وقتی که مقابلم ایستاد و تمام سعیاش را به کار بست تا توجهام را به خودش جلب کند، فکرم مغشوش شد. بیمحابا. به نظرم مشکوک بود؛ بالاخره…
مار گزیده است و ترس از ریسمان سیاه و سفید. اینجا آپارتمان عمو غیاث است و آنها… همان هیولاهایی که خون برادرهایم را مکیدهاند!
وقتی دخترک برای نگه داشتنم دست و پا میزد و حرفی برای گفتن نداشت چرا نباید وحشت میکردم؟
پس قدم تند کردم. میخواستم دور شوم و خودم را به بالا برسانم که با چیزی که گفت درجا ایستادم.
_پناه میخواد باهاتون قرار بذاره تا در مورد سولماز حرف بزنین.
به سمتش برگشتم و سرتا پایش را یک دور نگاه کردم. پس دوست او بود.
با شادمانی به سمتم آمد و دلم هیچرقمه نمیخواست به راهم ادامه بدهم. یک هفته از زمانی که با یک گلدان گل به دیدنم آمده بود، میگذشت و هنوز خبری ازش نشده بود، راستش… برایم گران تمام شده بود.
کمتر پیش میآمد از کسی بخواهم قرار ملاقات بگذاریم و او تنها زنی بود که در برابر خواسته ام گفته بود: وقتم واقعاً پره!
این هم شد جواب؟ در وهله اول فکر کردم قُپی آمده و همین فردا اول وقت تماس میگیرد؛ اما نکرد. انگار هیچ برایش مهم نبود با من بیشتر وقت بگذراند یا نه.
وقتی فرانسه بودم هیچوقت اوضاع اینطور افتضاح پیش نمیرفت. حتی برای یک لحظه به این فکر کردم که بالا رفتن سنم کار دستم داده و آنقدری که باید برای نقشههایم جوان نیستم!
پس وقتی آن دخترک مو سه سانتی از قرار ملاقات گفت، کنجکاویِ موریانه واری روی مغزم نشست. ایستادم تا ببینم چه شده که آن مهره کم اهمیت، اینقدر بیتفاوت است. خیلی مسخره بود؛ اما این موضوع برایم جالب تر از آن چیزی بود که میخواست از سولماز بگوید.
دلیل میآورد، حرف میزند، و ذهنم را درگیر مهره کم بهایی میکند که عملاً بیاستفاده است.
با فاصله بهرام و مهنوش را میبینم که مشاجره میکنند و بالا میروند. راه میافتم. دخترک حراف با انرژیی تمام نشدنی یک سره حرف میزند. از همه چیز و همه جا میگوید اما درست زمانی که از آسانسور خارج میشویم و بخش جذاب اما حاشیهایِ خانواده خدابنده را میبینیم، بالاخره خفه خون میشود.
هر سه مات و مبهوت بودند. گیج و گنگ. نگاهشان بین هم چرخ میخورد و دنبال راه فرار میگشتند؛ به پناه خیره شدم. در خود فرو رفته و گرفته به نظر میرسید، گویی که از ده دقیقه پیشِ این دو بیخبر نبود!
با خودم حساب کردم از دل این حواشی هم میشود برگ برندهای پیدا کرد. نزدیکشان شدم و موقعیت را مدیریت کردم؛ اما واقعاً دلم میخواست بایستم و واکنشهای دخترک را تماشا کنم.
سولماز تا چشمش به من خورد به سمتم روان شد؛ پلک روی هم فشردم و سعی کردم حواشی کم اهمیتی که از سر گذرانده بودم را فراموش کنم، امشب شب این چرندیات نبود!
به گرمی سلام داد، جوابش را با سوال از اوضاع هیئت مدیره دادم و او با لبخندی مرموز داشت اوضاع را تشریح میکرد که به تلفنش پیامی آمد. گفتم بایستد تا با نوشیدنی برگردم؛ اما وقتی برگشتم که جایش را خواهر کوچکش پر کرده بود؛ میخواستم بیتوجه راهم را بکشم و به سمت عمو و حاج یحیی بروم اما وقتی نگاه پر هیاهویش را جست و خیز زنان روی آن به اصطلاح شوهرش دیدم، پاهایم بیاراده به سمتش کشیده شدند.
نزدیکش شدم..
تاپ و توپِ قلب بیهیجانش را میشد از همان صورت زرد شده و چشمان مغمومش شنید. امروز فرق میکرد؛ اصلاً یک جور عجیبی شده بود. در زندگیام خیلی پیش نمیآمد کسی را با این حجم از غم ببینم؛ درست مثل از دست داده ها شده بود. مثل کسی که آمالش را پای میز قمار زندگی باخته و حالا با حسرت به رفتنش زل زده؛ مثل… مثل من شده بود.
درست مثل وقتی که باهزار امید و آرزو به ایران برگشتم و آغوش بازم را با تلی از خاک و میله های زندان پر کردند. شاید به همین خاطر بود که نشد بیتوجه به راهم ادامه بدهم.
با لحن سرخوشی کنار گوشش گفتم:
_این گوشه جای خوبی واسه هیزی کردن نیست.
به سرفه زدن افتاد، چنان عمیق و دستپاچه که برای اولین بار در تمام این مدت دلم میخواست رها و بلند بخندم! چقدر بی دست و پا و ساده بود!
لیوان آبمیوه را به دستش دادم، بعد از اینکه نفسش چاق شد تشکر کرد و رو گرفت.
نمیدانم از چه بود، خاصیتِ تاریکی نسبی محیطی که درش قرار گرفتیم بود یا واقعاً دلم میخواست بیشتر سر به سر این دخترک با آن واکنش های واقعی و بدون کیاستش بگذارم؛ اما هرچه که بود پیش بینی نشده و اجتناب ناپذیر بود. به سمت منشاء غم چشمانش، یعنی خواهر و نامزدش برگشتم و گفتم:
_به هم میان.
تا لحظه ای که این جمله کوتاه را بیان کرده بودم از قصدی که داشتم مردد بودم؛ اما همین که دیدم با تمام وجود با آن چشم های درشت و روشن به من زل زده، همه تردید ها در هوا دود شد.
_نمیدونم زوج خوبی میشن یا نه، خواهرت خیلی از سرش زیاده.
چشمانش جوری به تک و تا افتاده بود که دلم میخواست ملاحظات را کنار بگذارم و با تمام وجود قهقه بزنم.
زیاده روی کردم؛ اما واقعاً قصدش را نداشتم. او بود که با عکس العمل های چشمگیرش وادارم میکرد ادامه بدهم. پس شروع به تجزیه و تحلیل خواهر بی وجدانش کردم و تمام مدت از گوشه چشم میپایدمش.
بین دو فکش فاصله افتاده بود و با ناباوری تماشایم میکرد. اوج ماجرا درست وقتی بود که مثل پنگوئن سرش را کج کرد و به خواهرش خیره شد. در آن لحظه به حدی سازم کوک شد که مکث کردم تا متوجه تلاطمی که در من ایجاد کرده نشود.
باور نداشتم، هیچ کدام از حرفهایی که درباره آن دخترک بیوجدان زده بودم را باور نداشتم. اصلاً مگر میشد حقیقت داشته باشد؟ این خوک بچهها تولههای همان پیرمردی هستند که نون توی خون مردم میزند و با کاسبی کردن از اوضاع بد مملکت و تحریمهایش، مال مردم را میچاپد! مگر میشد نزدیکشان ایستاد و از بوی تعفنشان عق نزد؟
با دیدن چهره در هم فرو رفتهاش خنده توی دهنم ماسید. جوری نگاهشان میکرد که یک لحظه خیال کردم از ماجرای خواهر و نامزدش بیاطلاع هم نیست!
نزدیک تر شدم، مرده بود. نفس نداشت.
به هیچ کدام از حرف هایی که زده بودم باور نداشتم. ابداً! اصلاً مگر میشد حقیقت داشته باشد؟
این خوک بچهها توله های همان پیرمردی اند که نون توی خون مردم میزند و کاسب تحریم هاست! مگر میشد نزدیکشان بود و از بوی تعفنشان عق نزد؟
با دیدن چهره در هم فرورفتهاش خنده توی دهانم ماسید. جوری نگاهشان میکرد که گویی تا ته رابطه آن خواهر بیذات و نامزد نامردش را از بر است.
نزدیک تر شدم. مرده بود. نفس نداشت.
مثل کسی که تماشای بیرون رفتن جان از بدنش نشسته، شده بود؛ چیزی که گفتم تنها حرف راستی بود که در این مدت زده ام:
_ولی خب اگه از من بپرسن، میگم تو خانواده خدابنده گزینه های خیلی بهتری هم وجود داشت.
چشم که دزدید، لبخند تلخی روی لبهایم آمد. برای یک ثانیه، فقط یک لحظه، شاید حتی از آن هم کوتاه تر، برای یک صدم ثانیه احساس کردم هاله ای معصومانه دور تا دور صورتش را قاب گرفته. حسی که به شدت بعید بود نسبت به یک خدا بنده داشته باشم را داشتم. من از او تعریف کرده بودم و این بار خلاف بار وقتی درباه خواهرش میگفتم، چیزی گفته بودم که واقعاً باورش داشتم؛ و حالا هم تابویی را شکسته بودم که میگفت یکی از خوک بچههای یحیی خدابنده حتی میتواند معصوم هم باشد!
با یاد آوری این قسمت از ماجرا خون در عروقم میجوشد؛ از روی صندلی بلند میشوم و با قدم های بلند به سمت پنجره ها میروم. لعنت به من! لعنت به من!
سعی میکنم به خاطر بیاورم. به خاطر بیاورم وقتی که من احمق داشتم با بیاهمیت ترین مهره این خاندان بازی میکردم؛ سولماز، آن سیاس خوش خط و خال کجا بود؟
هر چه بیشتر فکر میکنم، کمتر چیزی به خاطرم میآید. تنها چیزی که در ذهنم مانده چشمهایی پر آب و براق است که مغرورانه میغریدند و پنجه میکشیدند.
کف دستم را روی دیوار کنار پنجره میکوبم و فریاد میکشم:
_خدا لعنتم کن! خدایا از من نگذر!
مغز سرم میجوشد، طغیان میکنم، پرده های توری که سرتاسر دیوار را گرفته در مشت میگیرم و با حرص و خشونت میکشمشان:
_چطور تونستم اشتباه کنم؟ چطور من کثافت امشب رو از دست دادم؟
صندلی را با لگد به سویی پرت میکنم و با مشت محکمی گلدان روی میز را روی زمین پرت میکنم.
به نفسنفس افتادهام. گلویم خسخس میکند.
پرده پاره شده را رها میکنم و روی دیوار سر میخورم و میان شیشه های هزار تکه گلدان مینشینم.
گلویم میسوزد. بغض بی امان به حنجرهام میکوبد.
درست وقتی که اطمینان پیدا کردم که از رابطه خواهر و آن شوهر بیشرفش باخبر است و هنوز دارد برایش دم تکان میدهد، عنان از کف دادم و برای سگِ پاسوخته حاج یحیی رگ گردن باد دادم؛ سولماز، درست در همان زمان آن زن مکار داشت نقشههایم را نقش بر آب میکرد.
وقتی از مقابل چشمان دخترکی که مثل بید سرما زده میلرزید، کنار کشیدم و وارد جمع شدم؛ تازه دوزاری ام افتاد که اینجا یک چیز بزرگی سر جایش نیست!
کنار عمو غیاث جاگیر شدم، دستش روی پایم نشست و خوش آمد گفت؛ اما هنوز سلامشان را علیک نگفته بودم که صدای سولماز همه را به سکوت دعوت کرد:
_ حالا که جناب تابان هم تشریف آوردند، وقتش رسیده از سورپرایزی که ازش حرف میزدم بگم.
هنوز از عصبانی بودم و پوست تنم داغ داغ بود؛ چشم هایم توی چشم هایش دو دو میزد. آمده بودم برای پیروزی، سورپرایز؟ نه ابداً نمیخواستم.
روی تک تک اعضا دقیق شد و در آخر بالاخره جان کند:
_ توافقنامه ما برسر تبلیغات باید خیلی زود تر از این امضا میشد؛ اما همگی خوب میدونین که این توافق چیزی نبود که بشه به راحتی براش تصمیم گرفت.
چشم ریز کرده و فقط چشمانش را شکار میکردم، کمی خم شدم و دست هایم را به هم ساییدم:
_چیزی نبود که وقت زیادی بخواد، یه کم ریسک میخواست و جسارت.
گفتم و به سمت حاج یحیی که بیاینکه تماشایم کند به عصایش تکیه زده بود چشم دوختم. گویی برایش مهم نبود چه شنیده؛ اصلاً چیزی هم وجود داشت که این پیرمرد خرفت را از موضع همایونیاش پایین بیاورد؟
همهمه ای که با این حرفم در جمعشان افتاده بود را خودش خفه کرد:
_ ریسک و جسارت همیشه بیگدار به آب زدن نیست پسرجان؛ بهترین راه حل رو انتخاب کردنه.
توی دلم خالی شد، لبخند آرام و حرف های محکمش هیچ بوی خوبی نمیداد. عمو که لااقل بیست سالی از این پیرمرد هفتاد و چند ساله کوچک ترست جوابش را داد:
_اینجاییم تا بهترین تصمیم رو عملی کنیم.
سری تکان داد و به نوه ارشدش خیره شد؛ با لبخندی که انگار میخواست دست بیخ خرخرهام بیندازد و امعا و احشایم را بیرون بکشد. سولماز با لبخندی پررنگ تر ادامه داد:
_درسته؛ و حتما یادتونه که جناب امیریل فرمودن اگه راه حل بهتری پیدا شد همون کاری رو میکنیم که ما بگیم.
اکسیژن در اتاق به حداقل ترین سطح از میزان خود رسید.
_میدونین که رقبامون برای سود بیشتر دست به اتحاد زدن و حالا به یک تهدید بزرگ برای ما تبدیل شدن.
ته مانده اکسیژن هم غلیظ میشود. داشت چه میگفت؟
_با وجود گمانهزنی هایی که این مدت داشتم، تونستم با آقای علیوردی به اتفاق نظر برسم.
اخمهایم در هم میتنند، چه داشت میگفت؟!
_مفتخرم امروز این خبر خوش رو به شما عزیزان بدم: من و تیمم تونستیم علیوردی رو راضی کنیم با کمترین زیان باهامون همکاری کنن. یعنی فقط تو مسئله شکر باهامون شریک باشن و توافقی کار کنیم.
هیچ جا را نمیدیدم، فقط و فقط صورت او بود و خونی که مقابل چشمم را گرفته بود. صداهاشان در ذهنم میپیچید و در آخر گم و گور میشد.
همهمهای در جمع افتاده بود، هرکسی چیزی میگفت؛ اما به جز سنگینی نگاه عمو غیاث را روی نیم رخم متوجه هیچ چیز نبودم.
_شما نمیخواین چیزی بگین امیرخان؟
لبهایم را به معنای لبخند از هم کشیدم، و به وَلله که مثل تکه چرمی خشک شکستم تا توانستم لبی تر کنم.
_چی بگم… شما خودت بریدی و دوختی.
صدایم خش برداشته بود و توی گلویم میشکست. با چیزی که گفتم سکوت آرامآرام در جمع رسوخ کرد و همه به من چشم دوختند تا حرف بزنم. زور بود، به خداوندی خدا که بود! اما مگر چاره ای هم وجود داشت؟ دستی به ته ریشم کشیدم و سعی کردم خوب به نظر بیایم:
_مبارکه.
نشد. نشد که بیشتر از این بگویم تا شکی در دلشان نفوذ نکند؛ نشد که حرف بیشتری بزنم. صدای دست و شادیشان مانند هاونگ مغزم را تریت میکرد. شیرینی را به زور از ظرفی که بهرام داشت پخش میکرد برداشتم و بیتوجه به فشاری که عمو به زانویم میآورد؛ از جا برخاستم و از خانه بیرون زدم. تخت گاز تا همین جا آمدم و به جعبه کاکی که خریده بودم تابعد از امضای آن برگه لعنتی پیش دایه بروم، گوشه چشمی هم نیانداختم.
دست راستم را خون گرفته، سرم را به دیوار میچسبانم و تکه کریستالی که بین دو انگشت سبابهو میانی گیر کرده را بیرون میکشم. خون فوراه میزند، دست خون آلودم را روی گردنم میگذارم، درست روی خالکوبی و شاهرگم. دو(Frèr: برادر) که به صورت نیم هلال و با خطی خوش نوشته شده بود و به شکل یک سکه در آمده بود.
خون از بدنم میرود و حتی نای فریاد زدن ندارم:
_من که تو این مدت همه حواسم بود… من که نذاشتم به خودش بجنبه و افسارش تو مشتم بود…
کف دست زخمی ام را روی شاهرگ و خالکوبیام فشار میدهم:
_اون سر تا پا دوزار که میگفت همه چی طبق خواسته من پیش میره؟ چی شد… چی شد که من آشغال نفهمیدم؟
سرم را به دیوار پشت سرم میکوبم:
_چجوری از زیر دستم لیز خورد؟ آخه چجوری که نه من فهمیدم نه اون…
صدای زنگ گوشی توجهام را به خود جلب میکند. واژگون کنارم افتاده و با وجود یک بار لرزشی که داشته یعنی پیامک آمده.
برش میدارم و به نام مخاطبی که ذخیره شده خیره میمانم: Joueur inutilisé
ابروهایم بالا میروند، با ناباوری به ساعت گوشه صفحه که یک نیمه شب را نمایش میدهد چشمی میاندازم و باز به عبارت “مهره سوخته” چشم میدوزم. پیام را باز میکنم و به جمله کوتاهی که نوشته خیره میشوم:
_ بابت امشب متاسفم…
تصویر نگاه تب دار و مهاجمش در خاطرم زنده میشود. همان نگاه توبیخکننده ای که میغرید: _حق نداری درباره کسی که اسمش کنار اسممه اینطوری حرف بزنی!
گوشی را قفل میکنم و به گوشهای پرت میکنم و در حالی که دراز میکشم و سر پر ضربانم را روی سرامیک های سرد میگذارم زمزمه میکنم:
_تو دیگه چی میگی این وسط…
پنجاه متر دور تر از در کرکره ای و سفید رنگی که بالایش در یک تابلوی آبی نوشته شده: بازداشتگاه اوین، توی ماشین نشسته ام و به جمعیت زل زده ام. مسیر تپهای و پر فراز و نشیب، پر از خانواده هاییست که آمده اند تا در زمان ملاقات عزیز کردهاشان را ببینند. کسانی را که شاید مجرم و گناهکار باشند؛ اما هنوز برای کسی عزیزند. واین خاصیت زندگیست، که فرقی نمی کند جرمی به اثبات رسیده باشد یا نه؛ مجرم باشی یا متهمی شتباهی، وقتی که حرف از خانواده باشد، همیشه فارغ از اینها پشت و پناه میشوی.
دستهدسته وارد می شوند و عده ای دیگر برای زندانیان بند ۳۵۰ تحصن کرده اند. مقابل دیوارهای سر تا سری و تکه تکه زندان همهمه به راه انداخته اند و خبرنگارانی را دور خود جمع نموده اند. هرچند که این متحصنین هم می توانند ساعتی چند مقابل عزیزشان بنشینند و غبار از دلِ تنگشان بردارند. میان این همه آدم و شلوغی و سر و صدا فقط من هستم که تنها تر از همه در ماشین کز کردهام و به دیوار ها زل زده ام و سعی می کنم از پشت این دیوار ها برادرم را لمس کنم، بو بکشم، بغل کنم…
برای بار هزارم آرزو می کنم که ای کاش رابطه خونی داشتیم و می توانستم برای فقط یک ربع صورتش را ببینم و تن مردانه اش را به به جان بکشم؛ اما به یک ثانیه نشده باز برای هزار و یکمین بار از آرزوی خود پشیمان می شوم و خدا را شکر می کنم که این غیر هم خون بودن، جایی به کارمان آمده و باعث شده هیچکس متوجه نشود محمد هنوز کس و کاری دارد، یلی دارد که بر خیزد و سپر بلا بشود و تا پای مرگ برادرش را حراست کند.
توی همین فکر هام که گوشی روی داشبورد می لرزد، با دیدن نام «مهره سوخته» پیام را باز می کنم:
«فکر کنم منو نشناختین. پناه خدابنده هستم، می خوام در مورد قولی که در مورد دعوت کردن دادم صحبت کنیم، پس جواب بدین»
اخم می کنم، خیال کرده نشناختمش که از صبح دو بار زنگ زده و جوابش را ندادم! درحالی که باز هم گوشی را سر جای قبلی اش پرتاب میکنم، زمزمه می کنم«گور باباتون» و دوباره به در خیره میشوم.
ایزدی که از در بیرون می زند به سرعت می شناسمش؛ سریع پیاده می شوم و به سمتش قدم بر می دارم که با هجوم خبرنگار ها بر سرش پاهایم میخ زمین می شوند.
سی چهل متر فاصله داریم؛ اما نگران این هستم که نگاه آَشنا و یا خیره ای به جانبم بیاندازد و توجه خبرنگار ها را جلب کند. آرامآرام و از گوشه به سمتشان می روم. صدایشان به حدی بلند است که از همین فاصله هم شنیده می شود:
_ آقای ایزدی این درسته که موکلتون اعتصاب خشک کرده؟
خار توی قلبم می خلد.
_ آقای ایزدی این حقیقت داره که حکمِ موکلتون تو همین ماه اعلام می شه؟
نیشتر به چشمم می زنند. صدای جیغ مانند زنی توی هوا کشیده می شود:
_ آقای ایزدی یه لحظه وایسین لطفاً؛ شما به عنوان دوست و آشنای قدیمی محمد زرنگار، چه برآرودی از این ماجرا دارین؟ هیچ فکر می کردین دوستتون همچین حیلهگری از آب در بیاد؟
خون در رگ هایم قل میزند. دلم می خواهد جلو بروم و دوربینشان را توی فرق سرشان بکوبم و به عقب برانمشان. ایزدی با آن قد متوسط و اندام ریز نقشش میانشان گم شده و به راحتی قابل دیدن نیست؛ اما صدای جدی و محکمش را میتوانم به خوبی بشنوم:
_ عقب بایستین لطفاً!عقبتر! شما خانم! هیچ می دونین تا زمانی که جرم یه متهم به اثبات نرسیده و حکمش صادر نشده می شه به خاطر این دست سوال ها و جو سازی ها ازتون شکایت کرد؟
هنوز همهمه است اما زن بیخیال نمی شود:
_ جناب ایزدی این تنها حرف من نیست؛ سوال یه ملت دردمنده که از جیبش و بیت المالش یه پول هنگفت بیرون رفته! و الان آقای زرنگار بزرگترین متهم این پرونده است.
از میان جمعیت ایزدی را می بینم که کیف را از دستی به دست دیگرش منتقل می کند ومی گوید:
_ اگه اوضاع به همین سادگی ها بود؛ مجتبی زرنگار برادرِ به قولِ شما متهم درجه یک این پرونده، با شش تا گلوله تو سر و کتف و سینه اش، مقابل دفترش به قتل نمی رسید! اونم مجتبایی که همیشه بدون دشمن و خصومت زندگی کرده و انگار تنها جرمش به زعم بعضیها حمایت از محمد بوده. نه خانم محترم. دادگاه نمی تونه به این زودی ها حکم رو صادر کنه چون شواهدی هست که می گه مجتبی تو آخرین روز های عمرش مدارکی رو دال بر بی گناهی برادرش پیدا کرده بوده و بعد از اون به طور محیر العقولی کشته شده. فقط یه دادگاه تشریفاتی و از پیش تعیین شده است که می تونه تو این گیر و دار حکم رو صادر کنه.
نمی دانم چرا حس می کنم ایزدی که همیشه آرام و خونسرد است به شدت متلاطم و عصبی به نظر می رسد. با چشم دنبالش می کنم. به زور در میانشان راهی باز می کند و این بار بی توجه به سوالاتشان سوار ماشینش می شود و می رود.
فوراً به سمت ماشین بر میگردم. سوار می شوم. از آینه او را می بینم که از کنار علمِ پرچم های کنار زندان می گذرد و مستقیم می رود. گوشی را بر می دارم و در حالی که شماره
Awesome
Thxxxx
چی شد ادامه شو بذاری