_انبار گردانی؟! اونم انقدر یه دفعهای؟
جوابم را نمیدهد، جواب ندادنش جریام میکند تا منم راحت حرفهایم را بزنم.
_جسارت نباشه؛ پرکردن جای نیرویی که سر کارش نیست با افراد غیر متخصص، اصلاً حرفهای نیست.
عاقل اندر سفیه تماشایم میکند. نگاهش درست به معنای واقعی کلمه عاقل اندر سفیه است. با چشمانش میتواند حرف بزند. طعنه بزند. هرکار که بخواهد میتواند با آن چشمها کند؛ اما چیزی میگوید که زمین تا آسمان با نگاهش فرق دارد:
_بعد از ظهر میریم واسه انبار گردانی.
جسارتش من را هم جسور میکند:
_ولی کار من انبار گردانی نیست.
_کار تو اون چیزیه که من میگم. لازمه حرفای اون روز حاج یحیی رو یادآوری کنم؟
دندان به دندان میسایم و شیرین به جای من میگوید:
_این کار عملاً خلاف حقوق کارمند و کارفرماست.
به سمت شیرین برمیگردد. چندی تماشایش میکند، جزء به جزء چهرهاش را. با سوالش او را غافلگیر میکند:
_تو و داداشت وقتی بچه بودین کارتون خیلی میدیدین؟ مثلا تارزان.
شیرین یکه میخورد، با تردید پاسخ میدهد:
_آره خب… مثل بقیه.
یل نوچی میکند:
_یه چیزی خیلی بیشتر از بقیه بوده؛ حتی به نظرم انقد این کارتونا رو دیدین که تو کودکیتون ریشه دارن. وگرنه این حس و حال تارزان تازه پا تو شهر گذاشته و همه رو به شکل جک و جونور دیدن، هیچ مثل بقیه نیست.
چشمان شیرین به اندازه گردو کش میآیند، یک تنه برای یک لشکر کافی است.
_این بار که دلت واسه جنگل تنگ شد یه سر برو ارم. باغ وحش خوبی داره، قشنگ میشه رفع دلتنگی کرد.
رو به منی که درحال پس افتادنم با تاکید میگوید:
_کار اون لیست تا دوساعت دیگه تموم شده باشه.
وقتی میرود، مینالم:
_شنید…
حالا چه فکری میکند؟ اصلا برای همین اخم داشت. شک ندارم که این انبار گردانی بیموقع هم به همین ربط دارد. قهقه بیموقع شیرین توجهام را جلب میکند:
_چقدر حواسش جمعه این خرس! یه بار بیشتر تو جمع ما نبوده ها، ولی با اون جمع بستنا معلوم بود خوب یادشه طاها خاله موشه صدات میکنه…
رمقی برای خندیدن ندارم؛ اما من هم از این همه حواس جمعی حظ میبرم. قهقه شیرین آرامآرام افول میکند:
_پس قرار شام چی؟!
با افسوس لیستی را که روی میز منتظر نشسته تا به تحصیلدار فکس شود، گذرا مینگرم:
_انگار خدا هم نمیخواد.
مشکوک تماشایم میکند:
_خدا نمیخواد یا بندهی بیاعصابش؟
فکرهای ضد و نقیضی توی سرم ریخته که هیچکدامشان ربط حرفهای شیرین به ماجرا را نمیفهمد.
_یعنی چی؟
نگاه موشکافش مثل گربهی آماده به حمله تیز میشود:
_یعنی در مورد سهیل چیزی نگفتم؛ ولی اگه یه خبرایی بین تو و اون گریزلی باشه و تو ازم پنهون کرده باشی این بار باید فاتحهات رو بخونی!
افکار متفاوتی که توی سرم در حال چرخ خوردن اند از حرکت میایستند. حرفش به حدی برایم غافلگیر کننده و دور از ذهن است که خودش هم با دیدن چهرهام خندهاش میگیرد:
_خیلی خب! جمع کن پک و پوزت رو، مثل همیشه از مرحله پرتی.
ناباورانه اخطار میدهم:
_شیرین!
_تو این شیرین رو نداشتی چیکار میکردی با این آیکیو غاز پا آبی؟
شیرین است و تصورات چلاقی که همیشه خدا با فانتزی بازی لنگ میزنند. انگار فراموش کرده که دلیل دوستی من امیریل سولماز بوده و بس.
_اونی که از مرحله پرته تویی. طرف چنان با سولماز گرم گرفته که شب ولنتاین رو با هم میگذرونن، آخر شب هم سولماز با یه دسته گل هم قد من میاد خونه، کجای دنیایی؟
لبهایش آویزان و اخم ظریفش محکم تر میشود و زیر لب با ناز و ادا “وا” زمزمه میکند.
_والا فقط تو و خواجه حافظ شیرازی از ماجرا خبر ندارین. وقتی سر سفره یارا جلوی آق بابام از گلا حرف زد باید قیافه عزیز جون و مامان فاطیما رو میدیدی.
_پس دردش با سهیل چیه که همچین میکنه؟
به اقلام داخل لیست زل میزنم:
_واسه خودت میبُری و میدوزی دیگه، اون بخش از حرفامون واسه اش چه اهمیتی داره؟ اونم بعد شاهکار نغز جنابعالی اصلا به چشم میاد؟ حتما بدو بیراهت رو شنیده میخواد تلافیش رو سر من در بیاره.
هیچکس به اندازه من با این مدل تلافیهای او آشنایی ندارد.
نیشخند میزند و برای پرت کردن حواسم به بحث قبل گریز میزند:
_میگم باز جای شکرش باقیه به جز من شاخکای آق باباتم تو دیواره. داشتم از خودم ناامید میشدم.
چشم غره میروم و همین پیچ هرز نیشش را باز و نگاهش را شیطان تر میکند:
_خبه حالا! انگار چی گفتم. وقتی یه مدیر زبون نفهم انقد خارج از عرف از کارمندش کار میکشه، این کارمند اندازه کرک و پر مدیرش حق اظهار نظر ندارن؟
به سمتش نیمخیز میشوم که فرار را برقرار ترجیح میدهد، به سمت در هجوم میبرد و با یک دست دستگیره و با دیگری کیفش را میچسبد:
_هرچی میکشی از همین بد رفتاریهات با منه! کی میخوای آدم شی؟ به خودت بیا! به قول شاعر گفتنی”در غم شیرین نجوشی، لاجرم سرکه فروشی”. حالا سرکه فروشم نباشی تهته اش انبار گردان میشی.
خندهام را به سختی پنهان میکنم:
_ مولوی اگه زنده بود با این تفسیر به رای تو یه بار دیگه دار فانی رو وداع میگفت.
به طرز مسخرهای حالت اندیشیدن به خود میگیرد:
_مولانا اگه زنده بود با این تفسیرای من یه بار دیگه به خودش ایمان میآورد. توام بشین به رابطه خودت و سرکه و اون رئیس خواستگار پرونت یه بار دقیق فکر کن و ایمان بیار.
نیم خیز میشوم و خودکار را برمیدارم تا به سمتش پرت کنم که خندان پا به فرار میگذارد و غیب میشود.
کارها که تمام میشود، فکر و خیال دوباره به کوچه و پس کوچههای ذهنم پر میزند. از خجالت اینکه متوجه حرفهای بیشرمانه شیرین شده باشد حتی روی کمر راست کردن ندارم. چه برسد با اینکه بروم و دوباره با او رو در رو شوم و در مورد مرخصی چانه بزنم.
مردد به تلفن همراه خیره میشوم. در اصل روی کنسل کردن قرار امشب را هم ندارم. بعد از این همه مدت قبول کرده ام تا با نیتی که هردویمان خوب میدانیم چیست، بیرون برویم و صحبت کنیم؛ اما حالا…
به امید اینکه وعده انبار گردانی تهدیدی پوچ و بیاساس باشد، از به سهیل پیام دادن امتناع میورزم. پلک هم میگذارم و تا پایان ساعت کاری دعادعا میکنم کسی برای اضافه کاری سراغم نیاید؛ اما مثل همیشه جواب دعاهایم را وارونه میگیرم، تقهای به درکوبیده و پشت سرش امیریل وارد میشود.
آداب معاشرتش حرف ندارد! هربار جوری میآید که نه میتوان ایراد اجازه نخواستن از او گرفت و نه میتوان اینطور برداشت کرد که با اجازه وارد شده. از این همه خودرایی و قلدرمآبی عصبی میشوم. کولهام را برمیدارم و جلوتر از او خارج میشوم. قادر است که به راحتی روی روانم اثر بگذارد. دختری را که از شرم روی رو در رو شدن با او را ندارد به سادگی برعلیه خود تحریک میکند.
هوا گرگ و میش است و بینهایت سرد. جایی حوالی غرب تهران و وسط زمینهای وسیعی که پر از سولههای بزرگ اند پا روی ترمز میگذارد، میایستد و من تازه نطقم باز میشود:
_قراره اینجا رو انبارگردانی کنیم؟
با جدیت حیرتم را به سخره میگیرد:
_انباره دیگه! انتظار داشتی بریم پارک درختا رو سرشماری کنیم؟
به چشمان درخشانش که با وجود تاریکی نسبی هوا حسابی برق میزنند زل میزنم. واقعاً رفتار درست در برابر این گاهی دشمنِ خون و گاهی دوست جان چیست؟ هر چه که هست پیمانه غرورم دیگر نمی تواند با او مدارا کند، کوله ام را برمی دارم و و زود تر از او پیاده می شوم. بیگاری کشیدنش توی این ساعت از روز برای آزار دادنم کافی نیست که از زبان نیش دارش اینطور بهره می برد؟
هوا سوز بدی دارد؛ سوزی که با تاریکی هوا قدرتمند تر شده و نفس هایم را به تکاپو انداحته.
امیریل از اتومبیلش پیاده می شود. با نگاهی گذرا به دستانی که روی سینه ام قفل شده و دمی که توی گردنم در حال خالی شدن است، راه می افتد. من هم مثل طفلی راه نابلد پشت سرش مسیر را گز می کنم.
تقریباً به جز ما و نگهبانانی که هر چند دقیقه یکبار با موتور از محوطه عبور می کنند، هیچ کس توی آن فضای بی در و پیکر نیست. فضای پرت و ترسناکی است. جان می دهد برای ساختن فیلم هایی با ژانر وحشت، یا شاید برای تسویه حساب با کسانی که از دستشان عصبانی هستیم. با وجود این فکرها خودم را به اویی که بی هیچ عجله ای راه می رود، نزدیک تر می کنم.
بعد از طی کردن مسافتی کوتاه مقابل در بزرگی متوقف می شود. هیچ کس آن دور و بر نیست. قفل بزرگ و آهنی روی در گواه این است که داخل هم کسی نیست. حیرت زده می گویم:
_ اینجا که تعطیله!
زحمت پاسخ دادن به خودش نمی دهد و با چین عمیقی که به میان ابروانش دویده با قفل در کلنجار می رود. آیفن کوچک و تصویری کنار در انبار هست که امیریل بی وقفه شاسی اش را می فشارد.
باور اینکه کسی اینجا منتظر ما نبوده و او با زورگویی محض من را تا اینجا آورده، شدیداً آزارم می دهد:
_ که کارگرا به خاطر ترخیص بار رفتن گمرک و واسه انبار گردانی کمبود نیرو داریم؟!
باز هم جوابی نمی دهد. دست توی جیب فرو می برد و دسته کلیدش را بیرون می کشد و شروع می کند به امتحان کردن کلید ها.
_ نمی فهمم! من با چه عقلی اومدم اینجا؟ انبارگردانی چه ربطی به واصل دو شرکت داره؟ دفتر و دستک به اون بزرگی هیچکس غیر من نبود که من ساعت چهار پنج بعد از ظهر باید بیام جایی که پرنده هام جرئت نمی کنن از چند کیلومتری اش رد بشن؟!
دسته کلیدی را که کدام از کلیدهایش چاره در نیستند، به قفل می کوبد و عاصی می غرد: اَه!
به سمتم می چرخد و به من می توپد:
_ چته تو؟ کی بود می گفت از تایپ گرفته تا آبدارچی هر کار باشه واسه خدابنده ها می کنه؟ ها؟! نکنه فقط حرف زدن بلدی؟ پای عمل که می رسه عارت میاد؟ ببینم نکنه یادت رفته حرفاتو؟
دندان هایم قفل می کنند. یک بار مقابلش درست و حسابی قد علم کرده بودم، تا بابت آن روز به غلط کردنم نمی انداخت بی خیال ماجرا نمی شد!
_ اگه فراموش کرده بودم الان تو این وضعیت نبودم؛ شما به من بگین چطور ممکنه یه نفر زمان کاریِ کارگرایِ انبارش رو فراموش کنه و الان تو این وضعیت باشه؟!
بی اینکه به روی خودش بیاورد چه از من شنیده، زنگ آیفن را دوباره و چند باره می فشارد. سعی می کنم درست مثل خودش باشم: اعصاب خرد کن!
_ از قدیم گفتن خدا حواسش به بنده ی مظلومش هست، راست گفتن!
_ چیزی گفتی؟
با نیشخندی که جلوه ی تمام عیار تلافی است می گویم:
_ نه! شما بفرمایین.
توی دلم کیف می کنم از اینکه قفل چند زبانه و بزرگ در انبار به هیچ صراطی مستقیم نیست و باز نمی شود. آیه یاس می خوانم:
_این در باز نمی شه، دارین خودتون رو اذیت می کنین.
کلید دیگر را امتحان می کند.
_ من دیگه باید برم. شما هم اگه از من می شنوین زیاد اینجا نایستین. سرده هوا.
باز دنبال کلید می گردد و من فاتحانه رجز می خوانم:
_ خود دانین!
هنوز لبخند خبیثم از روی لب پاک نشده که کسی از آن سوی آیفون می گوید:
_ کیه اونجا؟ داری با قفل در چیکار می کنی باهاش کشتی می گیری؟
گویی کسی یک سطل آب و یخ روی سرم خالی کرده باشد، وا می روم. امیریل که نزدیک دوربین آیفون می رود، نگهبان فوراً او را می شناسد و سراسیمه دکمه ای را می فشارد که محفظه های قفل را از هم باز می کند. امیریل تلافی تمام بار هایی که تماشایم نکرد را با نگاه خیره اش یکجا در می آورد. مرد نگهبان سریعاً می آید و در را بعد از گشودن یک ردیف محافظ آهنی که مقابل در کشیده شده، به رویمان باز می کند و با تملق به امیریل خوش آمد می گوید.
_ کاش خبر می دادین که میاین آقا. شرمنده ما واسه خاطر امنیت انبار به زنگ آیفون بی توجهیم. واسه همین معطل شدین. تا دیدم یکی داره با قفل در ور می ره دیگه صبر نکردم… بفرمایین تو.
نگهبان می گوید و نگاه او خیره به من است؛ به محض اینکه جمله نگهبان به نقطه می رسد با ابرویی بالا رفته اشاره می زند وارد شوم. تمام این اتفاقات در کمتر از یک دقیقه رخ داد و من هنوز آنچه اتفاق افتاده را هضم نکرده ام. بی دست و پایی نمی کنم و از مقابل او و نگهبانی که مرا برانداز می کند، می گذرم.
_ خیلی که اذیت نشدین آقا؟
چرا جانش در رفت پشت این در! بعضی از آدم ها چاپلوسی کردن هم بلد نیستند.
_ نه، یه بلبل کوچولو این دور و ور بود؛ انقدر نغمه خونی کرد که نذاشت بفهمم زمان چطور گذشت!
مسیر دالان مانند و بزرگ مقابلم را طی می کنم و با خود می گویم “لعنت به آن زبان درازت!”
نگهبان که هیچ سر از حرف های امیریل در نیاورده با خود می گوید: بلبل؟ همچین چیزی اینجا ندیدیم.
نگهبان دیگری از داخل کیوسک نگهبانی سر بیرون می آورد و به ما سلام می دهد و از امیر فرمان روشن کردن تمام چراغ ها را می گیرد.
_ ندیدی چون تیز پان! به خودت نجنبی از انبار بیرون زده! ببینم درا رو قفل کردی دیگه؟
پلک هم می گذارم و نفسم را از بینی خارج می کنم و به سمتش می چرخم.
_ جناب تابان تشریف بیارین تازمان نرفته کار و شروع کنیم!
خط میان پیشانی اش هست، موهای پریشان و افسارگسیخته اش هنوز به همان شکل سابق است، لب هایش لبخند ندارند، درست مثل همیشه است؛ اما چشمانش مثل همیشه نیست. برق می زنند از حس شیطنت. برقی که خنده و لجم را با هم در آورده.
در حد یک پشت چشم نازک کردن که می توانم مانور بدهم؟ رو می گیرم و لبخندم را پنهان می کنم.
فضای وسیع انبار پر شده از قفسه های بزرگی که داخلش کارتن های دسته بندی شده و مرتب جای گرفته. جای سوزن انداختن نیست. انبار لبالب پر از جنس است! امیدوارم مقصودش از انبار گردانی شمردن محتوای این کارتن ها نباشد! همین که این را از خدا می خواهم صدایش از پشت سرم شنیده می شود:
_ لیستا! بریم ببینیم کار کردنت هم مثل زبونت قدرتی عمل می کنه نه.
به سمتش برمی گردم. پالتوی قهوه ای سوخته اش را از تن در آورده و روی تنها میزی که در نزدیکی ما و گوشه انبار قرار دارد انداخته و تخته شاسی پر برگی را برداشته و حالا مقابلم گرفته. تخته را می گیرم و هر سطرش را از نظر می گذرانم. در یک ستون نام کالا و در ستون دیگر تعداد کارتنی که داخل انبار موجود است را خواسته؛ در واقع آمده بر سرم هر آنچه می ترسیدم!
به روی خودم نمی آورم. خودکاری که به تخته گیر داده شده را می کشم و بی اینکه سوالی بپرسم به سمت قفسه ها می روم. قبل از اینکه کوله ام را جایی بگذارم گوشی ام را چک می کنم. نیم ساعت پیش طاها پیام فرستاده. فوراً پیام را باز می کنم:
«امیر و سولماز به خاطر واردات رفتن خوزستان؛ می خوان کار رو گسترش بدن. اتفاق عجیبی نیست؛ طبیعیه. لطفا دیگه با اون جادوگر شهر اوز نشینین نقشه بکشین و سر خود وارد ماجراهای خطیر بشین.»
به جادوگر خوانده شدن شیرین می خندم و پیام را بدون درنگ پاک می کنم. پیامش را بی جواب می گذارم و با ناامیدی قرار امشب را با سهیل کنسل می کنم.
میان کارتن های بزرگ و قفسه های بزرگ ترش گم می شوم. می شمارم و به امیر یل فکر می کنم. تعداد موجودی ها را یادداشت می کنم و رابطه ابطحی با او را تحلیل می کنم. یاد کاری که با شیرین کرده بودیم هم پشتم را می لرزاند، طاها حق دارد که آن را خطیر بداند.
آن روز توی تریا تا نقشهام را به شیرین و مژگان گفتم، چای به گلوی شیرین جست و مژگان هراسان پرسید:
_لپتاپ ابطحی رو بدزدیم؟! تو میدونی داری چی می گی؟
میدانستم. خیلی بیشتر از آنچه آنها میدانستند. متوجه بودم اگر ثابت شود کار ابطحی نیست، باید در صدد رو کردن دست سولماز برمیآمدم.
شیرین که از شر سرفه هایش خلاص شده میغرد:
_به خدا اگه بدونه! این رفیق من دیرکرد داره، ده دقیقه دیگه میفهمه چی گفته، خودش کرک و پرش میریزه.
_آروم باشین. قرار نیست کسی دزدی کنه. اصلاً لپتاپ اون به درد ما نمی خوره. ما یه سیستم امنیتی فوق حرفهای روی دستگاههامون نصب میکنیم با اینکه لپتاپ ابطحی شخصیه، قطعا روی اونم نصب شده. چون تمام کارا رو با اون میکنه… چنان سیستم امنیتی روش سواره که محاله بتونیم به راحتی بازش کنیم و اگه کوچیک ترین خطایی کنیم تمام اطلاعاتش حذف میشه. ما این همه وقت نداریم!
شیرین گنگ پرسید:
_محض رضای خدا واضح بگو چی تو کلته!
_ایده من یه کار تیمی و با هماهنگیه، فقط اینجوری میتونیم بدون دردسر از این ماجرا سر در بیاریم… ببینین! چهارشنبه این هفته هر سه شرکت با هم جلسه دارن. در اصل چهارشنبهها شلوغترین روز کاری ما هست، حالا هم که آخر ساله دیگه فبها. جلسه ساعت نُه شروع میشه و ابطحی تا ساعت هشت برای خارج کردن اسناد مربوط به جلسه اجازهای نداره. پس درست تو تایم هشت تا نُه لپتاپش روشنه و داره ازش استفاده میکنه. نقشه من همینه! درست نزدیکای ساعت نه… مژگان میاد توی راهرو و به طور ساختگی میخوره زمین.
چشمان شیرین چند درجه گشاد تر شده بودند، به او خیره میشوم:
_ولی به تنهایی احتمال اینکه بتونه ابطحی رو از اتاقش بکشه بیرون خیلی کمه. از اون گذشته احتمال اینکه بتونه سرش رو گرم کنه، کمتره. پس ما درست همین جا به زبون سه متری شیرین نیاز داریم. باید با هر ترفندی که شده لااقل ابطحی رو تا هشت دقیقه توی راهرو نگه داره و برای مژگان کمک بخواد.
این بار به مژگان که با دقت به من گوش میدهد زل میزنم:
_توی ما سه نفر فقط منم که راحت میتونم به اتاق ابطحی وارد شم، پس توی این هشت دقیقه خودم رو میرسونم به اتاقش و این باکسش رو کش میکنم… اگه اون چیزی که تو سیستم امیریل دیدم، اینجاهم بود یعنی خطری ما رو تهدید نمیکنه و موضوع یه نخ دادن ساده است.
مژگان با حیرت می گوید:
_ترسناکه!
شیرین می گوید:
_دیوانگیه!
به صندلی ام تکیه می زنم.
_هردوت میگه ایرانی های باستان دوبار در مورد یه تصمیم فکر می کردن. یک بار تو مستی یک بار تو هوشیاری. برای داشتن دل و جرات کارای خطرناک باید دیوونه بود.
و ما به شکل وحشت آمیزی دیوانگی کردیم. دیوانگی که در نهایتِ خوش اقبالی پیش رفت و بدون اینکه کسی متوجه شود به دست آورده شد. آن ایمیل کذایی از همان لپتاپ فرستاده شده بود. توی آن لحظه نمیدانستم چطور باید خودم را کنترل کنم. از شوق و شعف دستهایم می لرزید و اشک به چشمانم دویده بود. سولماز بیگناه بود.
توی جلسه زمانی که سولماز داشت صحبت میکرد چنان با غرور تماشایش میکردم که امیریل دمی از من و او چشم برنداشت. حالا هم که طاها میگوید رفتنشان به خوزستان طبیعی است و اتفاق خاصی در حال رخ دادن نیست دلم میخواهد از شادی دور خودم بچرخم.
تعداد کارتن های درون قفسه را روی کاغذ ثبت میکنم و پشتم را راست میکنم. کمرم رگ به رگ شده. سر میچرخانم و دنبال او میگردم. دو نگهبانی را که در ابتدای کار پا به پای من مشغول یادداشت برداری بودند، نمی بینم؛ اما او را لمیده روی صندلی پیدا می کنم. اصلاً ندیدم کاری کند، یعنی از همان اول تا حالا روی صندلی نشسته؟
از بس شمرده و نوشتهام از ریاضی و فارسی متنفر شدهام. کمرم خشک شده. اگر پنج دقیقه بیشتر بایستم استخوانهایم به فریاد در میآیند. سر بلند میکنم و با دیدن اینکه تا اینجا حتی یک چهارم کالاها را سرشماری نکردهام، آه از نهادم بلند میشود. از میان قفسهها بیرون می زنم. بیش از این نمیتوانم، آن هم وقتی او سر و کلهاش پیدا نشده تا حتی یک جعبه را سرشماری کند.
به سمت میز گوشه انبار میروم، او را می بینم که روی صندلی پشت به من نشسته و سرش را به تکیه گاه آن چسبانده. سینی روی میز که حاوی دو لیوان چای بوده را نوشیده و بیسکویتهای آن را حسابی ناخنک زده. بی دین و ایمان نکرده صدایم کند یک چایی بخورم! نزدیک تر که میروم متوجه میشوم خوابش برده. تخته شاسی دیگری را توی بغل گرفته و هفتمین پادشاه را زیارت میکند.
برای یک لحظه دلخوریام را پاک از یاد میبرم و نگرانش میشوم. برودت هوای داخل انبار از بیرون بیشتر نباشد، کمتر نیست. پالتویی که روی میز انداخته برمیدارم و نرم روی تنش میکشم.
به چهرهاش زل میزنم. ابروهای پر و کشیده اش را تا خط و خطوط کمرنگ کنار چشمانش دنبال می کنم و از آن به ریش کوتاه و بورش میرسم. می گویند آدم ها توی خوا
چرا نصفه رمان واسه یه رمان دیگه ست؟!!🤔🤔🤔
پارت اصلاح شد
ممنون
پارت جدید کووووو؟
پارت بعدی کی گذاشته میشه ؟؟