رمان بوی نارنگی پارت ۱۶۰

4.1
(14)

 

 

 

 

دستهای سارا از پشت روی شانه ام فشرده شد

– چقدر تکون میخوری بشین دیگه! درسته دیوونه است ولی کارشو بلده منم حوصله آرایشگاه نداشته باشم همین دیوونه کارمو راه می‌ندازه

 

سحر که روبرویم ایستاده با دقت مشغول صورتم بود به پشت سرش و سه قلوهایی که در سکوت خیره نگاهمان می‌کردند اشاره کرده جواب داد

 

– دیوونه اون علی اکبریه با این لشکر درست کردنش

 

دست سارا محکم به شانه‌اش خورد

– خفه شو جلو بچه هام!

 

سحر بیخیال جواب داد

– چرا…؟ دوتاشون پسرن که! بذار از الان یاد بگیرن لشگر ساختنو

 

سارا حرص زد

– بیشعـــووور…! تو نگران پرهام و بلدیش باش که تو جمع هم اگه هوس کنه یقه‌ات می‌کنه

 

بی اراده بود که خندیدم. شوهرش پرهام بر خلاف برادرش امیررضا واقعا همان بود که سارا می‌گفت، بی ملاحظه و کمی دیوانه! حتی بدتر از سامان زبانش به کار بود، این را وقتی در مهمانی ریلکس از منی که نمی‌توانم سامان را بخاطر هیکلش کنترل کنم حرف زد فهمیدم

 

برایم عجیب است با وجود اتفاقی که در مهمانی افتاد چرا هیچ کدام حتی به روی خود نمی آوردند چه شده و کاری به کار سحر و پرهام ندارند!

 

سحر و همسرش هم انگار کوچکترین حرفی نزده بودند و زندگیشان پیش چشم همه روال سابق خود را داشت!

 

دست سحر از خنده‌ام به شانه‌ام خورد

– به چی میخندی بیچاره؟ اون بگه حق داره علی اکبری رو دیده پیره خیال میکنه مثلا پرهام خیلی داغِ! توی بدبختی که جفت سامانی وضعت از منم بدتره که! تو به چی میخندی کوچولو؟

 

با مکث اضافه کرد

– به قول پرهام پیر پسر زن ندیده‌ی هول که یه هلو انداختن تو بغلش چه بخور بخوری راه بندازه! چی بشه اون وانت زیر بار بچه‌هاتون چهار چرخش میره هوا

 

نمی دانم چرا با اینکه خجالت کشیدم نتوانستم جوابش را ندهم

 

– نخیـــر سامان اصلا هم اینطوری نیست

 

صدای بلند هر دو نفر که باهم خندیده گفتند “”عـــرعـــر”” حرفم را برید

این عرعر را برادرشان هم زمان شرارت گاهی می‌گفت

 

سارا با بدجنسی گفت

– نشونش ندادی؟

 

سحر جواب داد

– نه بذار کارم تموم بشه بعد، نذار بفهمه از شوهرش حساب می‌بریم بابا ضایع است ما مثلا خواهر شوهریم خب!

 

سارا سریع گوشی سحر را برداشت با خنده‌ای ذوق زده گفت

 

– بذار من نشون بدم بفهمه چه خبره ذوق نکنه! بفهمه داریم آماده‌اش می‌کنیم واسه داداشمون که راحت تر ببلعه نه که عاشق عروسمون باشیم اونم برامون یکیه مثل رها که اگه ازمون بر بیاد عمرا ولش نمی‌کنیم

 

سحر قهقه زد

– فهمیده بابا… خودشو زده به خری ما ولش کنیم حواسش نیست اون مسیری که داره با اون گولاخ تخت گاز میره رو ما با دوتا بهتر از اون تاتی تاتی رفتیم و حالمون اینه! یکی لشکر می‌سازه یکی از ترس مزاحم واسه لشکر سازی بچه میندازه

 

هر دو وا رفته از دو کلمه‌ی آخرش نگاهش کردیم

 

 

 

بیخیال خندید

– والاااا… نشون بده بفهمه داداشمون از الان تو فکر خوردنشه

 

سارا گوشی را روبروی صورتم گرفت با تمسخر گرفت

– بخون بفهمی الان براش باقلوایی کوچولو

 

نگاهم روی صفحه چرخید پیام‌هایی بود از طرف سامان برای سحر!

 

“”روانی فکر نکن نفهمیدم چه غلطی می‌خوای بکنی! وای به حالت اگه نیستم اذیتش کنی خودش نخواست کاری به کارش نداری””

 

“”به موهاش دست نمیزنی سحر، ابروهاشو هم نازک و کوتاه نمی‌کنی می‌خوام موجش بمونه””

 

“”صورتش خیلی تغییر کنه از رنگ دختر بودنش در بیاد میام اون ابروهای نداشتت رو تیغ میزنم حســـوووود””

 

“”سحــــر…! شوخی ندارم حرکت اضافه بزنی من می‌دونم با تو پرهامو میندازم به جونت بری با برف زمستون برگردی، فقط یکم آرایش گرفتی؟؟””

 

چشم هایم لحظه به لحظه بازتر شد جا خورده با حسی ناب و لذت بخش که گرمایش سینه‌ام را روشن کرد لبهایم کشیده شده دلم فرو ریخت

 

از دیدن جواب سحر صدای “”هه”” کوتاهی از خنده از بین لبهایم خارج شد، واقعا از او حساب می‌بردند؟

 

“”چشــم”” کشیده‌ای نوشته ایموجی وحشت زده و کلافه فرستاده بود

 

صورت سامان زمانی که قبل از رفتن خیره به سحر چشم غیره میرفت و جدییتش را نشان میداد برایم زنده شد، میدانست؟!

 

دست سحر به چانه‌ام خورد

– نخــند.. نفهمیدی تو فکر دختر بودنته؟ چیکارش کردی نرسیده که اینطوری دیوونه شده؟ همه فقط به مو گیر میدن این میگه موج ابرو! حقشه اینطوری بیوفته به دام موجش قل و زنجیرش کنی، نامرد ابروهای کم پشت منو مسخره می‌کنه، الهی کچل بشه عروسیتون گیس بذاره بهش بخندم

 

سارا از پشت شرور به ماساژ دادن شانه‌هایم مشغول شد

 

– آروم باش عزیزم آروم.. چیزی نشده که! حالا سهم تو هم این بود زندگیه دیگه باهاش بساز، درسته روز اول پرید بهت یه ذره مزه‌ات بیاد زیر دندونش ما هم مثلا خر شدیم نفهمیدیم و به روی خودمون نیاوردیم خفتت کرده بود و خدا میدونه کارش به کجا رسید ولی اگه تعارف نزنی هر چقدرم تشنه و هول باشه تا عقدت نکنه کاری بهت نداره، قول میدم قبل عقد بچه‌دار نشین فقط بهش تعارف نزنیهاا مرده دیگه دولپی می‌خوردت

 

در حالی که “دختر بودنی” که سحر گفت در سرم زنگ خورده به سامانی فکر می‌کردم که هیچ حرف نزده عکس العملی درباره‌ی آن نشان نداد وقتی می‌دانست قبلا ازدواج کرده‌ام حرص زدم

 

– دیونه ها.. بیچاره شوهراتون

 

سحر قهقهه زد

– جااان.. داری میفهمی کجا اومدی گوگولی

 

صدای هم‌همه‌ای از بیرون اتاق توجه هر سه‌یمان را جلب کرد، سه قلوها که مات مانده‌ی حرکاتمان بودند سریع بیرون دویدند

 

صدای اعتراض سامان و نگران سیمین‌خانم را تشخیص می‌دادم

 

سارا نگران پرسید

– چی شده؟!

 

سحر که دستش روی صورتم می‌چرخید ابرو بالا داد

– نمیدونم! البته میشه حدس زد گولاخ تشنه‌ی دیدن زنش نتونسته سرکار بمونه اومده خونه الانم داره بهونه می‌تراشه

 

سارا سریع به سمت در رفت

– نه بابا…! صدای ساسانم هست انگار دعوا می کنن نه؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x