– ترسیدم
– ببخشید … (دستش را دراز کرده بود … جعبه را در دستم گذاشته بود …) – این برای توئه فسقلی
– همانطور که جعبه را مثل ناشناخته ترین موجود دنیا تکان میدادم : این چیه ؟ چرا زحمت کشیدید آخه ؟
– بزرگترا به کوچیکترا عیدی میدن دیگه … درسته که تو نه پارسال به من کوزه دادی نه امسال کارت ولی من اینو خریدم که بدونی همیشه هستم …
در جعبه را باز کرده بودم … زنجیری ظریف با آویز اف میانش بود … بی انصافی بود اگر نمیگفتم آویزش حتی از آویز بابا قشنگ تر بود …
– وای… این خیلی قشنگه بامداد (دست برده بودم زنجیر را پشت گردنم قفل کنم )
(حواسم نبود این مرد که رو به رویم ایستاده چشمانش به خاطر بامداد گفتن بچه گانه من گرد شده … دیگر خودم هم جرات بالا اوردن سرم را نداشتم … قفل لعنتی هم بسته نمیشد … کاش زبانم قفل میشد ! )
بی صدا چرخانده بودم … موهایم را کنار زده بود … زنجیر را بسته بود … ممنونی گفته بودم … راهرو را تا پذیرایی دویده بودم …
نفهمیده بودم غذا چه خورده ام ، چه شنیده ام ، چه گفته ام … شب در اتاق 1 ساعت زنجیرم را جلوی آینه نگاه کرده بودم … برایش پیام داده بودم
– من این زنجیرو خیلی دوست دارم … خیلی قشنگه… واقعا ممنون …
– قابلتو نداره فسقلی … عیدی من فراموش نشه
– خب شما که کوزه ی کژال جونو برداشتید … اون عیدی پارسال …امسالم بهتون کارت میدم
– اولا که اون کوزه کژاله…حالا اینکه من چرا برش داشتم از اون شخصیایی بود که قرار شد یه روز راجع بهش حرف بزنیم …که میذاریم هروقت تو خواستی … بعدم من شوخی کردم… لذت بامداد شنیدن ِ بی هوا از زبون فسقلی برای من از هر عیدی بیشتر بود …
شاید بامداد میخواست غیر مستقیم چیزهایی بگوید …اما من دیگر هیچ علاقه ای به تفسیر غیر مستقیمهای هیچ کس نداشتم !
– مامان خب چی میشد توام مثل این مامانا که واسه یه اردوی یه روزه واسه بچه هاشون چمدون میبندن وسایل منو جمع میکردی ؟
– حالا که نشده … تو بچه هم که بودی من از این کارا نمیکردم …چه برسه به الان که بزرگ شدی
– بابا خب حداقل بیا بگو چی بردارم
– فدرا داری بهونه میگیریا … چهارتا رخت و لباس جمع کردن که این اداها رو نداره
– مردم بچشون میخواد تا سر کوچه بره آب میریزن پشتشون ختم قرآن میکنن مامان غر میزنه به عرضه ی نداشتمون …
– چی میگی تو عین کنیز حاج باقر داری یه بند غر میزنی ؟
– هیچی دارم از درگاه خدای منان برای داشتن مادر نازنینم که منو محکم و استوار تربیت کرده تشکر میکنم
مامان میخندید…
قرار بود من و ترانه و پیام با ماشین بامداد برویم … رضا و نیلوفر و بقیه که نمیدانستم که بودند خودشان بیایند …
ترانه یک بند تا شمال سر به سر پیام و بامداد میگذاشت … من هم میخندیدم… اگر مسافرتمان با فرداد به هم نخورده بود تا شیراز پدر دنیا و فرداد را در می اوردم …اما حالا دست و پایم بسته بود …
ظرف میوه ها یی که آورده بودم را گذاشته بودم روی پایم میوه پوست میکندم برایشان …
– وای گلدار خدا خیرت بده … دهنم کف کرد … این بامدادم که یه جا وای نمیسته ادم یه تجدید قوا کنه …
– ترانه کم غر بزن … کلید ویلا دست ماست من بزنم بغل تو تجدید قوا کنی بچه ها برن پشت در ویلا ؟ !
– اره برن … مگه چیه ؟ مهم منم عزیزم …
– اره خب … تو راست میگی … (بامداد داشت حرف میزد که تکه سیب سر چاقو را گرفته بودم سمتش … یکهو زبانش بند امده بود … سیب را کنده بود…در آینه نگاهم کرده بود … )
– مرسی فس… امده بود بگوید فسقلی … ولی انگار فسقلی گفتن برای خلوت بود نه در حضور پیام و ترانه … مرسی فدرا جان …
یعنی من و بامداد هم طی قراردادی نانوشته زیر زیرکی داشتیم ؟
رسیده بودیم ویلا … رضا و نیلوفر … بقیه دوستانشان ندا و نادیا و ایمان بودند… نادیا و ایمان نامزد بودند …ندا هم خواهر کوچکتر نادیا بود که همراهشان آمده بود … آدری و گارن گفته بودند شب میرسند …
ویلای شکوه جون مثل خانه اش با نهایت سلیقه چیده شده بود … اتاقهای ویلا زیاد بود … اما نه انقدر که هر زوج اتاق خودش را داشته باشد… همه توافق کرده بودند اتاقها را تقسیم کنیم … من و آدری و ترانه در یک اتاق… نادیا و ندا و نیلوفر در یک اتاق …
پسرها هم که اصلا برایشان مهم نبود …خودشان با هم کنار می امدند… خوب شده بود سارا لحظه ی آخر گفته بود با خانواده ی احسان میروند مسافرت … مگرنه حاضر نبود اتاقش را از احسان جدا کند …
بامداد و رضا رفته بودند برای ویلا خرید کنند … هر کس سرش به کاری گرم بود … پیام با ماهواره ور میرفت … ترانه سر به سرش میگذاشت…ندا و نادیا و ایمان رفته بودند در اتاقشان … نیلوفر گفته بود چرتی میزند چون میداند تا صبح با این جماعت خواب نخواهد داشت …
زیر کتری را روشن کرده بودم… دوشی گرفتم … تا اماده شوم و چای را دم کنم بامداد و رضا برگشته بودند … همه در پذیرایی جمع شده بودند … چای ریخته بودم … بسته شکلاتی که با خود اورده بودم کنار سینی گذاشته بودم …
– بفرمایید چایی…
– گلدار دخترم تو اون ساکت دیگه چیا قایم کردی ؟ … شکلات خارجی برداشتی آوردی ؟ … میگفتی بامداد و رضا نرن خرید …
– نه دیگه باور کن این آخریش بود …
خنده ی در چشمان بامداد را میخواندم … انگار از چای ریختن و دخترانه هایم لذت میبرد… جای مامان خالی بود ببینید خیلی هم بی عرضه نیستم …
– خب دوستان پا شید یه فکری به حال شام بکنید …
بامداد: ترانه بذار چایی از گلوت پایین بره … بعد سفارش شام بده
– رفت پایین عزیزم…اسیر که نیاوردید … پاشید یه کبابی چیزی آماده کنید من بخورم …
مطمئن بودم شب که آدری برسد پدر همه را در می آورند … پسرها رفته بودند در حیاط به فکر باربیکیو ما هم در آشپزخانه مشغول شده بودیم …
… …
– به به سلااام بر کزت های عزیز …
– ادری جون سلاااام بیا ببین اینا چه به روز من آوردن …از دست و پا افتادم … (اوج کارش گذاشتن خوراکی ها در یخچال بود )
– سلام آدری … خوبی ؟
– سلام گل گلی خودم … خوبم …
– نادیا و ندا را به ادری معرفی کرده بودم … نیلوفر را یکی دو بار در انجمن دیده بود …
در حیاط جمع شده بودیم … پسرها جوجه و بال و قارچ سیخ کرده بودند … ترانه جنگ راه انداخته بود سیخهای برشته را بردارد … واقعا اگر نبود شاید صدایی از هیچکس در نمی امد… پیام هم خوب سیخ ها را برایش گلچین میکرد …
کنار ادری نشسته بودم … : ببینم گل گلی… این دوتا را از کجا آوردید ؟ چرا انقدر حس خود داف انگاری دارن ؟
از خنده روده بر شده بودم … نادیا و ندا را میگفت … از وقتی آمده بودیم خیلی حرف نزده بودند … تمام مدت هم آرایش روی صورتشان بود… حتی وقتی دوش گرفته بودند کاملا آرایششان را تجدید کرده بودند… نادیا ثانیه ای از کنار ایمان تکان نمیخورد … انگار قرار بود فاصله ی نیم متری علاقه شان را کم کند
– ادری بابا قضاوت نکن … ناسلامتی ، زبونم لال روانشناسی خوندی … بیچاره ها دخترای بدی نیستن … مدلشون با ما فرق داره
– گلدار بابا پاشو برو اونور تو پایه ی غیبت نیستی … ترانه … ترانه بیا اینجا …
برای ترانه جا باز کرده بودم … بامداد سیخ به دست امده سمتم ، صدایش خیلی آرام بود : بیا فسقلی… مواظب باش نسوزی … از تهش بگیر…
دوباره شده بودم فسقلی بامداد… آنهم یواشکی … لذت بخش بود… باید خودم را به خریت میزدم تا نگاه های نه چندان دوستانه ی ندا را به خودم بی منظور تعبیر کنم … بالاخره بامداد به راحتی میتوانست دل هر کسی را ببرد … سخت بود میان آنهمه دلبری ندا با آرایش سیخ به دست سمت من بیاید …
شاید برای ندا خیلی سخت تر هم بود که با انهمه رزمایش میدید رقیبش دختری است با موهای بافته ی ساده و عینک جغد دانا …
خیالاتش باطل بود … من رقیبش نبودم … شاید اگر تلاش میکرد موفق میشد … مدلش به کژال شباهت داشت …میتوانست بامداد را تحت تاثیر قرار دهد شاید !
ادری رفته بود به گارن شب بخیر بگوید … من و ترانه در تخت دراز کشیده بودیم …
– گلدار فردا صبح زود میرم لب دریا نقاشی … میای بیدارت کنم ؟
– اره اره حتما …
– خوش میگذره کل تختو اشغال کردید ؟ جمع کنید خودتونو ببینم
– بیا بابا ادری … حالا خوبه جزغله هیکل داری … یکی ندونه انگار اکوان دیوه …
– شب که لگدام خورد تو سرو صورتتون با اکوان دیوم آشنا میشید …
صبح زود با ترانه رفته بودیم لب دریا … ترانه مشغول شده بود… برای خودم قدم زده بودم … به بعد از عید فکر کرده بودم… حضور در جلسات تراپی نیما … مطالعه برای ارشد … دوست داشتم سفالگری یاد بگیرم … اگر مامان ایراد نمیگرفت که تمرکزت را روی درس بذار شاید بعد از عید ثبت نام میکردم… دوست داشتم روزهایی بروم کارگاه ترانه … برای خودم گل بازی کنم… اگر قضیه جدی میشد با ترانه صحبت میکردم در ازای پرداخت بخشی از اجاره کارگاه گوشه ای را در اختیارم بگذارد …
– فدرا ساعت 9 بیا بریم صبحانه درست کنیم اینارو بیدار کنیم …
قلم و رنگهای ترانه را برداشته بودم … خودش هم بوم به دست … کنار هم قدم میزدیم به سمت ویلا
– فدرا میگم به نظر تو من کار درستی کردم با پیام دوست شدم ؟
– یعنی چی ؟ چرا باید اشتباه کرده باشی ؟
– نمیدونم … خب خیلی دوسش دارم و به هم شبیهیم … اما بعضی وقتا فکر میکنم آخرش چی … من خودم هنری … عاشق نقاشیم … 1 سال تلاش میکنم آخرش هم بهم مجوز نمایش نمیدن کلا به هم میریزم … حالا بخوام با پیام هم درگیر شم … احساس میکنم داریم دو تایی رو یه سطح لغزنده قدم بر میداریم …
– ترانه من شاید تجربه ی کافی واسه راهنماییت نداشته باشم …اما با روحیه ای که از تو میشناسم و برق شادی که تو چشماته وقتی پیام کنارته … احساس میکنم اگر به خاطر دو دوتا چهارتای آیندت این حس خوبو از خودت بگیری در حق خودت و پیام اجحاف کردی …
– این برق ممکنه دو روز دیگه که خوردیم به بن بست تبدیل به نفرت بشه … دوست ندارم به خاطر بچه بازی و تصمیمات احساساتی خودم و پیام رو بذارم سر کار
– بستگی داره تو این لذت بردن از بودن پیام و حمایتشو و لحظات خوبی که باهاش داریو چی معنی کنی ! اگه این برات سرکار بودنه خب درست میگی تمومش کن …
– من به پیام احساس دارم … از بودنش خوشحالم … پشتم بهش گرمه …برای همین میخوام هیچکدوممون اذیت نشیم …
– ترانه اگه دلت باهاشه دیگه شک نکن … تو یه دختر تازه بالغ نیستی که بگم جوگیر شدی …
ترانه با تردید نگاهم کرد … دوست داشتم حال و هوایش را عوض کنم …
– خلاصه که ترانه جون شاعر میگه : گر نگه دار من آنست که من میدانم … شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد… بعله
– به به … میبینم که نوه ی بابا طاهر عریانو با خودم آوردم سفر …
دنبالش کرده بودم … بوم به دست فرار کرده بود…
با جیغ و فریاد وارد ویلا شده بودیم … بقیه خودشان بیدار شده بودند … رضا نان تازه خریده بود … ادری و نیلوفر سرگرم تهیه ی صبحانه … بامداد هم با پسرها برنامه میریختند کجا برویم… نادیا و ندا هم فکر کنم دو ساعتی بود بیدار شده بودند که سر فرصت آرایش کنند …
جدال نابرابری بود … من با لپ های از دویدن قرمز کنار ندا با گونه های رنگ شده ی برجسته …
– ترانه چیکار کردی این گلدارو قرمز کردی ؟
– هیچی بابا داشتم بهش نرمش صبحگاهی میدادم … عادت نداره مث اینکه …
– ترانه جون باشد که فردا من بهت از این نرمشا بدم …
– گلدار ببین هنوز هیچی نشده واسه استادت قد علم نکن …
صدای ندا کل کلمان را قطع کرده بود … : شما مگه اسمتون فدرا نیست ؟ چطوریه که از دیروز بچه ها هی گلدار صداتون میکنن ؟
ترانه جوابش را داده بود : اسمش که فدراست ندا جون … منتها از بس به طرح گل گلی علاقه داره و خودش گله ما بهش میگیم گلدار …
– آخی …چه بامزه …
(لحن تمسخر آمیز ندا کاملا هویدا بود … منتها حوصله ی کشمکش نداشتم … ندا اگر کمی باهوش بود میفهمید این طرف میدان کسی برایش صف آرایی نکرده … )
– بچه ها اگه موافقید بعد صبحونه بریم رویان شاتل سوار شیم …
ترانه : بندگی به نمایندگی از همه ی بانوان با این برنامه موافقت میکنم …
نادیا سریع صدایش در امده بود … : وای نه نه ترانه جون من یه بار سوار شدم واسه هفت پشتم کافی بود …
– خب باشه حالا تفریحات دیگه هم هست شما قایق سوار شید …
ترانه اخلاقش خوب بود به جای اخم و تخم های لوس دخترانه حرفش را میزد …
…
لباسهای مخصوص پوشیده بودیم … تمام مدت میخندیدیم … پسری که قایق را را هدایت میکرد حسابی حالمان را جا آورده بود … در آب انداخته بودمان … سر تا پا خیس شده بودیم …
– بچه ها بیاید یه عکس بگیریم …
با ترانه و ادری و نیلوفر سرهایمان را چسبانده بودیم به هم … مثل چهار موش آب کشیده … نادیا و ندا نیامده بودند شاتل سواری … زیر آلاچیق نشسته بودند با ایمان قلیان کشیده بودند … قلیان از آن چیزهایی بود که هرگز درک نمیکردم … ان هم برای دختر … ان هم ساعت 11 صبح … !
چند ساعتی در بازار رویان گشته بودیم … تا همه جمع شویم ساعت شده بود 2:30 ظهر …
بامداد گفته بود برگردیم ویلا ناهار بخوریم استراحت کنیم تا عصر … با حسرت به بستنی قیفی دخترک زل زده بودم … بدبختی بود جلوی 10 نفر آدم نمیشد طلب بستنی کرد … همه به سمت ماشین ها راه افتاده بودند
– پیام بیا این ریموت برید تو ماشین منم اومدم …
در ماشین نشسته بودیم منتظر بامداد … بقیه رفته بودند … ما هنوز راه نیفتاده بودیم …
بستنی به دست امده بود … ترانه جیغ جیغ کرده بود : وای بامداد بیخود نیست من انقدر به تو ارادت دارم که … از کجا فهمیدی من دلم بستنی میخواد پسر ؟
– والا حدسش خیلی سخت نیست … تو دلت چی نمیخواد ؟ !
(دوباره خاطره ی بستنی خوردن آن شب برایم زنده شده بود … قدر دان ترین نگاه دنیا را از آینه به بامداد دوخته بودم … نمیتوانست تشکر خوابیده در نگاهم را نبیند )…
مثل بچه ها با ترانه کورس گذاشته بودیم هرکس دیرتر بستنی اش را تمام کند… رسیده بودیم دم ویلا … ندای کلافه را دیده بودیم …
رضا خندان امده بود به دست به شانه ی بامداد زده بود … : داداش ما رو میفرستی ویلا کجا میپیچونید چهار نفری…
– بابا شما خیلی گاز دادید… ما به شما نرسیدیم …
– والا ما با این ماشینمون تا تهم گاز بدیم به رخش شما نمیرسه …
مردانه با خنده و شوخی قضیه را تمام کرده بودند … اما نگاه ندا مهربان نشده بود …
رفته بودیم در اتاق لباس عوض کنیم … برایش نوشته بودم … : مرسی از بستنی … خجالت کشیدم …
– فسقلی نگاهت خیلی زلال تر از اونیه که نشه تهشو خوند … بستنی خواستن خجالت نداره …
با این حرفهای بامداد دیگر خجالت میکشیدم از اتاق هم بروم بیرون ! کاش تشکر نمیکردم…
صدای جر .وبحثشان می امد …
– آخه ساعت 3 بعد از ظهر چه غذایی میشه پخت !
– ترانه جون به تو باشه که هیچوقت هیچی نمیشه پخت… میترسم فردا پس فردا ما رو هم کباب کنی بخوری…
ندا هم زبان باز کرده بود …: من هم با ترانه جون موافقم … بریم هتل نارنجستان …
بامداد بدون اینکه ندا را مخاظب قرار دهد : همین الان از بیرون اومدیم …تا دوباره بخوایم بریم بیرون و بیایم شب شده …خسته میشیم دیگه واسه شب هم انرژی نداریم …
خب طبیعتا ندا از این پاسخش خرسند نشده بود … رضا دوباره جو را تلطیف کرده بود :
– حالا خانوما مرام بذارن یه چیزی بدن ما بخوریم شب میریم بیرون …
ترانه پایش را دراز کرده بود روی میز … ادری هم که سرش را به شانه ی گارن تکیه داده بود چرت میزد …
از نادیا و ندای عصبانی هم که انتظار نمیرفت با شوخی رضا راهی آشپزخانه شوند … نیلوفر چشمکی زده بود :
– فدرا جون پاشو بریم فکر کنم کار خودمونه … (راهی آشپزخانه شده بودیم … )… حالا ما چی بدیم به این قوم گرسنه ؟
– من میگم میرزا قاسمی درست کنیم …هم زود آماده میشه …هم شماله میچسبه !
– خوبه فقط اینا الان نمیرن بادمجون کباب کنن که !
– بده من خودم رو گاز کباب میکنم نیلوفر جون … هودم میزنم بو نمیپیچه …
– پس بریم شروع کنیم سر آشپز…
نیلوفر که صدایشان کرده بود سر میز … حمله کرده بودند سمت میز …
– ترانه بالای میز نشسته بود : هان چیه ؟ تا دو دیقه پیش مثه حشرات تار و مار خورده پخش و پلا بودید … همچین حمله ور شدید سمت میز …
ادری هم نیمه خواب امده بود : گلدارم عجب بویی راه انداختید… دستتون درد نکنه …
بامداد انگار باورش نمی شد دختر بچه ی بستنی به دست چند ساعت پیش همچین میزی چیده باشد …
در میان به به و چه چه همه ندا گفته بود : شما شمالی هستید ؟
– نه … چطور ؟
– اخه میرزا قاسمی غذای شمالیاست … خیلی کسی درست نمیکنه …
– نه خب … ما تهرانم گاهی اوقات درست میکنیم …
– اوه … به دردسرش نمی ارزه … بعدم الان میخوایم بریم بیرون دهنمون بوی سیر میگیره
شنا کردن در آب و سر پا ایستادن در آشپزخانه انقدر خسته ام کرده بود که حوصله نداشتم عضلات دهانم را برای جواب دادن به ندا و تلاشهای بی وقفه اش برای جلب توجه به کار بیندازم …
ترانه مثل همیشه نقش ناجی ام را بازی کرده بود …
– ندا جون ساعت 5 بعد از ظهر با این خستگی که هیچکس از جاش تکون نمیخوره لنگه کفشم دادن باید خورد … چه برسه به این مائده ی بهشتی … بخور ناشکری نکن … بعدم نگران نباش اینجا شماله هوا مرطوبه بوی سیر نمیدی… خودمم بهت ادامس خارجی میدم …
حالا حاضر بودم تمام عضلات دهانم را برای لبخندی عریض به کار بیندازم …
بعد از غذا همه رفته بودند چرت بزنند …
– فدرا ظرفا ول کن بیدار شدیم ما میشوریم …بیا یه کم بخوابیم …
– باشه شما برید … من یه زنگ به مامانم بزنم … الان میام … همه رفته بودند طبقه ی بالا در اتاقهایشان … مامان را گرفته بودم
– سلام …چه عجب !
– سلام مامان … تو چرا یه زنگ نمیزنی … نمیگی این بچه کجا رفته ؟
– من بمیرم برای تو بچه …معلومه خیلی بهت بد میگذره که یه زنگ نمیزنی
مامان هم شوخ شده بود … دلم برایش تنگ شده بود…
– نه بابا یهو شلوغ شد مامان … خوبی ؟ … خاله اینا چطورن ؟
– خوبم … همه خوبن … نارین برات سلام میرسونه …
– سلام برسون … از فردادینا خبر داری ؟
– اره … یه ساعت پیش صحبت کردم … توام یه زنگ بهشون بزن
– باشه … الان زنگ میزنم … دلم برات تنگ شده مامان…
– منم همینطور … ولی از مسافرتت لذت ببر … پول هم لازم داشتی بگو برات بریزم …
– نه مرسی… خیالت راحت
– باشه …مواظب خودت باش …به بچه هام سلام برسون …
مامان را قطع کرده بودم فرداد را گرفته بودم … حالش را پرسیده بودم … هنوز تبریز بودند … دوست نداشتم فاصله تازه از میان برداشته مان دوباره فرسنگ ها شود … با دنیا هم صحبت کرده بودم …
گفته بودند به جز روزهایی که در مراسم عموی دنیا شرکت کرده بودند تبریز را گشته اند … خیلی هم بهشان بد نگذشته بود …
تماس را قطع کرده بودم… دیگر نمیشد خوابید …تا میرفتم بخوابم بقیه بیدار میشدند …هر چه خسته تر میشدم شب راحت تر میخوابیدم … ترجیح میدادم ظرفها را بشویم …
هدفون در گوشم گذاشته بودم … نم نمک ظرفها را شسته بودم …
دستم را با حوله ی کنار سینک خشک میکردم که سایه اش را احساس کرده بودم … هدفون را از گوشم بیرون کشیده بودم …
:
– شما از کی اینجایید ؟ مگه نخوابیدید ؟
در سکوت دستانم را گرفته بود … چرا حرف نمیزد ؟ … ضربان قلبم را از روی تیشرت صورتی ام میشد دید…
دستانم را بوسیده بود …
بامداد ! … مگر این دستها دیگر برای من دست میشد ؟ ! … دیگر حتی نمیتوانستم دستهایم را بشویم… :
فرشته کوچولو من نمیخواستم این همه تو زحمت بیفتی … اما اصلا از اینکه نرفتیم بیرون پشیمون نیستم … به خوردن دستپختت می ارزید … دستت درد نکنه …
حالا انتظار داشت من بتوانم حرف بزنم . ؟ ! … نمیفهمید زبان مرا با ان بوسه بند اورده …
– خواهش میکنم …کاری نکردم …
– خیلی کارا کردی که نمیدونی… برو یکم بخواب … خسته شدی …
(یکی نبود به بامداد بگوید مرد حسابی برایم بستنی میخری… چشمانم را زلال میگویی … روی دخترانه هایم سایه می اندازی … دستانم را میبوسی … بعد هم انتظار داری به خواب بروم ؟ ! )
– نه دیگه تا من بخوابم بچه ها بیدار میشن … شب یهو میخوابم … میرم یه دوش بگیرم …
دیگر نایستاده بودم بامداد حرفی بزند … یکی نبود به خودم بگوید جرات داری این دستها را زیر آب بشویی که حرف از دوش گرفتن میزنی ؟
…
بیدار شده بودند … شال و کلاه کرده بودند بروند هتل نارنجستان … باید بامداد را میسپردم به ندا … من از پس مردانه های بامداد بر نمی آمدم… لنز هایم را در آورده بودم عینک زده بودم …
– به به میبینم که دوباره جغد دانا شدی
– آدری خسته ام میترسم تو ماشین خوابم ببره اذیت شم با لنز… بیخیال …
– اره بابا … راحت باش اینا تا نصف شب میمونن بیرون چشمت ناراحت میشه …
رفته بودند سراغ بیلیارد… بیلیارد از ان بازی هایی بود که هرگز علاقه ای بهشان نداشتم … ترانه و آدری هم بلد نبودند اما با پررویی رفته بودند کنار میز ایستاده بودند … پیام و گارن راهنماییشان میکردند…
بامداد و رضا و ایمان هم سر میز دیگری نادیا هم که دم ایمان بود … با نیلوفر نشسته بودیم … ندا میتوانست راحت در میدان بتازاند …
ترانه توپها را با دست در پاکت می انداخت … پیام و گارن بازی را تعطیل کرده بودند به ادری و ترانه میخندیدند…
– نیلوفر جون پاشو بریم ببینیم اینا چیکار دارن میکنن…
ترانه دیده بود به سمت میزشان میرویم : به به … خلوت کنید قهرمانان بیلیارد جهان دارن تشریف میارن …
ملت هم بازیشان را بیخیال شده بودند به کارهای ترانه میخندیدند…
چوب را گرفته بودم که مثلا دستم به چوب بیلیارد هم خورده باشد … ضربه ای زده بودم … توپها هرکدام سمتی رفته بود … هیجان انگیز بود …
ساعت 1 نصف شب رضایت داده بودند چیزی بخوریم و برگردیم … برای باز نگه داشتن چشمانم سر سختانه تلاش میکردم … ندا راضی بود … چند ساعتی بود راحت کنار بامداد چرخیده بود به بهانه ی یاد گرفتن بیلیارد … شاید او مردانه های بامداد را تاب می اورد …
به ماشین نرسیده خوابم برده بود … 3 صبح بود که رسیده بودیم … پله های ویلا را در خواب بالا رفته بودم …
… بیدار شده بودم … گوشی ام کنار تخت بود … ساعت 12 ظهر بود …
ترانه برایم نوت گذاشته بود : گلدار جان … به سان یک خرس قطبی خواب بودی … دلمون نیومد بیدارت کنیم … رفتیم بازار نوشهر خرید کنیم … صبحونه بخور که جون بگیری ما اومدیم برامون ناهار درست کنی …
از دستشان ناراحت شده بودم … از دیروز یک بند به خاطرشان سر پا ایستاده بودم … حالا راحت مرا در ویلا تنها گذاشته رفته بودند بازار … محرومیت از قدم زدن میان سیر و بادمجانها و میوه های رنگارنگ و ترشک ها غصه ام داده بود …
چای خورده بودم … کلیدهای ویلا را برداشته بودم رفته بودم کنار دریا… با ماسه های ساحل قلعه ای کج و معوج درست کرده بودم …
– به به … میبینم که قلعه ی باکینگهام درست کردی …
– ادری بی معرفت … اینا نمیدونن تو که میدونی من عاشق بازارم… چرا منو بیدار نکردی …
– فدرا بخدا نقدر خواب عمیقی بودی … دلم نیومد بیدارت کنم … حالا بیا بریم ویلا عصری خودم با گارن میبرمت دور دور …خوبه ؟
– نخیر… دیگه فایده نداره…
– اااا … اذیت نکن دیگه …
– پس باید کلاه حصیری هم برام بخری …
– من خودم نوکرتم آبجی … پاشو اون بدبختا دم ویلا خشک شدن…
– از لحن لاتی ادری خنده ام گرفته بودیم … سلام علیکی به همه شان کرده بودم …
رفته بودند خریدها را جا به جا کنند و لباس عوض کنند … ندا از بالای پله ها دولا شده بود : بامداد سبد من تو ماشین شماست ؟
(یک صبح تا ظهر در غیابم چه موفق شده بود ندا… از بالای پله ها نامش را فریاد میزد … سراغ سبدش را از او میگرفت )
– نمیدونم … ریموت رو اوپنه … برو ببین …
برایم مهم نبود جواب بامداد سخت بود … همین که ندا میتوانست این مکالمه را آغاز کند کافی بود … پیام تخته را چیده بود …
– فدرا بیا یه دست تخته بزنیم تا ناهار اماده میشه … بهترین پیشنهاد ممکن بود … چون امروز دیگر پایم را هم در آشپزخانه نمیگذاشتم …
تخته تنها بازی بود که دوست داشتم و تبحر هم داشتم … بی توجه به همه جا نشسته بودم به بازی …
نمیدانم چند دست بود که هی مهره ها را میچیدیم و دوباره از اول بازی میکردیم…
– فدرا بابا تو خیلی خفنی … اصلا بهت نمیاد انقدر حرفه ای باشی …
رضا از روی کاناپه بلند شده بود سمتمان امده بود …: پاشو بابا پیام تو این کاره نیستی … بذار من این بانوی جوان را شکست بدم …
رضا را هم شکست داده بودم … حس قهرمانان المپیک را داشتم … : آقا من اعتراف میکنم کم آوردم… ایمان و بامداد هم امده بودند… دخترها معلوم نبود در آشپزخانه چه میکردند… رضا سرش را بلند کرده بود رو به بامداد و ایمان : آقا مرد میخوام بیاد انتقام من و پیامو از این فدرا بگیره …
ایمان که گفته بود اصلا تخته بلد نیست ! (از عجایب بود این ایمان … ساعت 11 صبح قلیان میکشید … تخته بلد نبود )
بامداد داشت جای رضا مینشست که تخته را بسته بودم … : دیگه من میرم یکم تو آشپزخونه کمک کنم … امروز به اندازه ی کافی شکست متحمل شدید …
همه را رو به رضا گفته بودم … شاخ های سبز شده روی سر بامداد را هم نادیده گرفته بودم … هنوز این روی فدرا را ندیده بود
دخترها خورشت بادجان درست کرده بودند… ندا هم سخت درگیر سالاد و تزئین رویش بود … میخواست نهایت هنرش را پیاده کند …
– ادری بشقابارو ببرم ؟
– اره گل گلی ببر …
– بی سر و صدا بشقاب و چنگالها را روی میز میچیدم … غذایشان خوشمزه بود … خیلی زیاد … امروز خوش گذشته بود …فقط استراحت کرده بودم و خورده بودم … حال ندا هم بهتر بود … سبدش را در ماشین بامداد گذاشته بود … سالاد تزئین کرده بود … از سلیقه اش تعریف کرده بودند خوشحال شده بود …
بعد از غذا دور هم نشسته بودند… رفته بودم چای بریزم … بامداد امده بود در آشپزخانه … :
– فدرا جان دیروز ظرفارو شستی این جاسیگاری و کجا گذاشتی ؟
– سرم را بلند نکرده بودم … خودم را سرگرم پر کردن آب جوش نشان داده بود م… : تو کشوی دوم
حتی به قامت خیره ی بامداد به خودم توجه نکرده بودم … سینی به دست از آشپزخانه بیرون زده بودم …
داشتند چای میخوردند که ادری گفته بود : فدرا پاشو حاضر شو بریم پس …
ترانه پرسیده بود: کجا ؟
– ما با گارن میخوایم گل گلی رو ببریم یه دور بزنیم تو شهرو بیایم تا شما میخوابید …
– خب حالا فردا میریم دیگه
– نه به گل گلی قول دادم ببرم براش کلاه حصیری بخرم … تا شما یه چرت بزنید ما برگشتیم …
مثل بچه های خردسال ذوق زده شده بودم … انگار انتقام صبح تنها گذاشتنم را از همه شان میگرفتم …
با ادری . گارن رفته بودیم نوشهر … کلاه خریده بودم … بستنی خورده بودم … ترشک خریده بودم … قرار بود تا انها چرتی بزنند برگردیم ویلا … 4 ساعت بود امده بودیم عین خیالمان هم نبود …
ادری صدای ضبط را بلند کرده بود … با هم فریاد میزدیم … گارن هم با تعجب به دو موجود ناشناخته نگاه میکرد… اگر میدانستم صبح نرفتن عصر را انقدر دلنشین میکند اصلا از دستشان ناراحت نمیشدم …
با لبخندی پهن کلاه به سر وارد ویلا شده بودم … ترانه امده بود دست در گردنم انداخته بود : گلدار جون مثه اینکه خوش گذشته قبل رفتن پاچه هامو تا زده بودم به دندونت گیر نکنه …
ظرف ترشکم را سمتش گرفته بودم … : اره … جات خالی … از فردا میخوام هی خواب بمونم …
– فردا که با چک و لگد از خواب بیدارت کردم میفهمی … میری تک خوری
همه پای ماهواره بودند … صحنه ی سیگار دود کردن بامداد کنار پنجره ی قدی ویلا چقدر آشنا می امد … مثل تمام وقتهایی که کلافه بود …
کنار بچه ها نشسته بودم… نظر میداند که شب را در ویلا بمانیم … چراغهای حیاط را روشن کنیم … والیبال بازی کنیم … رضا و ایمان هم کباب کوبیده درست کنند…
با گوشی سرم را گرم کرده بودم که نگاهم با نگاه کلافه اش تلاقی نکند… نامش روی اسکرین گوشی افتاده بود : اگه دزدیدن نگاهت تنبیه صبح بیدار نکردنته تنبیه بدی در نظر گرفتی … میتونم به جاش هر روز ببرمت بازار روز …
همین بامداد که رو به رویم نشسته بود این پیام را فرستاده بود …
وسط بحث همه ندا خطابم کرده بود : فدرا جون مشکوک میزنیا … چرا مخاطبو نیاوردی اینجا که مجبور نشی اس ام اس بدی …
فدرای لطیف درونم به اژدهایی دوسر بدل شده بود … این دخترک رنگی کی با من صمیمی شده بود که به خودش اجازه میداد در حضور جمع همچین شوخی بی جایی با من بکند ؟ !
نگاهم در ان لحظه شاید خصمانه ترین نگاه ممکن بود که میتوانست در چشمانم باشد …
– متاسفانه مخاطب خاص نبود ندا جون …
گوشی را کنار گذاشته بودم … پاسخ بامداد را هم نداده بودم … مسبب این رفتارهای ابلهانه ی ندا همین مرد کلافه ی رو به رو بود …
والیبال بازی کردن خنده ام را برگردانده بود … در تیم مقابل بامداد بازی میکردم … ندا هم به سبک دلبرانه ای گفته بود : ادم باید حواسش جمع باشه از اول بره تو تیم برنده … کنار بامداد ایستاده بود … بیشتر از بازی حرکات موزون اجرا میکرد …
ترانه هم در تیمشان بود … با ادری توپ را حواله میکردیم برای ترانه … بازی را به هم ریخته بودیم سه تایی …
بقیه خیلی برایشان مهم نبود … پا به پایمان میخندیدند… اما بخارهای بیرون زده از گوش بامداد کاملا مشهود بود …
ایمان هر کاری که بلد نبود کوبیده درست کردنش خوب بود … ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب بود که همه عزم خوابیدن کرده بودند…
ترانه در سرویس اتاقمان دوش میگرفت … باید پایین مسواک میزدم …
پا روی پله ی اول نگذاشته بودم که دستم را کشیده بود … دیگر ترسیدن نداشت این کارهای تکراری اش …
– امروز خوب آتیش سوزوندی… از طرف خودم عذرخواهی کردم …منتها نمیدونم چطوریه که میخوای انتقام همه رو از من بگیری …
با ریش ریشهای شالم سرگرم شده بودم : نه انتقام برای چی ؟ … صبح یکم ناراحت شدم اما بعدش که رفتم بیرون از دلم در اومد …
– پس ناراحت نشدی ؟
– نه !
(انگشت اشاره زیر چانه ام گذاشته بود… سرم را بالا آورده بود )
– پس خیلی بی دلیل امروز از صبح نگاهتو دریغ میکنی ؟
زل زده بودم در چشمانش … گر گرفتگی درونم میگفت صورتم کم رنگ تر از لبو نخواهد بود …
– امروز دیگه هرچقدر دلت خواست تازوندی فسقلی بیا برو بخواب … دیگه هم از این کارا نکن چون اون موقع دیگه با اس ام اس حرف نمیزنم …
پله ها را دو تا یکی دویده بودم بالا … خزیده بودم زیر پتو … بامداد تهدیدم کرده بود … دیگر با اس ام اس حرف نمیزد ؟ !
به مامان زنگ زده بودم …
– سلام عزیزم…
– سلام مامان …خوبی ؟
– خوبم …تو خوبی ؟ خوش میگذره ؟
– ای بد نیست…تو چیکار میکنی ؟ هنوز پیش خاله اینا هستی ؟
– آره دیروز ژاکلین و شکوه هم اومدن اینجا دور هم بودیم…
– به به میبینم که من نیستم خوب واسه خودتون خوش میگذرونید … نارین چیکار میکنه … ؟
– هیچی با ما پیرزنا میگرده دیگه …
– فداتون بشم من شما پیرزنا رو …
– کم زبون بریز …چیکار میکنی اونجا خوبه ؟
– بد نیست دلم برات تنگ شده … اینا میگن 13 به در هم همینجا بمونیم ولی من میخوام پیش تو باشم …
– پیش من باشی چیکار ؟ من خودم اینجا میمونم … همه هم قراره بیان اینجا … تنها نیستم …تو هم با هم سن وسالای خودت خوش بگذرون
– مامان یعنی من عاشق اینهمه ابراز دلتنگیتما !
– قدر این روزاتو بدون … خوش بگذورن…
– چشم … سلام برسون به همه … بای بای
– خدافظ …
… پایین شلوغ شده بود … همه با هم حرف میزدند …
– فدرا … فدرا … بابا کجایی … بیا اینجا من میخوام حال اینارو بگیرم …
– اومدم …چی شده ؟ …
– بیا میخوایم سر شام امشب تخته بزنیم … یار کشیه …
همه دور تخته نشسته بودند … حریفم معلوم بود … رضا و پیام قبلا طعم شکست را چشیده بودند …
ادری ، ترانه ، گارن و نیلوفر طرف من بودند … پیام دوست داشت طرف بامداد باشد که انتقام شکستهای متوالی اش را بگیرد …
اما ترانه انقدر چشم غره رفته بود که امده بود طرف ما…
رضا ، ندا ، نادیا و ایمان طرف بامداد بودند… نادیا دستش را دور بازوی ایمان حلقه کرده بود … عجیب این دختر غیر قابل درک بود … نزدیک یک هفته بود با هم مسافرت بودیم چند کلمه بیشتر حرف نزده بود که نصفش خطاب به ایمان بود … نصف دیگر هم ناز و ادا … انگار این ادم تنها کارش چسبیدن به ایمان بود …
ترانه وسطمان نشسته بود …: خب دوستان ساکت..یه دست 3 تایی بازی میکنیم… اگه ما بردیم م شما ما رو شام مهمون میکنید … اگه شما بردید هم که ما !
تاس میریختیم … بامداد تند بازی میکرد… فرصت فکر هم نمیداد … شکست دادنش به راحتی پیام و رضا نبود …
دست اول را برده بود … ادری و ترانه پفشان خوابیده بود … ندا جیغ شادی زده بود … انگار خودش در جنگ مرا شکست داده …
دست دوم را برده بودم … دوباره کری خوانی ندا و رضا با ادری و ترانه شروع شده بود …
مهره ی بامداد را زده بودم … تاس نمی آورد … کلافه بود … ندا میخواست از فرصت به دست آمده استفاده کند: بامداد بده من تاس بریزم شاید دستم خوب بود ! …
بامداد تاس ها را در دستش گذاشته بود … تاس ریخته بود … : هوراااا دیدی گفتم بزن قدش …
ندا انگار عادت داشت یک دفعه با همه صمیمی شود … مدل صحبتش با بامداد کم از صمیمیت ترانه نداشت …
بازی را باخته بودند … دست خودم نبود …فدرا فسقلی درونم غالب شده بود … پریده بودم …: یوهو … بامداااااد باختی ی ی ی ی… با همم که تاس بریزید برنده نمیشید … مهم نبود این جمله خوب نبود … در ان لحظه برنده بودم و خوشحال
کم مانده بود رقص سرخپوستی انجام دهم … ادری و ترانه و نیلوفر را بغل کرده بودم جیغ میزدیم …
هرچه قیافه ی ندا مغموم بود چشمان بامداد میخندید… رضا هم همینطور : داداش ابرومونو بردی که … ما رو بگو اومدیم تو جبهه تو نگو سنگرو خالی کردی …
بامداد فقط لبخند میزد …
قرار بود شام گیلانه مهمانمان کنند … دم رستوران هم قدمم شده بود … آرام گفته بود: اگه شکست دادن من انقدر خوشحالت میکنه من حاضرم هروقت بخوای باهات بازی کنم …
– نه خب بالاخره شرط بسته بودیم … خوشحال شدم برنده شدیم …
– این خوشحالیای ناگهانیت خیلی دوست داشتنیه فسقلی …
ترانه از پشت پریده بود میانمان… خوشحال بودم از این پرش به موقع … : خب بامداد جون … چه حسی داری الان ؟
– حس خوبی دارم .
– اااا ؟ اینطوریاست ؟ شما شکست میخورید حس خوب بهتون دست میده ؟
– خب ادم وقتی از حریف قدر ببازه ناراحت نمیشه … ناراحتی مال وقتیه که حریفت حریف نباشه…
ترانه چشمکی زده بود : اون که بعله … درست می فرمایید …
بامداد خودش تنهایی همه را مهمان کرده بود … هرچه رضا اصرار کرده بود با هم حساب کنند قبول نکرده بود …
از این مردانه هایش خوشم می امد … یاد سینا افتاده بودم که پول ساندویچ تخم مرغش در فرانسه را من حساب کرده بودم … به اندازه فاصله ی ایران تا سوییس بین بامداد و سینا هم فاصله بود …
بیرون رستوران کمی قدم زده بودیم غذایمان هضم شود … موقع رفتن ترانه و پیام رفته بودند پیش ادری و گارن :ترانه کجا میرید پس ؟
– ما میخوایم با ادری و گارن بیایم … از تو و بامداد خسته شدیم …
– ترانه مسخره نشو … بیا ببینم …
– بابا میخوام یکم با ادری سر به سر کنم … برو خودتو به من نچسبون …
مرا با بامداد تنها گذاشته بودند …
– بیا فسقلی نترس کاریت ندارم …
همراه بامداد سوار ماشین شده بودم … ممکن بود وقتی برسم ویلا ندا حسابی از خجالتم در آید …
حرفم نمی امد … بامداد هم سکوت کرده بود … مسیرش با بقیه یکی نبود … اورده بودم لب ساحل … :بیا پایین فسقلی …
سیاهی بود و سکوت محض … شب دریا را هیچوقت ندیده بودم …
– اینجا اومدیم برای چی ؟
– اومدیم من شرطی رو که باختم ادا کنم …
– ادا کردید دیگه …شام مهمون کردید …
– شام همه رو مهمون کردم… ولی از تو باختم …
راه افتاده بودیم لب ساحل …پاچه های شلوارم را تا کرده بودم … در اب قدم بر میداشتم … دوست داشتم دست بامداد را بگیرم … اما نمیشد … مثل خیلی چیزهای دوست داشتنی دور از دسترس
– تا داری اب بازی میکنی من برم دو تاچایی بگیرم بیام …
– زود بیایدا … تاریکه …من میترسم …
– تا همون دکه میرم ومیام …
ایستاده بودم در اب … شنها در تاریکی شب زیر پایم تکان میخورد… قیافه ی ندا در ویلا خنده روی لبم نشانده بود … بدجنس شده بودم …
با صدایی برگشته بودم … به جای بامداد سگ ولگرد رو به رویم را دیده بودم … یعنی خدایا باید تاوان این بدجنسی لحظه ای را اینگونه پس میدادم ؟ …
از ترس قالب تهی کرده بودم … بامداد را از دور دیده بودم … با تمام قوا دویده بودم سمتش : بامدااااااد … سگ …
– ندو …ندو بدتر دنبالت میکنه …
با سر در سینه ی بامداد فرو رفته بودم … دستانم را دورش حلقه کرده بودم… چشمانم را بسته بودم … دیگر غول هم می امد ترس نداشت … چه رسد به سگ …
– فدرا… فدرا …نگاه کن منو ، رفت …
لای چشمم را باز کرده بودم … از آغوشش بیرون امد بودم… بامداد دستانش را با فاصله نگه داشته بود … گندی که زده بودم دیدنی بود … خودم را پرت کرده بودم در آغوشش … چایی ها روی دستش ریخته بود : … ببخشید … من اصن ندیدم چایی دستته … یهو برگشتم دیدم سگه پشتمه …
خودم هم نفهمیدم چه شد که یکدفعه بامداد مفرد شد …
– نه نه چیزی نشد … خیلی داغ نبود … خوبی ؟
قرمزی دستانش اما چیز دیگری میگفت …
خرابکاری کرده بودم … اصلا تقصیر خود بامداد بود که مرا آورده بود اینجا بعد هم رفته چای بخرد … فقط سرم را تکان داده بودم
– فدرا میتونی بشینی پشت فرمون ؟ … دستمو نزنم به فرمون
– ببخشید بازم … نمیدونم چرا اینجوری شد …
پشت فرمان نشسته بودم … بامداد هم کنارم مایل به سمتم نشسته بود … حواسم به جاده بود اما از گوشه ی چشم میتوانستم نگاه خیره اش را احساس کنم … : میشه اونجوری نگام نکنید ؟ … خودم میدونم خرابکاری کردم …
– چه جوری نگات نکنم ؟ … اخه با این هیبت فسقلیت پشت فرمون خیلی بامزه شدی …
هر چه میگفتم بامداد اوضاع را بدتر میکرد …
– الان بقیه میگن اینا کجا رفتن … دست سوخته ی شما رو هم ببینن که دیگه آبرو واسه من نمیمونه
– به بقیه چه ربطی داره … بعدم دست من چیزی نشد …
– بستگی داره شما به این قرمزی که چند ساعت دیگه تاول میشه بگید هیچی
– با من بحث نکن فسقلی …
رسیده بودیم ویلا … چراغها همه خاموش بود … رفته بود در اتاقش … خوشبختانه بامداد اتاق خودش را تنها استفاده میکرد … از جعبه ی کمکهای اولیه پایین باند و پماد برداشته بودم … در اتاقش را زده بودم … لای در را باز کرده بودم … پچ پچ کرده بودم: باند اوردم دستتونو ببندم
– بیا تو فسقلی …
شرمنده داخل رفته بودم … روی صندلی نشسته بود … لب تخت نشسته بودم … پماد روی دستش زده بودم … گاز را پیچیده بودم دور دستش …
– ببخشید واقعا …
– فدرا ببین از اون موقع تا حالا دفعه ی چندمه که داری معذرت خواهی میکنی … ببینم نکنه داری غیر مستقیم به من میفهمونی پارسال که 13 به در زدم لهت کردم باید بیشتر از اینا عذرخواهی میکردم ؟
خندیده بودم : ای بابا … شمام حواستون به چه چیزهایی هستا …
– اره من حواسم به خیلی چیزا هست فرشته کوچولو … حالام تا حواسمو پرت نکردی پاشو برو بخواب …
– شب بخیر …
شب بخیر فسقلی …
فردا 13 به در بود … تمام میشد … دوباره برمیگشتیم به عادی های خودمان …
آلارم گوشی را گذاشته بودم برای ساعت 8 … قبل از اینکه ادری و ترانه بیدار شوند از اتاق زده بودم بیرون …
رضا هر روز صبح نان تازه میخرید …
– آقا رضا سلام … صبحتون بخیر … میشه منم باهاتون بیام …میخوام سبزی و رشته بخرم برای عصری آش رشته درست کنیم …
– بله …چرا نمیشه … من تو ماشین منتظرم …
– تا نوشهر با رضا حرف زده بوریم … از علاقه اش به نیلوفر گفته بود …از روحیه اش که بعد از امدن به انجمن بهتر شده بود … از اینکه در فکر هستند بچه ای را به فرزندی قبول کنند … از اینکه حتما حکمتی در کار خدا بوده که اینطور شده … میشد کسی انقدر خوب و مهربان باشد ؟ …
سبزی ها را پهن کرده بودم روی میز شروع کرده بودم به پاک کردن … چشمهای نیمه باز ترانه و ادری چهارتا شده بود …
– ننه جون چیکار داری میکنی ؟
– سلام عرض شد … دارم سبزی پاک میکنم عصری آش بخوریم … نا سلامتی 13 به دره ها !
– من قربونه تو برم گل گلیه کدبانو …
بامداد باند دستهایش را باز کرده بود پایین امده بود … با دیدنم نتوانسته بود جلوی خنده اش را بگیرد …
– فسقلی چیکار داری میکنی ؟
– اااا نخندید دیگه … دارم سبزی پاک میکنم آش درست کنیم …
– خل چرا نمیگی بیان کمکت … ؟
– دیگه تموم شد اخه … الکی دستشونو گلی کنن که چی
گوشی اش را از جیب گرمکنش در آورده بود … : وایسا یه عکس ازت بگیرم … اگه بدونی چقدر بامزه شدی !
تا امده بودم اعتراض کنم عکس را گرفته بود …
– ببینم …
گوشی را جلوی صورتم گرفته بود … : وای این خیلی فاجعه است پاکش کنید سریع
– اونشو من تشخیص میدم که به نظر منم قشنگه …
اولین عکسم در گوشی بامداد شده بود دستهای گلی با سبزی …
1 ماه پیش بود که جلوی در خانه از ماشین بامداد پیاده شده بودم… 1 ماه پیش بود که بامداد ساکم را بالا آورده بود … دستم را فشرده بود … با انگشت شستش پشت دستم را نوازش کرده بود و از بودنم در سفر کنارشان تشکر کرده بود …
به همین راحتی یک ماه گذشته بود … درس خواندن برای ارشد و مطب استاد صدیق و آموزشگاه شده بود مسیرهای دوباره ی زندگی من …
نرگسهای را در گلدان را روی میز گذاشتم … خانم اسلامی با لذت نگاهشان میکرد … : دختر تو باز گل آوردی ? …اصن روحم تازه میشه این گلا رو میبینم… زندگی توش جریان داره…
دکتر منتظرته برو تو … نیما هم الاناست که پیداش بشه …
– سلام استاد … اجازه هست ؟
– سلام دخترم …بیا تو … بشین … چطوری ؟
– خوبم استاد …
– خسته به نظر میای
– کلا از وقتی مطالعه ی ارشدو شروع کردم یکم انگار استرسش روم تاثیر گذاشته …
– از الان که خیلی وقت داری
– بله استاد…اما خب میترسم …
– ترس نداره … برای خودت یه زنگ تفریح درست کن … برو ساز یاد بگیر … یا هر کار دیگه ای که دوست داری… تمام زندگیتو رو ارشد نذار …
– میخوام استاد اما نمیشه… خیلی وقته دوست دارم برم سفالگری اما جرات نمیکنم
– خب اینکه عالیه دختر …
– نمیخوام با یه دست چندتا هندونه بردارم آخه …
– این به تفریح زندگیت مربوط میشه اون به تحصیلت …مسائل رو با هم قاطی نکن …
– چشم استاد …
– نخیر مث اینکه به جای نیما باید رو تو کار کنیم !
خندیده بودم … نیما آمده بود … سر و ضعش از اولین باری که دیده بودمش زمین تا آسمان فرق کرده بود … قطعا این نیما هیچ ربطی به ان نیمای ژولیده ی قبل از عید نداشت … شاید نگاهش هنوز هم خالی بود …اما جذابیت مردانه ی صورتش دیدنی بود …
– خب نیما جان تعریف کن چه خبر ؟
– از هفته ی پیش خبر خاصی نیست … همش بیرون قدم میزنم خاطرات سخت کمپ میاد جلوی چشمم … وقتی یادش میفتم فلج میشم … به هم میریزم … باورم نمیشه دو سال تو اون شرایط بودم و حالا میتونم تو خیابون قدم بزنم ، آزاد … هنوز ترسهاش دنبالمن …
– خب طبیعیه… دو سال زمان کمی نیست … اون هم تو اون مقطع زمانی و با اون فکری که تو از اینجا به خاطرش رفتی… مهم اینه که الان ببینی اون بحرانو پشت سر گذاشتی
– گفتنش برای شما راحته … اما برای من حتی گفتنشم ترس داره چه برسه به احساس کردنش و باهاش زندگی کردن
– نه من اصلا ازت انتظار ندارم همین الان شاد و سر حال بری سر زندگیت … میخوام که به خودت زمان بدی … نمیخوای شروع به یه کاری کنی ؟
– بابا اصرار داره دستمو تو شرکت یکی از آشناها بند کنه … از این حمایتای بیمار گونش خسته شدم … شاید اگه چند سال پیش اصرار نمیکرد آیندمو تو هلند بسازم الان مثل جوونای هم سن و سالم کار داشتم و عادی زندگی میکردم …
– مشکلت با پدرته یا با اشتغال ؟
– از کار کردن بدم نمیاد شاید اگه کار کنم حواسم پرت شه … اما نه پیش یکی از آشناهاش که هی بخواد آمارمو در بیاره …
– خب لزومی هم به این کار نیست … تو با معدل بالای فوق مهندسی اونم از شریف خودت میتونی بهترین کارها رو پیدا کنی …
– اون مال وقتی بود که فارغ التحصیل شده بودم … الان به یه مهندس که چند سال پیش درسش تموم شده و هیچ سابقه ی کاری نداره کار نمیدن حتی با معدل 19
دوست داشتم بپرم وسط حرفشان … بامداد بهترین گزینه بود … می توانست در شرکت بامداد کار کند … رشته اش هم کاملا مرتبط بود … شک داشتم اگر کسی به جای نیما بود و آن طرف قضیه هم کسی به جز بامداد و شرکتش انقدر حضور ذهن داشتم … شاید از هر چیزی که به بامداد مرتبطم میکرد استقبال میکردم… حیف که نمیشد حرفشان را قطع کنم … حواسم از مکالمه ی نیما و استاد پرت شده بود …
– ببین نیما جان من با پدرت و روابطت فعلا کاری ندارم … الان باید دنبال این باشی که حال خودتو خوب کنی … حالا به هر شیوه ای که میتونی … اگه با کار کردنه یا هر چیز دیگه … لجبازی با پدرت الان جز بدتر کردن شرایط خاصیت دیگه ای نداره … پس اگه نمیخوای پیش آشناهاش باشی فکر کن یه جونی مثل بقیه جوونایی که درس میخونن و پدراشون کارخونه دار نیستن و خودشون کار پیدا میکنن …
– دنبالش هستم …فعلا که موقعیتی پیش نیومده …
– همین که تو فکرش باشی قدم مثبتیه …
جلسه ی نیما تمام شده بود … : استاد جسارتا میشه یه چیزی بپرسم ؟
– بپرس دخترم …
– ما یکی از دوستان خانوادگیمون مهندس برقه و شرکت داره … اگه از نظر شما اشکال نداشته باشه و در روند درمان نیما اختلال ایجاد نکنه من میتونم ازشون بپرسم که نیما میتونه تو شرکتشون کار کنه یا نه …
– اشکال که نداره … لطف بزرگی هم هست … میتونی صحبت کنی باهاشون …اما تاجلسه ی بعد نیما دست نگه میداریم … ببینیم خودش چند مرده حلاجه … باید خودش تلاش کنه
خوشحال شده بودم … از اینکه داشتم درگیر روند درمان نیما میشدم … اما پیش خودم و دلم که تنها بودیم میدانستم بخش اعظمی از این خوشحالی به خاطر بهانه ای است که برای زنگ زدن به بامداد پیدا کرده ام …
تا خانه در فکر مکالمات فردایم با بامداد بودم … حتی فکرش هم برایم لذت بخش بود …
– سلام بر مامان بانوی خودم …
– سلام … خسته نباشی… چه خبره ؟ کبکت خروس میخونه …
– من که همیشه خوش رو و خوش اخلاقم مامان جان
– آره … میدونم … بیا تو ببینم چه خبره
– مامان میگم امروز جلسه ی نیما بود … بعد صحبت از کارش و اینا شد … فوق برق خونده از شریف …بعد نمیخواد باباش براش کار پیدا کنه … گفتم اگه تو اجازه میدی از بامداد بپرسم ببینم تو شرکتشوت یه کاری هست که بدن به نیما یا نه …
– تو خودت بامدادو بهتر میشناسی …
– خب به نظر تو زشت نیست یه کاره زنگ بزنم بگم به دوست من کار بدید ؟
– خب اگه این کارت به نیما کمک میکنه زشت نیست بپرسی
– ای من به فدای تو مادر مهربانم که همش روحیه میدی … راستی تا تنور داغه … من میخوام برم سفالگری …تو مخالفتی نداری .. ؟
– تا وقتی گل اینجا نیاد و کثافت کاری نکنی نه
– نه فکر اونجاشو کردم …فعلا که اولشه اما بعدتر میخوام با ترانه صحبت کنم برم کارگاهش
– باشه …هرجور خودت میدونی …
امشب هر مطلبی که میخواندم ملکه ذهنم میشد … سفالگری و زنگ زدن به بامداد و رنگی های ترانه قشنگ بودند…
…
بچه گانه بود اما از فرط هیجان صبح زود از خواب بیدار شده بودم … رفته بودم با کتونی های سرخابی در پارک نزدیک خانه دویده بودم … انگار اولین بار بود میخواستم به بامداد زنگ بزنم … بعد از مسافرت دیگر خیلی خبری از هم نداشتیم … چند باری حالم را پرسیده بود … اما هیچوقت من سراغش را نگرفته بودم … زنگ میزدم چه میگفتم ؟ … مسخره بود … امروز اما بهانه ای داشتم … امروز اصلا برای خوشحالی بهانه داشتم … میخواستم سفالگری ثبت نام کنم … با ترانه هم کارگاه شوم … برای نیما کار پیدا کنم … فدرای خوشحال باشم …
دوش گرفته بودم … عقربه های ساعت را با سمجی تمام دنبال کرده بودم … ساعت 11 باید زنگ میزدم… طبق قراری نانوشته که با خودم گذاشته بودم … برای خودم سخنرانی میکردم : ببین ساعت 11 زنگ میزنی … یعنی که مثلا صبح خیلی زود زنگ نزدی سر ظهر هم نیست … خیلی هم برات السویه بوده ماجرا … نه آقا یوسف ؟ … حالا زیادم بخوام هول شم فکر میکنه خبریه …
خل شدن که علائم آنچنانی نداشت … من هم میتوانستم خل شوم … خودم برای خودم شاخ و شانه میکشیدم … به جای خودم صحبت میکردم … از طرف بامداد جواب میدادم … لحظه ای هم به ذهنم خطور نمیکرد که بامداد بی خبر از خود درگیریهای من مشغول است …
گوشی زنگ خورده بود … تمرکزم را به هم ریخته بود …
– به سلام سارا خانوم…پارسال دوست امسال آشنا
– تو روت میشه گوشیو جواب بدی…تو و اون آدرینای بی معرفت اصن نمیگید این مرده زنده است …کجاست… اون که دیگه زنگم میزنم جواب نمیده …
– آقا پیاده شو با هم بریم … تو خودت هیچ معلوم هست کجایی ؟ نامزد ندیده ی مسخره
– عزیزم من متاهلم …سرم شلوغه … تو که بیکاری نباید سراغ بگیری ؟
– اوه اوه … بابا تاهل کوتاه بیا… من خودم کلی مشغله دارم … نمیدونستی بدون
– آره میدونم … حالا زنگ زدم بگم پایه اید عصری بریم یه کافه ای جایی…
– من که بیکارم … با ادری هماهنگ کن خبرشو بده
– اره …تو که تا 1 دیقه پیش مشغله داشتی… اوکی …خبر میدم …
– ساکت… خدافظ
حواسم رفته بود پی صحبت با سارا …ساعت شده بود 11:20 … چقدر بیخیال گونه شده بود … خودم هم باورم شده بود … انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش آویزان عقربه های ساعت بودم …
یک بوق … دو بوق… سه بوق… کف دستانم عرق کرده بود … بامداد هم که خیال نداشت جواب دهد … تماس را قطع نکرده پیام داده بود : فسقلی تو جلسه ام …زنگ میزنم
یعنی هنوز بعد از این مدت فسقلی به فدرا جان تبدیل نشده بود … دوست داشتم ماچش کنم این بامداد را …
دوست داشتم تا جلسه اش تمام میشود کمی درس بخوانم اما دریغ از ذره ای تمرکز … ترجیح دادم برگه های کوئیز بچه ها را تصحیح کنم …
برگه مسعود خنده دار بود … یعنی هر ترم که می امد بالاتر ذره ای به دانش زبانش اضافه نمیشد برعکس وا می ترقید…در عوض پشتکارش خوب بود ، هر ترم ناپلئونی پاس میکرد …
نگار هم کمی بهتر شده بود … به مرور داشت بزرگ میشد … مثل همه مان که طول می کشید بزرگ شویم …
انقدر درگیر صحیح کردن برگه ها شده بودم که واقعا بامداد را فراموش کرده بودم… زنگ زده بود :
– سلام (مامان همیشه روی این قضیه حساس بود … : وقتی میبینی اسم طرف رو گوشیت افتاده دیگه الو گفتن نداره …باید سلام کنی)
– سلام فسقلی ببخشید تو جلسه بودم … این تماس ناگهانی رو مدیون چی هستم ؟
– شما ببخشید که من بی موقع زنگ زدم … راستش یه درخواستی داشتم که یکم گفتنش سخته (انقدر هول شده بودم حتی یک احوالپرسی ساده نکرده بودم)
– خب راحتش کن و بگو
– پس شما قول بدید رودروایسی نکنید
– چشم …حالا بگو ببینم چیه فسقلی
– راستش یکی از مراجعان استادم یه آقاییه که میخواد کار کنه و بنا به دلایلی نمیخواد پیش آشناهای پدرش باشه
– خب
– خب بعدش فوق لیسانس مهندسی برق شریف ِ… میخواستم ببینم شما تو شرکتتون نیرو لازم ندارید ؟ قول دادید رودروایسی نکنیدا !
– خب سر قولم هستم … باید بیاد ببیینم که شرایطش چطوریه … بعد بهت میگم که میشه یا نه … حالا کی میتونه بیاد شرکت ؟
– گفتم اول از شما بپرسم نظرتون چیه بعدش بهش بگم … حالا این هفته بهش میگم …
– باشه پس شماره ی شرکتو بهش بده که هروقت خواست بیاد با منشی هماهنگ کنه
– مرسی مرسی … واقعا ممنون
– من که کاری نکردم هنوز فسقلی … خودت خوبی ؟ خوش میگذره ؟
– بد نیستم … دارم میخونم برای ارشد … میخوام سفالگری هم ثبت نام کنم … (مثل بچه های دو ساله با ذوق برای بامداد تعریف میکردم )
– به به … تجربه ی دیدن دستای گلیتو داشتم … قشنگ بود ، کار خوبی میکنی … ببینم این دفعه که سفالگر شدی یه کوزه به ما میدی یا نه …
– ای بابا … من همین فردا میرم یه کوزه برای شما میخرم .
– توجه نداری فسقلی… از اون کوزه ها زیاده… من کوزه ی دست ساز ِ فسقلی ساز میخوام …مگر نه کوزه به چه کارم میاد …
دوباره مهربانی های مخصوص بامداد دلم را میبرد
– خب باشه … من قول مردونه میدم اولین کوزه ای که درست کردمو بدم به شما
– تو قول مردونه هم ندی حرفت قبوله فسقلی …
– مرسی … بازم ممنون از لطفتون
– خواهش میکنم … اگه کار پیدا کردن واسه مهندسای برق باعث شه اسم تو رو گوشیه من بیفته حاضرم همه مهندسای برقو تو شرکتم استخدام کنم …
– چوبکاری نکنید دیگه …
– باشه…مواظب خودت باش فسقلی
– ممنون …خدافظ …
سارا امده بود پشت خط … ولی انتظار نداشت من بامداد را قطع کنم با او صحبت کنم که ! اس ام اس داده بود ساعت 4 کافه ژی باش … خیلی هم مفید و مختصر …
زودتر از ادری و سارا رسیده بودم … قصدا… خلوت در کافه ژی لذت بخش بود … مینشستم به اطرافم زل میزدم … از میز و صندلی و در ودیوار عکس میگرفتم… عاشق عکاسی بودم … دوربین مورد علاقه ام را قیمت کرده بودم 6 میلیون ناقابل آب میخورد… فعلا به عکاسی با گوشی رضایت داده بودم …
– سلام گلدار …
– سلام خانوم تاهل… چطوری ؟ قیافه ات یادم رفته بود …
– چطوری چهره ی زیبای منو فراموش کردی اخه ؟ به توام میگن دوست ؟
– دیگه ببخشید دیگه پیش اومد …
ادری هم به جمعمان پیوسته شده بود … بعد از مسافرت ادری را هم ندیده بودم…
– سارا عیدی از اقاتون چی گرفتی ؟ …(انگشتش را نشان داده بود انگشتری پهن و پر از نگین )… : تو چی گرفتی ؟
– والا ما اقامون مثه شما مرفه بی درد نیست … یه دستبند گرفته اونم انقدر نازکه میترسیم بندازیم پاره بشه
شوخی های ادری تک بود …در کمال جدیت مضحک ترین حرف دنیا را میزد … هیچکدام اما از من نپرسیده بودند عیدی چه گرفته ام… درست بود که بامداد مرد من محسوب نمی شد اما برایم عیدی که گرفته بود … انهم زیباترین زنجیر و آویز دنیا را … نپرسیده بودند … من هم چیزی نگفته بودم … اما دست زیر شالم برده بودمم لمسش کرده بودم …
– خب تعریف کنید ببینم چه خبر ؟ منو نمیبینید خوشید ؟
– برو بابا توام فکر کردی حالا تورو نمیبینیم هر روز با همیم …من خودم از بعد عید دیگه ادری رو ندیدم … تا الان…
– جدی ؟
– بله جدی… شوخی دارم مگه ؟
– چی کار میکنید مگه ؟
(آدری زودتر به حرف آمده بود … )
– من تو یه دبیرستان دخترونه مشغول شدم… یه جورایی شدم مشاور تحصیلی … ولی اگه بدونید بیشتر مشاور عاطفی ام … اینا بچه دبیرستانی نیستن که ! هیولان … درس اصن براشون مطرح نیست … منم چون خودم جوونم هی میخوام با جذبه برخورد کنم اینا میان یه چیزی میگن من چهار شاخ میمونم … خلاصه عالمیه دیگه !
– آدری ! ! ! تو مشاور شدی به من چیزی نگفتی ؟ … بمیری …چند وقته ؟
– بخدا یهو شد … دو هفته است تازه … منو بیخیال … تو چیکار میکنی سارا ؟ … چند صد سال قراره عقد بمونید ؟
– بابا یه دیقه شما ساکت شدی من بگم ! … این کارتهاتونه … دیگه جدی جدی دارم میرم خونه ی بخت
همزمان با ادری جیغ زده بودیم … بی توجه به انکه در کافه هستیم… : سااراااااااااااا
– وای خنگه ه ه ه یعنی جدی جدی تو هم عروس شدی ؟ … من دارم تنها میشم
آدری دست دور شانه ام انداخت … : غصه نخور عشقم … یه خنگی ام پیدا میشه تورو میگیره
کارتهای سارا را زیر و رو میکردیم…
– زود بیایدا… من اعصاب ندارم واستون قاطی میکنم …
– اون احسان بیچاره هنوز نفهمیده به یک بیمار روانی علاقمند شده !
– هروقت گارن فهمید تو یه تختت کمه احسان هم میفهمه…
– ای بابا شما دو تا ناسلامتی متاهل شدید مثل ادم صحبت کنید …
– راست میگی فدرا جان … جواب این سارای ابله خاموشیست …