_ الو؟
باز بودن در این خانه به سان تابویی شکسته شده می ماند: بعید، بعید، بعید، قبیح!
_ داری نگرانم میکنی چی شدی خاله موشه؟
_ بهت زنگ می زنم.
تماس را قطع نکرده گوشی را پایین میآورم و با قدم هایی بلند به سمت سوئیت پرواز می کنم. چند سال است که در این خانه باز نشده؟! یک سال؟ پنج سال؟ ده سال؟ نه! در این خانه از زمانی که نئش بابا را از میان بو و خاطرات مامان لعیا جمع کردند، دیگر باز نشد. چهارده سال است که این در باز نشده.
توی آستانه در که قرار میگیرم حسی غریب بر وجودم چیره میشود. پناه هفت سالهای را میبینم که روی دامن پهن و گلگلی مادرش نشسته و موهای نارنجی رنگش را به دستان ماهر لعیایش سپرده تا آن ها را ببافد. به هوای دیدن پشتی های دستبافتی که مادرم بافته بود از در عبور میکنم، اما پذیرایی لخت و بیوسیله روی سرم آوار میشود. دور خودم میچرخم. خنده های مامان نیست، قربان صدقه های بابا برای ابریشم حنایی یارش نیست، دار قالی گوشه اتاق نیست، پشتیها نیستند، کتاب خانه بابا مهدی نیست، پس من، تنها خاطرهی باقی مانده از آن روزها اینجا دقیقا چه غلطی میکنم؟
_ تو اینجا چی می خوای؟ زود برو بیرون شگون نداره دختر طلاق گرفته بیاد تو اتاق نو عروس.
قلبم تیر می کشد. نه به خاطر چیزی که گفت به بلکه به خاطر حضورش توی خلوت عاشقانه مادرم.
_ در این اتاق رو کی باز کرده مامان فاطیما؟ مگه آق بابا نگفت در این اتاق دیگه نباید باز بشه؟ کی جرات کرده در اتاق مامان منو باز کنه؟
اتاق نو عروس دیگر چه صیغه ایست؟ این اتاق حتی قرار نبود برای من باشد!
توی صورتم براق میشود که صدای دایی رسول متوقفش میکند:
_ فاطیما دست به این بچه زدی با من طرفی!
کاش بزند، کاش توی گوشم بزند تا بشوم همان پناهی که میزند به سیم آخر و او را با یک تیپا از این اتاق بیرون میکند. هرچند که این کار را نمیکند، خیلی وقت است که جراتش را ندارد.
_ پناه بابا یه دقیقه میای بیرون با هم صحبت کنیم؟
چه صحبتی؟ من با کسی که حریم مادرم را می خواهد اتاق نو عروسش کند چه حرفی دارم؟ بازویم را میگیرد و همراه خود میکشد. وجودم در اتاقی که علی رغم خالی بودن و پر از قوطی های رنگ بودن هنوز بوی مامان و بابا را میدهد، جا میماند و جسمم با او خارج می شود.
زیر درخت بهار نارنج میایستیم و او کمی این پا و آن پا می کند؛ اما سرانجام کلافه دست روی ته ریش جوگندمیاش میکشد و با نوک به تکه سنگی میکوبد و زیر لب می گوید: _استغفرالله. آخه من به این بچه چی بگم!
سر بلند میکند و توی چشم های پر تلواسهام دقیق میشود:
_ انقد خوبی که شرمندهی روتم. انقد مردی که حیفم میاد بهت بگم دخترم.
کاش میدانست چیزی که در نظر او تعریف و تحسین است، توی این لحظه برایم کمترین اهمیتی ندارد!
_ وقتی سولماز اومد و گفت علیوردی رو نشونده پای میز مذاکره خشکم زد، همون شبی بود که بهم گفتی سعی کردی علیوردی رو قانع کنی و نشده. همون جا بود که شستم خبر دار شد کار خودته… اگه یکی تو این دنیا باشه که بتونه علیوردی رو قانع کنه با ما کار کنه اون تویی، از اون روز عذاب وجدان بیخ خرمو گرفته که من میدونم کار تو بوده و نشستم تا حقت رو بخورن.
_ دایی، اگه برام مهم بود کسی بدونه کار منه یا نه اینجوری ساکت نمیموندم. شما بهتر از بقیه میدونین که آدم مظلومی نیستم؛ پس الان این چیزا رو ول کنین و فقط بهم بگین وسایل مادرم کجان؟ در این اتاق چرا بازه؟ اصلا آق بابا کجاست؟ اون باید بهم بگه چی شده!
با شیفتگی تماشایم می کند:
_ می دونم. چون مثل پدرتی؛ اونم هیچ چشم داشتی به مال و منال حاج عمو نداشت و کار و بار خودش رو ردیف کرد. همونجوری که حاج یحیی واسه تو سنگ میندازه تا برگردی پیش خودش و نری سراغ وکالت، واسه اونم می نداخت؛ ولی حریفش نشد. بابات عین تو بود.
_ بابام اگه زنده بود و می دید به اتاق زنش شبیخون زدن اینجوری ساکت واینمیستاد دایی… دارین چیکار میکنین که مامان فاطیما به اتاق مادرم میگه اتاق نو عروس؟
_ مجبوریم… اون دخترِ…
دوباره مکث میکند و عاجزانه ذکر میگوید:
_ فاطیما پاش رو کرده تو یه کفش که دخترش ازش دور نشه، وضع اون دختر خیره سر رو هم که خودت بهتر می دونی. الان وقتی واسه ساخت و ساز یه واحد جدید نداریم ولی…
دنیا دور سرم میگردد. این اتاق به حدی برای اق بابا ارزش داشت که حتی به من هم نمیخواست بدهد…
_ ببین منو. بهت قول میدم. مـن بهت قول میدم! خودم یه واحد جمع و جور دیگه براش تو این خونه میسازم. چیزی که تو این حیاط زیاده زمین بلااستفادهاس.
به باغچه محبوب آق بابا میگوید زمین بلااستفاده.
_ آق بابا کجاست؟
_ تو زیر زمینه. امروزو نرفته دادگاه. خودش وایساد بالا سر کارگرا تا مطمئن شه به وسایل مادرت آسیبی نمیرسه.
از پس شمعدانی های عزیزجان به در باز زیرزمینی که با ما فاصله نسبتاً زیادی دارد خیره
میشوم. هنوز چند کارتن بزرگ مقابل پلهها هست که پایین برده نشده.
_ دلت میسوزه نه؟ از اینکه به خاطر حاج عمو نمیتونی چیزی به این خواهر بیانصاف من بگی و این همه در حقت ناحقی میکنن؛ دلت میسوزه… حقم داری. ولی در جریان باش! پا به پات دارم میسوزم. مثل همون سالایی که میدیدم آقاجون و حاج عموم دارن در حق خواهرم و بابات دارن بیانصافی میکنن و کاری از دستم بر نمیاومد، دارم اذیت میشم. کاش میشد مثل تموم این سالا بهت بگم یه کم از بارت رو بذار رو دوش من. یه کم استراحت کن، از این همه جنگیدن خسته شدی. من به جات هستم؛ ولی… انگار تاریخ داره دوباره تکرار میشه که باز انقد دست و بالم بسته شده.
حرفهایش مثل یک پُف محکم است که آتش زیرخاکستر وجودم را از خواب بیدار میکند، بغض به گلویم میاندازد؛ اما من از دو شب پیش با خودم قرار گذاشتهام که دیگر اشکی نریزم. بازویش را میگیرم و با تمام مهرم نسبت به اویی که همیشه پشتیبانم بوده، میگویم:
_ چیزی نیست که از پسش برنیام… آق بابا یه بار بهم گفت آدما ذاتاً شکستنی اند. میشکنن، میبازن، ولی اونایی که تحت هر شرایطی رو پاهشون وایمیستن… شکستن براشون بیمعنا میشه… دایی من نمیخوام بشکنم. واسه همین تو تک تک لحظههای زندگیام سعی کردم تو طوفان سر پا موندن رو یاد بگیرم. سر پا وایسادن تو حالت طبیعی رو که همه به طور غریزی بلدن.
به حرف های کلیشه ای و شعارگونهام لبخندی از سر آسودگی خیال میزند و سرش را تکان میدهد. مامان فاطیما که صدایش میکند دست از کشدار و پر تحسین نگاه کردن برمیدارد و با یک «باز شروع شد» پر حرص به سمت سوئیت میرود: اتاق مادر دیروز، خانه نو عروس امروز… نو عروسی که حقش داشتن آن اتاق نیست.
به سمت زیرزمین پرواز می کنم. پر از سوالم. پر از حرص و پر از بغض که می خواهم این بار لااقل به یکیشان جواب داده شود. چطور آقبابا وقتی که من از بی مادری تب کردم و توی بستر افتادم اجازه نداد حتی یک ربع توی این اتاق لعنتی بمانم؛ اما حالا کلیدش را به عروسش بخشیده تا برای دختر خطاکارش حجله آماده کند؟ چطور وقتی عزیز جان از غم بابا مهدی میسوخت و برای یک ذره بوی بدنش خودش را به آب و آتش میزد اجازه نداد در این اتاق باز شود؟ چرا وقتی یارا بیمار بود و و کمی آرامش میخواست در این اتاق را برای من و برادرم باز نکرد؟ مامان فاطیما چه دارد که او این همه در برابرش نرم و منفعل است؟
با صدای قدم هایم روی پلههای زیر زمین آق بابا که سرش به یک جلد کتاب قدیمی گرم است به سمتم میچرخد. سلام میدهم، جوابش بیجان است. کتاب را که انگار در مورد طبابت است، میبندد و روی یکی از کارتنها می گذارد و خودش میرود سر اصل مطلب:
_ اومدی حساب پس بگیری؟
_ استغفرالله. من کی باشم که حق داشته باشم از شما چیزی بپرسم؟
جعبه دیگری را باز میکند و میبینم که دستش به وضوح میلرزد. با دست او قلب من هم توی سینه جا به جا میشود و تمام چرا های توی مسیر از خیالم میپرد. یک قدم پر از نگرانی به سمتش برمیدارم:
_خوبین؟
جوابم را نمیدهد، پیرهن مردانه و سفیدی را از توی جعبه بیرون میکشد و میگوید:
_ گاهی خیلی متعجبم میکنی. با خودم میگم چطور میشه یه آدم نصفش لعیا باشه و نصف دیگهاش مهدی! اگه بابات بود و امروز رو میدید تا با داد و هوار این زیرزمین رو جمع نمیکرد و نمیزد زیربغلش تا باخودش ببره آروم نمیگرفت… اگه مادرت بود؛ نه اون دختر هیچ وقت به من ایراد نمی گرفت.
آه می کشد.
آه او با تمام آه های دنیا فرق می کند. چیزی که باعث میشود او آه بکشد باید اشک خونین از چشم پناه جاری کند. او که آه میکشد یعنی کم آورده، دیگر تحمل سر پا ماندن ندارد، دلش شکستن میخواهد.
نزدیکش میشوم و با هر دو دستم دستش را میگیرم:
_ فدای سرتون… دلم پوسید تو این چند روز؟ فدای سرتون… خواهرم قاتل روانم شد، پیش کس ناکس خردم کرد و حالا تو اتاقش قایم شده تا مادرش با بیشرمی اتاق مادرم رو حجله دخترش و نامزدم کنه؟ سرتون سلامت. فداتون شم الهی شما چرا آه می کشین؟
نگاه نافذش پر از مهر است، صورت چروکیده اش پر از لبخندی که پشت محاسن سپیدش پنهان شده.
_ گاهی میگم خدا اون دوتا رو تو وجود تو بهم برگردوند… وقتایی که اشتباه میکنی از دلم در نمیاد بهت تندی کنم. به پدرت کردم! هفت سال از این شهر و این خونه فراریاش دادم؛ ولی با مهدیی که تو وجود توئه دلم نمیاد تندی کنم. لعیای درونت نمی ذاره تندی کنم.
اشک تا پس چشمم میآید؛ اما من نمیخواهم ببارم. به سقف خیره میشوم و او جدی تر ادامه میدهد:
_ اون قاتل روح و روانت واسه من مرده. اگه از گیسش نگرفتم و از این خونه پرتش نکردم بیرون به خاطر اون شکم جلو اومدهاشه که اگه به بیرون از این خونه درز کنه واسهمون آبرو حیثیت نمیمونه… ولی تو برام نمیر اولاد…
پلک هایم تند به سمت او که جدی اما پر خواهش
است بر میگردند:
_ اون خواستنی که پا داد تا پناهِ همیشه سربه زیر بیاد و بهم بگه *آق بابا دست این مردو بذار تو دستم* (چشم می دزدم) باهامون کاری نکنه که دیگه نتونیم سرمون رو جلو دوست و دشمن بالا بگیریم.
در مورد من چه فکر کرده؟! که دوباره به سمت آن مرد میروم؟
_ آق بابا من…
میان حرفم میآید:
_ هفت قرآن به میون میآوردن هم راضی نمیشدم با اون مرتیکه همخونهات کنم؛ چه کنم که گوشتم زیر دندون فاطیماست و مجبورم قبول کنم تو اتاق مادرت زندگی کنن… ولی از صبح تنم داره میلرزه. میلرزم از اینکه اون خواستن باز کار دستت بده و بشه اونچه که نباید… نزدیکش بشی به آبروی چهل ساله ام چوب حراج زدی، میدونی که؟
تمام مدت به او زل زده ام و ناباورانه فکر میکنم الان دارد با مهدی درونم اتمام حجت میکند یا لعیا که این همه ترسیده؟ چطور فکر کرده من تا این حد بیشرفم که به شوهر خواهرم چشم داشته باشم.
_ اگه بخوامش خودم رو می کشم ولی نمیذارم آبروی چهل ساله شما روش خال بیوفته… حالا شما بگین حاج یحیی! همون قدری که گفتم دامادتون نصیر خان یارا رو اذیت میکنه و شما اون بلا رو سرش آوردین، بهم اعتماد دارین یا نه؟
نگاه جدی و نافذش برای لحظاتی درگیر بُهت میشوند و به یکباره مهربانانه میخندد. باورش نمیشود فهمیده باشم؛ اما من زمانی که دیدم درست از فردای روزی که آن بیشرف یارا را توی خلوت روی پایش نشانده، گم و گور شده و خلاف عز و جز های عمه ماهی آق بابا عین خیالش نیست که نصیرگم شده، دانستم که این ماجرا زیر سر آق باباست. دو روز پیش هم که با سر و صورتی زخمی پیدایش شد و به آق بابا نگاههای خصمانه انداخت شَکم محکم شد. و حالا او با این لبخند هوشمندانه به من یقین میدهد که اشتباه نکردهام، این مرد بلندتر از فریادِ آن روز من که پرسید «آق بابا منو باور نداری؟» به من می گوید که دارد، خیلی بیشتر از این حرف ها مرا باور دارد.
*
وقتی مطمئن می شوم یارا خوابیده، دستش را آهسته رها و پتو را رویش مرتب می کنم. طفل معصومم ترسیده، چطور عزیز جان و آق بابا فکر می کردند دوری مناسب ماست؟ کاش لااقل با وجود این سفر کذایی فهمیده باشند نه من و نه او نمی توانیم بدون هم بمانیم. حتی اگر سه روز از هم دور باشیم مریض می شویم. می ترسیم. جوری می ترسیم که حتی کنار هم بودنمان هم نمی تواند آراممان کند. ماگ شیر سرد شدهام را بر می دارم و به سراغ پروندههایی که برای کارورزی باید مرتبشان کنم میروم. روزهای سختی ست. روزهایی که هم باید توی شرکت کار کنم و هم با بهرام رو به رو نشوم، هم کارورزی ام را بگذرانم و آق بابا را دوباره حساس نکنم. هم توی خانه ای نفس بکشم که دارند برای ورود عروس و داماد آماده اش می کنند. عروس و دامادی که داغ به پیشانی ام زدند. راستی… من چطور سر پا هستم؟ راست گفته اند که انسان تا توی فشار نباشد نمی داند چقدر قدرت دارد.
کمی از شیر می نوشم و به دفتر چک نویسی که یادم رفته از روی میز جمعش کنم و یارا ترتیبش را داده خیره می شوم. دخل هر دفتر و کتابی را که به دستش برسد در می آورد این امید زندگی!
باید درس بخوانم، کلی پرونده هم برای مرتب کردن دارم، سولماز برای قرار کاری دو روز دیگر که قرار است وظایف شرکتها مشخص شود، کلی کار سرم ریخته؛ اما من تمام عقل و هوشم پیش دفتر قهوه ای رنگ و قطوریست که توی باکس میز مطالعه ام کلیدش کرده ام. از دو سه شب پیش که سطور ابتدایی دفتر را خواندم جا مانده؛ ولی هرچه سعی کردم باز به سراغش بروم نتوانستم. دست و دلم میلرزد، ولی از لمس پوستینِ چرمش نمیتوانم فراتر بروم. توی آن دفتر یک نیروی عجیب و زنده هست که مرا می ترساند و من علی رغم میل شدیدم، جرات نزدیک شدن به آن را ندارم. شاید چون حس می کنم صدای مادر توی آن دفتر خوابیده؛ شاید چون از آنها هنوز دلگیرم؛ شاید هم… از گذشتهها میترسم. برای هزارمین بار جلدش را نوازش میکنم که به یکباره در اتاقم باز میشود. وحشتزده به سمتش بر میگردم. قلبم از شدت هیجان محکم و دردناک می کوبد. با دیدن مهنوش توی درگاه در دستم روی سینه ام میلغزد. برای یک لحظه به طور احمقانهای فکر کردم این بار به جای حس دست مامان روی شانه ام قرار است خودش را ببینم!
نگاهم کمکم رنگ بی حسی میگیرد. جوری که جلب توجه نکنم دفتر را پشتم روی میز می گذارم و با پایین ترین صدای ممکن میگویم:
_ برو بیرون! در بزن، اگه گفتم می تونی بیای سرت و بنداز و بیا تو!
وارد می شود و در را پشت سرش می بندد. نگاهم به یارایی است که عمیقاً خوابیده. به خاطر مراعات حالِ اویی که سه روز بی من درست و درمان نخوابیده، از میزکارم فاصله میگیرم و به او نزدیک تر میشوم:
_بهت گفتم از اتاقم برو بیرون! و تا وقتی اجازه نداشتی مثل یه حیوون نفهم سرت و ننداز و بیای تو!
حالش عجیب است، مثل همیشه نیست. این نگاهِ باردار از کینه که نمی تواند به خاطر شرایط حاملگی اش باشد!
_ چرا برم؟ هنوز نفهمیدی همه جای این خونه مال ماست؟
دندان روی دندان می ساییم و او پوزخند می زند:
_ فکر کردم بعد از تصاحب خونه اون زنیکه خراب دیگه اینو می فهمی!
بازویش را می گیرم و به سمت در می کشمش و بی هیچ رحمی تنش را به در اتاق می کوبم. دود از سرم بیرون می زند. داغ کرده ام. می توانم همین حالا گلویش را بگیرم و تا جا دارد فشار دهم تا نفسش قطع شود! از میان دندان های به هم چفت شده با آهسته ترین صدای ممکن میغرم:
_ میخوای منو دیوونه کنی؟ میخوای بزنم زیر هر قول و قراری که با آق بابا گذاشتم و دست منو روی خودت بلند کنی؟ آفرین بهت! داری خوب پیش میری!
عدسیهایش توی چشمانم میلغزند. دور مردمک های درشت و سیاهش را حلقه ای اشک دور میزند و اما هنوز مغرورانه چانه بالا میاندازد:
_ دو شب دیگه میان حلقه دستم کنن؛ بهرامم خواسته… نمی خواد آرزوی هیچی به دلم بمونه…
چه می کند این مامان فاطیما! که اگر نبود با یک چشم پر از خون و چشم پر اشک دیگر، شبانه عقد نکاح را میخوانند و دکش میکردند.
بیتفاوتیام حلقه اشک توی چشمانش را پر رنگ تر میکند.
_همه چی همون جوری می شه که قرار بود بشه… مهنوش و شاهزاده،سوار اسب تکشاخ آرزوهاشون میشن و تو بر میگردی به همون گوری که ازش سر درآوردی.
حالش هیچ خوش نیست،بازویش هنوز توی مشتم است. مثل کوره است، داغ داغ. ازاینجا که نگاهش می کنم بیشتر ترحم برانگیز است تا تنفرانگیز. بی اعتنایی ام اشک را از چشمانش سرریز می کند و مقاومت کاذبش را در هم میشکند:
_ خدا ازت نگذره…
ناله اش به حدی ضعیف و ناتوان است دل سنگ را هم آب کند.
_رویاهام رو ازم گرفتی، خدا لعنتت کنه…
اشهایش تند و پیدر پی میریزند، جوری که انگار این دختر، زن چند ثانیه پیش نیست.
_ تازه یاد گرفته بودم بگم بابا که توی آشغال به دنیا اومدی… بابامو ازم گرفتی… بابای تو بود نه ما…
روی در سر
میخورد و صدای هق هقش بالا میرود. حیرت زده به او زل زدهام. یک چشمم به یارایست که گرم خواب است و چشم دیگرم به زنیست که تا به حال ندیدهامش. این مهنوش را نمیشناسم.
_ هزار بار تو زندگیم گفتم کاش هیچ وقت بابا نداشتم… اونجوری توی ذهنم یه بابای اسطورهای میساختم… هزار بار گفتم کاش تو به دنیا نمیاومدی، اونجوری من نمیدونستم بابا میتونه به چند مدل پدری کنه.
قلبم تیر می کشد. این بار فقط و فقط به خاطر او. چه می شود اگر ما آدم ها یک بار هم که شده چشممان را باز کنیم و همدیگر را ببینیم؟ برای یک بار هم که شده، آدمهای منفور زندگیمان را از دریچه چشم خودشان تماشا کنیم.
به سمتش خم میشوم:
_ تب داری. نمیفهمی چی داری میگی. بابا همون جوری واسه من پدری کرد که واسه تو و سولماز میکرد؛ اگه ازش به خاطر مادرت دلخوری، باش؛ ولی در حق کسی که نیست تا از خودش دفاع کنه بی انصافی نکن.
اشک هایش را پس میزند و بلند تر میغرد:
_ مردی که میخواستم رو ازم گرفتی… نه اون روزی که با هم صیغه کردینا نه! همون روزی که فسخ کردین بهرامم رو ازم گرفتی. بابام رو گرفتی بس نبود؟ باید بهرامو هم ازم می دزدیدی؟
من عاشق بودم نفهم! از کجا باید میدانستم تو که به صغیر و کبیر رحم نکردی و همه را تست کردی هم قلباً او را می خواهی؟
_ مامانت زندگی مادرم رو دزدید تو هم زندگی منو… چرا از سایه نحست رو از زندگیمون بیرون نمی کنی؟ چرا کم نمیاری و نمی ذاری که بری؟ چرا انقدر بی عاری؟
لنگ های همیشه درازش، دارد از گلیمش بیرون میزند، بازویش را محکم میگیرم و توی صورتش میغرم:
_ اون آدم عاشق من نیست! نیست بهم نیست! فقط به اون غروری که به رخ عالم و آدم میکشه، برخورده که اینجوری از من جدا شده. متاسفم خواهر بزرگه؛ ولی عاشق توام نیست! اصلا عاشقی کردن بلد نیست!
اشک از چشمش می غلتد و جوری تماشایم میکند که انگار باورم نکرده.
به زحمت می ایستد، آب بینیاش را بالا میکشد و با لحنی که دقیقاً شبیه مهنوشیست که میشناسم، میگوید:
_ دور و برش نپلک. پس فردا شب میان نمیخوام این دور و بر ببینمت. یه جا گم و گور شو. خونه نیا، هرجهنم دره ای میخوای برو ولی سعی نکن جشن ازدواج منو خراب کنی. خواهر کوچیکه، من مثل مامانم نیستم که ببینم و دم نزنم، بخوای حسرت بهرام رو روی دلم بذاری؛ حسرت عزیزاتو روی دلت می ذارم.
بازویش را دوباره توی مشت میگیرم و توی صورتش براق میشوم. عزیزی که میخواهد حسرتش را روی دلم بگذارد کیست؟ یارا؟! بازویش را پر خشونت از مابین انگشتانم بیرون میکشد و از اتاق بیرون میزند.
نفسم تند شده، ترسیده ام. موضوع که یارا باشد دیگر نمیتوانم به راست و دروغش، بلوف زدن یا نزدنش کاری داشته باشم. کم مسئلهای که نیست! او جان من است! امید من است! بالا سرش میروم. خواب خواب است. دفتر مادرمان هم روی میز کنار تخت یارا آرمیده. زیر پتو و کنار او می نشینم و دفتر را با هر دو دست سفت میگیرم. حس میکنم بیشتر از هر زمانی نیاز دارم از گذشتهها بدانم. دفتر را درست از صفحهای که بسته ام باز میکنم و به خطوط خوش خطش خیره میشوم:
《پناه من
اگر این ساعت از نیمه شب را هم حساب کنی، سومین روزیست که قلم تو دست گرفتم و به کاغذ های بی جان مقابلم زل می زده ام؛ اما دریغ از نوشتن یک کلمه! پدرت گفت از اشتیاق زیاد به این حال و روز افتاده ام اما این طور نیست. گم شده ام. این سه روز را جایی غیر از خانه با صفایمان، دور از خانواده پر جمعیت و پر ماجرای خدابنده نفس کشیده ام. چنان گم شده ام که نمی دانم از کدام شهر، کدام خانه کدام دوره باید آدرس بدهم تا من را پیدا کنی.
آخر می دانی؟ توی گذشته هر آدمی اوقات تبداری وجود داردکه هربار که به یادشان میآوری از پا در میآیی. فرقی نمیکند در سرد ترین و سلامت ترین حالت ممکن باشی یانه. باز هم موتور خانه خاطراتت کاری می کند جوش بیاوری. اما غمت نباشد! چنان نمانده چنین هم نمی ماند.
با این همه باز من میخواهم بنویسم.
می خواهم آنقدر برایت بگویم که برای لحظهای هم شده عمرت را تنها و بدون من سرنکرده باشی. میخواهم دلت که برای اولین بار لرزید، از آن زلزله های خانه خراب کن، بیای و توی این نوشته ها از من بپرسی باید چه کار کنی.
میخواهم وقتی اولین دعوایت را با راننده تاکسی سر دولا پهنا حساب کردنش کردی و بیایی و من برایت بگویم که دنیا چقدر به همان شکل مسخره ایست که دیده ای!
یا وقتی توی تردید انتخاب رشته دست و پا زدی، زمانی که از تو خواستند مدل یک نقاش فیگوراتور شوی و آن سرخ و طلایی های زیبا را در معرض قلم حاذق ترین نقاش ها قرار دهی… یا زمانی که از سر بی پولی مجبور شدی از آق بابا پول بخواهی، یادت بدهم چطور می توانی روی پاهای خودت بایستی مادر جان. می خواهم آنقدر بنویسم که مادری کردنم را همیشه با خود داشته باشی. مکتوب و نوشته شده. از درون زندگی
پر فراز و نشیبی که به زحمت پشت سر گذاشتم》
قلبم سختمیکوبد. این دفتر به راستی جادو دارد، چطور ممکن است او برای نوشتن سه روز تعلل کند و من برای خواندنش سه روز دلدل کنم؟
بیتابانه ورق می زنم.
《چند روزه بودم که فهمیدند مثل مادرم ناشنوایم. از کجایش را خوب نمی دانم؛ اما وقتی تو به دنیا آمدی اولین کاری که کردم چک کردن همین مسئله بود. ظرفی کنار گوشت شکستم و گریان و پر لذت، به اشکهایی که از سر ترس می ریختی زل زدم. دستهایم چنان میلرزیدند که گیر در آغوش کشیدنت را نداشتند؛ زانوهایم از درون رعشه میرفتند و دنیا دور سرم می چرخید… حالا که خوب فکر میکنم دلم میگیرد از حال آن روز مادرم. یعنی وقتی من هیچ واکنشی نشان ندادم چه شکلی شده؟ او هم دستهایش میلرزیده؟ یا زانوانش رعشه میرفتند؟
بمیرم برای حال و هوایش. هنوزم که هنوز است بوی خوش پیرهنهای گل دارش را زیر دماغم میشنوم. دستهای زبر و بالاتنه آویزانش در آن پاچین های بلند و دست و پا گیر در حالی که شالی دور کمر بسته و از زمین های پدر برنج درو میکند. زیبا ترین صحنه ای که از آن روز ها به خاطرم مانده همین است. چهار پنج سال بیشتر نداشتم، اما چون تک فرزند مادرم بودم، بیش از حد من را کنار خودش حفظ میکرد و ثانیه ای کنار خواهر و برادران از مادر ناتنیام، یا حتی خود پدرم تنها نمیگذاشت. شاید ذاتشان را خوب میشناخت. شاید میدانست پدر چه نقشه هایی در سرش دارد و شاید… دلش نمیخواست من را به خالهام بفروشند.
این خیلی قشنگه چرا نمیتونم نخونمش؟ ):
مثل همیشه فوقالعاده ولی خیلی بهتر میشه که نویسنده سعی کنه همیشه از دو طرف این رمان بگه من همش منتظر بودم درباره یل بخونم ولی باز هم خیلی عالیه این رمان👏👏👏