رمان به شیرینی مرگ پارت 49

5
(2)

 

 

در حرفه ی آنها جوانمردی یک جوک مسخره بیشتر نبود

گوشه لبش کمی بالا رفت و لحنش شرور شد..

– قراره نشونشون بدم چرا بهم میگن جلاد
تو که دیدی اون روی منو..

سکوت یونس یعنی بله دیده ام آن روی شیطانی و تشنه به خونت را

دیده ام چطور با دست خالی و فقط به کمک مشت های فولادینت شکم طرف را سفره کرده ای

صورتشان را نابود کرده ای

بله قطعا یونس جلاد را دیده بود و اصلا از آن خوشش نمی آمد

اما در این لحظه به خصوص میدانست که کوروش به شرارت جلادوارش نیاز دارد تا جان سالم به در ببرد..

– خدا بهشون رحم کنه پس..

با شنیدن لحن شیطانی یونس لبخند کوروش بزرگتر شد ..

– آره رحم کنه..

 

تقریبا نزدیک تهران بود

باید قبل از اینکه وارد شلوغی شهر میشد کلک عوضی های پشت سرش را میکند

کمی جلوتر جاده فرعی بود که به شهرک صنعتی ختم می شد

و کوروش می دانست که در این ساعت از شب گنجشک هم آنجا پر نمیزند

با همان سرعت زیادش داخل فرعی پیچید تا تعقیب کنندگانش فکر کنند که او قصد فرار از دستشان را دارد

نگاهی از آیینه به پشت سرش انداخت

آن بی شرف ها تقریبا به سپر ماشینش چسبیده بودند

دستش را زیر صندلیش برد و با کمی گشتن کلتی که قبل حرکت و به دور از چشم همتا جاساز کرده بود را بیرون کشید

چاقوی ضامن دارش را هم از زیر فرمان برداشت

دلش نمی خواست دخترک را بترساند وگرنه مثل همیشه سلاح های سرد و گرمش را داخل داشبورد میگذاشت

قانونش این بود بهترین جا برای مخفی کردن آسان ترین جاست…

کمی جلوتر یک دو راهی بود

کوروش ماشین را به سمت راه سمت چپی مایل کرد

اما درست لحظه آخر فرمان را به سمت راست چرخاند

حقه اش کار کرد ..

فعلا آنها را جا گذاشته بود و دقیقا همین را میخواست

باید کمی برای خودش زمان میخرید

ماشین را به سمت خرابه ای چرخاند و بلافاصله خاموشش کرد

در راننده را باز گذاشت اما از ماشین پیاده نشد

به سختی از بین صندلی ها به عقب رفت و به پشت روی صندلی عقب دراز کشید

تفنگش را به سمت دری که سمت جاده بود و آن عوضی ها حتما از آنجا می آمدند نشانه گرفت

عرق از پیشانیش چکه میکرد و آدرنالین ضربان قلبش را بالا برده بود

جوری صحنه سازی کرد که تعقیب کنندگانش فکر کنند او ماشینش را گذاشته و در رفته ..

با عبور ماشین آنها حدس زد که نقشه اش جواب داده

با شانه اش عرق روی چشم راستش را گرفت..

– نمیتونه دور شده باشه
تو برو ته همین جاده رو بگرد
من یه نگاهی به ماشینش میندازم..

گوشه لب کوروش بالا رفت

بهتر از این نمیشد

اینکه همزمان بخواهد کلک دو نفر را بکند سخت بود

مخصوصا که به احتمال زیاد اسلحه هم داشتند.

اما یک به یک مثل آب خوردن راحت بود برایش

صدای دور شدن ماشینشان همزمان شد با صدای پایی که نزدیک میشد

کوروش نفس عمیقی کشید

مرد به خیال اینکه کسی داخل ماشین نیست خواست روی صندلی راننده بنشیند

کوروش فرصت را از دست نداد و تیری درست به ران پای مرد شلیک کرد

صدای عربده مرد بلندتر از صدای شلیک گلوله بود و کوروش دلیلش را میدانست

تیر خوردن آن هم از آن فاصله نزدیک ماهیچه ها را پاره پاره میکرد و استخوان را می شکست..

– آخخخخ خداااا سوختممممم..

مرد مدام فریاد میزد و از درد به خودش می پیچید

کوروش بلافاصله از ماشین پیاده شد و بدون ذره ای رحم شانه مرد زخمی را گرفت و از ماشینش بیرون کشید

اسلحه را محکم به شقیقه مرد فشرد و زیر لب غرید..

– تکون بخوری تیر بعدی تو تخم چشاته
پس همینجا وایستا و خفه خون بگیر تا اون رفیق عوضیتم سرو کلش پیدا شه..

مرد اما انقدر حالش بد بود که حتی کلمه ای از حرف های کوروش را نشنیده بود

فقط به ماشین تکیه داد و سعی کرد که جلوی خونریزیش را بگیرد ..

حدسش درست بود

نفر دوم صدای تیر را شنیده و بلافاصله خودش را به رفیقش رسانده بود

احتمالا از آن فاصله دوست زخمیش را دید که چنین روی ترمز کوبید

جاده خاکی بود و باعث شد گرد و خاک بلند شود

کوروش فشار اسلحه اش را روی شقشقه ی مرد بیشتر کرد طوری که سرش به سمتی کج شد..

– اگه میخوای این رفیقمونو نفرستم اون دنیا مث بچه آدم لشتو از ماشین بکش بیرون..

پر از خشم فریاد زده بود تا مرد جدیت کلامش را درک کند

که بفهمد او شوخی ندارد و اگر تیر بعدی شلیک شود حتما سر مرد از هم میپاشد..

گویا خشم کلامش کارساز بود چون فرد داخل ماشین با احتیاط پیاده شد..

– دستاتو بالا بگیر تا ببینمشون ..

مرد دستانش را با مکثی چند ثانیه ای بالا گرفت و همچنان با قدم های آرام به سمت کوروش میرفت..

– با اینکار قبرتو کندی ..
می دونی ما کی هستیم..؟
میدونی به کی شلیک کردی عوضی..؟

کوروش یکی از ابروهایش را بالا داد

نگاه پر از تمسخرش را به مرد انداخت..

– نه والا نمیدونم..
اما تو بچه خوبه ای بهم میگی مگه نه..؟!

مرد در چند قدمیش ایستاد و نگاه خشمگینش را به چشمانش کوبید

کوروش اما بیخیال ، آن زخمی نالان کنارش را داخل ماشین هول داد و دوباره عربده اش را درآورد..

– آخخخ بی شرف..

مرد روبرویش نگاهی به رفیق زخمی اش انداخت و بعد چنان دندان قروچه ای کرد که کوروش هم صدایش را شنید ..

– خب حالا بچه خوبه بهم میگه اون هیراد لاشی چطور ردمو زده ..
چرا افتاده بودین دنبالم بدون اینکه هیچ حرکتی بزنید ..

پوزخندی که مرد زد روی اعصابش رفت..

– کی گفته ما از افراد هیرادیم..؟!

حوصله شنیدن حرف مفت را نداشت و از اینکه هیراد توانسته بود ردش را بزند حسابی شکار بود

پس بدون مکث با ته تفنگش محکم روی تیغه دماغ مرد روبه رویش کوبید و از دیدن فواره خونی که راه انداخت حسابی لذت برد…

– آخخخ مرتیکه بی وجود بیچارت میکنم..
کاری میکنم آرزوی مرگ کنی بی شرف..

مرد با هردو دستش بینی شکسته اش را گرفته بود و سعی میکرد تا جوری جلوی خونریزیش را بگیرد

کوروش با اینکه آن دو را آش و لاش کرده بود اما حتی ذره ای از عصبانیتش کم نشد

از حرف های مردک سر در نمی آورد و این بیشتر کفریش میکرد

یقه مرد را گرفت و پر قدرت به سمت خودش کشید

طوری که صورت به صورت هم بودند

خونی که از بینی مرد می آمد روی دست و لباسش می ریخت اما اصلا برایش مهم نبود

بااید میفهمید کجای کار را اشتباه رفته که هیراد چنین زود آمارش را درآورد..

– یه دفه دیگه میپرسم عینهو آدم باس بهم جواب بدی…
وگرنه ش رو …
بهتره که ندونی پسسس…
بگووو…
کیییی…
آمارمنو به هیراااد داده..

غرشش در دل شب پیچید و بالاخره کمی ترس را در چشمان مرد نشاند

این نشان از باهوش بودنش میداد..

باااید از کوروش میترسید
نترس بودن فقط و فقط سرش را به باد میداد..

– گفتم که ما از افراد حشمتی نیستیم..

خب گویا مردک خیلی هم با هوش نبود!!

کوروش سرش را چند سانتی عقب داد و بعد با پیشانیش چنان ضربه ای به گونه مرد کوبید که شکستن استخوانش حتمی بود..

– آخخخ نامرد..

بله بود
برای این قماش نامرد عالم بود

یقه مرد که حالا به خاطر درد و ضرباتِ کوروش بی رمق شده بود را محکم تکان داد و غرید..

– این دفه اگه جوابمو ندی میرم تو کار دک و دهنت
نظرت چیه با دندون شکسته حال میکنی ؟
من که جون تو میمیرم برا لب و دهن خونی..

مرد به زحمت دهان باز کرد تا جوابِ کوروش را بدهد

مطمئن بود که اگر چیزی که آن دیوانه میخواست را نگوید دندان سالمی برایش نمی ماند..

– ما پلیسیم ..
دس..تور داریم که تو رو ببریم پیش مافوقمون..
ف..فقط ..همینو میدونم..

– قربان داره بچه ها رو به کشتن میده
دستور چیه..؟

بیسیم اش را کناری گذاشت

دوربین را برداشت

نگاه دیگری به آن دیوانه زنجیری انداخت

نفهمید سینا به او چه گفت که مشت مردک بالا آمد و درست روی فکش نشست

انگار مشتی که به سینا زد را او نوش کرده که چنین کنار چشمانش چین افتاد و هیسس دردناکی از بین لبانش بیرون آمد

تلافی آن مشت هایی که نثار مامورش کرده بود را یک به یک بر سر مردک در می آورد..

– قرار بود به هیچ عنوان جلب توجه نکنید سرگرد
یعنی نتونستید از پس یه بچه بربیایید..؟!

با شنیدن صدای جدی و مواخذه گر سردار اخم هایش درهم رفت و با فکی فشرده به بیسیم زل زد

اینکه با آن همه سابقه درخشان حالا به خاطر یک الف بچه توسط مافوقش سرزنش شود خیلی برایش سنگین تمام میشد..

– یک ساعت دیگه طرف رو تحویلتون دادیم قربان..

جوابی از سردار نشنید و این یعنی همین انتظار را هم از او داشته

بیسیم را پر از خشم روی داشبورد پرت کرد و غرید..

– نقشه ب رو اجرا کن..

فرد کنار دستش بله قربانی گفت و تفنگش را بیرون کشید

نگاه سرگرد اما از روی کوروش تکان نخورد

ذره ای به مهارت تیراندازی مامورش شک نداشت و طبق انتظارش تیر بیهوشی درست به بازوی مرد برخورد کرد و به ثانیه نکشیده نقش بر زمین شد..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x