رمان به سادگی پارت 7

4.4
(5)

– – قدم نمیرسه اینارو بذارم اون بالا …

– خب چرا ما رو صدا نمیکنی ؟

کله ام را خاراندم … : نمیدونم … به ذهنم نرسید … مثل دختربچه های خنگ رفتار کرده بودم …

بامداد جلو امده بود لپم را کشیده بود … : بس که خسته شدی … بده به من فسقلی …

ظرفها را میدادم بامداد در قفسه ها بچیند … صدای ترانه در خانه ی خالی پیچیده بود :

– نیما جان اسیر نیاوردیا برادر من … ساعت 4 بعد از ظهره … نمیخوای یه چیزی بدی ما بخوریم …

بامداد داشت سعی میکرد جایی باز کند بشقابها را جا دهد … همانطور که بشقابها را بالا گرفته بودم برایش گفته بودم : جانا سخن از زبان ما میگویی

ناگهان با صدای شلیک خنده ی بامداد به خودم آمده بودم … یعنی بلند گفته بودم که من هم گرسنه ام …

نیما و ترانه هم به آشپزخانه آمده بودند …

بخدا من حواسم رفت به کار ببخشید … الان زنگ میزنم غذا بیارن …

– قربون دستت … البته ببخشیدا …

ترانه انگار سالهست نیما را میشناسد … غذا خورده بودیم … جان دوباره گرفته بودیم … فرش ها را پهن کرده بودیم … مبل ها را چیده بودیم … ترانه و نیما میخ و چک کش به دست مشغول نصب تابلو بودند و بحث بر سر اینکه نیما از کجا میز ناهارخوری بخرد …

جعبه ی سی دی ها را برداشته بودم به اتاق نیما رفته بودم … وا رسی سی دی ها به بهانه ی چیدنشان در کتابخانه به مراتب بهتر از ظرف شستن بود …

کاناپه ی سرمه ای تک نفره را کشیده بودم جلوی کتابخانه که با خیال راحت سی دی ها را بچینم …

بعضی ها را عمودی میگذاشتم بعضی را افقی …

حرکت چیزی را روی صورتم احساس کرده بودم … چشم گشوده بودم بامداد را بالای سرم دیده بودم که چتری هایم را کنار میزند…

در جایم سیخ شده بودم … : ای وای من کی خوابم برد ؟ … داشتم سی دی ها رو میچیدم

– آره داشتی میچیدی … اومدم صدات کنم چایی بخوری دیدم از هوش رفتی

– اصلا نفهمیدم چطور شد…

– میدونم فسقلی بس که خسته شدی … چون هر کس دیگه بود با این صدای آمپلی فایر ترانه برق از سه فازش میپرید …

پاشو بیا چایی بخور بریم دیگه … کارام تموم شده بود …

از اتاق که بیرون آمدم باورم نمیشد این خانه با این تابلوهای روی دیوار و هالوژنهای دیوارکوب با میز تی وی نقلی و کاناپه های آبی درباری همان فضاییست که صبح خالی بود …

به نیما برای داشتن این خلوت بکر و زیبا حسودیم شده بود …

– نیما خوش به حالت خونه ات خیلی قشنگ شد

انگار جمله ام را خیلی با حسرت گفته بودم که همه شان آن طور نگاهم میکردند …

– همش زحمت شماهاست … اصن آقا من یه کلید میزنم … هر کدومتون یه روز بیاید اینجا تنها … منم میرم پیش بابا

– نه نیما جان … قربون دستت … این فدرا از اینجا خوشش اومده جوگیر میشه میره از رو کلید میسازه اونوقت روزایی که نوبت ماست رو هم کلید میندازه میاد تو

همه شان خندیده بودند …

– ترانه عجب آدمی هستیا !

به خانه نرسیده از هوش رفته بودم … اما خوش به حال نیما شده بود که بعد از یک روز خسته کننده خانه ای زیبا نصیبش شده بود …

آخرین باری که همه شان را دور هم دیده بودم مهمانی خانه ی نیما بود … وقتی نیما میز 8 نفره ی چوب گردو خریده بود و برای تشکر از کمک هایمان همه مان را دعوت کرده بود …

همان شب بود که سر به سر گذشتن های ترانه و آدری خندانده بودم … همان شب بود که از شادی نیما کنارمان خوشحال شده بودم … نگاه های گرم بامداد را دیده بودم …

ترانه را هفته ای یک روز در کارگاه آن هم نامرتب میدیدم … چند وقتی بود میز چرخ خریده بودم در کارگاه گذاشته بودم … اولین کوزه ای دست سازم را که عاشقانه دوست داشتم در کارگاه درست کرده بودم … رنگهای ترانه را قرض کرده بودم … دوست داشتم روی میز تحریر خودم بگذارمش … اما قول داده بودم به بامداد … اولین کوزه ام برای او بود …

کوزه را به بامداد داده بود … انگار او هم باورش نمیشد اولین کوزه ی دست ساز رنگ شده ام را تقدیمش کنم …

آدری را که خیلی کمتر … سارا هم شده بود زن خانه … انگار روابطم روی گسلی بود که زلزله ای در آن شکاف ایجاد کرده بود … خودم تنها در یک طرف … تمام دوستانم در سمت دیگر…

تنها کسی که هر هفته آنهم به لطف جلسات تراپی استاد میدیدم نیما بود … نیما هم فهمیده بود بی حوصله و درگیرم زیاد اصراری به معاشرت نداشت… شاید چون خودش این روزها را پشت سر گذاشته بود … حالا بیشتر از انکه با استاد در مورد نیما صحبت کنم در مورد خودم صحبت میکردم …

نه سبزی بهار را دیده بودم ، نا آفتاب تابستان را روی پوستم احساس کرده بودم و نه روی خش خش برگهای پاییزی قدم زده بودم … در آستانه ی زمستان بودم و چند ماه گذشته را میان کتابهای ارشد گذرانده بودم …

ترانه و پیام تازگیها زیاد بحث میکردند… اما خب نمک رابطه شان بود … حتی وقت نمی کردم با ترانه در موردشان صحبت کنم …

آدری همچنان مشاور به اصطلاح تحصیلی بود …

هر چه نیما روز به روز به زندگی روتین نزدیکتر میشد … من روز به روز از فدرای معمول فاصله میگرفتم… تحلیل میرفتم…

خودم هم نمیدانستم این ارشد لعنتی چه به سرم آورده … همه را کلافه کرده بودم …

فرداد و دنیا هفته ای دو روز یا خانه مان بودند یا مرا گردش برده بودند که حال و هوایم عوض شود … که بی تاثیر بود … خودم هم نمیفهمیدم اینهمه غرق شدن در درس و اضطراب ارشد چه دلیلی دارد…

استاد هم دیگر به ستوه آمده بود … ماهها بود که هر هفته میخواست دست از رفتار افراطی ام بردارم … اما پنبه ای که در گوشم فرو کرده بودم محکمتر از آن بود که حرفهای استاد به مغزم برسد …

3 فصل را گذرانده بودم و دو بار به بابا سر زده بودم … خودم را گول میزدم … بابا میفهمید که تلاش میکنم برای موفقیت …

نمیدانم این اخلاق مزخرف را از کی پیدا کرده بودم … هیچوقت اینطور برای درس خواندن خودم را نمیکشتم … حالا انگار از خودم هم فاصله گرفته بودم … این فدرای جدید بیشتر از آنکه برای بقیه ناشناخته باشد برای خودم ناشناخته بود …

بچه های آموزشگاه هم با بزرگواری خلق بدم را تحمل میکردند… ..تحمل فدرای این روزها کار هیچکس نبود … بامداد با بزرگواری تمام اس ام اس میداد … حالم را میپرسید … دلم برای دیدنش تنگ شده بود …

چند ماه بود که بامداد مورد علاقه ام را از پشت اس ام اس احساس میکردم… دیگر حساب همه چیز از دستم رفته بود …

سر روی میز گذاشته بودم … مامان ماگ گلی گلی ام را با گاتا روی میز گذاشته بود …

– فدرا نمیخوای تمومش کنی ؟ … هر شب میگم میشه این چند روز بگذره ؟ ! … ازت انتظار نداشتم اینطور رفتار کنی… هیچ نگاه به خودت تو آینه کردی ؟

– چمه ؟ خیلی هم خوب شدم باربی شدم

– شوخی نگیر جدی دارم میگم … باربی کجا بود ؟ ؟ … شبیه مریضا شدی …

– میدونم مامان جان میدونم … میدونم که همتونو کلافه کردم … بیشتر از همه خودم اذیتم … ولی اینهمه تحمل کردید چند روز دیگه هم روش

– یعنی تو چند روز دیگه مثل قبل میشی ؟

– سعی میکنم آدم شم … خندیده بودم… مصنوعی …

– والا من که شک دارم … چاییتو بخور تا سرد نشده …

– مرسی مامان جان خانوم گل …

انقدر از عصر همه زنگ زده بودند از خودم به خاطر رفتار این چند وقت بدم آمده بود … یعنی انقدر لوس شده بودم که همه اینطور برای کنکور ارشدم به تکاپو افتاده بودند … حتی شایلی 18 ساله هم فکر نمیکنم برای کنکورش انقدر لوس شده بود … از شکوه جون و استاد صدیق و همسرش گرفته تا ترانه و نیما و آدری همه زنگ زده بودند … فرداد و دنیا آمده بودند عصر سری زده بودند … فرداد برادرانه برایم آرزوی موفقیت کرده بود …خواسته بود برساندم … میدانستم اگر بابا بود خودش این کار را میکرد … فرداد هم میخواست در این اتفاق مهم جای خالی پدرانه هایم را پر کند… قبول نکرده بودم … دوست نداشتم کسی منتظرم باشد… برای 24 سالگی خیلی لوس بود …

نیما هم اصرار کرده بود به جبران 3 ساعت معطلی مصاحبه ی کاری همراهم شود … او را هم قبول نکرده بودم … اصرار نکرده بود … اخلاق خوبش بود که روی هیچ چیز بیش از حد پافشاری نمیکرد …

او اما زنگ نزده بود … حتی پیام نداده بود …

دوش گرفته بودم … با روبدوشامبر صورتی روی تخت دراز کشیده بودم سونات مهتاب بتهوون میخواند … در فکر فردا بودم … یک امتحان چند ساعته چند ماه از زندگیم را در خلسه برده بود … ارزشش را داشت ؟ ! …

با تق تق در نشسته بودم … : جانم مامان

– فدرا بامداد دم درِ

– دم کدوم در ؟

– دم در پایین دیگه … میگه اومده برید یه دور بزنید

– بیخیال بابا …من خیس و خالی از حمام اومدم … دور ِ چی آخه ؟

– حالا اینهمه راهو اومده نمیتونم بگم فدرا خیسه … میگم بیاد به چایی بخوره …توام زود موهاتو خشک کن

هر چه مامان اصرار کرده بود بالا نیامده بود …

موهای نیم خشکم را بالا بسته بسته بودم… دم دستی ترین لباسهایم را پوشیده بودم در کوچه پریده بودم …

– سلام

– به سلام …فرفره ی کم پیدا

(دست دراز شده ام را بیشتر از همیشه در دستانش نگه داشته بود)

– چکار کردی با فسقلی ما ؟

– بابا خب میدونم لاغر شدم … زشت شدم … بیمعرفت شدم … حالا میشه بیخیال ؟

لبخند زده بود : لاغر و بی معرفتشو موافقم اما بقیشو نه … اما خب میشه بیخیال …

موزیک یاسمین لوی در ماشین بامداد با بوی عطرش از همیشه بهتر بود …

دوباره قدم زدنهای دو نفره من با بامداد که معمولا در لحظات حساس زندگیم بود به بام تهران ختم شده بود …

– خب تعریف کن چه خبر ؟ سفالگری چطوره ؟

– خوبه… تنها تفریح این مدتم بود … با اینکه هنوز خوب بلد نیستم اما خیلی حس خوبی بهم دست میده وقتی با دستام به تیکه گل شکل میدم

– حس خوبی باید داشته باشه … منم کوزمو گذاشتم روی میزم تو شرکت

– اوه اوه … آبروم میره که … اون خیلی کج و کوله بود … اگه قول نداده بودم اونو بهتون نمیدادم…

– من به جز اون قبول نمیکردم …

چقدر این بامداد فهمیده بود که میدانست دوست ندارم از فردا صحبت کنم … انگار قبلا کتاب مرا خوانده بود بامداد …

دم در موقع پیاده شدن صدایم زده بودم : فدرا

– فدرا صدایم کرده بود … چقدر فردا بودن از زبان بامداد لذت بخش تر بود … از هر فرفره…فسقلی و فرشته ای بهتر بود … کاش میشد بگویم از این به بعد فدرا صدایم کن …

انقدرا محو فدرا گفتن بامداد بودم که 5 دقیقه بله ای نیم بند گفته بودم

– فردا میام دنبالت … بی چک و چونه …خدافظ

گاز داده بود رفته بود … حتی نگذاشته بود سلولهای عصبی گوشم پیام را به مغز منتقل کند …

صبح مامان به زور لقمه در دهانم چپانده بود … از زیر قرآن ردم کرده بود …

عینک به چشم با مانتو مقنعه ی مشکی در ماشین بامداد نشسته بودم …

– سلام …صبح بخیر

– سلام … صبح بخیر فسقلی … جدی جدی شبیه بچه دبیرستانی ها شدی

– بیچاره دختر دبیرستانی ها شبیه من باشن خودشونو میکشن … بعدم لطفا شلوغ نکنید … شما چرا دیشب صبر نکردید من جواب بدم … من میخواستم تنها بیام … به فرداد و نیما هم گفتن نیان

– اونا نیما و فردادن …من بامدادم … چونه هم نزن

– بابا خب من فکر میکنم کسی بیرون منتظرمه استرس میگیرم

– خب من سعی میکنم منتظرت نباشم

خندیده بودم … خوب بلد بود حواسم را پرت کند …

لحظه ی آخر که در ماشین برایم آرزوی موفقیت کرده بود دقیقا همان صحنه جلوی شرکت فرداد و قرار گرفتن زنجیرش در دستم تداعی شده بود …

برگه را که گرفته بودم بیخیال همه چیز و همه کس هر چه اینهمه ماه خوانده بودم روی برگه پیاده کرده بودم …

از امتحان که بیرون آمده بودم تکیه به ماشین سیگار میکشید …

– هوراااا… بالاخره تموم شد

– خسته نباشی …چطور بود ؟

– فکر کنم خوب بود … اما دیگه مهم نیست … راحت شدم…

– آفرین … درستش هم همینه … شک ندارم موفق میشی …

– پس بریم بستنی بخوریم

– بفرمایید …

دوباره شده بودم فدرای قدیم… کنار بامداد … !

انگار رنگ زندگیم همیشه لیمویی بود اما وقتهایی بامداد می آمد میشد سبز پررنگ … انگار مثل اسمش همیشه در خلسه ای ناب نگهت میداشت… نه تاریکی شب بود ، نه روشنایی روز… شب را به روز پیوند میزد … مثل این مرد سی ساله ی کنارم که شبهای مرا به روز پیوند زده بود …

جلوی بستنی فروشی توقف کرده بود … : خب فسقلی چی میخوری ؟

– بستنی قیفی … لطفا فقط اسکپ وانیل و شکلات تلخ داشته باشه

– بله…حتما …

بامداد که پیاده شده بود مامان را گرفته بودم : سلام مامان

– سلام عزیزم…تموم شد ؟ … چطور بود ؟

– بله مامان … به کسی نگو ولی فکر کنم خوب بود …

– خب خداروشکر …

– مامان زنگ زدم بگم چون قول داده بودم آدم شم میرم یه سر به بابا میزنم یه سر هم میرم کارگاه… قول میدم وقتی برگشتم آدم شده باشم …

– باشه منم دارم میرم پیش ژاکلین… مواظب خودت باش …

به فرداد هم زنگ زده بودم تند … گفته بودم امتحان بد نبوده … دوست داشتم اعضای خانواده ام را در جریان بگذارم…

بامداد بستنی به دست آمده بود … طبق معمول هم برای خودش قهوه گرفته بود … یعنی هیچوقت نمیشد دست از مردانه هایش بر دارد !

سر جایش نشسته بود … فارغ از دنیا بستنی ام را مثل بچه ها لیس میزدم که سر برگردانده بودم … از آن حرکات احمقانه ام بود دوباره … انگار بامداد را کنارم فراموش کرده بودم … بامداد همینطور نگاه میکرد

خجالتزده و هول گازی گنده به بستنی زده بودم… تمام دهانم یخ کرده بود … نه راه پس داشتم نه پیش … عنقریب بود دندانهایم در دهانم خرد شود …

بامداد زده بود زیر خنده دستمالی سمتم گرفته بود : بیا فسقلی …

– دور دهانم را پاک کرده بودم… به هر ضرب و زوری بود بستنی را قورت داده بودم …

– میگم یه چیزی !

– چه چیزی ؟

– میشه به جای فسقلی اسممو صدا کنید ؟

– خب اگه فسقلی رو دوست نداری حتما … چرا زودتر نگفتی ؟

خب این هم سوال بود بامداد میکرد ؟ انتظار جواب هم داشت ؟ مثلا میگفتم چون از آن شب که فدرا گفتنت را شنیده ام تمام واژه ها از چشمم افتاده ؟ … خب نمیشد دیگر !

– نه خب… فسقلی هم خوبه … اما خب آدم دوست داره اسم خودشو صدا کنن…

– خب بعد این فکر به ذهنت خطور کرده که بعضی ادمها هم دوست دارن تو اسم خودشونو صدا کنی ؟

– خب من همه رو به اسم خودشون صدا میکنم … همش بقیه به من میگن گلدار و فسقلی و فروید و …

– خب اگه یه نگاه دقیق تر داشته باشی میبینی یه حالت دیگه هم وجود داره

فلسفی صحبت کردن بامداد حین بستنی قیفی خوردن من با آن قیافه ی مضحک کمدی ترین صحنه ی دنیا بود…

– خب من حالت دیگه ای به ذهنم نمیرسه

– تو اسم بعضیارو اصلا صدا نمیکنی !

خب دیگر انقدر خنگ نبودم که تشخیص ندهم آن بعضیها میتوانند بامداد باشند که من حتی الامکان نامشان را صدا نمیکنم …

– خب منم شما رو به اسمتون صدا میکنم …

– قبول…

از فردا به جای درس خواندن باید صدا کردن بامداد را تمرین میکردم…

– خب حالا کجا ببرمت …میری خونه ؟

گوشی ام را از کیف در آوردم …همانطور که دکمه پاورش را میزدم گفته بودم: نه به مامانم خبر دادم … یه سر میرم پیش بابا …بعد هم میخوام برم کارگاه… اگه زحمت نباشه بذاریدم مترو (گوشی خاموش را در کیف انداخته بودم… میدانستم چند دقیقه دیگر سیل زنگ و اس ام اس است که جاری می شود … )

بامداد راه افتاده بود … سر به پشتی صندلی تکیه داده در عوالم خودم سیر میکردم… سکوت همیشه به موقع بامداد هم ستودنی بود…

انقدر هم در هپروت نبودم که تشخیص ندهم این مسیر به هیچ ایستگاه مترویی ختم نمیشود …

– میگم درست دارید میرید ؟ کدوم ایستگاه میخواید برید ؟

– ایستگاه بهشت زهرا

– ای بابا… خب چرا اینجوری میکنید ؟ … من معذب میشم …

– خب تو معذب نشو …

– عجبا !

بامداد انگار به غرغرهای بچه ای کوچک و بهانه گیر گوش میدهد …

بامداد فاتحه ای خوانده بود … کنار رفته بود : فدرا من دم ماشین منتظرم … زیاد رو زمین نشین سرده

– باشه باشه …

هنوز بامداد نرفته روی زمین پخش شده بودم

– بابا … بابا دیدیدیش … این مستر برازنده ای که مشاهده کردی همون بامداد خودمونه ها… میبینی چقدر جنتلمنه ؟ …

خب بابا جان عصبانی نشو …میدونم من باز پررو شدم … بابا اینارو ول کن… اگه بدونی دارم از کجا میام … از جلسه کنکور ارشد … انقدر این چند ماه خل بازی در آوردم همه از دستم شاکی شدن … چند روز دیگه اگه طول میکشید مامان منم با آشغالا میذاشت دم در… دیگه ببین عمق فاجعه چقدره… ولی اگه بدونی … الان برنامه ریختم چی !

میرم کارگاه یه کوزه درست میکنم … میخوام اسمشو بذارم کوزه کنکوری … اگه قبول شدم که به عنوان کاپ قهرمانی به خودم تعلق میگیره … اگرم قبول نشدم که در نهایت قساوت میشکونمش…

بابا جان کاملا میدونم که با این فدرای هیولا آشنایی نداری… اما همونطور که به مامان قول دادم دیگه قراره آدم شم …

و اما ادامه ی برنامه گوشیو خاموش کردم… بعد از ساخت کوزه مستقیم به اتاق خود پناه برده … به مدت 48 ساعت زیر لحاف گل گلیمان میخوابیم… جواب هیچ کس هم نمیدهیم…

از اینکه با برنامه ی ما همراه بودید نهایت تشکر را داریم …

سنگینی چیزی روی شانه ام افتاده بود : خوبه بهت گفتم زیاد رو زمین نشین …

حق داشت … بهمن بود و سرد … عصر هم بود سایه نمی افتاد … نفهمیده بودم آمده بالای سرم

– از کی اینجایی ؟

– از همون موقع که داشتی 48 ساعت بیوقفه رو گزارش میدادی …

– ای بابا… خجالت کشیدما

امروز بچه گانه شده بودم

– نه اتفاقا با اون بخشش کاملا موافقم…

– خب بریم دیگه ؟

– اگه حرفات تموم شده بریم…

– حرفای من با بابا که هیچوقت تمومی نداره … ولی بریم ادامش باشه واسه برنامه ی بعدی …

– خب مقصد بعدی کارگاهه ؟

– بله لطفا

– نمیاید تو ؟ بیاید یه چایی …چیزی ؟

– نه دیگه … وقتی میخوای کار کنی خلوت لازم داری… امیدوارم حالا که از این امتحان راحت شدی بیشتر ببینمت …

– شما دیگه منو چوبکاری نکنید … امروز قراره آدم شم …

بامداد لبخند زده بود …

در ماشین را بسته بودم … سرم را از پنجره داخل برده بودم … تمام جراتمو را جمع کرده بودم : بامداد

انگار بامداد هم انتظار نداشت دم رفتن نامش را از زبانم بشنود … بی هیچ پیشوند و پسوندی …

– جانم ؟

این بار هم که من خواسته بودم او را غافلگیر کنم دوباره جانمی گفته بود که یادم رفته بود چه میخواستم بگویم …

– میخواستم تشکر کنم …هم برای امروز هم برای تمام لحظات سخت دیگه ای که کنارم بودید

– منم از تو تشکر میکنم برای تمام لحظاتی که بودی فرفره …

– مرسی… فعلا خدافظ

– زود برو خونه … خدافظ

لی لی کنان حیاط کارگاه را طی میکردم … در را که باز کرده بودم دود سیگار در فضا بود … از ترس قالب تهی کرده بودم… آخر کارگاه نقاشی به چه درد دزدی میخورد … اما این ترانه ی سیگار به دست روی طاقچه ی پنجره هیچ شباهتی به دزد نداشت

– ترانه ؟ … خدا بگم چیکارت نکنه … خب من سکته زدم که

– ااا فدرا تویی ؟ … بالاخره تموم شد ؟ … چطور بود ؟

– بد نبود ترانه … دیگه باید دید چی میشه… تو این وقت روز اینجا چیکار میکنی ؟ … چه خبره سیگار ؟

– همینطوری… حوصله نداشتم یه چند شب اینجا خوابیدم …

– پس همینطوری نیست … بیا بگو ببینم …

هماطور که پرده ها را کنار میزدم و پنجره ها را باز میکردم بلند شده بود سیگارش را خاموش کرده بود … روی کاناپه ی دو نفره مچاله شده بود … آب گذاشته بودم جوش بیاید …

– خب ترانه حرف بزن دیگه … دوباره من یه مدت ازتون غافل شدم چه خبر شده ؟

– چیز مهمی نیست آخه

– مهم و غیر مهمشو من تشخیص میدم …بگو

ترانه انگار این تعارفها را لازم داشت … مثل تلنگر … یک دفعه دهان باز کرد :

– با پیام به هم زدیم …

– چی ؟! به هم زدید ؟ … مسخره نشو … شما که خب زیاد کل کل میکردید

– بحث کل کل نیست … الان دو ماهه به هم زدیم

– بعد تو هیچی به من نگفتی ؟

– خب تو خودت درگیر بودی نمیخواستم اینم به مشغله های ذهنیت اضافه بشه

– ترانه واقعا که … من احمق خودم میدونم خل بازی در آوردم ولی درست بود که تو به من نگی ؟ … اون دفعه که سر قضیه ی هانیه و مجوز نگرفتنت بی خبر غیب شدی …حالا هم به خاطر احمق بازیای من ؟

– بابا فدرا بخدا انقدر خودم حالم خراب بود که نفهمیدم چی شد … بامداد و نیما هم خودشون اومدن کارگاه اتفاقی فهمیدن

(پس بامداد و نیما میدانستند… نه بامداد در تماسهای گاه گاهش به من گفته بود نه نیما در جلسات هفتگی… تقصیر خودم بود یا آنها… مطمئنا تقصیر هر که بود من با آن دو قهر میکردم )

– عجبا… خب بگو ببینم چی شد ؟

– هیچی… بعد از نمایشگاه که خب سود کلانی داشت … پیام خواست پول بهش قرض بدم که با گروهشون یه استودیو برای ضبط اجاره کنن … منم پولو دادم چون قرار شد زود بر گردونه … کل تابستون اومدیم و رفتیم و هیچ خبری نشد…اما پول برام مهم نبود … گفتم رابطه ی من و پیام اونقدری شکل گرفته که اون همچین درخواستی بکنه و منم پولمو بدم … مهر بهش گفتم که رابطه مونو از حالت لنگ در هوا در بیاریم … خب بالاخره فدرا منم داره 27 سالم میشه… درسته که هنریم و سرخوش اما دوست ندارم بلاتکلیف باشم …

– خب پیام چی گفت ؟

– اولش یکم من من کرده … بعد از یه هفته پول به دست اومد کارگاه… گفت ببخشید که پولت دیر شد … بعد هم گفت ترانه من الان آمادگی تعهد دادن و زیر بار مسولیت زندگی رفتن ندارم … به همین راحتی !

اگر روانشناسی نخوانده بودم بی شک چشمانم از حدقه بیرون میزد … ولی میدانستم نباید عکس العمل سازی کنم

– یعنی اون گفت نمیشه و تموم شد ؟

– خب فدرا وقتی آورده پولو گذاشته جلوم میگه نمیشه چی بگم ؟ … شاید اگر این کارو نمیکرد بازم تلاش میکردم اما پیام انگار که من میخوام با پول دادن نگهش دارم با من برخورد کرد… همینم بیشتر از همه لهم کرد …

– ترانه آخه پیام که اینطوری نبود…

– خب شد دیگه فدرا … شد !

واقعا نمیدانستم چه بگویم… یادم رفته بود آمده ام کارگاه کوزه ی کنکوری درست کنم … ترانه با خودش بد کرده بود …

– حالا میخوای خودتو از بین ببری ؟

– نه بابا… دو ماه بود که دیگه داشتم کنار میومدم…چند روز پیش تو پارک دانشجو با دوستاش دیدمش … بیخیال دنیا داشت سپری میکرد… دلم گرفت … من 2 سال از زندگیمو گذاشتم واسه پیام فدرا !

– ترانه حداقلش اینه که همین حالا فهمیدی … اگه الکی الکی میرفتید تو زندگی و اینطوری میشد چی ؟

– بامداد هم تمام این حرفا رو زده …نیمه ی پر لیوان رو هم نشونم داده … احساسات ادمه دیگه …تا ترمیم شه طول میکشه

(دوباره حرف بامداد را زده بود که من پتانسیل داشتم برای اینکه به من نگفته کله اش را بکنم )

دست در گردنش انداخته بودم : الهی من قربونه ترانه ی نقاش باشی خودم برم … پاشو پاشو لباساتو بپوش بریم

– برو بابا … کجا بریم … من حوصله ندارم برم خونه … میخوام یه چند روز کارگاه بمونم …

– بریم خونه ی ما … مامانم رفته پیش ژاکلین جون …

– نه بابا

– اره بابا…پاشو دیگه ترانه … من رفتم زنگ بزنم آژانس

لباسهای ترانه را در کیف ریخته بودم … اگر ترانه همراهم نبود میرفتم به بامداد و نیما یک گوشمالی حسابی میدادم… چقدر هم که عرضه اش را داشتم !

– ترانه بیا اول یه دوش بگیر

ترانه را فرستاده بودم حمام چای گذاشته بودم …

تلفن خانه زنگ خورده بود : بله ؟

– بله وبلا… توی جانور فکر کردی من تورو نمیشناسم ؟ … گوشیتو خاموش میکنی که چی آخه ؟

– درست صحبت کن …جانور خودتی …

– بی ادب امتحان چطور بود ؟

– بد نبود … ادری ترانه هم اینجاست پاشو بیا

– قربونت عزیزم …من خودم زنگ زدم بگم حالا که این امتحان کوفتیت تموم شده فردا همه بیاید اینجا

– خیلی اصرار میکنی یعنی ؟

– آره دیگه … مگه نمیبینی ؟

– باشه میایم

– به پیکاسو سلام برسون

(لحن آدری نشان میداد او هم از اتفاقات رخ داده برای ترانه خبر ندارد… )

– ترانه بیا چایی … حمام بودی ادری زنگ زد واسه فردا دعوتمون کرد

بی حوصلگیش را پنهان میکرد… جرعه ای از چایش نوشید : میبینم که هنوز از امتحان نیومده شروع کردی

– اصن انگار از قفس آزاد شدم ترانه … تازه صبح رفته بودم سر خاک بابا میگفتم میخوام 48 ساعت بخوابم … چقدر هم واقعا رو برنامه پیش رفتم

ترانه روی تختم خوابش برده بود … کنار پنجره آقا یوسف را نوازش میکردم … اگر یک نفر بود که حال ترانه را درک میکرد آن هم خودم بودم… وقت و احساسی که برای سینا گذاشته بودم … همه دود شده بود به هوا رفته بود … حالا از آن بدتر برای ترانه اتفاق افتاده بود … قلب کوچک ترانه حیف بود …

مامان از حضور ترانه خوشحال شده بود …دوست داشت دور و برش شلوغ باشد … حیف که ترانه آن ترانه ی همیشه نبود … خواسته بود مامان برایش فال حافظ بگیرد… سر روی شانه اش گذاشته بود … مامان هم بی خبر از همه جا مادرانه نوازشش کرده بود …

پیراهنی رنگی گذاشته بودم ترانه بپوشد … خودم شلوار 90 سانتی گلبهی با شومیزی سفید پوشیده بودم… دعا میکردم سر به سر گذاشتن های آدری کمی حال ترانه را خوب کند …

خانه ی آدری کمی شلوغتر از آنچه فکر میکردم بود … به جز بامداد و سارا و احسان و نیلوفر و رضا چند نفر از دوستان گارن را هم دعوت کرده بود که همه شان متاهل بودند …

میخواستم از دور هوای ترانه را داشته باشم که ان هم به لطف غرغر های مکرر سارا میسر نبود

– اه سارا …چقدر غر میزنی …این احسان چی میکشه از دست تو ؟

– بی شخصیت تقصیر منه که شما رو آدم حساب میکنم …

– سارا حالا بگو ببینم بچه مچه خبری نیست ؟

– واااا …مگه جنگه … ؟ …

– جنگ که نه …اما صلح بیش از حدم میتونه موثر باشه

– ای بی تربیت … دختر مجردو چه به این حرفا

آدری میز غذاها و نوشیدنی را در تراس گذاشته بود … همه مشغول حرف بودند که بامداد و ترانه را در ایوان دیده بودم …

هر انسان ذی شعوری میفهمید از وقتی بامداد را دیده ام بنای بی محلی گذاشته ام … از همه بدتر خودش بود که عصبانی شده بود … لابد نمی دانست اوضاع از چه قرار است …

ادری ترانه را حرف گرفته بود … خدا را شکر میکردم برای این توانایی اش …

میدانستم با رفتار امشبم بامداد را به مرز انفجار نزدیک کرده ام … بامداد هم تعجب کرده بود که این رفتارها از فدرای بستنی به دست دیروز چه معنایی دارد …

صبح که بلند شده بودم ترانه کنار تخت نوت گذاشته بود : گلدار من با خاله رفتم انجمن … تو هم 48 ساعت بخواب … از خونتون خوشم اومده … بیدار شدی زنگ بزن به مامانم بگو چند روز پیشتون میمونم … خودم بگم هی میگه زشته و ال و بل … مدیونی اگه وقتی این متنو خوندی بگی ترانه پرروئه…

لبخند روی لبم شسته بود … میدانستم غصه های ترانه هنوز همانقدر تازه اند اما روحش انقدر بزرگ است هنوز هم میخواهد خودش را شاد نشان دهد …

واقعا هم که مامان ترانه هزار دفعه عذرخواهی کرده بود از اینکه ترانه به ما زحمت میدهد … که در واقع حضور ترانه در تنهایی من و مامان رحمت بود …

راه افتاده بودم سمت کارگاه… امروز میشد کوزه کنکوری درست کرد … پشت میز چرخ میشنستم احساس میکردم دنیا را در سیطره ام دارم …

اگر تمام کاپ های قهرمانی جهان مثل کوزه ی من بودند مطمئنا هیچ کس برای قهرمانی تلاش نمیکرد … کوزه ای با طرحی من درآوردی که مساحت زیرش زیاد بود … کمرش باریک و سرش گشاد …

زنگ به صدا در آمده بود … ترانه که کلید داشت …کسی هم این ساعت کارگاه نمی آمد

– بله ؟

– فدرا بامدادم…

در را زده بودم …

رفته بودم در حیاط : ترانه نیستا !

– اولا که سلام عرض شد … دوما که میدونم نیست…اومدم تورو ببینیم

(خجالت کشیده بودم … اما خب نمیشد پا پس کشید … دست به سینه در حیاط ایستاده بودم )

– بفرمایید

– یعنی الان انقدر جدی هستی که منو راه نمیدی تو ؟

در دلم خندیده بودم … یکی نبود به بامداد بگوید مگر آدم وقتی تو رو به رویش باشی می تواند جدی هم باشد ! ؟

– خب بفرمایید تو

رفته بودم در آ شپزخانه ی کوچک کارگاه

– فدرا بیا …من هیچی نمیخورم…

– باشه اومدم

– خب میتونم بپرسم دوباره چی شده که جنابعالی یک دفعه علیه من دادگاه تشکیل دادی حکمم صادر کردی ؟

– یعنی میخواید بگید نمی دونید ؟

– خب یعنی میدونم و خودم زدم به اون راه ؟ مریضم ؟

– نخیر… شما چرا به من نگفتید ترانه و پیام جدا شدن ؟

– خب چون درگیر درس خودت بود … شرایط درستی هم نداشتی … ترانه هم نمیخواست بیشتر اذیت شی … از ما خواسته بود بهت چیزی نگیم

– ااا…اونوقت شما از کی تا حالا حرف بقیه رو گوش میدید ؟ یا نکنه شانس منه که همیشه نظرتونو بی چک و چونه بهم تحمیل میکنید ؟

– فدرا بی انصاف نشو … خب تو اونموقع خودت شرایط خوبی نداشتی

مثل جرقه از جا پریده بودم … : یعنی چی که هی به من میگید شرایط خوبی نداشتی . ؟ … نداشتم که نداشتم … به خودم مربوطه… شما حق ندارید به جای من تصمیم بگیرید…ترانه دوست منه… من دوست داشتم تو اون شرایط کنارش باشم

بامداد هم بلند شده بود :

– خب فدرا چرا داد میزنی ؟ … خواست خود ترانه بود که نفهمی و این هم مساله ی شخصی اون بود

– داد میزنم چون دلم میخواد … اااا… که مساله ی شخصیه ؟ … یعنی من برای ترانه اندازه ی نیما نیستم ؟ … تو و نیما بفهمید اونوقت من نباید بدونم ؟ …

زده بودم زیر گریه … همیشه همینطور بود … آمپرم یک دفعه بالا میرفت

– شماها باید به من میگفتید … چون من میفهمم وقتی احساستو واسه یه نفر خرج میکنی بعد مثل دستمال پرتش میکنه اونور یعنی چی ! چون من میفهمم ادما چقدر راحت میتونن بذارنت کنار … چون من بودم که تو شمال به ترانه گفتم به احساست شک نکن …

بامداد جلو آمده سعی داشت دستانم را بگیرد … اما مهار کردن انبار باروتی که من شده بودم آسان نبود

مشت در سینه اش کوبیده بودم : چون وقتی گفت با پیام آینده ای ندارن من گفتم ترانه صبور باش … میفهمی ؟! من گفتم نه تو ! … نه نیما ! ! ! من گفتم …

نمیدانم چرا از اینهمه مشتی که روانه ی سینه اش کرده بودم دردش نمی آمد

– من با حماقتام تشویقش کردم بعد هم افتاد وسط معرکه …من کنار وایسادم نگاش کردم…چرا ؟ چون خودم وضعم خوب نبود … چون شما صلاح ندونستید بهم بگید … ازتون بدم میاد …

سمتش کشیده شده بودم … سر روی همان نقطه ای گذاشته بودم که تا ثانیه ای پیش مشت بر آن میکوبیدم …

دوباره میان دستانش حبس شده بودم . بزرگوارنه وحشی گری هایم را ندیده گرفته بود … دست روی موهایم میکشید …

– فرفره تو اینهمه رو کجا نگه داشته بودی ؟ … حق با توئه … اصن همش تقصیر منه…خوبه ؟ … میخوای برم پیامو بیارم دارش بزنیم

فین فین کرده بودم : شوخی نکن بامداد

نه من دوست داشتم از آن حصار خارج شوم نه بامداد دستانش را آزاد میکرد…

– چشم شوخی نمی کنم … ولی فدرا تو تو همین دو روزی که فهمیدی حضورت خیلی برای ترانه مفید بوده … انگار دوباره پناهشو پیدا کرده … پس هرکاری میخواستی براش بکنی از الان بکن …

– منو گول نزن

موهایم را پشت گوشم داده بود …

– من بیجا بکنم بخوام تو رو گول بزنم …

سر بالا کرده بودم … نگاهم را در چشمانش دوخته بودم … دوست داشتم مثل همیشه مطمئنم کند …

دست زیر چشمانم کشیده بود… : دیگه نبینم بارونیشون کنی … در ضمن دیگه هم اینطوری نگاه نکن که آدم از کرده و نکرده اش پشیمون بشه …

سرم را به سمت شانه کج کرده بودم … بامداد نمیدانست این نگاه خیس مظلوم چه شیطنتی قرار است داشته باشد :

– پس در ضمن تو هم دیگه از من چیزی رو پنهان نکن و باز در ضمن دیگه منو گول نزن

دستانش را دور صورتم گذاشته بود … لبخندش از همیشه خاص تر بود … داشت دست روی نقطه ضعفهای دخترانه ام میگذاشت …

– چشم … بنده از این به بعد هر اتفاقی بیفته به شما گزارش میکنم فسقلی عصبانی

این دومین بار بود بعد از آن شب در بام تهران که ترانه آغوش او را به من هدیه کرده بود … بعدها باید از ترانه تشکر میکردم …

آبی به صورتم زده بودم … همانطور که با حوله ی قرمزم صورت خشک میکردم :

– در ضمن بامداد خان ماشین نیاوردم … باید منو ببری خرید …میخوام واسه ترانه لازانیا درست کنم

روی طاقچه ی پنجره نشسته بود … دست به سینه … خیره نگاهم میکرد …

– چی شد ؟ میبری ؟

– چی ؟ چیزی گفتی ؟

پس بامداد حواسش کجا بود ؟

– بله گفتم بامداد خان ماشین نیاوردم باید منو ببری خرید …میخوام واسه ترانه لازانیا درست کنم

– خب حاضر شو بریم آشپزباشی فسقلی …

چرخ زدن در فروشگاه کنار بامداد لذت بخش بود … دخترانه هایم در رویا خودشان را کنار بامداد میدیدند که برای خانه ی خودمان خرید میکردیم … مردانه و با حوصله پشتم میآمد … چرخ را سپرده بودم به بامداد …مثل بچه ها بین قفسه ها میچرخیدم …

باز هم خودش خریدها را حساب کرده بود …

– فرفره میشه خواهش کنم در این یه مورد با من چونه نزنی ؟

خیلی محترمانه تر از آنچه که باید سوال کرده بود … نمیتوانستم سر پول پنیر پیتزا و لازانیا بحث کنم …

شما نمی آیید بالا ؟ … بیاید دیگه … اصلا زنگ میزنیم شکوه جون اینام بیان …

– نه باشه تو یه فرصته بهتر … بهتون خوش بگذره … به اونا که لازانیای تو رو میخورن که حتما میگذره …

– خب باشه … یه بارم برای تو درست میکنم

خودم هم خنده ام گرفته بود … یک جا بامداد میشد شما… یک جا میشد تو … تکلیفم با خودم روشن نبود … او هم به روی خودش نمی آورد

– مرسی …

– پس فعلا

– فدرا

– بله ؟

– امیدورام دیگه همچین موقعیتی پیش نیاد اما ازت میخوام به جای قهر کردن با من ، حرف بزنی

– خب من فسقلی ام دیگه … قهر میکنم … ولی باشه … سعی میکنم

– مرسی … سلام برسون

– مرسی از شما …

یعنی میشد روزی برسد که پایان دیالوگهای من و بامداد خوبی نباشد ؟ … همیشه به همین خوشی جدا میشدیم از هم ؟ … اگر اینطور بود که من دیگر در انتظار بهشت نمیماندم… بهشتم همینجا بود

مامان و ترانه نیلوفر را هم آورده بودند … از وقتی رسیده بودند برایشان چای و شیرینی برده بودم نشسته بودند به حرف …

یک لنگه پا در آشپزخانه لازانیا درست میکردم … دوست داشتم … انگار حضور ترانه بیشتر از اینکه برای خودش مفید باشد به خانه ی ما روح داده بود … مخصوصا که با مامان در مورد موضوع مورد علاقه اش بچه ها صحبت میکرد …

نیلوفر مثل همیشه آرام و مهربان حضور داشت … چند باری آمده بود آشپزخانه کمکم کند … قبول نکرده بودم … از آشپزی کردن لذت میبردم …

میز شام را تزئین کرده بودم … نیلوفر به رضا زنگ زده بود یک ساعت دیگر بیاید دنبالش …

ترانه سوتی کشیده بود : ای من قربونت برم کزت …

– ای ادم نامرد … حالا دیگه من شدم کزت ؟

– بابا مگه کزت چشه ؟ نگفتم خانوم تناردیه که ! …کزت نماد یک دختر زحمت کش بوده که کلی هم در حقش ظلم شده … از خداتم باشه … تازه شاید فردا پس فردا بارون هم پیدا شد بیچاره … دست دور شانه ی مامان انداخته بود : بد میگم خاله

– نه عزیزم …

– مامااااان تو چرا با این همدست میشی ؟

– حرف حق میزنه خب

این جمع اولین باری بود که دور هم جمع میشدند … و چقدر دوست داشتنی بود…

– میگم فدرا من عادت دارم حتما زیر لحاف گل گلی بخوابم … برو یه جا برای خودت بیار بنداز …

– ااا… زرنگی ؟ … من خودمم از این عادتا دارم … دیشب زودتر اومدی خودتو زدی بخواب تختو غصب کردی فکر کردی امشبم همچین خبراییه …

در کمال خونسردی زیر لحاف خزید : نمیدونم ولی شواهد که نشون میده همچین خبراییه

خنده ام گرفته بود … این کل کل ها تنها کاری بود که از دستم بر می امد برای ترانه … ترانه ی شاد قبل

بامداد برایم پیام داده بود : اوضاع چطوره آشپزباشی ؟

– بامداد ترانه انگار خیلی بهتره … حس خوبی دارم … احساس میکنم من و مامان هم از تنهایی در اومدیم … دوست ندارم بره

– من که بهت گفتم تو کنارش باشی همه چی حل میشه … بس که قلبت مهربونه فسقلی

– مگه قرار نشد دیگه بهم نگی فسقلی ؟

– خب چرا… وقتی میخوام صدات کنم … اما واقعا یه وقتایی شبیه فسقلیا میشی …

– خب باشه بگو … منم برات لازانیا درست نمیکنم

– ای بابا من همین امشبم از بس حواسم پی لازانیای تو بود هیچی از غذای شکوه جون نفهمیدم …

– خب باشه حالا درست میکنم

– خب به این سادگیه کودکانه ات چه چیزی میشه گفت به جز فسقلی ؟

– خب بابا قبول … یه وقتاییم بگو فسقلی

– برو بخواب … شبت بخیر فدرا !

شبم حتما با این اس ام اس آخر بخیر میشد …

– فدرا … پاشو … پاشو راه بیفت … دیروز لطف کردم گذاشتم خوابیدی …پاشو میخوایم بریم انجمن امروز با بچه ها بادبادک درست کنیم …

– ولم کن بابا ترانه … من امروز باید برم مزب استاد صدیق

– پاشو ببینیم … فکر کردی من مثل مامانتم… مطب ساعت چهار …

به زور مرا برده بود موسسه … اکا به بازی کردن با بچه ها و بادبادک درست گردن گذشته بود …

– ترانه میگم زنگ بزنم نارین بیاد امشب پیشمون ؟

– من خودم مهمونم تو از من میپرسی ؟ … نوبره والا …

– والا من خنگو بگو از تو نظر میپرسم …

– فدرا میگم ماشینو بذار … من میبرم خاله رو میذارم خونه … بعدم میام مطب دنبال تو …

– یعنی معرفتت منو کشت ترانه …

به نارین زنگ زده بودم … گفته بودم از اداره بیاید …

امروز نوبت نیما بود که گوشمالی شود …

تمام مدتی که نیما با استاد حرف میزد آنقدر در فکر حالگیری بعد از جلسه بودم که هیچ نفهمیده بودم … کلیت ماجرا از سر گیری دوباره ی رابطه ی نیما و آقای جوشن بود … دو روز در هفته میرفت پیش پدرش … آقای جوشن هم راضی بود … میگفت همین که نیما نیمای قبل شود برایش کافی است …

بعد از جلسه مثلا سرم را به یادداشتهایم گرم کرده بودم …

– به به … خانوم پارسال دوست امسال آشنا …

– تو خجالت نمیکشی ؟

خوب بود برنامه ریزی کرده بودم و اینطور حرف زده بودم لابد اگر برنامه ریزی نکرده بودم میخواستم یقه ی نیما را بچسبم …

– اگه بدونم باید خجالت بکشم خب میکشم اما نمیدونم … چرا ؟

– چرا به من هیچی از ترانه نگفتی ؟

– اوه اوه … قصاص قبل از محاکمه نکن بانو… من خودم هم اتفاقی فهمیدم… بعد من با این سن و سالم بیام چغلی ترانه رو بکنم ترانه چی به من میگه ؟

– ااااا… خیلی خب آقا نیما …

– بابا فدرا بخدا من نه سر پیازم نه ته پیاز … اگه میدونستم گفتن به تو حال ترانه رو بهتر میکنه حتما میگفتم …شک نکن …

– باشه … ولی یادت باشه ها !

– این گردن من از مو باریک تر … فدرا میگم یکی از دوستای بابا تو کار واردات صادرات تابلو فرش و چیزای نفیس و اینجور چیزاست … بعد من باهاش صحبت کردم یه نمایشگاه خصوصی با کارای ترانه راه بندازیم … تابلوهای خونه ی خودمو دید خوشش اومد … ترانه میتونه کاراشو به این پولدارای مثلا هنردوست با قیمتی بسیار بالا بفروشه… اما جرات ندارم بهش بگم …میترسم فکر کنه از روی ترحمه …

– به به … مستر نیما میبینم که تو این مدتی که من نبودم پس بیکار نبودی … چون این حرکت مثبتو کردی بخشوده میشی … اونم بذار به عهده ی من …بهش میگم … الانم تا دستشو نذاشته رو بوق بذار من برم

– مگه پایینه ؟

– آره اومده دنبال من

– پس بذار منم بیام یه سلام علیک بکنم

ترانه که ما را با هم دیده بود از ماشین پیاده شده بود …

با نیما سلام احوالپرسی میکرد … از قبل خیلی صمیمی تر شده بودند … نیما ول کن ماجرا نبود …

– خب مستر نیما مادرم غذا پخته ما مهمون داریم … ادامه ی حرفاتو بعدا بزن

– ا ببخشید شرمنده … در را برای ترانه بسته بود : برید به سلامت

میگم فدرا خیلی با این نیما شوخی میکنیا !

– نیما برام مثل فرداد میمونه ترانه …نمیدونم چرا …

– خدا این برادرا رو حفظ کنه …

با ترانه و نارین حرف زده بودیم … از کتاب و هنر و ازدواج و امها و چه چه …

– بچه ها میگم پاشید بریم آبمیوه امید

– ترانه بیخیال… ساعت 10:30 شبه …نارین فردا باید بره سر کار

نارین هم انگار ترانه را بعد از صد سال پبدا کرده : کار منو بهانه نکنا

– پاشو فدرا …راه فراری نیست … من میرم به خاله خبر بدم

– من پشت فرمون نمیشینما

– نشین بابا شوماخر …خودم مگه مردم ؟

بلند شده بودیم مثل سر خوش ها راه افتاده بودیم آبمیوه امید… کلید و خانه و گوشی را در جیب کاپشنم گذاشته بودم … آبمیوه امد هم آن موقع شب پاتوق پسر دخترهای بیکار و خجسته … گوشی در جیبم لرزیده بود …

پیام بامداد بود … ترانه و نارین در صف ایستاده بودند بحث میکردند چه سفارش دهند

– چطوری ؟ چه خبر ؟

جالب بود که بامداد خیلی عادت نداشت در اس ام اس هایش سلام دهد … پسر پرادو سوار رو به رویی با نگاه خیره اش کلافه ام کرده بود … به ترانه و نارین گفته بودم در ماشین منتظرشان میمانم …

– اوضاع بد نیست … با ترانه و نارین اومدیم آبمیوه امید

هنوز اس ام اس فرستاده نشده زتگ زده بود … خدا رحم کرده بود ترانه و نارین نبودند …

– سلام

لحنش خیلی ملا یم نبود : سلام … فدرا ساعت 11 شب شما آبمیوه امید چیکار میکنید ؟

– بابا ترانه گفت بیایم …نارین هم موافقت کرد منم نتونستم بگم نه

– ای بابا… ساعت 11 شبه … واجبه شما ابمیوه بخورید …اونم اونجا …

– ای بابا بامداد حالا غر نزن دیگه …اومدیم الانم زودی بر میگردیم …

– باید هم همین کارو بکنید …

تازگی ها دیگر بامداد آن بامداد جدی ترسناک نبود …بامدادی بود که بغلم میکرد…مشتهایم را پذیرا میشد … میبردم خرید و مهربان بود … ابهتش انقدر ترسناک نبود

– چشم داداش قیصر … الان میریم خونه

توانسته بودم بخندانمش : کم شیطنت کن فسقلی

– اونم به چشم …

– چشمت بی بلا

– باشه پس شب بخیر

– فدرا

– بله ؟

– مواظب خودت هستی دیگه

– بله …

شب ترانه را در اتاق تنها گذاشته بودم … مامان دستهایش را کرم میزد ، روی تختش نشسته بودم …

– مامان میشه فردا ترانه نیاد موسسه ؟ …من باهاش کار دارم

– اره چرا نمیشه … من که به زور نمیبرمش …

صورتش را بوسیده بودم …: میدونم مهربان جان … گفتم بهت بگم…

– ترانه فردا میشه بریم قدم بزنیم ؟ … کارت دارم … به مامان هم گفتم نمیری موسسه

– خودت همه برنامه هارو چیدی دیگه … باشه

… …

– فدرا من عادت ندارم پیاده روی کنما … اگه فکر کردی من ادری ام اشتباه کردی … من فقط میتونم در خوردن خوراکی های خوشمزه همراهیت کنم

– خب حالا … ترانه میگم خب تو از خونه ی ما بری که من ومامانم دق میکنیم … از وقتی اومدی دلمون شاد شده

– من به تو و مامانت ارادت دارم … بخدا خودمم بهتون عادت کردم … به خوراکیای خوشمزه ی تو …گل گلیای اتاقت … مهربونیای خاله …

– خب بیا نرو

– باشه… مامانمم قبول کرد حتما !

– ترانه راستی با اونهمه تابلویی که تو کارگاه گذاشتی نمیخوای یه نمایشگاه راه بندازی ؟

– بابا خب کیه که بدش بیاد … اما فدرا انقدر روحم خسته است که اصلا حوصله ی دنبال مجوز دوییدن ندارم …

– خب بدون مجوز چی ؟

– اوه …هیچی دیگه … خیلی روزگار بر وفق مرادمه … نمایشگاه بدون مجوزم بذارم که دیگه کلا ممنوع الکار شم خیالم راحت شه …

– بابا انقدر صغری کبری نچین تا بگم … یکی از دوستای بابای نیما تو کار برگزاری نمایشگاه خصوصیه … تابلو و تابلو فرش و اینا …مشتریاش هم یه قشر خا صن …

– خب اون واسه چی باید تابلوهای یه نقاش گمنامو بذاره تو نمایشگاهش ؟

– ای بابا اصول دین میپرسیا … تابلوهای تورو تو خونه ی نیما دیده خوشش اومده … بعدم من در همین حد میدونم … اگه موافق باشی میریم خودت با نیما صحبت کن

– چی بگم والا … خب باید مغز خر خورده باشم که بگم نه

– آفرین به نقاش باشی منطقی خودم … پس راه بیفت بریم ببینیم نیما چی میگه

– بابا حالا یه روز دیگه بریم …الان میگه چه هولن …

– بابا اون بیچاره خیلی وقته میخواد بگه روش نشده … راه بیفت بریم

– باشه … پس ببین فدرا … تو داری با اصرار منو میبریا

– اره …اصن این منم که آویزون تو شدم نمایشگاه بذاری

به نیما زنگ زده بودم …گفته بودم میرویم شرکت در مورد نمایشگاه صحبت کنیم … استقبال کرده بود … یک جای کار میلنگید …

دوباره منشی دوست داشتنی شرکت را دیده بودم … خود را به نشناختن نزده بود … سلام علیکی گرم کرده بود … به ترانه گفته بودم خودش تنها با نیما صحبت کند …

– آقای آرین مهمون دارن الان ؟

– نه … قراره این نقشه رو ببرم بازبینی نهایی کنن

– میشه بدید من ببرم ؟ … البته اگه اشکالی نداره

– نه …چه اشکالی میتونه داشته باشه ؟ …خیلی هم لطف میکنید …

عجیب بود این دختر انقدر با شخصیت و نجیب و روان … انتظار داشتم بگوید نه … بدون هماهنگی نمی شود و چه چه …

در اتاق را زده بودم

– سلام آقای دکتر مهندس… نقشه هارو آوردم ببینید

– فدرا تو این چیکار میکنی ؟ نکنه دوباره این دیدار غیر منتظره رو مدیون نیما م ؟

– نخیرم … ترانه اومد بره با نیما صحبت کنه …گفتم منم بایم به آقای رئیس عرض ادب کنم یه وقت بی ادبی نشه …

– خیلی کار خوبی کردی … چی میخوری بگم بیارن ؟

– قهوه لطفا … دیشب از استرس اینکه چطور به ترانه بگم که ناراحت نشه تا صبح نخوابیدم …

– اره چشمات خسته است …

– عوضش خیالم راحت شد …

– خداروشکر… بشین الان میام …

بامداد اتاق را ترک کرده بود فدرای کنجکاو درونم فعال شده بود … کوزه ام روی میزش بود … دفعه ی بعد که می امدم باید برای کوزه اش نرگس می اوردم … میزش خیلی شلوغ نبود … چند روان نویس و برگه و وسایل اداری… بدتر از همه آن قاب عکس بود روی میز بامداد … در زاویه ای که فقط برای خودش پشت میز دید داشت …

دوست داشتم خودم را از پنجره ی شرکت پایین بیندازم … عکس خودم در شمال سبزی به دست … در آن قاب کلاسیک … قاب را برداشته بودم …بامداد برگشته بود …

– بامداد… این چیه گذاشتی اینجا ؟

برای اولین بار بود دیده بودم بامداد دستپاچه شده … : – خب عکس … در ضمن فسقلی ادم نمیره سر میزه مردم … شاید من اونجا سر بریده داشته باشم

– اااا… فعلا که عکس مضحک بنده رو دارین سبزی به دست

جلو آمد قاب را بگیرد … عقب رفته بود… مسلم بود که قاب را نمی دهم

– فدرا این کارا چیه ؟ قابو بده

– یعنی چی ؟ اینو گذاشتی اینجا هر روز میای سر کار میبینی میخندی …اره ؟ نمیدم آقا جان

– خنده چیه بدش من …

– نه من میخوام بدونم اینو چرا قاب کردی

– بابا خب من همین عکسو داشتم فقط

– خب بعد باید منو بکنی سوژه ی خنده ی ملت. ؟

– ای خدا … بابا سوژه کجا بوده ؟ اون عکسو اصن کسی نمیبینه … جنابعالی هم اگه نرفته بودی فضولی نمیدیدی

کار بالا گرفته بود بامداد یک دستش را دورم حلقه کرده بود … با دست دیگر تلاش میکرد قاب را بگیرد … با قد بلند و احاطه ای که روی من داشت برایش آسان بود …

صدای در آمده بود … قاب را ول کرده بودم سر جایم نشسته بودم …

سرایدار شرکت قهوه و کیک را روی میز گذاشته بود : – ببخشید دیر شد آقا … شیرینی فروشی شلوغ بود

– باشه دستتون درد نکنه

کلافه دستی در موهایش کشیده بود … یعنی بامداد سرایدار شرکت را فرستاده بود برای من کیک بخرد ؟

از شیطنت چند دقیقه پیشم خجالت کشیده بودم … میان دستهای بامداد تقلا کرده بودم قاب عکس را بگیرم …آخر هم شکست خوره بودم …

روی کاناپه نشسته بود …هنوز کلافه …:

– ببین تو فسقلی چطور هیبت منو میبری زیر سوال

– بامداد خان برداشتی عکس مضحکمو گذاشتی اونجا تازه شاکی هم هستی

– بنده بیخود بکنم شاکی باشم … قهوه اتو بخور اصن

– در ضمن ! مرسی واسه کیک …

از آن روز در کارگاه این در ضمن گفتنم به بامداد شده بود عادتی دلنشین …

ترانه و نیما آمده بودند اتاق بامداد:

– به به … میبینم که تو اتاق مدیر عامل خوب خوش میگذره … قهوه و کیک و … ما رفتیم اونجا حرف زدیم آخرم که دهنمون کف کرده این آقا نیما برداشته آب گلدون به ما داده … اینا اینجا دارن پذیرایی شایان میشن

نیما که از خنده و خجالت سرخ شده بود … بامداد به این شوخی های ترانه عادت داشت …

نیما برای شان دعوتمان کرده بود خانه اش

– نیما جان اگه تو خونه ات هم میخوای اینجوری پذیرایی کنی که من میرم خونه ، خاله هم الان برام غذا درست کرده

– ای بابا ترانه آبروی منو نبر دیگه … تو بیا من زنگ میزنم نایب غذا بیاره

– باشه دیگه چون اصرار میکنی …

به مامان خبر داده بودیم شام را خانه ی نیما دعوتیم …

نیما و بامداد با ماشین های خودشان می آمدند …

– ترانه میگم میخوای موادشو بخریم من خودم لازانیا درست کنم … این نیمای بیچاره الان از سر کار با ما میرسه چی درست کنه ؟

– عزیزم من که میدونی دست پخت تو هر چی باشه میخورم ولی دوباره خودت باید کزت شیا !

– اونکه میدونم … جنابعالی عادت به کمک ندارید …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x