نفس جمع شده در سینه ام را به شکل آه بیرون میفرستم، کشدار و مریض. دستی که بوی شیرین را میدهد، روی شانهام مینشیند.
_پاشو بریم عزیزم.
صدای او هم غمزده و مٵیوس است، انگار او هم ناامیدی را با تمام وجود لمس کرده.
دایی بوسه دیگری روی موهایم میکارد و در حالی که فاصله میگیرد، میگوید:
_آره دایی، شماها برید. من با آق بابات حرف میزنم، نبودنتو توجیه میکنم.
میایستم، نمیدانم چطور تشکر کنم.برای این همه سال پشتیبانیاش، برای این همه وقت حق طلب بودنش، یا حتی برای همین قول آخرش، نمیدانم. پس فقط زمزمه میکنم:
_ممنونم.
لبخندش روی صورتم میتابد. درست مثل خورشید، پر از مهر و سخاوتمندانه. شیرین خداحافظی میکند، من هم سری برایش تکان میدهم راه میافتم به سمت در ورودی. واقعاً نشد که نشد؟!
شیرین دستم را سبک میکند،کیف و گوشی موبایلم را میگیرد، از بازویم آویزان میشود و سعی میکند کمی از آن حال و هوا خارجم کند:
_میگم پناه خوب شد نموندیم. چه مهمونی بود! با این سر و وضعِ کارگریمون فقط به درد این میخوردیم که تا آخر شب به بقیه سرویس بدیم.
پوزخند میزنم. مگر تمام این سال ها کاری غیر از این هم کرده بودم؟
_خب حالا مثل برج زهرمار نباش، دیدی که داییرسولت قول داد…
_یعنی چی برج زهرمار توقع داری من…
همزمان با هم حرف میزدیم و صداهایمان در هم گم میشد که صدای پیامک گوشی هردویمان را لال میکند.
هر دو به گوشی در دستان شیرین زل زده ایم؛ شیرین با تردید قفل گوشی را باز میکند و به صفحه زل میزند. قلبم از ضربان ایستاده، تمام وجودم چشم شده و روی صورت شیرین میدود. باصدایی لرزان میگویم:
_پیام تبلیغاتیه؟
شیرین مدام دهان باز میکند چیزی بگوید و دوباره میبندد. در آخر اسمم را صدا میزند: پناه؟
_ها چیه؟
_قبلاً بهت گفته بودم یه مارمولکی هستی که دومی نداره؛ آره؟
دهانم تلخ مزه شده، حس میکنم اصلاً متوجه چیزی که میگوید نیستم. صفحه گوشی را به سمتم میگیرد و در حالی که از نور چشمانش شعشعه میزند، میگوید:
_ببین این چی میگه؟
چشم هایم پیام را میبلعند:
《خیلی ساله که بابا حساب آقا مهدی رو از کل خدابنده ها سوا کرده و میگه: تنها پسره حاج یحیی غیر اونا بود. امروز به سختی تونستم راضی اش کنم که تو دختر آقا مهدی هستی تا نوه حاج یحیی. بهت اعتماد میکنم پناه. مطمئنم آبرویی که تو هیئت مدیره برات گرو گذاشتم رو نمیبری و به همهمون ثابت میکنی آقا مهدی هنوز زنده است… تو رگ های تو.
فردا منشی شرکت برای قرار ملاقات حضوری تماس میگیره، وقتش رسیده که به جای مقابل هم، دیگه کنار هم قرار بگیریم.》
لیلی*, [07.06.18 22:45]
پلک هایم روی چهره شیرین میلغزند، انگار که در کما رفته باشم و رویای محبوبم را ببینم، پر از ناباوری هستم. میخواهم دوباره پیام را بخوانم که شیرین جیغ بلندی از شادی میکشد و در آغوشم میکشد. با هیمن واکنش انرژی سرکوب شده ام آزاد میشود، دست هایم بالا میآیند و او را محکم به خودم میفشارم:
_تونستی پناه! تو تونستی!
از آغوشش بیرون میآیم، دست هایش را میگیرم و در حالی که از شادی بالا و پایین میپرم میگویم:
_تونستیم! تونستیم ما بالاخره تونستیم!
قهقه میزند و سعی میکند مهارم کند:
_وایسا دختر جون! حالا چطوری میخوای قانعشون کنی؟
به راه پله ها نگاه میکنم.
_میتونم.
از شادی نفسنفس میزنم. شیرین ناباورانه میگوید:
_دیوونه شدی؟ خودِ راضی کردن اونا یه دوره هفت هشت روزه کار داره. یه کاره میخوای بری پای میز معاملهاشون و…
دوباره میغرم:
_میتونم! اگه بدونی آدما از زندگی چی میخوان، همیشه میتونی بهشون نفوذ کنی. تو هرجا و هر ثانیه!
او هم از هیجان گر گرفته:
_نه بابا خطر ناک شدی.
به سمت پله ها میروم و در همان حال میگویم:
_ندیدی عمو چی گفت؟ گفت اون مرد ناجی هنوز نیومده؛ پس وقت هست که من برم و…
صدای شیرین از پشت سر شنیده میشود:
_زیاد خوشبین نباش، فکر کنم طرف خودش اومد.
روی پاشنه میچرخم. از پشت شیشه های لابی ماشین اسپورت و شیک امیریل را میبینم و قلبم از جا کنده میشود. تنها چیزی که به ذهنم میرسد را میگویم:
_متوقفش کـن!
_مـــــن؟
_شیرین تو رو خدا! اون زبون چهار متری ات اینجا به کارمون نیاد و نتونه یه ربع معطلش کنه، کجا میخواد به کار بیاد؟
شیرین ناباورانه امیریل را که داخل آن اورکت مشکی از ماشین پیاده میشود دید میزند و سوت میکشد:
_بگو یه دقیقه! من جلو این پس میافتم اینم سگ محل راهشو میکشه میره پناه!
دیگر وقتی برای دری وری های تمام نشدنی شیرین ندارم؛ بیتوجه به نگاه هاج و واج نگهبان از پله ها بالا میدوم و فقط خدا خدا میکنم به موقع برسم.
تمام چهار طبقه را میدوم.
وقتی مقابل در چوبی و قهوه ای رنگِ واحد هشت قرار میگیرم، قلبم درست توی دهانم میتپد. به در آسانسور خیره میشوم و زنگ در را پیاپی میفشارم. هر آن امکان دارد آن مرد ناجی برسد و این بار الهه عذاب شود.
در به رویم باز میشود و موجی از صدا به سمتم هجوم میآورد. ظاهراً همه هستند، تمام اعضای شرکت باهمسرانشان. وارد میشوم. حتی چند تن از مدیرعاملان کارخانه هم آمده اند.
رو به خدمتکاری که در را برایم باز کرده میگویم:
_سولماز… خانم خدابنده کجان؟ مدیر فروش شرکت خدابنده؟
زن سرش را نزدیک تر میآورد:
_نمیدونم کی رو میگین خانم.
در را میبندد و من چشم میدوزم به واحد مقابلم. بزرگ و لوکس است، درست مثل شرکتشان. زیادی تجملاتی و ویترینی.
سرامیک های کرم رنگ و مبل های روشن و پرده های سلطنتی؛ آدم را یاد خانه هایی میاندازد که برای مردم آراسته شده، نه خودشان. کنار شومینه بزرگ و روشنی که در صدر سالن پذیراییست، چند تکه خز که رویشان جاشمعی های کریستال قرار دارد و رویشان پر از ریسه های رنگی و کلاف کامواست گذاشته شده. شاید تنها حسن این خانه ماشینی و مدرن همین قسمت باشد.
سرم را تکان میدهم، این بار تمام اعضا را از نظر میگذرانم. چند نفر از سالن کناری به سالن مقابلم میآیند و توجه ام را به طرف دیگر خانه جلب میکنند.
به سمت سالن بعدی قدم بر میدارم. چنان خانه شلوغ و پر از هیاهو و صدای خنده است که کسی حتی متوجه من نشده.
در سالن دوم که با سه پله کوتاه از اولی جدا شده و بالاتر قرار گرفته، آقبابا و دایی رسول را میبینم؛ میخواهم به سمتشان بروم که زنی با لباس فرم مقابلم قرار میگیرد و بالبخند میگوید:
_بفرمایین. برای تعویض لباس از این طرف تشریف بیارین.
میخواهم اهمیتی ندهم؛ اما ناخودآگاه انتهای دستش را که به راهرویی نیمه تاریک اشاره میکرد را میگیرم و در همان سر سولماز را میبینم.
بال در میآورم؛ با خوش رویی تشکری میکنم و به سمت سولماز قدم تند میکنم.
مشغول شمارهگیریست؛ اما تا چشمش به من میخورد زبان به نیش و کنایه باز میکند:
_اُغور بخیر! خیلی خوش اومدین خانمِ…
به او که میرسم هم نمیایستم، آرنجش را میگیرم و با خودم همراهش میکنم:
_باید هرچه زود تر حرف بزنیم.
یک قدم بیشتر نرفته ایم که آرنجش را از توی مشتم بیرون میکشد. کنار هم ایستاده ایم، من به جانب اتاق ها و او به طرف سالن پذیرایی. سرم را کج میکنم و از زاویه شانه به او که با حرص گوشی را قطع میکند نگاه میکنم.
_دست از سرم بردار که الان هیچ حوصلهات رو ندارم. به جای این مسخره بازیا شماره آقای تابان رو بگیر ببین کجا مونده.
و راه میافتد. به سمتش میچرخم:
_باید حـرف بزنیم!
بیتوجه به مسیرش ادامه میدهد؛ تیر خلاص را میزنم:
_در مورد جایگاهات تو شرکت.
بالاخره آن قدم های بلند لعنتیاش را متوقف میکند. به سمتم میچرخد، چشمهای مورب و کشیدهاش لانه شک و تردید شده. جدیتم را که میبیند به سمتم میآید، میدانستم که میآید. حتی اگر من پناه باشم، حتی اگر فکر کند هیچ کاری از دستم برنمیآید، جاهطلبی همیشه او را این قدر محتاط نگه میدارد.
میآید و رو به رویم میایستد. دستگیره در را که فقط یک قدم با من فاصله دارد میفشارم و در را باز میکنم و اشاره میزنم او اول وارد شود.
گوشی را با پرخاشگری توی جیبش فرو میکند و درحالی که از مقابلم رد میشود میگوید:
_وای به حالت اگه وقتمو الکی گرفته باشی.
پشت سرش روان میشوم. آشوب و استرس را با یک آه غلیظ از خود دور میکنم و در را پشت سر هردویمان میبندم.
اتاق هفده هجده متری مقابلم که با یک تخت یک نفر و نیمی و میز آرایشی مزین شده، بیحد و اندازه مقابل نفس کشیدنم را میگیرد. از هیجان زیاد احساس خفگی میکنم. سولماز روی تخت مینشیند و کنجکاویاش را پشت ماسک بیتفاوتی پنهان میکند:
_خب، میشنوم.
مکث میکنم. دست هایم را در هم میپیچم و تمام توانم را به کار میگیرم که شروعی به شدت جذاب داشته باشم تا مانع از سر رفتن حوصلهاش شود:
_اگه امیریل تابان برسه و آقبابا پای برگه های تبلیغات رو امضا کنه، کار تو واسه جانشین آقبابا شدن سخت میشه.
ابروهایش تا حد ممکن بالا میروند. دوباره اکسیژن را پر شدت از ریه هایم خالی میکنم و مقابلش قدم میزنم؛ برای شروع بد پیش نرفته ام.
_همهمون میدونیم که آقبابا دلش نمیخواد جَوی رو به وجود بیاره که چند صد نفر به خاطرش بیکار بشن؛ اگه الان هم اینجاست از فشار بقیه است. هزار بار گفته بود این کار به صلاح نیست؛ اما آخرش هم کسی به حرفش گوش نکرد و تو شرایطی قرارش دادیم که بیحرف اومده تا اون برگه ها رو امضا کنه.
میایستم. چشم به چشمش وصله میزنم و جدی تر از قبل ادامه میدهم:
_تو بهتر از من باید بدونی که آقبابا چقدر از این وضعیت بیزاره؛ پس درمورد تو مردد میشه. اون انتظار داشت لااقل تو پشتِ عقایدش رو بگیری و کاری کنی که حس کنه واقعاً بابامون زنده است! ولی ما الان اینجاییم. درست جایی که آقبابا رو مجبور میکنه تا کاری کنه که دلش نمیخواد.
از کوره در میرود، میایستد و با صورتی برافروخته میگوید:
_همچین میگی که انگار ما چاره دیگهای هم داشتیم و درست گزینه ای رو انتخاب کردیم که اون نمیخواد، واقعاً اومدی تا منو سرزنش کنی و….
میان حرفش تند میگویم:
_داشتیم.
سکوت میکند:
_ما یه گزینه بهتر هم داشتیم: توافق با رقبا.
پوزخند میزند.سری از روی تٵسف تکان میدهد و درحالی که موهای بازش را همراه با شالش پشت گوشش میفرستد، میگوید:
_تو فکر کردی اونا راضی میشن که با ما توافق کنن؟ اون علیوردیِ بیشرف چنان زوزه میکشه و مطبوعات رو پر کرده از ما زخم خورده که…
باز میان حرفش میروم، اصلاً وقتی برای این حرف ها نیست:
_اما من کردم!
کلمات در دهانش میماسند، خود را میبازند، دهانش باز میماند و با ناباوری محض میگوید:
_چی؟
سر تکان میدهم، سعی میکنم جدیتم را توی چشم هایش فرو ببرم:
_من راضیشون کردم. فقط کافیه بگی پشت آقبابا وایمیستم تا منشیشون فردا پشت در اتاقت باشه.
چشم هایش میلغزند، روی در و دیوار، روی من، روی هر چیزی که دم دستش باشد:
_چطور ممکنه؟ امکان نداره!
نزدیک تر میروم. بازو هایش را در دست میگیرم و سعی میکنم توجه او را به خودم برگردانم:
_اگه امشب همون سولمازی باشی که از بچگی شناختم، اگه بتونی این کارو راست و ریس کنی، چنان تو چشم آقبابا میای که دیگه هیچکس نمیتونه جاتو براش بگیره!
نگاهش توی چشم هایم سرگردان میگردند، پر از امید، پر از ناباوری. درست مثل چند دقیقه پیش من، مثل کسی که دارد رویای محبوبش را با چشم باز میبیند.
_داری راست میگی پناه؟
با مکث چشم هممیزنم:
_به جون یارا.
چشم هایش را ریسه میبندد، چنان صورتش گلگون و پر از حرارت شده که چهرهاش چشم هر بیننده ای را گرم میکند.
بازار گرمی میکنم تا دست از تعلل بردارد:
_میدونی که اگه به آقبابا بگی شراکت کنیم، نه نمیاره هیچ، خیلی هم خوشحال میشه. فکر کن همه اهالی دوتا شرکت بزرگ ببینن، نوه حاج یحیی چنان تسلطی روی کار داره که قرار داد در معرض امضا رو به خاطرش لغو میکنن. این چه وجه ا
ی تو کار بهت میده سولماز؟
به در خیره میشود:
_باید با آقبابا حرف بزنم.
حالا میتوانم با خیال راحت بخندم. از کنارم میگذرد، در اتاق را باز میکند؛ اما درست در لحظه آخر پر از شک و دودلی به جانبم میچرخد:
_چرا… چرا اینا رو به من گفتی؟ چرا خودت نکردی؟ همهاش تلاش تو بود، حق تو بود.
با لبخندی عمیق و خیالی راحت روی تخت مینشینم.
_اگه قرار بود من بگم، مامان فاطیما و تو به خاطر وجه ای که این کار بهم میداد و موقعیت تو رو به خطر میانداخت، هرگز اجازه نمیدادین این کار صورت بگیره… امیر یل تابان… اونم شکل توئه. جاه طلبیاش کار دستم میداد و عملاً بیدفاع بینتون میموندم. واسه ام مهم نیست به اسم کی تموم میشه سولماز، فقط نمیخوام کسی بیچاره بشه…
او هم به رویم لبخند میپاشد، لبخندی که عمیقاً بوی مهربانیهای گاه و بیگاهش را میدهد.
از نیمه باز در خانم ابطحی منشی سولماز را میبینم که پشت سرش ایستاده؛ اما حرف های مهم تری در دهانم مانده و وقت تنگ است.
_هرکاری میکنی بکن؛ همهاش مال تو. شرکت، آقباب، جانشینی؛ ولی بهم قول بده نمیذاری حق اونا ناحق بشه، قول بده که یه توافق منصفانه شکل میگیره.
چشمهایش رنگ آرامش میگیرد:
_قول.
میشود همان خواهر خوبی که همیشه از خدا خواسته بودم و او گهگداری شکلش میشد؛ اما او زود خارج میشود و در را میبندد و اجازه نمیدهد بیش از این تماشایش کنم.
با خیالی آسوده بالا تنه ام را روی تخت رها میکنم و دست هایم را از بغل باز میگذارم.
با یک خیز عجولانه از جا بلند و از اتاق خارج میشوم. تا شیرین دست گلی به آب نداده باید سراغش بروم.
سر و صدای سالن مثل زنگ توی گوش آدم میپیچد. چه خبر است؟ این همه آدم بالغ و این حجم از سر و صدا؟ حالا خوب است از آن مهمانیهای شبانه پر سر و صدا دعوت نشده اند.
رو به مستخدمی که به سمت اتاق راهنماییام کرده بود و حالا دارد میز میوه را به گوشه ای از سالن میبرد لبخند میزنم. لبخندم را پاسخ میدهد و به کارش میرسد.
بابا همیشه میگفت
لبخندت را هیچگاه از کسی دریغ نکن! دنیا باید به جای بهتری برای زندگی کردن تبدیل شود، صاحب منصبان آن را به گند کشیده اند؛ اما تو جبرانش کن. با همین لبخند ها. بگذار دلخوشی رسوخ کند، بگذار امید جوانه بزند، با همین لبخند ها…
با همین لبخند های سرخوشانه به سمت در میروم. از فکر اینکه قطع به یقین تا حالا شیرین مغز امیریل را خورده، لبخندم رنگ و بوی شیطنت میگیرد.
باز کردن در خانه مساوی میشود با فشرده شدن زنگ. در را کاملاً باز میکنم و…
نفسم رنگ میبازد و زمان با یک سوت بلند دست از حرکت میکشد.
مات و مبهوت به صورت خسته و درهمش زل میزنم. او هم با یک ابروی بالا پریده قامتم را رصد میکند. از بالا تا پایین، از پایین تا بالا. چشم های سیاهش مثل دو تکه ذغال تیره و بیروح به نظر میرسند، ته ریش دو سه روزه اش به دلم چنگ میزند.
اعتراف کردنش سخت است؛ ولی… چقدر دلتنگش بودم!
آنقدر زیاد که علیوردی و رقبا و پیام آخر مژگان از یادم رفته. اصلاً چه میگویم؟ من در این لحظه بیوفایی و خیانتش را هم فراموش کرده ام. شلوغی رنگ باخته، گویی در این جهان فقط یک من وجود دارد و یک او که مقابلم ایستاده.
قانونشکنی میکند، انگار او هم خودش نیست، بهرام نیست، که لبخند کوچکی میزند و سری به معنای سلام خم میکند.
احساسات کاذب، خوشی بیحد چند دقیقه پیش،
مخچهام را از کار انداخته، تمام وجودم میخواهد دوباره به سمتم بیاید، دوباره در آغوشم بکشد. مثل همان روزها، مثل همان وقت ها…
پاهای نافرمانم یک قدم به سمتش برمیدارند؛ اما صدای غرولند مهنوش در حالی که با صدای دینگ آسانسور در هم آمیخته در جا میخکوبم میکند:
_ چرا مثل بچهها لج میکنی راهتو میکشی و میری بهرام؟! دارم میگم فقط تا عروسی صبر کنیم چون…
میشکنم…
و شکستن به همین راحتی هاست.
خرد میشوم. صدای ترق و تروق استخوان های جناغ سینه ام گوشم را کر میکند. کاش واژه ها کمی، فقط کمی قدرت بیان داشتند. ناباورانه تماشایشان میکنم.
مهنوش که با دیدن من سکوت کرده، یک قدم از بهرام فاصله میگیرد و با اخم هایی در هم نگاهش را بین ما که هنوز به هم خیره ایم به گردش میاندازد.
دلم میلرزد، وجودم هم همینطور. انگار سطلی از آب جوش روی مغزم ریخته باشند، سر تاپاییم از گرما میسوزد و میلرزد!
یعنی تا این حد از کوتاه آمدنم وقیح شده اند که…بهرام قدمی نزدیکتر میآید، با صدای آرامی میگوید:
_اونجوری که فکر میکنی نیست.
چطوری نیست؟ او که میداند، میدانم. به او، فقط و فقط و فقط به خودش گفته بودم که چرا نمیخواهم پیشش بمانم. همان روزی که زیر گونهام زخمی بود و او مثل همیشه ربطش داده بود به بدکاره بودن من! همان روز گفته بودم! میداند که همه چیز رابطهاش با مهنوش را میدانم؛ چرا باز ژست توجیه کردن برمیدارد؟
مهنوش ترسیده قدم دیگر
ی عقب میرود. میترسد؟ لابد هنوز نمیداند تا کجاها خبر دارم و از اینکه بیآبرویش کنم واهمه دارد. بهرام باز جلو میآید، میخواهد چیزی بگوید که باز در آسانسور باز میشود و این بار صدای پر هیجان شیرین در هیاهوی صدایی که از جمعیت داخل خانه میآید، گم میشود.
_خلاصه که خیالتون راحت باشه ما…
چشمش به من و وضعیت اسف بارم میخورد. لال میشود. با خارج شدن امیریل از آن اتاقک کوچک و فلزی، حس میکنم اکسیژن در اطرافم کم میشود و… بد تر از این نمیتواند بشود!
بهرام با قدمی بلند کنار میکشد؛ نگاه بیخیال و بیپروای امیریل تابان روی ما سه نفر میچرخد و در آخر روی صورت من فرود میآید. درست مثل یک سلاح لیزی با نفوذ کنندگی بالای نود درصد!
جمع بدیشده، همه دستپاچه ایم و هرکس به نحوی سعی دارد خودش را جمع و جور کند؛ اما شدت اتفاقات به قذی تند و می در پی است که همگی درمانده شده ایم. این را با تماشای شیرینِ همیشه حاضر جواب که حالا سرخ و دستپاچه گوشه شالش را مچاله میکند به خوبی میشود فهمید.
نزدیک تر که میآید گویی نیمی از فضای موجود گرفته شده باشد، محیط راه پله ها برایم تنگ و خفقان آور میشود.
دستش را پشت بهرامی که لال مونی گرفته است میگذارد و با ابرویی بالا پریده گرم احوال پرسی میکند. گویی تنها کسی که میان ما میتواند اوضاع را توی مشتش بگیرد فقط او و کاریزمای خاصش است.
دست میدهند، به مهنوش تعارف میزند که وارد شود، کنار میکشم، مهنوش از کنارم میگذرد، بعد بهرام که تا آخرین لحظه تماشایم میکرد و در آخر هم… خودش.
مثل همیشه جوری رفتار کرد که انگار اصلا من را ندیده. حتی به خودش زحمت نداد ما را هم به داخل دعوت کند! فقط لحظه آخر که میخواست از کنارم بگذرد، از گوشه چشم نگاهی به صورت سر به زیرم انداخت و گذشت.
شیرین با قدم هایی بلند به سمتم میآید. بازویم را با انگشتان یخ و لرزانش میچسبد و تازه میفهمم تا چه حد هول کرده.
_چی شد؟ تو جلوی این نوشمک با اون اسکلت برقیاش چیکار میکردی؟
آخ که آن 《اش》در صفت تحقیریاش به مهنوش هم دلم را تا سر حد مرگ میچزاند.
بیاینکه جوابی بدهم در خانه را میبندم و وارد میشوم. نه فقط به خاطر مژگان و قولی که داده بودم، نه فقط به خاطر آقبابا و بیپشت و پناه بودنش؛ بلکه به خاطر کور کردن چشم هایی که از بدو ورود رویم ثابت مانده اند.
میخندم. هرچند که وجودم درد محض است؛ اما میخندم تا بدانند پناه آن مفلوک طفیلی بیچاره در ذهنشان نیست. جنس پناه زمین خوردنی نیست:
_حالا میگم بهت. تو بگو چطوری با کسی که بار اوله میبینیاش، اونم امیریل تابان! بیست دقیقه گپ میزنی؟
او هم لبخند میزند. در نینی چشمانش تحسین را میبینم. راضی از اینکه عمق دردم را، زلزله ده ریشتری را توی خودم ریخته ام تا با سیلی صورتم را سرخ نگه دارم، اجازه میدهد بحث را عوض کنیم.
_اوف… چه تکیه ایه این دختر! قشنگ وقتی باهاش حرف میزدم، سرم تو در و دیوار بود.
روی مبلی کوچک و کلاسیک مینشینم و به شیرین هم تعارف میکنم بنشیند؛ کاش میشد آب شد و توی زمین فرو رفت، کاش میشد اصلاً نبود…
_ توام که منتظری دلت واسه هرکی از راه رسید بره. ولی خواهر من نیشتو اینجا فرو نکن که طرف بدجوری چشمش دنبال سولمازه.
و با دست او را که کنار سولماز ایستاده و در حالی که با لاقیدی اورکتش را از تن به در میآورد، با او حرف میزند، اشاره میکنم. انگار کسی طناب انداخته و خرخره ام را میکشد، بهرام کجا رفت؟
شیرین میخندد و در حالی که گوشه شالش را پشت گوشش میفرستد میگوید:
_خدا پدر سولمازو بیامرزه که راه چاره شد؛ وگرنه من هرچی گفتم این همون جور که گفتم سگ محل راهشو کشیده بود و میاومد، تا گفتم سولماز وا رفت.
و باز ریز میخندد، میپرسم:
_چی گفتی بهش؟
جفت ابرو هایش را بالا میفرستد و با هیجانی که گویی دارد از حادثه ای محیرالعقول حرف میزند، میگوید:
_گفتم《پناه میخواست زنگ بزنه باهات قرار بذاره تا در مورد سولماز حرف بزنین؛ ولی هیچ نشونی جز شرکت ازتون نداشت. شماره منشیتون رو بدین تا هماهنگ کنه.》 آقا تا من این حرفو زدم قیافهاش شد میرغضب! صدل مدل سوال ربط و بیربط پرسید که آخرش فهمیدم حرف از زیر زبونم کشیده، چقد زرنگه این بشر پناه!
اوه! قرار با او را چرا فراموش کرده بودم؟ چقدر خوب که شیرین یادش بود.
شیرین یک بند حرف میزند، در حالی که به سولماز خیرهاست زیر لب میگوید:
_توگلوش گیر کنه ایشالا. دخترهی پر فیس و افاده ایِ خوشتیپ.
منصف بودنش در این حجم از نفرتی که روی لب دارد، خنده دار است، حتی اگر بهرام و مهنوش را پشت در دیده باشی و مهنوش آن جملات را گفته باشد. واقعاً چه چیزی را میتوانست به بعد عروسی موکول کند به غیر از…
شیرین که میبیند توی فکر فرو رفته ام سقلمه ای میزند و میگوید:
_راستی تو چیکار کردی؟ انقدر ذهنم مشغول شد به کل علیوردی رو یادم رفت!
پس چرا پارت جدبد نمیزارید؟؟؟