از میان بچه ها روژان تنها کسی بود که مرا گلدار صدا میزد … قول داده بود در حضور بچه ها مرا همان فدرا صدا کند … این هم هنر ترانه بود که جلوی بچه مرا گلدار صدا کرده بود روژان هم گفته بود گلدار را بیشتر از فدرا دوست دارد …
– سلام قربونت برم … دستاتو به خاله نمالی
– نه خاله حواسم هست … پس بیا لپتو بیار پایین بوس کنم …
– ای جان چشم … این لپ من …
دست کوچکش را گذاشته بودم روی لپ راستم که لپ چپم را ببوسد … بوسه همانا و به جا ماندن یک پنجه ی کوچک رنگی همانا …
– ای وای فسقل چیکار کردی ؟
– خاله بخدا حواسم نبود … لب برچیده بود که بی شک در کمتر از سی ثانیه اشکش هم جاری میشد
ترانه خندان آمده بود … : بیا عزیزم … اصلا خودتو ناراحت نکن …این خاله گلدار هم دلش بخواد قیافه ی بی رنگ و روش یکم رنگ گرفت …
زده بودیم زیر خنده … روژان که با تمام بچگی اش چیزی ازحرفهای ترانه نفهمیده بود از خنده ی ما زده بود زیر خنده
روژان نور چشمی اش بود … همه میدانستند … خودش زیر بار نمی رفت اما کاملا مشخص بود وقت و انرژی ای که ترانه برای روژان میگذارد خیلی بیشتر از سایر بچه هاست …
بی دلیل هم نبود … روژان تنها بچه ای بود که همیشه با پدرش می آمد … مادرش برای همیشه رفته بود کانادا … تراژدی زندگی روژان رفتن مادر و بد بودن و پدر و داشتن نامادری نبود … تراژدی اش این بود که پدری بسیار متشخص داشت که برای خوشحالی روژان هرکاری میکرد … بحث ازدواج دوباره را برای همیشه کنار گذاشته بود و تمام زندگی اش خلاصه شده بود در روژان … دخترک مو فرفری کوچک که هرطور فکر میکردی نمیدانستی مادرش چطور این موجود دوست داشتنی را رها کرده …
با وجود اینکه ترانه مجوزش را گرفته بود چون گاهی بی حجاب در کارگاه میچرخیدیم در حیاط را باز نمیگذاشتیم … زنگ که به صدا در آمده بود … ترانه شال را دور سرش انداخته بود …دست در دست روژان … :
-روژان بیا که بابایی اومد …
در آینه ی کارگاه صورتم را نگاه میکردم که یک طرفش جای دست کوچک روژان خشک شده بود … تصویرش پشت سرم در آینه افتاده بود …
– اااا… تو اینجا چیکار میکنی ؟
– سلام عرض شد
– سلام …
– خوبی ؟
– خوبم … اینجا چیکار میکنی ؟ ترانه اینا کوشن …
– دلم برای یکی تنگ شده بود اومدم ببینمش … ترانه و و روژان هم دارن تو حیاط تاب بازی میکنن که من یکم با اون یه نفری که دلم براش تنگ شده خلوت کنم …
– خب پس یه لحظه وایسا برم صورتمو بشورم بیام … جای دست روژان روش مونده …
دست کنار صورتم گذاشته بود انگشت روی رنگی های لپم کشیده بود …
– با همینا هم قشنگی …
خسته بود … کاملا میشد فهمید … حالا دیگر من هم این مرد رو به رو را تا حدودی بلد شده بودم …
– خب پس بیا بشینیم برات یه چایی بریزم …
روی کاناپه لم داده بود … سر به عقب تکیه داده دو انگشتش را روی چشم گذاشته بود …
همانطور که لیوان ها ر از کابینت در می آوردم … پشت به او …
– بامداد
– جانم
– چیزی شده ؟ انگار بی حوصله ای …
– چیزی که شده ، چیز مهمی هم هست … منتها فکر نمیکنم برای تو …
– چرا ؟ چی شده ؟
– بیا بشین
بامداد آدم بزرگ کردن مسائل نبود … حتما چیزی شده بود که این طور کلافه اش کرده بود …
کنارش نشسته بودم … دست دور شانه ام انداخته بود … انگشتانش میان موهایم سر خورده بود
– خب اینطوری کنی که من حواسم پرت میشه نمیتونم گوش بدم …
نگاهش به صورتم مانده دستانش را از میان موهایم در آورده بود … دستانم را در دست گرفته بود …
– فدرا نمیدونم چطوری باید بگم … دوست ندارم فکر کنی میخوام با این کارم بذارمت لای منگنه یا از صبر خسته شدم … که خب اگه صادقانه بخوام بگم شاید یکم شده باشم … ما پروژه ای داریم که باید خودم برای بستن قرارداد و آموزشهای اولیه پروژه برم … نمیدونم دقیقا چقدر طول میکشه …
چند روز دیگه عازمم … میدونم که وقتی تو این مدت نتونستی تصمیم بگیری تو این چند روز هم نمیتونی … نرفته هم میدونم که قراره جهنم باشه … هرکاره هم کردم نشد نماینده بفرستم … حتی نیما رو … باید خودم باشم … فقط میخوام تا وقتی برگشتم فکراتو کرده باشی … این برزخ تحملش داره سخت میشه …
– مگه قراره چقدر طول بکشه ؟
– حداقل یه ماه ولی مطمئن نیستم …
یک ماه برای آدمهای معمولی یک ماه بود … 4 هفته بود … مثل برق و باد میگذشت … اما برای من نبود … برای منی که به بامداد نگفته بودم وقتی میدانم زیر آسمان یک شهر نفس میکشیم دلم گرم میشود … برای منی که بامداد برایم شده دنیا … یک ماه یک ماه نیست … چهار هفته نیست … زود نمی گذرد… قرن است … دیر میگذرد …
– کی میری ؟
– روز دقیق و ساعتشو حتی خودم نگاه نکردم … اما 2 – 3 روز دیگه است
– اونوقت باید الان به من بگی ؟
– خودم کلافه بودم فدرا … سخت نگیر … فقط خواهش میکنم تکلیفو روشن کن …
سکوت تنها کاری بود که در آن لحظه میتوانستم انجام دهم … سر روی شانه اش گذاشته بودم …
– نمیخوام …
دوباره دستانش در موهایم گره خورده بود و نخواستنی که در آن لحظه چیزی را عوض نمیکرد …
دوست داشتم لحظه لحظه ی سه روز باقیمانده ی بامداد برای من باشد … اما دوست داشتن من فرسنگها با آنچه در واقع رخ میداد فرسنگ ها فاصله داشت … لعنت به این تردیدهای بیخود …
تردیدهایی که گاهی تهش میرسید به رابطه ی بامداد و کژال … گاهی به پیام و ترانه … گاهی به آدری و گارن … و گاهی به هیچ کجا … چرا آنقدر قرار دادن فدرا کنار بامداد برایم سخت شده بود … انگار از اینکه این علاقه با ازدواج از بین برود وحشت داشتم … اما شاید در 25 سالگی هنوز بچه بودم که فکر نمیکردم این علاقه با این کش و قوس های بیخودی که خودم و بامداد را میانشان گذاشته ام بیشتر در معرض خظر است …
رابطه ای که حالا رسیده بود به مو … نه میتوانستم در 3 روز باقیمانده بله بگویم … نه میتوانستم یک ماه دور از بامداد فکر کنم …
بدتر از همه آنکه هیچکس میان این باتلاق کمک نمیکرد …همه تصمیم گیری را گذاشته بودند به عهده ی خودم … شاید من دوست نداشتم اینطور باشد … شاید میخواستم مامان بگوید مثل آدم تصمیمت را بگیر … بامداد بگوید خسته شدم از این بلاتکلیفی … ولی هیچ کس چیزی نمیگفت …
دیگر حتی نمیداستم باید گریبان چه کسی را بگیرم … آدری و سارا آنقدر راحت ازدواج کرده بودند … چند وقت دیگر منتظر میشدند بچه ای به خانواده هایشان اضافه شود و من هنوز در پیچ و خم درگیری با خود دست و پا میزدم …
– الو فدرا تو جلسه ام میگیرمت
– ادری میام مدرسه دنبالت کارت دارم …
میان تمام اطرافیان در این لحظه شاید ادری آب خنکی میشد بر آتشی که برای خودم درست کرده بودم …
– آدری بابا سریع یه چیزی انتخاب کن دیگه
– عجبا … بعد قرنی ما رو آورده رستوران نمیذاره حداقل غذای درست و حسابی انتخاب کنیم …
– بعله … کارت دارم چون … بیکار نیستم بشینم جنابعالی یک ساعت سرت تو منو باشه …
– خب بگو …
– مسخره بازی در نمیاری ؟
– نه …
– تو چطوری با گارن ازدواج کردی ؟
– اومد خواستگاری منم بله گفتم ازدواج کردیم … مثل دو تا انسان
– اه … ادری قرار شد مسخره بازی در نیاری دیگه
– بابا خب تو سوال آدمیزادی بپرس منم درست جواب بدم … یعنی چی چطوری ازدواج کردی !
– بابا خب من منظورم اینه که چطوری به این سرعت در عرض چندماه بله گفتی به گارن ؟
– خب اینو بگو ! … خب من چند بار تو کلیسا گارنو دیده بودم … هیچ وقت هم تو فاز ازدواج نبودم … خوشحال و خجسته تو فکر اون سروش کله قرمز بودم … بعد خب اونا حرفشو پیش کشیدن … منم یه مدت باهاش رفتم بیرون … دیدم یه سری چیزایی که برام مهمه رو رعایت میکنه … بعضی چیزا رو هم رعایت نمیکنه … اما خب روی هم رفته به دلم نشست دیگه !
– یعنی به همین راحتی چون به دلت نشست قبول کردی ؟
– از این سوال و جوابا میخوای به چی برسی ؟
– به ابنکه چرا شماها به این راحتی ازدواج کردید رفتید ولی من بعد از دو سال که بامدادو میشناسم و دوستش دارم نمیتونم تصمیم بگیرم
– خب فدرا یه چیزی بهت میگم ناراحت نشو … این به خاطر کمال طلبیته … احساس میکنی تو هر کاری که میکنی باید بهترین باشی… حالا فرق نمیکنه چی باشه … آموزشگاه زبان رفتی …گفتی من فقط به بچه های کلاس خودم درس میدم تا آخرین سطح ، که سوادشون با بقیه فرق داشته باشه …پایه شون قوی شه … .کنکور ارشد خواستی بدی خودتو قرنطینه کردی که چی ؟ که بهترین رتبه رو بیاری بگی من اینم … بامداد اومد جلو گفتی تردید دارم …چرا ؟ چون میخوای همه چیز برای تو عالی باشه … میخوای از الان مطمئن شی که 50 سال دیگه بامداد همینطور مثل الان عاشقته … نوه هات دورتو گرفتن … تو خوشبخت ترین و تحصیل کرده ترین و بهترین زن دنیا ، مادر دنیا و مادربزرگ دنیایی… ولی اینجوری نمیشه … من خودم تا حالا صد دفعه با گارن دعوام شده رفتم خونه ی مامانم … دو روز بعدم بلند شدم برگشتم خونه ام … از عشقم به گارن هم کم نشده … یا سارا … همین سارای آپاچی ما … که همش میگیم غر میزنی و چی و چی … میدونی چقدر از خانواده ی شوهرش حرف میشنوه … چون دوست نداره چند سال اول زندگیش بچه دار شه بسیج شدن که این لابد یه عیب و ایرادی توش هست …
زندگی واقعی اینه فدرا … اگه فکر کردی بامداد تا 60 سال دیگه صبر میکنه نه عزیز من … عشق و علاقه جای خودش رندگی هم جای خودش …
– یعنی من انقدر هیولام آدری ؟
– هیولا نیستی خنگه … ولی هنوز فکر میکنی ما همون جوجه دانشجوهای قدیمیم که همه فکر و ذکرمون گردشو تفریح و درس خوندن باشه … اون یه بعد زندگیه … بقیه چیزاشم باید ببینی …
– خب بامداد دو روز دیگه داره میره مسافرت … حداقل یک ماه طول میکشه … گفته فکراتو بکن … تو که میدونی چقدر دوسش دارم …اما میترسم … گیر کردم … نه میتونم دو روزه برم بگم من فکرامو کردم بله میدم نه میتونم یه ماه ازش بی خبر باشم …
– خب خره بهش بگو … انقدر دست دست نکن … بخدا پشیمون میشی …
– خب نمیتونم … یهو برم بگم من خیلی بیشتر از اونی که فکرشو میکنی دوستت دارم …
– اره مگه چیه … تو میخوای با این مرد زندگی کنی … بذار همونقدر که اون حس امنیت در تو ایجاد میکنی همین حسو از تو بگیره …
– آدری یعنی من انقدر اعصاب خرد کن بودم و شما بهم نمیگفتید ؟ … یعنی الان بامداد خسته شده ؟
– نه دیوونه … به کسی کاری نداشتی … تنها کسی که بیشتر از همه اذیت شد و نفهمید خوده خنگت بود … و اما در مورد بامداد به عنوان دوست وظیفه ام بود بهت بگم این مرد دوستت داره … از دستش نده …
… … …
شاید آن روز هیچکس نمیتوانست انهمه تردید و حس بد را از دلم بردارد … اطمینان جایش بگذارد … فقط آدری بود که به دادم رسیده بود …
مثل مادرهایی که قرار است پسرشان را بفرستند سربازی برای بامداد پسته و آلبالو خشک و آجیل میوه خریده بودم …
حتی نیمدانستم کجا قرار است برود … از ترانه پرسیده بودم روز و ساعت پروازش را … 4 صبح به مقصد هامبورگ …
همه را بسته بندی کرده بودم … شال زمستانی خودم را هم گذاشته بودم … نمیدانستم بیرون رفتن ساعت دوازده شب را چطور به مامان بگویم … آخر هم مثل همیشه که به بن بست خورده بودم راستش را گفته بودم … من فدرای فسقلی ساعت 12 شب خیابانهای تهران را با جیمبو رد میکردم که به بامداد برسم … بامداد همه چیزش برای من نو بود … خاطره میشد…
رد شدن از این در کم از پشت سر گذاشتن هفت خوان رستم نبود … چراغهای خانه بیشترشان خاموش بودند … شکوه جون و آقای ارین به این مسافرتهای بامداد عادت داشتند … قرار نبود تا 4 صبح بیدار باشند برای بدرقه ی بامداد …
برایش اس ام اس زده بودم …
– بامداد میشه درو بزنی ؟
– در کجارو ؟
خب حق داشت تعجب داشت … ساعت 12 شب برایش پیام داده بودم در را بزن … هرکس دیگری بود به عقل من و چشمان خودش شک میکرد …
– در خونتونو … پشت درم …
در را زده بود … از ترس تمام راه تا عمارت اصلی را دویده بودم … در باز شده و مرد متعجب روبه رو … خودم هم باور نمیکردم 12 شب سر از آنجا درآورده باشم …
– تنها اومدی ؟ …این موقع شب اینجا چیکار میکنی ؟
– اولا که سلام … بذار بیام تو میگم …
– بیا بیا …
تیشرت سفید و گرمکن توسی اش دوباره او را کرده بود همان بامداد خواستنی که کم میدیدم …
حرف زدنم مثل صدای رفت و آمد موش شده بود …
– شکوه جون اینا خوابن ؟
هنوز تعجبش کم نشده بود … دختر رو به رویش با موهای بافته که از زیر شال بیرون زده بود ساک به دست نفس نفس زنان ساعت 12 شب …
– آره خوابن … کارشون داری ؟
– نه با تو کار دارم …
– این موقع شب با من چیکار داری ؟
– بریم تا بگم …
جلوتر راه افتاده بود به سمت اتاقش …
چمدان بزرگش روی تخت بود … لباسها پراکنده …
– چرا اینجا انقدر شلوغه پس … دیگه وقتی نمونده که … هیچیتم نبستی …
– اره …کلافه ام …اصلا نمیتونم ذهنمو جمع کنم … شکوه جونم نمیتونم بیدار کنم برام چمدون ببنده …
ساک دستم را کنار در روی زمین گذاشته بودم … خب نگاه کردی هوا اونجا چطوریه … چه لباسایی باید برداری ؟
– هوا معتدله …
شالم را در آورده بودم روی پشتی صندلی انداخته بودم … مانتویم را هم …
خب من خودم الان برات میبندم همه رو
روی صندلی نشسته بود … مچ دستم را گرفته بود … کشیده شده بودم به سمتش …
– ببینمت تو رو من ؟ یعنی من باور کنم ؟ توی فسقلی این موقع شب تنها راه افتادی اومدی اینجا برای من چمدون ببندی ؟
– خب من به قصد بستن چمدون واسه تو نیومدم تنبل خان من اومدم واسه خدافظی … چون تو حتی به من زنگ نزدی …
– خب آخه قربونت برم من اگه به تو زنگ میزدم … صداتو میشنیدم میتونستم برم ؟ … یعنی بعد از اینهمه مدت نمیدونی چقدر دوستت دارم …
– این دلیل نمیشه که تو بخوای بی خداحافظی از من بری …
– مثل همیشه این دفه هم حق با تو … ولی بذار حالا که اینجایی حضورتو حفظ کنم واسه روزای سخت آینده …
– میتونی حفظ کنی … ولی اونوقت باید بی چمدون بری
– خب باشه … من از خدامه تو واسم چمدون ببندی … منم میشینم اینجا نگاهت میکنم …
پشت به بامداد شروع کرده بودم به چیدن چمدانش …
حوله و شلوار و بلوز و ماشین ریش تراش و چه چه برایش گذاشته بودم … باورم نمیشد چمدان به آن بزرگی را من برای بامداد چیده بودم … رفته بودم سراغ ساک دستی خودم … آورده بودم … تک تک نایلون ها را در آورده بودم … در فکر اینکه چطور در چمدان جایشان بدهم …
که دستانش روی شکمم قفل شده بود …
– عزیز دلم اینا چیه ؟
– اینا رو خریدم اونجا بخوری …
– آخه تو این کارارو میکنی مگه من اونجا آروم و قرار دارم ؟
دست روی دستهایش گذاشته بودم … دوست نداشتم تکان بخورم … من همان پیچک نازک بودم که دور بامداد تنیده بود… بامداد هم خوب مواظبم بود …
– خب اونجا که از این چیزا نیست … من باید خیالم راحت باشه …
– وقتی تو نباشی خیال من هیچ جوره راحت نیست … اینا رو هم نمیتونم بخورم و لحظه لحظه بیای جلوی چشمم و حسرت دوریتو بخورم …
– نخیر …من کلی وقت گذاشتم اینارو خریدم … اصلا حالا که اینطور شد باید پوستاشو بیاری …
– چشم …
– خب حالا بذار زیپ چمدونو ببندم …
دستانش را باز کرده بود … زیپ چمدان را کشیده بودم …
– مرسی عزیزم… خسته شدی…
– خواهش میکنم …
چمدان را از لب تخت برداشته بود کنار در روی زمین گذاشته بود … نشسته بودم لبه ی تخت …
– بامداد
– جانم ؟
– میشه بیای اینجا بشینی ؟
روی تخت کنارم نشسته بود … دستش را گرفته بودم … سر پایین انداخته بود … با انگشتانش بازی میکردم:
– بامداد منو یادت نمیره ؟
– آخه عزیزم مگه میشه ؟ این حرف تو از صدتا فحش بدتره … من نفسم به تو بنده چه جوری تو رو یادم بره
– چه میدونم … خب من دلم برای تو تنگ میشه … خیلی زیاد …
دست دور شانه ام انداخته بود مرا سمت خودش کشیده بود سرم در گردنش فرو رفته بود … بوی عطرش را با تمام وجود استشمام کرده بودم… به جبران تمام این دوری …
– فسقلی من … این نبضی که میشنوی خیلی وقته به عشقت میزنه و تو تحویلش نمیگیری …
دست روی قلبش گذاشته بودم …
– پس بهش بگو من دوسش دارم … مواظب مستر من باشه … و فسقلی رو یادش نره …
دست روی دستم گذاشته بود … مرا در آغوشش فشرده بود … بوسه ای روی موهایم زده بود …
– یعنی با این کارات باید بذارم به حساب بله ؟
– خب نمیدونم شاید … ولی در هر صورت باید بدونی که من دوستت دارم …خب ؟
– خب …
گرمای این وجود هیچ وقت سرد نمیشد… دل کندن از این استوا کار من نبود … سر در گردنش فرو برده بودم… حتی دلم نمیخواست اجازه دهم برود …
گردنش را بوسیده بودم … سر بالا برده بودم … گونه اش را بوسیده بودم… دیوانه بازی های فدرا گونه بود که بی شک اگر در چشمانش نگاه میکردم خجالت زده ام میکرد …
– دیگه میرم … توام برو حاضر شو …
– سخته فدرا … سخت !
بلند شده بودم … مانتو پوشیده بودم … شال سر کرده بودم …
– بامداد میشه تی شرتتوبدی ؟
– اینو ؟
– آره … بدو
به سرویس اتاق رفته بود … تی شرتش را عوض کرده بود …
تیشرت را گرفته بودم … شال زمستانیم را در دستش گذاشته بودم …
– این برای تو … این برای من …
دست روی دستگیره گذاشته بودم … نیمه ی در را باز کرده بودم …
که عقب کشیده شده بودم …
در آغوشش قفل شده بودم … چشمانم را بوسیده بود … ابروهایم را … تمام صورتم را …
– فدرا برو … حالا برو …
با سرعتی بی سابقه در خیابانهای خلوت نیمه شب تهران رانده بودم… فقط لباس راحتی پوشیده بودم روی تخت نشسته عقربه های ساعت را دنبال میکردم … لحظه به لحظه که به رفتنش نزدیک میشد قلبی بود که مچاله و مچاله تر میشد …
گوشی به دست به ساعت خیره شده بودم… میدانستم جرات نمیکنم صفحه اش را لمس کنم …
مثل همیشه او شجاعت به خرج داده بود …
– فدرا لحظه ای فراموش نکن که چقدر دوستت دارم… از همین حالا رفتن برام سخته میدونم شنیدن صدات برام سخت ترش میکنه … مواظب فسقلیه من باش … بدون که همیشه و همه جا کنارتم …
بیش از 10 دفعه پیامش را خوانده بودم…
– بامداد دوستت دارم … مواظب خودت باش …
شاید این تنهایی و این اشکهای روی گونه لازم بود تا به یاد آورم این مرد همیشه حامی چقدر برایم مهم بوده …
… … …
انگار از ساعت 4 صبح آن روز تمام دنیا وزنه های سربی به عقربه های ساعت بسته بودند … هیچکدام تکان نمیخوردند …
بعد از چهار سال که دوباره بر میگشتم به دانشگاه سراسری … اما دانشکده ی هنر نه ! دانشکده ی روانشناسی … قبل تر فکر میکردم بازگشت به این دانشگاه تمام خاطرات خوش رنگی اش را زنده میکند … حالا اما دانشگاه بود … فقط جهت گذراندن چند کلاس … یعنی بامداد تمام ذوق و شوق مرا هم با خود برده بود ؟ … دیگر نه قدم زدن در آن محوطه حالم را خوب میکرد … نه کافه رفتن با آدری و سارا نه کوزه های گلی و کارگاه و بوی رنگهای ترانه …
با روژان گل بازی میکردم … ترانه مشغول تابلوی جدیدش بود …
– ترانه از نیما خبر داری ؟
– اره … در ارتباطیم … امشبم قراره بریم تئاتر
– من خیلی وقته ندیدمش …
– حالا غصه نخور …میبینیش
– ترانه میگم به نظر تو الان چیکار داره میکنه ؟
– وا … خب سر کاره … به تو چه چیکار میکنه … اصلا تو چه گیری دادی به نیما ؟ …هان هان ؟ چه معنی داره ؟
– اه توام شوت میزنیا ترانه … نیما کیه …من بامدادو میگم … بعدم اصلا به تو چه که من با نیما چیکار دارم ؟ هان ؟
– والا من در جریان اون تفکرات از هم گسیخته ی تو نیستم … چه میدونم … یا خوابه یا رفته گردش یا تو جلسه … از این سه حالت خارج نیست … بعدشم شما تو فکر بامداد باش نمیخواد غصه ی نیما رو بخوری من خودم حواسم بهش هست …
این تعصبات ترانه روی نیما و تئاتر رفتن ها شاید برای ترانه در حد شوخی بود اما از خیلی وقت پیش میدانستم شاید برای نیما شوخی نباشد … از همان وقتی که برای روحیه ی ترانه نمایشگاه خصوصی دوست پدرش را برگزار کرده بود … از همان وقتی که به ضرب و زور آشنا برای ترانه مجوز آموزشگاه گرفته بود … وقتی به شوخی های ترانه فقط لبخند میزد…
– خاله گلدار ؟
– جونم ؟
– دلت واسه عمو بامداد تنگ شده ؟
– اره خوشگله …دلم براش تنگ شده
– منم وقتی میرم خونه دلم واسه تو و ترانه تنگ میشه … هی به پدر میگم شما ها رو ببریم خونمون هی میخنده …
– خب قربونت برم نمیشه که !
– چرا نمیشه … تازه من دوست دارم با شما برم مهد کودک … به بچه ها بگم شماها مامانمید
– ما ؟ یعنی تو دو تا مامان داری ؟
– بله … خب همه ی روزا اونا با مامانشون میان ولی من باید با پدر برم … حالا میخوام با شما دو تا برم که بچه ها دلشون بسوزه من دو تا مامان دارم …
شاید باید به شیرین زبانی های این کودک می خندید … اما خنده نداشت … گریه داشت … دخترک مو فرفری کوچکی که حقش این نبود … … ترانه قلم مویش را زمین گذاشته بود … آمده بود کنارش نشسته بود تا هم قدش شود …
– خب این که کاری نداره … امروز که بابا اومد دنبالت با هم میریم ازش اجازه میگیریم بعضی روزا من میام میبرمت
– راست میگی ترانه ؟
– بله راست میگم ! … فقط ببینم فینگیلی تو چرا به فدرا میگی خاله گلدار به من میگی ترانه ؟
– خب خودت بهش گفتی گلدار … پدر هم همیشه میگه باید به بزرگتر از خودم بگم خاله … به مربیای مهدمم میگه خاله
– خب مگه من بزرگتر نیستم ؟
– چرا … اما به تو میگه ترانه … میگه ترانه مهربونه … دوست داشتنیه
– ااا… خب معلومه پدرت آدمه چیزفهمیه ! همون بگو ترانه
روژان بی آنکه از حرفهای ترانه سر در آورد مشغول گل بازی شده بود …
… ..
شالش را از دورش بازمیکرد :
– این مرد چقدر محجوب و با شخصیته !
– کی ؟
– بابای روژان
– چطور ؟
– بهش میگم من یه روزایی میام روژانو ببرم مهد میگه نمیشه … زحمته … پس من باید یه راننده بگیرم بیاد دنبال شما بعد بیاد روژانو برداره … میگم مرد حسابی اونطوری که باید کل تهرانو دور بزنیم
– خب ؟
– خب هیچی دیگه … گفتم من یه روزایی ماشین دستمه …میام دنبالش
– ماشین دستته ؟
– آره دیگه …جیمبوی تو
– ببخشید ؟
– انقدر به مالت وابسته نباش … خیلی هم لنگ موندی برو ماشین بامدادو از شکوه جون بگیر دیگه …
– عجبا…
اسمش هم که می آمد دلم تنگ تر و تنگ تر میشد …
باور کردنی نبود که تحمل کلاسهای دانشگاه و آموزشگاه به آنهمه سختی فقط دو هفته از رفتن بامداد را ورق زده باشد … انگار یک سال بود … دانشگاهی که دیگر حتی آدری و سارا را هم نداشت … هم کلاسی هایی که چند نفرشان مسن تر از من بودند … تک و توک هم سن و سالان هم در حد سلام علیک … انگار از یک جایی به بعد زندگی جدی شده بود …
… … ..
ساعت دو شب بود که فرداد زنگ زده بود … ترسیده بودیم … خودش هم ترسیده بود …
فقط خودمان را رسانده بودیم بیمارستان … شیرین ترین ترس زندگیمان شده بود … دیدن موجودی 3 کیلویی از پشت شیشیه …
فرداد گریه کرده بود … باید به بابا سر میزدم … خبر نوه دار شدنش را میدادم… خبر پدر شدن پسرش …
دنیا تمام مدت بی تاب در آغوش گرفتن آن موجود کوچک بی نام بود …
حتی در این لحظه هم دوست داشتم بامداد باشد … بامداد به تمام لحظات زندگی من سنجاق شده بود
…
شاید خدا خیلی بیشتر از خیلی دوستم داشت که روزهای تلخ بدون بامداد را سرگرم کوچولویی شده بودم که قرار بود نامش دریا باشد …
تمام این مدت فکر کرده بودم … ایمیلش را باز کرده بودم عکس را اتچ کرده بودم … دوباره بسته بودم … حالا فقط یک هفته مانده بود … از وقتی شکوه جون علاقه ی بینمان را فهمیده بود رویش را نداشتم مثل قبل زنگ بزنم … ترانه گفته بود جمعه می آید …
یک هفته وقت بود … این بار عکس را اتچ کرده بودم که دکمه ی سِند را فشار دهم …
– سلام … اینو انتخاب کردم … .لطفا بیارش … تورش هم همراهش باشه …
تمام … … دکمه ی سند را زده بودم … بعد از مدتها درگیری … عجیب ترین بله ی دنیا را گفته بودم … صد بار سایتها را گشته بودم تا انتخابش کرده بودم … شاید همه از ایتالیا و پاریس سفارش میدادند … حالا من بعد از دو سال و اندی خواسته بودم بامداد لباس عروسم را از هامبورک آلمان بیاورد … به قول آدری کارهایم آدمی زادی نبود …
وقتی صفحه ی ایمیلش را بستم میدانستم تا جمعه دیگر باز نخواهد شد … روز شماری این یک هفته آغاز میشد …
حالا که دریا بود کمتر غصه میخوردم … هرچه به آمدنش نزدیکتر میشد زندگی رنگی تر میشد …
صدبار اطلاعات پرواز فرودگاه امام را گرفته بودم … انگار با این تماسها هواپیما زودتر مینشست … پرواز ورودی هامبورگ ساعت 20:30
… اول به بابا سر زده بودم … از دریای کوچکمان گفته بودم که پدربزرگش را نمیبیند … از روزهای دانشگاه که سردتر از همیشه میگذرد … از مامان با عینک مطالعه اش که جدی جدی شبیه مادربزرگها کرده بودش … و از لباس عروسی که در راه بود … و جاده ای که برای اولین بار به تنهایی میراندم برای استقبال از مردی که قرار بود در تمام جاده ها همراهم باشد … .
برای ترس از تاریک شدن هوا و در جاده نماندن دو ساعت زودتر رسیده بودم … کلافه از قهوه ی سرد شده در کافی شاپ فرودگاه رفت و آمد مردم را نگاه میکردم … چند نفر مثل خودم بی قرار انتظار ورود مسافری را می کشیدند ؟ …
این ساعت تنها چیزی را که تا این لحظه از عمرم یادآور شده بود اخبار 20:30 شبکه 2 بود که هیچ وقت دوستش نداشتم …نه اخبارش را نه ساعتش را ! … حالا ساعت 20:30 شده بود لحظه ی رسیدن بامداد که بی شک از این لحظه به بعد میشد مقدس ترین ساعت عالم … .
باور مردی که بی اغراق کمی لاغر شده بود … با آن بلوز مردانه ی آبی روشن و شلوار سرمه ای برایم سخت بود … آنقدر که تیله های جاری چشمم تصویرش را تار کرده بود … چقدر مهم بود … خودم میدانستم و خدا … !
چمدان چرخ دارش را میکشید با جعبه ی روبان پیچ شده ی سفیدی که به نسبت گذراندن پروازی چند ساعته سالم مانده بود … حرکتش به سمت در خروج نشان میداد انتظار استقبال کسی را ندارد…
این مرد خسته چطور فکر کرده بود دل کوچک فسقلی طاقت می آورد دیدنش را به تعویق بیندازد …
پشت سرش قدم برداشته بودم … دست دور بازویش حلقه کرده بودم …
– مستر خان سلام … کجا با این عجله ؟
جوابی جز آغوشش نگرفته بودم… خدارا شکر که فرودگاه بود و برای چند لحظه میشد این گرما را احساس کرد … حتی کوتاه …
– سلام عزیز دلم … باورم نمیشه اینهمه راهو اومدی فرودگاه …
– بله دیگه … باورت نمیشه من همچین فسقلی با معرفتی هستم !
– من عاشق این فسقلی با معرفتم که یه ماه پدرم در اومده تا دوریشو تحمل کردم…
– لاغر شدی !
– سخت گذشت فدرا… واقعا سخت گذشت !
– باشه پس عروسی رو میندازیم عقب که تو یکم استراحت کنی …
– بیا ببینم شیطون … بیا که باهات کار دارم … بر میداری واسه من ایمیل میزنی برای من لباس عروسی بیار نمیگی من اونجا دور از تو چطوری طاقت بیارم نچلونمت ؟
– اااا… خب گفتم تو تهران معطل لباس نشیم …
– بیا بیا که همین الان میریم شکوه جون اینا رو بر میداریم میریم خونتون خواستگاری … تموم شد رفت …
– نخیر … حالا فکرامو میکنم بهتون وقتشو میگم …
– بیا بیا … کم آتیش بسوزون …
خودش رانندگی کرده بود … دوست داشتم تمام راه فرودگاه تا تهران نیم رخ مردانه اش را رصد کنم … دلم برای تمام این مرد تنگ شده بود …
– فسقلی من تعریف کنه ببینم بامداد نبوده چیکارا کرده
– بامداااااااااادد باورت میشه فسقلی عمه شده ؟
– عزیزم … مبارکه … خوش به حال اون بچه که عمه اش همسر من باشه !
اولین بار بود من شده بودم همسر بامداد … دو سال و چند ماه طول کشیده بود تا رضایت داده بودم به این نام صدا شوم … شنیدنش چقدر لذت بخش بود … آنقدر که ذوق تعریف کردن از تولد دریا از خاطرم رفته بود …
– بامداد اسمش دریاست … اگه بدونی چقدر کوچولوئه … همش سه کیلو … من میترسم بغلش منم انقدر ظریفه ! … .اگه بدونی دستاش چقدر کوچیکه… هم دوست دارم گازش بگیرم هم دلم نمیاد … ایشالا بچه ی ما هم دختر باشه … نه … اصلا یه دختر ، یه پسر …
برای خودم تند تند نطق میکردم که دستم کشیده شده بود … دستم را بوسیده بود …
– فسقلی باورم نمیشه بعد از روزای سخت کنارم نشستی داری حرف از بچه هامون میزنی …
خجالت کشیده بودم… دستم را روی دستش روی دنده گذاشته بودم … ادامه ی راه را فکر میکردم دوست ندارم وقتی به تهران رسیدیم جدا شویم … اما برای امشب زیاده روی کرده بودم … روی گفتن این یک مورد را نداشتم …
– فدرا ؟
– بله ؟
– میشه یه چیزی بگیریم بریم کارگاه با هم شام بخوریم بعد برسونمت خونه ؟
یعنی زشت بود اگر میگفتم جانا سخن از زبان ما می گویی ؟ … بود …
– اره … ولی ساندویچ بخوریما …
– چشم …
چمدانش را از صندوق بر میداشت …
– دیگه اونو برای چی میاری بامداد ؟ سنگینه بذار تو ماشین باشه دیگه …
– خب سوغاتی های فسقلیمو چه جوری بدم پس ؟
دست روی جعبه ی سفید گذاشته بودم …
– مگه به جز این برای من چیزی آوردی ؟
– دست شما درد نکنه دیگه … یعنی من واسه فسقلیم یه لباس عروس آوردم فقط ؟
– هوراااااا… پس زود باش چمدونو بیار …
این ساندویچ بعد از مدتها کنار بامداد شده بود گوشت به تنم چسبیده بودم…
لباسهای رنگی همه سلیقه ی بامداد بود … دیگر دلم نمیخواست لباسهای خودم را بپوشم … دوست داشتم بگویم کل این مدتی که نبوده تیشرتش را پوشیده ام… شسته ام … دوباره پوشیده ام … خوب بود سفید بود … اگر نه متوجه رنگ و روی رفته اش میشد…هر چند که خیال نداشتم تی شرتش را بازگردانم … برنامه ریزی کرده بودم به خانه ی خودمان که رفتیم بلوز مردانه هایش را هم بپوشم …
– و اینم آخریش …
دستبندی بود با سنگهای ریز سبز که یک اف و یک بی انگلیسی آویزانش بود …
– این دو تا آویزو دادم درست کرد آویزونش کرد … یه پیرمرد ترک بود … بنداز بغل اون یکی دستبندات …
بامداد حتی حواسش به دستبندهای رنگی ام بود … کدام مردی به این جزئیات توجه میکرد که بامداد دومین نفر باشد… آدری به موقع به دادم رسیده بود … این مرد را نمیشد از دست داد …
– وای مرسی … چقدر دوسش دارم …
– مبارکت باشه عزیزم … دوست ندارم ببرمت خونه اما دیر میشه مامان نگران میشه …
– بامداد مرسی واسه همش
– مرسی از تو عزیزم … که هم رفت هم برگشتمو شیرین کردی …
در آغوشش فرو رفته بودم …
چانه اش روی موهایم بود … دستانم دور کمرش حلقه شده بود …
– فدرا
– بله ؟
– به شکوه جون بگم فردا زنگ بزنه به مامانت قرار بذاره بیایم خونتون ؟
– خب …
– قربونه اون خب گفتنات … وسایلتو بردار ببرمت زود که عجله دارم …
لباس عروسم را داده بودم ببرد … نمیتوانستم به مامان بگویم سر خود سفارش لباس عروس به بامداد داده ام … فردا که شکوه جون زنگ میزد خودش همه چیز را میفهمید …
مامان به فرداد و دنیا هم گفته بود برای مراسم حضور داشته باشند … از رو به رو شدن با فرداد خجالت میکشیدم … اما انگار فرداد پدر شده بود … بزرگ شده بود … دنیا سرگرم سر و کله زدن با دریا بود … هرچه اصرار کرده بود دریا بگذارد پیش مادرش اجازه نداده بودیم… گفته بود مراسم خواستگاری رسمی است ممکن است دریا اذیت کند … مامان هم که نوه اش را در اولویت قرار داده بود گفته بود بچه نوزاد باید کنار مادر باشد … خانواده ی شکوه جون هم غریبه نیستند …
پیراهن مشکی چسب تا زانو با آستین های بلند و یقه ی قایقی و جوارب شلواری مشکی شاید مناسب ترین لباسی بود که برای خواستگاری داشتم … شاید مشکی بود اما مدلش را دوست داشتم برایم مهم نبود که روز خواستگاری است و بهتر است مشکی نپوشم… .فدرای در آینه دیگر آن دختر بچه ی 20 ساله ی رنگی پوش نبود … دختر 25 ساله ای بود لباس رسمی پوشیده بود … موهایم را ساده جمع کرده بودم … مشغول انداختن گوشواره های مروارید بودم که در اتاق را زده بودند …
– بیا تو
– به به … خواهر کوچولوی ما رو ببین واسه خودش خانوم شده
– وای فرداد اینجوری نگو خجالت میکشم …
– ای بابا خب باشه واسه خودت یه پارچه آقا شدی … خوبه ؟
خندیده بودم… خدا را شکر میکردم برای اینهمه خوبی اش …این همه فهمش …
– فدرا باوردم نمیشه اون فدرایی کوچولویی که با دسته ی جارو برقی دنبالم میکرد میخواد عروس شه … تو کی انقدر بزرگ شدی ؟
– خودمم باورم نمیشه … فرداد یه رازی بگم ؟ … من بزرگ نشدم …این ظاهرشه که مثلا بزرگ شدم … میترسم فردا پس فردا بفهمن چه اشتباهی کردن پسم بیارن …
– خیلی هم دلشون بخواد … خواهر نازنینمو باید بذارن رو چشمشون …
– فرداد به نظر تو من از پسش بر مبام ؟ زندگی زناشویی شوخی نیست …
– من بهت ایمان دارم فدرا … بامداد باید به داشتنت افتخار کنه …
– دیگه اینطوری نگو دیگه … میدونم همچین آش دهنسوزی نیستم … صدای آیفون آمده بود …
دنیا سراسیمه دویده بود در اتاق
– ای بابا … فرداد لحظه ی نود اومدی عروسو گیر آوردی …پاشو مهمونا اومدن
– اومدیم عزیزم …اومدیم …
قبل از بیرون آمدن از اتاق دست روی شانه ام گذاشته بود …
– فدرا بدون همیشه پشتتم … فقط خوشبخت شو … تو ته تغاریه مایی … دوست دارم بابا هم خیالش راحت باشه …
با اشک حلقه زده در چشمانمان بیرون آمده بودیم …
خجالتزده با شکوه جون روبوسی کرده بودم …
– فرشته کوچولو اگه بدونی چقدر خوشحالم که عروس خودم میشی …
در جواب تمام صحبتهای شکوه جون و آقای آرین هیچ پاسخی نداشتم … زبانم بند آمده بود … زبان آن مرد کت و شلوار پوشیده ی دوست داشتنی هم انگار …
… … .
هیچ نفهمیده بودم چند ساعت چطور گذشته بود … انگار مراسم خواستگاری ام هم مثل بله گفتنم آدمیزادی نبود … همه راحت گفته بودند و خندیده بودند … نه تعارفات معمول بود نه قربان صدقه ی هم رفتن و چانه زدن سر مهریه … طبیعتا حرفهایی هم در این باره زده بودند … تنها چیزی که من فهمیده بودم و دوست داشتم بفهمم این بود قرار بود بشوم همسر … این همسر فقط یک واژه نبود … سنگین بود … ثقیل بود … تعهد داشت … عشق داشت … و هزار چیز دیگر …
وقتی بعد از دو سال تردید بله داده بودم برایم مسخره بود بخواهم به مهریه فکر کنم … که اگر روزی کارم به طلاق کشید مهریه برایم بشود پشتوانه … من بعد از دو سال با آنهمه عشق به بامداد بله نگفته بودم که بخواهم حالا سکه هایش را بشمرم … فکر کردن به مسائل آنهم وقتی قرار بود بامداد مردم بشود خنده دار بود … مردی که بدون هیچ نسبتی ساختمان کارگاه را برایم خریده بود …
قرار گذاشته بودیم تا با بامداد خانه ی مناسبمان را پیدا کنیم و وسایل بخریم در محضر عقد کنیم …
شاید برای بسیاری یک برگه مسخره بود تا ازدواجشان را ثبت کند … شاید تا به حال آغوش هم را تجربه کرده بودیم … اما خط قرمزها سر جایشان بودند … از نظر من آن برگه فقط یک برگه نبود …
دنیا دنیا احساس بود … عشق بود … تعلق بود … همسر شدن بود …
قرار نبود بامداد خانه بگیرد و من جهیزیه ببرم … میخواستیم با هم خانه ببینیم ، با هم برای خانه مان خرید کنیم …
نمیدانستم فردا اول از همه باید به کدامشان خبر دهم … نارین ، آدری ، سارا ، ترانه … هزار جور فکر مختلف در سرم پیچیده بود …
صبح که از خواب بیدار شده بودم فدرای کودک درونم فعال شده بود … ذهنم آنقدر پر از بامداد بود که نمیخواستم درگیر خبر دادن به بچه ها شود … برایشان نوشته بودم …
– عزیزان و همراهان گرامی بنده امروز به عقد بامداد آرین در میام … این پیام صرفا جهت اطلاع رسانی است … هرکس تونست خودشو ساعت 4 برسونه محضر که هیچی هر کی نتونست تو عروسیمون میبینیمتون …
لیست کانتکتها را آورده بودم … کنار نام آدری ، نارین ، ترانه ، سارا ، شهرزاد و نیلوفر تیک زده بودم …
میدانستم به محض دریافت اس ام اس سیل زنگ و اس ام اسی است که جاری می شود …
اس ام اس دیگری هم بلافاصله فرستاده بودم … آدرس محضر را داد بودم بعلاوه : هیچ گونه تماسی پاسخ داده نمیشود … هر فحشی بدید خودتونید … با تشکر … فدرا و بامداد …
خنده دار بود که دیروز مراسم خواستگاری بود … حالا به ضرب و زور با حاج آقا امامی چانه زده بودیم امروز کارهای عقدمان را انجام دهد … بی شک اگر بابا را نمی شناخت قبول نمیکرد این بی برنامگی را … شکوه جون و مامان غر زده بودند که این بچه بازیها یعنی چه… برنامه ریزی لازم است … بامداد خیلی مردانه و مودبانه گفته عقد محضری قشون کشی لازم ندارد … دیده بودم که فرداد چشمکی به این عجله ی مردانه اش زده بود … مردهای زندگی ام چقدر دوست داشتنی بودند … 7 دم آزمایشگاه حاضر و اماده ایستاده بودیم … انقدر این پا و آن پا کرده بودیم پرستار را کلافه کرده بودیم اول از همه جواب آزمایش ما را داده بود … 10 صبح بود دنبال حلقه رفته بودیم …
– بامداد ؟
– جانم ؟
– به نظرت ما خلیم که داریم اینجوری ازدواج میکنیم ؟ چند ساعت دیگه قراره بریم محضر اونوقت تازه اومدیم دنبال حلقه …
– والا در مورد تو من نمیتونم نظر بدم … اما در مورد خودم به نظرم خل اون کسیه که بعد از 2 سال و نیم انتظار بازم بخواد برای رسیدن به فسقلیش دست دست کنه …
– یوهووووو… عاشقتم بامداد … همش گفتم نکنه فکر کنی من واقعا یه فسقلی ام که واسه عقد کردنم مثل بقیه ی دخترا برنامه ریزی نمیکنم …
– بنده غلط بکنم از این فکرا بکنم …
حلقه هایمان شده بود دو رینگ طلایی ساده …
… …
ساعت یک ظهر روز عقدمان پشت میز دیزی سرای ایرانشهر نشسته بودیم به آبگوشت خوردن … میدانستم دستم طرف گوشی برود با استقبال گرمی مواجه میشود …
مامان و دنیا و شکوه جون همه بسیج شده بودند برای کادو خریدن و چه چه … من و بامداد در کمال آرامش دیزی میخوردیم …
– بامداد بدو که باید بریم دوش بگیریم … مامان الان کله ی منو میکنه
– عزیزم فکر کنم باید بریم هتل یا حموم عمومی … چون شکوه جون هم الان چوب به دست منتظر منه …
– وای بامداد فکر کن روز عقدمون کتک خورده و کبود بریم محضر … چه خنده دار میشه . هیجان انگیز …
– فسقلی من اخه این کجاش هیجان داره …
مانده بود تا بامداد خل بازی هایم را کشف کند … …
قرار شده بود دم محضر هم را ببینیم … بامداد کت وشلوار پوشیده با منی که مانتوی صدفی پوشیده بودم اصلا به دو آدمی که 2 ساعت پیش دیزی میخوردند شبیه نبودیم …
باور کردنی نبود همه شان آمده بودند … نارین و شهرزاد … آدری و گارن … سارا و احسان … ترانه با روژان … نیلوفر و رضا … حضوری از خجالتم در امده بودند …
شاخه و شانه های آدری و سارا تمامی نداشت …
دفتر آقای امامی جای سوزن انداختن نبود … پیرمرد روحانی کلافه شده بود از آنهمه شلوغی …
صیغه ی عقد را خوانده بود … جای خالی بابا میان آنهمه شلوغی هم قابل چشم پوشی نبود … زیر گریه زده بودیم… من …مامان … فرداد …
حاصلش شده بود حلقه های طلایی رنگ در دستمان …
شکوه جون به اصرار برای شام همه را دعوت کرده بود منزلشان …
… شلوغی حال دریا را بد کرده بود … فرداد و دنیا معذرت خواهی کرده بودند … عذرشان برای همه موجه بود … هیچ کس طاقت بی تابی دریا کوچولو را نداشت …
کنار بامداد دم در ایستاده بودم …
– بامداد میگم زنگ میزدی نیما هم می اومد
– الان زنگ میزنم عزیزم …
شکوه جون مچمان را گرفته بود …
– دو کبوتر عاشق این خلوت کردناتونو بذارید بعد … بامداد بیا زنگ بزن رستوران این غذاهارو بیارن …
– شکوه جون من چه کمکی از دستم بر میاد بگید انجام بدم …
– تو همینکه حواس این شازده رو پرت نکنی بزرگترین کمکه فرشته کوچولو … برید پیش مهمونا منم الان میام …
بامداد گوشی به دست راهرو را بالا پایین میکرد … بیشتر آنجا ایستادن جایز نبود … پیش بچه ها رفته بودم …
– تو خجالت نمیکشی پررو ؟ برداشته واسه من اس ام اس زده امروز عقدمه اومدید اومدید نیومدید هم هیچی … ای خدا ببین … دوست ما رو ببین
– اااا… آدری دروغ نگو … من گفتم اگه بیاید که خوشحال میشیم اگه نشد تو عروسی …خب برناممون یهو شد …
– یهو شد که شد تو نمیدونی من باید در تمام لحظات مهم حضور داشته باشم … سارا هم به او پیوسته بود …
– والا مردم دوست دارن ما هم دوست داریم … میبینی …
– دلتونم بخواد …دوست به این خوبی …
نارین و شهرزاد به هم مشغول بودند … سارا و آدری به اندازه ی همه غر میزدند … ترانه هم مشغول میوه پوست کندن برای روژان بود …
– روژان خوبی ؟
– مرسی خاله گلدار … خاله تو عروس همو بامداد شدی ؟
– اره خاله …
– دوست نداشتم … میخواستم من عروس عمو بامداد بشم …
– الهی من قربونت برم فینگیلی … ایشالا تو یه دوماد بهتر از عمو بامداد پیدا میکنی … نیلوفرآمده بود روژان را گرفته بود ببرد با مروارید بازی کنند … مروارید هنوز درست حرف هم نمیزد اما برای روژان کوچکی که به او میگفت نی نی جذاب بود …
– ترانه روژانو برای چی آوردی ؟
– گفتم میره با باباش حوصله اش سر میره … گفتم بیارمش اینجا تو جمع بهتره …
دوست داشتم با ترانه در این مورد صحبت کنم که صدای جیغ سارا و آدری بلند شده بود … سر برداشتن گوشی من دعوایشان شده بود …
– اه آدری خب بده دیگه …اومد الان
– چی شده … بدید ببینم … گوشی منو از کجا برداشتید شما ؟
– از هرجا مهم اینه که آقاتون معلوم نیست مهمونا رو گذاشته تو خونه کجا جیم زده که اس ام اس داده …
– کی بامداد ؟ اس ام اس زده ؟
– بله … که اگه این آدری خانوم اجازه میداد ما الان دیده بودیم تازه دوماد برای عروس خانوم چی نوشتن …
– هه … زهی خیال باطل … گوشیه من قفل داره … برای همینجور مواقع
– بابا گلدار فکر کردی من نمیدونم قفل تو چیه … سال تولد خودتو بامداده دیگه … عزیزم یادت رفته مثل اینکه ها … به من میگن سارا …
– نخیرم …هیچم اون نیست … بدید به من گوشیو …
واقعا هم سارا خوب مرا شناخته بود …دیرتر رسیده بودم قفل که هیچ… اس ام اس بامداد را هم باز کرده خوانده بودند …
– فدرا یه لحظه بیا بالا اتاقم …
بامداد وقت گیر آورده بود ؟ میان اینهمه مهمان اس ام اس زده بود بروم بالا !
– بامداد اینهمه آدم اینجا نشسته … نمیشه …
– بابا اونا سرشون گرمه… یه دقیقه بیشتر طول نمیکشه
– نمیشه …
نمیشه ای که گفته بودم برای خودم هم از صد تا دارم می آیم قوی تر بود … اول راهم را کج کرده بودم سمت آشپزخانه … بعد که سرشان گرم شده بود پله ها را دو تا یکی طی کرده بودم خودم را در اتاق بامداد انداخته بودم …
پشت به در رو به پنجره ایستاده بود …
– ااا نمیشد که !
– خب حالا شد دیگه … به من میگن فسقلی …
جلو آمده بود دستانی که دو طرفم افتاده بود را بالا آورده بود …
– شکوه جون خوب با این مهمونی شامش برنامه ی محضرو تلافی کردا … نمیگه من میخوام با فسقلیم خلوت کنم … برداشته اینهمه آدمو دعوت کرده …
شیرین ترین حرفهای دنیا بود که بامداد میزد … اما دلبری دخترانه میگفت نباید من هم دل به دلش بدهم …
– خب حالا دیگه دعوت کرده … بیا بریم زشته … الان همه میفهمن ما نیستیم …
– اولا زشت اینه که من نمیتونم همسرمو یه دقیقه بغل کنم … دوما زشت اون موقع بود که عقد نبودیم … حالا که زشت نیست …
در آغوشم کشیده بود … سر میان موهایم فرو برده بود …
– زشت اینه من نتونم یه لحظه تورو با خیال راحت نفس بکشم …
کاش من هم میتوانستم مثل بامداد برایش عاشقانه بگویم … بی شک هر چه هم میگفتم به پایش نمیرسیدم… محبتش مردانه بود و ناب … ! تنها میتوانستم گره ی دستانم دور هیبت مردانه اش را محکمتر کنم … هماطور که سر روی قلبش گذاشته بودم پرسیده بودم :
– بامداد ما خوشبخت میشیم … مگه نه ؟
– تو کنار من باشی من میشم خوشبخت ترین مرد دنیا …اما در مورد تو نمیدونم … شاید شوهرت اونقدر نتونه خوشبختت کنه …
میدانستم تلاشهای بامداد است برای حرف کشیدن از منی که خودم زبان باز نمیکردم …
سر بلند کرده بودم … مشت کوچکی به سینه اش کوبیده بودم … آی آقا در مورد شوهر من درست صحبت کن … هر چی باشه از فسقلی شما خیلی بهتره …
– فسقلی من بی نظیره …
– مستر منم هست … همین که گفتم بحث نباشه …
– چشم …
– بامداد بریم دیگه … بخدا بده …
– باشه … یه لحظه چشماتو ببند …
– آخه الان ؟
– اره همین الان … اگه میخوای از این زشت تر نشه چونه نزن فدرا …
چشم بسته بودم … دستهایش پشت گردنم سر خورده بود … موهایم را یک ور روی شانه ام ریخته بود سرمای کوچکی روی سینه ام افتاده بود … پشت گردنم اما داغ شده بود …
چشم باز کرده دست کشیده بودم روی آویز قدیمی بابا که با زنجیر بامداد رفته بود … دوباره دور گردن من قفل شده بود …
هنوز بوسه های کوچک بامداد پشت گردنم فرود می آمد … فلجم کرده بود … زنجیری که بامداد روزی گفته بود دوباره برای خودم میشود … حالا دیگر زنجیر مهم نبود … آتشی بود که بامداد به جانم انداخته بود …
سر برگردانده بودم از بامداد تشکر کنم که صورتم مماس شده بود با صورتش … و لبهایی که چند ثانیه لمس شده بودند …
از اتاق بیرون دویده بودم… فقط رسیده بودم به سرویس پایین … یخ ترین آب هم نیمتوانست صورت سرخم را بی رنگ کند … یعنی قرار بود لحظه لحظه کنارش بودن اینطور مرا دگر گون کند … درونم جنگ بود … جنگ جهانی …
خوشبختانه آمدن نیما همه را مشغول کرده بود … آب سرد جواب مواد مذاب درون مرا نمیداد …
– سلام نیما … خوبی ؟ پارسال دوست امسال آشنا …
– سلام فدرا جان خوبی … کم سعادت بودم دیگه … تبریک میگم …
– مرسی … )نمیدانم از کجا پیدایش شده بود … دست چپش حلقه شده بود دور کمرم با دست راستش دست نیما را فشرده بود … (
– به مهندس تبریک میگم … دست راستت زیر سر ما …
– مرسی نیما جان … والا من که دستمو زیر سرت گذاشتم خودت نمی جنبی
نیما گلویی صاف کرده بود …بحث را عوض کرده بود … میدانستم بحثهای مردانه ای داشته اند که از من پنهان میکنند … تلاش کرده بودم کمر از دست بامداد رها کنم که در گوشم زمزه کرده بود … :
– بیخود خودتو خسته نکن … از کنار من جم نمیخوری …
مظلومانه سر پایین انداخته بودم … جایم خوب بود اما خجالت میکشیدم… هنوز به این دخترانه های جدید عادت نداشتم …آن هم در حضور جمع …
غذا را که روی میز چیده بودند … شکوه جون همه را به پذیرایی دعوت کرده بود … تعداد مهمان ها زیادتر از آن بود که میز ناهارخوری شکوه جون جوابگو باشد … سلف سرویس شده بود … هرکس بشقابی به دست گوشه ای گرم صحبت بود … بامداد هم رضایت داده بود سرگرم صحبت با آقایان شده بود … از فرصت پیش آمده استفاده کرده بودم ، پیش شهرزاد و نارین رفته بودم
– به دخترخاله های گلم …
– الان مثلا خودتو زدی به اون راه ما چیزی نگیم ؟
– ای بابا … شما که دیگه دختر خاله اید …نزنید این حرفو دیگه … شهرزاد خوبی ؟ شایلی چطوره ؟
باورم نمیشد بیای
– اونم خوبه … درگیر روزای اول دانشگاهه دیگه … جوجه ترم اولی های خوشحال … مگه کلا ما چند تا فامیل داریم که من عقد دخترخالمو از دست بدم … تازه مامانم هم میخواست بیاد ولی گفت محضر خیلی شلوغ میشه … منم زنگ زدم به نارین …مرخصی ساعت گرفت با هم اومدیم …
– من فدای تو و نارین بشم که دیدنتون کلی خوشحالم کرد …
با ابرو بالا انداختنهای نارین و لبخند های شهرزاد سر برگردانده بودم … پشتم ایستاده بود …
– خانوما چیزی کم و کسر ندارید ؟ … از خودتون پذیرایی کنید …
– ممنون آقای آرین همه چیز هست …
– فسقلم تو چی داری میخوری ؟
نارین و شهرزاد به بهانه ی کشیدن غذا تنهایمان گذاشته بودند …
– بامداد خب اینجوری من خجالت میکشم بابا جان …
– خب خجالت نباید بکشی بابا جان … من باید حواسم به زنم باشه … عادت کن … عادت !
– عجبا …
تکه ای جوجه سر چنگال را در دهانم گذاشته بود …
– بخور کوچولو کم غر بزن …
دخترانه های هر کس دیگری هم بود دست رد به سینه ی این لوس کردنهای لذت بخش نمی زد …
کم کم همه رفته بودند … زری خانم آمده بود خانه را جمع میکرد … آقای آرین به کتابخانه رفته بود پیپی بکشد …
مامان و شکوه جون خسته از یک روز پر هیاهو چای مینوشیدند …
– شکوه جان خیلی امروز زحمت کشیدید …
– وا رویا این حرفا چیه … خوشحالم که این انجمن ما رو به هم وصل کرد …
– منم همینطور …
– فرشته کوچولو تو پاشو برو بالا پیش بامداد ما یکم حرفای پیرزنی بزنیم …
– شکوه گفتم دیگه خسته شدید ما بریم …
نمیدانستم حرف شکوه جون را گوش کنم بالا بروم یا حرف مامان را گوش کنم حاضر شوم برای رفتن …
– حالا میرید … بشین یه گپی بزنیم …
مامان نشسته بود … خوشحال بودم از اینکه حرف شکوه جون به کرسی نشسته بود … ولی روی بالا رفتن هم نداشتم …
پله ها را لاک پشتی طی کرده بودم … در زده بودم … جوابی نشنیده با احتیاط در را باز کرده بودم … بامداد در اتاق نبود …
راحت داخل رفته بودم … حالا من … فدرا … میتوانستم از دریچه پنجره ی اتاق بامداد بیرون را نگاه کنم …
خسته بودم … روی تخت بامداد دراز کشیده بودم … عطرش را با تمام وجود بلعیده بودم …
خواب نرفته بودم … بیهوش شده بودم …
چشمانم را که باز کردم تاریکی بود و نور لپ تاپ و مردی که پشتش نشسته بود …
– بیدار شدی عزیزم ؟ من اینجام
– بامداد ؟ ساعت چنده ؟ من کی خوابم برد ؟ … مامانم پایینه ؟
– بذاری بیدار شی بعد رگبار ببند قربونت برم … ساعت 12 …مامانت رفت … شکوه جون اجازتو گرفت … گفت شوهر این فسقلی اگه نباشه خوابش نمیبره
چشمهایم را مالیده بودم …
– شوخی داری میکنی ؟
– نه … شوخی چیه … قبلا که بنده در حسرت شما بودم حالام که زنم شدی باید در حسرت باشم ؟
– وا …یعنی چی ؟ من که هر شب اینجا نمیمونم…
– خب بعضی شبام من میام اونجا …خوبه ؟
لبخندی زده بود …
– بامداد جدی مامانم رفته ؟
– اره عزیزم …
– یعنی من باید اینجا بخوابم ؟
– بله … بغل بنده … برم برات از لباس خوابای شکوه جون بیارم …این لباسا اذیته
– نه یکی از تیشرت شلوارای خودت بهم بده
– لباسای من برای تو خیلی بزرگه فسقلی …
– تو بده کار نداشته باش آقاجان …
تیشرت و شلواری دستم داده بود …
– من برم آب بیارم …
بامداد که رفته بود لباس عوض کرده بودم … تیشرتش را قبلا هم پوشیده بودم که زار میزد … وضعیت شلوار اسفناک بود که مدام از کمرم می افتاد …
با موهای پریشان و لباسهایی که به تنم زار میزد جلوی آینه قیافه ام را تماشا میکردم … درست مثل بچه ها… موهایم را دو طرف بافته بودم شبیه جودی ابوت …
بامداد با دیدنم لبخند زده بود … دوباره من شده بودم دختر بچه ی بازیگوش و بامداد پدر مهربان …
زیر پتو پریده بودم …
– یوهوووو … بامداد تو بخواب رو کاناپه که من راحت رو تخت قل بخورم
– چشم دیگه چی ؟ امر بفرمایید …
لحاف را کنار زده بود کنارم دراز کشیده بود … تصور تماس پوستش با پوستم تنم را مور مور میکرد … تکان تکان میخوردم … دوست داشتم اضطرابم را پشت بازیگوشی های کودکانه پنهان کنم …
سر زیر پتو برده بودم … پشت به بامداد مچاله شده بودم …
دست دورم انداخته بود … دستش روی شکمم فرود آمده بود … برای قدرت مردانه اش مغلوب کردن منی که تظاهر به مقاومت میکردم هیچ کاری نداشت …
بامداد نمیخواست برم گرداند … فقط میان بازوانش قفل شده بودم …
– حالا بخواب … وولم نخور که مجبور میشم به زور متوسل شم
انگشتانم را میان انگشتانش روی شکمم قفل کرده بودم …
– خب …
بوسه ای روی موهایم نشانده بود …
– ای جان …
– بامداد ؟
– جان بامداد ؟
– فردا میتونیم بریم دیدن بابا ؟
– اره عزیزم … صبح میریم …
– بامداد تو چرا اینقدر خوبی ؟
– داری شیطنت میکنیا ! ! ! عواقبش پای خودت
– نه …فقط میخوام بگم شاید من نتونم مثل تو احساسمو بیان کنم اما خیلی دوستت دارم … و تمام این کارهات برام ارزش داره …
– من کاری نمیکنم عزیزم …
– بامداد ؟