۲ دیدگاه

رمان آواز قو پارت ۴

4
(31)

 

 

 

 

 

 

بغض سنگینی راه نفسش را بسته

لبهایش میلرزد

سرما امانش را بریده

یعنی حال مریم خوب است؟

لحظه ای را به یاد می آورد که خواهرش از شدت تقلا برای رهایی از آن آغوش کثیف بیهوش شد و جسم نازک و ظریفش بی اختیار روی دستِ مرد مانند تکه ای پارچه جا به جا میشد

نباید! نباید خواهرش امشب به حجله ی او برود

از جا بر می‌خیزد تا به سمت در برود

ناگهان نگاهش به زنجیر پاهایش که دور آهنی بزرگ میخ شده است میرود

زنجیر را میکشد اما….تقلا بی فایدست

آنقدر میکشد که پاهایش لیز میخورد و بی اختیار روی زمین می افتد!

زانوهایش زخم میشود اما دردش را حس نمیکند

درد زانوهایش در مقابل دردی که در درونش جولان میدهد چیزی نیست!

چه گناهی انجام داده که تاوانش این چنین سخت است؟؟

خون مردگی و زخم ، دور تا دور قوزک پاهایش را در برگرفته است! امامریم….! باید مریم را نجات دهد

نا امید نمیشود اطراف را نگاه میکند کمی دور دست تر سنگ بزرگی میبیند

اگر خودش را به آن سنگ برساند میتواند هم پاهایش را باز کند هم قفل در را بشکند

خودش را به سمت سنگ میکشد کمتر از ۴ سانت با آن فاصله دارد کمتر از ۴ سانت!!

باید تلاشش را بکند!

باید بتواند!

اما استخوان هایش بیشتر از آن کش نمی آید!

خسته و درمانده به روی زمین می افتد و نگاه به سقف می‌دهد

اما نباید نا امید شود…

فریاد میکشد !

“کمک! کمکککککک! یکی درو باز کنه!

کسی اونجا نیست؟

کمک کنید ”

حتی دیگر نای فریاد کشیدن ندارد

نگاهش دوباره سمت سنگ سر میخورد

باید پاهایش را باز کند

باید با مریم حرف بزند

باید پدر را متقاعد کند

روی شکم دراز میکشد و تن خسته اش را به سمت سنگ میکشاند

نوک انگشتش سنگ را لمس میکند

و همین نور امید را در دلش روشن میکند

سنگ کمی تکان میخورد

حس میکند تک تک مفاصل بدنش در حال متلاشی شدن است

اما باید با مریم حرف بزند

دستش به سنگ میرسد

سنگ را کمی جلو می آورد

لبخند روی لبش مینشیند

تلاش هایش بی نتیجه نمی ماند

سنگ را در دست میگیرد آن لحظه لمس سرمای سنگ دلپذیر ترین حسِ دنیای کوچکش است! چون باید با مریم حرف بزند

آنقدر با سنگ زنجیر را میکوبد و میکوبد که خون دستش قطره قطره سنگ را قرمز میکند

بجای زنجیر کله ی آن مردک را تصور میکند

چه اشکالی دارد حتی اگر دست هایش برای همیشه نابود شود دست میخواهد چکار؟ او فقط یک هدف دارد باید با مریم حرف بزند

آنقدر میکوبد و میکوبد که زنجیر از هم باز میشود

لبخند ناباورانه ای روی لبش نقش میبندد

توانست؟ آری زنجیر شکسته شده و حالا میتواند با مریم حرف بزند

لبخندش آنقدر عمیق میشود که سفیدای دندان نیشش نمایان میشود

باید قفل درب را هم بشکند

دو ساعت بیشتر به آن عروسی شوم نمانده است

باید با مریم حرف بزند

در همین حال در باز میشود

باورش نمیشود! بدون آنکه نیازی به شکستن در باشد در باز میشود

و این میتواند بهترین خبر دنیا باشد

شاید شبیه رویا است!شیرینی مطلق!

شاید هم شبیه طعم گس خرمالو! هم شیرین است هم دردناک! چرا کارش به جایی رسیده که برای باز شدن یک در آنقدر خوشحال است؟؟

تکه سنگ را با دست های لرزانش پشتش پنهان میکند

باید صبر کند تا مراد جلو بیاید و سنگ را در چشم به هم زدنی به سرش بکوبد و آنوقت راحت میتواند با مریم حرف بزند

ایستاده است و قدم های مراد را تعقیب میکند

سنگ را بیشتر در دستش فشار میدهد

نزدیک میشود آنقدر نزدیک که فاصله یشان فقط یک قدم است

نفس در سینه اش حبس میشود

نگاهش به سمت در نیمه باز میرود همزمان با کوبش بی امان قلبش چشم هایش میخندد

وقتش رسیده!

باید با مریم حرف بزند

این آخرین فرصت اوست نباید خرابش کند

آنقدر میلرزید که مرد متعجب نگاهش میکند

نگاه مراد به سمت زنجیرِ پاره، کشیده میشود و لبخندی روی لبش نمایان میشود

این اخرین فرصت اوست سنگ را سخت فشار میدهد

دندان روی هم فشار میدهد و دست از پشتش بیرون می آورد و به سمت کله ی مرد نشانه میرود

باید با مریم حرف بزند

در همین حین تکه کاغذی که به سمتش گرفته توجهش را جلب میکند

اما دیر است سنگ را بر شقیقه اش فرود آورده

آنقدر محکم که حتم دارد مراد میمیرد

ولی چه اهمیتی دارد؟ باید با مریم حرف بزند

مراد می افتد و از شدت ضربه بلافاصله بی هوش میشود

نگاهش به سمت کاغذ کشیده میشود

به سمت در پا تند میکند

نباید وقت تلف کند

ممکن است کسی سر برسد و نگذارد با مریم حرف بزند

اما تکه کاغذ چیست؟ برمیگردد و کاغذ را از لای انگشت های بی جان مراد بیرون میکشد و کنجکاوانه بازش میکند

لبخند روی لبش شکل میگیرد

دست خط مریم است او هم میداند باید با هم حرف بزنند

کله اش به وضوح میلرزد

میخواند! نوشته ی خواهر عزیزش را میخواند!

*یادت باشه خدا حواسش به ما هست قول و قرارمون رو فراموش نکن! ممنونم که تا لحظه ی اخر دست از تلاش برنداشتی دوستت دارم عزیز دل خواهر *

 

 

 

 

لبخند روی لبش جان میگیرد لرزش دستانش کمی کمتر میشود

حالا میتواند نفس راحتی بکشد مریم از دست او عصبانی نیست و همین برایش کفایت میکند

نور امید به قلبش برمیگردد

خواهرش را نجات میدهد!

امشب خون خود را میریزد اما نمیگذارد دست ان مرد به نجابت خواهرش برسد

ناگهان نگاهش روی جمله ی پایین خشک میشود

*مراقب خودت باش خدانگهدار*

خدانگهدار؟ مریم تسلیم زورگویی های پدر و آن مردک شده است؟!!

احمقانه است!

محمد نمی‌گذارد تسلیم شود

او حالا امیدوار تر از هر کسی ست

دستش به سنگ رسیده

زنجیر را پاره کرده

سنگ را بر سر مراد کوبیده

در باز است و او حالا میتواند با مریم حرف بزند

ناگهان صدای جیغ مانندی در گوشش میپیچد

نگاهش به سمت در میرود آب دهانش را قورت میدهد و سعی میکند صدای جیغ و هیاهو را کندوکاو کند

باید به سمت در برود پاهایش اما….پاهایش اما میخ زمین شده است!

کور سویی از نور امیدی که در قلبش روشن شده او را مجاب میکند چند قدم به سمت در برود

صدا و هیاهو زیاد میشود

نکند خواهرش را با کتک و اجبار به حجله ببرند؟

نکند زودتر از موعد او را به سمت قتلگاه ببرند

نه اجازه نمی‌دهد!!

باید پدرش را متقاعد کند اگر چه به مریم قول داده است ولی باید جلوی این ازدواج شوم را بگیرد

به سختی پاهایش را به حرکت در می آورد

از اسطبل خارج میشود سر به سوی طرف راستش میچرخاند

نگاه میکند و نفس هایش کوک میخورد در تصویر مقابلش

نگاه میکند و برای همیشه قلب و احساسات و کودکی اش میمیرد

مریمش عروس شده است و وسط حیاط می رقصد

چنان رقصی که اشک پسرک را در آورده است

لباس های مریم اما سفید نیست

لباس های مریم همرنگ آتش است

شاید بعد از عروسی لباس سفید بپوشد

مریم می رقصد و محمد نگاهش میکند

می رقصد و به کمرش پیچ و تاب میدهد

می رقصد و موهایش را به دست باد میسپارد

می رقصد و لباس هایش زبانه میکشد

چه عروسی با شکوهی ست میان شعله های آتش….

آتشی که به جان خواهرش افتاده است

مگر نه این است که مریم برقصد و بخندد؟

پس چرا می رقصد و زجر میکشد

می رقصد و درد میکشد

می رقصد و فریاد میکشد

می رقصد و شاید زیر پلکش نبض میزند

می رقصد و نفس های آخرش را میکشد

می رقصد و بغض آسمان شکسته میشود

می رقصد و آسمان از درد، بانگ بلندی سر میدهد

می رقصد و صورت پسرک از باران خیس میشود

خواب میبیند؟ یا واقعا خواهرش عروس آتش شده است؟

خواب می بیند؟ یا واقعا خواهرش خودسوزی کرده است؟

به خودش نهیبی میزند

باید با مریم حرف بزند

اما این شعله های آتش که دور تا دور مریم را احاطه کرده اجازه می‌دهند؟

آتش چنان او را به مالکیت خود در آورده است که کسی جرات نزدیک شدن به او را ندارد

مریم همچنان می رقصد و آهنگ عروسی اش شیون زنان عمارت است

می رقصد و خواننده ی آهنگش فریاد های خودش است

می رقصد و زنان با سیلی هایی که بر صورت فرود می آورند برایش کف میزنند

عروسی آنقدر بی نقص و زیبا؟

کم کم مریم کم می آورد و خسته میشود

آیا وقت آن نرسیده لباس سفید بپوشد و به خانه ی بخت برود؟

آری وقت آن رسیده لباس سفید بر تنش کنند و او را به دست ِخاکستری خاک بسپارند

و خاک آنقدر محکم او را در آغوش بکشد که دیگر دست هیچ شیطان صفتی بدن نازکش را لمس نکند

 

 

 

 

نگاهش روی خانه ی ابدی عروس که حالا سفید پوشیده است یخ میزند

این خانه برای یک عروس زیبا و نجیب زیادی تنگ و کوچک است نیست؟

با نگاهش تک تک حرکات اطرافیان را رصد میکند

ماه منیر و دایه اش دیگر جای سالمی روی صورتشان باقی نمانده!

خون از سر و صورتشان جاریست

پدرش احمدخان خسروشاهی روی زانو نشسته و با آنکه پشت پوسته ی همیشه سرد خود پنهان شده قطره اشک هایش روانه است

کسی جلو دار خواهرهای کوچکش مرضیه و ماریه نیست

طوری خاک بر سر و صورت خود ریخته اند که قابل شناسایی نیستند

برادرش مهران طوری جسم سوخته و بی جان خواهرش را تکان میدهد و صدایش میزند که دل مرده های قبر را هم به رحم می آورد

حتی آن مردک متجاوز با دو انگشت اشاره و شست چشمانش را فشار میدهد و سر به زیر انداخته شانه هایش از فرط گریه میلرزد

محمد اما…به دور از تمام آن هیاهوها گوشه ای ایستاده است

بغض تمام وجودش را به اسارت کشیده است

اما گریه نمیکند عجیب نیست؟

او که بیشتر از همه با مریم خو گرفته بود

بیشتر از همه میداند مریم چه زجری کشیده پس چرا اشک راه چشمانش را گم کرده است؟؟؟

شاید از دست خواهرش عصبانی است

شاید با او قهر است

مگر خودش به او نگفته بود به خدا توکل کند ؟

پس چه شد توکلش؟

چرا اجازه نداد محمد غل و زنجیرش را پاره کند و موضوع را به گوش پدر برساند؟

چرا مجالی نداد تا غیرت برادری اش را به او ثابت کند؟

با مریم قهر است

حتی بر خلاف بقیه جسم سوخته اش را به آغوش نمیکشد

محمد بیشتر از هرچیزی از تسلیم شدن در برابر خواسته هایش متنفر است

و خواهرش خود را تسلیم آتش و خاک کرده است

کمی بعد پدرش محمد را به آغوش میکشد

فریاد میزند

گریه میکند و پشیمان است

کاش به حرف پسرش گوش داده بود

محمد اما مانند مجسمه ای می ایستد

نه گریه میکند نه پدر را در آغوش میکشد

حتی برای لحظه ای نگاه از قبری که حالا مریم در آن آرام گرفته بر نمیدارد

جمعیتِ مردمان روستا که برای تشیع جنازه آمده بودند رفته رفته کم میشود

حالا او مانده است و حنانه!

حنانه ای که میداند چه دردی سینه ی برادر را میسوزاند!

حنانه دست های محمد را میگیرد و زیر لب چیزی میگوید

محمد اما نمی‌شنود تمام گوش و حواسش پیش مریم است

پیش صدایی که مانند پیچکی در مغزش می‌پیچد

وقتی داخل غار برایش میخواند و میگفت:

چکیده شرم چشمانم

ببین رخسار مریم را

ببخش این بار مریم را

رخسار مریم را ببیند؟ کو رخسار مریم؟ زیر خروار ها خروار خاک دفن شده است!

ببخش مریم را؟ سری به معنی منفی تکان میدهد !

خیال بخشش ندارد و نمی بخشد!

هرگز او را نمی‌بخشد چرا که بی خبر تنهایش گذاشت و باری از غم و اندوه روی شانه های ظریف کودکانه اش جا گذاشت!

دوباره صدای مریم در گوشش زنگ میخورد

_با توام ببخش خره!

همچنان بغض بیخ گلویش خیمه زده و هر لحظه امکان دارد منفجر شود

همان لحظه آب دماغش کمی سرازیر میشود

عجیب است مریم که گفته بود آدمی که گریه میکندآب  دماغش سرازیر میشود پس چرا محمد بدون آنکه گریه کند آب دماغش می آید؟!

شاید اسطبل سرد بوده و سرما خورده! نه امکان ندارد!

شاید بغضش آنقدر زیاد است که راه به چشم هایش پیدا نکرده و از دماغش سرازیر می‌شود

با آستین لباسش آب دماغش را تمیز میکند

دوباره صداهایی در سرش چرخ میخورد

“_تو به فکر منی؟

_معلومه به فکرتم خره ”

زیر لب غر میزند

_دروغگو! دروغ گفتی! تو فقط به فکر خودتی! دروغگو

مریم اخم میکند و میگوید

_با من درست حرف بزن خره! من خواهر بزرگترتم ۳ سال از تو بزرگترم

_بزرگی که به سن نیست به عقله! تو که عقل نداشتی و سر خود تصمیم گرفتی تو که اجازه ندادی من همه چیو درست کنم خیلی بی عقلی مریم

_اگه به عقل باشه تو دو سالته

_تو هم هیچ وقت به دنیا نیومدی….من فراموشت میکنم گویی از اول وجود نداشتی مریم  من فراموشت میکنم برای همیشه! چون تو هنوز برای من به دنیا نیومدی! دیگه خواهری به اسم مریم ندارم!

دوباره آب دماغش جاری میشود با پشت دست چپ تمیزش میکند و قبل از اینکه مریم حرفی بزند  نگاهش سمت دست قرمز از خونش می رود

شاید حق با مریم بود آدمی که گریه میکند اشکش می آید و آب دماغش

و آدمی که گریه نمیکند بغض در قالب خون از دماغش بیرون میزند

سر بلند میکند و نگاهی به اطراف می اندازد

نمیداند کی شب شده

اصلا نمی داند حنانه کی تنهایش گذاشته

نمیداند چند ساعت آنجا ایستاده و مریم بی رحمانه مهمانش را جلوی در خانه ی عروس منتظر گذاشته!

حتی نمیداند چقدر جلوی باران ایستاده که این‌چنین خیس و آب کشیده شده است

 

 

 

کنار خاک مریم می ایستد

حالا از آن روز شوم ۱۰ سال میگذرد و محمدِ ۲۳ ساله با ظاهری متفاوت همچنان با مریم قهر است

طبق معمول سلامی میدهد و کنارش می نشیند!

سیگارش را گوشه ی لبش میگذارد

پک عمیقی میزند و دود آن را به سمت خاک مریم فوت میکند

مگر نمیداند مریم از بوی دود متنفر است؟

میداند و شاید اینگونه خشم خود را به او نشان میدهد

هر چهارشنبه سر مزارش حاضر میشود

انگار عهد بسته بود هر چهارشنبه به او یادآوری کند خیال بخشش را ندارد

سلام و دیگر هیچ

بیشتر از یک ساعت می‌نشید و بدون آنکه کلامی حرف بزند سیگار پشت سیگار دود میکند

گاهی کابوسش را میبیند!

مریم گریه میکند و می گوید از بوی دود متنفر است گریه میکند و میگوید میسوزم اما محمد همچنان نگاهش میکند و کلامی حرف نمیزند

حتی در کابوس های تکراری شبانه اش با او قهر است!

خودش هم نمیداند دلیل آن همه بی رحمی و خشم چیست

شاید مرگ خواهرش چنان دردی بر پیکره اش نشانده که با هیچ مرهمی التیام پیدا نمیکند مگر مرهم مرگ….

موعد رفتن است

سیگار را زیر پاهایش له میکند و می ایستد

موعد خداحافظی است اما خداحافظی هم نمیکند

تنها یک تکه کاغذ کوچک اندازه ی یک بند انگشت از جیبش در می آورد و طبق معمول کنار قبر چال میکند

جز او و مریم کسی نمیداند داخل آن تکه کاغذ چه چیز مهمی نوشته شده است که آنقدر محتاطانه زیر خاک پنهان میکند

از جا برمی‌خیزد صدایی از پشت سر ، گوشش را به آتش میکشد و حرارتش را به قلبش میکشاند

_محمد پسرم؟

صدای ماه منیر بود! صدای مادر مریم!

سکوتی طولانی میکند و جواب نمیدهد مادر دوباره تکرار میکند

_محمد پسرم!

سری تکان میدهد و بدون انکه برگردد به زبان می آید

_چیه؟

همین؟ چیه؟ بعد از ۱۰ سال دوری از خانواده بعد از ۱۰ سال زندگی در شهر غریب برای اولین بار صدای مادرش را شنیده و به گفتن یک کلمه بسنده میکند؟ “چیه؟” نباید به سمت مادر بچرخد و نگاهش کند؟ نباید در آغوش مادرانه اش ذوب شود؟ نباید بر صورت زیبا و مهربانش بوسه بگذارد؟

نه! نباید! او را هم مقصر مرگ مریم می داند

مادر بار دیگر به حرف می آید

_محمدم! نور چشمم! قربونت برم سایه ی سرم خودتی؟

با بی رحمی نیش خندی میزند و جواب مادر را نمیدهد به طرف ماشینش می رود بدون آنکه نگاهش به سمت مادرش کشیده شود

مادر زانوانش سست میشود باورش نمیشود! پسرش صدایش را نشنید؟ شنید! شنید و گفت چیه!

پس چرا او را نادیده گرفت؟ نمیداند همان روزی که رفت از غصه کیسه ی آبش پاره شد و سه هفته زودتر از موعد، دخترش به دنیا امد؟

نمیداند از غصه ی نبود او بیشتر شکسته شد تا مرگ مریم؟ نمیداند روزی نبود که سوراخ به دل احمدخان نکند که الا و بالله باید پسرش را پیدا کند وگرنه زندگی اش را به آتش میکشد؟

نمیداند شبی نیست که پیراهن هایش را به آغوش نکشد و اشک نریزد و در همان حال به خواب نرود؟

نمیداند سر غصه ی نبودنش شیرش خشک شد و میترا حتی یک قلپ از شیر مادر را نچشیده است؟

نه! شاید نمیداند با رفتنش چه اجحافی در حق میترا و مادرش کرده است!

با کوبیده شدن در ماشین ماه منیر پلکی میزند و از افکارش خارج میشود

در همین حال محمد ماشین را روشن میکند وپا روی گاز میگذارد

مادر هنوز صورت زیبای پسرش را ندیده است

از پشت دیده قد بلندش نه به او شباهت دارد نه به پدرش! هیکل چهارشانه اما لاغر و تنومندش شاید بی شباهت به هیکل عمویش حسن نباشد!

پا روی گاز فشار میدهد و فرمان میپیچد

تازه مادر چهره ی پسر را میبیند

پسر نه ! یک مرد مقابل او به تصویر درآمده است

مثل گذشته سفید است و موهایش مشکی که با چشمان عسلی اش در تضاد است

چشمانی که رنگش از دید ماه منیر دور میماند

چشمانی ستمگر که حتی نیم نگاهش سمت مادر سر نمیخورد

حال فرمان را پیچیده پا روی پدال گاز گذاشته به جلو می آید و میخواهد دنده عقب بگیرد

ماه منیر نهیبی به خود میزند و زیر لب تکرار میکند

_ماه منیر پسرت! پسرت رفت ماه منیر به خودت بیا

عقب رفته و میخواهد جلو بیاید که ماه منیر تکانی به پاهایش میدهد و با یک قدم مقابل ماشین، قد علم میکند

نگاه محمد روی نیم تنه اش ثابت می ماند نمیخواهد با مادر چشم در چشم شود

مادر همچنان ایستاده و منتظر است پسر دلش به رحم بیاید و پیاده شود

پسر اما خیال کوتاه آمدن ندارد

دست روی فرمان میگذارد و سرش را روی آن قرار میدهد

ماه منیر از کجا فهمیده که پسرکش چهارشنبه می آید؟

10 سال بود نفهمیده بود!

به یاد می آورد تولد مریم است و مادر به یاد دخترش، سرِمزارش آمده و شاید او را اتفاقی دیده!

تولد مریم بود و محمد حتی تبریک نگفت

میدانست و نگفت

چرا که او هنوز برایش به دنیا نیامده است

 

 

در سمت شاگرد باز میشود و ماه منیر با یک حرکت روی صندلی می نشیند

برایش شبیه رویا است

هنوز باورش نشده است

توهم است یا واقعیت؟

شاید مثل همیشه خواب میبیند

بوی عطر تند پیراهنش با بوی غلیظ سیگار مشامش را نوازش میکند

دست بلند میکند و بازوی پسرش را لمس میکند

و در کسری از ثانیه دستش را عقب میکشد

واقعیت دارد! واقعی است

بر خلاف همیشه که تا میخواست لمسش کند بیدار میشد این بار اما پسرش را لمس کرد

واقعی بود! این رویای شیرین واقعی بود

محمد همچنان سر روی فرمان گذاشته

چه اکراهی دارد از دیدن مادرش!!

سر بلند میکند و دوباره بدون انکه کلامی حرف بزند بدون آنکه با نیم نگاهی مادرش را ببیند از ماشین پیاده میشود

نیاز به اکسیژن دارد

احساس خفگی میکند

هوا را با تمام وجود داخل ریه ها می بلعد

و همزمان دست بلند میکند و دوباره آن خون لعنتی از دماغش جاری میشود

تازه میفهمد بغض کرده است

از ان روز شوم به بعد هر وقت بغض میکند خون دماغش جاری میشود! اگر چه انگشت شمار اما خون جاری میشود!

دوباره ماه منیر مقابلش قد علم کرده

دست بلند میکند و با دستمال سفید و گلدوزی شده اش میخواهد خون دماغ پسر نازنینش را پاک کند که محمد مچ دستش را از پس پیراهنش محکم میگیرد

بالاخره نگاهش میکند

نگاهش میکند و روی صورتش می غرد

_چی از جونم میخوای؟

قلب مادر از جا کنده میشود

چه از جانش میخواهد؟ کدام جان؟

نمیداند جان او به جان پسرش بسته شده است؟

نمیداند ماه منیر فقط جانش را میخواهد؟

اشک های مادر جاری میشود

محمد دندان روی هم میگذارد و با ضرب دست مادر را رها میکند

مادر یک قدم عقب میرود و ناباورانه پسرش را نگاه میکند

_محمد!پسرم؟

گویی این مادر لال شده است و این دو کلمه تمام حرفیست که میتواند بر زبان بیاورد

حال خون دماغ محمد قطره قطره روی زمین افتاده است

حس خفگی دارد

باید هر چه زودتر آن مکان را ترک کند

نمیتواند نفس بکشد نفس کم آورده است

انگار در باتلاقی به بزرگی خاطرات تلخش دست و پا میزند

دست و پا میزند و نفس کم می آورد

دست و پا میزند و بیشتر فرو میرود

باید خودش را از آن باتلاق بیرون بکشد

باید مادرش بفهمد که خیال بخشیدن هیچ کس و هیچ چیز را ندارد حتی خودش حتی مریمش

فندک و سیگار را جیبش خارج میکند

سیگار را گوشه ی لب میگذارد و روشن میکند

قبل از آنکه پک بزند دستگیره ی در ماشین را میگیرد و تا میخواهد بازش کند دستان سرد ماه منیر مانعش میشود

دستش را پس میکشد!

سیگار را از روی لب برمیدارد و لا به لای انگشت های مردانه اش قرار میدهد

با همه توانی که در بدنش باقی مانده فریاد میکشد

_چی از جونم میخوای؟

بالاخره از نهیب صدای پسر ماه منیر لب باز میکند و او هم فریاد میکشد

_باید باهم حرف بزنیم

نگاهش را میگیرد و دستمالی که در دست ماه منیر است را با عصبانیت بیرون میکشد و خون دماغش را پاک میکند

_میشنوم!

_گفتم باید با هم حرف بزنیم نگفتم حرف میزنم

دوباره نیم نگاه غضب الودش را به مادرش میدهد و دستمال را تا میکند و گوشه ی دماغش میگذارد

_تکرار نمیکنم!

چه چیزی را تکرار نمیکند ؟ مگر جز خون به دل مادر کردن حرفی هم زده است؟؟؟ ماه منیر با صدایی خفه لب به سخن می گشاید

_محمد! این چه بلایی بود سرم آوردی مادر؟ نگفتی مادرت دق میکنه ؟ نگفتی مادرت پا به ماهه؟ نگفتی خودش و بچش میمیره

بچه! به یاد آورد آخرین باری که مادرش را دیده بود شکمش برجسته بود حتی نمیدانست بچه زندست یا مرده

منتظر ایستاده و سیگارش را پک میزند

مادر ادامه میدهد

_میترا ی مادر مرده یه قلپ از شیر مادر نخورده یک سر جو محبت از مادر ندیده چرا؟ چون همه ی فکر و ذکرِ مادرش محمدش بود و بس! هنوزم که هنوزه نتونسته درست و حسابی با من ارتباط بگیره

پس زنده است! ولی چه اهمیتی دارد! کسی که باید زنده میبود الان چند وجب ان طرف تر زیر خاک آرام گرفته

ته مانده سیگار را با حرص زیرپایش له میکند

_تموم شد؟

مادر ابرو در هم میکشد حرف هایش هیچ تاثیری نداشته؟

_نه! اومدم به پات بیفتم برگردی سر خونه و زندگیت!

حالا محمد میخندد و سری تکان میدهد! مسلما خنده از خوشحالی نیست از خوش خیالی مادر است

کلافه نگاهش به پایین است و با نوک کفش های براق و واکس شده اش خاک را زیر و رو میکند

_برگرد و انتقام مریمم رو بگیر

با جمله ی مادر پایش میخ زمین میشود

انتقام؟ مادرش از چه حرف میزند؟ چه انتقامی ؟

سر بلند میکند و با چشم های ریز شده منتطر ادامه ی حرف او میماند

_من از همه چی خبر دارم! باید انتقامش رو از اون مرتیکه بگیری

محمد دوباره میخندد و نگاه میگیرد!

از کدام مرتیکه سخن میگوید؟ پدرش؟ بله! مسلما کسی که باید تاوان پس بدهد پدرش است که بخاطر چهار قواره زمین بیشتر و صلحی نمایشی، قلب دخترش را حراج و تنش را سهم خاک کرد!

 

پارت_26

 

 

 

دوباره با پا حرصش را سر خاک خالی میکند همان خاکی که تن مریم را حریصانه و بی مهابا در آغوش گرفته

با حرف ماه منیر بار دیگر از حرکت می ایستد

_حنانه همه چی رو برام تعریف کرده!

دستانش مشت میشود

اگر آن لحظه حنانه آنجا بود مسلما این مشت را روانه ی صورتش میکرد تا یاد بگیرد راز او را پیش کسی فاش نکند

جا خورده است اما خیال ندارد واکنشی نشان دهد

سر بلند میکند یک تای ابرو بالا می اندازد و با نگاه سردش دل مادر را میلرزاند

مادر به حرف می آید

_خب؟

محمد دست به سمت دستگیره میبرد و در حالی که سوار ماشین میشود با لحنی عاری از هر گونه احساس میگوید

_به حرفات فکر میکنم

فکر نمی کند!

خودش هم خوب میداند که فقط ان حرف را زد که اصرار های ماه منیر را از سرش باز کند

در را می بندد و با تمام توانش پا روی گاز میگذارد

ماه منیر هم دیگر مانعش نمیشود

دور میشود و از آیینه ماه منیر را میبیند که میان گرد و خاکی که با چرخ های ماشین به پا کرده است سرفه میکند!

میداند مادرش به گرد و خاک حساسیت دارد و شاید عمدا این کار را میکند!

 

 

#فصل_دوم : بازگشت🪽

 

کراواتش را کمی شل میکند و طبق وعده ی همیشگی کنار خاک می ایستد

پاکت سیگارش را در می آورد و دود میکند و فوت میکند

بعد از آن ملاقات کذایی با مادرش حالا هر چهارشنبه ساعت ۷ صبح آنجا حاضر میشود تا دوباره مجبور نباشد با ماه منیر رو در رو شود

بطری آبش را از داخل ماشین می آورد و نهالی که پای مزار خواهرش است را آب میدهد

با وجود آنکه میداند جوابی از مریم نمی شنود باز هم زیر لب سلام میدهد و دیگر هیچ!

اما این بار طولی نمیکشد که جواب میشنود

_علیک سلام مادر!

کلافه سری تکان میدهد

چرا مادرش دست از سر او برنمیدارد؟ چرا نمی پذیرد که محمد مرده است! همان روزی که مسبب مرگ خواهرش شدند!

مادر جلو می آید و کنار خاک مریم درست مقابل محمد می نشیند

محمد کمی از آب بطری را سر میکشد!

در خیالش مادر آن اطراف برایش بپا گذاشته است اما نمیداند همین آب دادن نهال دستش را رو کرده است!

سر بطری را می‌بندد و آن را گوشه ای پرت میکند

چشم به خاک مریم دوخته و حرفی نمیزند

مادر اما به حرف می آید

_فکرات رو کردی محمد؟

فکر؟حتی واژه ی خانه و انتقام و برگشتن ، گذرشان به مغز محمد نیفتاده چه برسد به فکر!!

چشم روی هم میگذارد و نفس عمیقی میکشد

خیال ندارد حتی یک کلمه هم با او حرف بزند

با خود عهد کرده من بعد تمام کارها و حرف های مادرش را بی جواب بگذارد

یک تکه چوب برمیدارد و خاک را زیرو رو میکند تا زمان بگذرد و دلتنگی اش کمی فروکش شود

مادر خیال کوتاه آمدن ندارد

_یه نفر اومده دیدنت! باید ببینیش

تا نوک زبانش آمد بگوید بایدی وجود ندارد اگر بخواهد میبیند و اگر نخواهد تا قیام قیامت چشمانش را به رویش می بندد اما…قول و قرارش را با خود به یاد می آورد و جوابش را نمی‌دهد

پاکت سیگارش را در می آورد و سیگاری گوشه ی لبش میگذارد

هنوز سیگار را روشن نکرده که مادر دوباره می پرسد

_نمیخوای بپرسی کیه؟

با عصبانیت سیگار را از گوشه ی لبش برمیداد

با خشم مادرش را نکاه میکند و آن را داخل مشتش له میکند

بی فایده ست نمیتواند سکوت کند پس بهتر است آنجا را ترک کند سیگار را گوشه ای پرت میکند و برمی خیزد

خم میشود و خاک لباس هایش را می تکاند در همین حال صدای دخترکی کوچک در گوشش می پیچد

_سلام

دستش روی ساق پایش خشک میشود

قامت راست میکند و کنجکاوانه دختر مقابلش را با ان چشم های تیز بینش از نظر میگذراند….

حدس انکه دختر ۱۰ ساله ای که مقابلش ایستاده چه کسی ست سخت نیست

کوبش قلبش شدت میگیرد

باورش سخت است مریم مقابلش ایستاده اما کمی کم سن تر کمی ریز تر

با همان چشمان عسلی با همان موهای آبشاری با همان نگاه مظلوم و خواستنی

محمد حالا پلک هم نمیزند فقط مریم کوچکش را نگاه میکند

دست هایش را قلاب کرده و منتظر جواب برادرش است

برادری که بعد از ۱۰ سال میبیند و حسی جز غربت از نگاهش نمیگیرد

مانند یک غریبه از او خجالت میکشد

از نگاه خیره ی برادر سر به زیر می اندازد و لب هایش را فرو میبرد

حالا ضربان قلب محمد روی شقیقه هایش است مگر میشود آن همه شباهت به مریم؟ انگار روح یک آدم دیگر را در کالبد ظریف مریم دمیده باشند

همچنان نگاه میکند نمیخواهد از نظاره ی این صحنه ی زیبا دست بکشد

و دخترک بیچاره چیزی تا آب شدنش از شرم نمانده

ماه منیر این وسط چرا حرفی نمی زند؟ شاید او هم فرصت را غنیمت شمرده و با نگاه ترحم آمیزش دلتنگی این ۱۰ سال را یکجا تلافی میکند

دخترک چینی به ابرو میدهد و محمد نگاهش روی تک تک اعضای صورتش میچرخد

سردی مایعی را روی لبش حس میکند و تازه میفهمد دوباره بغض کرده است

 

 

 

#پارت_27

 

 

مادر وحشت زده از جا بلند میشود! خودش را از ان طرف قبر به او می رساند و با دستمالش خون جاری را تمیز میکند

محمد همچنان نگاه میکند و هیچ عکس العملی نشان نمی‌دهد

خون تیره است و غلیظ

انگار راه زیادی را از گلو طی کرده تا خود را به آنجا برساند

دخترک نگاهش را به اطراف میدهد

کلافه است

کاش از او چشم بردارد

تا به حال ادم ندیده است؟

سوال مادر به داد دل شرم‌زده ی دختر میرسد

_محمد! چرا خون دماغ میشی مادر؟ همیشه اینجوری هستی؟دکتر رفتی؟نگفتن دلیلش چیه؟ قابل درمانه ؟ نکنه زبونم لال مریضی صعب العلاجی چیزی باشه پاشو پاشو باید بریم پیش پزشک خونوادگی! اگه دوباره …

سوال های پی در پی مادر کلافه اش میکند بالاخره نگاه از دختر میگیرد و به خاک می دهد!قول و قرارش را از یاد میبرد و زیر لب آهسته زمزمه میکند

_چیزی نیست!

چیزی هست! مسلماً چیزی هست ! شاید یک نوع شوک عصبی شاید یک درد بی درمان!

این دومین باری ست که در این چهار ماه اخیر خون دماغ میشود و هردو بار ماه منیر مسبب آن است!

_من خوبم اگه تو دست از سرم برداری!

دختر با همه سن کمش چشم هایش از تعجب گرد میشود!

میداند نباید با مادرش اینگونه حرف بزند! مادرش ۱۰ سال است که سنگ این پسر زبان تلخ را به سینه میزند؟

ماه منیر لبخندی تصنعی روی لب می آورد و حرف پسرش را نادیده میگیرد

در همین حال محمد به سمت ماشین میرود

در را باز میکند و میخواهد سوار شود که دوباره دست مادر مانع میشود

بدون آنکه چیزی بگوید کلافه و عصبی منتظر حرفش می ماند

_باید برگردی به خونه محمد! باید انتقام مریمم رو بگیری!باید!

باز گفت انتقام؟ مسخره ترین حرفی که میتواند بشنود همین است

ماه منیر ادامه میدهد

_باید برگردی به جایگاه خودت!

جایگاه محمد کجا بود؟ توی اسطبل با دست و پای به غل و زنجیر کشیده شده کنار بوی تعفن حیوانات؟

_درسته مریم نیست ولی خدا دوباره به ما یه مریم بخشیده

و با دست به میترا اشاره میکند و قلب محمد با دیدنش ترک برمیدارد

نگاهش میکند و با خود میگوید چرا یک دختر ۱۰ ساله باید اینگونه موهای خود را پریشان روی شانه رها کند و آستین کوتاه بپوشد؟

مگر حنانه چند سال داشت که نگاه هرز آن مردک سمت او رفت؟ حنانه ای که یک درصد از زیبایی های میترا را نداشت!

در حالی که چشم به دختر مقابلش دوخته رگ غیرتش بلند میشود و ابرو در هم میکشد

نباید کسی این بازوهای سفید وکریستالی او را ببیند که اگر نگاه هرز کسی به آن بیفتد خونش را می‌ریزد

از نگاه ترسیده ی دختر ناگهان به خودش می آید اصلا چرا باید روی دختری که فقط چند دقیقه دیده است غیرت داشته باشد؟ به درک! چه اهمیتی دارد که موهای بلندش را به دست باد سپرده است؟

نگاه به مادری میدهد که بدون وقفه حرف میزند

_باید باهم حرف بزنیم محمد باید به توافق برسیم!

به ماشین تکیه میدهد و گوشه ی لبش به نشانه ی تمسخر کمی بالا میرود

_توافق؟ تو و احمدخان عادت دارید سر جون بچه هاتون معامله کنید؟ اول مریم! حالا من! راستش رو بگو برای جون من چند هکتار زمین، این وسط جا به جا شده؟

ماه منیر توقع شنیدن این حرف های زهرالود را ندارد اما به ناچار باید سکوت کند و کوتاه بیاید

_درضمن کسی که باید ازش انتقام بگیرم تو و احمدخان هستید نه اون مرتیکه ی لاشگوشت

_اونم به وقتش!

حرف ماه منیر متعجبش میکند! به وقتش؟ این یعنی میخواهد از پدرش هم انتقام بگیرد؟

_اما باید اول از …

محمد فورا دست روی لب مادر میگذارد و اجازه نمیدهد بقیه ی حرفش را بزند

با صدایی ترسناک میغرد

_اسمش رو جلوی من نیار ماه منیر! اسم اون آدم رو بشنوم خون به پا میکنم! بعدا نگی نگفتی!

ماه منیر در همان حال دست پسر را میگیرد و بوسه ای روی آن میگذارد

_قربون گلوی پر از بغضت برم مادر! باشه !اسمش رو نمیارم اگه اینقدر ازش متنفری پس باید حقت رو ازش بگیری

_بهتره این وظیفه ی خطیر رو روی دوش احمدخان و پسر دیگه‌ت بزاری! من دست تنهام! هیچ قدرتی ندارم به محض اینکه دست از پا خطا کنم قبرم کنار قبر مریم کنده میشه

پاکت سیگار را از جیبش در می اورد!

مادر با عصبانیت پاکت را از دستش بیرون میکشد و گوشه ای آن طرف تر پرت میکند

_برگرد و قدرت رو به دست بگیر! برگرد و ثابت کن که حق خواهرت زندگی بود حق خواهرت سوختن توی شعله های آتش نبود

محمد چشم از پاکت مچاله شده سیگار میگیرد و صدایش را بالا میبرد

_ماه منیر مقصر مرگ مریم احمدخانه چرا متوجه نمیشی؟ چرااااااا ؟

از نهیب صدای پسر یک قدم عقب میرود و بعد از اندکی مکث با لحنی آهسته و دردناک لب میزند:

_وقتی فرار کردید احمد از این وصلت پشیمون شد و جواب فرستاد که عروسی به هم خورده! اما درست زمانی که اون مرتیکه به پدرت گفت وقتی به غار رسیده مریم لباس به تن نداشته و محمد گردن مریم رو مُهر کرده پدرت دیگه کوتاه نیومد!

 

 

#پارت_28

 

محمد خشک میشود! بی حرکت می ایستد و ناباورانه کلمات مادر را در ذهنش هجی میکند!

لباس؟گردن؟ مُهر؟ لکه دار؟

لکه دار را نگفته بود اما جملات پدر مثل صدای ناقوس مرگ در سرش به لرزه در می آید ” حیا و عفت خواهرت رو لکه دار کردی، گردن خواهرت رو زیر دندان هوس کشیدی….” دندان هوس؟ آن لحظه چرا چیزی از حرف های پدرش نفهمید؟ آن روز چرا متوجه نشد چه میگوید؟

پس بخاطر همین چند روز داخل اسطبل زندانی شد؟

بخاطر همین او را با یک وعده غذا در روز، میان تعفن رها کرد؟

بخاطر یک دروغ ساختگی و بی اساس؟

دست و پایش شل میشود و سرش گیج میرود!

اگر به ماشین تکیه نداده بود حتما می افتاد!

بیچاره مریم!! سنگینی چه تهمتی را با خود به دل خاک کشید!

ماه منیر ادامه میدهد

_یک هفته بعد، یکی از افراد اون مرتیکه اومد پیش پدرت و شهادت داد که اون مهرِ روی گردن، کار تو نبوده!نمیدونی از اون روز به بعد پدرت چه حالی شد! نمیدونی از اون موقع تا حالا چقدر شکسته و فرتوت شده! شبی نیست که خودش رو نفرین و سرزنش نکنه شبی نیست که با فریاد زدن ِ اسم تو و مریم ، از خواب بیدار نشه

خشمی بی امان وجود محمد را تکان میدهد

با چشمانی به خون نشسته دندان روی هم می‌فشارد و چانه اش می لرزد

رگ برجسته ی گردنش در نگاه ماه منیر گره میخورد

دخترک از آن همه خشم ترسیده لب میگزد!

چیزهایی شنیده که نباید می شنید!

محمد با لرزش بی امان ناشی از عصبانیت به سمت قبر مریم میرود

ناباور و مبهوت کنار خاکش چمباتمه میزند مشتی خاک برمیدارد

در دستان قوی و مردانه اش فشار میدهد!

برای اولین بار مریم را درک میکند!

حق داشت خودکشی کند حق نداشت؟

این لکه ی ننگ هرگز از پیشانی اش پاک نمیشد شاید خاک هم به اجبار آن را پوشانده است!

اسم آن مردک را برای اولین و آخرین بار زیر لب زمزمه میکند و در کسری از ثانیه، حرفی که ماه منیر به خواب هم نمی شنید روی زبان می آورد!

_برمیگردم!

سر بلند میکند و میان اشک شوق های مادر، میان نگاه های کنجکاو و ترسیده ی میترا، میان زوزه ی بی امان باد و خش خش برگ ها، میان ناله ی کلاغ های سرگردان، نگاهی به اطراف می اندازد و ناخودآگاه زیر لب تکرار میکند

_برای انتقام برمیگردم

 

 

 

#پارت_29

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

 

_کجا ماه منیر!؟ هنوز شرط و شروطم رو نشنیدی! شاید این بار تو قبول نکنی من برگردم!

ماه منیر لبخندی به صورت پسرش میپاشد و تابی به سرو گردنش می دهد

با دست راستش صورت پسرش را میگیرد و با انگشت شست گونه های براقش را لمس میکند

_تو جون بخواه ارباب من!جون بخواه

دست مادر را پس میزند و با جدیت میگوید

_عزرائیل نیستم که جون هر کسی رو بخوام! جون کسی رو میخوام که پا روی قوانین و خط قرمزام بزاره

لبخند مادر محو میشود هرگز فکر نمیکرد پسرش تا این حد ترسناک و بی منطق باشد!

میترا از ترسِ نگاهِ ناگهانی برادر پشت ماه منیر پناه میگیرد و در دل آرزو میکند این آدم خوفناک هرگز پا به خانه‌یشان نگذارد

_اول اینکه تا وقتی که من زندم؛ تا وقتی که نفس میکشم؛ تا وقتی استخونم زیر خاک پودر نشده کسی حق نداره اسمی از مریم بیاره

ابرو های مادر بالا میپرد چرا کسی حق ندارد اسم دخترک معصومش رابیاورد مگر چه گناهی کرده است؟

_چرا؟

_چون من میگم!

دلیل قانع کننده ای نیست ولی ماه منیر مجبور است قبول کند!

_دوم اینکه حق ازدواج هر سه خواهر باید دست من باشه! کسی جز من حق نداره براشون تعیین تکلیف کنه

_حتی پدرت؟

_علی الخصوص پدرم!

علی الخصوص را محکم و کشدار هجی میکند

ماه منیر ناباورانه می‌خندد این خواسته زیاد از حد نبود؟چطور افسار زندگی دخترانش را به دست یک جوان بیست ساله بدهد؟

_ولی این….

_ولی بی ولی! تکرار نمیکنم!

ماه منیر حرص میخورد کاش میدانست این جمله ی “تکرار نمیکنم” را از چه کسی یادگرفته که خدا خیرش ندهد با این جمله ی مزخرف!

_سوم اینکه هیچ حرفی رو دوبار تکرار نمیکنم!همون بار اول آویزه ی گوشتون کنید

ماه منیر با آنکه از حرفهای پسر هیچ خوشش نیامده اما خودش را دلداری میدهد و امید دارد زمان همه چیز را حل کند غافل از اینکه حرف ها و اخلاق های پسرش مثل خون شده و داخل تک تک رگ های بدنش جریان دارد

_چهارم اینکه….

مکث میکند! میترا از پشت مادر کمی فاصله میگیرد

سرش را بیرون می آورد و مرد ترسناک مقابلش را زیر نظر میگیرد

_چهارم اینکه باید حق تربیت و پوشش خواهرام با من باشه

ماه منیر خدارا شکر میکند که این یک خواسته اش زیادی غیرقابل تحمل نیست!

محمد نگاه تیرمانندش به سمت میترا نشانه میرود و دخترک معصوم در کسری از ثانیه دوباره پشت مادر پناه میگیرد!

آب دهنش را قورت میدهد و در دل خدا خدا میکند مادر “نه” بیاورد

اما انچه می‌شنود ابروهای ظریفش را در هم میکشد

_خواسته ی به جاییه

_پنجم اینکه….

این شرط و شروط پایان ندارد؟ نباید یک جا ترمزش کشیده و تمام شود؟

_هر وقت خودم دلم بخواد به هر طریقی که دوست داشته باشم انتقام مریم رو میگیرم! روشنه؟

دختر با حرص شکلکی در می آورد و با خود میگوید “اونوقت خودش میتونه گاه و بیگاه اسم مریم رو بیاره؟ پوف!! واقعا تحمل این داداش بی اعصاب، سخت و غیرممکنه”

آن لحظه بیشتر از هر وقتی دلش داداش مهرانش را خواست!

همیشه باهم بازی میکردند

به او لبخند میزد

چشم غره نمیکرد و برایش خط و نشان نمی‌کشید!

علاوه بر آن به لباس هایش کاری نداشت!

ماه منیر شانه ای بالا می اندازد و نوچ کلافه ای سر میدهد محمد میگوید

_متوجه نشدم؟

_هیچی! هر طور مایلی من کاری به کارت ندارم! قوانینت قابل احترامه! تو برگرد من ترتیب همه چی رو میدم

ماه منیر از جا بلند میشود دست روی شانه ی پسر میگذارد و امیدوارانه میگوید

_منتظرت هستم جگر گوشه‌م

_در ضمن!

ماه منیر و میترا همزمان چشم در کاسه میچرخانند!

نه! همچنان ادامه دارد!حتی اگر بگوید با اجازه ی من باید نفس بکشید و زندگی کنید و بمیرید تعجب نمی کنند!

_من با کسی در ارتباطم! یعنی…یعنی رابطه ی عاشقانه دارم و این رو حق خودم میدونم که کسی توی انتخابم دخالت نکنه

چشمان مادر از ذوق برق می زند و شادی قلب جریحه دارش را احاطه میکند

_واقعا؟کیه این دختر خوشبخت و خوش سلیقه؟

_دیگه!

_دیگه؟ این که نشد جواب؟

محمد در حالی که به سمت ماشین میرود دستش را به نشانه ی خداحافظی بالا میبرد و میگوید

_ملاقاتش میکنی….

 

 

پارت_30

 

 

 

_تاکید میکنم زنده میخوامش! زنده!

_چشم!

_نیم ساعت دیگه تو غار می بینمتون

به سمت اسب می‌رود و خودش را با یک حرکت بالا میکشد!

افسار اسب را گرفته و بدون آنکه آنها را نگاه کند لب میزند

_یادتون باشه زنده! حتی اگه خودتون مردید اون باید زنده بمونه!

معتمد و اعتماد گوشه ی چشم به هم نگاه میکنند و با تردید چشم دیگری تحویلش می‌دهند

پایش را زیر شکم اسب می کوبد و به سمت همراز می‌تازد

ماه منیر پشت پنجره ایستاده و این صحنه را نگاه میکند

دلش شور میزند و رمقی برای پاهایش نمانده!

روزی که به قصد فریب و به بهانه ی واهی انتقام، پسرش را به خانه برگرداند هرگز فکر نمیکرد به این زودی عزم انتقام کند

 

روی یک پیت حلبی می‌نشیند و داخل پیت دیگری آتش دود میکند تا از شدت سرمایی که انگشتان دستش را لمس کرده است بکاهد

با صدای خش خش اطراف در چشم به هم زدنی از جا برمی‌خیزد و اسلحه اش را در می آورد

دستش روی ماشه می نشیند و به طرف ورودی غار نشانه گیری میکند

همان لحظه معتمد و اعتماد همراه با آن مردک مقابلش ظاهر میشوند

چشم و دستش بسته ست و تقلا میکند خود را از دستان تنومند آن دو جوان بیرون بکشد

محمد نفس راحتی میکشد و لبخند رضایت لبش را کمی کش می اورد

اما در کسری از ثانیه محو میشود

_پدرتون رو در میارم رعیت های پدرسگ! کاری میکنم…

هنوز حرف از دهانش خارج نشده که اعتماد لگد محکمی به پشت زانویش می زند و با زانو روی زمین می افتد

صدای خس خس سینه اش تنفر محمد را بیشتر میکند

روزی را به یاد می آورد که با زنجیر به جان گردن کلفتش افتاده بود و او خس خس میکرد! تمام اتفاقات آن روز و روز بعد، فیلم وار از جلوی چشمش میگذرد

چند قدم جلو میرود با صدای پای محمد خس خس مردک هم قطع میشود!

شاید از تصور انکه نفر سومی هم آنجاست نفس در سینه اش قطع میشود

_می فرمودی!!

این را محمد در حالی که اسلحه اش زیر چانه ی مرد نشسته میگوید

پوزخندی میزند حدس انکه مرد مقابلش کیست کار چندان سختی به نظر نمی اید

در روستا پیچیده بود که آن پسرک تخس شاشو برگشته است!

هرگز به خواب هم نمیدید روزی او را گیر بیندازد و جسورانه اسلحه را زیر گلویش قرار دهد

_دستت بهم بخوره پدرت رو در میارم بچه!

محمد اسلحه را بیشتر زیر گلویش فشار می‌دهد و با دندان های چفت شده می‌غرد

_مگه مرده هم میتونه پدر کسی‌ رو در بیاره؟

اعتماد متعجب برادر بزرگترش را نگاه میکند! قرار بود از او زهرچشم بگیرند! نه اینکه مرتکب قتل شوند!

همزمان صدای پای اسبی نگاه هر سه را به سمت دهانه ی غار میبرد

محمد اسلحه را از زیر گلویش برمیدارد و رو به آن دو فریاد می‌کشد

_کسی تعقیبتون کرده؟

متعجب هم‌دیگر را نگاه می‌کنند! کسی آنها را تعقیب نکرده بود!

دست های اعتماد به وضوح میلرزد و این محمد را بیشتر از هر وقت دیگری عصبانی میکند

با یک قدم فاصله اش را با او کم میکند!

طوری که اعتماد هرم نفس های گرم و خشمگین او را روی صورت ترسیده ی خود احساس میکند

اسلحه را به طرف سرش نشانه میگیرد

_گفته بودم نوچه ی ترسو به درد من نمیخوره! نگفته بودم؟

اعتماد با مشت کردن دستانش سعی در پنهان کردن لرزش آنها میکند

_گفته بودید آقا !

اسلحه را روی شقیقه اش بیشتر فشار میدهد

_نبینم دیگه دستات بلرزه!!

این بار دندان روی هم فشار میدهد تا لرزش فکش هم او را رسواتر نکند

_چشم آقا

همزمان صدای پای اسب بیشتر میشود و مردک میخندد

_فکر کردید نوچه های من پیداتون نمیکنن؟ یه بلایی سرت بیارم که مثل خواهرت….

هنوز کلمه ی خواهر را نگفته که مشت آهنی محمد روی صورتش فرو می آید و همان لحظه بی‌حال روی زمین می افتد!

نباید ! نباید اسم خواهرش را بر زبان بیاورد! هنوز خوب به یاد دارد که آن روز شوم، وقتی به دهانه ی غار رسید دهان نجسش روی گردن پاک و نازک مریم قفل شده بود

اعتماد و معتمد بلافاصله به سمت خروجی غار میروند و محمد لگد محکمی به جسم بی جان مردک میزند! نباید اسم خواهرش را به زبان می اورد

کمی بعد با صدای یک زن گوش های محمد تیز میشود

یک زن؟ چه کسی آنقدر شجاع است که پا روی خط قرمزهای او بگذارد و نوچه هایش را تعقیب کند؟!

یک زن؟؟ به راستی که فقط یک زن میتواند آنقدر جسور و بی باک باشد

عضوی از اعضای خانواده ی آن مردک است؟

ماه منیر است؟ وای اگر ماه منیر باشد!

از حرص لگد محکم دیگری به مردک میزند و او آخ کوچکی به لب می اورد!

همزمان صدا نزدیک میشود!

حالا خوب می‌فهمد صدای کیست!

حنانه!!!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…
رمان کامل

دانلود رمان خدیو ماه

خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در…
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
2 ساعت قبل

دستت درد نکنه قاصدکی
انقدر حس خوبیه هر شب یه پارت طولانی از این رمان داشته باشی😅❤️

خواننده رمان
12 دقیقه قبل

ممنون قاصدک جان🙏😍

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x