تماشایش میکنم. کاش میشد به او بگویم برایم مثل قرآن شدهای! تا به تو ایمان میآورم، صفحهای را به رویم باز میکنی که پر از شکم میکند؛ اما باز هم برایم مقدسی. تندی؛ ولی به شدت رفیقی. آخر تو کیستی؟ گفته بودم معمایی؟ غلط گفتم. تو یک رازی! اگر معما بودی یک بار حلت میکردم و تمام میشدی. تو درست مثل همان کتاب یک رازی، برای مخاطبت یک لحظه مکاشفه میشوی و میگذاری توی لذت دانستنت غرق شود؛ اما بعد دوباره در وادی حیرانی رهایش میکنی. آخر تو کیستی؟
رو میگیرم و زمزمه میکنم:
_ حرفای… زهرا خانم… ذهنم مشغوله چیز مهمی نیست.
_کدوم قسمت حرفای زهرا خانوم؟ از خیلی چیزا گفت.
سکوت میکنم به وضوح می فهمم که سوزنش روی قسمت بهرام گیر کرده و تا آن را توی قلبم فرو نکند بی خیال ماجرا نمیشود.
میبینم که نفسش سنگین میشود و اخمهایش در هم تر. نمیخواهم بحثش را باز کنم. چنگالم را بر میدارم وبا پاستای مقابلم کلنجار میروم.
_ یعنی میگی دشمن باشه، بهم حروم باشه، نشدنی باشه… قلب این حرفا حالی اش نمی شه.
نگاه ریز شدهاش نه روی من، که از پنجره به چراهای پایهدار خیره است و از جعبه سیگارش یک نخ بیرون میکشد؛ برای یک لحظه احساس میکنم منظورش من نیستم و موضوع کلیتر از این حرفهاست.
_به چه کاری میآد اون مغزی که حتی نمیتونه خودشو کنترل کنه و (با دستی کا سیگار را میان دو انگشتش گرفته، یک نیم هلال فرضی میکشد) مدام دور یه آدم تاب تاب عباسی میکنه؟
لبریز شدهام، ریزش نمیخواهم:
_من خوبم. من…
_میگی بازیاش نمیدم؛ به دردم نمیخوره. مگه دست توئه؟ میآد و میشه مهرهای که نه میتونی بذاریاش کنار، نه دلت میاد بازیاش بدی.
مقاومتم میشکند، پرههای بینی و لب زیرینم از بغض میلرزند. چرا تمامش نمیکند؟
_خوبی! داری از بغض میمیری حتی نمیتونی یه نقاب درست حسابی بزنی و ادعا کنی ککت هم نگزیده، بعد میگی خوبی؟
میلرزم. یک لرزش عصبی و بیدفاع:
_نمیخوام به این بحث ادامه بدم.
عصبیتر و آمرانهتر از من میغرد:
_نمیخواد صداتو ببری بالا؛ فهمیدهام که برنامهات فرار کردنه… خب میگفتی! نقشهات واسه این هفته که عروسیه چیه؟ سنگ تموم میذاری دیگه نه؟
دلم هری میریزد. مدتهاست که هفتهی موعود، خواب و خوراکم را ربوده. هفتهای که باید مثل خواهرهایی که سالها منتظر روز ازدواج خواهرشان هستند، شور و شوق داشته باشم. مثل آدمهایی که هیچ اتفاقی برایشان نیوفتاده لباس خوب بپوشمک حنا بگذارم، کل بکشم و در برابر پچپچهای دوست و آشنا کور و کر شوم.
نفسم تنگ تر و حالم برآشفته تر میشود.
_تمومش کن!
چشمانش تیره تر از قبل شدهاند:
_ خوبم سنگ تموم میذاری. قراره دست یکی دیگه رو بگیری بیای وسط جشنشون بگی من از شما دو تا زرنگ تر از آب در اومدم… برنامه همینه دیگه؟ اشتباه که نمیکنم؟ مثل آدمای بدبخت و وابسته به یکی دیگه پناه میبری و با یه ازدواج مسخرهی دیگه گند میزنی به زندگی خودت و همه؛ درسته؟
نفسم از آتشی که درحال روشن کردنش است میلرزد:
_خوب نیست آدم گوش وایسه. از اون بدتر چیزی که شنیده رو به رو بیاره.
پوزخند میزند؛ دوباره تبدیل به همان عزرائیلی شده که جانم را میخواهد.
_ببین کی میخواد خوب و بد رو یادم بده! کسی که اگه جلوش رو نگرفته بودم تا الان یه حلقه دیگه تو انگشتش بود.
شعلههای درون تنم برای یک لحظه تا پایین ترین حد ممکن میآیند و وقتی معنای حرفش را آنالیز میکنم، با سختترین حالت ممکن دوباره عود میکنند:
_منو بردی تو اون انبار کوفتی تا سهیل رو دست به سر کنی؟
او هم دست کمی از من ندارد، صورتش گر گرفته اما با چشمک دیوانه کنندهای میگوید:
_دست به سر کردم؟ آقای دکتر از الان انقدر راحت به پر قباش بربخوره، واسهات شوهر نمیشهها؟
مشکلت ناراحت شدن آقای دکتره؟ میترسی اون نقشههای ته اخلاقیتت بدون عوامل اجرا بمونه؟
کلماتش مثل پتک میمانند؛ کاری زخم میزنند. از شدت خشم نمیتوانم درست نفس بکشم، نمیتوانم بیشتر از این آنجا را تحمل کنم و جوابش را بدهم. پالتویم را چنگ میزنم و بلند میشوم، نگاه او هم با من برمیخیزد. کیفم را که روی میز است چنگ میزنم که پنجهاش روی دستم مینشیند. داغ داغ است، انگار کورهی درون او بیشتر از من دارد آتش میسوزاند.
_ولم کن!
محکم تر نگهام میدارد:
_حالا که انقدر علاقه داری گه بزنی وسط زندگیات، من یه فکر بهتر دارم. چرا نهایت استفاده رو نمیبری؟ به من پیشنهاد بده با هم باشیم؛ فکر نمیکنی گزینهی خیلی بهتریام؟ اینجوری از همون جایی میزنیشون که تو رو زدن.
نفسم قطع شده. چشمانم خاموش شده، بدون هیچ دستوری از جانب مغزم تماشایش میکنم. گستاخ بود، از همان روز اولی که توی آسانسور گیر کردیم، بیپروا و دیوانه کننده بود اما حالا… آتش تمام تنم را گرفته دلم میخواهد سطل به سطل این آتش را روی وجودش بریزم ولی حرف زدنم نمیآید. میدانم با اولین کلمه گره بغضم سر باز میکند و هقهقم اوضاع را تغیر میدهد.
دستم را با قدرت هرچه تمام تر از زیر پنجهی پرحرارتش میکشم و با گامهایی نامیزان و پر عجله از او دور میشوم.
به زمین خیرهام و تند تند راه میروم؛ زیر لب چیزهای نامفهومی میگویم که خودم هم معنای درستشان را نمیدانم. بین خودم و مهنوش و بهرام و آن گستاخ گیر افتاده ام.
پا که بیرون از تریا میگذارم، زبانم از خشم میچرخد:
_عوضی، عوضـی، عوضــی!
خشم و نفرت احساساتی پر حرارت اند، پرحرارت اند که توی این سرما با پالتویی که روی زمین میکشم، تب کردهام.
میافتم توی سرازیری پایین کافه و لب زیرینم را میگزم. هیولای افکار روی مغزم چنبره میزند: خواهرم، پارهی تنم. یادگار پدرم. چطور ریشهام را سوزاند؟ آبرویم را به سخره گرفت؟ کجای دنیایش بودم که انقدر من را پست و کم ارزش دانست؟ بهرام…
دردهای آدمها تحدید شده است. حدود دارد. از حد که بگذرند، با اشک و ناله آرام نمیگیرنو؛ از این چیزهای خرد و کوچک عارشان میآید. عقدههایی میشوند که درونت را میخورند، اما هیچ چیز تهی و خالی به جا نمیگذارند. یک سیاهی سنگین توی سینهات باقی میگذارند که هر روز باید آن را با خودت اینطرف و آن طرف بکشی و در آخر جانت را تسلیم آن کنی.
نوک انگشتانم را روی گلویم میگذارم و فشار میدهم که ناگهان دستم از پشت سر کشیده میشود.
_یالا خودتو خالی کن! اگه با این ادا اطوار سرپا موندن میخوای بری سراغ یکی دیگه و دستش رو بگیری، تا خود صبح وایمیستم تو عزا بگیری!
نفسهای حبس شدهام، عقدههای جمع شدهام، بغض ریشه زدهام همه و همه با شوک حضورِ پر هیجان او خردهخرده با جریان هوا بالا میآیند.
خیره به او زل میزنم، نفسنفسهایش، اخم غلیظش، بخاری که از فضای دهانش خارج میشود، به پنجهی داغی که بیرحمانه بازویم را در مشت گرفته و با فشار دوباره اش ضعفم را تشدید میکند:
_یالا پناه!
توان ایستادن ندارم، توان نشستن هم. توان غیظ کردن و قهر کردن که اصلا. فقط میتوانم با آن خردهها همراه شوم و کم نفس بگویم:
_چرا…
_چرا چی؟
_نکن… من ذاتاً فرو ریختم. تو به روم نیار…
او هم پر از خرده نفس است که اینطور پر حسرت آن را آزاد کرد؟ بیتاب میشود، جوری که با آن حال نزارم میتوانم بفهمم. چشم میبندم. او با بیطاقتی من را به سمت خود میکشد و پاهای بیجانم به تبعیت از او روی برفها کشیده میشوند تا درست در مقابلش قرار بگیرم. توی یک وجبی اش. پیشانیاش که به پیشانیام میچسبد با چشم باز میکنم و از پشت حصار اشک او را میبینم این امیریل همان رفیقیست که گاهی عزرائیل میشود تا دست از پا خطا نکنم، چطور از او بترسم؟
_نکن… دوباره ازدواج نکن… بیشتر از اینی که هست حرومش نکن…
خرده نفس و خرده بغض و خرده عقده ها سدشان میشکند و بکیاره آزاد میشوند. دیوار دفاعی بغصم میشکند و هقهقهایم میان درختان قطور و برف گرفتهی خیابان خلوت میپیچد. خیابانی را که پر بود از من و مهنوش و سولماز. هرچند که هیچوقت باهم خیلی خوب نبودیم؛ خیابانی که روزگاری با آن بیوفا پیاده گز کرده بودم، خیابانی که پلههای پیادهرویش را با هیجان بالا و پایین پریده بودم تا به دیدارش بروم، حالا شاهد ضجههای تنهاییام بود.
امیریل یکی از دستانش را پشت گردنم رد میکند و سرم را نرم به سینهاش میچسباند. او هم لباس گرمی تنش نیست؛ اما از آتش درونش گرم گرم است. سینهاش سنگین بالا و پایین میشود؛ ولی ساکت است و به من مجال زاری داده. با تمام توانم ناله میکنم:
_حرومم کردن… منو کشتن… قلبم رو تو مشت گرفتم تا بهشون بدم اونو زیر پاهاشون له کردن…
.
من اون نامروت رو خواهر میدونستم. همون جوری که بابام خواسته بود، دیواری که مامان فاطمیا بینمون میساخت رو نادیده گرفتم؛ ولی یه جوری خوردم به اون دیوار، یه جوری با صورت خوردم به اون دیوار که چند ماهه به خودم نیومدم…
به سکسکه افتاده ام:
_ مثل پرندههایی که از سرخوشی تو آسمون دور خودشون چرخ میخورن شده. این پرنده بودنش خار تو چشمم شده… آق بابام که خونه نیست، یه جا بند نمیشه. تو سوییت ته حیاط. تو اتاق مادرم جهیزیهاش رو میچینه و ساعتها اونجا میمونه… وقتایی که عزیزجون غذا میپزه…
لبهایم از درد میلرزند:
_ بوی غذا دیوونهاش میکنه، پر میزنه تا بالای گاز و با یه ولع تموم نشدنی به غذا ناخونک میزنه… به شکمش زل میزنم. به بچه ای باید واسه به دنیا اومدنش قند تو دلم آب میشد، به بچهای که واسه دیدن صورتش باید لحظه شماری میکردم زل میزنم… از پشت گوشت و خون مادرش ریشخندم میکنه. فرشته نکیر و منکرم میشه هی ازم میپرسه: چجوری انقد احمق بودی؟ چجوری انقدر بی ارزش بودی…
دستش انحصارطلبانه شانه ام را تنگ به خود می فشارد.
_ بهم میگی ضعیف؛ ولی مگه حرف یه روز دو روزه؟ حرف یه عمره! می دونی یه عمر که شباش خوابت نبره و صبحاش با سقوط از یه ساختمون ده طبقه شروع بشه یعنی چی؟
نفسم تنگ میشود و صدایم آرام:
_ من اون بی وفا رو یار خودم دونستم… به جایی راهش دادم که جز یارا و آق بابا هیچ کس اونجا نبود… می دونی کسی که یار دونستی رو هر روز دست تو دست خواهر و بچه خواهرت ببینی یعنی چی؟ می دونی هر روز دوست و آشنا ازت بپرسن هنوز دوستش داری…
دستانش بیرحم می شوند ، فشارشان نفسم را بند می آورد و کلمات را پشت لب هایم جا می گذارد.
_ باشه؛ بسه، بسه… بسه!
هق هق می کنم، دو طرف صورتم را می گیرد و از سینه اش فاصله جدایم می کند. تماشایم می کند توی نگاهش خشمی است آمیخته به چیزی، خشمی که برای من نیست، عزرائیل من نیست.
_ ببرمت پیش شیرین؟ هوم؟ اون شیرین عقل یه کم حالت رو جا بیاره.
ناخالصی خشمش را پیدا کردم خشمش غم انگیز است. شوخ طبعی اش ذره ای لبخند به روی صورتم نمیآورد. سری در نفی میتکانم
_یارا رو میخوام.
یل
کلید میاندازد و در خانه دایه را باز می کند. نمی خواست به اینجا بیاید؛ اما آمد. ساعت از نیمه شب گذشته و او ساعت ها توی خیابان پرسه زده تا به خودش بیاید؛ اما نیامده. این شب لعنتی نمی گذرد. دستش به شماره تلفن روسپیِ خیابان گردی که دفعه پیش شبش را پر کرده بود، گذشته بود اما اگر صدم درصدی باور داشت که با این چیزها امشب می گذرد حالا اینجا نبود. امشب هیچ جوره نمی گذرد. شاید دایه بتواند مرهم این زخم باشد. شاید لالایی های دایه برای مجتبی بتواند زخمش را نمک سود کند تا خواب آن چشم ها را از سر بیرون کند.
از پله ها بالا می رود و با دیدن چراغ های خاموش خانه چراغ امید دلش خاموش می شود. داخل می رود. از سرش می گذرد که ای کاش پیش عمویش غیاث می رفت؛ او مرد جنگ است. بهتر از هر کس دیگری می داند دشمن و اسیر دشمن شدن یعنی چه. کاش به این قدم های سرگردان که راهشان را گم کرده اند و از این سو به آن سو پرسه می زنند، هدفی بدهد و به سمت عمویش برود.
سکوت خانه به غوغای درونش طعنه می زند، گرمای آن تب سردی که روی پوستش نشسته را به سخره می گیرد. پرده ی کنار رفته و نور کمی از حیاط به داخل خانه می آید. در تراس را باز می کند و خودش را روی کاناپه مقابل آن پرت می کند و با چشم هایی باز به سقف زل می زند. توی سرش سونامی به پا شده؛ چیز ها با هم در آمیخته اند و ادغام شده اند. یکی از فراسوی عقلش می پرسد: چه خبر شده؟
و توی آن هیاهو هیچ کس نیست که جواب سوال حیرت انگیزش را بدهد. مست مست است. هنوز مست بوی پیراهنِ دختری است که در آغوشش از غصه به خود میلرزید و لباس او را توی مشت گرفته بود.
وقتی که از تریا به دنبال پناه بیرون زد و به او رسید، احساس میکرد در میدان مغناطیسی به شدت قویی قرار گرفته که به طور کنترل ناپذیری، میل به او چسبیدن دارد. تعلل نکرد، خط قرمزهایی که حوالی پناه کشیده شده بودند هم نتوانستند جلوی او را بگیرند و پناه را روی سینه خود پناه داد؛ شاید هم آن دختر، پناه او شد. چرا که تا میان بازوانش آمد، سرمستی ویران کنندهای به او بخشید که برایش فقط عطش آورد و عطش.
تنهایی پناه وقتی که آنطور گلایه میکرد و اشک میریخت داشت دیوانهاش میکرد، دلش میخواست به روش خودش آرامش کند، آنجور که بلد است و آنطور که میداند!
برای دور راندن این دست افکار، سرش را یکبار اما محکم تکان میدهد.
برمیخیزد و به تراس میرود تا هوایی به سرش بخورد.
پنج دقیقه هم از این شب لعنتی نگذشته. برمیخیزد و به تراس میرود تا هم هوایی به سرش بخورد و هم سیگار را چاره دردش کند. هنوز پوک اول را نزده که صدای ویلچر دایه را از پشت سر می شناسد. سیگار را زیرپا له میکند و به سمت او می چرخد.
_ بیدارت کردم دایه؟
دایه میآید و کنار او میایستد. روی زانهایش مینشیند و دست دایه را میبوسد و توی مشت نگه میدارد.
_ خوش اون خوابی که تو دایه رو بیدار کنی. بیدار بودم گیانم.
دایه مچ و ساعد او را نوازشش میدهد و با دقت تماشایش میکند:
_ چرا آشوبی جان دایه؟ این هول و هراس از کجاست؟
دروغ گفتن به دایه عینِ رسوا کردن خودش میماند. هیچ وقت فایده نداشته. پس مسیر حرف را تغییر میدهد:
_ تونستین محمد رو ببینین؟ واسه من پیغومی نداشت؟
توی نگاه دایه هالهای از غم مینشیند.
_دلتنگت بود. به جان مجتبی قسمت داد که کاری کنی تا بتانه ببیندت.
قلبش آتش میگیرد. چطور باید به محمد بگوید که اگر نزدیکش شود رابطهشان فاش میشود و نمیتواند برای نجاتش کاری کند؟
دایه دست او را بین انگشتان نحیف خود میفشارد و با شوقی مادرانه و بغض دار می گوید:
_ سفارش کرد برات یار بگیریم. میگفت وقت داماد کردنت رسیده.
انگار محمد هیچ وقت قرار نیست دست از نقش پدر بودن بردارد. همیشه همینطور بود، بزرگ خانواده به حساب میآمد و از جان خودش میگذشت تا او و مجتبی کم و کسری نداشته باشند.
دایه از کیف چرمی و نازکی که همیشه کنار ویلچرش آویزان است عکسی را بیرون میکشد و با شیطنت میگوید:
_ هرچند که نیاز به گفتن او نبود؛ من خودم چند ماهی می شه که برات کسی رو زیر نظر دارم… اگه خودت کسی را زیر سر داری بگو تا دایه دست نگه داره.
دایه عکس را به او می دهد و با چشمان موشکافش او را زیر نظر می گیرد. لبخند می زند، عمیق. چقدر این پیر زن خوش خیال است!
_ تو روضه های ماهانه ام پیدایش کردم. وقتی می-آد دائم برامان میانداری می کنه. سارا که کمک دستم نشد، ولی این دختر خوب عروسی میشه… دلش آینه است.
جمله دایه که تمام می شود تصویر پناه می آید و روی عکس می نشیند. آینه تر از پناه؟ دایه انگشتانش را از روی مچ تا انگشتان او می کشد و می گوید:
_ صورتش رو یه نظر ببین دایه، مثل قرص قمر میمانه.
یعنی بیشتر از پوست مهتابی پناه میتابد؟
_ وقتی میخنده نمیتانی نگاتو از دندونها و لبهاش برداری.
قشنگ تر از پناه وقتی که با حجب و حیا میخندد و چشم می دزدد؟
دایه مکث می کند، لبخند می زند و عاقلانه میگوید:
_ خیالت جمعِ انتخاب دایه ات باشه چاووم! انقدری خواستنی هست که دایه حواسش باشه وقتی بغلش میگیری تنت از زندگی گرم بشه.
آغوشش… تنش به یکباره گر می گیرد. آتش از پشت گردن تا وسط جناغ سینه اش تنوره می زند. بوی پیراهنی که همین چند ساعت پیش زیر بینی اش بود تمام اطرافش را پوشش می دهد و گویی پناه همین جاست… کنار او.
_چقدر داغ شدی دایه! تب داری؟
به خودش می آید. به دایه که تیزبینانه زیر نظرش گرفته، خیره می شود. می خواهد دستش را از شر انگشتان حواس جمعِ دایه نجات بدهد که دایه ممانعت می کند. انگشتان دست دیگرش را زیر چانه و گردن یل می کشد تا یقین کند اشتباه نکرده.
_ خوبم خوبم.
خوب نیست. چرا که اگر بود یادش بود که دروغ گفتن به دایه برابر است با پرت کردن تشت رسوایی اش روی زمین.
_ _وقتی طفل بودی، همیشه براتان قصه ی کنیزک و شاه را تعریف می کردم. خاطرته؟
دایه سر او را بالا تر می آورد و توی چشمانش زل می زند:
_شاهی که وقتی از شکار بر می گشت، کنیزکی رو سر راهش دید و صد دل افسون او شد. کنیز رو خرید و با خود آورد؛ ولی بعد از مدتی کنیزک بیمار و بی هوش توی بستر افتاد. شاه که نمی تانست دوری او رو تحمل کنه، طبیبان بالا سر عروسش آورد؛ اما دوای درد کنیز با هیچ کدام نبود. تا اینکه طبیبی آمد اهل دل. از بر بود درد عاشقی رو. نبض دختر رو گرفت و شهر به شهر، کو به کو اسم برد و هرجا که نبض دختر تند تپید فهمید که آنجا به دخترک ربطی دارد… خلاصه که با گفتن مشخصات محبوب، تن عاشق گرم و ضربان قلبش بیداد میکنه؛ گوش دایه رو پر می کنه! حالا بگو ببینم، خودت از ایی دختر بهم میگی یا دایه مثل طبیب به پرسیدنش ادامه بده؟
دایه را شوکه شده تماشا میکند. چطور میتواند این زن را فریب بدهد؟ دایه او را بزرگ کرده.
_ عاشق شدی دایه به قربانت؟
_ نشدم!
میخندد:
_ولی تو خیلی عاشق شدی! هنوز با خودت کنار نیامدی و همچین قلبت تند میزنه، وای به حال وقتی که روش غیرت پیدا کنی و بگی واسه هیچ کس جز من نیست.
عاجزانه میگوید:
_نیستم دایه. انقدر بینمون فاصله هست که اگه خودم رو خرد کنم هم به هم نمیرسیم… انقدر ازم دوره که نزدیک شدنش رو تو خواب هم نمیبینم.
_ولی عشق همینه چاووم: چیزی که تو خواب هم نمیبینیاش.
موهای او را مادرانه نوازش میدهد:
_ عاشق بودن که خوبه جانم؛ پس چرا انقدر داغانی؟ دست رو کی گذاشتی که تنت آتیشه و این آتیش رو انکار میکنی؟
دایه عکس را از بین انگشتان سست شده او بیرون میکشد و توی کیسه اش جا میدهد:
_ انتخاب جفت خیلی مهمه دایه. واسه جونمردی که اهل عاشقیه مهمتره. وقتی عاشق میشی از تماشا کردن دنیا دست میکشی تا فقط به اون نگاه کنی، دنبا رو با اون تفسیر کنی و توی اون ببینی. ایی آینه ای که انتخاب کردی، اگه لک داشته باشه، اگه گرد و غبار روش نشسته باشه… از دست میری دایه. دنیا رو همیشه چرک میبینی.
تکه کاغذ کوچک و پاره شدهای از داخل کیسه اش بیرون میآورد و به سمت او میگیرد:
_ پیغام محمده… گفت نخوانده به دستت برسانم.
نامه را از دست دایه بیرون می کشد و فوراً بازش می کند. دلش برای خط محمد هم تنگ شده. پیغامش را نه که بخواند، می بلعد:
《مزه دهن ایزدی رو چشیدم. فهمیدم که چرا به دیدنم نمیآیی. نکن. هر کاری که برای نجات من میکنی از همین لحظه به بعد نکن. من دیگه هیچ کدوم از اتهامهام رو بر نمیگردونم؛ مجتبی به خاطر من مرد. نذار مادر غم از دست دادن تو رو هم به جان بخره. مواظب خانهمان باش، به جای نجات یک نفر مواظب همهشان باش. جان من فدای شما.》
نفسش تنگ میشود، دلش مثل نامهای که توی دستانش در حال مچاله شدن است، له و متلاشی است. رو به صورت دایه که منتظر توضیحی از اوست میگوید:
_محمدمون بر میگرده دایه. برادرم بر می گرده.
* * *
ای کاش روزی دو پارت میزاشتید.خیلی قشنگه لحظه شماری میکنم واسه خوندنش
آخ که چقدر این پارت خوب بود❤
چه حس خوبی از این پارت گرفتم . دستت طلا نویسنده جان
عالی
ولی
داریم به آخرش نزدیک می شیم منظورم آخر داستان نیست آخر پاره گذاری فکر نکنم دیگه هر روز پرت داشته باشم اگه هم باشه انقدر نیست
فعلن از این خدابنده ها و تابانها بگذریم•••• چقدر من دلم برای آدمهایی([ بدبخت•بیچاره•بینوایی••••••••• مثل اون دختره که خودش به امیریل سارا معرفی کرد میسوزه😐😑😶😣😥😮🤐😫😓😒🙁😔😕🤒🤕😯😲😞😟😤😦😧😩😬😰 چقدر اونها دیگه بدبختن••••😳😵😨😖😢 کاشکی خدا بهشون کمک کنه 👼😇🙏🕯📖📿🕊 بتونن دست از کارهای اونجوری نادرست و ناجور و•••• بردارن نویسنده عزیز میشه این دختره تو ادامه داستان هم باشه🤔 لطفن🙌 طفلکی دلم بدجوری سوخت😳😵😨😱 کاشکی مثلن متنبه شده باشه رفته باشه یجا خدمتکاره پولدارهای مرفه شده باشه😕 والا خدمتکاری نسبت به خیییلی کارها شغل با آبرو و شرافتمندانه ای○