رمان به شیرینی مرگ پارت 53

4
(6)

 

 

– اول بیژ ده چه له وا کجکا گودی ‌گه مینه ابر بهاری دگیری؟

ژه باش تلیفونه ژی گره گرم خا برژی لاوگ جان؟

وا خزانگا هر رو جاو له تلیفونه تا زنگگ ژرا لیخنی ، مویژ آقا اگر زنگ ژی لیخنه فقط گیریه خزین ور دخنه..!!

-(اول بگو چی به این دختر گفتی که مثل ابر بهار گریه میکنه؟
از پشت تلفنم باید کرمتو بریزی پسر جان؟

این طفلی هر روز چشمش به تلفنه تا یه زنگ بهش بزنی
نگو آقا اگر زنگم بزنه گریه بچه رو درمیاره..!!)

دهان کوروش باز ماند و چشمانش از حدقه بیرون زد

عزیز چه میگفت؟!
همتا گریه میکرد ؟

ناگهان آن چشمان اشکی و آن هق هق مظلوم در نظرش آمد

همچون اسفند روی آتش شد و از جا پرید

شروع کرد به راه رفتن

خدا را شکر که کسی خانه نبود تا شاهد این حال و روزش باشد..

– چی میگی عزیز
برا چی گریه آخه ؟!!
من که چیزی نگفتم بهش…

مکثی کرد و دندان به هم سایید
ارواح عمه ات تو چیزی نگفتی ؟!

پشت گردنش را محکم چنگ زد و به سمت آشپزخانه رفت..

– عزیز به جون نادر فقط یه تشر کوچولو بهش زدم
چرا نشسته گریه میکنه ؟!

جمله آخرش را ناله وار پرسیده بود

عزیزش برای جواب دادن کمی مکث کرد

احتمالا داشت سرو گوشی آب میداد

تا جواب بدهد جان کوروش به لب میرسید که!!

بطری آب را یک نفس سر کشید و با اعصابی خراب منتظر ماند..

– عاخخ ژه دست ته و وی زمان ته کوروش..
هینه دگیری..

– (عاخخ از دست تو و اون زبونت کوروش..
هنوز گریه میکنه..)

مشت محکمش روی کابینت نشست

اعصابش از آنی که بود هم داغان تر شد

انگشتش را به نشانه خط و نشان بالا گرفت جوری که انگار باجیش میتواند ببیند..

– عزیز برو بهش بگو آبغوره گیریشو تموم کنه ..
بهش بگو کوروش گفته یه قطره اشک دیگه بریزی قید خیلی چیزا رو اینجا میزنم پا میشم میام اونوقته که دمار از روزگارش درمیارم ..

نتوانست بیشتر از این تاب بیاورد و بدون خداحافظی تماس را قطع کرد

الحمدلله منت کشی هم بلد نبود .

 

نادر کم کم داشت نگران میشد

از وقتی که برگشته بود برادرش یک کلمه هم حرف نزده

و این برای کوروش همیشه آماده به کرم ریزی مسئله ای عجیب و کم نظیر به حساب می آمد

روی مبل روبه روی آن برج زهرمار نشست و نگاه دقیق تری به حال و روزش انداخت

اخم هایش حسابی در هم بود

پاهایش را روی میز انداخته و بی حوصله کانال تلویزیون را عوض میکرد آن هم بدون اینکه ذره ای به محتوای کانال ها دقت کند

این حالت های برادرش را خوب میشناخت

احتمالا اتفاقی خلاف میل آقا افتاده و اوقاتش را چنین زهرمار کرده بود

سر چرخاند سمت یونسی که کنارش نشسته و در حال تایپ چیزی در لپ تاپش بود

سقلمه ای به بازویش زد تا او را متوجه خودش کند و وقتی نگاه متعجب یونس را دید ابرویی بالا انداخت و با اشاره به کوروش آرام لب زد..

– این چه مرگشه..؟

یونس انگار که تازه چشمش به کوروش افتاده با تعجب نگاهی به سرتا پای رفیق غول پیکرش انداخت و او هم همانند نادر ابرو بالا انداخت..

– نمیدونم چشه..

نادر دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما یونس سریع ادامه داد..

– نوکرتم داش نادر نمیخوامم بدونم چه مرگشه..

بعد با شصتش کوروش را نشان داد و آرام تر پچ زد..

– قیافه این یارو داد میزنه پرتون به پرم بخوره پرپرتون میکنم پس تو رو جون همین برج زهرمارت مارو بیخیال شو..

نادر مانده بود بخندد یا از حرص زیاد فریاد بکشد

ببین برادرش چه جانوری بود که شخصی مثل یونس هم هنگام عصبانیت ماستش را کیسه میکرد..

– خیله خب بابا به کارت برس..

شب شده بود و هیچ کس جرئت نزدیک شدن به کوروش را نداشت

جدا هر چه که بود حسابی اوقاتش را تلخ کرده و اعصابش را به هم ریخته بود

صدای زنگ در که آمد نادر نفس عمیقی کشید

از این ساعات پیش رویش متنفر بود

آن دو پلیس می آمدند و اطلاعات جدیدشان را با آنها به اشتراک می گذاشتند

بعد هم باید یک سری برنامه ریزی هایی صورت میگرفت تا هنگام ورود کوروش و محمد به باند مخوف هیراد بی گدار به آب نزنند

تمام این قضایا را میتوانست تحمل کند اما امان از زمانی که کوروش و محمد شروع میکردن به لج و لجبازی آن هم با آن پلیس بیچاره ..

– اومدن…
داش نادر بی زحمت ممدو صدا بزن از ظهر کپیده بیدارم نمیشه..

سری برای یونس تکان داد و از کنار آن برج زهرمار گذشت و به سمت اتاق رفت تا آن قُلِ برادرش را صدا بزند

اما قبل از اینکه به در برسد محمد با قیافه ای خواب آلود از اتاق بیرون آمد و بدون اینکه به اطرافش نگاهی بیندازد و یا اهمیتی به یونسی که با او صحبت میکرد بدهد به سمت آشپزخانه رفت..

– ممد زود یه آبی به دست و صورتت بزن امشب آخریشه
شیش دنگ حواستو میخوام من..

انگار که داشت به کپی برادرش نگاه میکرد

گاهی شدیدا با یونس حس همزاد پنداری داشت

او هم اغلب اوقات از دست این دو جانور به ستوه می آمد..

– همچین شلوغش کردین انگار قرار ملکه الیزابت بیاد
باوا سرنتی پیتی خودمونه دیگه..

بالاخره نطق کوروش خان باز شد آن هم چه باز شدنی !!

نادر سری از روی تاسف تکان داد ..

– خدا امشبو بخیر بگذرونه..

 

* کوروش *

هر چه میکرد نمیتوانست فکر همتای گریان را از سرش بیرون کند

لعنتی انگار تبدیل به یک وسواس فکری شده بود برایش

از صبح هزار بار به سرش زد تا ماشین را بردارد و به سمت دخترک پرواز کند اما لعنت به هیراد که چنین دست و پایش را بسته بود..

با بشکنی که جلوی چشمانش زده شد از فکر بیرون آمد و با چشمانی پر از غضب به سرنتی پیتی زُل زد‌ ..

– نخیر انگار حاجیمون کلا تو یه دنیای دیگست
هووی یارو عاشق چش و ابروت نیستیم که هر شب برا آقا بیایم و بریم

حواستو بده به ما تا خوب خر…چیز شیر فهم شی
ایشالله که از فردا نمیبینم ریختتو..

با نگاه خونبارش آن عوضی را نشانه گرفته بود

اگر مردک ذره ای عقل داشت یک امشب را کلا بیخیال کوروش میشد..

صدای محمد پر از هشدار بود اما لحن همیشه لوده اش باعث میشد که کسی جدی نگیرتش البته که طرف مقابل همیشه ضرر میکرد..

– سرنتی پیتی اگه من جای تو بودم کمه کمش یه یک کیلومتری رو از همین حاجیت فاصله میگرفتم..

سینا نگاه شاکی و عصبیش را حواله محمدی کرد که با بیخیالی روی مبل لم داده و طبق معمول در حال لمباندن بود

صورت مرد بیچاره هنگامی که چشمک شیطنت آمیز محمد را دید از شدت عصبانت سرخ شد..

– جون داداش از رو تجربه دارم میگم حالا میخوای خودتم این تجربه شیرینو کسب کنی دیگه اون قضیش جداس..

اگر همانند شبهای قبل بود کوروش با زبان تند و تیزش مردک را فیتیله پیچ میکرد

اما صد حیف که امشب دلش شدید هوس استفاده از مشتهایش را کرده بود

هنگام حرف زدن نگاه خیره اش را از روی سینا برنداشت تا او عمق فاجعه را حس کند..

– ممد ولش کن
از قدیم گفتن هیچ چیز مث تجربه با ارزش نیس این رفیقمونم دوس داره …تجربه رو..

امان از آن لحن منظوردار و تحریک آمیزش

 

نقشه اش گرفت

سینا همانند گاو خشمگینی به سمتش حمله ور شد و کوروش طبق معمول مشت اول را با جان و دل پذیرفت

شگردش این بود که در دعوا بگذارد حریف ضربه اول را بزند

اینگونه خشمش دو چندان میشد همانند دریایی مواج

اگر به آب ضربه بزنی موجی چند برابر به سمت خودت روانه میشود

کوروش زبانش را روی لب خون آلودش کشید و به محمدی که پر از هیجان روی مبل نشسته نگاهش میکرد چشمکی زد..

– بیا شب آخری یه مشت و مال اساسی به هم بدیم آق پلیسه..

حرفش که تمام شد مشتش که به مراتب محکمتر از مشتی که خورده بود روی فک سینا نشست..

– کوروش بس کن …

صدای فریاد نادر را شنید اما اهمیت نداد

از گوشه چشم دید که سرگرد جلوی برادرش را گرفت تا دخالت نکند

که این یعنی کسی جلوی کتککاریشان را نمیگرفت و چه از این بهتر..!!

– توئه جوجه خلافکار…
توئه اوباش رو من آدمت میکنم..

مشتی که به سمتش آمد را با ساق دستش مهار کرد و با سر محکم به بینی سینا کوبید

مرد بیچاره به عقب تلو تلو خورد و این وسط صدای داد و فریاد محمد حسابی نیشش را باز کرده بود..

– یسسسس..
یه ضربه سه امتیازیییی ایول داری داش کوروش..

– هنو کجاشو دیدی؟! منتظر ضربه ده امتیازی باش حاجی..

شیطنت آمیز ابرویی برای محمد بالا انداخت و نامحسوس به یک نقطه از بدن سینا اشاره کرد

 

وقتی محمد منظورش را فهمید چشمانش درشت شد و بعد با صدای عربده مانندی زد زیر خنده..

– من تو رو زنده نمیزارم بی شرف..

حواسش پرت دیوانه بازی با محمد بود و ندید پای مردک را

لگد محکمی که به پهلویش خورد به سمتی پرتش کرد و برای لحظه ای نفسش رفت..

– عاخ درد داشت..

صدای محمد بود که لوده وار به گوشش رسید ..

– فاتحت خوندس جوجه پلیس..

از بین دندانش غرید و به سمت سینا یورش برد

گویا کوروشِ لوده و بیخیال رفته و جلاد پیدایش شده بود

حالا دیگر خدا به داد سینا می رسید

دو مرد به سمت هم حمله ور شدند و با ضربه های سهمگینی سر و صورت و گاهی پهلوهای همدیگر را نشانه می گرفتند

همانند طوفانی وحشی تمام وسایل خانه را به هم ریخته یا شکسته بودند

هیچکس جلو نمیرفت تا جدایشان کند

سرگرد و نادر گوشه ای ایستاده و با صورتی خشمگین نگاهشان می کردند

محمد با زنجیری در دست روی اوپن اشپزخانه نشسته و زنجیر را دور انگشتش میچرخاند

پر از هیجان انگار که دارد فیلم اکشن و بزن بزن تماشا می کند پاهایش را تکان میداد و گاهی همانند مربیان کوروش را کوچ میکرد

یونس هم فارغ از دنیا به خاطر اینکه میز وارونه شده بود گوشه ای ایستاده و سرش داخل لپ تاپش بود

صددرصد به این وحشی گری ها عادت داشت

بسکه به سرو کله هم زده بودند نفسی برای هیچکدامشان نمانده بود

کوروش اما تا آن ضربه به قول خودش ده امتیازی را به مردک نمیزد ول کن نبود

تصمیم گرفت از شگرد قدیمیش استفاده کند

مشتش را بالا گرفت و وانمود کرد که میخواهد ضربه بزند

سینا دستش را بلند کرد تا جلوی ضربه را بگیرد و بعد بووم..

– عااااخ که این ده امتیازیه خعلی درد داشت..

صدای فریاد محمد جوری بود که انگار تیم مورد علاقه اش گل زده..

لبخند کوروش با دیدن چشمان وق زده و صورت بنفش شده سینا بیشتر کش آمد

مرد بیچاره بین پاهایش را محکم گرفته و با دو زانو روی زمین افتاد ،

کوروش نفس نفس زنان به سمت سینایی رفت که حالا تقریبا کبود شده بود

دست راستش روی پهلوی دردناکش بود

دست چپش را بالا آورد و دو انگشتش را به شکل تفنگ روی پیشانی خیس از عرق سینا گذاشت و صدای شلیک درآورد..

– پیوووو..
دخلت اومد حاجی تا یه مدت باس به جا حرف زدن پچ پچ کنی..

بعد چشمک خبیثانه ای تحویل مرد بیچاره داد و با صدای آرام تری گفت..

– راستی تخلیه سرپایم نداشته باش ضرر داره..

بدون توجه به فحشهای خیلی مورد دار و زیر لبیِ سینا لنگ لنگان به سمت اتاقش رفت تا با دوش آب گرم بدن کوفته اش را کمی تسکین دهد

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ماهک
ماهک
3 سال قبل

واییییی عالی بود مرسی 😘😘😘😘

Eli
Eli
3 سال قبل

جوووون عجب رمان بیستی😍😍😍

آترین
آترین
3 سال قبل

وای رمانتون عالیه حرف نداره عاشقشم
لطفا زود تر پارت جدید رو بزارید
ممنون

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x