاقم رو دیدم . کجا داشتم می رفتم ؟ منو چه به این چیزها ؟ فرنوش کجا ؟ من کجا ؟
خودم رو مضحکه نکرده بودم ؟ اصلاً چطور شد که به اینجا رسیدم ؟ چرا به دلم اجازه دادم که عقلم رو دنبال خودش بکشه ؟ من به اونا نمی خورم ؟
یاد حرفهای کاوه افتادم . عادت ! عادت پولدارها بودن ! راست می گفت کاوه . فرنشو این عادت رو داشت ! منم به فقر عادت داشتم اما عادت من خیلی زود ممکن بود از سرم بیفته اما عادت فرنوش چی ؟ برای اون خیلی خیلی سخته ! اصلاً این چه جوری می شه ؟ اگه قرار باشه با هم عروسی کنیم و من یه جشن بگیرم ، از کجا پولش رو بیارم ؟
چرا چشمهاتو باز نمی کنی ؟ تو اگه خودت یه دختر داشتی و یه همچین خواستگاری براش می اومد ، حاضر بودی دخترت رو بهش بدی ؟ پسر تو نه پدر و مادر داری و نه فامیل و نه پول ! با چی ت می خوای بری خواستگاری ؟ اون هم خواستگاری یه همچین دختر قشنگ و پولداری ؟ نکنه فرنوش از وضع منفی یه مالی من بخواد استفاده کنه ؟ نکنه بقول معروف می خواد زیر بغل منو بگیره ؟
نکنه منو به چشم یه اسباب بازی ش می بینه ؟ نکنه بشم پادوی خونه شون ؟
گرمم شده بود مثل موقعی که امتحان داشتم ! گریه م گرفته بود ! درس هام رو خوب نخونده بودم . می ترسیدم امتحان رو خراب کنم . کلاس چندم بودم ؟ پنجم بودم یا چهارم ؟ گریه کردم . نمی خواستم برم سر جلسه امتحان.
وقتی اشک م در اومد ، مادرم بغلم کرد و گفت پسر گلم چرا گریه می کنی ؟ تو که درسهات رو خوب بلدی از چی می ترسی ؟ بعد پدرم دستش رو گذاشت رو شونه م و به طرف خودش برم گردوند . با دست دیگه ش اشکهام رو پاک کرد و دستم رو تو دست مردونه خودش گرفت و بدون یک کلمه حرف ، فقط با یه لبخند محکم و قرص رو لبهاش . با خودش برد .
دیگه نمی ترسیدم . سوال های امتحان برام بقدری ساده و آسون شد که نیم ساعته همه رو جوا ب دادم . اون سال شاگرد اول شدم .
کاش الان هم مادرم بود که بغلم کنه و دلداریم بده ! کاش پدرم بود که با دستهای قوی و پر محبت خودش بهم جرات بده . کاش هر دوشون الان پیش م بودن که جای من بترسن و دلشون شور بزنه و من راحت باشم . کاش یکی هم دل نگران من بود .خسته بودم . کلافه و خالی ! دستهام می لرزید . یه لیوان آب خوردم فایده نداشت . تمام درسهایم رو که خونده بودم از یادم رفته بود . اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم تو جیبم چقدر پول بود ؟ شمردم . هفت هزار و خورده ای . باید سه چهار هزار تومنش رو گل می خریدم آره کافی بود . سه چهار هزار تومن خیلی گل میشه اما چقدر ته جیبم می مونه ؟
اگه اونجا یکی ازم بخواد براش پول خرد کنم چی می شه ؟ اگه ببینن فقط سه چهار هزار تومن ته جیبم بیشتر نیست ! نه بابا کسی اونجا این کارها رو نمی کنه !
جوراب هام رو نگاه کردم نکنه سوراخ باشه . نو نو بود . سفید و تمیز . تازه خریده بودم . کفش هام برق می زدن . کت و شلوارم اتو خورده و مرتب بود . همه چیز درست بود . تو آیینه نگاه کردم بلند قد و خوش قیافه ! پس از چی می ترسیدم ؟
راست می گفت کاوه . ترس از فقر بود . من از فقرم می ترسیدم نه از کسی یا چیزی دیگه . آدم که جیبش پر باشه ، اعتماد به نفس داره . مثل قمار بازها . چپشون که پره ، توپ می زنن !
ناخن هام رو گرفته بودم . بلند شدم مسواک زدم . دوباره به خودم ادکلن زدم . پولهام رو دوباره شمردم . کاش زنگ می زدم یه آژانس می اومد دنبالم با این کت و شلوار و کراوات که نمیشه پیاده تا اونجا برم ! اون وقت هیچی نه ، هزار تومن پول آژانس می شد !
کاش از بانک بیشتر پول گرفته بودم . ساعت چند بود ؟ وای هفت و نیم شد ! نباید دیر برسم ! فرنوش گفته هشت بیا و نباید دیر بشه .
رفتم طرف در اما دو دل شدم . چه مصیبتی ! سوپ رو با کدوم قاشق می خورن ؟
قاشق گنده یا کوچیک ؟! اگه استیک رو خواستم بخورم ، چنگال رو دست چپ می گیرن یا راست ؟ قلب از چند قسمت تشکیل شده ؟ رگ های کرونر کدوم ها هستن ؟ اینا رو خوب بلدم اما کارد رو کدوم دست باید گرفت ؟
اگه واسه شام اسپاگتی داشته باشن چه خاکی به سرم کنم ؟
رفتم یه گوشه نشستم . کاش یه کتاب داشتم که این چیزها رو از توش یاد می گرفتم . کاشکی غذا فقط آبگوشت و چلو خورشت و چلو کباب بود ! اینا رو بلدم بخورم ، هرچند تمرینم کمه ! اما بلدم ! اصلاً چطوره نرم و بعداً عذرخواهی کنم که مریض بودم ؟ ولی نه ، نمی شد . برخورد اول و بدقولی ؟
در زدن . یا من اینطوری فکر کردم . دوباره در زدن . آروم بلند شدم و در رو واکردم . یه نفس راحت کشیدم . انگار تا در باز شد ، هر چی شک و تردید بود ، از لای در رفتن بیرون . وای اتاق سبک شد !
کاوه فریبا پشت در واستاده بودن . لبخند آروم کاوه ، مثل همیشه میگفت که دنیا رو سخت نگیر! پس کسی هست که دل نگرانم باشه .
کاوه – هفت نفر آینه به دست بهزاد خانم سرش رو می بست !
مرد حسابی دیر شد که ! به به ، به به . ببخشید شما با آلن دلون قوم و خویشی دارین؟
فریبا – سلام بهزاد خان . با این لباس و سر و وضع ، مطمئن باشین کسی به شما نه نمی گه !
-سلام ممنون شماها کجا بودین ؟
کاوه – زیر سایه شما ! اومدیم ملتزم رکاب باشیم و گراند دوک رو با احترام برسونیم چهار تا چهارراه بالاتر در خونه یار . بریم دیر می شه ها !
اومدم برم بیرون که کاوه گفت :
-اعلیحضرت جسارت بنده رو می بخشن ، اما اگه کفش ها رو پای مبارک کنید بهتره! معمولاً در این گونه مراسم ، پا برهنه شرکت نمی کنن ! هر چند از اینجا تا تالار ضیافت رو فرش پهن کردن اما می ترسم کف پای نازنین مجروح بشه !
خندم گرفت . برگشتم و کفش هام رو پوشیدم . کاوه به فریبا اشاره کرد و فریبا هم یه قرآن کوچیک رو بلند کرد که من از زیرش رد بشم . دلم قرص شد . وقتی خواستیم سوار ماشین بشیم ، کاوه آروم گفت :
-بهزاد پول برات آوردم . بازم بهت می گم . حرف هام که یادت هست ؟ به مادرش بگو همه چیز داری . خونه ، زندگی ، و پول نقد . نترس بقیه ش با من .
صورتش رو بوسیدم و گفتم :
-کاوه جون من نمی تونم دروغ بگم . هر چی خدا بخواد همون می شه .
فریبا – به به ، عروس خانم هم تشریف آوردن .
ماشین فرنوش بود که از سر کوچه پیچید و اومد جلوی ما ! پیاده شد و سلام کرد .
-سلام تو اینجا چی کار می کنی ؟ مگه مهمون ندارین ؟
فرنوش – از این به بعد باید همیشه کت و شلوار بپوشی و کراوات بزنی ! خیلی بهت می آد بهزاد .
-ممنون اما تو اینجا چیکار می کنی ؟
فرنوش – اومدم دنبال تو .
-من که خودم می اومدم .
کاوه – داشتیم با هم می اومدیم . یعنی می خواستیم برسونیمش منزل شما .
فرنوش – شما هم تشریف بیارین . منزل خودتونه . فریبا جون کارها تو بکن بریم .
فریبا – قربون تو ، اما باشه در یه فرصت دیگه ، الان مناسب نیست .
فرنوش – در هر صورت تعارف نکنین ، اگه بیاین خوشحال می شیم .
کاوه – خیلی ممنون . انشالله عروسی تون می آئیم خدمت می کنیم .
فرنشو – خیلی ممنون ، پس بهزاد رو من می برم ، دیگه شما زحمت نکشین .
کاوه – برین به امان خدا . انشالله همه چیز خوب و عالی باشه .
خداحافظی کردیم و سوار ماشین فرنوش شدم و فرنوش حرکت کرد . برگشتم و در حال حرکت یه نگاه به کاوه کردم . داشت به طرفم فوت می کرد ! داشت برام دعا می خوند . سرم رو برگردوندم و به فرنوش گفتم :
-نگفتی برای چی اومدی دنبالم؟
فرنوش – راستش یه آن به فکرم افتاد که نکنه خجالت بکشی و نیای ! این بود که اومدم دنبالت !
-مامانت چیزی نگفت ؟
فرنوش – چرا پرسید کجا می ری ؟ گفتم می خوام تو رو بیارم . بهزاد یه چیزی می خوام بهت بگم .
-چیزی شده ؟
فرنوش- نه ، اصلاً فقط می خوام بدونی هر چیزی که اتفاق بیفته من دوستت دارم و فقط تو مرد منی . من فقط زن تو می شم . خیالت از بابت من راحت باشه . محکم باش و حرفت رو بزن . من و پدرم با تو ایم .
-آهنگ ت خیلی قشنگ بود . همونطور صدات . اگه نوار خراب نشده باشه خوبه! چون بیست بار ، پشت سر هم گوش دادم .
فرنوش – جدی خوشت اومد ؟
-هر چیزی که کوچکترین ارتباطی به تو داشته باشه برای من قشنگ و عزیزه . صدا و آهنگ ت که دیگه جای خود داره .
راستش جلوی یه گلفروشی نگه دار . کار دارم .
فرنشو – نه بهزاد جان ، چه کاریه ؟ گل لازم نیست که .
-چرا چرا ، دست خالی خوب نیست .
یه سبد گل قشنگ خریدم و بعد رفتیم خونه فرنوش . وقتی پیاده می شدم صدای ضربان قلبم رو می شنیدم . اما حالا دیگه وقت گوش کردن به این صحبت ها نبود .
دوتایی رفتیم تو .
سالن پر از مهمون بود . دختر و پسر ، زن و مرد .
چه لباسهایی ! چه بوی ادکلنی ! چه جواهراتی ! سالن مد تو یه کشور اروپایی اینطوری نبود ! اولش یه آن خودم رو حسابی باختم . دم در سالن مکث کردم .
فرنوش – چی شده بهزاد ؟
هیچی . چیزی نشده .
فرنوش – پس چرا واستادی؟
خندیدم و به مهمون ها اشاره کردم و گفتم :
-انگار ضیافت یکی از پرنس ها در اروپای قرن هجده و نوزده س !
فرنوش- بیا تو ، دست و پات رو گم نکن . بعضی از اینا فرق الف رو با ب نمی دون چیه ! تو خیلی از این ها سر تری ! به ظاهرشون نگاه نکن !
خندیدم و دو تایی وارد سالن شدیم . اولین کسی که جلومون سبز شد ، خاله فرنوش بود-به به شادوماد! تعریف تون رو خیلی شنیدم . مشتاق زیارتتون بودم . قدمت تون رو تخم چشم . بفرمایین . صفا آوردین . پسرم خیلی چیزها از شما برام گفته . بفرمایین در خدمت باشیم . کاشکی زودتر خبرمیکردین جلوتون گوسفند بزنیم زمین !
-سلام . بنده هم از آشنایی تون خوشبختم . حالتون چطوره؟
خاله – به پای حال شما نمی رسه که ! اما خوبیم ، مرسی.
فرنوش – ببخشید خاله جون . اجازه میدین بهزاد رو با مامانم آشنا کنم .
خاله – بفرما ! منزل خودشونه . باما که غریبی می کنن . شاید با آبجیم مهربون تر باشن .
-عذر می خوام . با اجازتون .
راه افتادیم . همه بدن استثنا برگشته بودن و ما دو تا رو نگاه می کردن . نمایش عجیبی بود . پدر فرنوش اومد جلو و به من خوش آمد گفت و دستم رو فشار داد و گفت :
-نگران نباش اولش همیشه همینطوره . بعد همه چیز درست می شه .
ازش تشکر کردم و به طرف بالای سالن رفتیم که مادر فرنوش روی یه مبل استیل شیک و بزرگ ، مثل ملکه ها نشسته بود . وقتی جلوش رسیدیم و فرنوش من رو معرفی کرد ، از جاش تکون نخورد . از حالت چهره اش نمی شد فهمید که چه جور آدمی یه . یه سری تکون داد و بهم اشاره کرد که روی یه مبل ، کنارش بشینم .
نشستم . وقتی به فرنوش نگاه کردم ، داشت لبش رو گاز می گرفت . صورتش سرخ شده بود . یه لبخند بهش زدم اونم با لبخند جوابم رو داد . مادرش گفت :
-فرنشو جان شما به مهمون ها برس. من و این جوون باید بیشتر با هم آشنا بشیم .
فرنوش با اینکه اصلاً دلش نمی خواست که من رو تنها بزاره ، ناچار رفت ، یه کمی که گذشت مادرش بهم گفت :
-شنیدم دانشجوی پزشکی هستی . درست چطوره ؟
از طرز حرف زدنش بدم اومد . اما نمیخواستم که شروع چیزی با من باشه .
-بله دانشجو هستم . درسم بد نیست .
-شنیدم پدر و مادرت تو یه تصادف مردن ، درسته ؟
دندون هام رو روی هم فشار دادم که یه دفعه چیزی از دهنم نپره بیرون .
-بله ، پدر و مادرم در یک حادثه فوت کردن .
-خدا همه اسیران خاک رو بیامرزه . حالا یعنی بزرگتری ، کسی رو نداری؟
-خیر ، چند تا از اقوام هستن که نسبت دوری با من دارن و زیاد رفت و آمد نمی کنیم .
-کجایی هستی ؟ اصلا مال کجایی؟
-همین شهر .
-یه چیزی بخور . یه پرتغال پاره کن و بخور . پرتغالهاش خوبه .
-چشم ، خیلی ممنون .
بعد بلند داد زد .
-صغری خانم ، صغری . یه چایی بده اینجا !
بعد رو به من کرد و گفت :
-خوشم اومد ، سلیقه فرنوش هم بد نیست . از اون قیافه های زن پسند داری! قد و هیکلت هم بد نیست . درآمدت از کجاس؟ کی خرجت رو میده ؟
نگاهی بهش کردم . یه گردنبند گردنش بود که وقتی تکون می خورد . از شعاع و انعکاس نورش چشم خیره می شد . شاید دو سه میلیون تومن قیمتش بود .
-یه مقدار پول تو بانک دارم . حساب سپرده س . از بهره ش زندگیم رو می گذرونم .
-اینقدر هست که دست زن ت رو بگیری و ببری تو خونه ت و دستت رو پیش کسی دراز نکنی ؟
سرم رو انداختم پایین . صغری خانم برام چایی آورد . برداشتم و ازش تشکر کردم . سرم رو به خوردن چایی گرم کردم . چشمم تو مهمون ها به فرنوش افتاد که با چشمهای نگران و قشنگش از دور من رو نگاه می کرد . بهش خندیدم که دلش آروم بشه که خانم ستایش گفت :
-خوشگله نه ؟
-کی ؟
-دخترم . فرنوش رو می گم .
-بله ایشون دختر بسیار قشنگی هستن . هم قشنگ ، هم مهربون و خانم .
یاد حرف کاوه افتادم که می گفت هر کی دفعه اول ببیندش و از پوست صورتش تعریف نکنه …خندم گرفته بود .
-خیلی زحمت کشیدم تا این قدر شده . نگاهش کن ! تو تمام دخترای فامیل تکه .
-درست می فرمایین .
-شنیدم سر یه تصادف براش خیلی مایه رفتی.
-چیز مهمی نبوده .
-خب درست . بیمه و دیه رو برای همین وقت ها گذاشتن دیگه . اما کار تو هم خوب بوده که قاپ فرنوش رو دزدیدیبرگشتم نگاهش کردم . صورتش یه چیزی از صورت فرنوش بود .شاید حدود چهل سالش می شد . برخلاف اون چیزهایی که کاوه گفته بود اصلا چاق و بدهیکل نبود . احتمالاً با کلاسهای لاغری و لوازم آرایش آنچنانی و دکتر پوست خیلی سر و کار داشت !
لباس یه دختر یا زن بیست و هفت ساله رو پوشیده بود . با جواهراتی که استفاده کرده بود میشد گفت که زن قشنگیه . دوباره سرم رو انداختم پایین . یه دقیقه بعد دوباره پرسید :
-چقدر بهره بهت می دن ؟
-حدود سی هزار تومن ؟
-این که خیلی کمه ! باید یه فکر حسابی برات بکنم . خونه چی ؟ خونه داری؟
-خیر یه اتاق اجاره کردم و توش زندگی می کنم .
-ماشین پاشین هم حتماً ماکو!
-ببخشید متوجه نشدم .
-یعنی حتما ماشین هم نداری؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دانلود رمان جرزن 4.3 (8)

بدون دیدگاه
خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو به خودش جلب کردن… آشناییش…

دانلود رمان ارباب_سالار 2.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو نداشته همیشه له…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x