یتی ندارد، اینکه اوست که مدام توی اشتباه دست و پا میزند هم همینطور. فقط میخواهم بابت دعوت دو روز پیشش تشکر کنم و هرچه زود تر تلفن را قطع کنم. بحث کردن با مردی که از بارزترین خصوصیات اخلاقیاش بیمحابا اظهار نظر کردن است و از قضا تو با او دست دوستی دادهای، درست مثل معاشرت کردن با یک کوسه گرسنهاست! کج دار و مریز رفتار نکنی و فوراً عرصه را خالی نکنی، وعدهی یک لقمهایش میشوی.
_بابت ناهار، به خاطر اینکه رسوندینم، به خاطر کاپشن و گوشیم که به نگهبانی دادین… من…
_تو چی؟ باید بری؟
تمام جملاتش به کنار، حاضرم قسم بخورم این یک جمله را با حرصی آشکار گفته!
دوباره در اتاق کوبیده میشود و این بار صدای عزیز جان توی راهپله ها میپیچد:
_پناه؟ بیا دیگه مادر. میخوایم غذا رو کنار رودخونه بخوریم.
باز سکوت میانمان حکم میراند و من این بار جواب میدهم:
_الان میام عزیز جون.
خفقان سنگینی میانمان سایه افکنده، باز هم سکوت کرده، برای من هم ادامه این مکالمه بس تلخ و دشوار شده. به هر جان کندنی هست میگویم:
_من بابت پریروز ممنونم.
زبان تند و جدیاش زمین تا آسمان فرق کرده، ولی همچنان نیش میزند:
_ باش! ممنون باش!
از این همه حق به جانبی عاصی میشوم:
_خیلی خب! اصلا حق با شما باشه، قضیه از این قرار باشه که من نمیدونم دارم چیکار میکنم و اجازه میدم بقیه ازم استفاده کنن… دلیل عصبانیت شما چیه؟ این خشونت و عصبیت از کجا میاد؟ خب آره. ما دوست همیم؛ ولی فکر نمیکنین این واکنشا واسه یه دوست زیادیه؟
مکثی چند ثانیهای میکند:
_برو کار دارم، میخوام قطع کنم.
دهانم نیمه باز میماند و قبل از اینکه حتی یک کلمه بگویم، تماس قطع میشود. بیشک توی یک دیوانگی بزرگ افتادهام.
* * *
هوا تاریکتاریک است و رودخانهی خروشان مثل لشکری از اسبهای سفید و بهشتی، توی تاریکی شب به جلو میتازند. به جز نور آتشی که روشن کردهایم و لامپهای فانوسی که هر سه چهار متر یکبار نصب شده اند روشنایی درکار نیست.
کفشهایم را در میآورم و روی تکه سنگ بزرگ لب رودخانه میایستم. باد سرد پاییزی از زیر پیرهن قواره دار و تا قوزک پایم، میگذرد و سرما را به تنم میکوبد. شال بافتنیام را دور شانههایم محکم میکنم و مثل تمام نیم ساعت گذشته در سکوت به آب خیره میمانم.
عزیز جان بعد از شام بیماری رماتیسمش را بهانه کرد تا ما را تنها بگذارد و هرچه من اصرار کردم همراهیاش کنم، ممانعت کرد.
مغزم مثل آبهای این رودخانه شده: شلخته، حیران، تندخو و سرگشته. فکرم هزار جا میرود و دوباره به بهرامی که توی سکوت پشت سرم، درست کنار آتش نشسته برمیگردد. از اتفاقاتِ هنگام عقد قرار داد امروز گرفته تا گستاخیهای امیریل تابان. از یارایی که بیپناه توی خانه مانده تا مهنوشی و نگاه آخرش. همه چیز در هم و برهم شده.
توی آسمان قرمز و آمادهی باریدن عمیق میشوم و همراه با آهی کشدار سکوتمان را میشکنم:
_تو یادت میاد اولین بار کی فهمیدی زنده بودن با نفس کشیدن فرق داره؟
انتظار جوابی ندارم، بازوهایم را در آغوش میکشم و باز میگویم:
_نمیدونم چند نفر بهش فکر کردن، ولی واسه من خیلی پر رنگ بود… خوب یادم میاد… تازه سنم دو رقمی شده بود؛ با بابا تو یه مقبره کوچیک و تاریک وایساده بودیم و من به قبر مامان زل زده بودم.
میخندم، تلخ…
_بابا مهدی زار میزد، صورتش رو به خاک میمالید، التماس میکرد. مامانو به جون من و یارا قسمش میداد تا برگرده.
این بار طولانی تر و تلختر از قبل میخندم.
_مسخره است نه؟ کی بهتر از یه پزشک میدونه که وقتی بیمار بره زیر خاک دیگه همه چی تموم شده؟ بابا مهدی دکتر بود، تو میگی چرا یادش رفته بود و اونجوری التماس میکرد؟
چشم از آسمان طوفانی میگیرم و باز هم بیاینکه منتظر جوابش بمانم میگویم:
_ اون روز یه چیزی گفت که تا مدتها بهش فکر میکردم؛ دست کشید رو اسم مامان و با حسرت گفت: تو این مدت که نبودی، زندگی نکردم. فقط نفس کشیدم.
آه میکشم:
_ بعد ها فهمیدم چی گفته بود… زنده بودن با نفس کشیدن خیلی فرق داره! زنده بودن یعنی… امید داشتن! یعنی وقتی چشمات رو میبندی و میری تو خودت، با یه جهان خیالی از آینده مواجه بشی، رویا ببینی، امید داشته باشی.
خم میشوم و مشتی سنگ از روی زمین برمیدارم. و او در سکوت کامل فقط گوش میدهد.
_ پونزده شونزده ساله بودم که واسه بار اول بهت فکر کردم… میدونی کی؟ همون روزی که طوطیم مرد و تمام مدت کنارم موندی و آخرش نگفتی: یه دونه دیگه میخریم! نصیحتم نکردی، نگفتی خدا جون رو میده تا بگیره. فقط گفتی از دست دادن چیزایی که دوستشون داریم خیلی سخته.
صدای کشیده شدن قدم هایش به سمتم را میشنوم و قلوه سنگی درشت به جان آب های ناآرام میاندازم.
_اون روز بود، همون روز بود که فهمیدم بابا چی گفته. از اون روز بود که حس میکردم زندهام…
سنگ بعدی را محکم تر پرت میکنم:
_چشمام رو میبستم و بدون اینکه از چیزی بترسم خودم و با تو، تو سنای مختلف تصور میکردم.
جایی توی سینهام میسوزد و او را درست پشت سرم احساس میکنم.
_ یادته اون قدیما، اون وقتا که حرمت خیلی چیزا بینمون بود، وقتی بهت گفتم من به خاطر یارا هیچ وقت نمیتونم ازدواج کنم، کدوم مردی میپذیره که یه پسر بچه چهل و هفت کروموزومی رو با عروسش تو یه خونه بپذیره، بهم چی گفتی؟ گفتی هر مردی آرزوشه که یه پناه کنار خودش داشته باشه…
قلوه سنگ سوم را پرقدرت تر از باقی توی آب پرت میکنم و زمزمه میکنم:
_ اون روز تبدیل شدم به یه تندیس از جنس امید…
مشتم را سفت میکنم و میخواهم همه سنگ ها را با هم توی آب پرت کنم که مچ دستم را میگیرد و به سمت خودش برم میگرداند.
چشمانم از اشک میسوزند و او فقط نگاهم میکند.
_ما اینجا چیکار میکنیم بهرام؟
پوزخند بغضداری میزنم:
_میخوایم یه خونهی آوار شده رو تعمیر کنیم؟
بازویم را میفشارد و باز سکوت میکند:
_نمیشه. نمیتونه بشه… به آق بابا گفتی راضیام کنه بهت برگردم، اون فکر میکنه پر از خواستن منی که همچین چیزی رو خواستی؛ ولی جفتمون میدونیم تو دردت چیه.
چشمان سیاهش عجیب میدرخشند، گویی قطرات پر از دردی را توی خودشان حبس کرده اند. آرم، پرحرص، زمزمه میکند:
_درد من چیه؟
_غرورت. تا دیدی منو از دست دادی، تا دیدی من ولت کردم، نتونستی تحمل کنی. خواستی اون حس قدرت مزخرف و همیشگیات رو حفظ کنی. خواستی اون غرور بیجات رو از مرگ نجات بدی.
میخندم، آرام و پر غصه:
_جالبه نه؟ من از سر غرورم تو و مهنوش رو از دست بقیه حفظ میکنم و به کسی نمیگم چه نامردی در حقم کردین، تو از سر غرور منو تا اینجا کشوندی و درحالی که خودتم میدونی محاله، میخوای رابطه مونو نجات بدی…
فشار انگشتانش را بالا میبرد و صدایم را برایش بالا میبرم:
_دروغ میگم؟ بگو میگی! بگو من بهت خیانت نکردم! بگو انقد آشغال و ضعیف النفس نبودم که هرکی بهم در باغ سبز نشون داد به سمتش برم! دِ بگو دیگه! بگو چشم چرون نبودم! بگو هر روز با یکی نبودم! بگو از موقعیت اجتماعی بابام سوء استفاده نکردم! بهم بگو! بگو از زندگی چیزایی به جز سکس و رابطه جنسی رو هم فهمیدم!
اشک هایم قطره قطره پشت هم میچکند و باد به صورتم میکوبد. و باز سکوتی ممتد و سرسام آور. دستم را می کشم و فریاد می کشم:
_ د بگو دیگه! مگه نخواستی منو به این سفر کذایی بیاری تا حرف بزنی؟ پس چرا ساکتی؟
مچ دستم را رها نمی کند و حالا قطرات براق چشمانش را می بینم که تا گوشه های چشمش پیشروی کرده. زار می شوم، بی حال می شوم، وا می روم و من هم به چشمانم اجازه ی باران می دهم. خم می شوم و می نالم
_ من چه چیزایی رو به چشم دیدم بهرام… شما دوتا چیکار کردین با من…
او هم با من خم می شود وزمزمه
می کند:
_ چی دیدی؟ چهار تا پیام؟ هیچ ازم پرسیدی چرا؟ اومدی بزنی توگوشم و بگی داری چه غلطی می کنی تا برات توضیح بدم؟
خودم را به عقب می کشم تا از شر دستانش خلاص شوم، نمی شوم:
_ می اومدم چی رو می پرسیدم؟ شما دو تا نامرد مگه جایی واسه سوال کردنم گذاشتین؟ خودم دیدم! می فهمی! با چشمای خودم دیدم تو خونه غیاث خان چجوری با مهنوش…
عاصی و پر بغض سری به تاسف تکان می دهم:
_ به کی دارم اینا رو می گم… آب تو هاون می کوبم.
عقب می کشم و دوباره به سمتش می کشدم.
_ نپرسیدی… جای هر دومون تصمیم گرفتی و گفتی عقد رو به هم بزنیم. آره من خاک بر سر غلط کردم، اشتباه کردم، ولی تو چی؟ تو نکردی؟ یه طرفه نبریدی و ندوختی؟ یه بار! واسه یه بارم که شده به خودت گفتی شاید بهرام هم یه دردیش هست؟
مچ دستم را محکم تر به جانب خودش می کشد و بلند تر از من عربده می زند:
_ نپرسیدی! چون همه رو با چشم خودت می بینی. غرور چشم خودت رو کور کرده به من انگش رو می زنی. هنوز معنی زن و شوهر بودن رو نفهمیدی معنی با لباس سفید اومدن و با کفن رفتن رو نفهمیدی! از مردی هیچی نمی دونم درست، تو از زن بودن چی بلدی؟ جا زدن! میدون رو واسه دیگران خالی کردن! غرور و چسبیدن و به زمین و زمان فخر فروختن که آی! من نوه حاج یحیام و دختر دکتر مهدی خدابنده ام.
شوکه شده ام. کلامی نمیتوانم بگویم. واقعاً تا امروز پر از این حرف ها بوده و سکوت کرده؟ من… آدم جا خالی دادنم؟
با وحشت زمزمه می کنم:
_ پس نقشه اینه! مثل همیشه همه چیز رو می ندازی گردن من و خودتو از مهلکه نجات میدی!
توی تاریکی چشمانش برق می زنند و خط نگاهش روی خطوط پر رنگ لب هایم جا می ماند. دست آزادش را تا نزدیکی لب هایم بالا می آورد و با صدایی که به طور دیوانه واری آرام شده می گوید:
_ هیچ وقت نفهمیدی هر بار که حرف می زنی به بوسیدنت فکر می کنم.
باد به تنم می کوبد و بیش از پیش می لرزم.
_ واسه همین مهنوش رو امتحان کردی…
انگار که نشنیده باشد، با انگشت شست لب هایم را برای ثانیه اس لمس می کند:
_ نگفتی با خودت هر بار که فرار می کنی من چی می کشم…
توی چشم هایی که سیاهیشان از نم اشک و تاریکی برق می زنند، مسخ می شوم و متوجه سری که هر ثانیه بیش از پیش به سمتم خم می شود نیستم. باز دم گرمش که صورت یخ زده ام را نوازش می کند به خودم می آیم. سرم را کج می کنم تا از برخورد احتمالی پیش گیری کنم، مچش را با انگشتانی سرمازده و لرزان می چسبم و دستش را از صورتم جدا می کنم و با تمام قدرتی که برایم مانده از آنجا دور می شوم.
نمی شود. گاهی نشدن ها چنان حالت را میگیرند که دیگر خودت نمیخواهی بشود…
* * *
آفتاب تیغه می کشد و اتاق را نورانی می کند. سر روی زانو گذاشته ام و به دیوار مقابلم خیرهام. خواب با من قهر کرده، از دیشب حتی یک لحظه هم به میهمانی چشمانم نیامده. چرا باید بیاید؟ چشمانی که مسلخگاهِ آدم هایی شده که پاره تنم هستند، چرا باید بخواهد به آنجا بیاید. ساعت روی دیوار می گوید ساعت هنوز هفت هم نشده؛ پس باید بیشتر منتظر بمانم تا با یارا تماس بگیرم.
از جا بر می خیزم و به سمت تراس اتاقم می روم. پرده را که می کشم نور بی رحمانه به چهره ام می تازد. وارد تراس می شوم و به بدنم کش و قوسی می دهم. با اینکه کیلومتر ها از دریا فاصله داریم باز بوی دریا را می توانم استشمام کنم. دست می اندازم و گیره موهایم را از سرم آزاد می کنم. موها را همان طور شانه نخورده روی شانه و سینه ها می ریزم و دست هایم را به دو طرف باز و چشم هایم را می بندم و می گذارم خورشید نوازشم دهد. به این نوازش شدن نیاز دارم، به این محبت بدون منت و بی شائبه. به جای محبت مامان لعیا، به جای دستان پر اعتماد بابا مهدی…
کاش مادرم بود و می گفت حالا باید چه کنم. کاش بابا بود و این اعتماد به نفس از دست رفته را باز می گرداند و می گفت چقدر حق با من است. کاش توی هر بحث و مجادله ای لااقل یک نفر باشد که حق بگوید از این نترسد!
برای آخرین بار قربان صدقه اشک ها و بی تابی های یارا می روم و به او قول می دهم که زود تر از آنچه فکر می کند برگردم و از پله ها سرازیر می شوم. دلش تنگ شده. چه کسی می داند؟ شاید درست به همان اندازه که من دلم برایش تنگ شده. برای چشم های روشن و صورت مهتابی اش. برای حرف های نصفه و نیمه ای که می زند. برای لب های همیشه نیمه باز و چشمان خیره اش. حتی برای کفش هایش. کفش هایی که همیشه لبه اش را می خواباند و موقع راه رفتن روی زمین میکشدشان.
به سالن پذیرایی که می رسم عزیز را نشسته پشت میز ناهار خوری می یابم، می خواهم خداحافظی کنم که عزیز گوشی تلفنم را می طلبد و می خواهد با یارا صحبت کند. مقابلش پشت میز می نشینم و با قلبی آکنده از دلتنگی گوشی را به دستش می سپارم. کاش می شد همین حالا بر گردیم. عزیز در همان جملات اول دست به گله می زند:
_ چی شده قربونت برم؟ چرا
گریه می کنی؟ می خوای خواهرتو ناراحت کنی؟
بهرام با مجمه بزرگی از خوراکی های صبحانه از آشپزخانه خارج می شود. سرم را با توری کهنه و قدیمی رو میزی گرم می کنم و از او رو می گیرم. بعد از یک شب به او و گذشته مان فکر کردن، حالا فقط موقعیت بوسه ای که دیشب داشت شکل می گرفت در خاطرم مانده. او به خودش مسلط تر است. سلام می دهد و می گوید:
_ اینا رو می چینی؟ من برم املتا رو بزنم.
حتی جواب سلامش را هم نمی توانم بدهم؛ فقط دست دراز می کنم و ظرف های عسل و سرشیر تازه را روی میز می چیبنم. عزیز جان بلند می خندد و می گوید:
_ حواسم هست حاجی حواسم هست. من رو بی خود که نفرستادی!
نمی دانم آق بابا به او چه گفته و یا دارد چه می گوید که عزیز این طور می خندد و خیالش را راحت می کند؛ اما گونه های من داغ میخورند؛ گر میگیرم و مثل گناهکار ها خیال میکنم آق بابا هم به چیزی حوالی اتفاق دیشب می اندیشد و تذکر می دهد.
هوف کلافه ای می کشم و سرم را با وسایل روی میز گرم می کنم؛ مسلماً این طور نیست! اصلاً اگر بهرام مرا می بوسید چه می شد؟ هیچ! چرا نمی توانم نرمال باشم؟ چرا فکر می کنم لمس شدن یعنی دریده شدن؟ چرا هر کس تا نزدیکم می شود بوی عرق تند عمو نصیر را از تنش می شنوم؟ چرا لال شده ام؟ چرا نمی توانم دردم را به کسی بگویم؟ اصلاً چرا احساس گناه می کنم؟
سری تکان میدهم تا این فکر های عجیب و غریب را از خودم دور کنم. الان وقتش نیست. عزیز گوشی را کنار دستم می گذارد و می گوید:
_ این وابستگی تون به هم خطرناکه. باید یه فکری به حالش بکنیم.
گیج و آشفته از کوره در می روم:
_ چرا خطرناک باشه؟ من خواهرشم. مراقبشم. اصلاً من مادرشم! کدوم مادری واسه بچه اش خطرناکه؟
صورت پر و پوست براقی دارد که با کوچک ترین احساسات تغییر حالت می دهد؛ مثلا الان که از واکنشم متحیر شده پوستش به ارغوانی می زند و رگ روی گونه اش نبض گرفته.
_ آق بابات ولیِّ یاراست، پدرشه. مراقبشه. تو یه دختر جوونی باید بیشتر به فکر خودت وشوهرت باشی…. اصلاً اینا هیچی. پس فردا که تو درس و مشقت به یه جا رسیدی، نمی خوای دو جا ماموریت بری؟ نمی خوای دو تا کلاس اینور و اونور بری؟ نه واسه خاطر خودت، به خاطر آرامش یارا، نمی شه همه جا دنبال خودت بکشونی اش اینور و اونور که!
_ چیزی که ازم می خواین خلاف چیزیه که بابا مهدی ازم خواسته. خودتون خوب می دونین که قبل مرگش بهم چی گفت. گفت حتی اگه خواستم بمیرم هم یارا رو از خودم دور نکنم. زندگی نرمال و طبیعی و زن و شوهری واسه من نیست. هر کی من رو خواست باید یارا رو هم بخواد.
عزیز لقمه ای می گیرد و در آرامش می گوید:
_ حرفای بابات رو خوب یادته، از مادرت چی یادت میاد؟ یادته که چی ازت خواست؟
ساکت می شوم و به او که شمردهشمرده وبا لحنی آرام این سوال را پرسیده خیره می شوم. گم می شوم توی گل های ریز چارقد بلند و خوش رنگش. یادم است. معلوم است که از یادم نرفته! مگر می شود فراموشش کنم؟ من تمام عمرم را بذلِ توصیه او کردم و بس.
عزیز ساعدم را با دستان چروک و تیره اش می گیرد و نگاهش را میخ چشمانم می کند:
_ یادته ولی منم یه بار دیگه می گم. گفت آق بابا هر چی گفت می گی چشم؛ هر راهی رفت نمی پرسی ته اش کجاست، دنبالش می ری. بهش اعتماد می کنی. حتی اگه جونتو ازت خواست. یادت میاد؟
یادم می آید. همیشه هم در خاطرم هست. این ایمان و یقینی که به آق بابا داشت را حتی اگر با دست و اشاره حالی ام نمی کرد، از نگاه براق و زلالش می خواندم. هر چند که یک بار قبل از مرگش، بابا مهدی سر آق بابا فریاد کشید و گفت: «سکوت و کنایه های بی جای تو سرطان شده داره لعیامو ازم می گیره» هر چند که بابا مهدی هیچ وقت درست و حسابی با آق بابا صاف نشد؛ اما مامان به قدری به آق بابا ایمان داشت که به خاطرش با بابا دعوا کند و اجازه ندهد بابا مهدی چیزی به پدرش بگوید.
هنوز هم راز آن روز ها سر به مهر و مرموز است. هنوز هم دلم می تپد تا بدانم چرا بابا تا این حد سرکشی می کرد و مامان برای پدر شوهرش عاشقی. هنوز نمی دانم. اما عشقی که در ته مایه های چشمان بابا بود مرا مرید آق بابا کرد، عشق مادر بنده اش. تا حدی که هر چه گذشت بیشتر به حرف او رسیدم. آق بابا شاید کاری کند یا چیزی بخواهد که در ظاهر نادرست و عجیب به نظر برسد؛ حتی شاید تا حدودی سرد و خود پسند ظاهر شود اما او همیشه کار درست را می کند. همیشه! مرد به آن بزرگی که کارغلط نمیکرد!
پوست چروک دستان عزیز را نوازش می دهم و لبخند می زنم:
_ آق بابا مراد منه. کسیه که تمام برنامه های زندگی ام واسه راضی نگه داشتنش طراحی شده…
می خندد و غم از چهره اش پر می زند.
_ اما یارا جونمه. بدون جون، بدون نفس، بدون اون نمی شه زنده موند… چه برسه به مراد داشتن!
لبخند روی لب هایش می ماسد و در همین حین بهرام با بشقاب های املت از راه می رسد. ساکت می شوم و عزیز هم ت
ترجیح می دهد در برابر بهرام چیزی نگوید.
به جز صدای قاشق هایی که به بشقابمان برخورد می کند، صدای دیگری شنیده نمی شود. من و عزیز به خاطر حرف های نگفتهمان سکوت کردهایم؛ ولی بهرام که چانه گرمی دارد چرا ساکت نشسته؟ خیال خامم برای اینکه لابد شرمنده اتفاقات دیشب شده، با جمله ای که داغ و پر حرارت بیانش میکند، باطل میشود:
_ پناه یادته بهم گفتی جنگلای تنکابن رو بیشتر از مالدیو دوست داری؟
لقمه پُر پَر و پیمانی که گرفته ام توی دستم بیکار میماند. روزی را که سر به صندلی ماشین تکیه داده بودم و پر شور و هیجان می گفتم برای ماه عسل به تنکابن خودمان بیاییم به یاد میآورم. او که تمام مدت با اکراه به خیال پردازی هایم گوش می داد، با این ایده چین به پیشانی اش انداخت و گفت مالدیو بهشت هندی را رها کنیم و بیایم شمال؟!
چقدر آن روز بحث کردیم! من از خزه هایی که از تن و بدن درختان دوست داشتنی وطنم بالا رفته بودند می گفتم و او از آب های فیروزه ای و پر ماهیِ جزیره کذاییاش. من از مهای که تا نیمه های درختان را میپوشاند و جنگل را در خود فرو میبلعید می گفتم و او از شب های روشن و رقص های محلی و خانه های وسط آبش!
_ می دونی که فاصله ای با اینجا نداره؛ اگه بخوای ناهار رو می بریم اونجا می خوریم.
امان! امان از آرزو های مرده! امان از زنی که توی عنفوان جوانی احساس پیری می کند. امان از زنی که سالها عشقی را توی دلش پرورانده، بزرگ کرده، خدای خودش کرده و حالا با یک تبر به شکستن آن بت آمده…
_عزیز جون رماتیسم داره، رطوبت و سرما براش سمه.
عزیز مداخله می کند:
_ شما برید مادر؛ منم می خوام سریالم رو ببینم.
بهرام که گویی جان تازه گرفته با اشتیاق بحث را ادامه می دهد:
_ واقعاً میگین یا دارین تعارف ما رو می کنین؟
_ چه تعارفی پسرم، زن و شوهری برید یه هوایی به کله تون بخوره.
قبل از اینکه بهرام مهلت حرف زدن پیدا کند می گویم:
_ سرمای دیشب هنوز تو جونمه. باز با هم بریم بیرون حتما مریض میشم، یعنی رو دل می کنم بیشک!
کنایه ام را روی هوا می قاپد واخم هایش را در هم فرو میبرد. بی تعلل بر می خیزد و رو به عزیز جان می گوید:
_ باشه پس من تا شهر برم یه چیزی واسه ناهار بگیرم.
عزیز جان با اکراه و افسوس نگاهش را بین ما می چرخاند و در آخر تاب نمی آورد و رو به من می گوید:
_ پس با هم برید، تو ماشینی طوریتم نمی شه. یه کم سبزی و سیر تازه بخر. اگه بتونی باقالی کشاورزی پیدا کنی براتون باقالاقاتوقم می پزم.
بدجوری توی مخمصه میافتم. انگار عزیز جان کمر همت بسته که کار دست دلم بدهد؛ هوایی ام کند و باز من بمانم و خرابه هایی که هیچ جوره درست نمی شوند که نمی شوند. نگاه مستاصلم را از عزیز می گیرم و به او که ایستاده و منتظر تماشایم می کند می گردانم. پلیور یقه اسکی سورمه ایی را پوشیده که همین چند وقت پیش برای پاییزش خریده بودم. موهای کوتاه و سیاهش را شیک و مرتب به بالا شانه زده و چشمان سیاهش در برابر ته ریش تیره اش درخششی خردسالانه پیدا کرده. مثل بچه های تخسی که منتظر صدور حکم مادرشان هستند، تماشایم می کند. سکوت می کنم. ناامید می شود. پکر و دمق راهش را می گیرد و سویچش را از روی میز چنگ می زند و از خانه خارج میشود.
تا در به هم کوبیده می شود عزیز تشر میزند:
_ اینجوری می خواین با هم حرف بزنین؟ اصلاً اینو به من بگو! تو مگه تو این خونه نامحرمی داری که خودت رو پیچوندی به شال و روسری؟! داری ناامیدم می کنی پناه!
چیزی نمی گویم، درواقع ریشه های بغض خفته ی توی گلویم نمی گذارد که چیزی بگویم. این بار عزیز همیشگی می شود، همان که محبتش از زمین تا آسمان قد می کشید و وسعتش دشت تا دشت را در مینوردید.
_ یه روز اومدن در خونمون و ازت خاستگاری کردن و تو بله دادی. چقد سختی کشیدی؟ چقد حرف از فامیل و دوست و آشنا شنیدی؟ جلوی همه اشون وایسادی و گفتی بهرام عوض شده. همو می خوایم جونمون واسه هم در می ره! جلو همه وایسادین و خار چشم دشمنامون شدین.
با یاد آن روزها آه می کشم و از عزیز رو می گیرم؛ چقدر احمق بودم که فکر می کردم کسی مثل او می تواند عوض شود. عزیز ساعدم را می گیرد و با غصه می گوید:
_ دو صباح بعد اومدی حلقه رو گذاشتی کف دستش که الا و للله نمیخوام. اون وقتا گفتم داری ناز می کنی. دلت شکسته که سرت داد و هوار کرده و به نجابتت شک کرده؛ با همین عقل پیرم پیش خودم حساب کتاب کردم داری تنبیه اش می کنی که پشتت رو نگرفته، دل به دل اون روزنومه ها و خبرنگارای از خدا بی خبر داده. ولی الان می بینم نه! این پناه، پناه چند ماه پیش نیست… دختر تو مگه جادو شدی؟ طلسمی چیزی به خوردت دادن؟
میان غصه می خندم.
_ شما چشم خوردین… جفتتون ماشالله خوشگلین. خوش قد و بالایین. تو چشمین دیگه…
باز به این همه خوش خیالی می خندم. عزیزجان خوش قلبم تو چه می دانی زیر گوشمان چه اتفاق ها که نیوفتاده!
_ پاشو! پاشو مادر! پاشو به شوهرت بگو صبر کنه با هم برین. قشنگ یه دست به سر و گوشت بکش، به این چشمایی که از لعیا به ارث بردی یه سرمه ای خطی و خالی چیزی بزن، برو با شوهرت حرف بزن… مادر زن باید بلد باشه کی جاذبه به خرج بده کی دافعه؛ کی قهر و عتاب کنه کی ناز و ادا! همه اش دعوا همه اش بحث! این مردت رو دلزده می کنه! ازت دورش می کنه.
قدیم تر ها که شروع می کرد به نصیحت کردن، همه تن گوش می شدم و با تمام وجود می شنیدمش. زنی که سال های سال مردی مثل آق بابا را توی مشت گرفته و با هر ابرو نازک کردن و پشت چشم آمدنی، حرفش را به او فهمانده، کسی نیست که بشود به راحتی از کنار تکنیک و تاکتیک های خاصش گذشت؛ ولی حالا… احساس زنی را دارم نیمهاش را از دست داده، باید زن بود تا حالم را فهمید…
_ نشستی به چی فکر می کنی؟ پاشو دیگه بهرام که رفت!
با اکراه بر می خیزم و به سمت در میروم؛ هنوز خارج نشده ام که می گوید:
_ برگشتنی تخم مرغ و زغالم بخرین؛ ببینم کدوم چشم سفیدی چشمتون کرده.
این بار نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم و با صورتی خندان از در بیرون می زنم.
.