رمان به سادگی پارت 3

3.6
(7)

– مدارک رد و بدل کردیم… قرار شد با هم بریم بیمه… ولی پسره ادمه بیخودیه… من میترسم

– ترس نداره بابا … بیابون نمیرید که … میری بیمه کارشناس تعیین خسارت میکنه تموم میشه…

من سرم شلوغه مگرنه باهات میومدم… ولی برو نگران نباش چیزی نیست…

(فرداد غیر مستقیم گفته بود حسابی رویش باز نکنم… خودم باید میرفتم…کاش حداقل دیشب با بامداد انطور صحبت نکرده بودم )

– باشه …مرسی…پس مامان نفهمه

– خیالت راحت… علی رو میفرستم بیاد ماشینتو ببره صافکاری که مامانم نفهمه

– خیلی چیزی نشده …مرسی…خدافظ

متنفر بودم از اینکه تنها باید با ان مردک مواجه میشدم … اما خب نه پدرانه داشتم نه برادرانه و نه حتی عاشقانه ای که نگرانم شود… کاش بابا و مخملی گفتن هایش بودند…

– خسارتش را که دادم امد جلو :خانوم ببخشید من عصبانی شدم دیشب …عذر میخوام …

– خواهش میکنم …خدافظ

(حالم را به هم میزد…تا همین چند دقیقه پیش عذرخواهی نمیکرد حالا که پولش را گرفته بود خیالش راحت شده بود …مودب شده بود… )

بامداد دوباره زنگ زد… : سلام آقای ارین …

– سلام فدرا …خوبی ؟

(از کی من شده بودم فدرا خودم هم خبر نداشتم… قبلا حداقل فدرا جان بودم که بیش از بار محبت جان گفتنش بار احترام داشت)

– ممنون خوبم …شما خوبید ؟

– مرسی… فدرا جان زنگ زدم بگم …

نگذاشتم حرفش را تمام کند…: بله مامان دیشب گفت باید بیام شرکت با دوستتون ملاقات کنم… اما من الان شرایط روحیم درست نیست … اگه میشه باشه تو هفته ی اینده

(انقدر تند جمله ها را سر هم کرده بودم نفسم بند امده بود )

– من برای اون زنگ نزده بودم… خواستم بابت دیشب عذر خواهی کنم …قصد ناراحت کردنتو نداشتم … میخواستم ببینم اگه کاری داری همراهیت کنم…

(مطمئن بودم حالش به همان گرفتگی 13 به در بود… وقتی سیگار به دست کنار استخر نشسته بود… اما غصه های دلم از این تنهایی مواجه شدن با ان مردک و نیامدن فرداد و کنارم نبودن سینا و دادهای بامداد انقدر زیاد بود که برایم مهم نبود از دلش در بیاورم)

– مرسی … الان از بیمه میام … کارم تموم شد … در هر صورت لطف کردید…خداحافظ

حتی خداحافظی اش را گوش ندادم…

برای سینا ایمیل زدم … هم دوست داشتم برایش صحبت کنم هم دلم نمیخواست حرف بزنم

گفته بودم تصادف کردم … تنهایی رفته ام بیمه …اذیت شده ام …رعشه گرفته ام و غصه خورده ام…

شب جواب ایمیلم را داده بود…

فدرا جان میدونم که ناراحتی … ولی فردا که بخوای تو جامعه کار کنی خیلی با این چنین ادمهایی و شرایطی مواجه میشی که شاید روحیه لطیفت هنوز بهش عادت نداره… اما خب باید امادگیشو در خودت ایجاد کنی… چون ممکنه باز هم از این اتفاقات برات بیفته و کسی کنارت نباشه… اونوقت دوباره و دوباره میشکنی… سعی کن این واقعیاتو بپذیری و خودتو قوی کنی …

مواظب خودت باش

سینا

دخترانه هایم دوست داشت سینا میگفت کاش خودم بودم و تنهایت نمیگذاشتم…اما خودم هم میدانستم خیلی رویایی است… حرفهای سینا ارامم کرده بود… عجیب… سینا خاصیتی عجیب داشت …با اینکه اصلا برایم اظهار نگرانی نکرده بود و قربان صدقه نرفته بود حس خوبی در من ایجاد کرده بود…

فرداد تا بیمه همراهیم نکرد…اما علی را فرستاد ماشین را ببرد چکاب کلی … گفته بود باید چند روز در نمایندگی بماند… ناراحت نبودم…بعد از تصادف خودم هم خیلی تمایلی به رانندگی نداشتم… چشمم ترسیده بود… چند روز قصر در رفته بودم… مامان فهمیده بود روحیه ام خوب نیست اصرار نکرده بود… امروز اولتیماتوم داده بود خودت زنگ میزنی با بامداد قرار میذاری…

– سلام اقای آرین

– سلام فدرا جان خوبی ؟

– ممنون… مزاحمتون شدم قرار بذاریم که من بیام شرکت با دوستتون ملاقات کنم…

– لطف کردی… تو هروقت برات مقدوره بگو من با رضا هماهنگ کنم …محل کارش نزدیکه خودشو میرسونه…

– امروز ساعت 4 برای من خیلی خوبه

– باشه پس میبینمت…ادرس دفتر هم الان برات میفرستم

– ممنون خدافظ

لباسهای کژال را از همان موقع نداده بودم… تا شب که برگردیم لباسهایم خشک نشد … کژال اصرار کرده بود همانها تنم باشد بعدا برایش ببرم… دو ماه و نیم بود لباسهایش را نداده بودم… لباسهایش را با کوزه ای که قول داده بودم برایش ببرم در پاکت گذاشتم …

دوست داشتم حالا که جیمبو نیست پیاده روی کنم… اما روزش امروز نبود … نمیخواستم عرق کرده و هن هن کنان با دوست بامداد مواجه شوم…

وقتی رسیدم کم کم همه داشتند میرفتند… جوری تنظیم کرده بودم که سر 4 هم انجا نباشم… منشی که امدنم را اطلاع داد بامداد در اتاقش را باز کرد:

سلام فدرا جان خوش اومدی… بیا تو

– سلام …میبخشید دیگه کمی تاخیر داشتم

– خواهش میکنم …مرسی که اومدی … من هم داشتم با رضا گپ میزدم

به سمت او اشاره کرد… از بامداد چند سالی بزرگتر میزد… : دوستم رضا

فدرا دختر خانوم پژوهش هستن … مدیر انجمن…

دست دادم … مرد خوب و مهربانی به نظر میرسید…

– خب خانوم خیلی خوشبختم… بامداد انقدر از انجمن تعریف کرده ما کنجکاو شدیم با این انجمنتون اشنا بشیم…

– ایشون لطف دارن… در واقع بچه ها خودشون انجمنو دوست داشتنی کردن…

نیم ساعت بود بی وقفه از موسسه و بچه ها میگفتم … بامداد به جز معدود لبخندهایی که میزد و صحبتهایی که با رضا میکرد سکوت کرده بود … رضا هم برایش جالب شده بود

– خب تا شما دارید سوال و جواب میکنید من برم براتون چایی بیارم…اقا مراد نیست … اتاق را ترک کرد…

– رضا انگار که منتظر همین لحظه بود… : ببینید فدرا خانوم من محیط کاری و اطرافیانم خیلی با اینجور انجمنها درگیر نبودن… برای همین خوشحالم که با انجمنتون اشنا شدم… راستش من خودم میتونم برای تهییه لباس و هزینه های درمانی تا حدودی کمک کنم… من و خانومم تازگی متوجه شدم نمیتونیم بچه داشته باشیم… این قضیه رو روحیه ی خانومم تاثیر بدی گذاشته… دوست دارم خانومم بیاد اونجا و حضوری در کنار بچه ها باشه … اگه برای شما اشکال نداشته باشه…

– متاسفم از این بابت و ما با کمال میل خوشحال میشیم ایشون رو اونجا ببینیم… شما میتونید شماره ی منو بهشون بدید تا ما خودمون هماهنگ کنیم

– ممنون از لطفتون … پس به زودی ما بهتون سر میزنیم…

بامداد امده بود… نوشیدن چای در حضور رضا و بامداد سخت بود…احساس میکردم هر قلپ با صدایی مهیب از گلویم پایین می رود… رضا بلند شد… : خب با اجازتون من برم…

– بامداد : کجا حالا بودی !

– بامداد جان میدونی که نیلوفر عادت نداره من دیر برم… چشمکی هم به بامداد زد…

بامداد لبخندی زد … رضا دوست داشتنی بود… مرد خانواده بود… میتوانست پدر خوبی باشد… بچه دار نشدن مصیبت بزرگی بود… ان هم برای رضایی که مهربان بود …

بعد از رفتن او من هم بلند شدم… خب اقای آرین منم برم با اجازه…

– بریم فدرا جان دیرت هم شد… منم درو ببندم بریم…

بیرون شرکت که امدیم موقع خداحافظی سنگینی پاکت کژال را احساس کردم…

– راستی اقای ارین اینا لباسهای کژال جونه … یک کوزه هم قول دادم براش بیارم… گفتم شاید به این زودیا همو نبینیم… بیارم شما بهشون بدید… از طرف من عذرخواهی کنید که انقدر دیر شد

– انگار حرفم به مذاقش خوش نیامد … : باشه مرسی…

– پس خداحافظ…

– خداحافظ

راه افتادم سمت خیابان اصلی… هنوز 100 قدم هم خیابان اصلی را پایین نیامده بودم که صدای بوق امد… بامداد بود … سرم را برگرداندم… شیشه را پایین داد: پس ماشینت کو ؟

– تعمیرگاهه… گذاشتم برای چکاب…

– خب چرا نمی گی دختر خوب… بیا بالا

– نه ممنون … دوست دارم از این فرصت استفاده کنم یکم پیاده روی کنم …

– حالا الان تو این تاریکی هوا نمیخواد پیاده روی کنی …بیا بالا…

اهل بحث نبودم…

– نکنه هنوز از من ناراحتی

– ناراحت برای چی ؟

– با اون بلاهایی که تو ویلا سرت اوردم و شب تصادف… اینکه نمیگی ماشین نیاوردی … نمیدونم چرا ناخواسته باعث رنجشت شدم…

– نه بابا… دیگه انوقدرم بچه نیستم که سر همچین مسائل پیش پا افتاده ای قهر کنم…

– بچه که اصلا نیستی… اتفاقا روح خیلی بزرگی داری منتها گفتم شاید نتونستی داد و بیدادای منو فراموش کنی

– نه بابا… میگن هر چه از دوست رسد نیکوست…(یک لحظه شد …خودم هم نفهمیدم … من داشتم با بامداد شوخی میکردم…به بامداد میگفتم دوست… سیمهایم اتصالی کرده بود)

– خب اگه من این خانوم دوست رو به صرف ابمیوه دعوت کنم قبول میکنن ؟

(احساس میکردم به سینا خیانت میکنم… همینطور به کژال … مردانه های بامداد دوست داشتنی بود…میتوانست مرا تسخیر کند… نمیخواستم غرق شوم… علاقه و وابستگی از همین دعوتها و شوخی ها آغاز میشد… مثل سینا که بعد از 14 سال با چند قرار مرا به خودش ، زنگهایش و ایمیلهایش وابسته کرده بود… )

– مامان نمیدونه نگران میشه… دفعه ی بعد با بچه ها میتونیم بریم رستوران خیلی وقت هم هست دور هم جمع نشدیم.

(قیافه ی کدر شده ی بامداد را نادیده گرفتم…)

شب با گل گلی های اتاق و اقا یوسف خلوت کرده بودم… : اقا یوسف حال کردی من نرفتم باهاش ابمیوه بخورم… ما از اون خانواده هاش نیستیم…

نارین را خیلی وقت بود ندیده بودم… مینا دختر دایی رامین از انگلیس امده بود … با پسری ایرانی اشنا شده بود… میخواست ازدواج کند و ایران بماند… از همان موقع که ژنو میرفتم در حال خرید بود… اول تیر عروسی اش بود… نمیدانم چطور داشت آماده میشد که اینقدر طول کشیده بود…

– سلام بر کارمند نمونه … چطوری… ؟ نارین سنش از من بیشتر بود… ادم سردی هم بود…اما این سردی برای بقیه بود… مرا مثل خواهر نداشته دوست داشت…

– سلام فدرای بی معرفت …چطور شده یادی از ما کردی

– میبخشید میدونم در ساعت کاری جواب تلفنای شخصی نمیدید… شرمنده دیگه… نارین میخندید…

– بله …اولویت با ارباب رجوعه…حالا کارتون ؟

– نارین میگم میای بریم واسه عروسی مینا لباس بخریم ؟

– اره اگه میتونی بعد اداره بیا بریم… به دنیا بگم ناراحت نمیشی ؟

– نه بابا

– باشه پس فعلا

(دوست داشتم با نارین دخترخاله ای خلوت کنم اما دنیا هم سپرده بود برای خرید لباس با هم برویم… نمیگفتم ناراحت میشد… )

نارین دنبال لباسهای ساده و پوشیده میگشت … دنیا هم دنبال لباسهای لوکس و گران قیمت… من هم فقط میخوردم… پیراشکی … ابمیوه… بالاخره مسولیت سنگینی روی دوشم بود… کنار هم نگه داشتن دنیا و نارین… نارین حاضر بود 20 ساعت در شهرکتاب بچرخد اما نیم ساعت هم صرف خرید لباس و اینجور چیزها نکند… دنیا نقطه ی مقابلش بود… زاده شده بود خرید کند و مسافرت برود… مهمترین رسالتش در زندگی همین بود… 4 ساعت طول کشید تا هرکدام لباس خریدیم…

فکر شب دراز کشیدن کنار نارین روی لحاف گل گلی و تا صبح حرف زدن سر حالم میکرد… نارین از 30 سالگی اش میگفت که خلاصه شده بود بین خانه و اداره و ارباب رجوعهایی که هر روز مخش را میخوردند… من از 23 سالگی ام که مهم ترین پیشامدش حاشیه امنی بود که سینا ایجاد کرده بود…

دیشب تا صبح با نارین حرف زده بودیم … سرم را روی میز گذاشته بودم … اخرین هفته ی کلاسها بود… امتحانات هم تمام میشد فقط یک ترم دیگر میماند…

آدرینا دست روی سرم گذاشت… : سلام گلدار … چطوری ؟ سر حال نیستی…

– دیشب تا صبح نخوابیدم…گلدار چی بود دیگه ؟

– والا بس که تو همه چیتو گل گلی کردی گفتم بهت بگم گلدار… منم که میدونی در انتخاب واژگان استادم… میدونم خودتم تو خلوت به گلدونت میگی اقا یوسف… (خندیدم خب مرا بلد بود)

– کم چرت بگو آدرینا

– باشه خب ناراحت نشو اصن همون فدراسیون صدات میکنم…

– نه امروز انگار زیادی خجسته ایا…

– بله وایسا سارا بیاد …خبر دارم براتون دسته اول

– سارا اس ام اس داد به من گفت جزوه بردار نمیام

– ای بابا این سارا هم کلا تفننی میاد دانشگاه…

– خب حالا اونو ول کن خبرت چیه ؟

– و اما خبر ! گارن و خانواده اش آخر هفته میان خونمون

– شوخی میکنی !

– نه بابا … جان فدرا جدی میگم

– بابا شما که تازه آشنا شدید…

– والا همچین خیلی تازه هم نیست… 3 ماه داریم شب و روز همو میبینیم…

– حالا همچین میگه انگار 3 ساله… ولی جدی آدری باورم نمیشه… یعنی آدری خوشحال ما که با هم خل بازی در میاوردیم میخواد عروس شه

– فدرا راستشو بخوای خودمم باورم نمیشه… ولی از الان بهت گفته باشم… خل بازیامون سر جاش میمونه ها… من که نمیخوام از این زنای پای قابلمه بشم

– میترسم فردا سارا هم بیاد خبر ازدواجشو بیاره… تیر که عروسی میناست … حالا من باید واسه عروسی تو هم در به در لباس خریدن بشم…

– هاهاها… الان دغدغه ی تو فقط لباسه ؟ … خیالت راحت … قرار شد بیان صحبت کنن یه جشن مختصر بگیریم… عروسی بمونه بعد از ترم دیگه که درسم تموم شد

– خب خداروشکر خیالم راحت شد

آدرینا پس کله ام زد… می خندیدیم… سارا شاید بعد از ازدواجش ارتباطش با ما کمرنگ میشد ولی آدری هرگز… آدری از دوست داشتنی هایم بود … دخترانه ی اصل بود که محال بود ازدواج زنانه اش کند

امتحانات و آموزشگاه و انجمن از پا در آورده بودم… کم خوابی شدید پیدا کرده بودم… امتحان آخر بود… 3 روز دیگر عروسی مینا بود… از امتحان که بیرون امدم ذق ذق سرم بیشتر به چشم می امد… میگرنم عود کرده بود…

– الو …سلام مامان

– سلام چطوری ؟ امتحانت تموم شد ؟

– اره خداروشکر ولی داغونم… میگرنم عود کرده…دارم کور میشم

– به خاطر کم خوابیه…باید استراحت کنی… ببین زنگ زدم بگم بیا خونه شکوه اینا…شام دعوتیم…

– مامان اصن حرفشو نزن… من الان جنازه ام

– میدونم مامان جان …ولی شکوه ناراحت میشه… بیا زود میریم…

شکوه جون قیافه ام را که دید وحشت کرده بود…چشمهای به خون نشسته و ظاهر آشفته… : عزیزم تو چیکار کردی با خودت ؟ …چشمات گود افتاده

– ببخشید من انقدر نامرتبم شکوه جون…امتحان داشتم…

– نه عزیزم…این چه حرفیه… اتاق مهمان رو تازه رنگ کردیم … بوش سردردتو تشدید میکنه… برو تو اتاق بامداد دراز بکش تا شام

– اشکال نداره ؟ ( بیشتر روی صحبتم به مامان بود…)

– نه عزیزم چه اشکالی داره… (مامان هم با نگاهش اجازه داد… )

اتاق بامداد بی نهایت مردانه بود… همه چیز چوبی … تیره… جدی و پر از ابهت مثل خود بامداد

مانتو و مقنعه ام را در اوردم… روی جا لباسی اویزان کردم… در تیرگی اتاق بامداد …کوزه ی رنگی روی میز وصله ی ناجور بود… این کوزه همان کوزه ای بود که برای کژال فرستاده بودم… شوکه بودم اما سردرد امانم را بریده بود… توانایی فکر کردن به ارتباط کوزه ی کژال و میز کار بامداد را نداشتم… خوابیدن روی تخت بامداد با بوی جان فرانکو فرره تنها داروی مسکن طبیعی محسوب میشد در ان لحظه… بر عکس تمام اوقاتی که بوی عطر حالم را بدتر میکرد… این بار ارامش بود و سکون

غلتی زدم… بوی عطر شدیدتر شده بود… لحاف بامداد هم رویم کشیده شده بود… وحشت زده نیم خیز شدم… کسی در اتاق نبود… همان طبقه ی بالا ابی به دست و رویم زدم… صدای بامداد هم از پایین می امد… به محض پایین رفتنم شکوه جون میز را چید… اقای ارین شوخ شده بود: فدرا جان …دخترم موندم تو این چند سال هم اگه همینطور درس خونده باشی… نباید چیزی ازت مونده باشه باباجان … میخندیدم… مثل بابا دوست داشتنی بود… بامداد ساکت و صامت نگاه میکرد…

شکوه جون: اره عزیزم…مواظب سلامتیت باش… بامدادو فرستادم بالا صدات کنه … گفت انقدر عمیق خوابیدی دلش نیومده…

پس تشدید بوی عطر و لحاف کشیده شده کار بامداد بود… در یک رابطه ی خطی… کوزه ی روی میز و لحاف کشیدن رویم و سر به زیر انداخته شده ی بامداد موقع حرف زدن شکوه جون اوضاع را مشکوک میکرد… فردا باید سر فرصت مساله را با اقا یوسف تحلیل میکردم !

ذوق من برای عروسی با ذوق کردن بقیه فرق داشت .عروسی دوست نداشتم برای اینکه لباس شب بپوشم ، آرایش کنم ، برقصم و بخورم… عروسی را دوست داشتم چون بوی عروسی میداد … چون تمام عروسها مثل فرشته ها میشدند …چون دو نفر آدم فارغ از تمام دنیا و اتفاقاتی که ممکن است در آینده برایشان بیفتد چشمانشان برق می زند…

دنیا کمی با شهرزاد و شایلی رقصید…مدلشان به هم می امد… من هم که از اول کنار نارین نشسته بودم با ذوق همه را نگاه میکردم… کار دیگری نداشتم… نمیدانم دلیلش چه بود که هیچوقت نمیتوانستم برقصم… به محض تکان دادن دستم عجیب احساس بلاهت میکردم…

… سینا ایمیل زده بود اگر دوست دارم برایم دعوتنامه بفرستد… گفته بود حالا که امتحانات تمام شده می توانم با خیال آسوده ژنورا بگردم… شاید اگر مثل قبل بود دعوتش را قبول میکردم… اما از وقتی سینا عوض شده بود دیگر دوست نداشتم تنهایی راه بیفتم ژنو … درست هم نبود… مطمئن بودم مامان هم با وجود شرایط پیش امده و رفتارهای اخیر سینا اجازه نمی داد…بالاخره دیسیپلین خاص خودش را داشت !

از دنبال کردن کارهای جشن با آدری لذت میبردم… خاله ژاکلین دیگر حساس نبود… صبح تا شب خیابان ها را گز میکردیم… گاهی سارا هم قید احسان را میزد همراهمان میشد… لباس خریدن برای آدرینا از کمدی ترین اتفاقات تاریخ هم خنده دار تر بود… لباسهای رنگی و دخترانه انتخاب میکرد… جیغ سارا را در میاورد… من فقط میخندیدم…

نگران لباس نبودم… جشن آدری انقدر رسمی نبود که مجبور باشم لباس شب بخرم میتوانستم از پیراهن هایی که از سوییس آورده بودم بپوشم…

– راستی آدری جشنو خونه ی خودتون میگیرید ؟

– نه میخوایم تالار بگیریم… خب معلومه که خونه ی خودمون میگیریم

– بی ادب … حالا چندتا مهمون دارین ؟

– فامیلامون که زیاد نیستن …شما هستید و سارا اینا و شکوه جون

سارا: اوه اوه یعنی بامداد هم هست ؟

آدرینا: والا اگه اقا افتخار بدن ما دعوتشون کردیم !

آدری فرشته بود… خاله ژاکلین هرکار کرده بود آدری نرفته بود آرایشگاه… سارا امده بود صورتش را آرایش کرده بود… موهایش هم نیمی باز بود نیمی بسته… واقعا زیبا شده بود… انقدر خندیده بودیم کفر خاله ژاکلین در امده بود…

پیراهن چسب مشکی پوشیده بودم که سر شانه هایش گیپور بود… موهایم را سارا ویو کرده بود…

ترانه گفته بود نمی تواند بیاید… از آدری عذر خواهی کرده بود…آدری هم به دل نگرفته بود… مدلش نبود اصلا این لوس بازیها… گارن پسری بود آرام و ساکت… وقتی آدری را نگاه میکرد تنها چیزی که در صورتش نمایان میشد قلبهایی بود که از مردمک چشمش بیرون میریخت… آرامش گارن کنار شیطنتهای آدری تکه های پازلی بودند که هم را کامل میکردند…

سارا تمام مدت میخندید و از جشن خودش و احسان حرف میزد… شکوه جون با اقای ارین و بامداد امده بود… امدن بامداد از عجایب غرایب بود …تازگی ها کلا مشکوک شده بود…

فکرش را هم نمیکردم بدون کژال و حضور نداشتن ترانه آمده باشد… بامداد هم بدتر از سینا گیجم میکرد…

خاله ژاکلین آشفته بود… کمکش میکردم… داشتم رد میشدم شکوه جون مچم را گرفته بود: ببینم تورو فرشته ی زیبا که از اول مهمونی هی میری اینور اونور…

– شرمنده ام شکوه جون … میخواستم به خاله ژاکلین کمک کنم … آشفته ان یکم…

– میدونم عزیز دلم ..بس که مهربونی… ایشالا جشن خودت…

خجالت کشیده بودم… زیر نگاه خیره بامداد شکوه جون هم چه حرفهایی که نمیزد… به جز سلام علیک مکالمه ی دیگری با بامداد نداشتم…

وقت شام خاله ژاکلین کمی آرامتر شده بود… غذا را به یکی از کیترینگهای به نام سفارش داده بودند… همه چیز عالی بود… سارا از خودش پذیرایی میکرد… آدری و گارن با نگاه قربان صدقه ی هم میرفتند… از قشنگ ترین شبهای زندگی 23 ساله ام بود… اما باعث نمی شد اشک از چشمانم نریزد… تمام لحظات همراه آدری از ذهنم مثل حلقه ای فیلم میگذشت… ادری از ارزشمندترینهای زندگی ام بود… خوشحال بودم که با گارن تقسیمش میکردم… پسر خوبی بود… باز بوی عطرش زودتر از خودش اعلام وجود کرده بود

– با اینهمه فعالیت یه چیزی میخوردی… از اول جشن داری مثل فرفره میچرخی…

(بامداد دیگر ان مرد پر ابهت ترسناک نبود… افعال مفرد برایم به کار میبرد… فرفره صدایم می کرد… برایم غذا می اورد)

بشقابی که دستش بود سمتم گرفت… : بیا… دیدم هیچی نخوردی گفتم بیهوش نشی… آدم یه وقتایی احساس میکنه شکننده ترین موجود روی زمینی

(ذهنم توانایی پردازش این حرفها از زبان بامداد را نداشت… )

– دستتون درد نکنه …چرا زحمت کشیدید ؟

– زحمتی نبود… نوش جان

برایم سالاد کشیده بود با کمی جوجه و بیف… مطمئن بودم اگر خودم سر میز میرفتم جز این چیزی انتخاب نمیکردم… بامداد خیلی راحت تر از سینا میتوانست مرا ورق بزند… انگار مرا از بر بود… اما دیر آمده بود… کژال داشت… من هم یک سینای نصف و نیمه ی غیر مستقیم …

دویدن دنبال کارهای آدری و ایستادن در تراس کار دستم داده بود… گلودرد ، تب و آبریزش امانم را بریده بود… سارا میگفت هیچیت ادمیزادی نیست تو تابستون اخه کی سرما میخوره ! آدری هم حالم را پرسیده بود… مامان مرتب آبمیوه درمانی میکرد… عصبانی بود…میگفت تا دکتر نری خوب نمیشی… نمی رفتم …آمپول دوست نداشتم…

– مامان گوشیم داره زنگ میزنه از رو میز ناهارخوری میدیش ؟ …لطفا…

– سلام… خوبی سینا جان ؟ … نه فدرا هست سرما خورده بلند نمیشه بره دکتر… شما که خودت پزشکی به این بفهمون دکتر نره خوب نمیشه

(یعنی مامان عالی بود … داشت گزارش مرا به سینا میداد…

– باشه … از من خداحافظ

-سلام…

– سلام فدرا جان چه کردی با خودت … چه صدایی به هم زدی واسه خودت

– دوره ای میگذره خوب میشه

– نه فدرا جان یه پنی سیلین باید بزنی

– نه اصن حرفشم نزنید

– چرا حرفشو میزنیم … پاشو دختر خوب برو یه آمپول بزن قال قضیه رو بکن تا وضعت وخیم تر نشده

(سینا نمیدانست مریض شده ام … فقط مثل همیشه زنگ زده بود احوالپرسی کند… اما با این حرفها دوست داشتم آگاهانه خودم را فریب بدهم سینا نگران شده … در دنیای دخترانه ی تب دارم این حس شیرین بود… )

اخر هم رفته بودم آمپول زده بودم … مثلا حرف سینا را گوش داده بودم… مامان هم به روی خودش نمی اورد…

شکوه جون سوپ درست کرده بود امده بود دیدنم… باورش سخت بود این فرشته ی زمینی…

بالای سرم نشسته بود همه را به خوردم داده بود… سوپش با آن همه مهرش بهشتی شده بود…

واقعا هم حالم رو به بهبود رفته بود…

صدای پیامش بلند شد… فکر میکردم اگر سینا باشد که دوباره خواسته حالم را بپرسد و ببیند دکتر رفته ام یا نه چه میشود… تازه مدتی بود که میشد بین سوییس و ایران اس ام اس فرستاد

این توهم خوش بینانه زیاد طول نکشید … سینا انقدر هم بلد نبود مردانه محبت کند …

بامداد بود : فرفره کوچولو از بس چرخیدی کار دست خودت دادی … مواظب خودت باش … فرفره مریضش قشنگ نیست

سرما که خورده بودم یک سکته ی خفیف قلبی هم کردم که کلکسیونم کامل شود … بامداد ! به من گفته بود فرفره کوچولو مواظب خودت باش… ! یعنی فرفره سالمش قشنگ است که مریضش نیست … تبم دوباره عود میکرد… چه خبر بود اخر… جوابی نداشتم بدهم … هیبت جدی و پر ابهت بامداد را در حال فرستادن این پیام که تصور میکردم مغزم ارور میداد … محبتش هم مردانه بود و جدی : زود خوب شو … اگر کژال مریض میشد چه ها که برایش نمیکرد این بامداد …

فردا باید با همه ی این خجستگی ها خداحافظی میکردم …بعد از دانشگاه آموزشگاه کلاس داشتم … فرصت ناز کردن نداشتم …

– به به سلام عروس گلم …

– سلام فدرا اذیتم نکن که همینطوری اعصاب ندارم… خاله گفت حالت انقدر بده ناراحت شدم با گارن دعوا کردم

– وا … یعنی چی خب سرما خوردم دیگه … به تو چه ربطی داره…به اون گارن بدبخت چه ربطی داره ؟

– خب به خاطر کارای جشن من اینطوری شدی …

– لوس نشو بابا آدری رفتم دکتر …الانم که اینجام اماده ی برداشتن جزوه برای عشاق

– افرین به تو که میدونی برای چی اینجایی… پس برم سریع با گارن جونم آشتی کنم

حالم خیلی هم خوب نبود… نگاه تبدارم را به استاد دوخته بودم … برای فراموشی حال بدم جزوه برمیداشتم… بالاخره عقربه ها ی ساعت دلشان سوخته بود رضایت داده بودند …

– فدرا من امروز میرم خونه ی گارن با تو نمیام…حالت خوبه ؟ میتونی رانندگی کنی ؟

– اوه اوه مهمون بازی شروع شد… ماشین نیاوردم اصن … حالم که خیلی مساعد نیست اعصابشم نداشتم… با آژانس میرم …

نفهمیدم چطور به بچه ها درس دادم … وقتی برای کارگروهی معنی انگلیسی کلمات را میپرسیدند احساس میکردم مغزم را لای منگنه گذاشته اند …

خاونم خرد منشی آموزشگاه گفته بود آژانس نیم ساعت دیگر میرسد … حاضر نبودم حتی لحظه ای دیگر ازدحام اموزشگاه را تحمل کنم… از میدان کاج دربست میگرفتم…

دست به پیشانیم گذاشتم … تبم انقدر بالا نبود که توهم بزنم … پس این هیبت تکیه به ماشین زده چه میگفت ! بامداد دم آموزشگاه چه میکرد… حتی نمیتوانستم به سمتش قدم بردارم … وزنه های سربی به پایم آویزان شده بود… نکند اتفاق بدی افتاده بود… اگر نه او اینجا چه کار داشت …

– سلام … خوبید ؟ … اتفاقی افتاده ؟ شما اینجا چیکار میکنید ؟

– سلام … شکوه جون مامانتو برده خونمون … مامانت نگران بود گفت ماشین نبردی حالت خوب نبوده… اومدم دنبالت بریم خونه ی ما

( این دیگر جلل الخالق داشت ! بامداد آمده بود دنبال من ! هضم نمیشد)

– مرسی …لطف کردید ولی من یکم بی حالم …اگه اجازه بدید برم خونه یکم استراحت کنم…

– خونه ی ما هم میتونی استراحت کنی… قول میدم ازت کار نکشیم

مثل مجسمه ها ایستاده بودم بامداد رو به رویم که جدید بود را تفسیر میکردم… در ماشین را برایم باز کرد

: بفرمایید…

خدایا این بامداد میفهمید که با این کارهایش چه بلایی به سر ادم می اورد یا نمی فهمید !

بوی عطرش در ماشین پیچیده بود… روحم را نوازش میکرد … سرم را به پشتی صندلی تکیه داده بودم با چشمان بسته… زل زدن به ترافیک خیابان با حال ارامم در کنار بامداد هم خوانی نداشت … سکون بود و سکوت

– فدرا… فرفره کوچولو بیدار شو…

چشمانم را باز کردم…بامداد از پنجره ی سمت من سرش را تو اورده بود… بامداد بود به من گفته بود فرفره کوچولو بیدار شو ؟! پرسشگر نگاهش میکردم

– آب گریپ فروت و پرتقال طبیعیه … بخور برات خوبه…

– دستتون درد نکنه … (بامداد داشت تمام محاسباتم را بهم میریخت… دوست داشتم بگویم نکن … انصاف نیست… تو شاید بی منظور باشی… اما برای من اینها بی منظور نیست)

برای خودش اسپرسو خریده بود … انتخابهایی که بر خلاف سینا همیشه مردانه بودند …

کم کم ابمیوه ام را میخوردم … بامداد سکوت را شکست : چه مزه ایه ؟ تلخ نیست ؟

– نه … من همیشه یواش یواش میخورم… دیرتر تموم میشه…کیف میده… نی ام دهنی شده مگر نه میدادم یکم بخورید

– برای همینه فرفره کوچولویی دیگه … اشکال نداره بده ببینم…

بامداد نی دهنی من را گرفته بود ابمیوه مزه میکرد… خداوندا چه خبر شده بود که من نمیدانستم …

در حیاط که بسته شد دوست نداشتم از ماشین پیاده شوم… این فضا برای من دل انگیز بود …

مامان و شکوه جون هر دو دم در منتظرم بودند … بامداد کنارم قدم بر میداشت

بوی غذای شکوه جون مستم کرده بود… نمیخواستم تا شام صبر کنم …

بامداد به شکوه جون گفته بود تا غذا اماده شود استراحت کنم… شکوه جون با کمال میل پذیرفته بود…

خوشحالی اما زیاد طول نکشیده بود …دیگر از اتاق بامداد و بوی عطر و لحافش خبری نبود

باید میرفتم اتاق مهمان … رنگ امیزی تمام شده بود … که کاش هیچوقت نمیشد …

در ان لحظه میتوانستم از ان معمار با ان اتاقی که تعبیه کرده متنفر شوم…

بعد از شام خوشمزه ی شکوه جون و شوخی های اقای ارین که همیشه پدر را برایم یادآور میشد بامداد اصرار کرده بود خودش ما را میرساند

مامان خیلی تشکر کرده بود…

وقتی زیر لحاف گل گلی خزیدم دخترانه هایم دوست داشت از بامداد برای ساعات خوبی که گذشت تشکر کند…

گوشی را برداشتم …برایش نوشتم: اقای ارین امروز خیلی لطف کردید… واقعا ممنون

5 دقیقه هم نگذشت که جوابش امد : کاری نکردم … تو فقط زود خوب شو فرفره کوچولو …

اصلا دوست داشتم اسمم را از فدرا تغییر دهم بگذارم فرفره … بس که شنیدنش از زبان بامداد شیرین بود …

مطمئنا اگر نام خودم را ایتطور صدا میکرد میمردم…

ترم تابستانی هم تمام شده بود… از تابستان هم چیزی نمانده بود… ترم دیگر کلا درسم تمام میشد… دلم برای دانشگاه تنگ نمیشد اما برای استاد صدیق ، ادرینا ، سارا و خل بازیهایمان تنگ میشد …

قرار بود با فرداد و دنیا بروم کیش… آفتاب گرفتن از دخترانه هایی بود که دوست داشتم… تماسها ی سینا چندوقتی بود کم شده بود… بامداد جدید هم هنوز برایم غریبه بود… مزه ی شیرین فرفره کوچولو گفتنش بعد از چند هفته هنوز زیر دندانم بود… آدرینا درگیر گارن بود… چسبیدن سارا به احسان هم جدید نبود … این مسافرت را لازم داشتم … دور از همه …

دلم برای شوخی های وحید تنگ شده بود… محیط تازه حتی برای چند روز حالم را خوب میکرد…

… …

از کیش که برگشته بودم یک فدرای خوشحال برنزه شده بودم… اگر نمیرفتم فکر اینکه چرا از سینا خبری نیست دیوانه ام میکرد… حداقل سرم گرم شده بود… یا اینکه چرا بامداد دیگر حال فرفره کوچولو را نپرسید… خودش گفته بود فرفره سالمش خوب هست حالا که خوب شده بودم خبری نمیگرفت… بچه های آموزشگاه هم راجع به رنگ برنزه ام نظر میدادند… نتایج کنکور امده بود… رتبه ی نگار نجومی شده بود … اما انگار بودن مسعود این فاجعه را برایش کمرنگ کرده بود… درکش نمیکردم … دخترانه های نگار انقدر دم دست و کوچک بود که به خاطر مسعود رویای زندگیش را کنار گذاشته بود… میشد انقدر راحت به خاطر کسی دنیایت را کوچک کنی ؟ … شاید میشد و من خبر نداشتم…

گارن برای تولد ادری دعوتمان کرده بود رستوران … خوشحال بودم که قدر دخترانه های ادری را میداند … سارا با احسان می امد … من هم تنها … بودن کنارشان به بهانه ی تولد ادری انقدر برایم لذت بخش بود که تنهایی ام به چشم نیاید…

برای ادری چند قاب عکس سفید لوکس خریده بودم… دوست داشتم بعدا عکسهایش را قاب کند … در قابهای من… اینطور همیشه کنارش بودم… مثل همیشه نمیخواستم فراموش شوم

وارد رستوران که شدم چشمهای ادری برق میزد… اگر غول چراغ جادو می امد یکی ارزوهایم را میدادم که این برق شادی را چند سال دیگر با همین شدت در چشمان ادری کنار گارن ببینم… از روزمرگی میترسیدم… از اینکه ازدواجم ختم شود به همخوابگی و موهای مش کرده و لباس وطلا … دوست داشتم 20 سال دیگر هم اگر ازدواج کرده بودم و بچه داشتم دخترانه های گل گلی ام را داشته باشم …

– ادری ی ی ی ی ی تولدت مبارک… (ادری را در آغوش گرفته بودم به ازای تمام چند سالی که دوستی اش زندگیم را شیرین کرده بود… اشک در چشمان هر دویمان حلقه زده بود… )

– گل گلی مرسی که اومدی… دوست داشتم امشب کنارم باشی … گارن بدجنس نگفته بود شماها هم میاید

– قشنگیش به همین دیگه ادری… سرم را نزدیک گوشش بردم : قدرشو بدون …خیلی جیگیلیه…

ادری میخندید… : گل گلی اخه به این نامزد دو متری من میگی جیگیلی ؟ حداقل یه چیزی بگو به هیبتش بیاد …

– عزیزم به هیبت نیست که به دل … بعله

(گارن تمام مدت با لبخند نگاهمان میکرد… سارا و احسان هم مثل زوجهای خوشبخت امده بودند…)

سارا برای ادری یک پیراهن اورده بود… سلیقه اش همیشه قابل پیشبینی بود …

– گارن برایش دستبند خریده بود که اول اسم هردویشان آویزش بود…

– ادری کادوی من توضیحات داره باز کن تا تفسیر کنم

ادری جعبه را باز کرد… قابهای سفید با گلهای صورتی را در می اورد … در قاب اخر عکس سه نفره مان در دانشگاه را گذاشته بودم : خب ادری جان ببین اینا 6 تا قاب دیدم اگه قرار باشه تو همش عکس خودتونو بذاری خیلی خوش خوشانت میشه … اینه که چه بخوای چه نخوای باید اون قابو با اون عکس بپذیری…

– گل گلی مطمئنم این قاب قشنگترینشون میشه …مرسی

خوشی های من کوچک بود … دیر به دیر بود… اما عمیق بود… ان شب هم تولد ادری از ان خوشی های دیر به دیر کوچک بود که حالم را خوب کرده بود …

شب که به اتاقم بازگشته بودم دلم میخواست از علاقه گارن و ادری و دستهای در هم گره خورده ی سارا و احسان برای آقا یوسف بگویم… سینایی که همیشه دور بود و حالا چند وقتی بود که کلا از دور هم نبود… حتی نمیتوانستم سراغش را بگیرم … چون همیشه غیر مستقیم بودیم … بامدادی که برای کژال بود و خیلی وقت بود که فرفره کوچولو از زبانش نشنیده بودم … اقا یوسف مثل همیشه ساکت بود… این بار دوست نداشتم ساکت باشد … دوست داشتم بگوید مخملی نگران نباش …وقتش که برسد آنطور که دوست داری میشود… دلم برای بابا و مخملی گفتن هایش هم تنگ شده بود … دوست داشتم پیشش بروم … حرفهای زیادی داشتم… از همه … باید به دیدنش میرفتم … ولی او هم مثل اقا یوسف حرف نمیزد… همه سکوت کرده بودند…

– مامان من امروز میرم یه سر به بابا بزنم …

– حالا یهو چه وقت بهشت زهرا رفتنه ؟ وایسا آخر هفته با هم میریم … امشب خاله ی دنیا منو دعوت کرده باید برم اونجا… تو هم صلاح نیست تنها بری

– بابا تابستونه هوا دیر تاریک میشه …میرم زود میام …

– پس مواظب باش …

– چشم

از علی آقا گل فروش برای بابا نرگس خریده بودم … با مترو میرفتم … مسیر بهشت زهرا را با ماشین بلد نبودم … دوست داشتم تمام راه را با نرگس های بابا طی کنم … با پای پیاده

همان اندازه که سنگش خاک گرفته بود دلم گرفته بود… دلتنگ بودم … برای مهرش… برای پدرانه هایش … حمایت هایش…

آب را که روی سنگ میریختم اشک چشمانم هم میریخت… : بابایی سلام … میدونم خیلی وقته بهت سر نزدم …ولی یه وقت فکر نکنی مخملی بی معرفته ها … دلم همیشه پیشته … انقدر اتفاق افتاده که نمیدونم از کجا برات بگم… مینا ازدواج کرده… ادری نامزد کرده … سارا داره تلاش میکنه باباشو راضی کنه احسانو قبول کنه … تو اما پیشم نیستی … یکم زود مخملی رو تنها گذاشتی … سینا رو یادت هست… خیلی هم ازش خوشت نمیومد… همچین تو دلم جا شده… اما چند وقته ازش خبری نیست … منم که غرورم اجازه نمیده سراغی ازش بگیرم… اخه مستقیم که چیزی بینمون نیست … بابا نگی فدرا چه پررو شده این حرفا رو به باباش میزنه ها… خب اگه بودی رو کاناپه ی تو هال لم میدادم بغلت با موهام بازی کنی… برات حرف میزدم …برام حرف میزدی … رفتی اونجا لابد خوش میگذره از دست حرافی های من راحت شدی دیگه منو یادت رفته … ولی میدونی که من ولت نمیکنم … اول و اخر بیخ ریش خودتم … ترم دیگه درسم تموم میشه … به نظرت برای ارشد شرکت کنم ؟ … البته اینم بگم حواست باشه نظرت مخالف مامان نباشه که اونوقت میاد اینجا سراغت …

نمی دانم چند ساعت در خودم مچاله شده بودم … تمام تنم درد گرفته بود … میتوانستم حدس بزنم چشمانم شده کاسه ی خون … اما روحم سبک شده بود… دوباره امده بودم اینجا و جای خالی پدر حفره ی خالی قلبم را عمیق کرده بود …

مانتو شلوارم خاکی شده بود… حتی حال تکاندنش را هم نداشتم … با خودم لج کرده بودم … با بابا لج کرده بودم که انقدر زود تنهایم گذاشته بود …

زنگ موبایلم اخرین صدایی بود که در ان لحظه میخواستم به گوشم برسد … با اکراه از کیفم بیرون اوردمش… این مرد همیشه باید مرا در سخت ترین شرایط غافلگیر میکرد … وقتی که خیس میشدم ، زمین میخوردم عصبی میشد … وقتی مریض میشدم می امد اموزشگاه دنبالم … وقتی می امدم پیش بابا و مچاله تر از همیشه وزنم را جا به جا میکردم زنگ میزد …

– الو سلام

– سلام فدرا …خوبی ؟

– بله …خوبم … شما خوبید ؟

– صدات چرا اینجوریه … طوری شده ؟

– نه …طوری نیست …کاری داشتید با من ؟

– کار که میخواستم ببینم اگه حوصلشو داری بیام دنبالت بریم کارگاه یه سر به ترانه بزنیم ولی انگار حالت مساعد نیست

– بله باید ببخشید …امروز اصلا شرایط مناسبی ندارم … مگرنه دلم برای ترانه خیلی تنگ شده

– کاملا واضحه که حالت خوب نیست …کجایی ؟

– بهشت زهرا

– با کی هستی ؟ اونجا چیکار میکنی این ساعت ؟

– خودم تنهام… دلم برای بابا تنگ شده بود اومدم بهش سر زنم…

– برای چی تنها رفتی ؟ میدونی اونجا الان یکی یه بلایی سرت بیاره چی میشه

حالم انقدر خراب بود که نگرانی بامداد برایم شیرین نباشد…کلافه ام کرده بود …

– فعلا که کسی بلایی سرم نیاورده …الانم دارم بر میگردم …

– وایسا بیام دنبالت

– نه ممنون تا شما برسید من رفتم خونه … زحمت نکشید

– منو بگو با توی لجوج بحث میکنم.

– اقای ارین میشه بعدا صحبت کنیم لطفا …

– فدرا مواظب باش … به من خبر بده از خودت

– مواظبم …مرسی

جالب بود … الان باید بامداد ور دل کژالش بود … الان باید سینا زنگ میزد و نگران حالم میشد … اما انگار همه چیز وارونه شده بود … احساس میکردم پاهایم توانایی کشیدن وزنم را ندارد… از مترو که پیاده شدم قدم میزدم به سمت خانه …زورم می امد دهنم را برای گرفتن تاکسی باز کنم… خوشبختانه خاله ی دنیا مامان را به حرف گرفته بود که زنگ زده نزده بود … اگر نه تا حالا که هوا تاریک شده بود موبایلم را سوزانده بود… مردم طوری نگاهم میکردم انگار قاتلی غل و زنجیر شده در خیابان قدم میزند … مگر چشم قرمز و لباس خاکی چقدر عجیب بود … یعنی ادم نمیتوانست سالی یکبار ژولیده باشد ؟ … داخل کوچه که پیچیدم نمیخواستم باور کنم لندکروز مشکی پارک شده متعلق به بامداد است … 3 ساعت از وقتی تلفنش را قطع کرده بودم گذشته بود … هنوز هم دلم نمیخواست دهانم را باز کنم … حتی اگر بامداد بود… روبه رویم دست به سینه ایستاده بود… نمیدانم چه دیده بود که خشم نگاهش رنگ باخته بود … نگاهش برایم غریب بود … حوصله ی تحلیل و تفسیرش را هم نداشتم

سکوت را شکست: فرفره چیکار کردی با خودت ؟

این حرف هیچ بود اما بغضم را شکسته بود … تمام وجودم را شکسته بود… هنوز هم دهانم قفل بود … فقط اشک بود و هق هق … در اغوشم کشید به سمت ماشین بردم … اغوش بامداد از داغترین کوره های آجرپزی گرم تر بود… در ماشین را که بست راه افتاد بی هیچ حرفی …

گریه میکردم… ساکت بود … هق هق میکردم … فقط پوف گفتنهای کلافه اش را می شنیدم …

فین فین میکردم … دستمال برایم میگرفت…

آورده بودم بام تهران … از ماشین که پیاده شدم دستم را دستانش قفل کرده بود… از کی پرده های میانمان دریده شده بود … از کی بامداد بی پروا دستم را میگرفت … مرا در آغوش میکشید …

همه چیز وارونه شده بود … هیچ چیز سر جایش نبود… اما دلم نمیخواست در آرامش آغوش و دستانش به یاد کژال خنجر به قلبم بزنم … حداقل به اندازه ی چند ساعت به جایی از دنیا بر نمیخورد بامداد آرامش من باشد …

خیلی راه آمده بودیم … هیچ حرفی نزده بودم … هیچ حرفی نزده بود…

روی نیمکت نشسته بودیم… با انگشتان دستم بازی میکرد… : فرفره کوچولو نمیخوای حرف بزنی ؟

دوباره چانه ام لرزید … هرچه بیشتر منتم را میکشید بغضم بیشتر میشد … سرم را بالا زدم و نوچی گفتم …

انگشتش را روی چانه ام گذاشت … خب فرفره کوچولو اگه برات بستنی بخرم چی ؟

بامداد چرا امروز که من دلم برای پدرانه هایم لک زده بود انقدر راحت برایم پدرانه خرج میکرد …

قفل دهانم باز شده بود …

– من فقط دلم برای بابام تنگ شده… دوست نداشتم منو تنها بذاره …

انگار به بچه ای 6 ساله نگاه میکرد که در مهدکودک سراغ مادرش را می گیرد … دستش را دور شانه ام انداخت … مثل جوجه ای به سمتش کشیده شدم … امن ترین نقطه ی دنیا بود در ان لحظه …

– فرفره بابات الان تورو اینجوری ببینه که حسابی شاکی میشه … فرفره باید همیشه رنگی باشه …همیشه بخنده …

بابا میدید که چگونه بامداد به جایش برایم آغوش گشوده ؟ …

برایم بستنی خریده بود … لذت نگاهش موقع بستنی خوردنم پدرانه تر از هر پدری بود …

وقتی در ماشین را باز کردم که پیاده شوم … دهانم را برای تشکر باز نکرده بودم که با مطمئن ترین نگاه ممکن پلک زد دستانم را فشرد : برو تو …خدافظ…

زیر گل گلی لحاف صدای گوشی که امده بود … پیامش را خواندم … : فرفره خیلی مواظب خودت باش …بدون هروقت که بخوای هستم… خوب بخوابی

چه میکرد با من بامداد …

هنوز هم جای دستهای بامداد روی تنم داغ بود… حتی دلم نمیخواست دوش بگیرم … دیگر هیچوقت اینطور نمیشد … حالا که صبح شده بود از خودم بدم می امد … چه کرده بودم دیشب … میان بازوان بامداد جای من نبود … دیگر حتی رو به رو شدن بابامداد برایم غیر ممکن بود … چه رسد به کژال… دیگر هرگز جایی که آن دو بودند نمیرفتم… میدانستم این افکار هذیان مغزی بیش نیست در آن لحظه … همیشه وقتی خرابکاری میکردم در لحظه مزخرف ترین افکار به ذهنم میرسید … تجربه ی آغوش بامداد میتوانست در تاریخ زندگیم ثبت شود… اما بد بود… بوی خیانت میداد … هم من میدانستم ..هم او … من طعم آغوشش را که از هر مورفینی آرام بخش تر بود چشیده بودم… او چرا اینکار را کرده بود ؟ … او که خودش آغوش کژال را داشت … تلخ ترین شیرینی تاریخ زندگیم بود…

این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است

مامان چیزی نگفته بود … همیشه بعد از دیدن بابا تا چند روز در لاک خودم بودم … دلم قدم زدن میخواست با ادری …

– گل گلی سلام … چطوری ؟

– سلام بی معرفت نامزد ندیده… نامزد کردی منو یادت رفت ؟

– باز من به تو خندیدم فدراسیون … چه خبر میای بریم قدم بزنیم ؟ دو تا بستنی لادن هم بزنیم که بستنی خونم کم شده

– بله بله… بالاخره از شما بعیده گارن خانو ول کنید با ما بچرخید … غنیمت میشماریم این فرصت را

– ساکت شو برو حاضر شو زنگ بزنم ببینم این سارای چشم سفیدم میاد یا نه

شاید بودن کنار ادری چند ساعت این افکار مزخرف را دور میکرد …

دوباره 3تایی خیابان ولیعصر را طی میکردیم… من آدری …سارا… بی هیچ کس دیگری … فقط دوستانه های خودمان …

ادری از عشقولانه های گارن تعریف میکرد… میخندیدیم… سارا هم از خودش و احسان میگفت… با هم ماراتن گذاشته بودند… من هرگز به انها نمیرسیدم… همینطوری چند سال عقب بودم … شاید باید همیشه دیر میرسیدم … به روانشناسی بعد از معماری… به سینا بعد از ده سال …به بامداد بعد از کژال…

بستنی هایمان اندازه هیکل خودمان بود … انقدر خندیده بودیم که بیشتر حجم بستنی آب شده بود… بستنی خوردن بهانه ای بود برای خل بازی های دوباره…

– سارا چی شد بالاخره … بابات با احسان چی کار کرد ؟

– هیچی دیگه فردا شب عروسیمونه

– هاهاها نمکدون …

– فدرا به این بگو انقدر سر به سر من نذاره میزنم اون صورت خوشگلشو کج میکنم گارن بیخیالش بشه ها

– جراتشو نداری جوجه

فقط میخندیدم …شاید دیگر هرگز این مکالمات ادری و سارا تکرار نمیشد … : حالا جدی چه خبر ؟

– هیچی یواش یواش داره راضی میشه خانواده ی احسان بیان …

– بچه ها این نامردیه … شما دوتاتون دارید به فاصله ی 3 ماه میرید ور دل آقاهاتون من بیچاره هنوز باید اندر خم جزوه برداشتن باشم …

– اشکال نداره جوون … بالاخره یکی هم پیدا میشه که به فدراسیون علاقه مند شه… صبر داشته باش …

– حالا جدی جدی قراره خانوادش بیان ؟

– اره بابا تو همین یکی دو هفته ی اینده … ولی میترسم … مامان احسان از این حاج خانومای النگو به دسته… یه چیزی نگه همه چیز به هم بریزه …

– خب خره خوبه که …توام خودت پتانسیل النگو به دست شدن دارید…دوتایی با مادر شوهرت میرید طلا میخرید اونم کیلویی

– دهناتونو ببندید…

تازه اتفاقات دیشب را خاک کرده بودم که بامداد دوباره نبش قبرشان کرده بود… پیام داده بود ؟

– فرفره بهتری ؟ … یا باز بستنی باید خرید برات ؟

چه میشد اگر سینا این حرفها را میزد ؟ … چه میشد اگر سینا اینجا بود ؟ … چه میشد اگر به خاطر شنیدن حرفهایی که آرزویش را داشتم از زبان بامداد عذاب وجدان نمی گرفتم ؟ … چه میشد ؟ …

جواب بامداد را نمی دادم… درست که بامداد خط میکشید روی تمام حسرتهای دخترانه ام اما دوست نداشتم میان رابطه ی او و کژال باشم … انصاف نبود … اگر بامداد برای من بود و کسی این کار را با خودم میکرد … هرگز نمیبخشیدمش… دیگر نباید دیشب تکرار میشد …

دلم مچاله بود … انگشتانم تک به تک میخواستند برای بامداد دکمه های گوشی را فشار دهند اما نمی شد …

دوست داشتم سهمم از عاشقانه های زندگی چیزی بیشتر از بی تفاوت بودن های سینا باشد…

وقتی جوابش را میدادم چه فکری میکرد … شاید خیلی هم برایش مهم نبود …

2 ماه گذشته بود… جواب بامداد را نداده بودم … دوباره شده بودم خلاصه بین خانه ، دانشگاه ، آموزشگاه… زندگی خطی قبلی که دیگر نه سینا بود نه بامداد … نه میتوانستم از حاشیه ی امن سینا برای استاد صدیق بگویم… رویش را نداشتم بگویم استاد سینا آمد در متن زندگیم نوشت و بقیه برگها را بی خبر سفید گذاشت… ادری درگیر ترم آخر و گارن بود… دوست نداشتم بیشتر از این در مضیقه بگذارمش … سارا هم داشت به هدف میرسید… لیسانس میگرفتند… عاشقانه هایشان سر انجام میگرفت… و من هنوز همان فدرای هدفمند بودم که مهمترین اتفاق زندگیم بعد از فارغ التحصیلی باز هم ارشد بود… خطی تر از این هم میشد کسی زندگی کند ؟ … دیدن ترانه بهترین گزینه ی این روزها بود … باید به ترانه زنگ میزدم شاید دستهای رنگی ترانه کمی هم دنیای مرا رنگ میزد…

– یعنی من باور کنم تو الان به من زنگ زدی ؟ توروخدا اشتباه نگرفتی ؟

– ترانه سلام … نخیر خودتو گرفتم … یعنی من به تو زنگ نزنم تو نباید یه سراغی از من بگیری ؟

– من قربون فدرا گل گلیه خودم برم … حق با توئه اعتراض وارده

– ترانه کجایی گفتم اگه حال داری همو ببینیم

– از حال یه چیزی بیشتر دارم … من کارگاهم اگه دوست داری بیا اینجا … اگر نه بگو میام بیرون

– نه کارگاه عالیه …دلم واسه رنگات تنگ شده

– پس بدو بیا که من چایی رو گذاشتم …

از بی بی کیک شکلاتی خریده بودم … با چایی ترانه… وسط رنگ های ترانه … میشد بهشتی زمینی …

– به به … شما خودت شیرینی هستی گلدار … چرا زحمت کشیدی

ترانه را بغل کرده بود …برای تمام این مدتی که مهربانی هایش را ندیده بودم …

– ترانه جدی جدی دلم برات تنگ شده بود …

– به خدا منم دلم برات یه ذره شده بود … انقدر این مدت اتفاقای مختلف افتاد که من یهو از همتون دور شدم

– خب نیومدی جشن ادری دیگه … بی معرفت .

– فدرا باور کن نتونستم … یهو همه چی شلوغ شد …

– چرا ؟ مشکوک می زنیا !

– بیا بشین برات چایی بیارم تا بگم …

ترانه که رفته بود چای بریزد اتاق را نگاه میکردم … روحم را تازه کرده بود… این اتاق از هر روانپزشک و تراپیستی حال آدم را بیشتر خوب میکرد …

کیک و چای را در ظرفهای رنگی سرامیکی ریخته بود که به راحتی می توانستم ظرفش را هم بخورم …

– خب تعریف کن ببینم

– من چی تعریف کنم … ادری که نامزد کرده همش ور دل نامزدش ِ … سارا هم که کلا درگیر احسان بود …ترم آخر دارن تند تند کاراشونو میکنن سر و سامان بگیرن … منم که همچنان خوشحال و خرسند ادامه تحصیل میدم… تو چه خبر ؟

– منم جونم برات بگه که همش درگیر بودم… میخواستم نمایشگاه بذارم … که بعد از ماه ها دوندگی و پله بالا پایین کردن بهم مجوز ندادن… هانیه هم بیخیال شد …گفت از یکی از دانشگاههای اتریش پذیرش گرفته میره… افتاد دنبال کاراش که جور کنه با کژال بره … اما دو ماه بعد از کژال کارش درست شد … رفتن اونجا خونه گرفتن … منم که تو این اکیپای هنری خیلی نبودم … رفتن هانیه و مجوز نگرفتن و وضع اسفباری که واسه کرایه ی کارگاه پیدا کرده بودم با نقاشی های تلنبار شده از پا درم اورد… بامداد با اون حال خودش به دادم رسید … کمکم کرد کرایه رو بدم تا بعدا بهش برگردونم … انقدر روحیه ام خراب بود که حتی نتونستم به بامداد دلداری بدم… فقط گاهی میو مد اینجا سیگار میکشید میرفت… نه اون چیزی میگفت نه من..خلاصه که این ترانه ای که الان میبینی یه سرویس کامل شده

– ترانه باورم نمیشه ! ! ! ! یعنی چی ؟ کژال و هانیه واسه همیشه رفتن ؟

– مگه تو نمیدونستی ؟ با بامداد که در تماس بودی … چند باری حالتو ازش پرسیدم

– من میدیدمش اما هیچ حرفی از رفتن کژال نزد

– شاید نمیخواسته به روی خودش بیاره … دقیقا 3 هفته بعد از 13 به در که از باغ برگشتیم کژال رفت … به بامدادم گفت تو در جریان بودی که من میخوام برم … توام که بیا نیستی … بهتره جلوی پیشرفت همو نگیریم… بامداد هم هیچی نگفت

ترانه این ها را میگفت و من سرم سوت میکشید … پس انموقع که کوزه ی کژال را با لباسهایش به بامداد داده بودم اصلا کژالی نبود … بامداد کوزه را گذاشته بود روی میزش … به یاد کژال …یا به یاد من ؟ … تمام وقتهایی که به من گفته بود فرفره کوچولو… وقتی برای تصادفم عصبانی شده بود… وقتی در آغوشم گرفته بود … برایم بستنی خریده بود … کژالی نبود ؟ …

چه طور شده بود ؟ …

نمیدانم تمام راه را تا خانه چطور رانندگی کردم… تمام حرفهای ترانه در گوشم زنگ میزد… اتفاق عجیبی رخ نداده بود … فقط فهمیده بودم کژال ماه هاست که رفته… یعنی اگر آن شب میدانستم کژالی نیست در آغوش بامداد آرام میگرفتم ؟ … یعنی عذاب وجدان نمیگرفتم… یعنی فردایش جواب پیام بامداد را می دادم … یعنی این سه ماه در بی خبری نمیگذشت ؟ … نه انقدر هم ساده نبود … فقط که پای کژال در میان نبود … سینا هم یک طرف قضیه بود … حتی اگر غیرمستقیم بود… دور بود و چند ماه بود که ناپدید شده بود … در عوض دخترانه های من وفادار بودند …

حس سربازی را داشتم که تا آخرین لحظه جنگ سنگرش را حفظ کرده … نه من به سینا خیانت کرده بودم … نه بامداد به کژال … حالم خوش شده بود … حتی اگر بامداد را از خود رنجانده بودم … حتی اگر سینا چند ماه بود که دیگر یک ایمیل هم نمیزد چه رسد به تماسهای یک شب در میان … هنوز هم نمیفهمیدم چرا دخترانه های من انقدر پیچیده میشد … چرا نمیتوانستم مثل ادری در کلیسا با کسی آشنا شوم … یا مثل سارا دل و دینم را به احسان نامی ببازم … درگیر بودم میان پیچیدگی های سینا و غرور مردانه ی بامداد … اما سبک شده بودم… میتوانستم تمام کارهای مانده ی پایان نامه ام را انجام دهم…

بی خبری از سینا بس بود … برایش ایمیل زدم … حالش را پرسیدم… شاید او هم منتظر حرفی از من بود …

سینا پاسخ ایمیلم را هم نداده بود… ترم آخر آنقدری سرم را شلوغ کرده بود که سینا بخش کوچکی از آن شلوغی باشد … اما میفهمیدم گوشی دیگر زنگ نمی خورد …آهنگی فرستاده نمی شود و کسی حالم را نمی پرسد… باید ترانه را بیشتر میدیدم… این مدت سخت را گذرانده بود به تنهایی… ولی بامداد تنهایش نگذاشته بود… دوستیشان رشک برانگیز بود …

دفاعم بعد از آدری و سارا بود … برای پایان نامه ام کم زحمت نکشیده بودم… استاد راهنمایم استاد صدیق بود… افتخار میکردم که شاگردیش را کرده بودم… برای دفاع خیلی ها را دعوت کرده بودم… برای منی که زندگیم خالی از هر هیجان و عاشقانه ای بود دفاع از پایان نامه و جشن فارغ التحصیلی میتوانست بخش مهمی باشد… آدری ، سارا ، خاله ژاکلین ، مامان ، دنیا ، نارین ، ترانه ، خانواده ی شکوه جون را هم دعوت کرده بودم ، مهر شکوه جون و پدرانه های آقای آرین را دوست داشتم … بامداد هم که مطمئنا با آن اس ام اس بی پاسخ چند ماه پیش نمی آمد… فرداد مثل همیشه جلسه بود نمیتوانست بیاید

وقتی روی سن رفته بودم تمام وجودم می لرزید اما نگاه تحسین بر انگیز تمامشان دلم را قرص میکرد که هنوز انقدر خوش شانس هستم که این چند نفر دوستم دارند و دوستشان دارم…

همه برایم گل اورده بودند … در تمام عکسها اشک در چشمانم بود… استاد صدیق برایم یک جلد حافظ نفیس خریده بود …

شکوه جون و اقای ارین هم یک تابلوی زیبا از کارهای ترانه برایم گرفته بودند… کادویی که یاد اور انها بود هم هنر ترانه … مامان همه را دعوت کرده بود رستوران … با اینکه حس بچه های لوس و خنگ را داشتم که به ضرب این چیزها میخواهند انگیزه ی درس خواندن برایشان ایجاد کنند خوشحال بودم… این کودکانه ها هم گاهی قشنگ میشد …

مامان شب در خانه گریه کرده بود … گفته بود همیشه تحسینم کرده و ارزو داشته پدر هم در این لحظه کنارمان باشد … پا به پای هم اشک ریخته بودیم… پا به پای هم دلتنگ شده بودیم … هم را در آغوش گرفته بودیم …

میخواستم ساعتی را هم برای آقا یوسف صحبت کنم … بگویم از انکه دلم میخواست سینا سراغی میگرفت… میدانست که امروز برایم روز مهمی است … نتیجه را میپرسید … برایم آرزوی موفقیت میکرد … صدای پیامک که امده بود احساس کرده بودم یعنی خدا صدای دلم را شنیده … میتواند اسم سینا روی صفحه ی گوشی نقش بسته باشد ؟ ! …

بامداد بود … : فرفره کوچولو بهت تبریک میگم … میدونم امروز چقدر برات روز مهمی بوده … دوست نداشتم با حضورم برات احساسات ناخوشایند ایجاد کنم … مطمئنم موفق خواهی بود …

(روح بامداد چقدر بود ؟ … از بزرگ هم بزرگتر بود… در کمال بی احترامی پاسخش را نداده بودم و حالا دوباره به من گفته بود فرفره کوچولو و تبریک گفته بود ؟ )

– سلام آقای آرین … مرسی از اینکه به یادم بودید… حضورتون بی شک خوشحالم میکرد

(اگر من بودم به گفتن یک پررو در پاسخ کفایت میکردم …اما بامداد مثل من نبود )

– اگر اینطوره میتونم به صرف شام دعوتت کنم با تبریک و تاخیر

– خوشحال میشم

– قرارمون فردا شب … ساعت 8 میام دنبالت

بامداد قاطع ، کوتاه و مردانه باز مهربان شده بود … مرا به صرف شام دعوت کرده بود … منی که هنوز منتظر بودم از سینا خبری شود…

به مامان گفته بودم شام را با بامداد بیرون میخورم …

بعد از چند ماه دیدن ظاهر آراسته واستشمام بوی عطرش با آن لبخند دلنشین تازه دلتنگی اش را به رخ کشیده بود …

دستم را فشرد… ضربان قلبم را بالا برد… اولین دیداری که سایه کژال رویش نبود … میتوانست شیرین باشد…

رستوران را خودش انتخاب کرده بود … وقتی رو به رویش نشسته بودم حتی نمیتوانستم در چشمانش نگاه کنم… مطمئن بودم بعد از اینهمه مدت برقش مرا خواهد گرفت …

– خب الان دیگه روانشناس شدی … باید ازت وقت بگیریم…

– ای بابا …اذیتم نکنید… با یه لیسانس فکسنی کی روانشناس شده که من بشم …

– روانشناسی علم شناخت روان و بهتر کردن حال روحی ادماست که تو واسه این کار نیاز به تحصیل نداری … بودنت به تنهایی حال ادمارو خوب میکنه

حتی نمیتوانستم تکه ی استیکی که در دهان گذاشته بودم قورت دهم … بامداد سطر به سطر خودش را در دفترم حک میکرد…

– اینا همه لطف شماست

– لطف نیست … حقیقتای فرفره کوچولوئه که لازمه گاهی بهش یادآوری بشه …

از رستوران که بیرون آمده بودیم … فکر میکردم چه میشد اگر لاستیک بامداد را پنچر کرده بودند… بامداد چند ساعت بیشتر کنار من قدم بر میداشت … نفس کشیدن در هوای بامداد …انهم بدون کژال دنیایی داشت …

– اگه کفشات ناراحت نیست میخوای یکم قدم بزنیم ؟ چند تا خیابون بالاتر یه کافه ی کوچیک هست که قهوه های خوش طعمی داره …

(شاید دلبری و ناز دخترانه ایجاب میکرد بگویم نه باشد برای یک شب دیگر … اما دخترانه های من تشنه تر از آن بود که بعد از چند ماه بامداد را پس بزند )

– نه ناراحت نیست … من عاشق پیاده رویم و البته قهوه

– تو خودت همه چیزو دوست داشتنی میکنی فرفره…

دیگر این را نمیتوانستم پاسخ دهم … این مردانه های مهربان بعید از زبان بامداد برای دخترانه های بی تجربه ی من زیادی بود…

خیابان را کنده بودند سنگ فرش کنند… بامداد دستم را گرفته بود از روی چاله بپرم … 5 دقیقه بود که چاله را رد کرده بودیم هنوز بامداد دستم را رها نکرده بود … این کافهی لعنتی کجا بود نمیدانستم … چند دقیقه ی دیگر نرسیدن مساوی بود با ذوب شدن در دستان بامداد …

باورم نمیشد کافه ای که بامداد حرفش را زده بود این جای دنج باشد … بعد از اینهمه کافه گردی در تهران غبطه خورده بودم که چرا انقدر دیر به اینجا رسیده بودم … خوش به حال کژال که بامداد را داشته …

سکوت راه برگشت را او شکسته بود … : حالا که سرت خلوت تر شده برنامه ات چیه ؟

– خب دوست دارم بیشتر برم انجمن … از وقتی نیلوفر جون اومده خودم خیلی کمتر دیدمش … به آقا رضا قول داده بودم کنارش باشم … ولی انقدر کارای پایان نامه وقتمو گرفت که نشد … شرمندشون شدم

– فرفره کوچولو تو همینطوری هم بیشتر از توانت کار میکنی … شرمنده هم نباید باشی

– احساس میکنم همیشه از زندگی عقبم

– فدرا تو مشکلت اینه که قدر خودتو نمیدونی

شنیدن این حرفها از زبان بامداد شیرین بود … نمیخواستم با صدای خودم حرفهای بامداد را خراب کنم ..

وقتی از ماشین پیاده میشدم … دستم را فشرد … انرژی داشتم کوه را هم با دستانم جا به جا کنم

ترانه صد بار ازمامان و بچه ها به خاطر تمام دوشنبه هایی که نبود عذرخواهی کرده بود… نیلوفر دیگر داوطلب محسوب نمیشد … مامان میگفت بعد ازاولین باری که با رضا آمده اکثر روزهای هفته را می اید… دیگر شده بود کارمند انجمن …عاشق بچه ها شده بود … هنوز هم نمیتوانستم درک کنم رضا و نیلوفر که با انهمه مهر قبل از انکه زن و مرد باشند مادر و پدر بودند نمیتوانستند بچه دار شوند …

میدانستم پا گذاشتن آدری به دنیای جدید کمی بینمان فاصله می اندازد اما باورش سخت بود که بعد از فارغ التحصیلی چند هفته بود همدیگر را ندیده بودیم … میخواست قبل از عید مراسمش را برگزار کند … میدانستم تقصیر خودش نیست … هنوز هم ذره ای به دوستانه ها و دخترانه هایش شک نداشتم … چند بار خواسته بود همراهشان برای خرید بروم اما دوست نداشتم خلوت دو نفرشان را خراب کنم …

سارا هم تلاشهایش به ثمر مینشست … خانواده ی احسان آمده بودند… مادرش النگو به دست بود … اما از آن النگو به دستهای خوب و دوست داشتنی … پدر سارا بالاخره رضایت داده بود … خانواده ی سارا مثل آدری نبودند مراسم بله برون و این چیزها داشتند که خودمانی برگزار میشد و فقط فامیل درجه یکشان دعوت میشدند…

سارا به شوخی میگفت : حالا غصه نخورید …عروسیم دعوتتون میکنم …

ادری هم جیغ و دادش بلند میشد که خودم عروسی میگیرم بهتر …

و من نظاره گر آن بودم هنوز هم انها چیزی برای رقابت دارند … حالا که دانشگاه تمام شده بود کم از هم فاصله نگرفته بودیم… شاید ورود انها به دنیای تاهل و ماندن من در تجرد بی عاشقانه ام فاصله را از این هم بیشتر میکرد …

ترانه شده بود ترانه ی قبل از بحران … از دوست شدنش با پیام میگفت … پسری که نقاش بود اما هنری بازی های لوس نداشت … کنار ترانه بود … حمایتش میکرد … ترانه لیاقتش را داشت … بعضی روزها نیلوفر هم همراهمان میشد … از عاشقانه هایش با رضا میگفت … من و ترانه نیشمان باز میشد …

امروز از صبح بیرون نرفته بودیم … با اقا یوسف خلوت کرده بودیم … به فکر بودم امسال برای عید چند همدم برای اقا یوسف بیاورم… تنها گوشه ی پنجره گناه داشت …باید کمی هم دنیای او را رنگی میکردم …

تلفن خانه زنگ خورده بود

– بله ؟

– سلام فدرا جان خوبی ؟ سینا هستم

– سلام …بله شناختم … مرسی شما خوبید ؟

– ممنون منم خوبم … هر چی با گوشی مامان تماس گرفتم جواب ندادن … میخواستم ببینم خونه نیستن ؟

این سینا چه شده بود یعنی میخواست بگوید حرفی با من ندارد ؟ برای صحبت کردن با مامان تماس گرفته ؟

– نه نیستن امروز جلسه دارن نمیتونن گوشیشونو جواب بدن

– پس اومدن لطف میکنی بگم من با محیا نامزدم میخوام بیام دیدنشون ؟

این سینا چه داشت میگفت ؟ خانه ی ما را گرفته بود … بعد از چند ماه … سراغ مامان را گرفته بود … میخواست دست نامزدش را بگیرد بیاورد خانه ما … میشد به او گفت کثیف ؟ … میشد به او گفت وقیح ؟ … میشد گفت عوضی ؟ …

حتی نفهمیدم چطور گوشی را گذاشته بودم … بعد از ان عکسهای دو نفره در ماشین … کافی شاپ رفتن ها … تماسهای گاه و بی گاه از سوییس … آهنگ فرستادن ها … حالا با پررویی زنگ زده بود که نامزدش را بیاورد خانه ی ما … مغز هم داشت ؟ … فکر هم میکرد ؟ …

یعنی حاشیه ی امنی که استاد صدیق از ان صحبت کرده بود همین کثافت کاری ها بود … همین بازی کردن با دخترانه ی من بود … دهن کجی به تمام اوقاتی بود که عذاب وجدان بودن با بامداد را گرفته بودم … پوزخندی بود به تمام وجودم …

یعنی سینا همان خیلی وقت پیش نمیتوانست بگوید سرش جایی بند شده … مگر انقدر هم میشد پست بود ؟

مامان که امده بود تماس سینا را اطلاع داده بودم … حال بدم را فهمیده بود … مادرانه های خودش هم به حالم گریسته بود …

این همه مدت در توهمی دور به سر میبردم ؟

فقط یک جمله گفته بود : سینا غلط کرده بیاد اینجا با نامزدش …

سینا پرروتر از این حرفها بود … شب دوباره خودش زنگ زده بود … مامان هم گفته بود: منزل ما نمیتونید تشریف بیارید … میتونیم تو لابی هتل لاله همو ببینیم

این دیگر علاوه بر مادرانه پدارنه هم بود … حمایتم کرده بود … اما چیزی در وجودم شکسته بود … دخترانه هایم در این توهم به سر برده بود که سینا عکسهایی که جلوی ساندویچ فروشی گرفتیم را جایی جلوی چشمش گذاشته … سینا بعد از تصادف ایمیل زده بود که باید قوی باشی … سینا بود که گفته بود باید آمپول بزنی … سینا بود که هزاران بار گفته بود مواظب روح لطیفت باش … همین ادم کثیف روحم را له کرده بود … …

شاید فاجعه ای رخ نداده بود …اما برای دخترانه های دست نخورده و بی تجربه ام از فاجعه هم بیشتر بود …

مامان برای نهار قرار گذاشته بود …میدانستم به خاطر ادبش میرود …اگرنه سینا لیاقت هم کلام اش را هم نداشت …

ساعت 11 که مامان رفته بود … راه افتاده بودم … از ان زخمهایی بود نه میشد کام ادری را با ان تلخ کرد …نه میشد به دنیا گفت … فراموش کرده بودم سینا مدتها بود که جزء زیر زیرکی های دخترانه هایم بود که به هیچکس در موردش نگفته بودم… وقتی راه افتاده بودم فکرش را هم نمیکردم برسم اینجا … شاید پدارنه های ساکت بابا کمکم میکرد… دوباره گریه بود و گریه … از خودم بدم می امد که این چند وقت فقط گریه هایم را برای بابا اورده بودم … چاره ای نبود … مامان به اندازه ی کافی غصه میخورد … بیش از این نه او دلش را داشت نه من دلش را داشتم …

دوست داشتم همانجا کنارش بخوابم … شاید دلش به حالم میسوخت … حرفی میزد … مردم می امدند مینشستند فاتحه ای می خواندند … فکر میکردند داغم تازه است که اینطور گریه میکنم … میرفتند و من همچنان نشسته بودم … باران بهمن گرفته بود … مهم نبود … هوای دلم کم بارانی نبود که باران بخواهد مرا از انجا فراری دهد … خانم پیر که رد میشد گفته بود بلند شو دخترجون … بلند شو بارون گرفته … روح اون بنده خدا رو هم آزار نده …

مگر او میفهمید در دل من هم باران گرفته … روح من هم آزار دیده … دوست داشتم بنشینم …

زیر باران لرزیده بودم … اما نمیرفتم …

صدای فریادش با تمام صداهایی که از صبح زیر گوشم وز وز کرده بودند فرق داشت … :

– هیچ معلوم هست داری با خودت چیکار میکنی دیوونه ؟

چرا دست از سرم بر نمیداشت ؟ اینجا را از کجا پیدا کرده بود … اینجا خلوت من بود و بابا … حتی او هم حق نداشت خلوتمان را به هم بزند …

بازویم را کشیده بود … از زمین کنده شده بودم … دردم امده بود … مگر مهم بود … روحم هم درد میکرد … درد بازو خیلی تاثیری نداشت

– با توام از صبح تا حالا کجایی ؟ اون گوشیه کوفتیتو جواب نمیدی… میفهمی چه به روز مادرت اوردی ؟

داشت کاسه ی صبر ترک خورده ام را میشکست … دو کلمه ی دیگر داد میزد بعید نبود مشتم را در دهانش بکوبم

به طرف ماشین میکشیدم … مقاومت نمیکردم … خودم هم دیگر تحمل جسم خودم را نداشتم …

وقتی روی صندلی نشانده بودم نجوایش را شنیده بودم : فرفره کوچولوی من چیکار کردی با خودت ؟

دوست داشتم بالا بیاورم… دوست داشتم صورتش را چنگ بیندازم … دوست داشتم فریاد بزنم من فرفره کوچولوی تو نیستم … من فرفره ی هیچ کس نیستم… کوچولوی احمقی هستم که دخترانه هایش را له کرده اند …

زیر بغلم را گرفته بود تا بالا … مامان که در را باز کرده بود نزدیک بود سکته کند… شکوه جون هم حالش خوب نبود … چه شده بود مگر ؟ … ساعت 11 صبح رفته بودم 7 غروب بود … مگر چند ساعت بی خبری چه میکرد… کاش میشد بی خبر رفت و دیگر بازنگشت …

دیگر حتی مهم نبود شکوه جون و بامداد هم فهمیده بودند یا نه …

بامداد مامان را دلداری میداد … شکوه جون برده بودم به حمام …لباسهای بیرون را از تنم کنده بود …

دوست داشتم تا ابد زیر دوش بمانم … شاید زخمهایی که سینا به روحم زده بود هم شسته میشد … اگر نمیشستم عفونی میشد …

بامداد شب رفته بود ، شکوه جون گفته بود شب را پیشمان می ماند … مامان از ترس کنجکا وی های احتمالی به دنیا خبر نداده بود …

تماسهای بی پاسخ مامان ، ادری ، ترانه ، سارا ، بامداد و خیلی های دیگر روی گوشی مانده بود …

دوست داشتم گوشی را هم به دیوار بکوبم …

صبح با نوازش دستان شکوه جون چشم باز کردم … نگاه خالیم را دید … : فرشته کوچولو بیدار شدی بالاخره … میدونم قلب مهربونت اذیت شده … ولی مطمئن باش این ادم لیاقت تو رو نداشته … نمیگم بگی و بخندی و تظاهر کنی که اتفاقی نیفتاده … چون افتاده و اذیتت کرده … اما مامانت از دیشب تا حالا آب شده … میدونی که تو تنها دلخوشی اش هستی… سعی کن به فکرش باشی

(پس بامداد و شکوه جون فهمیده بودند … در جایم نیم خیز شدم … شکوه جون را بغل کردم … روی شانه هایش ته مانده های بغضم را خالی کردم … سینا لیاقت نداشت که مادرم را غصه دار کنم …)

دست و صورت شسته بودم … مثل فدرای معمولی روزهای قبل رفته بودم سر میز صبحانه … خیر سرم روانشناسی خوانده بودم … باید با این قضیه رو به رو میشدم … شرایط من با بقیه یکی نبود … قلبم که میشکست ، ناراحت که میشدم مادرم هم شکسته میشد … بابا هم نبود که شکسته هایمان را بند بزند … باید این مرحله را هر چه سریعتر رد میکردم … شکوه جون مهربانانه تنهایمان نگذاشته بود …

– مامان چی میگفت حالا ؟

مامان بعد از 23 سال دیگر مرا شناخته بود … مثل خیلی وقتهای دیگر که با هم مینشستیم مستقیم صحبت میکردیم … میدانست الان وقت گفتن است …

– هیچی گفت محیا نامزدم رو میخواستم ببینید … خیلی از شما و انجمنتون و بچه ها براش تعریف کردم …مشتاق بود ببینتتون… دختره 2 سال از سینا بزرگتره … از تو خیلی درشت تر بود … خیلی هم حرف نزد … فقط سینا صحبت میکرد … گفت بابای محیا مدیر یک بخشی از سازمان تجارت جهانی در سووییس ِ… میخوایم اسم بچمونو بذاریم ایلیا و اینجور خزعبلات … منم گفتم مبارک باشه به سلامتی… دیگه زیاد نشستم …

(لبخند زدم… حداقل ان بود که فهمیده بودم با پری دریایی رقابت نکرده ام … سینا شاید به خاطر پول … شاید به خاطر پدر محیا … شاید به خاطر خیلی فاکتورهای دیگر که محیا بخش کمی از ان بود سراغ محیا رفته بود … مردانه ی سینا کثیف بود … پیشرفت بود و پول و چیزهای دیگر که احتمالا احساسات انسانی بعد از تمام اینها بود … )

مامان و شکوه جون در پذیرایی نشسته بودند … مامان هم نرفته بود انجمن … با هم صحبت میکردند …

به ادری و سارا و خیلی های دیگر زنگ زده بودم … بهانه ای برای بی پاسخ ماندن تماسهایشان اورده بودم … انها هم باور کرده بودند … سرشان شلوغ تر از ان بود که نخواهند باور کنند …

در آشپزخانه کیک میپختم… میخواستم تا بعد از ظهر که باید بروم آموزشگاه خودم را سرگرم کنم …

کیک کشمشی را آورده بودم شکوه جون و مامان با چای خورده بودند … به به و چه چه کرده بودند…

بودنشان آرامش سرازیر میکرد …

– مامان من میرم آموزشگاه …ماشین نمیبرم …اعصاب ترافیک ندارم …

– باشه عزیزم …فقط مواظب باش .. منم از خودت بی خبر نذار

– چشم … شکوه جون ببخشید شما رو هم از دیشب کلی اذیت کردم

– نزن این حرفو فرشته کوچولو… من از بودن کنار شما لذت میبرم… اما دوست دارم از این به بعد تو شادیا باشه… برو من پیش مامانت هستم … بامداد غروب میاد دنبالم …

هر دویشان را بوسیدم و بیرون امدم …

اسمان همان رنگی که بود که روزهای دیگر همین موقع میشد … مردم هم دقیقا همان شکلی بودند …

دنیا به طرز غریبی داشت به من میفهماند … سینا رفته … دخترانه های مرا له کرده و رفته … ولی هیچ چیز از حرکت نمی ایستد … بهتر بود قضیه را منطقی جمع کنم … احساساتی بودن به من نیامده بود …

شاید حکمت آموزشگاه که گاهی با کلافگی محض می امدم همین بود که در این لحظات سخت بدانم هنوز زندگیم جاری است …

بچه ها برای سر هم کردن یک جمله 10 دقیقه تلاش میکردند … اخر هم درست از اب در نمی امد … شاید درستش همین بود که گاهی تلاش کنی و اخرش هم نتیجه نگیری … و باز هم تلاش کنی

اخر کلاس نگار امده بود کنار میزم :

– تیچر میخواستم باهاتون صحبت کنم …فکر میکنید امروز وقت داشته باشید ؟

– بله عزیزم …بگو

– میدونم که فهمیدید با مسعود دوستم … از وقتی رفتم دانشگاه احساس میکنم سطحم از این دانشگاهی که الان توش درس میخونم بالاتره … احساس میکنم اشتباه کردم اومدم اینجا … هروقتم به مسعود در موردش میگم میگه حالا دو روز میخوای درس بخونی مدرک بگیری تموم شه بره دیگه …چقدر سخت میگیری … مامان و بابام هم که هنوز حرف نزده میگن اگه درس خونده بودی الان تو یه دانشگاه درست و حسابی بودی … دیگه واقعا دارم کم میارم …

– ببین نگار جان … خب اینو که باید قبول کنی که تو یک برهه ی زمانی خاص که باید تلاشتو بیشتر میکردی سرگرم رابطه ات با مسعود و مسایل جانبی شدی و همین باعث شد الان در این نقطه قرار بگیری… به رابطه ات با مسعود کاری ندارم ..چون یه مساله ی شخصیه..اما در مورد درست اینو بدون که درسته دانشگاهی که الان توش درس میخونی شریف نباشه اما خیلی ها ارزوی همینو دارن … در ضمن تو اسمت دانشجوئه … پس اگه میبینی استاد یا دانشگاه کم میذاره خودت برو دنبالش … به راحتی پا پس نکش …

– اخه به نظرتون میشه ؟

– بله که میشه … اون تلاشی که باید قبل از این میکردی و نکردی اینجا جبران کن … شک نکن نتیجه میگیری

نگار بغلم کرده بود : تیچر باورتون نمیشه … نمیگم همین الان متحول شدم … اما من سبک شدم …این حرفا رو به هیچکس نمیتونستم بگم… واقعا ممنون … به نظرم شما بهترین روانشناس دنیایید

– خب خب نگار من ماشین نیاوردم این هندونه هارو یه جوری بده زیر بغلم که بتونم ببرم …

خندیده بود …

از در اموزشگاه که امدم بیرون صحنه ای دوباره تکرار شده بود … لندکروز مشکی و مرد کنارش … چرا دست از سر من بر نمیداشت

– سلام

– سلام … دیر اومدی … گفتم نکنه میخوای شب بمونی تو اموزشگاه … (میدانستم سعی دارد با شوخی حالم را خوب کند … اما دلم نازک شده بود )

– نه … با یکی از بچه ها صحبت میکردم طول کشید … شما اینجا چیکار میکنید ؟

– باید میرفتم دنبال شکوه جون خونتون گفتم بیام دنبالت تو رو هم ببرم

(یعنی فکر میکردند حالا که من غصه دارم ضریب هوشی ام هم پایین امده …معلوم بود شکوه جون زنگ زده با بامداد …اگر نه بامداد از کجا میدانست ماشین نیاورده ام )

در افکارم غوطه ور بودم که لپ نداشته ام را کشیده بود : فرفره ی کوچولوی متفکر زیاد خودتو خسته نکن … زنگ زدم خونتون حالتو بپرسم شکوه جون گفت ماشین نیاوردی … بعد هم لبخند زده بود

یعنی بامداد افکار مرا هم میخواند ؟

در ماشین را که بستم صدایش بلند شده بود … عجیب بود بامداد همیشه ساکت و صامت بود …یعنی دل ِ گرفته ی من نطقش را باز کرده بود ؟

– خب بهتری ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x