سولماز فوراً راه میافتد تا زودتر از او به جایگاهی که فقط چند متر با آنها فاصله دارد برسد.
با عبور پناه تازه متوجه بهرامی میشود که با چشمانش قصد کرده پناه را ببلعد. در کمتر از یک صدم ثانیه جریان خونش سرعت میگیرد پوستش را داغ میکند.
نمیداند چه میشود که قدمهایش سرخودانه به دنبال پناه روانه میشوند.
یک دستش با دامنش درگیر است و دست گیر یارا را چسبیده. سرش بالاست، رو به جلو و بی اینکه اعتنایی به اطرافش نشان دهد مقابل آنها میایستد. دور و بر مهنوش بهرام کی این قدر شلوغ شد؟
نظری به ظرف حنا و شیرینی های روی میز میکند، باز هم بی اعتناست، از کاردی که برای حنا توی ظرف قرار گرفته بگیر تا زنی که مسئول حنا گذاشتن است، خودش با دو انگشت از ظرف، مقداری حنا برمیدارد و آن را به کف دست یارا میکشد:
_مبارکه.
برای خودش نقشی از حنا نمیزند، شیرینی بر میدارد و بیاینکه به آن بهرام لعنتی که با اخمی جاذب به پناه زل زده توجهی نشان داد، رو به خواهرش میگوید:
_شادی… پایدار باشه این شادی.
روی لبهای او هم لبخند معناداری نقش میخورد. پناه به خواهرش کنایه نزد، توی اتاقش هم نماند تا با مظلومیتش از دیگران رای ترحم بگیرد. پناه با بهترین آرزویی که میتوانست کند، این بار با کلامش زمانی که درش قرار گرفته را به سخره گرفت.
همه به پناه خیره اند و او به چشمانی که فقط خودش میتواند غم درونش را ببیند. زودتر از این ها فهمیده بود پناه از آن دسته آدم هاست که غمهایش او را از پا در نمیآورد، پوستهای سخت به او میبخشند که دور واکنش های معصومانهاش پیچ میخورد و او را از انسانی واقعی به یک ماسکِ قدرت مبدل میکند.
ماسکی که از نظر همه تحسین برانگیز است، از نظر او هم هست؛ ولی هیچ کس سزاوار یک زندگی ماسکی نیست.
خلاف پناه، مهنوش مشوش است و چشمان نگرانش را مدام بین خواهر و همسرش میتکاند. بهرام با اخمی عمیق و چشمانی خیره به پناه زل زده و او فارغ از آن است که توی این بلبشو متوجه نگاه خیره سولماز به خودش باشد که چطور او و پناه را میپاید.
پناه دوباره دست برادرش را میگیرد و این بار به سمت حیاط حرکت میکند و باز او را نادیده میگیرد. دیگر معطلش نمیکند، پشت سرش راه میافتد و وقتی سولماز او را به نام میخواند هم به پشت سرش نظری نمیکند.
قدم که به حیاط میگذارد، آرنج پناه را میگیرد تا متوقفش کند.
پناه میایستد، به سمتش میچرخد، توی چشمانش هیچ چیز نیست. هیچ چیز مشخصی که بشود فهمیدش وجود ندارد.
پناه جوری او را و بعد به پشت سرش جایی که احتمالا سولماز هست، مینگرد که گویی به طور واضحی دارد میپرسد اینجا چه میکنی؟
_سلام.
_گفتی نمیای؟
آرایش ملیح و موهای قشنگی که باز است و شال حریری رویش بسته شده را از نظر میگذراند.
_اگه میخواین برم؟
چشمانش روی لبهای رژ خوردهاش گیر میافتد.
_اگه بخوای… میتونیم دوتایی بریم.
لعنت به او! چقدر در برابر دختر یحیی نرم شده است و خودش بیخبر است!
یارا میگوید:
_آجی بسنی!
پناه جا خورده، اما به خود مسلط میشود دست یارا را سفت تر میگیرد.
_ سولماز صداتون میکنه. برگردین.
اوست که نمیتواند به چیزی جز لبهایی که به طور غیر قابل باوری روی مغزش در حال راه رفتن است فکر کند، پناه چرا شرمزده چشم میدزدد؟
سولماز دوباره و این بار در حالی که به آنها رسیده صدایش میزند و پناه میدان را برای خواهرش خالی میکند. میخواهد دوباره به دنبالش برود که سولماز کتش را میگیرد و متوقفش میکند:
_صدات زدم!
جسمش میماند و نگاهش به دنبال پناهی که میان به حیاط رفته و با معدود آدمهای داخل حیاط خوش و بش میکند ، در پرواز است. عصبی شده؛ اما صبر میکند و جوابی به سولماز نمیدهد:
_نمیخوای چیزی بگی؟
_ حرف زدن با تو مگه فایدهای هم داره؟ مثلاً قرار بود قبل از جشن ازدواج خواهرت مسئله وام رو حل و فصل کنی؛ ولی هنوز هیچ خبری نیست. میبینی؟ حرف زدن با تو بیخوده.
سولماز آشفته خاطر اطرافش را از نظر میگذراند:
_هیس! یواش تر. یکی میشنوه!
_بذار بشنوه. کاری که از پیش نمیده که راز نیست… ببینم تو ترسیدی؟ اگه دل و جراتش رو نداشتی واسه چی لقمه بزرگ تر از دهنت گرفتی؟
با عجز ولی به شدت آرام میگوید:
_ اگه جیگرشو نداشتم دستور نمیدادم آبیاری محصولاتمون رو دستکاری کنن تا مجبور به واردات بشیم… من یه چاله بزرگ زیرپای خودم کندم. یا این گودال رو پیریزی میکنم و اونو واسه خودم یه قصر میکنم یا اون برام تبدیل به یه گور میشه. میبینی که چاره ای ندارم جز اینکه همون کاری رو کنم که نقشه اش رو ریختیم.
_ پس چرا جوری رفتار میکنی که انگار حالیات نیست ما داریم چیکار میکنیم؟ زمان از دست بره همه چی از دست رفته! اگه میترسی و دست دست میکنی بگو. چون من واسه هدفام هزار تا نقشه جایگزین دارم.
سولماز بیتابانه میگوید:
_بهم یه کم زمان بده. کاری که
میخوایم کنیم اصلا آسون نیست! محصولات کم بشه، از سال بعد نصف کشاورزامون و باید اخراج کنیم، شاید به پر آق بابام هیچ خطی نیوفته، کلی سود هم کنه؛ ولی اگه بفهمه چیکار کردم…
پوزخند میزند. به اینکه این خوک خرفت چطور توی چشم نزدیکانش یک فرشته است و در خارج چه مار دوشی است، نمیتواند نخندد.
_انگار خوب ملتفت نشدی؟ خیال کردی تو تنها کسی هستی که این کارو کرده؟
آرام تر میگوید:
_میدونم عزیزم؛ ولی الان نمیتونیم کوچیک ترین ریسکی کنیم. محمد زرنگار از کادر ما بوده، اون هم به جرم دستکاری محصولات داخلی و واردات بیرویه دستگیر شده؛ تو وهلهی اول چون از ما بود، ما هم تو موضع اتهام قرار گرفتیم. آق بابا خودش رو به آب و آتیش زد تا اسمی از ما به میون نیاد و اون بیشرف جرمش رو خودش گردن بگیره… حالا من… به خدا سخته! سخته ولی من نمیخوام تا آخر عمرم نون خور آق بابام باشم… بذار با حوصله و دقت کار رو پیش ببریم که بیخطر کار رو پیش ببریم. الان ما زیر ذره بینیم. با اینکه اون زرنگار بیپدر بالاخره اعتراف کرد از اسم ما سوء استفاده کرده و خودش مسبب همه این اتفاقا بوده؛ ولی باز خبرنگارا دسا از سرمون برنمیدارن.
دهانش خشک و فکش قفل شده. توقع شنیدن از محمد را نداشته، آن هم این طور بیرحمانه و با انگشت اتهامی که از نوه همین خوک به سمت برادرش نشانه رفته.
سالهاست که به لطفِ آقازادگیشان پشت آدمهای معمولی سنگر میگیرند و هر کثافت کاری که میخواهند میکنند، با خون دیگران پول روی پولشان میگذارند و وقتی که پایشان گیر افتاد، یکی را به اسم سلطان به میدان میاندازند تا سنگسار شود و قائله بخوابد. توجیهشان هم همین است: آن ها ارباب اند و مردم رعیت. چه فرقی میکند اسمش چه باشد، آقازاده، صبیه محترمه هرچه که باشند آنها ژن برتر اند. سزاوار ثروتمند شدن اند و مستحق تنبیه نه!
_ترسویی دختر حاج یحیی! میگم ترسویی نگو نه! سرت زیر کدوم برفیه که خبر نداری زرنگار هزارمین نفریه که راه ما رو رفته، فرقش با نهصد و نودو نه نفر دیگه این بوده که انقدر بدشانس بوده که گیر افتاده و اونای دیگه نه… ولی این بار یه فرق بزرگ هست! تا امروز هرکی برده تنهایی نخورده. آورده گذاشته تو کاسه اربابش… ولی من و تو قرار نیست این کارو کنیم، ما این بار پشت همه و فقط واسه خاطر خودمون این کارو میکنیم… تو چطور مدیری هستی که از اتفاقای شرکتت بیخبری؟ یه وام کلون نمیتونیم بدون اسم آق بابات بگیریم؛ زرنگار و امثال اون چطور میخوان تنهایی این کارو کرده باشن؟
سولماز توی سکوت تماشایش میکند. شاید هم دارد برای اولین بار بدون عینک اطمینانی که به آق بابایش دارد، منظرهی پیش رویش را دید میزند.
_ نترس. ما قرار نیست ببازیم، بازی من باخت نمیده! بر فرض محال بخواد اتفاقی هم بیوفته، که نمیافته، بلایی سر من و تو نمیاد! یکی رو دوباره علم میکنن و به جای ما میفرستن جلو، میسوزونش. خدا رو شکر که تو این مملکت هم کسی بوی خر داغ کردن رو از گوشت کباب کردن تشخیص نمیده.
سولماز مثل کسی که توی دام افتاده و میخواهد فوراً خودش را خلاص کند، تند سر تکان میدهد:
_باشه، باشه! همین فردا متن درخواست وام رو حاضر میکنم و میفرستم.
خودش حاضر دارد! حتی امضایش هم کرده؛ ولی دیگر قرار نیست خودش را توی خطر بیاندازد، همان کاری را میکند که غیاث خان گفت: امیدش را نمیبازد تا تمام وجههای مکعب دشمنانش را از هم بپاشد.
_امیدوارم.
جملهاش را درست و حسابی ادا نکرده که بهرام از مقابلشان میگذرد و وارد حیاط میشود و حواسش را به خود درگیر میکند.
_ حالا واقعا میخوای انقدر زود بری؟ کاش بیشتر میموندی.
نگاهش به درگاه در مسیر رفتهی بهرام مانده. پناه هم هنوز از حیاط برنگشته! به سمت در گاه در میرود و به حیاط نظری میافکند. پناه نیست و این را توی همان نگاه اول میتواند بفهمد. از قضا بهرام هم سرو کلهاش پیدا نیست. به ابعاد و گوشه و کنار حیاط فکر میکند تا بفهمد پناه کجا ممکن است رفته باشد؛ با وجود اولین حدس، بیش از این نمیایستد و بیاینکه جواب سولماز را بدهد به سمتی از حیاط که کمترین دید را دارد، میرود.
صدای بهرام را که میشنود، به قدمهایش سرعت میبخشد:
_هزا بار گرفتمت چرا جواب تلفنامو نمی دی؟ داری ما رو به کدوم جهنم دره ای می کشونی پناه؟
_ دستم رو ول کن!
سرعت قدمهایش را درک نمیکند.
_ آجیمو ول کن!
حضورش پشت سر پناه با فریاد متشنج یارا مساوی شده بود.
_ یواش! حیوان، یواش!
همزمان سر پناه و بهرام به سمتش می چرخد؛ اما یارا موقعیت را درک نمیکند. از بازوی بهرام آویزان میشود و فریاد میزند:
_ ول کن آجیمو، ول کن!
پناه صورت یارا را نوازش میکند:
_ چیزی نیست داداشی، داد نزن آروم باش.
پشت سر پناه قرار میگیرد. با ناملایمتی بازوی پناه را از چنگ بهرام بیرون می کشد واشاره میکند برود.
یقه اتو کشیده و مرتب بهرام را به صورت نمایشی مرتب میکند و با صدایی توی گلویی و کلمات شمرده شمرده میگوید:
_ یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه، دستت به این دختر بخوره… کاری می کنم روزی هزار بار از خدا گله کنی که چرا منو بی دست و انگشت نیافریدی!
یقه ای که خود مرتب کرده را با حرکتی غیر قابل پیش بینی توی مشت میگیرد و بلند تر می گوید:
_خرفهمه؟
بهرام یقه کتش را از شر انگشتان بیابای او نجات میدهد و کمی عقبتر میرود؛ صورتش برافروخته و سرخ شده است اما داد و قال نمی کند.
از این که بهرام بزدل و تو خالی است با خبر است، ولی تا به این حدش را حدس نمی زد. از کسی که توی مجالس مربوط به ازدواجش سر راه نامزد سابقش قرار می گیرد، بیشتر از این ها انتظار می رود.
بهرام او را کنار می زند تا عبور کند؛ ولی او سد راهش می شود.
_ یل… تو رو خدا! خونه خیلی شلوغه.
به چشمان ترسیده ی بهرام خیره است. واضحاً ترسیده، از اینکه کسی از ماجرا باخبر شود و دستش پیش بقیه رو شود ترسیده؛ اما چون میداند پناه به فکر خانوادهاش است برای او لُغز میخواند. وای که اگر بحث آبروی پناه در میان نبود هیچ کس نمی توانست او را مجاب کند امشب دمار از روزگار بهرام در نیاورد.
_ ببین شادوماد من دیوونه ام! دیوونه هام بای دیفالت رو سیم آخر تنظیمن. اینو واسه بار دیگه که خواستی نزدیک پناه بشی گوشه ذهنت داشته باش.
بهرام او را کنار میزند و با قدمهایی بلند از آن ها دور میشود. مقابلش را نمیگیرد می گذارد برود؛ با اینکه دوست دارد جلوی بهرام را بگیرد و او را چنان به باد مشت و لگد بگیرد که صدای توی مغزش خفه شود. صدایی که مدام می پرسد: داری چه میکنی؟
به سمت پناه بر می گردد. پناه هنوز اطرافش را می پاید و می خواهد اطمینان حاصل کند کسی متوجه شان نبوده. یارا بغض آلود می گوید:
_ بخوابیم آجی… بسنی نمیخوام… بریم…
پناه گردن و شانه ی برادر ترسیده اش را ماساژ می دهد و به او خیره می شود. چیزی که چشمانش می گویند را به زبان می راند:
_ ممنونم… اگه نمی رسیدین معلوم نبود با این حماقتش چه بلایی سر هردومون بیاره.
دست روی شانه یارا می گذارد:
_ می خوای بری؟! مگه بستنی نمی خواستی؟
یارا به او خیره می شود. چشمانش شبیه پناه است، حتی روشنی مو و دانه های ریز و کمرنگ کک و مکی که روی بینی اش نشسته. پناه هم دستش را روی شانه دیگر یارا قرار می دهد و می گوید:
_ عمویل دوست ماست یارا.
_ عمویل؟!
لبخند بی اراده روی لب هایش می نشیند. درست مثل شنه او را صدا می کند.
_ یالا مگه بستنی نمی خواستی؟ برو بردار. من اینجا مواظب خواهرتم.
یارا که گویی از بند رسته باشد، به سمت میز پذیرایی می دود و فریادهای پناهی را که پشت سرش او را میخواند نمی شنود.
_ چیکار کردین؟! تنها فرستادینش توی اون شلوغی؟
میخواهد به دنبال یارا برود که او مانع می شود. وادارش می کند پشت نزدیک ترین میزی و صندلی که توی حیاط قرار گرفته بنشیند و در همان حال پناه آخرین تقلاهایش را هم برای رفتن به دنبال یارا می کند:
_اون بچه مریضه! نمی تون
ه تنهایی بره تو اون شلوغی!
خودش هم کنار او می نشیند:
_ اون بچه مریض نیست. فقط یه کروموزم بیشتر از ما داره… بیشتر از همه دوستش داری. بیشتر از همه ازش مراقبت می کنی. ولی بیشتر از همه هم تحقیرش می کنی.
نگاه کنکاشگر پناه از یارا جدا می شود و تند به طرف او می چرخد.
_ به من نه. به برادرت نگاه کن. ببین که اونم یه انسان کامله، حتی اگه خیلی متوجه اش نباشه بازم غرور و عزت نفس داره. تو باید به شخصیت انسانیاش احترام بذاری و اجازه بدی تا جایی که ممکنه روی پاهای خودش بایسته… وقتی بهش می گی مریض ندونسته تحقیرش می کنی. وقتی واسه یه بستنی برداشتن هم حواست بهش هست، آزادی عملش رو ازش گرفتی.
اخم های پناه توی هم رفته و بغ کرده. فکرش از درگیری چند دقیقه پیش خالی میشود و ذهنش را اخمهای درهم پناه پر میکند. خنده اش می گیرد ببین چطور مثل دختر بچههایی که پدرشان دعوایشان می کند و دنیا روی سرشان خراب می شود، یک گوشه در خود کز کرده.
_من فقط می خوام مراقبش باشم. اون با ارزش ترین چیزیه که دارم.
نمی گفت هم او این را می دانست.
_ من… هیچ وقت نخواستم تحقیرش کنم… فقط با وجود عشقی که بهش دارم، هیچ وقت بلد نبودم چطوری باید بزرگش کنم… هربار گند می زنم.
پناه چقدر راحت می تواند علیه خودش باشد و حرف حق را بپذیرد! دوست دارد تسکینش دهد؛ اما او هم این را بلد نیست. سال ها تنها و توی غربت زندگی کردن خیلی چیزها را از او گرفته.
_ پس دیگه باید عادت کرده باشی.
چیزی مثل یه مین کوچک توی چشمان بغض دار پناه از هم میشکافد و همین که اولین قطره اشکش روی گونه اش می چکد، پقی میزند زیر خنده.
_ تاحالا کسی بهتون گفته فرم همدردی کردنتون چقدر خوبه؟!
چشمانش روی خنده ی همراه با اشک پناه می ماند، اگر این دختر برای خودش بود… پناه با صدایی آهسته میگوید:
_ نباید سولماز رو تنها می ذاشتین. تو اینجور موقعیت های خاص ما خانم ها دوست نداریم تنها باشیم. وقتی هم کسی همراهی مون می کنه مهرمون بهش بیشتر می شه.
توی چشمان زلال پناه سیر می کند؛ چه در نگاه خیره او دیده که یک دفعه به یاد سولماز افتاده؟ اصلاً خانم هایی که گفت، شامل خودش هم می شود؟
_ امشب فوق العاده ای.
پناه از این همه صراحت کم می آورد و چشم می دزدد. وای که اگر این دختر برای او بود…
_ هیچ خانمی دوست نداره مردی که دوستش داره یه زن دیگه رو تحسین کنه. سولماز که اصلا دوست نداره!
نیمچه لبخندی روی لب هایش می نشیند. چه اصراری دارد که سولماز را به خاطرش بیاورد.
_ به جز دایه ام تا حالا هیچ زنی رو تحسین نکرده بودم.
چشمان فراری پناه به سمت او بر می گردند:
_ شما دایه دارین؟
پناه به قدری توی عوض کردن بحث ناشی و ناوارد است که نمی تواند مقابل شیطنتی که در برابرش قد علم کرده بایستد.
_ خودت قبلاً مثل بلبل از سرگذشتم گفتی. وقتی خیلی کوچیک بودم پدر و مادرم شهید شدن. بالاخره یکی باید این جثه رو ساخته باشه دیگه.
وقتی در مورد جثه اش حرف می زد به سینه اش اشاره می کرد که این باعث شد نگاه پناه تا روی سر شانه هایش بیایند و بعد با مکث پلک هایش را هم بگذارد و از او بگریزد. نکند فکر پناه پیش آغوش معصوم و بی خطای آن شبش مانده که این طور محجوب شده؟ فکری که از سرش گذشته را به زبان می آورد:
_هرچند که زیاده روی هم کرده. یه کم پروارم کرده.
می بیند که دم پناه بالا می رود و باز دمش بر نمی گردد. نگاهش روی آرایش ملیح و دوست داشتنی اش می چرخد. اگر این الهه می دانست او ذهنش به کجاها رفته… آهسته و اغواگرانه ادامه می دهد:
_ فکر کنم اون شب که تو بغلم بودی از وخامت اوضاع…
باز دمش را پس نداده، یکی بلند ترش را توی سینه جمع می کند و انگشتانش را تا نزدیکی های لب او می آورد:
_ هیــس!
زمان ایستاده. او هم روی لب های رژ خورده ایستاده. اگر این دختر برای خودش بود… فکر وحشتناکی از سرش می گذرد که دمای تنش را هزار بار بالا تر می برد. برایش باور ناپذیر است، پناه با او چه می کند؟ چه قدرتی توی این همه سادگی نهفته است که هزاران زن زیبا و ولنگار اروپایی یک صدم این تاثیر را روی او نگذاشته بودند؟
هربار چرا پارتا آب میشن ؟
ادمین اگه بازم مدل رمان کتابی مثل ت مثل طابو و ترمیم بود توی سایت بزار بی زحمت
بعد یه سوال رمان تدریس عاشقانه رو نویسنده دوم داره مینویسه نویسنده اول کجاس ببینه داره رمانش حال بهم زن میشه؟
واقعا عالی بود ولی حیف که جاهای حساس پارت تموم میشه
متنفرم ازین حالت 🙂
واااای من چقدر باید ازدست این۲تا بهرام و امیریل حرس بخورم همش کهیربزنم و پرام بریزه خوب امیریل اگه واقعن پناه دوست داره چرا از پدربزرگش این دختر خاستگاری نمیکنه؟؟!! چرا از اونور داره به شکلهای مختلف از سولماز؛بیچاره•بینوا
سوءاستفاده میکنه•••• بعد یه سوال🤔 پناه متوجه رفتارهای عجیب امیریل نشده یا اینکه خودشم عاشق این پسره شده•••• و براش مهم نیست؟!؟! امیدوارم سولماز متوجه اشتباه بزرگش بشه قبل از اینکه به معنای واقعی یه دسته گل به آب بده•••• و یه موضوع مهم دیگه ای هم هست درباره خانواده و فکوفامیل امیریل تابان که در آینده دوریانزدیک حتمن حتمن بهش اشاره خواهم کرد••••