بدون دیدگاه

رمان آسمان دیشب آسمان امشب پارت 18

4.1
(8)

 

من فقط می خواستم چند ساعتی تنها باشم و استراحت کنم، همین. چرخیدم. این واقعا خواسته ی زیادی نبود. کیانا با گونه ها و لبخندی قرمز به سمتم می آمد.

ـ وای سارا چقدر خوبه که برگشتی.

به شکم دوست داشتنی اش خیره شدم. دلتنگ پارمیس شدم.

مقابلم که ایستاد، دستم را روی شکمش گذاشتم و گفتم:

ـ کی به دنیا میاد؟

ـ یه ماه و دوازده روز دیگه.

وحید بود که جواب سوالم را داد. سرم را بلند کردم و به لبخندش خیره شدم. کیانا و وحید کنار هم بودند. من هم می خواستم کنار علی رضا باشم. لبخند زدم و دستم را روی شکم کیانا به حرکت در آوردم. حرکت محسوسی را زیر دستم احساس می کردم.

کیانا گفت:

ـ سفر خوش گذشت؟

سفر؟ البته که خوش گذشته بود.

گفتم:

ـ فوق العاده بود. بیاین بریم تو حرف بزنیم.

گوشه ی لباس کیانا را گرفتم و با خود به داخل خانه کشیدم. مانتو و شالم را روی مبل انداختم و نشستم. کیانا با چهره ای متعجب نگاهم می کرد. کنارم نشست. دلم می خواست برای کسی در مورد این روزهای خوب صحبت کنم.

گفتم:

ـ خیلی عالی بود. کلی ورق و تخته و ایکس باکس بازی کردم، صبح از اون تاب درختی هایی که …

ـ سارا؟

کیانا رنگ به چهره نداشت و با دهانی باز خیره نگاهم می کرد. وحید در کنار کیانا قرار گرفت.

کیانا کمی به جلو خم شد و گفت:

ـ سارا نمی شناسمت!

به چشمانش خیره شدم. مرا نمی شناخت. حق داشت، تغییر کرده بودم، عوض شده بودم. دستم را در کنار دستش روی مبل گذاشتم.

محکم گفتم:

ـ وحید میشه تنهامون بذاری؟

تردید وحید را دیدم، اما با اشاره ی کوتاه کیانا بی هیچ کلامی خانه را ترک کرد. کمی نزدیک تر به او نشستم. دستم را دوباره روی شکمش قرار دادم.

ـ می ترسم، نگرانم، علی رضا قراره تصمیمش رو بگیره.

ـ چه تصمیمی؟ ببینمت سارا. درست حرف بزن ببینم چی میگی؟

شانه بالا انداختم. ضربه هایی آرام و منظم را زیر انگشتانم احساس می کردم.

گفتم:

ـ نمی خوام فقط به خاطر یه احساس کنارم بمونه. می خوام عاقلانه عاشقم باشه، نه این که فقط عاشقم باشه و دو روز دیگه تنهام بذاره. ازش خواستم چند روزی فکر کنه.

ـ اون الان به تو تعهد داره.

ـ نه نداره.

محکم گفت:

ـ شما دو تا اشتباه کردید.

با اخم نگاهش کردم.

گفت:

ـ من علی رضا رو تا حدودی می شناسم. می دونم پسر خوبیه، ولی نباید بهش اعتماد می کردی.

نمی فهمیدم در مورد چه چیزی حرف می زند.

نفسش را به بیرون فوت کرد و ادامه داد:

ـ هیچ وقت نباید به هیچ پسری اعتماد کامل داشته باشی. سارا شما دو تا با هم بودید، این اصلا موضوع ساده ای نیست. شاید اگه توی این کشور، با این فرهنگ و اعتقاد و دین زندگی نمی کردید، مشکل خاصی نبود، ولی علی رضا حق نداشت با تو چنین کاری بکنه. بهت پیشنهاد ازدواج داده، ولی این فقط یه حرف ساده ست. الان اون به تو تعهد داره، باید پای کاری که کرده وایسته. خانوادش در جریان این موضوع هستن؟

ـ آره.

ـ مخالفتی با ازدواج شما نداشتن؟

در عرض ثانیه ای کوتاه، تمام حرف هایی که آن روز صبح شنیده بودم را به خاطر آوردم و بعد صحبت های آرامش بخش سودی جون.

از جا بلند شدم و گفتم:

ـ نمی دونم، شاید.

ـ اجازه نده از زیر کاری که کرده در بره.

ـ تمومش کن کیانا. ما فقط قراره فکر کنیم، همین. زیادی داری بزرگش می کنی. مهدیس برگشته؟

با مکث طولانی گفت:

ـ باشه در موردش حرف نمی زنم. دیروز باهاش حرف زدم، هفته ی دیگه سه شنبه بر می گردن.

متوقف شدم. امروز چند شنبه بود؟ تاریخ را فراموش کرده بودم.

کیانا ادامه داد:

ـ بهتره فعلا حامد از جریان برگشتنت خبردار نشه، چون فوق العاده عصبانیه.

ـ کارهای دفتر چطوری پیش میره؟

ـ خوبه. مهرداد گاهی وقت ها زنگ می زنه و سوال می پرسه، ولی در کل خیلی بهتر از چیزی که انتظارش رو داشتم از پس کارها بر اومده.

به مهرداد اعتماد داشتم و هیچ نگرانی بابت مسائل درون دفتر احساس نمی کردم، درست مثل زمانی که کیانا در کنارم حضور داشت. نفس راحتی کشیدم.

گفتم:

ـ چیز دیگه ای هم هست که باید در موردش بدونم؟

کیانا به آرامی از جا بلند شد و گفت:

ـ نه. فکر کنم خیلی خسته ای. یخچالت رو خاموش کردم، شام می خوری برات بیارم؟

سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم:

ـ نه، خستم می خوام بخوابم.

ـ صبح که نمیری شرکت؟

ـ نه، یکی، دو روز می خوام استراحت کنم.

ـ برات صبحانه می یارم.

خیلی آرام به سمتم آمد و مقابلم ایستاد. دستش را بالا آورد. مستقیم به صورتم خیره نگاه می کرد. تند شدن ضربان قلبم را احساس کردم.

آهسته گفت:

ـ داره تکون می خوره.

آستین لباسم را گرفت. انگشتانش به مچ دستم برخورد کرد. تمام عضله های بدنم منقبض شد. دستم را عقب نکشیدم. دستم را قسمت راست شکمش قرار داد. وقتی دستم را رها می کرد، متوجه برخورد عامدانه ی انگشتانش به پشت دستم شدم. پشت دستم به سوزش افتاد. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تمام تمرکزم را به حرکت نرم و نامنظم زیر دستم اختصاص بدهم. من داشتم او را لمس کردم. این برخورد هم نباید تفاوت چندانی ایجاد می کرد.

با رفتن کیانا، مستقیم به آشپزخانه رفتم. چایساز را روشن کردم. قبل از به جوش آمدن آب، صدای زنگ تلفن خانه بلند شد. گوشی را برداشتم.

حامد گفت:

ـ دیوونم کردی سارا!

نفسم را بی صدا بیرون دادم و چشمانم را بستم.

ادامه داد:

ـ تو واقعا چی فکر کردی که پاشدی تنها با یه پسر رفتی شمال؟ اصلا بگو ببینم چرا نرفتی شیلی؟

ـ حامد الان خستم، می خوام استراحت کنم.

داد زد:

ـ من اون پسره ی بی همه چیز رو با دستای خودم می کشم.

شل و سفت شدن عضلاتم را احساس می کردم. هیچ کس حق نداشت از من بازخواست کند.

داد زد:

ـ چرا زنگ نزدی؟ چرا موبایلت خاموش بود؟

هیچ کس حق نداشت سر من داد بزند.

داد زد:

ـ من الان با این گندی که زدی چی کار کنم؟ حرف بزن سارا، تو چطوری به اون اعتماد کردی؟ اگه بلایی سرت میاورد من باید چی کار می کردم؟ می رفتم یقه ی کی رو …

تمام شد. نمی توانستم تحمل کنم.

داد زدم:

ـ سر من داد نزن حامد. این که من کجا میرم و با کی میرم به تو هیچ ربطی نداره. تو حق نداری به من بگی چی کار کنم و چی کار نکنم.

ـ سارا تو چطوری …

ـ داد نزن حامد.

ـ داد می زنم، چون این چند روز فقط از دست تو سکته نکردم.

صدای به جوش آمدن آب چایساز را شنیدم.

ـ این مشکل خودته. به من خیلی خوش گذشت و اصلا از این که نرفتم شیلی و با علی رضا رفتم شمال پشیمون نیستم. تمومش کن.

صدای زنگ در بلند شد.

ـ سارا دیوونه شدی؟ آخه این چه حرفیه که می زنی؟

ارتباط را قطع کردم و گوشی بی سیم را روی مبل پرت کردم.

داد زدم:

ـ لعنتی.

به سمت در رفتم. در را کامل و با حرص باز کردم. نفسم بند آمد. لیلی. من کمتر از نیم ساعت بود که پایم را به این ساختمان گذاشته بودم و احتمالا تمام شهر از بازگشتم خبردار شده بودند.

به لبخندش خیره شدم و گفتم:

ـ چی می خوای؟

ـ اومدم کمی حرف بزنیم.

ـ من حرفی برای گفتن ندارم.

نمی توانستم فرکانس بالای صدایم را کنترل کنم. نیم قدم به جلو برداشت. یک قدم عقب رفتم.

گفت:

ـ سفر خوش گذشت؟

نمی توانستم، نمی توانستم آرام بگیرم، نمی توانستم لرزش ناخودآگاه بدنم را کنترل کنم. قصد بستن در را داشتم، اما با دست مانعم شد.

گفت:

ـ ساره پایینه، می خواد تو رو ببینه.

داد زدم:

ـ نمی خوام، بگو بره همون جایی که این هفده سال بوده، پیش مامان جونش. این جا اومدی چی کار؟ نمی خوام ببینمت، برو.

ـ من مادرتم.

برای لحظه ای انگار همه چیز متوقف شد. آرامش مطلقی تمام وجودم را پر کرد. “من مادرتم، من مادرتم.” نفس عمیقی کشیدم. “من مادرتم.” لرزش بدنم متوقف شد. آرام و منظم نفس می کشیدم. ضربان قلبم یک نواخت بود. نیم قدم به جلو برداشتم.

به چشمان سیاهش خیره شدم و خیلی آرام و محکم گفتم:

ـ من مادر ندارم، خواهر هم ندارم. حالا می تونی بری.

یک قدم به عقب برداشتم و آرام در را بستم. مانعم نشد. به سمت کیف لپ تاپم رفتم. خسته بودم، مهم نبود. دیوانه شده بودم، باز هم مهم نبود. چیزی راه گلویم را بست، اهمیتی نداشت. من علی رضا را می خواستم. گفته بودم نمی خواهم ببینمت. می خواستم سه روز دور از او باشم و هر دو فکر کنیم. روی کوسن های داخل سالن نشستم، فلش سیاهی که سامان داده بود را وصل کردم و مشغول کار شدم. “لعنتی.”

تمام شب بی وقفه مشغول کار بودم. پروژه ای که مقابلم قرار داشت، سنگین تر و وقتگیرتر از چیزی بود که انتظارش را داشتم. محاسبات ریاضی که برای پیدا کردن یک عدد دو رقمی ساده، مجبور بودم نیم ساعت تمام با فرمول ها و معادلات پیچیده دست و پنجه نرم کنم. محاسبه ی سرعت و اندازه و وزن در فضایی که تمام قوانینش، با قوانین آشنا و شناخته شده ی روی این سیاره متفاوت بود. چشمانم می سوخت. میل زیادی برای خواب داشتم. تمام ذهنم پر بود از معادلات و قوانین فیزیک و ریاضی. می دانستم اگر آن را نیمه کاره رها کنم و به تختخواب بروم، نمی توانم با خیالی آسوده و ذهنی آزاد بخوابم.

آخرین محاسبه را انجام می دادم که کسی صدایم زد.

گفتم:

ـ الان نه.

عدد به دست آمده را درون فرمول قرار دادم. یک ثانیه ی بعد لبخند زدم. همه چیز درست بود. فایل ها را ذخیره کردم و فلش را از لپ تاپ جدا کردم. نفس عمیقی کشیدم و سرم را بلند کردم. کیانا دست به سینه، با اخمی که تمام چهره اش را پوشانده بود، خیره نگاهم می کرد. از جا بلند شدم.

گفت:

ـ باز دیوونه شدی که …

با اخم نگاهش کردم. ساکت شد. به سمت حمام رفتم. باید دوش می گرفتم. وان را پر کردم و به اتاق برگشتم. حوله ام را برداشتم و لباس هایم را آماده کردم. می خواستم استراحت کنم، اما نمی توانستم. شلوار جین و تی شرتی سیاه رنگ با پروانه ای طلایی روی سینه اش.

ـ بهتر نیست اول یه چیزی بخوری؟ رنگت خیلی پریده.

ـ به سامان ملکی زنگ بزن و بگو نیم ساعت دیگه بیاد.

به او اعتماد داشتم. فلش را به دستش دادم و به داخل حمام برگشتم. وارد وان شدم و دراز کشیدم. سرم را تکیه دادم و چشمانم را بستم. خوابم برد.

خواب دیدم. لیلی روی مبل نشسته بود. من سمت راست و ساره هم سمت چپش نشسته بودیم. محمدرضا را می توانستم از میان درب نیمه باز اتاقش ببینم. مدادی پشت گوش سمت راستش قرار داشت و با خودکار قرمز، خیلی سریع و بی وقفه چیزهایی می نوشت. من و ساره به او تکیه داده بودیم. گاهی به محمدرضا نگاه می کردم. لیلی موهایمان را نوازش می کرد. خوابم برد. بیدار که شدم، بابا مشغول نوشتن با همان خودکار قرمز رنگ بود. هنوز همان مداد پشت گوش سمت راستش قرار داشت. من روی مبل خوابیده بودم. لیلی نبود، ساره هم نبود. صدایشان کردم. بارها و بارها صدایشان کردم. کسی جوابم را نداد. گریه کردم.

ـ مامان لیلی؟ ساره؟ مامان؟ مامان؟ مامان؟

کسی دستش را روی گونه ام کشید. نمی دیدمش، پشت سرم ایستاده بود. گرمای دستانش آشنا نبود. می خواستم از او فاصله بگیرم، اما دستانش را به دور گردنم حلقه کرد و فشار داد. محمد بود. نمی دیدمش، اما می دانستم. سعی کردم با آرنج به شکمش ضربه بزنم، اما خود را کنار کشید. حامد و کیانا مقابلم ایستاده بودند. خیلی کوچک بودم. من فقط نه سال سن داشتم. گریه کردم. دستم را به سمت کیانا دراز کردم. سامان را دیدم که با اسلحه به سمتم می دود. با تمام قدرت می دوید، اما نمی رسید. علی رضا را صدا کردم. داشتم خفه می شدم. علی رضا نبود. داشتم خفه می شدم. دست و پا زدم. آرنجم با چیزی سخت برخورد کرد. درد در تمام دستم پیچید. چشمانم را باز کرد. از زیر آب بیرون آمدم. چند نفس عمیق کشیدم و به گریه افتادم.

دوش مختصری گرفتم. وقتی از حمام خارج شدم، کیانا لباس هایم را از داخل چمدان بیرون می آورد.

کمرش را صاف کرد و گفت:

ـ لباس هات تمیزه!

نمی دانستم این واقعا یک سوال است یا نه، اما جواب دادم:

ـ تمیزه، مامان علی رضا شستشون.

ـ پس اون ها هم شمال بودن.

به سرخی چشمانم درون آینه خیره شدم و به دستان خشک شده ام کرم زدم.

گفت:

ـ حامد به موبایلت زنگ زد، کارت داشت.

سرم را تکان دادم. باید با او هم حرف می زدم. کارهای زیادی برای انجام دادن داشتم. سریع لباس پوشیدم و بی آن که توجهی به خیسی موهایم داشته باشم، آن ها را بالای سرم جمع کردم.

مانتویم را که از داخل کمد بیرون می کشیدم، کیانا با اخم گفت:

ـ باز کجا داری میری؟

مانتویم را تن کردم و گفتم:

ـ من خبر ندارم، ولی ظاهرا قرار شده به همه در مورد کارهام جواب پس بدم. تو، حامد، سامان و صالحی و احتمالا این سرایدار کچل.

ـ سرایدار کچل؟! چه ربطی داره؟

ـ آخه وظیفه ی خطیر اطلاع رسانی رو بر عهده گرفتن. باید هر روز یه گزارش کامل در اختیار ایشون بذارم تا نکنه نکته ای رو توی گزارششون از قلم بندازن و دچار دردسر بشن. دیشب از راه نرسیده به تو خبر داده، بعد حامد و بعد هم که …

با اخم گفت:

ـ بعد؟

نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:

ـ لیلی.

با تعجب گفت:

ـ مامانـ …

با اخم من ساکت شد. شالم را برداشتم.

ـ سامان اومد؟

ـ آره، خیلی اصرار داشت با تو حرف بزنه.

ـ به کیوان زنگ بزن بپرس برنامه ی جمعه ی این هفته برای کجاست؟

با تردید گفت:

ـ امروز جمعه ست.

جمعه! لعنتی. من الان کجا می رفتم؟ دفتر؟

سرم را تکان دادم و گفتم:

ـ کلیدای من کجاست؟ می خوام برم دفتر.

ـ اول باید صبحانه بخوری.

ـ گرسنه نیستم.

کلامم چندان هم صادقانه نبود.

ادامه دادم:

ـ تو شرکت یه چیزی می خورم. تو هم به وسایلم دست نزن، خودم جمعشون می کنم.

برای چند ثانیه به چهره ام خیره شد و بی هیچ کلامی اتاق را ترک کرد. مقابل آینه شالم را درست کردم و از اتاق خارج شدم. کیفم را از روی مبل برداشتم. کیانا از آشپزخانه خارج شد، مقابلم ایستاد و دسته کلید و کیک شکلاتی را به سمتم گرفت.

ـ نهار بیا، دارم سبزی پلو با ماهی درست می کنم.

زبانم را روی لب پایینم کشیدم. دلم سبزی پلو با ماهی خواست. سرم را تکان دادم و خیلی سریع خانه را ترک کردم.

ساعت ده و بیست دقیقه بود که اتومبیل را مقابل دفتر پارک کردم. خیابان خیلی خلوت بود. پیاده شدم. دو مرد جوان چند گام دورتر از در ورودی دفتر ایستاده بودند و در حین سیگار کشیدن، با صدای بلند حرف می زدند. کلید را در قفل چرخاندم. مردی که پیراهن مردانه ی سفیدی به تن داشت، با صدای بلند خندید. وارد شدم، در را بستم. صدای خنده ی مرد را هنوز می شنیدم. به در تکیه دادم و با چشمان بسته نفس عمیقی کشیدم. بوی خاص و عجیب همیشگی را می داد. لبخند زدم. خسته بودم. این جا بودن حس خوبی داشت. پله ها را آرام آرام بالا رفتم. به در بسته ی واحد یک خیره شدم. ایستادم و گوش دادم. هیچ صدایی نمی آمد. لبخند زدم.

وارد دفتر شدم. بوی خوب و آشنای دفتر تمام مشامم را پر کرد. مگر چند روز از این جا دور بودم؟ با گام هایی آرام به سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق شدم و در را بستم. میزم، صندلی ام، آن گلدان کاکتوس روی میز شیشه ای، دو صندلی کرم رنگ و … نفسم را با صدا بیرون دادم. کیف و شالم را روی مبل انداختم و پشت میزم قرار گرفتم. روی صندلی نشستم، سرم را تکیه دادم. خسته بودم. چشمانم را بستم.

باز هم خواب دیدم. خواب شیرینی بود. با علی رضا روی ساحل دراز کشیده بودم. شب بود. علی رضا دستانش را به دورم حلقه کرده بود و من آسمان و ستاره هایش را نشان می دادم. از سحابی ها تعریف می کردم و در مورد حرکت ماه به دور سیاره اش حرف می زدم. چرخید. به چشمانم خیره شد. لبخند زد. همان لبخند دوست داشتنی و همیشگی. خم شد و لبانم را بوسید. موهایم را نوازش کرد، در گوشم زمزمه کرد، از این که دوستم دارد گفت، این که هیچ وقت تنهایم نخواهد گذاشت، این که زیبا هستم و من غرق لذت شدم، از بوسه اش، از نوازش و گرمایی که با هر کلمه ای که بر زبان می آورد، تمام وجودم را پر می کرد. بوی عطر تلخش می آمد و بوی شوری دریا.

از خواب پریدم. هنوز روی صندلی دفتر، پشت میزم بودم. دوباره چشمانم را بستم و دوباره خوابیدم. باز هم خواب دیدم. خواب شیرینی بود. با علی رضا روی ساحل دراز کشیده بودم. شب بود. علی رضا دستانش را به دورم حلقه کرده بود و من آسمان و ستاره هایش را نشان می دادم. از سحابی ها تعریف می کردم و در مورد حرکت ماه به دور سیاره اش حرف می زدم. چرخید. به چشمانم خیره شد. لبخند زد. همان لبخند دوست داشتنی و همیشگی. خم شد و لبانم را بوسید. موهایم را نوازش کرد. در گوشم زمزمه کرد. از این که دوستم دارد گفت، این که هیچ وقت تنهایم نخواهد گذاشت، این که زیبا هستم. و من غرق لذت شدم، از بوسه اش، از نوازش و گرمایی که با هر کلمه ای که بر زبان می آورد تمام وجودم را پر می کرد. بوی عطر تلخش می آمد و بوی شوری دریا.

بیدار شدم. گردنم گرفته بود. صاف روی صندلی نشستم و به ساعت دیواری اتاقم خیره شدم. ده دقیقه به چهار بعد از ظهر بود. از جا بلند شدم و به همان آرامی که وارد شده بودم، دفتر را ترک کردم. مقابل درب بسته ی واحد یک ایستادم و گوش دادم. ساکت بود. لبخند زدم و از ساختمان خارج شدم. بی توجه به شلوغی خیابان و آدم هایی که گاه آرام و گاه با سرعت از کنارم عبور می کردند، به سمت اتومبیل رفتم. سوار شدم و به راه افتادم.

دلم موسیقی می خواست. خیلی آرام رانندگی می کردم. وقتی جلوی رصدخانه پیاده شدم، ساعت چند دقیقه ای از پنج گذشته بود. درهای رصدخانه بسته بودند. چند دقیقه منتظر ایستادم. مسعود سعیدی آمد، عمو مسعود. لبخند زدم. تهی بودم، تهی. در را برایم باز کرد، با لبخند.

ـ خیلی وقته این جا نیومده بودی دخترم. خوبی؟

گفتم:

ـ خوبم عمو مسعود.

احساس می کردم جواب سوالش را صادقانه نداده ام. شاید بهتر بود می گفتم: “نمی دونم عمو مسعود.” حال من نه خوب بود و نه بد. نمی دانستم چرا.

چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. حیاط رصدخانه خیس بود. بوی خاک تمام مشامم را پر کرد. به سمت ساختمان رفتم. نگاهم به سمت در ورودی ساختمان کشیده شد. به آرامی اولین پله را بالا رفتم. آراد مهرگان با لبخند نگاهم کرد و قدمی به جلو برداشت. پیراهن مردانه ی سفید و شلوار طوسی رنگی به تن داشت.

ـ خوش اومدی.

بوی همیشگی را نمی داد. در نزدیکی اش ایستادم و به چهره ی مردانه اش خیره شدم. چهره ی علی رضا مردانه تر بود. علی رضا برای من از هر مردی، مردتر بود. کمی خودش را کنار کشید و با دست مرا به داخل ساختمان راهنمایی کرد. مستقیم به سمت دفتر آراد رفتم و روی مبل رها شدم. دفترش از آخرین باری که دیده بودم تغییر چندانی نکرده بود.

مقابلم نشست و گفت:

ـ چای یا نسکافه؟ البته قهوه هم هست.

ـ گشنمه.

ابروهای خوش حالتش به آرامی بالا رفت، به جایی پشت سرم خیره شد و گفت:

ـ دو پرس چلو کباب سفارش بده.

دلم باقالی پلو با ماهی می خواست. از داخل کیف موبایلم را بیرون آوردم. دو بار حامد زنگ زده بود، یک بار علی رضا و هفت تماس هم از طرف کیانا داشتم.

ـ کم پیدا شدی ونوس خانم!

ـ سارا.

سری تکان داد و کمی به جلو خم شد. اصرارش را برای خواندن من با نام ونوس درک نمی کردم.

گفت:

ـ شنیده بودم داری میری شیلی.

ـ و نشنیده بودی که سفرم رو برای دو ماه عقب انداختم؟

لبخند به آرامی روی صورتش نشست و گفت:

ـ البته که شنیده بودم.

ـ در مورد منبع خبرات اصلا کنجکاو نیستم.

با صدا خندید. از جا بلند شد و مقابلم نشست. برای چند لحظه خیلی جدی و بی هیچ لبخندی خیره نگاهم کرد.

پرسید:

ـ چرا از رفتن پشیمون شدی؟

کمی به سمتش خم شدم و گفتم:

ـ یعنی باور کنم خبر نداری چرا؟

دست به سینه خود را عقب کشید، به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:

ـ من فقط حدس می زنم.

من هم عقب رفتم، پای راستم را روی پای چپم انداختم و گفت:

ـ می شنوم.

ـ دکتر علی رضا زمانی.

حتی شنیدن نامش هم خوب بود. لبخند زدم.

ـ مطمئنی این فقط یه حدس بود؟

اخم کرد، کمی جا به جا شد و گفت:

ـ چقدر رابطتون …

ساکت شد. چند ثانیه ی بعد صدای قدم های کسی را از پشت سرم شنیدم. عمو مسعود بود. کسیه پلاستیکی غذا را مقابلمان روی میز گذاشت.

ـ چیز دیگه ای نمی خواید؟

جلو رفتم و به داخل کیسه خیره شدم. یک نوشابه ی سیاه و یک بطری دوغ بود. لبخند زدم و بطری دوغ را برداشتم. از داخل کیسه، ظرف های یک بار مصرف غذا را بیرون آورد و مقابلم گذاشت. خیلی سریع و با اشتها مشغول خوردن شدم. از دیروز بعد از ظهر، چیزی نخورده بودم. بیست و چهار ساعت.

گفت:

ـ چقدر رابطتتون جدیه؟

دو ثانیه به چشمانش خیره شدم.

گفتم:

ـ دوست دارم باهاش ازدواج کنم.

دوست داشتم با علی رضا ازدواج کنم. فقط امیدوار بودم چیزی شبیه تجربه ی محمدرضا و لیلی نباشد. امیدوار بودم علی رضا هم بخواهد با من ازدواج کند. ازدواج کردن، همخانه شدن، هم آغوش شدن، لمس شدن، دیدن هر روزه ی علی رضا. لبخند زدم.

کمی در جایش جا به جا شد و گفت:

ـ خوبه، فقط … این چند روزه کجا بودید؟

ـ شمال.

لب هایش را به روی هم مالید و گفت:

ـ تنها؟

با دقت نگاهش کردم و گفتم:

ـ بستگی داره چطوری بهش نگاه کنی.

با صدا خندید و گفت:

ـ تو دوست داری چطوری بهش نگاه کنی؟

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ خوش گذشت.

سری تکان داد و گفت:

ـ و؟

دوباره شانه بالا انداختم و مشغول خوردن شدم. طعم خوبی داشت.

گفت:

ـ خیلی وقته دارم فکر می کنم، اما هنوز نفهمیدم چرا اِنقدر جذبت شدم. چون ونوسی، یا این که چون سارا مجد هستی؟! ونوس برای من قابل ستایش بود، قابل تحسین، دست نیافتنی و پر از سوال. وقتی فهمیدم ونوس تو هستی، نظرم در مورد ونوس عوض نشد، اما دیدگاهم نسبت به تو خیلی تغییر کرد.

هنوز نیمی از ظرف غذا، پر بود، اما دیگر میلی به غذا خوردن نداشتم. به خاطر حرف های آراد بود؟ شانه بالا انداختم.

بعد از مکث طولانی ادامه داد:

ـ جذابی، یه جور متفاوت و مطمئنم حتی خودت در مورد این جذبه ای که داری، هیچی نمی دونی. دیدم و شنیدم که اطرافیانت با تو چطوری برخورد می کنن. نمونه ی خیلی سادش، همین آقای سعیدی که بهش میگی عمو مسعود. خبر دارم که از بچگی می شناستت، اما … اگه ولش کنی تا صبح در مورد تو تعریف می کنه. از خانم بودن و مودب بودنت، تا علاقت به ستاره ها. شنیدم چطوری کسی مثل حاج سعید صالحی که همه بهش جواب پس میدن، بهت میگه دخترم دخترم و جلوت کوتاه میاد.

دست به سینه تکیه دادم و گفتم:

ـ خب حالا قراره به یه نتیجه گیری خاصی برسیم؟

نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:

ـ نه، فقط می خواستم در مورد خودت بیشتر بدونی.

ـ نیازی بهش نداشتم.

ـ می تونم امیدوار باشم که در مورد رابطه ای که با این دکتره داری، تجدید نظر می کنی؟

نتوانستم نفس بکشم. من حتی نمی خواستم به احتمال تمام شدن این رابطه فکر کنم.

ـ چه تجدید نظری؟

ـ می تونم شانسم رو در رابطه با تو امتحان کنم؟

وقتی این جمله را بر زبان می آورد، کاملا به سمت جلو خم شده بود و مستقیم به چشمانم خیره شده بود. او درون کاروانسرا بود، من دیده بودمش، او هم مرا دیده بود. با حس لرزش موبایلم، سریع آن را از داخل جیب مانتویم در آوردم و آرزو کردم ای کاش علی رضا باشد. با دیدن شماره ی صالحی، نفسم را بیرون فرستادم.

موبایل را به روی گوشم گذاشتم و گفتم:

ـ چطور بود؟

حاج صالحی با صدا خندید و گفت:

ـ عالی بود دخترم.

“شنیدم چطوری کسی مثل حاج سعید صالحی که همه بهش جواب پس میدن، بهت میگه دخترم دخترم و جلوت کوتاه میاد.” آراد حق داشت چنین چیزی را بر زبان بیاورد.

بعد از مکث کوتاهی، با همان لحن آرام همیشگی گفت:

ـ رو سفیدم کردی، فکر نمی کردم به این سرعت کار رو تموم کنی. بچه های ما دو ماه روی این پروژه کار می کردن، هیچ کدوم نتونستن یه راه حل درست براش پیدا کنند.

لبخند کم رنگی زدم. آراد تک تک حرکاتم را تحت نظر داشت.

گفتم:

ـ خوبه.

ـ دخترم نمی خوای در مورد سامان نظرت رو عوض کنی؟

نفسم را به بیرون فوت کردم. اخم های آراد در هم رفت.

ادامه داد:

ـ این پسره داره دیوونه میشه، دنبال هر بهانه ای می گرده تا بیاد پیشت.

ـ من جوابم رو بهتون دادم.

ـ در مورد ازدواجت با این دکتر زمانی جدی هستی؟

این دومین بار در این نیم ساعت گذشته بود که می خواستم به این سوال پاسخ دهم.

گفتم:

ـ کاملا جدیم.

ـ احتمالا من باید حرف آقا سامان رو در مورد علی رضا خانتون تکمیل کنم؟

ـ چه حرفی؟

با مکث کوتاهی، آرام تر و شمرده تر از هر زمان دیگری گفت:

ـ از رابطه های قبلی دکتر خبر داری؟

ـ کدومشون رو میگی؟ با ندا یا بقیشون؟ حاجی به اون آقا پسر گل بگو تمومش کنه.

ارتباط را قطع کردم. به لبخند کج آراد خیره شدم.

گفت:

ـ حاج صالحی داشت وساطت ملکی رو می کرد؟ شنیدم بد جوری خاطرخوات شده.

چشمانم را تنگ کردم و گفتم:

ـ چیزی در رابطه با من هست که تو ازش خبر نداشته باشی؟

به چهره اش حالت متفکری داد و گفت:

ـ نه فکر نکنم. یه چیزی هست، می خوام بدونم اون روز توی کاروانسرا، اولین رابطتون بود؟ منظورم که روشن و واضحه.

برای یک دقیقه در سکوت به چهره ی جذابش خیره شدم. چطور به این نتیجه رسیده بود؟ چرا این قدر کنجکاوی می کرد؟ چرا از همه چیز خبر داشت؟

از جا بلند شدم و گفتم:

ـ آره.

لبخند زد. لبخندش بیش از اندازه مصنوعی و غیر واقعی به نظر می رسید.

گفت:

ـ زیادی صادقانه جواب دادی.

شانه بالا انداختم و به سراغ کتابخانه ی کوچکش رفتم. کتابخانه ی کاملی داشت.

ـ در مورد یه چیز دیگه هم کنجکاوم.

چشمانم را بستم.

آراد ادامه داد:

ـ چرا الان این جا کنارت نیست؟

گوشه ی لبم بالا رفت. کاش این جا کنارم بود. به سمتش چرخیدم و قبل از این که چیزی بگویم، دوباره موبایل در دستم شروع به لرزیدن کرد. بدون توجه به شماره، دکمه ی برقراری تماس را فشار دادم.

ـ سارا؟

لهجه و صدای رابرت را خیلی خوب می شناختم.

با لبخند گفتم:

ـ چه خبر؟

ـ چرا سفرت رو عقب انداختی؟

نیم نگاهی به آراد کردم و گفتم:

ـ فکر کن عاشق شدم.

به دهان باز آراد و چشمان گرد شده اش خیره شدم و به صدای بلند خنده ی رابرت گوش دادم.

بعد از چند لحظه گفت:

ـ عالیه. فکر کنم باید بهت تبریک بگم. هم به خاطر عاشق شدن و هم به خاطر موقعیتی که قراره پیدا کنی.

ـ پس یه خبرهایی شده!

ـ یه دکترای افتخاری دیگه.

آخرین چیزی که ممکن بود برایم اهمیتی داشته باشد.

گفتم:

ـ خودت ترتیبش رو بده.

ـ فقط این نیست.

متوجه بودم که سعی دارد آرام آرام حرف بزند و کنجکاوی ام را بیشتر کند.

با لبخند گفتم:

ـ زنگ بزنم به سعید؟

باز هم چند لحظه سکوت. این فاصله ها دیوانه ام می کرد. می دانستم خبرش آن قدر مهم است، که حاضر نباشد برای هیجان بیانش، آن را به سعید بسپارد. تهدیدهای این چنینی، حتی اگر تو خالی و پوچ و تو خالی، در مورد کسی چون رابرت، همیشه جواب می داد.

باز هم خندید و گفت:

ـ بعد از سمینار خیلی ها مشتاق دیدنت شدن. همه فقط منتظرن تا بیای این جا.

نفسم را با صدا بیرون دادم. چطور باید در مورد این خبر فکر می کردم؟ خوش حال می بودم یا ناراحت؟ مقابل آراد نشستم و به چهره ی کنجکاوش خیره شدم.

آرام گفتم:

ـ نتیجه ی کنفرانس رو برام میل کن. نظر و برداشت خودت رو هم می خوام بدونم.

گفت:

ـ بد وقتی رو برای عاشق شدن انتخاب کردی. اگه بیای، نمی ذارن برگردی ایران.

خیلی جدی بود. حق داشت. این اولین نتیجه ای بود که بعد از جمله ی “همه فقط منتظرن تا بیای این جا.” به آن رسیده بودم. من کمتر از یک ماه و نیم دیگر پرواز داشتم.

گفتم:

ـ می دونم. منتظر میلت هستم.

گوشی را درون جیبم قرار دادم و زیر لب گفتم:

ـ لعنتی.

“لعنتی، لعنتی، لعنتی.” الان من به چنین تغییری نیاز نداشتم. این مدت تغییرات زیادی را پشت سر گذاشته بودم و این یکی خیلی بزرگ تر و عمیق تر از چیزی بود که انتظارش را داشتم. اگر ایران نبودم، می توانستم خیلی راحت از کنارش عبور کنم، اما در این موقعیت، با حضور علی رضا، همه چیز در مورد این تغییر سخت و کمی ناراحت کننده به نظر می رسید.

ـ من اصولا آدمی هستم که خیلی خوب گوش میدم.

به چهره ی آرام و آن لبخندش خیره شدم. لبخندش زیبا بود.

کمی جا به جا شدم و گفتم:

ـ موضوع اینه که من یه نظریه در مورد ضد ماده داشتم.

ابروهایش بالا رفت.

ـ رابرت اون رو توی یه کنفرانس مطرح کرد و ظاهرا توجه خیلی ها رو جلب کرده.

اخمی ریز میان ابروانش نشست و گفت:

ـ این که خیلی خوبه، فقط من نمی فهمم چرا ناراحت شدی!

بطری دوغم را برداشتم و گفتم:

ـ تو که بهتر می دونی این یعنی چی. یعنی حساسیت بیشتر، یعنی محدودیت بیشتر. من همین طوری همه جا تحت نظرم، توی خونه ام، محل کارم و خیابون.

سرش را به علامت مثبت تکان داد. می فهمید در مورد چه چیزی حرف می زنم. چه باید می کردم؟

سرش را بلند کرد و گفت:

ـ چرا این جا موندی؟ تو که توی ناسا موقعیت خیلی خوبی داری، کارهات رو این طرف درست کن و دیگه برنگرد.

این راحت ترین و البته نامناسب ترین راه بود. راه حلی که من چند دقیقه ی قبل آن را در ذهن خودم رد کرده بودم.

ـ نمیشه، به چند دلیل. اول این که این کنفرانس چند روز قبل تشکیل شده و تا الان بدون شک این طرف همه خبردار شدن. کوچک ترین کاری که بوی رفتن و برنگشتن بده، سریع گزارش میشه. به نظرت کسی مثل صالحی اجازه میده به همین راحتی ها برم؟ حاضر میشه من رو از دست بده؟ دوم موضوع علی رضا مطرحه و خانوادش. از طرفی نمی تونم ولش کنم و از طرف دیگه، وابستگی هایی بیشتر از من داره. کارش، خانوادش، دوستاش. اون به راحتی همه چیزش رو ول نمی کنه و با من بیاد. من نمی تونم حالا که موقعیت بهتری توی ناسا پیدا کردم، به همین راحتی کنار بذارمش.

سرش را پایین انداخت. خم شد. آستین پیراهن مردانه اش را کمی بالا زد. هر دو آرنجش را روی زانو گذاشت. به موهاش خوش حالتش خیره شدم.

گفت:

ـ حالا می خوای چی کار کنی؟

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ نمی دونم باید در موردش فکر کنم.

ـ برنامه ی سفرت که هنوز سر جاشه، درسته؟

ـ آره قرار نیست تغییری توی اون برنامه داشته باشم.

ـ رابرت چیزی در مورد همسفرت گفته؟

به چشمانش خیره شدم. این احتیاطی که در چشم ها و صدایش می خواندم، تردید برانگیز بود.

گفتم:

ـ قراره همسفر کی باشم؟

صاف نشست و گفت:

ـ تا یه مسیری رو قراره با من بیای.

نفسم را با صدا بیرون دادم. همسفر شدن با آراد مهرگان؟ به آرامی از جا بلند شدم. کیفم را برداشتم و به سمت در خروجی رفتم.

ـ برای رصد نمی مونی؟

ایستادم.

ـ می مونم، ولی هنوز خیلی زوده. می خوام تو ماشین بشینم و کار کنم.

ـ اگه ناراحتت می کنم می تونم برم بیرون. این اتاق در اختیار شماست خانم.

به آرامی از کنارم عبور کرد.

قبل از خارج شدن کامل از اتاق گفتم:

ـ می خوام از اینترنتت استفاده کنم.

با لبخند میان چهارچوب ایستاد و گفت:

ـ شما جون بخواه. رمز عبورش ونوسه.

در را بست. ونوس. پشت میز نشستم. چرا این اسم؟ چرا باید با او همسفر می شدم؟ آراد مهرگان. من چیز زیادی در مورد این آدم نمی دانستم، اما او خیلی چیزها می دانست، خیلی چیزها.

مشغول خواندن آخرین پاراگراف گزارش رابرت از کنفرانس بودم که چند ضربه ی آرام به در اتاق خورد و بعد آراد با لبخند میان چهارچوب ایستاد.

ـ وقتشه.

نگاهی به ساعت انداختم. ساعت نزدیک نه بود. لبخند زدم و نفس عمیقی کشیدم. همان چند خط باقی مانده را خیلی سریع خواندم و بعد از پاک کردن گزارش از لپ تاپ آراد، از جا بلند شدم.

روی آخرین پله ایستادم و گفتم:

ـ ظاهرا اوضاع خیلی بدتر از چیزیه که فکر می کردم.

چرخیدم. با اخم محوی میان ابروانش نگاهم می کرد.

ـ دارن برای اثبات فرضیم برنامه ریزی می کنن.

نفسش را با صدا بیرون داد و اخمش عمیق تر شد.

گفت:

ـ باید خیلی زود تصمیم بگیری. اگه بخوای بری، من می تونم برنامه هام رو تغییر بدم و تا آخر این هفته ترتیب رفتنمون رو بدم.

دوباره به راه افتادم و گفتم:

ـ باید فکر کنم.

باید فکر می کردم، باید فکر می کردم. چرا حالا؟ چرا حالا که همه چیز این قدر به هم ریخته به نظر می رسید، باید این اتفاق خوشایند می افتاد و تمام برنامه ریزی هایم را دوباره بر هم می ریخت؟

تمام شب با آراد مشغول رصد بودم و با هم حرف زدیم. هر دو روی زمین نشسته بودیم. کاغذ و مدادی از کیفم بیرون آورده بودم و در مورد نظریه ام برایش توضیح می دادم.

ساعت هفت صبح، داخل دفترش، من روی مبل بزرگ گوشه ی اتاق دراز کشیدم و خیلی زود به خواب رفتم. دلتنگ علی رضا بودم، دلتنگ پارسا و محمدرضا و سودی جون. این روزها چقدر دلتنگ می شدم!

وقتی ساعت نه و چهل و سه دقیقه، بی سر و صدا اتاق آراد مهرگان را ترک می کردم، او هنوز خواب بود. چیزی که بیدارم کرد، پیچ و تاب و حس ناراحت کننده ای در شکمم بود. دلم نسکافه می خواست. مستقیم به سمت دفتر به راه افتادم. اخم کردم. تمام تلاشم هم برای فکر نکردن به حامد و بحثی که قرار بود داشته باشیم، کم بود.

از پله ها بالا رفتم و قبل از این که دستم را برای فشردن زنگ بالا ببرم، در باز شد. مهرداد با لبخندی که تمام صورتش را پر کرده بود، سلام داد.

نگاهی به داخل انداختم و گفتم:

ـ حامد هست؟

با مکث کوتاهی سرش را به علامت مثبت تکان داد. نفسم را پر صدا بیرون دادم.

گفت:

ـ الان داره با تلفن حرف می زنه.

سرم را تکان دادم و بی هیچ مکثی به سمت دفتر خودم رفتم. وارد اتاق شدم و از میان کرکره های باز دیدمش که تلفن به دست، پشت میزش ایستاده و نگاه مستقیمش به روی من است. چیزی گفت و سرش را به علامت مثبت تکان داد. پیراهن مردانه ای به رنگ آبی آسمانی به تن داشت و می توانستم حدس بزنم شلوار مردانه اش سرمه ای رنگ است و ساعت مچی اش در جیب کتش قرار دارد. پشت میزم قرار گرفتم. مهرداد با لبخند و یک فنجان چای وارد شد. به بشقاب بیسکویت های کرمدار شکلاتی خیره شدم و لبخند زدم. شاید اگر چیزی می خوردم، این حس بد درون شکمم آرام می گرفت.

ـ سفر خوش گذشت؟

با لبخند گفتم:

ـ عالی بود. این جا چه خبر بود؟

فنجان چای و بیسکویتی را برداشتم و به مهرداد خیره شدم. پیراهن مردانه ی چهارخانه اش مرا به یاد علی رضا می انداخت. نفس عمیقی کشیدم. بوی عطرش در میان بوی چای تازه دم و شکلات مشامم را پر کرد. همان بوی عطر همیشگی را می داد.

ـ همه چیز داره طبق برنامه پیش میره. تمام مقاله ها الان در حال ویرایش و ترجمه ست. عکس ها رو خودم انتخاب کردم، ولی می خوام نظرت رو در موردشون بدونم.

سرم را به علامت مثبت تکان دادم.

ادامه داد:

ـ راستی یه خبرهایی شده.

به چشمانش خیره شدم و جرعه ای از چای داغ را سر کشیدم. شاید بهتر بود کمی بیشتر منتظر می ماندم.

با مکث طولانی و با تردید گفت:

ـ لیلی صادقی و ساره مجد و شوهرش دو روز بعد از رفتنت اومدن این جا.

کلمات را شمرده شمرده بر زبان می آورد. اخم هایم در هم رفت. لیلی صادقی و ساره مجد.

محکم و با اخم گفتم:

ـ مهرداد بهت چی گفته بودم؟

خیلی سریع گفت:

ـ با آقا حامد اومدن داخل، نمی تونستم که بیرونشون کنم.

ـ چند بار در مورد این موضوع بهت سفارش کرده بودم؟ فهمیدی برای چی اومده بودن؟

مهرداد سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:

ـ نه خیلی، مستقیم رفتن دفتر حامد خان. یه بحث شدیدی هم با هم داشتن. چند بار اسم تو رو بین حرف هاشون شنیدم. ظاهرا در مورد دادگاه و این دفتر حرف می زدن و …

این مکث های طولانی میان جمله هایش، کاملا عصبی ام می کرد.

ـ درست حرف بزن.

ـ بحث سر توافق بود و خرید سهم حامد خان.

معده ام تیر کشید. صدایش با هر کلامی که بر زبان آورده بود، آرام و آرام تر شد. توافق؟! خرید سهم حامد؟! حامد داشت با من و زندگی ام چه کار می کرد؟ با اخم به دفتر خالی اش خیره شدم. مسیر نگاهم را چند درجه تغییر دادم. فقط سه قدم با در اتاق من فاصله داشت.

سریع گفتم:

ـ برو بیرون، همین الان.

ـ سار …

داد زدم:

ـ برو بیرون.

ایستاد. در اتاق باز شد. مهرداد قبل از ورود حامد، اتاق را ترک کرد. حامد اخم کرده بود. اخمم عمیق تر شد.

گفت:

ـ فکر می کردم عاقل شدی. این کارهای بچگانه چیه؟ تو چقدر برای برنامه ریزی این سفر کار کردی و زحمت کشیدی؟ چرا لحظه ی آخر پشیمون شدی؟ چرا خبر ندادی؟

 

صدایش لحظه لحظه اوج می گرفت و صورتش کاملا قرمز شده بود.

ـ من به جهنم، فکر اون کیانای بدبخت رو می کردی که با اون وضعش داشت سکته می کرد! نرفتی سفر، دلت نخواست، قبول، شمال رفتنت چی بود؟ اون هم با علی رضا و تنها! من می خواستم زمینی باشی، اما نه این طوری، نه این که خودت رو بدبخت کنی. یه چیزی بگو، بگو جریان چیه؟ حرف بزن سارا، داری دیوونم می کنی.

فنجان چایم را کامل سر کشیدم و با لحن محکم و آرامی گفتم:

ـ من فقط یه سوال دارم، وقتی جوابش رو گرفتم، به تمام سوال هات جواب میدم و همه چیز رو تعریف می کنم. فقط بهم بگو چرا قراره سهمت رو به اون بفروشی؟

صورتش در عرض ثانیه ای کوتاه سفید شد. چند بار دهانش را باز کرد و بست، اما در نهایت چیزی نگفت. کم کم بهت و تعجب چهره اش، جای خود را به اخمی عمیق داد. دستانش را روی میز گذاشت و به سمتم خم شد.

گفت:

ـ اون یه موضوع جداست که باید بعد در موردش …

لبم را با تمام قدرت گاز گرفتم. نزدیک ترین چیزی که دم دستم بود را برداشتم و پرت کردم. صدای شکسته شدن فنجان همزمان با فریاد من بلند شد.

داد زدم:

ـ تمومش کن حامد. تا کی قراره من رو بازی بدی؟ دیگه نمی تونم تحمل کنم، هر چقدر در مقابل کارهای احمقانه ات سکوت کردم بسه. وقت رفتن چند بار سفارش کردم نمی خوام اون دو تا پاشون به این ساختمون باز بشه، گفتم یا نگفتم؟ چند بار بهت گفتم دست از پنهون کاری بردار، اما تو هیچ وقت گوش نکردی.

دستم را روی معده ام گذاشتم، صدایم را پایین آوردم و گفتم:

ـ چرا حامد؟ من فقط به تو اعتماد داشتم، اما تو با من چی کار کردی؟ چرا هر بار من باید این چیزها رو نادیده بگیرم و تو دوباره به این کارهات ادامه بدی؟ نمی بینی حامد؟ نمی بینی دارن سر من چه بلایی میارن؟ چرا به جای حمایت کردن من، داری نابودم می کنی؟

ـ اشتباه می کنی.

ـ من؟ من اشتباه می کنم؟! باشه، من اشتباه می کنم، حالا تو بگو چی کار کنم؟ کدوم راه درسته؟

روی مبل نشست و گفت:

ـ با مادرت حرف بزن، اون خیلی چیزها برای گفتن داره.

سرم را عقب بردم و با صدا خندیدم. “با مادرت حرف بزن”. مادر. من مادر نداشتم. خانواده ی من ده سال قبل مرده بود. خانواده من آن صبحی که قرار بود برای رصد به کرمان برویم، صبحی که وارد اتاق محمدرضا شدم و او را مرده پیدا کرده بودم، تمام شده بود.

سرم را پایین آوردم. به چشمانش خیره شدم. سرم را تکان دادم. دیگر نمی توانستم بخندم. می دانستم چهره ام در آن لحظه چقدر گرفته به نظر می رسید.

گفتم:

ـ حامد، تو نمی دونی؟ تو نمی دونی که من هفده سال پیش، یه روز از خواب بیدار شدم و لیلی و خواهرم رو با هم از دست دادم، یک سال و هشت ماه و بیست و سه روز بعد، اون ها برای همیشه توی وجود من مردن؟ تو دیدی چقدر عذاب کشیدیم، تو دیدی، اما چرا داری میگی باهاشون حرف بزنم؟

هر دو دستم را روی گلویم گذاشتم و ادامه دادم:

ـ حامد ببین داری با من چی کار می کنی. داری سهمت رو به کی می فروشی؟ به کسی که هفده سال تمام حتی برای یه بار هم زنگ نزد بپرسه دخترم، دخترم زنده ای؟ خواهرم حالت خوبه؟ تو دیگه با من این کارو نکن، نکن حامد، نکن.

به سمتم خم شد و گفت:

ـ من فقط دارم به خاطر تو این کارو می کنم. تا کی می خوای تنها زندگی کنی؟ لیلی مادرته، دوست داره و ساره …

دادم زدم:

ـ نمی خوام، نمی خوام دوستم داشته باشه. هفده سال پیش وقتی باید کنارم می موند، وقتی باید دوستم می داشت، گذاشت و رفت.

معده ام دوباره تیر کشید. احساس تهوع می کردم.

ـ عزیزم، سارا، آروم باش، اون فقط به خاطر تو برگشته.

ـ نمی خوام، چرا نمی فهمی حامد؟ نمی خوام، نمی خوام ببینمشون.

دستش را به سمتم گرفت و گفت:

ـ داری با خودت لجبازی می کنه سارا. لیلی با من کلی حرف زده، همه چیز رو تعریف کرده، اجازه بده به تو بگه، باهات حرف بزنه. سارا جان، عزیزم، دخترم، اون هم دلایل خودش رو داشته. گفت چرا رفته، گفت چرا نتونسته تماس بگیره، چرا تمام این مدت ازت دور بوده. الان برگشته و می خواد همه ی این سال ها رو جبران کنه.

ـ جبران؟ چیزی برای جبران کردن وجود نداره.

ـ فقط تقصیره اون نبوده. محمدرضا هم بی تقصیر نبوده، اون هم اشتباهات خودش رو …

ـ پای بابام رو به این مسئله باز نکن. داره باز همه ی تقصیرها رو می ندازه گردن اون؟ بهش بگو حالا که می دونی مرده، چرا دست از سرش بر نمی داری؟

مشتم را روی معده ام فشار دادم. دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم. دلم می خواست علی رضا این جا بود تا در آغوشم می گرفت و موهایم را نوازش می کرد، آرامم می کرد. سرم را روی میز گذاشتم و چشمانم را بستم. چند نفس عمیق کشیدم. حتی ذره ای از حس بد دورن شکمم کم نشد.

حامد با صدای آرامی گفت:

ـ چیزی می خوری؟

سرم را در همان حالت به علامت منفی تکان دادم. شنیدم که در به آرامی باز شد و ثانیه ای بعد، بوی نسکافه تمام اتاق را پر کرد. سرم را بلند کردم. مهرداد به آرامی لیوان نسکافه را مقابلم گذاشت و بیرون رفت.

وقتی نسکافه ی درون لیوان به انتها رسید، احساس آرامش بیشتری می کردم. حامد هنوز روی مبل نشسته بود. چهره اش هنوز کمی رنگ پریده به نظر می رسید.

به آرامی گفت:

ـ باید در مورد موضوع کنسل شدن سفرت هم با هم حرف بزنیم.

لیوان را روی میز گذاشتم و گفتم:

ـ به خاطر علی رضا سفرم رو عقب انداختم و با هم رفتیم شمال، پدر و مادر و خانواده ی خواهرش هم بودن. احتمال داره به زودی با هم ازدواج می کنیم. من فقط دو ماه سفرم رو با تاخیر انداختم. مهرداد داره ترتیب برنامه های سفرم رو میده. توی این مدت همه چیز طبق برنامه ریزی های گذشته پیش میره، من هم یه سری کارها دارم که باید انجامشون بدم و یه سری برنامه ریزی جدید هم توی این مدت انجام میدم، چون احتمالا سفرم کمی بیشتر طول می کشه.

دوباره چهره اش بی رنگ شد.

ـ داری شوخی می کنی؟

من کاملا جدی بودم.

ـ دارم جدی حرف می زنم.

ـ حتی در مورد ازدواج؟

ازدواج؟! نفسم را درون سینه حبس کردم. باز چیزی در شکمم پیچ خورد. “لعنتی”.

گفتم:

ـ احتمالش خیلی زیاده.

ـ یعنی چی؟ من نمی فهمم.

احساس تهوع می کردم.

ـ دو روز دیگه معلوم میشه، یا با علی رضا ازدواج می کنم یا نه.

ـ این مسخره بازی ها چیه که از خودتون در آوردید؟! من نمی فهمم این …

بی اختیار ناله کردم. هر دو دستم را روی معده ام گذاشتم و خم شدم. پیشانی ام را روی میز گذاشتم. چنان دردی معده ام را آزار می داد، که حتی نمی توانستم درست نفس بکشم.

ـ به مهرداد بگو برام یه مسکن بیاره. معده ام خیلی …

نتوانستم جمله ی بعدی ام را بر زبان بیاورم. حس تهوع چنان سریع و ناگهانی در وجودم پیچید، که با عجله از جا بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی دویدم. حامد و مهرداد پشت در ایستاده بودند و مرتب حالم را می پرسیدند. عق می زدم و حس بد دورن معده ام هر لحظه شدت پیدا می کرد.

به چهره ی بی رنگم درون آینه خیره شدم. پای چشمانم گود افتاده و موهایم به شدت آشفته بود. چندین بار با آب سرد صورتم را شستم. حس بهتری داشتم. معده ام آرام گرفته بود، اما نمی توانستم مزه ی بدی که در دهانم احساس می کردم را نادیده بگیرم. در را که باز کردم، مهرداد خیلی سریع جلو آمد.

ـ خوبی؟

سرم را تکان دادم و گفتم:

ـ آره مشکلی ندارم، فقط یه چیزی بده بخورم دهنم خیلی مزه ی بدی میده.

استشمام چایی که بوی لیمو می داد، دوباره معده ام را تحریک کرد، اما خوردنش حس خوبی داشت. مهرداد با کارتون کوچکی وارد دفتر شد.

کارتون را روی میزم گذاشت و گفت:

ـ این دو روز پیش از فرانسه برات اومده.

فنجان چای را روی میز گذشتم و با لبخند از جا بلند شدم. می توانستم حدس بزنم چه چیزی درون کارتون جای دارد. قرار بود یک ماه قبل به دستم برسد. مهرداد با کاتر چسب هایش را باز کرد و با کنجکاوی، قبل از من، به درون کارتون خیره شد. لبخندم پر رنگ تر شد. یک پاکت نامه ی سفید و چهار کتاب قطور و یک جعبه ی کوچک صورتی رنگ.

اول پاکت را برداشتم. یک نامه ی کوتاه و مختصر از طرف ژان پییر. اولین نسخه، از جدیدترین کتاب هایی که در مورد نجوم و کهکشان ها نوشته شده است را برایم فرستاده بود به همراه یک شیشه عطر. با بی میلی جعبه ی صورتی رنگ را برداشتم و بازش کردم. شیشه ی عطری گرد و تپل به رنگ صورتی و نوشته هایی سفید. بو کردم. بوی خیلی خوبی می داد. مطمئن نبودم بخواهم آن شیشه ی صورتی رنگ را میان عطرهای دیگرم روی میز توالت بگذارم. به کتاب ها خیره شدم و لبخند زدم. لپ تاپم را نیاورده بودم، فرصت خوبی بود تا نگاه کلی به مطالبشان بیندازم.

نشستم و گفتم:

ـ طبق روال برنامه ریزی شده به کارتون ادامه بدید.

ـ بهتری؟ چیزی می خوری؟

به نیمه ی پر فنجان خیره شدم و گفتم:

ـ نه، الان میل ندارم.

فنجان را برداشتم و محتویاتش را تا انتها سر کشیدم. باز معده ام در هم پیچید.

اصرار مهرداد برای خوردن چند قاشق پلوی بدون خورشت، به همراه ماست، بی فایده بود. میلی به غذا نداشتم و ترجیح می دادم آرامش نسبی معده ام را در همان حالت حفظ کنم. ساعت از چهار گذشته بود که کتاب ها و عطر را درون کارتون قرار دادم و از دفتر خارج شدم. باید استراحت می کردم. خسته بودم، خوابم می آمد، باید فکر می کردم.

علی رضا؛ هر لحظه که می گذشت برایش دلتنگ تر می شدم. موفقیت فرضیه ای که مدت ها برای ارائه اش منتظر بودم، اگر چه خوب بود و موقعیتم را در ناسا به درجه ی بهتری تغییر می داد، اما نگران کننده هم بود. عقل بی هیچ تردی و حتی احتمالی، رفتن را حکم می کرد. ناسا؛ آن جا نزدیک ترین مکان روی این سیاره به آسمانم، به ستاره هایم بود و این برای من همه چیز بود، همه چیز.

دو دلیل، تنها دو دلیل کاملا احساسی وجود داشت که مرا مردد می کرد. اول وجود دفتر مجله بود. این مجله برایم ارزش زیادی داشت. من نیمی از عمرم را در این دفتر سپری کرده بودم. با حامد و محمدرضا روزهای سخت و پر کاری را برای ارائه ی همزمان این مجله به سه زبان مختلف پشت سر گذاشته بودیم. نوشتن در مورد آسمان و ستاره هایش، حس خوشایندی بود که می خواستم باز هم تجربه اش کنم. حس مالکیتی عمیق نسبت به این مجله احساس می کردم. این جا برای من بود. من، سارا مجد، دختر استاد محمدرضا مجد. من، ونوس، زاییده ی ذهن محمدرضا مجد. اخم کردم. این که دیگر ونوس نباشم، این که دیگر این حس مالکیت را در وجودم احساس نکنم، به هیچ عنوان خوشایند نبود. موضوع دیگری هم وجود داشت، علی رضا. نفسم را با صدا بیرون دادم. اگر آن روز دو دقیقه، فقط دو دقیقه زودتر کارهایم را تمام کرده بودم و از دفتر بیرون می آمدم، هیچ وقت با دکتر علی رضا زمانی آشنا نمی شدم. علی رضا، بهترین اتفاق زندگی ام بود. با او حسی را تجربه کردم که شگفت انگیز بود، فوق العاده بود، خاص بود. اگر تصمیمش بر خلاف انتظار سودی جون، دور شدن از زندگی من بود، نمی توانستم او را مجبور به ماندن کنم. من هم می رفتم، می رفتم و حتی با وجود دفتر هم، دوباره باز نمی گشتم. “لعنتی، علی رضا یا آسمانم؟”

دکمه ی آسانسور را فشار دادم و دستم را روی معده ام گذاشتم. چرا آرام نمی گرفت؟ سرم را به آینه تکیه دادم و چند نفس عمیق کشیدم. باید با صالحی حرف می زدم. متقاعد کردن او کار چندان سختی نبود. اگر او را با خود همراه می کردم، می توانستم کمی اوضاع اطرافم را آرام تر نگه دارم. آسانسور متوقف شد.

با باز کردن در آپارتمان، متوجه صدای کیانا شدم. داشت آهسته با کسی حرف می زد.

ـ اگه به حرف گوش می کرد که مشکلی نبود، موضوع اینه که در مورد شما نمیشه باهاش حرف زد، حتی حاضر نیست اسم شما رو بشنوه. حامد خان که صبح باهاتون حرف زدن، اون خیلی ناراحت تر از چیزیه که بتونه شما رو ببخشه.

لیلی گفت:

ـ می دونم.

تمام تنم خشک شد.

ادامه داد:

ـ به خاطر همین باید با علی رضا حرف بزنم. ظاهرا تنها کسیه که می تونه سارا رو متقاعد کنه.

بی صدا در را بستم و به آن تکیه دادم.

کیانا گفت:

ـ خانم مجد اجازه بدید سارا آروم آروم با این موضوع کنار بیاد.

ـ من بهتر از تو دخترم رو می شناسم. فقط داره با خودش لجبازی می کنه.

ـ شما هفده سال نبودید، انتظار نداشته باشید با دیدنتون خیلی سریع همه چیز رو فراموش کنه.

کسی گفت:

ـ مامان، منم با کیانا جون موافقم، شاید باید بیشتر بهش وقت بدیم.

تمام بدنم به لرزه افتاد. مشتم را روی معده ام گذاشتم و خم شدم. ساره، این صدای ساره بود. صدایش خیلی با چیزی که از او به یاد داشتم متفاوت بود.

لیلی گفت:

ـ نمی تونم، این هفده سال کم به خاطر دوریش عذاب نکشیدم. ساره چی شده؟

ساره با صدای خش داری گفت:

ـ چیزی نیست، معدم کمی اذیت می کنه.

لیلی ادامه داد:

ـ می فهمم چرا نمی خواد باهام حرف بزنه و من رو ببینه، ولی نمی تونم دیگه طاقت بیارم.

ـ لیلی جون بسه، فقط چند روز دیگه صبر کنید.

صدای مردانه ای که این جمله را بر زبان آورده بود، فارسی را با لهجه ی بامزه ای حرف می زد. شوهر ساره بود، شوهر خواهر من. نمی توانستم اسمش را به خاطر بیاورم.

لیلی ادامه داد:

ـ مقصر محمدرضا بود که اجازه نداد من حتی صدای دخترم رو بشنوم.

صاف ایستادم. محمدرضا. او حق نداشت پدرم را این طور مقصر بداند. چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. اول باید آرامش خودم را به دست می آوردم. نمی خواستم ضعیف به نظر برسم. با گام هایی محکم قدمی به جلو برداشتم. یک گام دیگر و صدای متعجب ساره در گوشم پیچید.

ـ سارا!

چقدر برای شنیدن این نام از زبان او انتظار کشیده بودم. هفده سال! معده ام تیر کشید. به کیانا خیره شدم. رنگ به چهره نداشت. ساره چه صدای دلنشینی داشت.

محکم و قاطع گفتم:

ـ لطفا از این به بعد جلساتتون رو توی خونه ی کس دیگه ای برگزار کنید.

ساره از جا بلند شد. تمام تمرکزم به روی چهره ی کیانا بود. احتمالا مانتوی سفید به تن داشت. نمی خواستم هیچ حرکتی از طرف او، نگاهم را متوجه خودش کند.

ادامه دادم:

ـ لطفا کلید خونه رو قبل از رفتن بذار روی میز.

کیانا سریع نیم خیز شد و گفت:

ـ سارا جان عزیزم …

انگشت اشاره ام را مقابل دهان و بینی ام گرفتم و گفتم:

ـ هیس، هیچی نگو کیانا. عالیه، فوق العاده ست! پذیرفتن کار حامد خیلی راحت تر بود، اما تو …

سرم را به علامت منفی تکان دادم. بیشتر از هر چیزی در دنیا می خواستم سرم را برگرداندم و به دختری خیره شوم که خودم بود. بارها و بارها مقابل آینه ایستاده و گونه های سرد دختر درون آینه را نوازش کرده و او را ساره خوانده بودم. این جا بود. درست در دو قدمی من و من نمی توانستم نگاهش کنم.

ـ سارا خواهرم، نگام نمی کنی؟

هنوز هم مخاطبم کیانا بود. نمی خواستم با هیچ کس دیگری هم کلام بشوم.

محکم گفتم:

ـ اگه علی رضا وارد این ماجرا بشه، مطمئن باش هیچ وقت دیگه اسمت رو نمیارم. حالا می تونی بری.

کیانا لب هایش را به هم فشرد و چشمانش در عرض ثانیه ای کوتاه قرمز شد.

ساره گفت:

ـ سارا خواهش می کنم نگام کن. ببین، منم، ساره.

دیدم که گامی به سمتم برداشت. چرخیدم. به در اتاقم خیره شدم. نباید به هیچ چیز، هیچ کس، اجازه می دادم تمرکزم را از بین ببرد. با گام هایی بلند و محکم به سمت در راه افتادم. بوی شیرین و ملایم عطری تمام مشامم را پر کرد.

ـ سارا؟

صدای محکم لیلی بود. لیلی. مادرم! داشتم خفه می شدم. تمام عضلات پایم سخت شد. “برو سارا، برو تو اتاق و درو ببند. لعنتی، برو دیگه.” نمی توانستم نفس بکشم. ایستادم.

لیلی گفت:

ـ تو نمی خوای ببینی خواهرت …

چرخیدم. نمی توانستم، نمی توانستم تحمل کنم. به چهره اش خیره شدم. چشمان درشت و سیاه. محمدرضا همیشه چشمانش را می بوسید. چند شب به خاطر دلتنگی برای این چشم ها گریه کرده بودم؟

با سردترین صدای ممکن گفتم:

ـ هفده سال پیش کسی که بهش مادر می گفتم، کسی که بهش خواهر می گفتم، رفتن. یک سال و هشت …

ساره میان حرفم پرید و گفت:

ـ یک سال و هشت ماه و بیست و سه روز مریض بودی، تب می کردی، مریض بودم، تب می کردم، داشتم می مردم.

نمی خواستم نگاهش کنم، نمی خواستم گریه کنم.

نیم قدم به جلو برداشتم، به چشمان لیلی خیره شدم و ادامه دادم:

ـ یک سال و هشت ماه و بیست و سه روز بعد، برای همیشه فراموشتون کردم.

معده ام تیر کشید. دیدم، دیدم که ساره دستش را روی شکمش گذاشت و خم شد.

ـ تام، تام معدم.

تام. تمام وجودم به لرزه افتاد. دو گام به عقب برداشتم. دلم می خواست دستم را روی شکمم بگذارم و خم شدم. انگشتانم را از زور درد مشت کردم.

تام گفت:

ـ سارا، ساره.

به سمت اتاقم دویدم. در با محکم بستم. دو گام بلند برداشتم و خودم را روی تخت انداخت.

داد زدم:

ـ ببرش بیرون، ببرش.

ساره نباید این جا می ماند. پاهایم را در شکم جمع کردم. دست راستم را روی معده ام گذاشتم و انگشتان مشت شده ی دست چپم را گاز گرفتم. “لعنتی. نه، این درست نیست، نباید. لعنتی.” با دست چپم موبایلم را از درون جیب مانتویم بیرون آوردم و شماره ی علی رضا را گرفتم. بعد از دومین بوق گوشی را برداشت.

ـ سلام نفسم. چطوری خانمی؟ دلم برات …

با صدایی که می لرزید گفتم:

ـ علی رضا بیا، خواهش می کنم بیا.

ـ سارا، چی شده؟

ـ بیا علی رضا.

ـ حرف بزن ببینم چی شده؟ کجایی؟

ـ خونه.

ـ الان میام. حالت خوب نیست؟

نگرانی صدایش آشفته ترم می کرد. نمی توانستم در مقابل اشک هایی که از گونه ام می چکید مقاومت کنم.

پلک هایم را به هم فشردم و گفتم:

ـ نه. پس چرا نمیای؟

ـ دارم میام عزیزم، دارم میام. الان به کیانا زنگ می زنم تا وقتی من بیام کنارت …

بلند گفتم:

ـ نه، نه، علی رضا فقط خودت بیا. باشه؟

ـ باشه عشقم، فقط بگو حالت خوبه؟

ـ نه، حالم خوب نیست.

ـ اشکال نداره عزیزم، من خونه ی درسام، نیم ساعت دیگه می رسم.

صدای نفس نفس زدن هایش را می شنیدم. موبایل را رها کردم. کسی چند ضربه به در زد.

ـ سارا؟

صدای لیلی بود. نه، نباید مرا در این حال می دید.

داد زدم:

ـ جرات داری بیای تو اتاق؟

صدای باز شدن در را شنیدم. “لعنتی”. اگر کس دیگری بود، امکان نداشت پا به درون اتاق بگذارد. او لیلی بود.

بلندتر داد زدم:

ـ گمشو بیرون.

ـ سارا خواهش می کنم یه دقیقه به من گوش کن. داری در مورد من اشتباه بزرگی می کنی.

چشمانم را باز کردم و دیدمش. کامل وارد اتاق شد. دیدم که چهره اش با دیدن من در آن حال، بی رنگ شد. موبایلم را برداشتم و به سمتش پرت کردم. موبایل از کنار سرش عبور کرد و با برخورد به دیوار کنار در، روی زمین افتاد. حتی یک سانت هم جا به جا نشد. می دیدم که می لرزد.

ـ برو بیرون.

دو گام به جلو برداشت و گفت:

ـ تو حالت خوب نیست.

بیشتر در خودم جمع شدم.

ـ خواهش می کنم برو بیرون، من خوبم.

از التماسی که در صدایم بود، شگفت زده شدم! این من بودم؟! من داشتم به لیلی صادقی التماس می کردم تنهایم بگذارد؟! من بودم که می خواستم به او اطمینان دهم حالم خوب است؟! با تردید یک گام به عقب برداشت. باورم نمی شد.

آرام گفت:

ـ به کیانا بگم بیاد کنارت؟

سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم:

ـ علی رضا داره میاد. می تونی بری.

نفسش را بیرون داد، چرخید و خیلی آهسته و آرام اتاق را ترک کرد. خوب بود که در را پشت سرش بست.

معده ام از سوزش افتاده بود. راحت تر نفس می کشیدم و آن قدر آرام شده بودم، که از گریه کردن دست بردارم. به عطر بنفش رنگ روی میز توالت خیره شده بودم. کارتون کتاب را درون ماشین جا گذاشته بودم.

ـ سارا؟

به در اتاق خیره شدم. علی رضا آمده بود. چشمانم از اشک پر شد و لبخند زدم.

ـ من این جام.

صدایم می لرزید. و فقط سه ثانیه طول کشید تا از پشت اشک، هیکل علی رضا را تشخیص دهم. نیم خیز شدم و ثانیه ای بعد در آغوشش بودم. نفس عمیقی کشیدم. بوی علی رضا بود، همان بوی تلخ و دوست داشتنی. خودم را بیشتر در آغوشش فرو کردم. نوازش هایش، بوسه هایش، نفس های تند و نامنظمش، ضربان قلبش، گرمای آشنای دستانش. علی رضا، او این جا بود، کنار من.

خیلی محکم گفت:

ـ یک هفته ی دیگه ازدواج می کنیم.

حرکتی که در میان شکمم احساس کردم، چیزی نبود که به درد معده ام ارتباطی داشته باشد. سرم را از روی سینه اش بلند کردم و به چشمانش خیره شدم. آسمان چشمانش از هر زمان دیگری تماشایی تر بود. صورتم را میان دستانش گرفت. لبخند کم رنگی بر لب داشت. با انگشت شستش روی گونه ام کشید. خم شد و گوشه ی راست لبم را بوسید. جدی بود؟ البته که جدی بود.

گفت:

ـ قبل از این که بپرسم چی شده، اول می خوام چند دقیقه به حرفم گوش کنی. وقتی زنگ زدی، داشتم تصمیم نهاییم رو به درسا و مامان می گفتم. ازدواج کردن یه تغییر بزرگه، می دونم که ممکنه روزهای خیلی سختی رو داشته باشیم، می دونم زندگی کردن با یه نابغه کار راحتی نیست، می دونم زندگی کردن با من برای تو هم خیلی راحت نخواهد بود، اما این رو هم می دونم که هر دومون آدم های سرسختی هستیم، می دونم که نمی تونم کس دیگه ای جز تو رو توی زندگیم حتی تصور کنم.

خم شد و دوباره گوشه ی چپ لبم را بوسید.

با لبخند ادامه داد:

ـ اول برام هوس بودی، بعد کنجکاوم کردی، وقتی شناختمت، شگفت زده شدم، نمی دونم کی، ولی وقتی فهمیدم عاشقت شدم، خودم هم تعجب کردم. الان دارم بهت میگم عاقل شدم، با عقلم عاشقتم. دوست دارم همیشه پیشم بمونی، می خوام زنم باشی. قبلا وقتی ازت خواستم باهام ازدواج کنی، فقط عاشقت بودم، اما الان دارم با عقلِ عاشقم ازت سوال می کنم، حاضری باهام ازدواج کنی؟

با مردی که عاقلانه عاشقم بود، با مردی که چشمانش آسمان داشت، با مردی که خیلی چیزها را در زندگی و احساسم تغییر داده بود، با مردی که عاشقش بودم، ازدواج کنم؟ دستانم را به دور گردنش حلقه زدم. گونه اش را بوسیدم. زبری صورتش حس خوبی داشت.

ـ قبوله.

به چشمانم خیره شد و اخم ریزی روی پیشانی اش نشست.

گفت:

ـ قبل از این که کارمون به خاطر این جواب مثبت شما به جاهای باریک بکشه، تو تعریف کن. چی شده؟

نفسم را با صدا بیرون دادم و دوباره سرم را روی سینه اش گذاشتم. هنوز درد معده ام را احساس می کردم. هنوز تک تک کلماتی که حامد، کیانا، لیلی، ساره و حتی تام بر زبان آورده بودند را به یاد داشتم.

دستانم را به دور بدنش حلقه کردم و گفتم:

ـ فقط می تونم بگم حالم خیلی بده.

ـ نشد، نشد سارا خانم، باید از اول تعریف کنی.

بوسه ای که روی موهایم نشاند حس خوبی داشت.

گفتم:

ـ حامد می خواد سهمش رو به لیلی واگذار کنه. لیلی، بابا رو مقصر رفتن و دور شدنش از من می دونه و معدم خیلی درد می کنه.

با صدا خندید و گفت:

ـ همین؟

اخم کردم.

ادامه داد:

ـ با صحبت کردن و متقاعد کردن حامد می تونی جلوی این کارو بگیری. خودت خیلی خوب می دونی که حامد اگه تو نخوای، این کارو نمی کنه، فقط کافیه بهش بگی. مادرت با مقصر دونستن پدرت نمی تونه چیزی رو تغییر بده، کسی که رفته اون بوده، نه پدرت و در مورد معدت باید بگم با یه قرص ساده خیلی زود خوب میشه. حالا بذار ببینمت.

مرا از خود دور کرد و به چشمانم خیره شد. معده ام تیر کشید.

ـ خانمم، عشقم، نفسم، خیلی خیلی دوست دارم.

نفسم بند آمد. “خانمم” این کلمه حس خیلی خوبی داشت.

ابروی راستش به آرامی بالا رفت و ادامه داد:

ـ این جوری نگام نکن می خورمتا! پاشو بریم یه چیزی بخور تا بهت قرص بدم، بعد هم کمی استراحت کنیم. خیلی خسته به نظر می رسی.

صاف نشستم. به آرامی از تخت پایین رفت.

گفتم:

ـ چیزی نمی خورم، از صبح هر چی خوردم بالا آوردم.

با اخم نگاهم کرد و گفت:

ـ چرا زودتر نگفتی؟ پاشو اول می ریم دکتر.

ـ الان بهترم.

ـ چرا این طوری شدی؟ سابقه ی معده درد داری؟

سرم را به علامت منفی تکان دادم. لبه ی تخت نشست. به چشمانم خیره شد و گونه ام را با پشت دست نوازش کرد. دلم می خواست دوباره در آغوشم بگیرم.

گفت:

ـ پاشو بریم یه چای و عسل برات درست کنم، اگه تا نیم ساعت دیگه بهتر نشدی، باید بریم دکتر. میگم باید، یعنی باید، حق مخالت هم نداری.

مچ دستم را گرفت و با هم به آشپزخانه رفتیم. چای و عسل به خوردم داد، دستم را از روی میز گرفت و به چشمانم خیره شد.

گفت:

ـ نمی خوای در مورد مادر و خواهرت حرف بزنیم؟

لب هایم را به هم فشردم و دستم را آهسته از میان انگشتانش بیرون کشیدم.

ـ مثلا چی؟

ـ هر چیزی که فکر می کنی من باید بدونم.

شانه بالا انداختم، به فنجان خالی ام خیره شدم و گفتم:

ـ نمی دونم. وقتی این جا نبودن، حال بهتری داشتم.

انتظار داشتم چیزی بگوید، ولی تنها سکوت کرده بود.

ادامه دادم:

ـ نمی تونم اصرار لیلی رو برای نزدیک شدن به خودم درک کنم. لیلی پدر خیلی ثروتمندی داشت. پدر و برادرش وقتی چهار سالمون بود، برای همیشه رفتن انگلیس. وقتی پدرش مرد، خیلی چیزها بهش ارث رسید. می دونم اون قدر بود که برای تمام عمر خودش و دخترش یه زندگی راحت بسازه. نمی فهمم چرا برگشته و دقیقا دست گذاشته روی اون ساختمون قدیمی دفتر. این شکایت فقط برای آزار دادن منه.

ـ تو که با خودش حرف نزدی؟

سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم:

ـ نه، دلیلی برای این کار ندارم. یه روزهایی خیلی دلم می خواست کنارم بود تا باهاش حرف می زدم، اما هیچ وقت نبود. هفده سال، یه بار هم بهم زنگ نزد تا حالم رو بپرسه، ساره هم همین طور. گاهی اون قدر دلم براشون تنگ می شد که فکر می کردم دارم دیوونه میشم.

با انگشت شستش پشت دستم را نوازش کرد و زیر لب نامم را خواند.

ادامه دادم:

ـ دو شب پیش اومده بود این جا. می دونی چی می گفت؟

گوشه ی لبم بالا رفت.

ـ می گفت من مادرتم! مادر؟! واقعا داشت جدی می گفت؟ کسی که بچش رو توی نه سالگی ول کنه، بره بعد از هفده سال برگرده، مگه مادره؟ اون روزهایی که من تب داشتم، وقتایی که سرما می خوردم، کجا بود؟ وقتی بابا مرد و من هیچ کس رو نداشتم، اون روزها کجا بود؟ خیلی دلم می خواست فراموشش کنم، ولی، نمیشه.

با هر دو دست انگشتانم را گرفت.

گفتم:

ـ همیشه اون رو بیشتر از بابا دوست داشتم. بابا سختگیر بود و گاهی به خاطر این که به حرف هاش گوش نمی کردم، باهام قهر می کرد، ولی اون همیشه مهربون بود. وقتی یه چیزی ازم می خواست و من انجامش نمی دادم، ناراحت نمی شد و باهام قهر نمی کرد، ولی … ولی وقتی رفت دیگه تموم شد. بعدش بابا باهام مهربون تر شد. درسته که مثل لیلی نبود، ولی خیلی چیزها بهم یاد داد. یک سال و هشت ماه و بیست و سه روز بعد از این که رفتن، فهمیدم که دیگه نباید دوستش داشته باشم، دیگه فکر کردن بهش اشتباهه. فهمیدم که دیگه بر نمی گرده. از اون به بعد، فقط بابا رو دوست داشتم.

خم شد. دستم را بالا برد و بوسه ای روی دستم نشاند. با لبخند به چشمانم خیره شد. چشمانش غمگین بود. لبخند زدم. لبخند من هم غمگین بود.

گفت:

ـ معدت چطوره؟

خوب بودم.

ـ یه جوریه، درد نمی کنه، ولی … خوبه.

لبخندش عمیق تر شد و گفت:

ـ پس لازم نیست بریم دکتر.

ابروهایم بالا رفت. حالت چهره اش کاملا عوض شده بود. سرم را به علامت منفی تکان دادم. با لبخند از جا بلند شد. هنوز دستم را در دست داشت.

گفت:

ـ خیلی خوبه. پس شاید بشه کمی، نه خیلی عمیق و پیشرفته، با هم بود. نظرت چیه؟

به خنده افتادم. این جمله اش را دقیقا به خاطر داشتم. “شاید بشه کمی، نه خیلی عمیق و پیشرفته، با هم بود. نظرت چیه؟” آن روز در کاروانسرا، دقیقا بعد از این جمله بود که سه دکمه ی بالای پیراهن مردانه اش را باز کرد. دستم را کشید، از جا بلند شدم. در آغوشم گرفت.

در حالی که موها و گردن و صورتم را نوازش می کرد گفت:

ـ هفته ی دیگه جمعه عقد می کنیم، بعدش هم می ریم ماه عسل.

متعجب به چهره ی جدی اش خیره شدم.

ادامه داد:

ـ باید در مورد خیلی چیزها با هم حرف بزنیم. مثلا این که دوست داری ماه عسل کجا بریم؟ یا جشن عروسیت کجا باشه و …

اخم کردم. ماه عسل؟! جشن عروسی؟!

قبل از این که اعتراض کنم، انگشت اشاره اش را روی لبم گذاشت و ادامه داد:

ـ برای این حرف ها یک هفته ی تمام وقت داریم، ولی … راستش دلم خیلی برات تنگ شده.

گوشه ی لبم را گاز گرفتم و به چشمان خمارش خیره شدم. این چشم ها آسمان من بود. پای راستم را به دور پایش حلقه زدم و روی پنچه ی پای چپم بلند شدم. زیر گردنش را بوسیدم. دستم را میان موهایش بردم. چقدر دلم این دو روز برای آشفته کردن موهایش تنگ شده بود.

با صدا خندید و گفت:

ـ کم دلبری کن.

با حرکت غافلگیر کننده و دور از انتظاری، خم شد و مرا در آغوشش بلند کرد. با صدا خندیدم. دستم را به دور گردنش حلقه کردم و سرم را میان فضای خالی گردنش فرو کردم. چقدر خوب بود که حضور داشت. نفس عمیقی کشیدم. علی رضا. بوی تلخ عطرش باعث شد حلقه ی دستانم را به دور گردنش تنگ تر کنم. مهم نبود، وقتی حضور داشت، هیچ چیز، نه لیلی، نه ساره و نه حامد و کیانا مهم نبودند.

علی رضا، علی رضا، علی رضا. این اسم برایم از نام “سحابی قلب” هم دلنشین تر بود. موهایش را پریشان تر کردم. گردنم را گاز گرفت. درون گوشش فوت کردم. کف پایم را قلقلک داد. انگشتان هر دو دستم را روی شکمش کشیدم. سخت و نفسگیر در آغوشم گرفت. وقتی بود همه چیز، همه چیز، همه چیز فوق العاده به نظر می رسید.

چانه ام را روی سینه اش گذاشتم و به چشمان بسته اش خیره شدم. لبخند آرام آرام روی لبانش نشست. دستانش را به دور بدنم حقله کرد.

انگشتم را به نرمی روی گونه اش کشیدم و گفتم:

ـ در مورد ماه عسل جدی بودی؟

ـ البته، باید در مورد بعضی چیزها با هم حرف بزنیم.

تکان آرامی به سرم دادم. چشمانش را باز کرد. البته که باید صحبت می کردیم.

گفت:

ـ من یه خونه ی کوچیک، چند تا خیابون پایین تر از خونه ی درسا دارم. دو سال پیش گرفتم. الان مستاجر داره، همین امروز میگم خونه رو خالی کنن.

با تعجب نگاهش کردم. خانه ی او چه ارتباطی به موضوع صحبت ما داشت؟!

ـ چرا؟

خندید و گفت:

ـ من دارم در مورد خونه ای حرف می زنم که قراره توش زندگی کنیم.

نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:

ـ مگه این جا چه مشکلی داره؟

ـ هیچی، این یه رسمه که زن بیاد و توی خونه ی شوهرش زندگی کنه.

اخم کردم، به آرامی نشستم و گفتم:

ـ من دوست ندارم جای دیگه ای زندگی کنم.

ـ اما …

به سمتش چرخیدم، به چشمانش خیره شدم و ادامه دادم:

ـ دوست نداری این جا توی خونه ی من زندگی کنی؟

نیم خیر شد و گفت:

ـ میای بریم خونه ی درسا؟ سودی جون و محمدرضا برای شام اون جا دعوت بودن، ما هم می ریم.

ـ چرا جواب سوال من رو ندادی؟

صاف نشست. بازوهایم را میان دستانش گرفت و صورتش را جلو آورد.

پیشانی ام را بوسید و گفت:

ـ موضوع ربطی به دوست داشتن و دوست نداشتن من نداره. بهتره در این مورد الان صحبت نکنیم. میای خونه ی درسا؟

سرم را به علامت مثبت تکان دادم. دلم برای پارسا و پارمیس تنگ شده بود. دوش کوتاهی گرفتم. وقتی لباس می پوشیدم، علی رضا در سالن مشغول صحبت با موبایلش بود. یک شلوار جین مشکی و بلوز آستین سه ربع قرمز رنگ. موهایم را خشک کردم و رژ قرمز زدم. شیشه ی بنفش عطر را از روی میز برداشتم. علی رضا دستش را روی شانه ام گذاشت. از داخل آینه به چهره ی خندانش لبخند زدم. خم شد. عطر زدم. گونه ام را بوسید. به روی صورت زبرش دست کشیدم. کمی فاصله گرفت و سمت دیگرم ایستاد. صدایم کرد، به سمتش چرخیدم. مقابلم زانو زد.

به چشمانم خیره شد و گفت:

ـ مرسی.

دستم را میان دستانش گرفت و به کف دستم بوسه زد. با دست آزادم، موهای مرتب شده اش را به هم ریختم و با صدا خندیدم. به پشت دستم خیره شد. سردی چیزی را میان انگشتانم احساس کردم. نگاهم را از چشمانش برداشتم و به دستانمان خیره شدم. حلقه ی ساده ای را آرام وارد انگشت دوم دست چپم کرد. نفسم بند آمد. آن روز کیانا با چه شوق و هیجانی حلقه ای که وحید به دستش کرده بود را نشانمان می داد. حلقه. به چشمان علی رضا خیره شدم. من داشتم ازدواج می کردم. زمینی شده بودم، زمینی. علی رضا. این حلقه ی اتصال من به زمین، به این سیاره ی آبی بود. ونوس و زمینی شدن؟ ونوس و این حلقه؟ ونوس و علی رضا؟ من، سارا مجد، دختر محمدرضا مجد بودم و حالا همسر علی رضا زمانی.

علی رضا پشت دستم را با انگشت نوازش کرد و گفت:

ـ می خواستم یه حلقه ی بزرگ و پر از نگین برات بگیرم، ولی گفتم شاید خیلی خوشت نیاد. آخه من هیچ وقت ندیدم به غیر از این گردنبند چیز دیگه ای بندازی.

بی اختیار دستم به سمت گردنم رفت. داشت در مورد گردنبند هدیه ی محمدرضا صحبت می کرد. از چهار ماه قبل که آن را برای رفتن به خانه ی سودی جون به گردن انداخته بودم، حتی برای یک لحظه هم آن را از خود جدا نکرده بودم. به سمتش خم شدم، دستم را از میان دستانش در آوردم و آرام به دور گردنش حلقه زدم. نفس عمیقی کشیدم. چشمانم سوخت. من چقدر خوش حال بودم، من چقدر خوش بخت بودم، من علی رضا را کنار خودم داشتم، من یک آسمان پر ستاره را در چشمانش داشتم. چیز بیشتری هم می خواستم؟ نه.

گفتم:

ـ ممنون. می خوام بدونی که من الان خیلی احساس خوبی دارم، خیلی خوش حالم و خیلی خوش بختم.

دستش خیلی سریع به دور کمرم حلقه شد و مرا بیشتر به سمت خود کشید. به روی پاهایش نشستم.

به آرامی در گوشم زمزمه کرد:

ـ من ماه هاست از این که با تو هستم، از این که وارد زندگیم شدی، خوش حالم، خوش بختم و حس خوبی دارم.

لبخند زدم، لبخند زدم، لبخندم زدم.

درست قبل از این که وارد ساختمان شویم، علی رضا جعبه ی شیرینی را به دستم داد و گفت:

ـ یه چیزی هست که باید بدونی. قراره الان در مورد مراسم و ازدواجمون حرف بزنیم، پس باید از طرف تو هم یکی دو تا بزرگ تر حضور داشته باشند.

بی اختیار اخمی کردم. ما دو نفر قرار بود ازدواج کنیم، دلیل حضور بزرگ ترها را درک نمی کردم.

ادامه داد:

ـ این یه رسمه، پس … من قبل از این که راه بیفتیم، به حامد خان زنگ زدم و خواستم امشب بیاد خونه ی درسا.

حامد؟ چرا او؟ با وجود تمام اختلافاتی که با هم داشتیم، با وجود تمام دعواها و بحث ها و مشکلاتمان، او هنوز اولین دوستم بود. بهترین دوستم بود.

گفتم:

ـ باشه درک می کنم.

با لبخند دستم را گرفت و گفت:

ـ خیلی عالیه. گفتم شاید دوست داشته باشی وحید و کیانا هم این جا باشن، از درسا پرسیدم و بعد دعوتشون کردم.

وحید و کیانا؟! متعجب به چهره اش خیره شدم. من با کیانا دعوا کرده بودم. او مرا خواهر خود، خانواده ی خود می دانست. من بارها دلتنگش شده بودم.

نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:

ـ به نظرت لازم بود اون دو تا هم باشند؟

وارد ساختمان شدیم.

گفت:

ـ با مامان مشورت کردم، گفت به نظرش خوبه که اون ها هم باشن. دوست نداشتی؟

نگاهم را از چهره اش گرفتم و گفتم:

ـ کاش قبل از این که دعوتشون کنی، به من می گفتی.

با حضورشان مشکلی نداشتم، ولی مگر قرار بود در مورد چه موضوع مهمی صحبت کنیم که این همه آدم را کنار هم جمع کرده بودند؟

مقابل در ورودی خانه ی درسا ایستادیم. علی رضا دستش را روی زنگ گذاشت.

گفت:

ـ یه مهمون دیگه هم داریم.

در باز شد. درسا با لبخند میان چهارچوب ایستاد. سرم را به سمت علی رضا برگرداندم. صورتش سخت شده بود. نگاهم نمی کرد.

درسا گفت:

ـ خیلی خوش اومدین. تبریک میگم سارا جون.

با لبخند سرم را به سمت درسا برگرداندم. جعبه ی شیرینی را به دستش دادم. پارسا خیلی سریع درسا را کنار زد و بیرون آمد. دستانش را محکم به دورم حلقه کرد.

ـ وای سارا جون، ایول من می دونستم. بالاخره قراره با دایی علی رضا ازدواج کنی؟

نیم قدم به عقب برداشت و ادامه داد:

ـ میشه من بهت نگم زن دایی؟ همون سارا جون خوبه دیگه؟

موهایش را به هم ریختم و گفتم:

ـ تو هر چی دوست داری من رو صدا کن، مهم نیست.

متوجه نگاه خیره و اخم درسا به موهای پریشان پارسا شدم. علی رضا و پارسا مشغول شوخی و خنده بودند و من به آن میهمان دیگر فکر می کردم.

درسا بازوی پارسا را گرفت و گفت:

ـ حالا چرا این جا وایسادین؟ بیاین تو. همه اومدن، منتظر شما هستن.

علی رضا دستم را گرفت و همزمان با وارد شدنمان گفت:

ـ مامانت رو هم دعوت کردیم.

ایستادم. درست مقابل سالن. همه دست می زدند و من به لبخند لیلی صادقی نگاه می کردم که کمی دورتر کنار سودی جون ایستاده بود. دست علی رضا را با تمام قدرت فشار دادم. قبل از این که به عقب گام بردارم، علی رضا مانعم شد.

آرام گفت:

ـ فقط چند ساعته. مجبور نیستی باهاش حرف بزنی یا حتی نگاهش کنی، اون فقط به عنوان مادرت این جاست.

ـ نمی خوام.

ـ لازم نیست به حرف هاش گوش کنی.

با اخم به چهره اش خیره شدم و آرام گفتم:

ـ نمی خوام.

علی رضا با لبخند به سمت جمع برگشت و گفت:

ـ سارا لباس عوض کنه، میایم خدمتتون.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x