رمان به شیرینی مرگ پارت 13

3.7
(6)

 

با این سوال سرگرد دلش گرفت .

قرار بود تنها چیزی که از مادرش برایش باقی مانده بود را هم از دست بدهد .

آن گردنبند باید به دست پلیس می رسید .

تمام درد و زجری که کشیده بود به خاطر همین وسیله ی به ظاهر زینتی بود .

بغضش ‌را قورت داد اگر مادرش اینجا بود کار درست را انجام میداد.

– بله اون پیش منه…

هر دو طرف میدانستند که نباید پشت تلفن نام آن امانتی را ببرند .

همتا پدرش را خوب میشناخت .

نفوذش چنان زیاد بود که شنود تلفن مامور قانون هیچ بعید به نظر نمیرسید .

با جوابی که همتا داد لحن سرگرد به طور واضحی هیجان زده شد

– خیلی خوبه…
افرادم دارن تلفنت رو ردیابی میکنن نیازی به گفتن آدرس نیست…
همونجایی که هستی بمون داریم میای…

هنوز صحبت سرگرد تمام نشده بود که تماس قطع شد .

برای لحظه ای خشکش زد .

– الووو….سرگ…..آقاااا…..الوووو

سعی میکرد صدایش بالا نرود اما به شدت عصبی بود و دلش جیغ و داد میخواست .

حدس زد که مردِ بلیط فروش به خاطر طولانی شدنِ مکالمه اش از قصد اینکار را کرده .

به سمت میز چرخید و خواست با خواهش و تمنا شاید هم دعوا و به پا کردنِ گرد و خاک اجازه تماس دیگری را بگیرد اما با دیدن شخصی که کنار میز ایستاده بود روح از تنش رفت .

فشارش به آنی به صفر رسید انگار .

انگشتانش سر شد و گوشیِ تلفن از دستش سر خورد و روی زمین افتاد .

تکه های شکسته اش تا چند متری آن طرف تر پرت شدند .

– سلام پیشی کوچولو…

لحنش تمسخر همیشگی را داشت .

با ابروهای بالا رفته و چشمانی که برق شیطانی داشت پر از تفریح همتا را نگاه میکرد .

سیم کنده شده تلفن را با قلدری در دستانش تاب میداد.

– نوچ نوچ …
ببین پیشی خانوم به اموال عمومی خسارت زدی حالا کی باس خسارت شو بده هوم؟

به سمت مردِ پشت میز چرخید و با لحن مزخرف و تحقیر آمیز همیشگیش شروع کرد به صحبت کردن

– آقا من از طرف خواهرِ دست و پا چلفتیم معذرت میخوام .
هزینه تلفن چقدر شد بنده پرداخت کنم؟

مرد اما گول لحن به ظاهر آرامِ برادر وحشیش را نخورد .

همتا این را از رنگ و روی پریده و دستان لرزانش فهمید .

با نگاه دقیقی که به برادرش انداخت دلیلش را فهمید .

مردِ بیچاره احتمالا کلت کمریِ هومن را دیده بود و با نیم نگاهی به چشمان همیشه تشنه به خونِ برادرش فهمیده بود که باید از این جوان بترسد.

– ف….فدا…س…سرش…ون قربان

لکنتِ مرد و ترس آشکارش برق رضایت و غرور را در چشمان هومن روشن کرد .

صدای دندان قروچه اش برای گوش هایش آزار دهنده بود .

چنان خشمی درون خود حس میکرد که اگر موجود روبه رویش آن اسلحه را نداشت با دستانِ خالی جان آن به ظاهر برادر را میگرفت و در این کار ثانیه ای درنگ نمیکرد.

– هووومممم…
خوبه معلومه مرد عاقلی هستی…

از داخل جیب کتش چند تراول پنجاهی بیرون کشید و روی میز مرد پرت کرد .

– شتر دیدی ندیدی مفهومه؟وگرنه…

حرفش را ادامه نداد .
در عوض دستش را نامحصوص روی کلتش کشید .

مرد آب دهانش را قورت داد و در حالی که یک چشمش به پول های روی میز بود و چشم دیگرش به دست هومن چاپلوسانه گفت :

– چ…چشم آقا…
اصن نه خانی اومده نه خانی رفته…

همتا نتوانست جلوی پوزخندش را بگیرد .
موجوداتِ پول پرست و بی چاره .

اگر مرد میدانست که آن پول ها از چه راه هایی به دست آمده باز هم چنین خوشحال میشد؟

جوابش ساده و تلخ بود .
احتمالا اصلا برایش مهم نبود که چه جوان هایی از بین رفته اند
چه خانواده هایی ویران شده اند
چه دخترانی نابود شده اند…
لعنت به پول و قدرت

– بیا بریم پیشیِ داداش…

لحنش به ظاهر پر از محبتِ برادری بزرگتر به خواهرش بود اما فقط همتا میدانست که هومن چه نفرتی از او به دل دارد .

مچ دستش اسیر دستان برادرش شد .

هنگامی که هومن او را دنبال خود کشید نا امیدی همانند تیری خیالی به قلبش خورد اما دردش انگار واقعی بود .

باورش نمیشد آنقدر به تحویل گردنبند نزدیک شده بود .

آن لحظه چقدر هیجان داشت اما حالا انگار ته خط بود ،ته زندگی .

آینده نه چندان دورش را می دانست .

گردنبند را از او میگرفتند .
احتمالا در حد مرگ از هومن و هیراد کتک می خورد .
بعد پدرش او را به آن مردک میداد .

وقتی تصمیم گرفت کار نیمه تمام مادرش را به پایان برساند میدانست که آخر کارش مرگ است .

پدرش نمیتوانست به او صدمه بزند اما برادرانش بعد از اینکه میفهمیدن همتا چنین خیانتی به آنان کرده او را زنده به گور میکردند .

همتا به زنده به گور شدن بیشتر راضی بود تا اینکه دست آن مردکِ کفتار صفت بیفتد .

اما حالا که نتوانسته بود ماموریتش را به پایان برساند برادرانش نمیتوانستند او را بکشند .

البته نه اینکه از این کار لذت نبرند ؛ بلکه پدرش چنین اجازه ای به آنها نمیداد .

اما اجازه ماندنش را هم نمیدادند و تنها راه برای همتا ازدواج با مسعودِ جم بود .

شخصی که در شرارت و رذل بودن با برادرانش و پدرش برابری میکرد.

– همتا جان…

سرش پایین بود و در گردابی از فکر و خیال و نا امیدی شناور .

اما با شنیدن صدایِ کیارش سرش بالا آمد قبل از اینکه بخواهد چیزی بگوید در آغوشِ او بود .

– خدایا تو که منو کشتی دختر نمیگی نگرانت میشیم…؟

هه از جمع بستنش خنده اش گرفت .

احتمالا به جز کیارش هیچ کس نگرانِ او نمیشد .

در واقع بود و نبودش خیلی فرقی هم نداشت .

اگر حالا هم خود را به آب و آتش زده بودند تا او را پیدا کنند فقط و فقط برای گردنبندش بود .

از نزدیکی به مردان متنفر بود و چندشش میشد .
کیارش هم انگار قصد رها کردنش را نداشت .

پر از انزجار خود را از آغوش پسر خاله ناتنیش بیرون کشید .

این توجهاتش بیشتر آتش به جان همتا می انداخت .

از اینکه میدید برادر خونیش اینقدر از او متنفر است اما پسر خاله ناتنیش چنان به او محبت میکند که انگار عاشق اوست قلبش برای هزارمین بار تکه تکه میشد .

بدون اینکه به چهره غمگین و دلخور کیارش توجه کند رفت و روی صندلی عقب ماشین نشست .

صدای پوزخند هومن روی روانش بود و باعث شد دستش روی زانویی که هیستریک در حال تکان خوردن بود مشت شود ‌.

– هه چقدم آدم حسابت کرد کیا خان …
خداوکیلی خسته نشدی از موس موس کردن برا این نکبت؟

نتوانست ساکت بماند .
خشم داشت .
غم داشت .
حسی سرکوب شده و ناکام از انتقامی بزرگ در دلِ پاره پاره اش داشت.

– نکبت تویی کثافتِ بی همه چیز…

با این حرفش هومنی که تازه روی صندلی راننده نشسته بود به سمتِ عقب خیز برداشت .

همین که خواست پنجه ای از موهای همتا را بگیرد دستش اسیر دست کیارش شد اما با این حال غرید؛

– تو الان چه گوهی خوردی؟
من تو رو میکشم همتا ؛ زندت نمیزارم .

ول کن کیا بزار این آشغالو بشونم سر جاش .
فکر کردی بابا پشتتو میگیره خبریه؟…

هه بدبخت فکر کردی برا بابا پشیزی ارزش داری…؟

توئه نکبت باس بدونی تمام ملایمتای بابا فقط برا اینه که گوشتش زیر دندون تو و اون مادرِ افریطت بود

همتا با شنیدن کلامِ آخرِ هومن از خود بیخود شد .

دیوانه شد .
خیز برداشت سمت هومن و با ناخونش هر جا که دستش میرسید را میخراشید .

هومن به خاطر فضای کم ماشین و نشستنش روی صندلی جلو نمیتوانست از خودش دفاع کند .

اگر ضربه ای هم میزد توسط کیارش مهار میشد…

– بس کنید شما باز مثل سگ و گربه به هم پریدین…
همتا عزیزم آروم باش …
مرتیکه ول کن همه موهاشو کندی…

کیارش داد میزد و سعی در آرام کردن اوضاع داشت اما همتا درست شده بود
همان همتای وحشی که با چنگ و دندانش گوشت طرف مقابلش را پاره پاره میکرد .

در واقع لقب پیشی که هومن به او داده بود هم از روی عشق یا شوخی خواهر و برادری نبود بلکه به خاطر چشیدن چند باره خراش های دردناک توسط همتا بود .

– من تیکه تیکت میکنم هومن…
عوضیِ بی شرف با ناخونام چشماتو در میارم.

تو بی خود میکنی در مورد مادر من اینجوری حرف میزنی .

توئه بی همه چیز دو سالت بود که مادرِ خارجکی و هر جاییت ولتون کرد و رفت فرانسه پی عشق و حالش .

کسی که بزرگت کرد مامان من بود بی وجود…

کیارش توانست آن دو را از هم جدا کند .

سر و صورت هومن پر بود از خراش های ریز و درشت .

چشمانش کاسه خون بود و نگاهش همانند نگاه قاتلی به مقتولش .

بغض همتا ترکید و با صدای بلند زجه زد :

– بی شرف مامانم کم بهت محبت کرد؟…
کم بهت توجه کرد؟…
توئه نامرد تا چند سال پیش صداش میزدی مامان .
جوری دوسِت داشت که من گاهی حسودیم میشد…

هومن اما مثل تمام این مدتی که همتا محبت های مادرش را به رخ او میکشید و بی مهری مادر خودش را بر سرش می کوبید ساکت و عصبانی به او نگاه میکرد .

هومن جوانی بیست و یک ساله بود که توسط برادر بزرگترش شست و شوی مغزی شده بود .

رابطه اش هیچ وقت با همتا خوب نبود اما مادرش را دوست داشت .

هومنی که هیچ چیز و هیچکس را قبول نداشت و به کله خر بودن شهرت داشت کافی بود مادرِ همتا چیزی بگوید هومن نه نمی آورد.

همه چیز زمانی خراب شد که هیراد از فرانسه به ایران برگشت .

آن زمان همتا ۱۳ سالش بود و هومن ۱۶ .

هیراد که برگشت رفتار هومن روز به روز با او و مادرش بدتر شد .

از هیراد بیشتر از تمام لاشخورهای اطرافش متنفر بود .

سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و در خودش جمع شد .

اگر دعوا را ادامه میداد تا ساعت ها به هم میپریدند .

از هومن نمیترسید .
تقریبا حریفش میشد .

اما امان از هیراد …
او یک قاتل تمام عیار بود .
یک گرگ صفت .

از او بیشتر از هر کسی در این دنیا میترسید حتی پدرشان هم از او حساب میبرد.

کم کسی هم نبود .

یکی از کله گنده های مافیا در فرانسه بود و از چند سال پیش که به ایران آمد باعث شد که زندگی خیلی ها نابود شود .

او خود خود شیطان بود .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ماهرخ 5 (3)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه و سپس دست و پنجه نرم…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دانلود رمان شاه_مقصود 4.2 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
deniz
deniz
3 سال قبل

عالی دستت درد نکنه

اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

عالی بود

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x