من و طلسم کردن یا اینو؟!… وسط یا آخر ماه هم نیست که درگیر جاذبه ماه و این مضخرفات بشیم.
پوست دست ضرب دیده ام اینبار از بوسه و ملایمتی که لب هاش داره دون دون میشه.
_کجا بودی؟
مکثم توی جواب باعث میشه چونم و توی دستش بگیره و شصتش و روی لبم بکشه تا دهانم باز بشه.
_زبونت و که قورت ندادی! ببینمش…
رنگ چشم ها و حالت صورتش از اون چیزی که میتونم به یاد بیارم آرومتره..
سرش و جلو میاره و لب هاش میخواد جای شصتش و بگیره اما انقدری خام نشدم که اجازه بدم.
سر و عقب کشیده به جاش نفس گرمش و روی صورتم حس میکنم.. دم عمیقش و پیشونی که تکیه گاه هم میشن.
_ازم فرار نکن.
نمیدونم منظورش برای الانه یا …
نگاهم روی چشم های بسته و لحن خسته اش میشینه و به نظر حتی رو مود شیطنت هم نیست.
با صدایی از بیرون طلسم بینمون میشکنه و با مکثی آهسته عقب میکشه و بازهم برای اولین بار لبخند ملایمی بدون هیچ نیشخند یا کنایه ای روی لبش شکل میگیره و تقدیم نگاه مات من میکنه.
شصتش و به نوازش روی صورتم میکشه و بوسه دوباره ای روی دست آسیب دیده ام میزنه.
اینبار بدون مقاومت و لجبازی لقمه هایی که برام میگیره البته که با کلی گردو و عسل وخامه ای که نمیشه ازشون گذشت و نمیدونم از کجاها بیرون میکشه، شکم خودم و سیر میکنم.
سروش با یک پاکت دارو پیداش میشه و چشمکش و به واسطه کارهای هامرزی که حتی خدا هم داره باهاش بهم فخر میفروشه “عجب بنده ای تحویل دادم” رو دوست ندارم.
در عوض حرصم و سر رفیقش با بی محلی و اخم های توهم در میارم.
بعد صبحانه بی طاقت دوتا مسکن و همزمان بالا میندازم تا از شر دردی که داره هر لحظه بیشتر میشه خلاص بشم.
_درد داری؟
_نه..
_بریم دکتر؟
_نه..
_شکسته؟
_نه..
_حالت خوبه؟
_نهههههههه… میشه ولم کنی!