رمان ت مثل طابو پارت 40

4.3
(19)

 

سولماز مثل کسانی که راه نفسشان را بریده اند و بادهانی نیمه باز به جهانبین زل زده. همه سکوت کرده‌اند؛ گویی که جهانبین تیر خلاص را خوب زده و چیزی که او می‌خواسته را به سولماز خوب القا کرده.
دستان سولماز می‌لرزند، با کمک میز از جایش برمی‌خیزد و در همان حال می‌گوید:
_ من… این حرفا زیادی برام سنگینن… یه کم نفس بگیرم…
و با قدم‌هایی ناخوش و لرزان به سمت ضلع دیگر رستورانِ سر بازی که روی بلندی قرار گرفته، می رود.
نوشیدنی‌اش را تا انتها سر می‌کشد، طبیعتاً حالا و توی این لحظه باید حالش حسابی کوک باشد؛ اما نیست. پلکی هم می‌گذارد و سری به معنای قدردانی تکان می‌دهد و بی گفتگو به دنبال سولماز می‌رود.
خودش هم به هوای تازه نیاز دارد؛ اما نه کنار این زن. باقدم هایی محکم و سینه‌ای ستبر کنارش می‌ایستد جوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. اگر نفس‌هاس تند و یکی درمیان سولماز را فاکتور بگیرد، صدای جیرجیرک‌‌ها تنها صدایی‌‌ست که شنیده می‌شود.
تا می‌ایستد دم عمیقی از تاریکی هوا می‌گیرد. به این تاریکی نیاز دارد.
سولماز با حالی مشوش و عصبی به سمتش می‌چرخد:
_ حرف نزن! هیچی نگو! نمی خوام در مورد هیچی بشنوم هیچی هیچی هیچی! واسه امشب بسه.
او هم قلباً نمی‌خواهد حرف بزند. با او که هیچ!
_ اصلاً… اصلاً اینا کی‌اند که راجع‌به ما اینجوری حرف می‌زنن؟ یه سری تاجر خرده پا و بدبخت که اگه آق بابام نباشه نمی‌تونن تنبونشون رو بکشن بالا، حالا واسه من هار شدن! زیرآب پدر بزرگ منو می‌زنن! پدر بزرگ منو!
دست‌هایش را توی جیب‌هایش می‌فرستد و به عمق تاریکی خیره می‌ماند. صدای سولماز یکباره تغییر می‌کند، آرام می‌شود، کمی‌ مرموز و کمی مشکوک.
_ می‌دونی دارم به چی فکر می‌کنم؟ چرا باید یهو به سرت بزنه و برام بلیط بگیری و بگی دوتایی بیایم تو این خراب شده؟
نگاهش به رو به رو ثابت می‌ماند و او به آتش زیرخاکسترش پف می‌کند.
_ما واسه چی اومدیم اینجا؟ فکر کردی عین خیالمه که چه بلایی سر اون زرنگار بی‌همه‌چیز میاد؟ تو….
کنترلش را از دست می‌دهد و در یک حرکت غافلگیرانه با قدرت به شانه سولماز می‌کوبد و صدای منفورش را لال می‌کند.

.

با ضربه‌اش سولماز به عقب پرت می‌شود؛ ضربه‌ی دوم را جوری می‌زند که این بار با آخ ریزی پشت ستون، توی قسمت تاریک‌تری از فضا پرت می‌شود.
_ چته تو افسار پاره کردی؟
سولماز شوکه شده شانه‌اش را چسبیده و با بغضی جان دار به او زل زده.
_به جای این همه آسمون ریسمون بافتن، تو یه کلام بگو چه مرگت شده؟ چی شده از وقتی اومدیم مثل مجسمه ابولهول نشستی وسط لابی صدات درنمیاد، حالام که درمیاد به شر و ور در میاد؟ من تو رو کشوندم آوردم اینجا؟
چشمانش تا حد سیاهی تیره شده و برق می‌زنند.
_ د می گم بگو چه مرگته؟
صدای نسبتاً بلند و خشنش سولماز را تکان می‌دهد، بی‌ربط و لرزان زمزمه می‌کند:
_ پیشنهادت…
_پیشنهادم چی؟
_فکرش داره دیوونه ام می‌کنه.
پیشنهادش! او که پیشنهادی نداده! فقط گفته اگر اوضاع جوری مهیا شود که بتوان از سهام اصلی خدابنده‌ها استفاده کرد، نان همه به روغن آغشته می‌شود.
با خیال اینکه نقشه‌اش دارد خوب پیش می‌رود کمی، فقط و فقط کمی آرام‌ می‌گیرد. دست از خیره نگاه کردن توی چشم‌های سولماز برنمی‌دارد، سولماز هم مسخ او شده:
_ من پیشنهادی ندادم! یادت رفته؟ به قول خودت هربار پناه یه جنجالی به پا کرد و نشد پیشنهادم رو بدم!
ترس، تردید و دو دلی که از صبح توی نگاه سولماز لانه کرده کم‌کم رخت می‌بنند و جای خود را به اطمینان می‌دهد:
_ آره ندادی. خب حالا بده!
کنج لبش از پوزخند کج می شود:
_ پس چی شد اون فلسفه‌ منطقِ رهبری که رو اراضی‌اش حساسیت داشت؟ به همین راحتی‌ها منطق آق بابات پوچ می‌شه می‌ره هوا؟
_ بدون اینکه کسی بفهمه، فقط به من پیشنهاد کارت رو بده.
عصبانیتش ته می‌کشد. جا می‌خورد. چیزی این وسط جور در نمی‌آید؛ این سولماز نمی‌تواند آن سولماز سفت و سختی باشد که تنها برای نرم کردنش برای گرفتن سهام او را تا اینجا آورده بود، چه برسد به گرفتن آن!
_ حالت خوب نیست حالیت نیست چی داری می‌گی. بپوش می‌ریم هتل.
این وسط‌ها یک اتفاقی دور از چشم او افتاده، اتفاقی که سولماز را تا این حد دیوانه کرده و کاری کرده چنین پیشنهادی بدهد! پشتش را به او می‌کند اما هیچ قصدی برای رفتن ندارد:
_ چرا فکر می‌کنی نمی‌دونم دارم چی می‌گم؟ فکر می‌کنی دلم می‌خواد تا آخر عمرم آدم پدر بزرگم باشم؟
خب حالا شد، دست کم موضوع را به یک جا بند زد!
_ ببین! گفتم شاید یه سر برم خوزستان گفتی واسه منم بلیط بگیر! گفتم می‌خوام برم با یه سری تاجر خاک خورده نشست و برخاست کنم، گفتی منم میام، امروز نباشه فردا جانشین آق بابام می‌شم نباید چیزی از داخل گود بمونه که ندونم؛ ولی دیگه تو خفا سهام شریک شدنت چیه؟ هیچ می‌فهمی اگه یکی بفهمه چقدر موقعیتت به خطر می‌افته؟

یک بار لای یکی از جزوات اقتصادی اش خوانده بود ” با کسی که اعتماد به نفس زیادی دارد و چیزی را انتخاب کرده مخالفت کنید، آنگاه خواهید دید که انتخاب اول و آخرش همانی می‌شود که خواسته بود!” خوب می‌داند که چه می‌کند!
_ هشت سال تو اون شرکت کار کردم، هشت سال از عمرم رو شب و روز کار کردم چون اونجا رو مثل یه نردبوم، مثل یه راه پله بلند می‌دونستم که یه سرش می خوره به آسمون. دویدم تا همیشه روی پله اول وایسیم. هم شرکت، هم خودم… حالا می‌بینم اون شرکت مثل یه گودال عمیق و تاریک بود نه راه پله. یه گودال که اگه دست نجنبونم ممکنه منم تو خودش دفن کنه…
حال بد سولماز واضح است، دستانش عملا می‌لرزند. رو به جمعی که دور میز مشغول اند می‌کند و ادامه می‌دهد:
_ من زبون اینا رو نمی فهمم. یاد نگرفتمش. من هشت سال عین یه حیوون کار کردن و سواری دادن رو یاد گرفتم… می دونی چرا وقتی اومدی بیشتر از همه به من نزدیک شدی؟
سوالی تماشایش می‌کند:
_ چون توام عین منی. زیاده خواه! تمامیت خواه! یا همه چیز… یا هیچ چیز! توام انحصارطلبی. از همون روز اولی که اومدی و گفتی از پروپاگاندا استفاده‌ کنیم اینو می‌دونستم.
سولماز بدون پلک زدن خیره در چشم‌های او می‌شود و به سمتش دست دراز می‌کند:
_ پس عقب نکش. همون امیری باش که روز اول جلوم وایساد و گفت نیومده تا ببازه.
نگاهش را بین دست دراز شده‌ی او و صورت مطمئن و جدی‌اش جا به جا می‌کند. احساس یک دونده ماراتن را دارد که با تمام قوا دویده، تمام جانش درد است؛ اما شوق پیروز شدن مجالی برای فکر کردن به این چیزها نمی‌دهد. تعلل را کنار می‌گذارد. دست ظریف و لرزان سولماز را می‌گیرد و… یک هیچ خدابنده‌ی اعظم!

پناه

نوک انگشتانم را به شقیقه هایم تکیه داده و سخت می‌فشارم. کاش می‌شد آن‌ها را توی گوش‌هایم فرو کنم تا از شر وز وز شیرین و مژگان خلاص شوم. یک ساعت تمام است که مدام از امیریل حرف می‌زنند و سعی می‌کنند حدس بزنند چه اتفاقی در حال رخ دادن است.
_اه! بسه دیگه! یه ساعته اون جمجمه بی مغزو چسبیدی. توام یه چیزی بگو لااقل بدونیم داریم جاز می‌زنیم یا نه!
به سوال عصبی شیرین جواب نمی‌دهم و فشار انگشتانم را بیشتر می‌کنم. مژگان کلافه و مستاصل به صندلی‌اش تکیه می‌زند:
_ دیگه هیچی به ذهنم نمی رسه. تو چی فکر می کنی پناه؟
بی اینکه چشمانم را باز کنم زمزمه می‌کنم:
_ هیچ حدسی ندارم.
گوشی تلفنم زنگ می‌خورد و تصویر روی صفحه عصبی‌ترم می‌کند: بهرامی که با ژستی جدی دست دور گردنم انداخته و من با خنده تماشایش می‌کنم. فشار خونم بالا می رود، این هزارمین بار است که از صبح تماس می‌گیرد. همزمان که من تمام حرصم را با کشیدن آیکون قرمز خالی می‌کنم، شیرین سیگارش را روشن و فندک را روی میز پرت می‌کند و تمام حرصش را سر من خالی می‌کند:
_ این همه باهاش حشر و نشر داشتی! داری براش کار می کنی! تو نتونی پس کدوم کی می‌خواد سر از کار اون خرس گریزلی در بیاره؟
موتور توی مغزم جوش می‌آورد و نمی‌فهمم چه می‌کنم:
_ نه نمی‌تونم! شنیدین؟ نمی‌تونم! من یه احمق بی دست و پام که نمی‌تونه حدس بزنه امیریل تابان داره چه غلطی می‌کنه! اگه خیالت از این بابت راحت شده دیگه دست از سرم بردار.
صدای بلندم توجه آدم‌های توی تریا را به سمتمان جلب می‌کند. لعنت به من. هر دو دستم را روی مغز داغ کرده‌ام می‌گذارم می‌نالم:
_ منو عاجز می‌کنه… عاجزم از فهمیدن این آدم… وقتی کنارشم انگار تو یه خلاء تاریک خیلی بزرگم. هیچ جا رو نمی بینم. چشمامو می‌نندم. گوشامو باز می‌کنم، از همه وجودم استفاده می‌کنم تا بفهمم چه اتفاقی داره می‌افته… ولی باز نمی‌دونم داره چیکار می‌کنه!
شیرین آتش سیگار نیم سوخته‌اش را میان پودر قهوه‌ی زیر سیگاری فرو می‌کند و ساعدم را برای دلجویی نوازش می‌دهد. مژگان با لحن آرامتری می‌گوید:
_ اینکه یکی از طرف تیم شما داره به تابان اطلاعات ما رو می‌ده مشخصه؛ ولی کی؟
از شیشه های سرتاسری تریا به فواره‌ی بزرگ آب زل می‌زنم. چطور می‌توانم بگویم مظنون شماره یک این ماجرا خواهرم سولماز است؟ اما مظنون دوم چه؟
بحثی که مژگان تازه شروع کرده باعث می‌شود شیرین موضوع جدیدی برای گفتن پیدا کند و من مجال بیشتری برای فکر کردن داشته باشم. اتفاقات امروز صبح، تمام طول روز توی ذهنم مرور می‌شد؛ اما به قدری آشفته‌ام که هنوز جمع بندی‌شان نکرده‌ام. سرم را به مبل بلند تکیه می‌دهم و دوباره از نو مرورشان می‌کنم:
رفته بودم تا غیاث خان را ببینم. او به امیریل گفته بود نمی‌گذارد آه کشاورزها و کارگران پشت سرش باشد، پس همسنگر یک جبهه محسوب می‌شدیم. تا پشت در اتاق رفتم و نمی‌دانستم چه می‌خواهم بگویم. نبود. وقتی برگشتم ملکی، منشی امیریل و غیاث خان را درست پشت سر خود دیدم. با لحن زننده ای گفت:
_ بدون هماهنگی با من هیچ‌کس نمی‌تونه وارد این اتاق بشه خانم خدابنده! اگه دوست ندارین تو موضع اتهام به جاسوسی قرار بگیرین، این آخرین بار باشه!
به من برخورد. به قدری زیاد که حتی نمیدانستم در جوابش چه باید بگویم. ترجیح دادم سکوت کنم و از کنارش بگذرم؛ اما انگار او نمی خواست به این بازی پایان دهد:
_ ازت هیچ خوشم نمیاد، دلیلش رو نپرس!
از من خوشش نمی‌آمد. اتفاق تازه‌ای نبود. به دیگر عادت کرده بودم. چه به آن‌هایی که از وقتی مدرسه می‌رفتم، به خاطر چهره سیاسی و سرشناس پدر بزرگم از ما متنفر بودند، چه به آن‌هایی که از سر تملق و منفعت‌طلبی نزدیکمان می‌شدند. عادت داشتم. به دشمن زیاد داشتن و دوستِ کم داشتن. شاید همین طرد شدن و تنهایی اجباری بود که من را باشیرین و طاها همراه کرد و توی مسیری قرار داد که با همه دوستی کنم.
توی چشمان آرایش شده اش نفرت را به وضوح می‌دیدم هرچند که لحنش عاری از آن بود.
_ ولی بیشتر از او از اون منشی سطح پایین‌تون بدم میاد که فکر می‌کنه اگه با چاپلوسی و بی چشم و رویی واسه امیریل دُم تکون بده، کاراش چیزی بیشتر از دریوزگی عشق به چشم میاد.
به قدری جملاتش در هم و سنگین بود که بیشتر از چند ثانیه ذهنم را درگیر نکرد. حتی نمی‌دانستم دقیقاً از چه کسی حرف می‌زند. نمی‌دانستم چه اتفاقی دارد می‌افتد و این حسابی دست و پایم را بسته بود. به همین خاطر به این تریا آمدم و تماس گرفتم تا مژگان و شیرین هم بیایند. از وقتی که آمده‌ایم آن‌ها مدام حدس زدند و من به جمله‌ی کوتاه ملکی اندیشید‌ه‌ام. ده‌ها بار بالا و پایینش کردم و احتمالاتش را محاسبه کرده‌ام‌. راه دیگری نیست، این احتمال بیشتر از آنچه در ابتدا به نظر می‌آمد قوی‌ است!
چشم باز می‌کنم و وسط صحبت گل انداخته شان می‌روم:
_ فکر کنم سرنخ رو پیدا کردم.

هر دو به من خیره می‌شوند و من شروع به تعریف اتفاقات امروز می‌کنم. وقتی حرف‌هایم تمام می‌شود آن‌ها هم مثل امروز صبح من بی‌اینکه چیزی از ماجرا فهمیده باشند سکوت می‌کنند و شاید به محاسبه می‌پردازند.
به میز کنار پنجره‌ای که یک زن و مرد جوان پشتش نشسته‌اند، همان میزی که یک بار من و امیریل پشتش نشسته بودیم، خیره می‌شوم.
_هر شرکتی یه سری اطلاعات سِری داره که فقط معتمدینش ازش باخبرن. نمی دونم محتوای ایمیلی که به امیریل ارسال شد چی بود ولی اون تیتری که من روصفحه دیدم… هیچ کدوم از پرسنل عادی ازش باخبر نیستن هیچکدوم! به جز افراد خونوادمون…
_ یعنی می گی اونی که به تابان کمک می‌کنه از خودتونه؟
شنیدنش هم می‌تواند مو بر اندامم راست کند. نفس عمیقی می‌کشم و ادامه می‌دهم:
_ و چند نفر از معتمدین رئسا که فقط یکی شون منشی شرکته…
شیرین ناباورانه زمزمه می کند:
_ یعنی…
_ یعنی من به ابطحی شک دارم!
بهت و حیرت حاکم بر فضا را صدای زنگ تلفنم می شکند. برای هزارو یکمین بار تماسش را رد می کنم و با خودم فکر می کنم توی اولین فرصت تصویرش را حذف کنم.

مژگان نفسی از سر آسودگی می‌کشد و می‌گوید:
_ اگه کار ابطحی باشه یعنی خودخواسته واسه تابان اطلاعات فرستاده تا به فکر خودش دلبری کنه. این یعنی خطری متوجه ما نیست.
شیرین لیوان چای‌اش را بر می‌دارد و با شمّ حقوقی‌اش می‌گوید:
_منطقاً باید زیر نظر بگیریمش؛ بهترین گزینه هم خودتی. به اسم رابط برو شرکت خدابنده و از نزدیک ابطحی رو بذار لای میکروسکوپ.
سکوت به وجود آمده نشان دهنده تصدیق مژگان است. فکر بدی نیست. هر عقل سلیمی در اولین رای به تصمیم شیرین حکم می‌کند؛ اما بزرگترین مشکلی که وجود دارد زمان است.
_ نمی‌شه. نمی‌تونیم انقدر صبر کنیم.
شیرین رو به من می‌گوید:
_کار دیگه ای نمی‌تونیم کنیم.
دوباره به پلانی که چیده‌ام فکر می‌کنم، شاید راه فرعی دیگری وجود داشته باشد!
_تو امروز بد مشکوک می زنی پناه! قشنگ معلومه فکرت رو یه نقشه شیرین بدبخت‌کن درگیر کرده که اگه بگی کرک و پر همه مون می‌ریزه؛ ولی بروز نمی دی. بریز بیرون خواهر بریز ببینم چی تو مغزته.
برای بار آخر به چیزی که می‌خواهم می اندیشم. راه بهتری وجود ندارد. خداجان تو ببخش!
* * *

ملکی درِ اتاق غیاث خان را باز می‌کند و منتظر می‌ماند داخل شوم. باز هم غیاث خان نیست؛ منتهی چون این دفعه امیریل نخواسته ارئه را به او تحویل دهم، ملکی مجوز ورود به اتاق غیاث خان را صادر کرده.
یک هفته از زمانی که به تهران آمده می‌گذرد؛ یک هفته‌ی طولانی و پر فراز و نشیب که تک‌تک روزهایش خالی از او بود.
روی یکی از صندلی‌های مقابل میز ریاست می‌نشینم و زونکن گزارشات و تلفن همراهم را روی میز رها می‌کنم. فکر می‌کردم دست کم امروز امیریل را می‌بینم و فرصت آنالیز رفتارش را برای یک سرنخ جدید دارم. چرا باید فاصله بگیرد؟ آخرین باری که دیدمش، پشتم ایستاد و حمایتم کرد، بعد هم تماس گرفت و گفت بروم کاروزی. پس این دوری کردن و شانه خالی کردن از تمام ملاقات‌های کاری برای چیست؟

یک ربع ساعت از زمانی که منتظر مانده‌ام گذشته و غیاث خان نیامده. از آمدنش مایوس شده‌ام. از دست امیریل که تمام این هفته علی‌رغم حضور خودش مرا اسیر دیگران کرده دلگیرتر می‌شوم. عزم رفتن می‌کنم. بر می‌خیزم؛ اما یک قدم هم برنداشته‌ام که در باز می‌شود و قامت امیریل توی در نقش می بندد.
یکّه می‌خورم. او هم جا خورده. نه داخل می‌آید و نه قدمی برای عقب نشینی برمی‌دارد. توی درگاه در مکث کرده و تماشایم می‌کند. پوست سبزه‌اش را آفتاب جنوب سوزانده و پیرهن سورمه‌ای که پوشیده، این را به خوبی نشان می‌دهد.
به احترامش از صندلی فاصله می‌گیرم و سلام می‌دهم؛ ارتباط چشمی‌مان را قطع نمی‌کند اما جوابم را هم درست و درمان نمی‌دهد و به تکان دادن سر اکتفا می‌کند و بالاخره داخل می‌آید.
همین؟ بعد از یک هفته بی‌خبری می‌خواهد با سر تکان دادن جوابم را بدهد؟ بین رفتن و ماندن مرددم. نمی‌خواهم فکر کند چون او آمده می‌روم پس رو به روی هم پشت یک میز می نشینیم.
_ خوبین؟
سکوتش را نمی‌شکند. نگاه خیره و بی واکنشش را بر نمی دارد اما… حالش خوب نیست. چشمان گیرایی دارد، مردمک های عسلی رنگش هر چه به نقطه مرکزی نزدیک تر می‌شوند تیره و تیره تر و هر چه دور تر می شوند روشن تر است. وقت هایی که عصبی و مضطرب است رگ روی گردنش حسابی برجسته می شود و دورترین حلقه‌ی دور مرکز مردمکش به سیاهی می زند. و حالا یک حالی دارد میان همه این ها!

زونکن روی میز را به سمت خود می‌کشد و مکث طولانی‌اش را زمانی می‌شکند که هیچ انتظارش را ندارم.
_خوبم. اینا چیه؟
_ گزارش اقلامی که کسری دارین. خواستم به شما نشون بدم تا اگه مشکلی نداره برای شرکت خودمون فکس کنم که منشی تون گفت وقت ندارین! غیاث خان هم واسه سرکشی رفتن و هنوز نیومدن.
_ خیلی خب. ارائه بده.
به صندلی تکیه می‌‌زند و منتظر به من خیره می‌ماند.
از برخوردش دلگیر می‌شوم. با وجود این همه علامت سوالی که توی سرم کاشته باز هم دوستانه نگرانش می‌شوم و حالش را می پرسم اما او احوال پرسی که پیش کش، حتی جوابم را به درستی نمی دهد. کلاسور را بر می ‌دارم و کاغذها را از لا به لایش بیرون می کشم. دلم می خواهد کاغذها را روی میز بکوبم و از آن جا بروم. این همه سردی، هوای اتاق را هم مثل دشت های یخ زده سیبری سرد کرده.
می‌ایستم، کاغذها را رو به رویم می‌گذارم و اوضاع کاری مان را تشریح می‌کنم. تمام مدت با همان اخم کهنه‌ی روی پیشانی‌اش به برگه ها خیره است و گاهی چیزی را یادداشت می کند.
بی هیچ حرف اضافه ای سخت درگیر بررسی کسری ها هستیم که تلفن همراهم زنگ می خورد. نگاهم از روی کاغذ توی دستم سُر می خورد و تا روی اسکرین صفحه پایین می آید. با دیدن تصویر خودم و بهرام تپش قلبم تند می شود و با دیدن نگاه خیره امیریل روی نمایشگر تلفنم، خون توی عروقم به غلیان می افتد.

توی این مدت هر بار که بهرام تماس گرفته استرس گرفته ام. به قدری زیاد که حتی سراغ شماره اش نرفتم تا اطلاعات و تصویرش را ویرایش کنم؛ اما حالا جنس اضطرابم فرق می کند. بیشتر از هر چیزی، واکنش امیریل نگرانم کرده. نگران کنایه هایی که مثل شلاق پوسته ذهنم را زخمی می‌کند. نگاهم روی او می چرخد. آرنجش را روی میز تکیه داده و چانه اش را توی مشت گرفته و به من زل زده. نافذ و خیره! دستپاچگی‌ام طول می‌کشد. تا به خودم بجنبم تماس قطع و نفس من آزاد شده. برای کنترل کردن اوضاع دوباره شروع به گفتن می‌کنم:
_ با توجه به لیستی که… دیروز…
هول کرده ام، صدایم می‌لرزد. او هم دیگر نه کاغذ ها را می‌پاید و نه یادداشت برمی‌دارد؛ مستیقم به من زل زده. تا می‌خواهم دوباره شروع به تشریح کنم صدای زنگ تلفنم بلند می‌شود و نگاه هردیمان را روی اسکرین گوشی متوقف می‌کند. رسماً کم آورده‌ام. کاش می‌شد از زیر بار نگاه سنگین او شانه خالی کرد و به گوشه‌ای پناه برد. تحکم به صدایش برمی گردد:
_ جواب بده!
_ نه. نیازی نیست.
دست میبرم تا گوشی را بردارم؛ اما او فرز تر است، زود تر تلفن را بر می دارد و تند و تیز می‌گوید:
_ چرا نیازی نباشه؟ نیازه! بالاخره فردا روز عشقه، یعنی می‌خوای بگی دلت نمی‌خواد صداشو بشنوی؟ شاید بخواد برات یه شب ولنتاین داغ و جنجالی بسازه.
قلب ضعیفم از حرکت می ایستد. حتی در بی‌حوصله‌ترین حالتش هم بُرنده‌ترین کنایه‌ها را نثارم می‌کند.
تلفن لعنتی
‌ام بالاخره قطع می شود؛ اما کوبش چکشی چشمان او هرگز! ظرفیتم پر شده. گنجایشم تمام شده. برگه‌ها را روی میز رها می‌کنم و به سمت در می‌روم. به جهنم که فکر می‌کند مثل بچه ها قهر کرده‌ام. مگر یک آدم چقدر تحمل دارد؟
به در نرسیده ام که با اندامش مقابلم سد می‌کشد. بغض کرده‌ام، اما اشکی نمی‌ریزم. طبق یک قانون نانوشته با خودم عهد بسته‌ام که دیگر برای آن بی لیاقت اشک نریزم؛ ولی آیا واقعاً به خاطر او بغضم گرفته؟ یا به خاطر این یلِ منجمد شده ای که گرفتار بی مرزی است؟ یک روز دوست است و روز دیگر ضربه‌هایش از دشمن خونی هم کاری ترند؟
_ چی شد؟ به پر قبات برخورد؟ یا واسه ساختن فردا شب هول کردی؟
خونسردانه آتشم می‌زند! دلم می خواهد بگویم لعنت به تو که مثل گیاه گوشت خوار دهان باز می کنی و بدون ذره ای هیجان طعمه ات را نابود می کنی!
_ آره برخورده! بهم برخورده! از اینکه یهو وسط زندگی احساسی‌ام سبز شدین و از همه چی باخبر شدین، از اینکه زیر و بمم رو دیدین و اینقدر دستم براتون رو شده ، از اینکه هر دفعه به یه بهونه ای اونچیزی که فهمیدین رو به بدترین شکل ممکن به روم می‌ارید و تیکه‌ای نیست که بارم نکنین بهم برخورده!
مثل خودش رک می‌شوم:
_ از اینکه بهتون گفته بودم دختر راحتی نیستم که بشه باهام بی‌ملاحظه معاشرت کرد و شما باز هرکاری دلتون خواست کردین، بهم برخورده.

صورتم گر گرفته و به نفس نفس افتاده ام. بیش از اندازه به هم نزدیک شده ایم. فاصله مان به قدر یک وجب شده اما هیچ کدام تلاشی در جهت دور شدن نداریم.
از این فاصله آرام به نظر نمی‌آید، رگ گردنش حسابی متورم است و خالکوبی سکه‌ای روی آن بزرگ‌تر از هر زمانی شده؛ ولی صدایش… لعنت به صدایش که در بم ترین و آرام حالت ممکن باقی مانده:
_ چرا داد می‌زنی؟ نگام کن! فقط یه وجب باهام فاصله داری.
به خودم می‌آیم. یک قدم به عقب بر‌می‌دارم؛ ولی همان یک قدم را کامل بر‌نداشته‌ام که ساعدم را می‌چسبد و وادارم می‌کند نزدیکش بمانم:
_ گفتی به جای گریه کردن با داد و هوار خودتو خالی می کنی ولی نگفتی تا کی!
نگاهم روی ساعد درگیر شده ام، بود که با جمله اش همان جا خشک می شود. یادش مانده بود که من بغضم را داد می زنم…
انکار می کنم:
_اشکی در کار نیست!
گوشه لب هایش کمی رو به بالا کج می شوند.
_ چشات آبی تر از همیشه شده. نوک دماغت قرمزه. هی نگاتو به سقف می چسبونی و جوری می شی که انگار نبض نداری… من یه بار این حالتو دیدم.
شوکه می‌شوم. چقدر خوب من را از بر کرده! صدای منحوس تلفنم باز بلند می‌شود. این بار خلاف تمام این مدت، چهار ستون تنم نمی‌لرزد.
نگاهم روی اوست. او که انگار عبوس به این دنیا دعوت شده، با یک اخم ریز و پر جذبه بین ابروهای پر و خوش فرمش. نگاهم پی رگ گردنش می دود، کمی ور آمده. مثل همه وقت هایی که عصبی می شود.
حواسم به اوست و وقتی به خودم می‌آیم که آیکون سبز کشیده شده و تلفن روی اسپیکر قرار گرفته و صدای عصبی امیریل بلند می‌شود:
_ بنال!

صدای موتور، ماشین، بوق‌ اتومبیل‌ها و خلاصه هر چیزی از پشت تلفن شنیده می‌شود الا بهرام. تعجب کرده و دیر خودش را پیدا می‌کند:
_ پناه خدابنده رو گرفتم… گوشی‌اش رو جایی جا گذاشته یا …
مجالش نمی‌دهد:
_ دوتا غلط داشتی. اول اینکه پناه خدابنده رو نه؛ خواهرش رو گرفتی! نشون به اون نشون که کارت جشنتون دیروز به دستم رسید.

شوکه او را تماشا می‌کنم. هنوز نتوانسته‌ام جواب تلفنم را دادنش هضم کنم که خبر پخش شدن کارت‌ها را می‌دهد.
بهرام که انگار حالا خوب دوهزاری‌اش افتاده و او را شناخته، خشم جای حیرت اولیه‌اش را گرفته و با تمسخر می‌پرسد:
_ دومی‌اش؟
_دومی اش رو پناه می‌گه.
رو به من با قیافه‌ای برزخی و جدی به تلفن توی دستش اشاره می‌دهد:
_ بگو! بگو غلط کردی بهم زنگ زدی! غلط کردی هنوز شماره و اسم و نشونی‌ام رو واسه خودت نگه داشتی! غلط کردی وقتی جوابت رو ندادم باز تلفنم رو گرفتی!
خیره به او مانده‌ام. بهرام از شوک در آمده؛ اما من نه. گویی قصد کرده با هرجمله‌اش من را بیش از پیش توی وادی حیرت و سرگردانی بیاندازد. با ابرو به گوشی اشاره می‌کند و می غرد:
_ یالا!
تحمل جو ایجاد شده سخت شده. عملاً من را توی یک کار انجام شده قرار داده و می‌خواهد بی‌چون و چرا اطاعت کنم.
بهرام فرصت حرف زدن به من نمی‌دهد:
_ صدامو داری پناه؟ دست خوش! یه هفته‌ست دارم می‌گیرمت جواب نمی‌دی آخرش گوشی رو می‌دی به این بچه فرنگی تا منو دک کنه؟ زن و شوهری‌مون به کنار؛ نون و نمکی که با هم خوردیمم هیچ؛ لامصب من و تو دوست بچگی همیم. همه چی رو دود کردی رفت هوا؟
صدایش پر از دلخوری‌ست، دلخوری کردنش هم مغرورانه است. چقدر رو داشت… من را چه فرض کرده؟ دختر بی‌دست و پایی که هر وقت اراده کند، برای او آماده است؟
_ دوست بچگی؟
صدایم را که می‌شنود جسور تر می‌شود:
_ نیستیم؟
مکث می‌کنم. تمام این مدت از مقابل چشمم می‌گذرد.
_ بودیم… حتی وقتی فهمیدم تو و مهنوش بهم خیانت می‌کنین… حتی وقتی از آق بابا سیلی خوردم و تو پررو تر از همیشه اومدی جلوم وایسادی و حساب نوشته‌های روزنامه‌هایی که خودنم می‌دونستی دارن بهم بهتون می‌زنن، پس خواستی… حتی بعد مهمونی تو خونه غیاث خان… هنوز دوست بچگی بودیم. ولی از روزی که منو احمق فرض کردی و سعی کردی با دغل بهم بفهمونی هیچی بین تو و مهنوش نبوده و مهنوش تهدیدت کرده، نیستی.
تنفسم تند شده. چطور از زیر این همه بار کمر خم نکردم؟
_از این به بعد تو فقط شوهر خواهرمی… شوهر خواهری که آق بابام سپرده اگه تو شرق بود من برم غرب… بهم زنگ نزن. سراغمو نگیر. بهونه‌هات رو با دُمت، بذار رو کولت و برو. به هیچ کدومشون احتیاجی ندارم.

تلفن از روی بلندگو خارج می‌شود و دیگر هیچ صدایی نمی‌شنوم. اشک نریختن برای آن بی لیاقت سخت تر از همیشه می‌شود؛ کاش روزی که با خودم قول و قرار می‌گذاشتم لااقل یک آوانس برای این روزها قائل می‌شدم.

_ به نظر من که خیلی خوب گفت. حیوونم باشی منظورش رو می‌تونی بفهمی؛ ولی اگه باز احیاناً مشکلی داشتی و به شرح و تفصیل نیاز بود، دیگه سراغ پناه نرو. بلد نیست بهتر از این بهت بفهمونه. شرح و توضیحش باشه با من. بیا سراغ خودم جوری حالی‌ات می‌کنم که خوب بفهمی‌.

روی صندلی می‌نشینم. بدنم نمی‌داند فشار روانی روی شانه‌هایم را چطور باید تخلیه کند. به دست‌هایم زده که این طور می‌لرزند، که اینطور از سرما سوزن سوزن می‌شوند.
_ من جواب دادم؟ خوب می‌کنم خب!رئیسشم. اینجا ما تلفن همه رو جواب می‌دیم. زورته؟ برو وایسا تو روی حاج یحیی. اینجا واسه من شاخ و شونه الکی نکش. برو به سلامت.
به برگه‌های رها شده روی میز خیره می‌شوم. تعدادی‌شان از زونکن بیرون ریخته و بخش دیگری پخش و پلا رها شده. امیریل گوشی را قطع می‌کند و تلفنم را روی میز پرت می‌کند.
_ چیکارت داره زنگ می‌زنه؟
به قدری عصبی است که نتوانم به جنبه قلدر منشانه حرف هایش وقعی بنهم. بغض را پس می‌زنم و آهسته زمزمه می‌کنم:
_ نمی دونم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زویا
زویا
4 سال قبل

بالاخره این یل یه حرکتی زد😍

حسین
حسین
4 سال قبل

ممنون از نویسنده خوش ذوق اگه ممکنه پارت ها رو طولانی تر بنویسید ممنون

Sun_girl
Sun_girl
4 سال قبل

این رمان فوق العاده دوست داشتنیه از ادمین و نویسنده متشکریم 🙂

نیوشا
4 سال قبل

وااااقعا این امیریل و بهرام تقریبا به یک اندازه رو مُخ من هستن •••• ایییییشششششش به نظرم اونم فرق زیادی با بهرام نداره یه طرف سولماز یه طرف پناه یکم پیش هم که یه دختر ([بدبخت●بیچاره● بینوای••••] ) دیگه ای به نام؛ سارا امیدوارم پناه از دست جفت اینا هم امیریل و هم بهرام نجات پیدا بکنه○○○ از هییییکدوم این دونفر خوشم نمیاد😕😐😑😶😣😥😮🤐😫😓😒🙁😜😔😖😷🤒🤕😞😟😤😯😲😦😧😩😬😰😳😵😡😠😨😖😢

نیوشا
4 سال قبل

از اینها که بگذریم روهم رفته داستانش قشنگ دوباره میگم
ممنون از نویسنده عزیز و مدیر(ادمین) گرامی و محترم😉😀😁😃😄😅😆😘😍😎😋😊😙😚☺🙂🤗😇🤓😺😸🙋🙌✌🤘👌👍💘❤💙💗💖💕💔💓💝💞💟❣💌🌺🌻🌼🌷🌸🏵

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x